Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۱۹۹ (دوره جديد
P. 14
صفحه - Page 14 - 14شماره 1665
جمعه 26بهم نماه تا پنجشنبه 2اسفن دماه 1397خورشیدی
که هیجانزده بودند ،مردانی که چوب خیلی سخت است که این همه سال با جان و دل کار نی کآهنگ پس از آزادی از زندان با
در دست داشتند ،مشتهایی که گره کردهباشیوحالاازتوبهعنواندشمنوفاسدومزدور د ّری نج فآبادی وزیر پیشین اطلاعات
بطور خصوصی ملاقات کرد .وزیری
م یشد و بالا م یرفت و.»... غرب یاد کنند که ب هخاطر وقوع قتلهای زنجیرهای
سال بعد به تبریز رفتند .پدرش توسط نیروهای تحت امرش در
ژیلا اشاره وزارت اطلاعات مجبور به استعفا شد.
کارگر بود ،کارگر ساختمانی. بنی یعقوب وقتی د ّری نج فآبادی در سیزدهمین
«پدرم معتاد بود و مادرم فکر رویداد دوم خرداد ،روزن های از امید به روی مطبوعات نمایشگاه بی نالمللی کتاب ب هآرامی از
م یکرد اگر در روستا زندگی کنیم، گشود و زمینه را برای پرورش استعدادهای جوان در کنار غرف هها عبور م یکرد ،ابوالحسن
ترک میکند .ما به روستا رفتیم. عرصۀ روزنام هنگاری دوران بعد از انقلاب فراهم ساخت. مختاباد خبرنگار همشهری ،با لبخند
پدرم هم ترک کرد اما دوباره شروع دریغ که این دومین «بهار آزادی» هم دیری نپایید و شیطن تآمیزی نیکان را به او نشان داد
کرد؛ خیلی زود همه چیز را فراموش باغی که به باغبان ب یکفایت سپرده شده بود ،دستخوش
و پرسید« :م یشناسیدش؟»
کرده بود». خزان شد9 . پاسخ داد« :نه».
دهسالگ یاش با تحولات شگرفی در کتاب «روزنامهنگاران »...حدیث غمها و رنجهای ـ او کوثر است؟
ایران همراه شد .آدمهایی که بزرگتر روزنام هنگاران دوم خردادی است از زبان یکی از آنها:
از اردشیر بودند ،او را با خود به کوه ژیلا بن ییعقوب. و دری گفت« :نی کآهنگ کوثر؟»
م یبردند .آدمهایی که از نظر اردشیر كتاب «روزنام هنگاران» چاپ تهران ،نشر «روزنگار» ـ بله ،خودش است.
حرفهایشان با هم فرق داشت اما چاپ رسیده است.
خودشان فرق زیادی با هم نداشتند. وزیر مستعفی اطلاعات چند
همهشان خوب بودند و کتابهای «شهلا بزرگترین پاداش زندگ یام ـ تعطیلی روزنام هها از یک سو تنفرم تحصیل را برایش فراهم کنم یا که ما برای فرار از ناراحتیهایمان انجام دقیقهای با نیک آهنگ حرف زد،
جورواجور به او میدادند .بعضیها است .همان روز که با شهلا ازدواج را از دشمنان دوم خرداد بیشتر و از نه؟ ...آیا قرار است فردا باز به دادگاه م یدهیم .وقتی پولی درنم یآوریم ،چرا آنچه بین آنها رد و بدل شد بیشتر
کتاب «حسن و محبوبه» را برای کردم ،بزرگترین پاداش زندگیام دیگر سو به دوم خرداد یها و خاتمی احضار ،دستگیر و یا بازداشت شوم؟ باید اینهمه هزینه کنیم ،و ب هتدریج خنده و شوخی بود تا حرفهای جدی.
او م یآوردند .بعض یها «ماهی سیاه را گرفتم .من از او خیلی چیزها منتقدترم کرد .در اولین روزهای پس مردم خیلی دوست دارند کسانی صرف هجویی را شروع کردیم ...انتشار نی کآهنگ درباره آن ملاقات کامل ًا
کوچولو» و بعض یهای دیگر «داستان آموخت هام .من هر روز از او م یآموزم. از توقیف مطبوعات ،خیلی از خاتمی که به خاطر آرمانهایشان به زندان هفت هنامه مهر روزنۀ امیدی برای من اتفاقی میگوید« :کلی خندیدیم»
راستان» را ...اردشیر آدم بزرگهایی را وقتی لبخند م یزند ،لطف بزرگی به شاکی بودم .به خودم میگفتم آیا میروند ،مقاومت کنند و قهرمان بود .تعطیلی روزنام هها نه فقط از نظر موقعی که میخواستند از هم
که به او کتاب م یدادند دوست داشت من م یکند .وقتی برایم چای م یریزد، این مطبوعات یها نبودند که در این باقی بمانند تا به آنها امید بدهند. روحی و معنوی که از نظر مالی هم خداحافظی کنند ،دری به او گفت:
اشکم درم یآید .آخر چرا او باید برای چند سال پیام خاتمی را به مردم من هم قهرمان بودن را دوست دارم. خیلی مرا دچار مشکل کرد .من تا «یکی از همین روزها به دفترم بیا.
