Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۱۴۵ (دوره جديد
P. 14
صفحه - Page 14 - 14شماره 145
جمعه 29د یماه تا پنجشنبه 5بهم نماه 1396خورشیدی
تعطیلی مدرسه شاگردان یکی از دو گذر عمر :خاطراتی از گذشت ههای دور ()4 خوانندگان عزیز ما با نام اشرف
کلاس یک روز در میان در مدرسه
میماندند و شادروان شمسآوری علما ،ماشین دودی حضرت عبدالعظیم را تحریم کرده پزشکپور (ا.پ.تگزاس) و رشحات
رئیس مدرسه که وظیفه و مسؤولیتی بودند چون کمپانی بلژیکی سبیلشان را چرب نکرده بود!
از نظر آموزش و تدریس در دبیرستان قلمی ایشان ـ بهقول قدما ـ
را نداشت ،برای شاگردان این دو به جریمه روزی که از مدرسه گریختم و به تماشای مجلس رفتم چوب
کلاس دیکته م یگفت و دفاتر را شب مفصلی خوردم! آشنایی دارند.
برای تصحیح به خانه م یبرد و به جای
آنکه طبق معمول به دیکته شاگرد کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس بنشین بر لب جوی و گـذر عمر ببین آقای پزشکپور ،از صاحب
نمره بدهد ،برحسب زیادی و کمی
غلط جریمه م ینوشت .مثل ًا رونویسی اشرف پزشکپور در میان پدر و برادرانش منصبان وزارت کشور و از آن
از دیکته پنج و هر غلط بیست مرتبه
و فردا ایشان دفاتر دیکته روز را به آنان آورده بودند که روی میزهای آن بابا پطرزبورگ بوده است .باز نقل اسبی سه مسیر داشت ،یکی خیابان تسمیه آن را به خاطر ندارم ،واقع بود. جمله «جوانان سابق» است که
علاوه دفاتر جریمه شاگردان به خانه سفرهخانه به ترتیب چیده شده بود. کردند که یک روز امیر موثق (سپهبد چراغ برق و خیابان ری بود که به عمو پزشک بود و مطبش را هم در این
برده و با دقت مطالعه م یکردند که من چون عمویم هنوز متأهل نبود، محمد نخجوان) که فرمانده دانشکده ایستگاه ترن حضرت عبدالعظیم منتهی خانه دایر کرده بود که هفت اتاق و بعد گذر عمر خوشبختانه از ذهن فعال
دانشآموزان تکالیف خود را دقیقاً تازه به فرض متأهل بودن هم شاید افسری به نام مدارس کل نظام بود ،دم م یشد ،دومی خیابان امیریه و سومی زیرزمین و آب انبار و حوضی در وسط
انجام داده باشند و این رویه را مستمراً صاحب آن قبل منقل نبود که نوکر در دانشکده ایستاده بود .رانندۀ واگن خیابان شاهپور که درست یادم نیست حیاط داشت .کرایه این خانه ماهی و طبع وقاد ایشان چیزی نکاسته
بدون وقفه تا پایان سال تحصیلی برای من از خانه غذا بیاورد ،ناهارها حین توقف در ایستگاه جلو مدرسه ،به آن روزها یا بعدها به این نام نامیده شش تومان بود! این خانه از یک سو
ادامه م یدادند و نتیجه این شد که به دکان طباخی دم در مدرسه که در صدای بلند نام ایستگاه را برای پیاده شد .خیابانهای تهران همه خاکی بود به خیابان اسماعیل بزاز راه داشت و از و شاهد آن ،علاوه بر مطالبی که
در پایان سال ،آن دیکت ههای سخت واقع برای خود در حکم رستورانی بود، شدن مسافران اعلام م یکند و م یگوید، و بعدها که شش هفت سال بعد دوباره سوی دیگر مسیر روزانه من به مدرسه
و مشکل را دانشآموزان بیغلط م یرفتم .منتها چون بیشتر از پانزده مدارس نظام ،امیر لشکر نخجوان به تهران برگشتم ،بعضی از خیابانها در بود که شرحش از این قرار است :من هر گهگاه در «کیهان» نگاشتهاند،
مینوشتند و جریمهها به یک بار شاهی اعتبار ناهار نداشتم ،هر روز به م یشنود ،ناراحت م یشود و با آن لحن درجۀ اول خیابان پهلوی و قسمتی از روز م یباید از بازار و چهار سوق بزرگ
تقلیل یافته بود .من هنوز هم خاطرۀ دفتر خاطراتی است که با عنوان
آن روزها را فراموش نکردهام و طنین ماشین دودی زنان هنگام سوار شدن به ماشین دودی
صدای رسای ایشان را با لهجۀ شیرین «گذر عمر» ب هچاپ رساند هاند.
