Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۱۹۱ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪1657‬‬
                                                                                                                                                                                            ‫جمعه ‪ 23‬تا پنجشنبه‪ 29‬آذ‌رماه ‪1397‬خورشیدی‬

‫ـ آره! فکر کنم این یکی را هم تعطیل‬                                                                                                                                                          ‫م ‌یدانی وقتی خبر را شنیدند‪ ،‬چه حالی به‬
                                                                                                                                                                                            ‫آنها دست داد؟ دلشان هری ریخت پائین ‪ ...‬غم‬
               ‫کردند»‬                           ‫روزنامه نگاران ژیلابنییعقوب‬                                                                                                                 ‫عجیبی قلبشان را فشرد‪ .‬احساس م ‌یکردند که‬
                                                                                                                                                                                            ‫قلبشان تیر م ‌یکشد و یا شاید هم م ‌یسوزد‪.‬‬
               ‫ـ «اشتباه م ‌یکنی»‬                  ‫غصه م ‌یخورند و پیر م ‌یشوند‪)1(...‬‬                                                                                                       ‫[این را بعدها برایم تعریف کردند] خیلی‬
                                                                                                                                                                                            ‫ناراحت بودند اما گریه نم ‌یکردند‪ ،‬م ‌یخندیدند‪.‬‬
‫ـ مگر با دلیلی به جز این هم ممکن است‬                                                                                                                                                        ‫نم ‌یدانستم چرا م ‌یخندند؟ هنوز هم نم ‌یدانم‬

‫رادیو نام این جور روزنامه ها را ببرد‪».‬‬                                                                                                                                                                        ‫[خودشان م ‌یدانستند؟]‬
                                                                                                                                                                                            ‫خبر تعطیلی روزنامۀ خودشان و ‪ 16‬نشریه‬
‫‪ ...‬اخبار ساعت ‪ 19‬تلویزیون خیالمان را‬                                                                                                                                                       ‫دیگر را شب قبل شنیده بودند‪ .‬پیش ازآن که‬
                                                                                                                                                                                            ‫خبر را از رادیو و یا تلویزیون بشنوند‪ ،‬همدیگر را‬
‫راحت کرد‪ .‬به نقل از روابط عمومی قوه قضائیه‬                                                                                                                                                  ‫با تلفن خبر کرده بودند‪ .‬خبر تعطیلی «روزنامه‬
                                                                                                                                                                                            ‫فتح» را زودتر از خبر تعطیلی بقیه نشریات‬
‫خبر داد که روزنام ‌ههای صبح امروز و مشارکت‬                                                                                                                                                  ‫شنیده بودند‪ .‬من خبرش را از شهرام شریف‬
                                                                                                                                                                                            ‫خبرنگار فتح شنیدم‪ .‬صدای بغض آلودش را‬
‫به استناد مادۀ قانون‪ ...‬توقیف شد‪( .‬شمارۀ‬                                                                                                                                                    ‫که از پشت گوشی تلفن شنیدم فهمیدم باید‬

‫ماد‌هاش را از یاد برد‌هام اما همان ماد‌های بود‬                                                                                                                                                                    ‫اتفاقی افتاده باشد‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                           ‫ـ روزنام ‌همان را بستند‪!...‬‬
‫که به استناد آن بقیه نشریات را درآن روزها‬
                                                                                                                                                                                                                      ‫ـ چه وقت؟‬
‫تعطیل کرده بودند‪ ،‬اصرار در تخلف و از این‬                                                                                                                                                    ‫ـ نیم ساعت پیش حکم توقیفش را ابلاغ‬

‫جور حرفها) هنوز اخبار شبکه اول تلویزیون‬                                                                                                    ‫اشاره‬                                                           ‫کردند‪ ...‬دوباره بیکار شدیم‬
                                                                                              ‫نام ژیلا بنی یعقوب در فهرست بازداشت شدگان‬                                                     ‫شهرام پیش از آن خبرنگار روزنامه خرداد‬
‫تمام نشده بود که زنگ تلفن مرا به طرف خود‬                                                      ‫میدان ‪ 7‬تیر (تظاهرات زنان در روز ‪ 22‬خرداد) به چشم‬                                             ‫بود که چندی قبل تعطیل شده بود‪ .‬برای این‬

