Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۱۹۱ (دوره جديد
P. 14
صفحه - Page 14 - 14شماره 1657
جمعه 23تا پنجشنبه 29آذرماه 1397خورشیدی
ـ آره! فکر کنم این یکی را هم تعطیل م یدانی وقتی خبر را شنیدند ،چه حالی به
آنها دست داد؟ دلشان هری ریخت پائین ...غم
کردند» روزنامه نگاران ژیلابنییعقوب عجیبی قلبشان را فشرد .احساس م یکردند که
قلبشان تیر م یکشد و یا شاید هم م یسوزد.
ـ «اشتباه م یکنی» غصه م یخورند و پیر م یشوند)1(... [این را بعدها برایم تعریف کردند] خیلی
ناراحت بودند اما گریه نم یکردند ،م یخندیدند.
ـ مگر با دلیلی به جز این هم ممکن است نم یدانستم چرا م یخندند؟ هنوز هم نم یدانم
رادیو نام این جور روزنامه ها را ببرد». [خودشان م یدانستند؟]
خبر تعطیلی روزنامۀ خودشان و 16نشریه
...اخبار ساعت 19تلویزیون خیالمان را دیگر را شب قبل شنیده بودند .پیش ازآن که
خبر را از رادیو و یا تلویزیون بشنوند ،همدیگر را
راحت کرد .به نقل از روابط عمومی قوه قضائیه با تلفن خبر کرده بودند .خبر تعطیلی «روزنامه
فتح» را زودتر از خبر تعطیلی بقیه نشریات
خبر داد که روزنام ههای صبح امروز و مشارکت شنیده بودند .من خبرش را از شهرام شریف
خبرنگار فتح شنیدم .صدای بغض آلودش را
به استناد مادۀ قانون ...توقیف شد( .شمارۀ که از پشت گوشی تلفن شنیدم فهمیدم باید
مادهاش را از یاد بردهام اما همان مادهای بود اتفاقی افتاده باشد.
ـ روزنام همان را بستند!...
که به استناد آن بقیه نشریات را درآن روزها
ـ چه وقت؟
تعطیل کرده بودند ،اصرار در تخلف و از این ـ نیم ساعت پیش حکم توقیفش را ابلاغ
جور حرفها) هنوز اخبار شبکه اول تلویزیون اشاره کردند ...دوباره بیکار شدیم
نام ژیلا بنی یعقوب در فهرست بازداشت شدگان شهرام پیش از آن خبرنگار روزنامه خرداد
تمام نشده بود که زنگ تلفن مرا به طرف خود میدان 7تیر (تظاهرات زنان در روز 22خرداد) به چشم بود که چندی قبل تعطیل شده بود .برای این
کشید .با خود گفتم حتما یک روزنام هنگار آن م یخورد. که قدری از ناراحت یاش بکاهم،گفتم:
ژیلا بنی یعقوب ،همانند مسیح علی نژاد ،از جمله نگران نباش ...فردا صبح بیا آفتاب امروز...
طرف خط است .این طور مواقع همکاران پی زنانی است که درمطبوعات دوم خردادی درخشیدند و
با سرکوب این جنبش ـ که محصول بی کفایتی خاتمی شاید آنجا برایت کاری باشد.
درپی با یکدیگر تماس م یگیرند .چه م یتوانند و دارو دسته او بود ـ در لیست سیاه حکومت یکدست شهرام فردا به تحریریه آفتاب امروز آمد .اما
نه برای کار که برای اظهار همدردی ...خبر
بکنند جز همین تماسهای تلفنی .گویی این قرار گرفتند. تعطیلی «آفتاب» را صبح از رادیو شنیده بود.
ژیلا نیز چون «مسیح» کتابی گزارشگونه از هرچند که بچ ههای آفتاب شب پیش خبر را
صحبتهای تلفنی تسکینشان م یدهد .مثل برخوردهایش با دولت و مجلس و دستاندرکاران به همدیگر داده بودند .وقتی شهرام آمد بچه
امور ،با عنوان «روزنام هنگاران ـ غصه م یخورند و پیر ها دایره وار گرد علی اصغر رمضان پور سردبیر
بیماری که دردهایش را برای پزشک م یگوید. م یشوند» نوشته و انتشار داده است که برای صفحه
آفتاب امروز حلقه زده بودند.
ما دردهایمان را برای همدیگر شرح م یدهیم. «خاطرات و تاریخ» برگزید هایم. بچه ها یک لحظه به رمضان پور امان
این کتاب به وسیله «نشر روزنگار» در تهران به چاپ نم یدادند .بارش تند سئوال ها به سوی او
با این تفاوت که معلوم نیست کدام طرف
رسیده است. سرازیر بود.