ترکی آذربایجانی هنگام گفتن دیکته نیم پرس چلو خورشت فسنجان که سخن گفتن معمولی خودش م یگوید خیابان کاخ تا در اصلی ورودی کاخ و بعد بازار حلب یسازها عبور کرده و از
در گوش دارم که م یگفت« :در کتب مورد علاقهام بود ،قناعت میکردم. بگو «مدارس کل نظام» .رانندۀ واگن که مرمر و همچنین خیابان سپه تا توپخانه صحن مسجد شاه وارد بازار کنار خندق بخشی از این دفتر ،به خاطراتی
تواریخ و قصص چنین مسطور است هنوز هم مزۀ آن چلو خورشت را در معمولاً آن جلو م یایستاد ،دسته ترمز م یشدم .آن روزها قسمتی از خیابان
که فریدون از اسباط جمشید بود»... را یک بار دیگر م یچرخاند و م یگوید سنگفرش شده بود. ناصریه که بعدها به ناصر خسرو تغییر از دوران خدمتشان بهعنوان
زیر دندانم احساس م یکنم. یافت ،بازاری بود که از مسجد شاه تا
روانش شاد. در ارتباط با خاطرات دوران تحصیل، این هم کلش! روایتازمرحومفهی مالملک جلو شم سالعماره ادامه پیدا م یکرد و فرماندار همدان ،شهردار مشهد،
نقل یک خاطره را که حکایت از طرز این را هم بگویم که این واگ نها به نام بازار کنار خندق ،مشهور بود که
چوب و فلک فکر و میزان علاقه و احساس مسؤولیت در وسط ،یک اتاقک داشت که مرحوم فهی مالملک نقل م یکرد آن بعدها خراب شد و آن را ضمیمه خیابان فرماندار تبریز و معاون استاندار
گردانندگان آن روز دستگاههای مخصوص خانمها بود و زنها قاطی موقع علما ماشین دودی را هم که ناصر خسرو نمودند .در انتهای این بازار،
باز یادم م یآید در آن روزها که آموزشی کشور دارد و ذکر خیر از مردانی مردان نم یشدند.مدرسۀ ما آن روزها همین شرکت بلژیکی برای رفت و مقابل شم سالعماره ،میدان بزرگی بود آذربایجان و دیگر مأموریتهای
خواندن مذاکرات مجلس در آن سن که خدمات فرهنگی را برای خود یک همانطور که نوشتم ،در یکی از برگشت زائران حضرت عبدالعظیم راه که به بازارچه مروی راه داشت و غالب
و سال توجه مرا به خود جلب کرده تکلیف و وظیفۀ وجدانی م یدانستند و کوچ ههای اوایل خیابان لال هزار واقع انداخته بود ،تحریم کرده بودند زیرا گاراژهای مسافری برای مسافرت به قم دولتی اختصاص دارد و بخش دیگر
بود .یک روز به اتفاق یک نفر از تمام هم و غمشان را مصروف خدمت شده بود .آن روزها و حتی تا سی چهل متوقع بودند شرکت نامبرده سبیل در آنجا قرار داشت .که در حال حاضر
آشنایان به جای رفتن به مدرسه ،به به جامعه و تعلیم و تربیت جوانان سال بعد ،این خیابان گردشگاه و محل حضرات را چرب کند و نکرده بود. هم به همان مهر و نشان باقی مانده است. ـ که آن را ما برای مطالعۀ شما
تماشای مجلس رفتم .خاطرم هست مینمودند ،برای ثبت در تاریخ و تفریح و تفرجگاه تهران یها بود و بهترین بنابراین یک عده از مریدان خودشان در تهران آن روز هنوز اثری از اتوبوس
آن روز مرحومان نصر تالدوله فیروز ادای دین ،بسیار ضروری میدانم. فروشگاهها و مغازههای تهران ،اوایل در را تحریک و تشویق به برپایی تظاهرات و تاکسی نبود و وسیله جا به جایی در برگزید هایم ـ به خاطرات جوانی و
وزیر عالیه و اعتمادالدوله قراگوزلو در مخالفت با استفاده از این وسیله شهر ،منحصر به درشکه و واگن اسبی
وزیر معارف ،پشت تریبون رفتند من در کلاس ششم ابتدائی مدرسه این خیابان مستقر بود. کردند .در نتیجه روزی که قرار بود بود که امتیاز آن از دوران قاجاریه به یک دوران تحصیل.