‫کشید‪ .‬با خود گفتم حتما یک روزنام ‌هنگار آن‬                                                                                               ‫م ‌یخورد‪.‬‬                                                 ‫که قدری از ناراحت ‌یاش بکاهم‪،‬گفتم‪:‬‬
                                                                                              ‫ژیلا بنی یعقوب‪ ،‬همانند مسیح علی نژاد‪ ،‬از جمله‬                                                 ‫نگران نباش‪ ...‬فردا صبح بیا آفتاب امروز‪...‬‬
‫طرف خط است‪ .‬این طور مواقع همکاران پی‬                                                          ‫زنانی است که درمطبوعات دوم خردادی درخشیدند و‬
                                                                                              ‫با سرکوب این جنبش ـ که محصول بی کفایتی خاتمی‬                                                                ‫شاید آنجا برایت کاری باشد‪.‬‬
‫درپی با یکدیگر تماس م ‌یگیرند‪ .‬چه م ‌یتوانند‬                                                  ‫و دارو دسته او بود ـ در لیست سیاه حکومت یکدست‬                                                 ‫شهرام فردا به تحریریه آفتاب امروز آمد‪ .‬اما‬
                                                                                                                                                                                            ‫نه برای کار که برای اظهار همدردی‪ ...‬خبر‬
‫بکنند جز همین تماسهای تلفنی‪ .‬گویی این‬                                                                                                 ‫قرار گرفتند‪.‬‬                                          ‫تعطیلی «آفتاب» را صبح از رادیو شنیده بود‪.‬‬
                                                                                              ‫ژیلا نیز چون «مسیح» کتابی گزارشگونه از‬                                                        ‫هرچند که بچ ‌ههای آفتاب شب پیش خبر را‬
‫صحبتهای تلفنی تسکینشان م ‌یدهد‪ .‬مثل‬                                                           ‫برخوردهایش با دولت و مجلس و دست‌اندرکاران‬                                                     ‫به همدیگر داده بودند‪ .‬وقتی شهرام آمد بچه‬
                                                                                              ‫امور‪ ،‬با عنوان «روزنام ‌هنگاران ـ غصه م ‌یخورند و پیر‬                                         ‫ها دایره وار گرد علی اصغر رمضان پور سردبیر‬
‫بیماری که دردهایش را برای پزشک م ‌یگوید‪.‬‬                                                      ‫م ‌یشوند» نوشته و انتشار داده است که برای صفحه‬
                                                                                                                                                                                                          ‫آفتاب امروز حلقه زده بودند‪.‬‬
‫ما دردهایمان را برای همدیگر شرح م ‌یدهیم‪.‬‬                                                                           ‫«خاطرات و تاریخ» برگزید ‌هایم‪.‬‬                                          ‫بچه ها یک لحظه به رمضان پور امان‬
                                                                                              ‫این کتاب به وسیله «نشر روزنگار» در تهران به چاپ‬                                               ‫نم ‌یدادند‪ .‬بارش تند سئوال ها به سوی او‬
‫با این تفاوت که معلوم نیست کدام طرف‬
                                                                                                                                      ‫رسیده است‪.‬‬                                                                         ‫سرازیر بود‪.‬‬
‫طبیب است و کدام بیمار‪ ...‬اصلا اگر طبییی‬                                                                                                                                                       ‫ـ آقای رمضان پور چرا این جوری شد؟‬
                                                                                                                                                                                              ‫ـ روزنامه ها تاکی تعطیل خواهند ماند؟‬
‫وجود داشته باشد‪ .‬ظاهرا همه مان درد داریم‪...‬‬                                                                                                                                                 ‫ـ آقای رمضان پور! پس چرا کسی کاری‬