طبیب است و کدام بیمار ...اصلا اگر طبییی ـ آقای رمضان پور چرا این جوری شد؟
ـ روزنامه ها تاکی تعطیل خواهند ماند؟
وجود داشته باشد .ظاهرا همه مان درد داریم... ـ آقای رمضان پور! پس چرا کسی کاری
درمان پیش کیست؟ نم یکند؟
ـ چرا آقای خاتمی هیچ واکنشی نشان نمی
در این درددل گفتنها هرکس چیزی
دهد .تاکی قرار است سکوت کند؟
م یگوید .بعضی ها هنوز امیدشان را به آینده ـ چرا هیچ کس به داد ما نمی رسد؟
ـ مجل ِس تازه ممکن است کاری برای
از دست ندادهاند.
روزنامه ها بکند؟
ـ اوضاع همین جور نم یماند ،همه چیز ـ آقای رمضان پور! حالا ما باید چه کارکنیم.
بهتر خواهد شد. تو را به خدا چیزی بگوئید؟
ـ فردا ...فردا چه کارکنیم ،به روزنامه بیاییم
بعضی ها هم مثل زهرا مشتاق ،خبرنگار
یانه؟
آفتاب امروز ،با یک اندوه درونی این وضع را ـ فردا را چرا می پرسی ...همین امروز را
بپرس ...آقای رمضان پور! همین امروز چه
ابدی توصیف م یکنند .صدای بی رمقش راکه
کار کنیم؟ بمانیم یا برویم؟
از پشت تلفن شنیدم ،خیلی ترسیدم .با خودم نام صبح امروز را که از رادیو پخش شد نشنید. روزنامه ها دارد .با خندهای گفت: به جز صبح امروز «بیان»« ،مشارکت» و ـ آقای رمضان پور!...
خواستم موضوع را به او بگویم که گفت: ـ «روزنام هتان را تعطیل کردهاند به فکر «ه ممیهن» هم منتشر م یشدند.
گفتم« :خدایا چه اتفاقی برای این دختر افتاده» سئوال ها همین طور ادامه داشت.
ـ «خیلی خوشحالم که هنوز صبح امروز خان هداری افتادهای؟» رمضان پور با لبخندی آرام حرفهایش را رمضان پور چه م یتوانست بگوید ،به آنها که
کلماتش بریده بریده بود. هست و تو هنوزکاملا بیکار نشدهای» مبهوت و گیج نگاهش کردم،گفت: پایان داد: با اشتیاق زیاد دورش جمع شده بودند تا سخن
ـ ژیلا! من حالم خیلی بده ...دارم سکته امیدوار کنندهای از او بشنوند.
آیا او درآن لحظه پاسخ این سئوالها را
م یکنم... م یدانست ...اصلا آیا کسی درآن ساعتها جواب
این سئوالها را م یدانست ...آیا کسی می دانست
کلماتش در هق هق گریه گم شد. تعطیلی روزنام هها تاچه وقت به طول خواهد
ـ چی شده؟ چه اتفاقی برایت افتاده؟ انجامید؟
رمضان پور بچه ها را م یخنداند ...با شوخ
م یخواهی با بهمن بیاییم دنبالت و ببریمت طبعی خاص و همیشگی خودش م یخندید
اما چهرهاش پر از نگرانی و تشویشش بود...
دکتر؟ آیا در آن لحظ هها با شوخ یهایش م یخواست
نگرانی و تشوی شاش را فقط برای خودش نگه
جوابی نیامد جز هق هق گریه
دارد و به همکارانش آرامش ببخشد.
ـ آخر چرا چیزی نم یگویی؟ نصف عمرم بچ هها م یخندیدند .صدای خندهشان خیلی
بلند بود .در این چند ماه هرگز صدای چنین
کردی ...لااقل بگو چه اتفاقی افتاده! ... خندههایی را در این تحریریه نشنیده بودم.
[البته تحریریه آفتاب همیشه شاد بود] آن روز
ـ صبح امروز و مشارکت را هم بستند .همه صدای خندهها بلند بود ،خیلی هم بلند بود ،اما
شاد نبود .درصدای خندۀ بچ هها به جای شادی،
چیز تمام شد ،همه چیز
غم موج م یزد ...حالت عجیبی بود.