و نطقهایی ایراد کردند .از بخت ثروت تهران (هنوز فرهنگستان تشکیل ناصرالدین شاه برای تشویق و ترغیب
بد یک نفر از بستگان مرا دید و نیافته بود و مدارس به جای دبستان در مدرسه ثروت مردم سوار ترن شده و برای زیارت شرکت بلژیکی واگذار شده بود. در این قسمت ،نویسندۀ کتاب
فردا صبح آمد مرا به مدرسه برد و و دبیرستان ،مدرسه ابتدائی و مدرسه به حضرت عبدالعظیم برود .مردم
مرحوم شم سآوری ناظم مدرسه را متوسطه نامیده میشدند) ،مشغول قبل ًا این نکته را بگویم که مدرسه تظاهرات کردند .در آن میان یک نفر از من برای رفتن به مدرسه در شما را با خود در فضای اجتماعی
در جریان گذاشت .البته نیازی نبود تحصیل شدم .این کلاس در حدود ثروت یکی از دو سه مدرسۀ درجۀ همشهر یها بالای چهارپایه رفته برای روزهای بارانی ،فاصله ایستگاه جلو
که از ایشان بخواهد مراقبت بیشتری یک صد و شصت نفر شاگرد داشت و اول تهران بود که فرزندان اغلب حاضران نطق غرایی به این مضمون شم سالعماره تا میدان توپخانه را از و فرهنگی ایران هفتاد سال پیش،
بکنند که من از مدرسه غایب نشوم. چون نم یشد این عده را در یک کلاس خانوادههای متمکن و بزرگان پایتخت ایراد م یکند« :آی مردم ،شاه به (به فتح واگن استفاده م یکردم .ولی در مواقع
آقای شم سآوری ناظم مدرسه مرا جا داد ،ناگزیر از تشکیل دو کلاس به در این مدرسه مشغول تحصیل بودند. با)چی ایطمینان سوار ماشین میشی؟ عادی پیاده این مسیر را طی م ینمودم. در کوچه و خیابان تبریز و تهران
به زیرزمین فرستاد که معمولاً آنجا نامهای «ششم الف» و «ششم ب» شده موقع ناهار زیرزمین عمارت که محل ایختیارش دست فیرنگی سوار شدی قیمت بلیط واگن اگر اشتباه نکنم ،سه
دان شآموزان گریز پا را چوب و فلک بودند .یادم م یآید هر روز عصرها بعد از ناهارخوری شاگردان بود .مملو از الله کجائی فتیل بلوک!» ظاهراً مقصود عباسی ،یعنی دوازده شاهی بود .واگن گردش میدهد و از مردم آن
م یکردند .جای دوستان خالی آن روز قابلم ههای غذا بود که از خانه برای
چوب مفصلی خوردم که خیلی مزه روزگار ،از مدرس هها ،از معلمان ،از
داد(!) و دیگر هوس غیبت از مدرسه
را نکردم .این یک نمونه از باور و ایمان دانشکده حقوق و استادانی چون
و اعتقاد مسؤولان اداره یک مدرسه
بود .آن روزها از این قبیل مردان دکتر ولیالله خان نصر ،صدیق
وظیف هشناس کم نداشتیم که تمام
وقت و انرژی خودشان را وقف خدمت حضرت مظاهر ،ابوالحسن فروغی،
و انجام وظیفه م یکردند. شیخ محمد سنگلجی و ذکاءالدوله
چرا بس مالله نگفتی؟ غفاری یاد م یکند.
از اولین روزهای مدرسه بگویم .ما خاطرات ،از آن رو که با بیان
به مناسبت مأموریت پدرم چند سال
مقیم ارومیه بودیم در حالی که تعداد شیرین و نثر روان و نکتهها و
شاگردان کلاس درس ما در مدرسه
آن روز ارومیه ،از ده دوازده نفر تجاوز تلمیحات همراه است ،خواننده
نم یکرد .برای من کلاسهای درس
مدرسۀ ثروت با آن تعداد دان شآموز را به دنبال میکشاند .با هم
در اوایل عجیب مینمود .خاطرم
هست معلمی به نام آقاشیخ ابراهیم م یخوانیم...