               ‫درمان پیش کیست؟‬                                                                                                                                                                                            ‫نم ‌یکند؟‬
                                                                                                                                                                                            ‫ـ چرا آقای خاتمی هیچ واکنشی نشان نمی‬
‫در این درددل گفتنها هرکس چیزی‬
                                                                                                                                                                                                    ‫دهد‪ .‬تاکی قرار است سکوت کند؟‬
‫م ‌یگوید‪ .‬بعضی ها هنوز امیدشان را به آینده‬                                                                                                                                                       ‫ـ چرا هیچ کس به داد ما نمی رسد؟‬
                                                                                                                                                                                            ‫ـ مجل ِس تازه ممکن است کاری برای‬
               ‫از دست نداد‌هاند‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                                    ‫روزنامه ها بکند؟‬
‫ـ اوضاع همین جور نم ‌یماند‪ ،‬همه چیز‬                                                                                                                                                         ‫ـ آقای رمضان پور! حالا ما باید چه کارکنیم‪.‬‬

               ‫بهتر خواهد شد‪.‬‬                                                                                                                                                                              ‫تو را به خدا چیزی بگوئید؟‬
                                                                                                                                                                                            ‫ـ فردا‪ ...‬فردا چه کارکنیم‪ ،‬به روزنامه بیاییم‬
‫بعضی ها هم مثل زهرا مشتاق‪ ،‬خبرنگار‬
                                                                                                                                                                                                                              ‫یانه؟‬
‫آفتاب امروز‪ ،‬با یک اندوه درونی این وضع را‬                                                                                                                                                   ‫ـ فردا را چرا می پرسی‪ ...‬همین امروز را‬
                                                                                                                                                                                            ‫بپرس ‪ ...‬آقای رمضان پور! همین امروز چه‬
‫ابدی توصیف م ‌یکنند‪ .‬صدای بی رمقش راکه‬
                                                                                                                                                                                                           ‫کار کنیم؟ بمانیم یا برویم؟‬
‫از پشت تلفن شنیدم‪ ،‬خیلی ترسیدم‪ .‬با خودم‬         ‫نام صبح امروز را که از رادیو پخش شد نشنید‪.‬‬              ‫روزنامه ها دارد‪ .‬با خند‌های گفت‪:‬‬     ‫به جز صبح امروز «بیان»‪« ،‬مشارکت» و‬                                ‫ـ آقای رمضان پور!‪...‬‬
                                                  ‫خواستم موضوع را به او بگویم که گفت‪:‬‬         ‫ـ «روزنام ‌هتان را تعطیل کرد‌هاند به فکر‬                 ‫«ه ‌ممیهن» هم منتشر م ‌یشدند‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬خدایا چه اتفاقی برای این دختر افتاده»‬                                                                                                                                                       ‫سئوال ها همین طور ادامه داشت‪.‬‬
                                                ‫ـ «خیلی خوشحالم که هنوز صبح امروز‬                                 ‫خان ‌هداری افتاد‌های؟»‬     ‫رمضان پور با لبخندی آرام حرفهایش را‬            ‫رمضان پور چه م ‌یتوانست بگوید‪ ،‬به آنها که‬
               ‫کلماتش بریده بریده بود‪.‬‬                ‫هست و تو هنوزکاملا بیکار نشد‌های»‬             ‫مبهوت و گیج نگاهش کردم‪،‬گفت‪:‬‬                                            ‫پایان داد‪:‬‬       ‫با اشتیاق زیاد دورش جمع شده بودند تا سخن‬

‫ـ ژیلا! من حالم خیلی بده‪ ...‬دارم سکته‬                                                                                                                                                                    ‫امیدوار کنند‌های از او بشنوند‪.‬‬
                                                                                                                                                                                            ‫آیا او درآن لحظه پاسخ این سئوالها را‬
               ‫م ‌یکنم‪...‬‬                                                                                                                                                                   ‫م ‌یدانست‪ ...‬اصلا آیا کسی درآن ساعتها جواب‬
                                                                                                                                                                                            ‫این سئوالها را م ‌یدانست‪ ...‬آیا کسی می دانست‬
‫کلماتش در هق هق گریه گم شد‪.‬‬                                                                                                                                                                 ‫تعطیلی روزنام ‌هها تاچه وقت به طول خواهد‬