ـ یعنی با توقیف صبح امروز ومشارکت چرا این روزنامه نگاران م یخندیدند .چرا به
جای این که گریه کنند ،م یخندیدند .اما نه!
همه چیز به پایان رسیده ...چرا این طور فکر این خندهها بیشتر به گریه شبیه بود تا خنده.
رمضا نپور بچه ها را با مهربانی همیشگ یاش
م یکنی ...چرا زهرای عزیز؟
به آرامش فرا م یخواند:
ـ چون دیگر هیچ وقت نم یتوانیم در روزنامه دوستان عزیزم ،نگران نباشید!...
جملاتش را نمیشنیدم ،اما نگرانی و
کار کنیم ،من اگر در روزنامه کار نکنم می تشویش را در صورتش م یدیدم ،شاید هم
خشم ...به جای این که به حرفهایش گوش
میرم ...می میرم. کنم به نگرانیاش فکر میکردم .این همه
تشویش و نگرانی به خاطر چه بود؟ چه چیز
یاد مهران کرمی افتادم که همین دیروز
او را خشمگین کرده بود؟
با لبخندی می گفت که آینده از آن ماست. بیشتر از نیم ساعت با بچ هها حرف زد .اما
ـ زهرا جان! وضع این قدرها هم بدنیست .به من فقط جملۀ آخرش را شنیدم.
ـ امروز به خان ههاتان بروید اما یک هفته بعد
آینده فکر کن و به آن امیدوار باش. ساعت ده صبح همین جا باشید .در «صبح
امروز» برای شما کارهایی وجود خواهد داشت»
ـ همه این روزها م یگویند«امیدوار باش» ...آفتاب امروز و صبح امروز توسط یک
موسسه مطبوعاتی منتشر م یشدند و اعضای
این حرفها چه دردی را دوا م یکند .آخر چه هیأت تحریریه هر دو روزنامه در یک تحریریه
م ینشستند( .یک گروه صبح ها و گروه دیگر
چیز امیدوار کنندهای وجود دارد .من دیگر
عصر ها)
طاقتم تمام شده ...م یترسم .ازآینده م یترسم. آفتاب توقیف شده بود اما صبح امروز هنوز
نه ...و این روزنامه امیدی برای تحریریه آفتاب
دلم گرفت .خیلی گرفت .من چه م یتوانستم امروز و حتی دیگر روزنام هها بود .آن روزها
به او بگویم ...من چه م یتوانستم برای او انجام
بدهم؟
این وضع فقط مخصوص او نیست .هدیه
عصاریان خبرنگارآفتاب امروز هم که تلفن زد،
خیلی پکر و غمگین بود .چه م یتوانستم بکنم.
جز این که او را هم دلداری بدهم و امیدوارکنم.
ـ هرکدام ازما روزهای تیره و تاری را در
زندگی خود پشت سرگذاشت هایم در این روزها
همه چیز برای ما تمام شده بود و هرگز فکر
نمیکردیم یک بار دیگر روزهای روشن و
درخشانی را در زندگیمان ببینیم .اما هر بار
این طور نشد هربارآن روزهای تیره گذشت و
روزهای بهتری برای ما رقم خورد .هدیه جان! و با این حرف مرا پشیمان کرد ...پشیمان ـ «راستی ،حالا که روزنامه را بستهاند، «چهارشنبه آینده همین جا ،شما را خواهم
از این که چیزی بگویم ...بگذار چند ساعت م یخواهی چه کارکنی؟ ...من که فکر نم یکنم دید».
همیشه اوضاع و زندگ یات این قدر غم انگیز دیگر هم خوشحال باشد ،خوشحال از این که
تو طاقت خانه نشستن راداشته باشی؟» آهنگ صدایش وداعی همیشگی را با آفتاب
نخواهد بود .روزهای پرامیدی در انتظار تو هنوزکاملا بیکار نشدهام! ـ «هنوز صبح امروز هست ،م یدانی که صبح امروز تداعی م یکرد.
درراه بازگشت به خانه ،چند دقیق های جلو ها درآفتاب امروز مشغول بودم و بعد ازظهرها
است .من این را مطمئنم. یک کیوسک روزنامه فروشی ایستادم .جای (پیش ازآن که چهارشنبه موعود فرا برسد،
خیلی از روزنام هها روی پیشخوان خالی بود در صبح امروز» صبح امروز هم تعطیل شده بود)
درحالی که دیگران را به خویشتن داری فرا و این همه (خالی) چقدر قلبم را م یفشرد. ـ «خب،پس هنوز جای امیدواری هست.