راشدی داشتیم که معمم بود و درس
اخلاق با شرعیات م یداد ،کجایی بود داستان سفر
نم یدانم ،همی نقدر م یتوانم بگویم
هنگام حرف زدن ،لهجه و سلیقه برای رفتن به تهران ما دو روز
خاص خودش را داشت .ضمیرهای در راه بودیم .اتوبوسی در کار نبود
فع لها را جا به جا م یکرد و جای و وسیله مسافرت فقط ماشینهایی
متکلم و مخاطب و غایب را پاک به نظیر وان تهای امروز بود که بعدها
هم م یریخت .مثل ًا م یفرمود ،عل یآقا برای حمل بار و مرغ و خروس از آن
بیا بینی ،احمدآقا بیابینی .از جمله استفاده م یکردند و م یکنند! وقتی
مرا صدا کرد علی اشر فآقا بیا بینی! مسافران همه آماده حرکت بودند،
باری ،رفتم پای تخته سیاه ،بعد یک نفر از عمله اکرۀ گاراژ که در این
گفتند بخوان بینی .من به عادت و کار تخصص داشت ،نخست ،بار و
رسم متداول ارومیه تا ده نباز کردم بنه و خورجی نهای همسفران را که
بس مالله بگویم ،هنوز بس مالله را نگفته غالبشان از دهات و اطراف به قصد
بودم که شلیک خندۀ شاگردان زیارت عازم مشهد بودند ،با نهایت
کلاس که برای اولی نبار شاهد چنین دقت در کف ماشین پهن میکرد
صحنهای بودند .کلاس را به لرزه و سپس همۀ آنها را نفر به نفر بالا
درآورد ،آن روز گذشت ،آقای راشدی م یبرد .درست مانند کنسرو روی کف
که از بس مالله گفتن من خوشش آمده وانت که از بار و خورجین فرش شده
بود ،دو روز بعد باز مرا صدا کرد و این بود ،در کنار هم م یچید! و چون اغلب
بار بدون گفتن بس مالله شروع کردم مسافران برای اینکه بوی بنزین و دود
که باز شاگردان به همان شدت روز اگزوز ماشین اذیتشان نکند ،سیر زیاد
قبل خنده را سردادند و موجب خورده بودند ،لذا هوای داخل ماشین
خجات من شد .آقای راشدی گفتند قابل تنفس نبود .من مجبور م یشدم
عل یاشرف آقا ،چرا بس مالله نگفتی، برای تنفس دماغم را از سوراخی
بس مالله بگو .ناچار باز بس مالله گفتم شبکه سیمی ماشین بیرون بگذارم
و بار دیگر اسباب خنده و تفریح که به خودی خود مایۀ دردسر بود.
همکلاسان شد ،دیگر از آن به بعد برای رسیدن به تهران دو روز در راه
یاد گرفتم که بس مالله نگویم و نگفتم. بودیم و دو شب در قهوهخان ههای بین
راه روی آن سکوهای قهوهخان ههای
ادامه دارد کذائی با آن رواندازها و زیراندازهایی
که صاحب قهوهخانه به مصداق «غایه
الجود بذل الموجود» ،در اختیار
مسافران م یگذاشت ،بیتوته کردیم.
سرانجام سحرگاه روز سوم در خیابان
سپه در یک گاراژ پیاده شدیم .راننده
ماشین که قرار بود مرا به خانۀ عمو
برساند .به عهد خود وفا کرد و از آن
روز دور تازهای از زندگی برای من
دور از خانۀ پدری و خانواده آغاز شد.
فردای آن روز عمویم مرا به مدرسه
متوسطه ثروت برد که مدیر مدرسه
مرحوم میرزا ابراهی مخان شم سآوری
و ناظم آن شادروان میرزامحمدخان
(عمو و پدر آقایان منوچهر و جهانگیر
شم سآوری) با مادر و پدرم نسبت
نزدیکی داشتند ،برد و من در کلاس
ششم ابتدائی مدرسه مشغول تحصیل
شدم.
تهران آ ن روز
من قبل از رفتن به تهران ،پیش
خود از تهران و از پایتخت مملکت
تصور و تصویر دیگری در ذهن داشتم،
اما بعد به این نتیجه رسیدم که تبریز
آن روزگار اگر از تهران آبادتر و بهتر
نبود ،لااقل کمتر از آن هم نبود .باری،
سعیم یکنمبرایاحترازازاطالۀکلام،
از پرداختن به جزئیات خودداری نمایم.
ولی برای این که خواننده را تا حدی که
مقدور باشد با گوش ههایی از تهران آن
روز آشنا کنم ،از مسیر روزان هام برای
رسیدن به مدرسه که در اوایل خیابان
لال هزار در کوچه دوم و یا سوم بود،
شروع م یکنم .خانۀ ما در کوچ های به
نام کوچۀ هفت تن که مناسبت و وجه