‫ـ چی شده؟ چه اتفاقی برایت افتاده؟‬                                                                                                                                                                                          ‫انجامید؟‬
                                                                                                                                                                                            ‫رمضان پور بچه ها را م ‌یخنداند‪ ...‬با شوخ‬
‫م ‌یخواهی با بهمن بیاییم دنبالت و ببریمت‬                                                                                                                                                    ‫طبعی خاص و همیشگی خودش م ‌یخندید‬
                                                                                                                                                                                            ‫اما چهر‌هاش پر از نگرانی و تشویشش بود‪...‬‬
               ‫دکتر؟‬                                                                                                                                                                        ‫آیا در آن لحظ ‌هها با شوخ ‌یهایش م ‌یخواست‬
                                                                                                                                                                                            ‫نگرانی و تشوی ‌شاش را فقط برای خودش نگه‬
‫جوابی نیامد جز هق هق گریه‬
                                                                                                                                                                                                   ‫دارد و به همکارانش آرامش ببخشد‪.‬‬
‫ـ آخر چرا چیزی نم ‌یگویی؟ نصف عمرم‬                                                                                                                                                          ‫بچ ‌هها م ‌یخندیدند‪ .‬صدای خند‌هشان خیلی‬
                                                                                                                                                                                            ‫بلند بود‪ .‬در این چند ماه هرگز صدای چنین‬
‫کردی‪ ...‬لااقل بگو چه اتفاقی افتاده‪! ...‬‬                                                                                                                                                     ‫خند‌ههایی را در این تحریریه نشنیده بودم‪.‬‬
                                                                                                                                                                                            ‫[البته تحریریه آفتاب همیشه شاد بود] آن روز‬
‫ـ صبح امروز و مشارکت را هم بستند‪ .‬همه‬                                                                                                                                                       ‫صدای خند‌هها بلند بود‪ ،‬خیلی هم بلند بود‪ ،‬اما‬
                                                                                                                                                                                            ‫شاد نبود‪ .‬درصدای خندۀ بچ ‌هها به جای شادی‪،‬‬
               ‫چیز تمام شد‪ ،‬همه چیز‬
                                                                                                                                                                                                    ‫غم موج م ‌یزد‪ ...‬حالت عجیبی بود‪.‬‬
‫ـ یعنی با توقیف صبح امروز ومشارکت‬                                                                                                                                                           ‫چرا این روزنامه نگاران م ‌یخندیدند‪ .‬چرا به‬
                                                                                                                                                                                            ‫جای این که گریه کنند‪ ،‬م ‌یخندیدند‪ .‬اما نه!‬
‫همه چیز به پایان رسیده‪ ...‬چرا این طور فکر‬                                                                                                                                                   ‫این خند‌هها بیشتر به گریه شبیه بود تا خنده‪.‬‬
                                                                                                                                                                                            ‫رمضا ‌نپور بچه ها را با مهربانی همیشگ ‌یاش‬
               ‫م ‌یکنی‪ ...‬چرا زهرای عزیز؟‬
                                                                                                                                                                                                              ‫به آرامش فرا م ‌یخواند‪:‬‬
‫ـ چون دیگر هیچ وقت نم ‌یتوانیم در روزنامه‬                                                                                                                                                            ‫دوستان عزیزم‪ ،‬نگران نباشید‪!...‬‬
                                                                                                                                                                                            ‫جملاتش را نمی‌شنیدم‪ ،‬اما نگرانی و‬
‫کار کنیم‪ ،‬من اگر در روزنامه کار نکنم می‬                                                                                                                                                     ‫تشویش را در صورتش م ‌یدیدم‪ ،‬شاید هم‬
                                                                                                                                                                                            ‫خشم‪ ...‬به جای این که به حرفهایش گوش‬
               ‫میرم‪ ...‬می میرم‪.‬‬                                                                                                                                                             ‫کنم به نگرانی‌اش فکر می‌کردم‪ .‬این همه‬
                                                                                                                                                                                            ‫تشویش و نگرانی به خاطر چه بود؟ چه چیز‬
‫یاد مهران کرمی افتادم که همین دیروز‬
                                                                                                                                                                                                            ‫او را خشمگین کرده بود؟‬
‫با لبخندی می گفت که آینده از آن ماست‪.‬‬                                                                                                                                                       ‫بیشتر از نیم ساعت با بچ ‌هها حرف زد‪ .‬اما‬