جای خالی «آفتاب امروز» غباری از غم روی اما لابد این روزها سرت خیلی خلوت شده»... عصر پنجشنبه از خانه زدم بیرون ،سرگشته
م یخواندم خودم بسیارنگران و مضطرب بودم «سهیلا یکریز حرف می زد و دلداریام و حیران از حوادث چند روز اخیر ،در خیابانهای
چهرهام نشاند. م یداد .درمیان حرفهایش ناگهان نام روزنامه اطراف قدم م یزدم .بدون این که بدانم به دنبال
و نیازمند دلداری .اما چه م یشد کرد؟ واقعا تعداد زیادی «صبح امروز» روی پیشخوان صبح امروز را از رادیو شنیدم .سرم را که
مانده بود .ظاهرا دوستان صبح امروز به خاطر برگرداندم ،یک رادیوی کوچک ترانزیستوری چه م یگردم.
چه م یتوانستم بگویم جز همین حرفها .اما تعطیلی 12نشریه تیراژشان را به یک باره در کنار ترازو دیدم .دربارۀ صبح امروز چه همین طور که بی هدف گام بر م یداشتم به
خیلی افزایش داده بودند .اما باقی ماندن تعداد گفت؟ حتما خبر تعطیل یاش را داد .اما نه امکان میدان میوه و تره بار فرحزاد رسیدم .برای اینکه
در آن روزها هی چکدام از این واژهها و جملات زیادی از نسخ ههای روزنامه در آن ساعت از ندارد .چرا امکان نداشت؟ چرا سعی م یکردم خودم را مشغول کنم تصمیم گرفتم خرید کنم
عصر نشان ازآن داشت که دوستان ،کمی خودم را فریب بدهم ...آیا قصد داشتم خودم را اما چه چیزی م یخواستم بخرم؟ خودم هم
نم یتوانست به آنها امید بدهد. زیادهروی کرده بودند ..یک نسخه صبح امروز دلداری بدهم .رادیو هیچ وقت نام روزنام ههای نم یدانستم .سبزی خوردن بهتر از هرچیز دیگر
خریدم ...شاید به عنوان یادگاری نگهش دارم. دوم خردادی را نم یخواند ،مگر وقتی تعطیل بود ،شاید با پاک کردن سبزی ،برای دقایقی،
هدیه می گفت: ...زنگ در را فشار دادم ،بهمن با لبخندی می شدند .نه خدایا! نام صبح امروز ،را چند بار از این افکار لعنتی راحت م یشدم ،افکاری که
در را به رویم باز کرد .عجیب است .این روزها دیگرهم از رادیو شنیده بودم .زمانی که سعید اضطراب را تا اعماق سلولهایم تزریق م یکرد.
ـ از غصه و ناراحتی دست و دلم به هیچ هم هاش لبخند م یزند .لابد م یخواهد به من حجاریان ترور شد ،چندین بار خبرهای مربوط به نخستین مغازه سبزی فروشی که رسیدم،
به او را با ذکر این که حجاریان ،مدیر مسئول
کاری نم یرود .بیشتر روز را درخوابم .خواب روحیه بدهد و شاید هم به خودش. روزنامه صبح امروز است ،پخش کرده بودند. گفتم:
گفتم: ـ «آقا یک کیلو سبزی لطفا ...سبزی
آدم را از این واقعی تهای لعنتی دور م یکند. اما امروز چرا؟
ـ نام روزنام هتان را از رادیو شنیدم! خوردن»
هرچند که این روزها «خواب» هم نمی تواند (بهمن عضو گروه گزارش صبح امروز بود) سهیلا آنقدر مشغول صحبت بود که اصلا ـ سبزی خوردن را م یخواهی چه کار؟»
خدایا! این دیگرکیست؟ پشت سرم را
به من آرامش بدهد. ـ «صبح امروز؟» نگاه کردم یکی از دوستان قدیمی را دیدم
که روزنامه نگار نیست اما علاق ه زیادی به
...من هم خوابهای بد می بینم ،خوابهای
خیلی عجیب .بعضی وقتها نم یتوانم مرز بین
خواب و بیداری را تشخیص بدهم .این روزها
آنچه را که در بیداری م یبینم آنقدر عجیب
است که فکر م یکنم هم هاش خواب و خیال
است .نمی فهمم چه وقت خوابم و چه وقت
بیدار...
نم یدانم کدام حوادث واقعی است و کدام
رویا ...همه چیز مثل یک کلاف سردرگم به
«دنباله دارد» هم ریخته است.