‫ـ زهرا جان! وضع این قدرها هم بدنیست‪ .‬به‬                                                                                                                                                               ‫من فقط جملۀ آخرش را شنیدم‪.‬‬
                                                                                                                                                                                            ‫ـ امروز به خان ‌ههاتان بروید اما یک هفته بعد‬
‫آینده فکر کن و به آن امیدوار باش‪.‬‬                                                                                                                                                           ‫ساعت ده صبح همین جا باشید‪ .‬در «صبح‬
                                                                                                                                                                                            ‫امروز» برای شما کارهایی وجود خواهد داشت»‬
‫ـ همه این روزها م ‌یگویند«امیدوار باش»‬                                                                                                                                                      ‫‪ ...‬آفتاب امروز و صبح امروز توسط یک‬
                                                                                                                                                                                            ‫موسسه مطبوعاتی منتشر م ‌یشدند و اعضای‬
‫این حرفها چه دردی را دوا م ‌یکند‪ .‬آخر چه‬                                                                                                                                                    ‫هیأت تحریریه هر دو روزنامه در یک تحریریه‬
                                                                                                                                                                                            ‫م ‌ینشستند‪( .‬یک گروه صبح ها و گروه دیگر‬
‫چیز امیدوار کنند‌های وجود دارد‪ .‬من دیگر‬
                                                                                                                                                                                                                           ‫عصر ها)‬
‫طاقتم تمام شده‪ ...‬م ‌یترسم‪ .‬ازآینده م ‌یترسم‪.‬‬                                                                                                                                               ‫آفتاب توقیف شده بود اما صبح امروز هنوز‬
                                                                                                                                                                                            ‫نه‪ ...‬و این روزنامه امیدی برای تحریریه آفتاب‬
‫دلم گرفت‪ .‬خیلی گرفت‪ .‬من چه م ‌یتوانستم‬                                                                                                                                                      ‫امروز و حتی دیگر روزنام ‌‌هها بود‪ .‬آن روزها‬

‫به او بگویم‪ ...‬من چه م ‌یتوانستم برای او انجام‬

               ‫بدهم؟‬

‫این وضع فقط مخصوص او نیست‪ .‬هدیه‬

‫عصاریان خبرنگارآفتاب امروز هم که تلفن زد‪،‬‬

‫خیلی پکر و غمگین بود‪ .‬چه م ‌یتوانستم بکنم‪.‬‬

‫جز این که او را هم دلداری بدهم و امیدوارکنم‪.‬‬

‫ـ هرکدام ازما روزهای تیره و تاری را در‬

‫زندگی خود پشت سرگذاشت ‌هایم در این روزها‬

‫همه چیز برای ما تمام شده بود و هرگز فکر‬

‫نمی‌کردیم یک بار دیگر روزهای روشن و‬

‫درخشانی را در زندگیمان ببینیم‪ .‬اما هر بار‬

‫این طور نشد هربارآن روزهای تیره گذشت و‬

‫روزهای بهتری برای ما رقم خورد‪ .‬هدیه جان!‬        ‫و با این حرف مرا پشیمان کرد‪ ...‬پشیمان‬         ‫ـ «راستی‪ ،‬حالا که روزنامه را بسته‌اند‪،‬‬         ‫«چهارشنبه آینده همین جا‪ ،‬شما را خواهم‬
                                                ‫از این که چیزی بگویم‪ ...‬بگذار چند ساعت‬        ‫م ‌یخواهی چه کارکنی؟‪ ...‬من که فکر نم ‌یکنم‬                                      ‫دید‪».‬‬
‫همیشه اوضاع و زندگ ‌یات این قدر غم انگیز‬        ‫دیگر هم خوشحال باشد‪ ،‬خوشحال از این که‬
                                                                                                  ‫تو طاقت خانه نشستن راداشته باشی؟»‬          ‫آهنگ صدایش وداعی همیشگی را با آفتاب‬
‫نخواهد بود‪ .‬روزهای پرامیدی در انتظار تو‬                           ‫هنوزکاملا بیکار نشد‌هام!‬    ‫ـ «هنوز صبح امروز هست‪ ،‬م ‌یدانی که صبح‬                              ‫امروز تداعی م ‌یکرد‪.‬‬
                                                ‫درراه بازگشت به خانه‪ ،‬چند دقیق ‌های جلو‬       ‫ها درآفتاب امروز مشغول بودم و بعد ازظهرها‬
               ‫است‪ .‬من این را مطمئنم‪.‬‬           ‫یک کیوسک روزنامه فروشی ایستادم‪ .‬جای‬                                                          ‫(پیش ازآن که چهارشنبه موعود فرا برسد‪،‬‬
                                                ‫خیلی از روزنام ‌هها روی پیشخوان خالی بود‬                               ‫در صبح امروز»‬                   ‫صبح امروز هم تعطیل شده بود)‬
‫درحالی که دیگران را به خویشتن داری فرا‬          ‫و این همه (خالی) چقدر قلبم را م ‌یفشرد‪.‬‬       ‫ـ «خب‪،‬پس هنوز جای امیدواری هست‪.‬‬
                                                ‫جای خالی «آفتاب امروز» غباری از غم روی‬        ‫اما لابد این روزها سرت خیلی خلوت شده‪»...‬‬       ‫عصر پنجشنبه از خانه زدم بیرون‪ ،‬سرگشته‬
‫م ‌یخواندم خودم بسیارنگران و مضطرب بودم‬                                                       ‫«سهیلا یکریز حرف می زد و دلداری‌ام‬             ‫و حیران از حوادث چند روز اخیر‪ ،‬در خیابانهای‬
                                                                          ‫چهر‌هام نشاند‪.‬‬      ‫م ‌یداد‪ .‬درمیان حرفهایش ناگهان نام روزنامه‬     ‫اطراف قدم م ‌یزدم‪ .‬بدون این که بدانم به دنبال‬
‫و نیازمند دلداری‪ .‬اما چه م ‌یشد کرد؟ واقعا‬      ‫تعداد زیادی «صبح امروز» روی پیشخوان‬           ‫صبح امروز را از رادیو شنیدم‪ .‬سرم را که‬
                                                ‫مانده بود‪ .‬ظاهرا دوستان صبح امروز به خاطر‬     ‫برگرداندم‪ ،‬یک رادیوی کوچک ترانزیستوری‬                                     ‫چه م ‌یگردم‪.‬‬
‫چه م ‌یتوانستم بگویم جز همین حرفها‪ .‬اما‬         ‫تعطیلی ‪ 12‬نشریه تیراژشان را به یک باره‬        ‫در کنار ترازو دیدم‪ .‬دربارۀ صبح امروز چه‬        ‫همین طور که بی هدف گام بر م ‌یداشتم به‬
                                                ‫خیلی افزایش داده بودند‪ .‬اما باقی ماندن تعداد‬  ‫گفت؟ حتما خبر تعطیل ‌یاش را داد‪ .‬اما نه امکان‬  ‫میدان میوه و تره بار فرحزاد رسیدم‪ .‬برای اینکه‬
‫در آن روزها هی ‌چکدام از این واژ‌هها و جملات‬    ‫زیادی از نسخ ‌ههای روزنامه در آن ساعت از‬      ‫ندارد‪ .‬چرا امکان نداشت؟ چرا سعی م ‌یکردم‬       ‫خودم را مشغول کنم تصمیم گرفتم خرید کنم‬
                                                ‫عصر نشان ازآن داشت که دوستان‪ ،‬کمی‬             ‫خودم را فریب بدهم‪ ...‬آیا قصد داشتم خودم را‬     ‫اما چه چیزی م ‌یخواستم بخرم؟ خودم هم‬
               ‫نم ‌یتوانست به آنها امید بدهد‪.‬‬   ‫زیاد‌هروی کرده بودند‪ ..‬یک نسخه صبح امروز‬      ‫دلداری بدهم‪ .‬رادیو هیچ وقت نام روزنام ‌ههای‬    ‫نم ‌یدانستم‪ .‬سبزی خوردن بهتر از هرچیز دیگر‬
                                                ‫خریدم‪ ...‬شاید به عنوان یادگاری نگهش دارم‪.‬‬     ‫دوم خردادی را نم ‌یخواند‪ ،‬مگر وقتی تعطیل‬       ‫بود‪ ،‬شاید با پاک کردن سبزی‪ ،‬برای دقایقی‪،‬‬
               ‫هدیه می گفت‪:‬‬                     ‫‪ ...‬زنگ در را فشار دادم‪ ،‬بهمن با لبخندی‬       ‫می شدند‪ .‬نه خدایا! نام صبح امروز‪ ،‬را چند بار‬   ‫از این افکار لعنتی راحت م ‌یشدم‪ ،‬افکاری که‬
                                                ‫در را به رویم باز کرد‪ .‬عجیب است‪ .‬این روزها‬    ‫دیگرهم از رادیو شنیده بودم‪ .‬زمانی که سعید‬      ‫اضطراب را تا اعماق سلولهایم تزریق م ‌یکرد‪.‬‬
‫ـ از غصه و ناراحتی دست و دلم به هیچ‬             ‫هم ‌هاش لبخند م ‌یزند‪ .‬لابد م ‌یخواهد به من‬   ‫حجاریان ترور شد‪ ،‬چندین بار خبرهای مربوط‬        ‫به نخستین مغازه سبزی فروشی که رسیدم‪،‬‬
                                                                                              ‫به او را با ذکر این که حجاریان‪ ،‬مدیر مسئول‬
‫کاری نم ‌یرود‪ .‬بیشتر روز را درخوابم‪ .‬خواب‬               ‫روحیه بدهد و شاید هم به خودش‪.‬‬         ‫روزنامه صبح امروز است‪ ،‬پخش کرده بودند‪.‬‬                                          ‫گفتم‪:‬‬
                                                                               ‫گفتم‪:‬‬                                                         ‫ـ «آقا یک کیلو سبزی لطفا‪ ...‬سبزی‬
‫آدم را از این واقعی ‌تهای لعنتی دور م ‌یکند‪.‬‬                                                                            ‫اما امروز چرا؟‬
                                                       ‫ـ نام روزنام ‌هتان را از رادیو شنیدم!‬                                                                                ‫خوردن»‬
‫هرچند که این روزها «خواب» هم نمی تواند‬          ‫(بهمن عضو گروه گزارش صبح امروز بود)‬           ‫سهیلا آنقدر مشغول صحبت بود که اصلا‬               ‫ـ سبزی خوردن را م ‌یخواهی چه کار؟»‬
                                                                                                                                             ‫خدایا! این دیگرکیست؟ پشت سرم را‬
               ‫به من آرامش بدهد‪.‬‬                                      ‫ـ «صبح امروز؟»‬                                                         ‫نگاه کردم یکی از دوستان قدیمی را دیدم‬
                                                                                                                                             ‫که روزنامه نگار نیست اما علاق ‌ه زیادی به‬
‫‪ ...‬من هم خوابهای بد می بینم‪ ،‬خوابهای‬

‫خیلی عجیب‪ .‬بعضی وقتها نم ‌یتوانم مرز بین‬

‫خواب و بیداری را تشخیص بدهم‪ .‬این روزها‬

‫آنچه را که در بیداری م ‌یبینم آنقدر عجیب‬

‫است که فکر م ‌یکنم هم ‌هاش خواب و خیال‬

‫است‪ .‬نمی فهمم چه وقت خوابم و چه وقت‬

               ‫بیدار‪...‬‬

‫نم ‌یدانم کدام حوادث واقعی است و کدام‬

‫رویا‪ ...‬همه چیز مثل یک کلاف سردرگم به‬

‫«دنباله دارد»‬  ‫هم ریخته است‪.‬‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18