و آنها هم اردشیر را. من چای بریزد؟ این لطف بزرگ منتقل کردند .حالا که مطبوعات به اما تعارف که نداریم ،آدمهایی مثل بهحال تعطیلی چندین روزنامه را حرفهای زیادی هست که باید به
«روزی که رفتم کتاب حسن و اوست .خوشحالی جهان درآینده شکل حمایت او نیاز دارند ،هیچ کاری برای من ظرفیت محدودی برای قهرمان تجربه کردهام .هر روزنام های که تعطیل تو بگویم ».دری نجفآبادی وقتی
محبوبه را به صاحبش بازگردانم، خواهد گرفت که بداند شهلا چقدر بر آنها نم یکند .البته با گذشت زمان شدن دارند .ما آموزش لازم را برای م یشود ،چند روز در این فکرم که حالا نی کآهنگ به دیدنش رفت ،فهمید
مادرش تا در را به رویم باز کرد ،زد من تأثیر گذاشت .شهلا چقدر انسان و فروکش کردن هیجاناتم ،نگاهم قهرمان شدن ندیدهایم ...این روزها باید چ هکار کنم .اولین روزنام های که که او پسر همان دکتر کوثر است که
زیر گریه .میخواستم به گورستان وارست های بود که مرا با این همه نقص به خاتمی منطق یتر شد .البته هنوز اصل ًا نم یدانم تکلیفم چیست .پس از تعطیل یاش واقعاً برای من سخت بود، بارها در کمیسیون برنامه و بودجه
بروم و برایش فاتحه بخوانم .مادرش پذیرفت .بعد از ازدواج با شهلا بیشتر هم از او دلگیرم .اما دلگیر یام ب هسان آزادی از زندان ،موقعیتهایی برای من روزنامه زن بود .من از روزنام های مثل مجلس نظرات کارشناسی خود را برای
نشانی قبر پسرش را نمیدانست. و بهتر از قبل کار م یکنم .دستهایم، ناراحتی یک فرزند از پدر ،مادر و یا فراهم شد که به خارج از کشور بروم همشهری که اصل ًا نم یتوانستم در آن نمایندگان بیان کرده بود .آن روز دری
روز دیگر برای بازگرداندن ماهی چشمهایم و گوشهایم دوبرابر شده، برادرش است که با این که از آنها و در نزد کاریکاتوریستهای حرف های کار کنم ،به روزنام های رفته بودم که با خندهای گفته بود :حالا که این طور
سیاه کوچولو رفته بودم که خواهرش است ،پنجاه در صد از حرفهایی را که
گفت« :دیگر نم یآید ،هیچوقت .بعد تلویزیون آخوندی به روایت اردشیر رستمی اردشیر رستمی میخواستم امروز به تو بزنم ،نم یگویم.
از این هم سراغش را از هیچکس قصد من هدایت تو به راه راست بود،
نگیر» .خواستم کتاب را به او بدهم دستهای من و شهلا ،چشمهای من ناراحت است دوباره به سراغ آنها دنیا آموزش ببینم .از سوی انجمن فائزه هاشمی به من فضای آزادان های اما پسر دکتر کوثر را که نم یشود
اما نگرفت .نفهمیدم چرا .چند روز و شهلا ،گوشهای من و شهلا .من م یرود چون دوستشان دارد و بجز آنها کاریکاتوریستهای حرفهای آمریکا برای کار داده بود و وقتی توقیف شد،
بعد که داستان راستان را به در خانه بزرگتر شدهام ،چون گمشدۀ خود هم کسی را ندارد .من هنوز هم خاتمی برای من دعوتنام های ارسال شد تا در ضربه سنگینی برای من بود .خیلی هدایت کرد».
صاحبش بردم ،پدرش گفت« :مگر را پیدا کردهام .اگر همۀ جهان با من را دوست دارم چون برای تحقق همایش سالان هشان شرکت کنم .من سنگین ...پس از آن به روزنام ههای این شوخی در کام نیکآهنگ
خبر نداری؟ چند روز پیش در جبهه باشد اما شهلا را در کنار خود نداشته آرزوهایم کسی جز او را نم یشناسم. م یتوانستم در آنجا کاریکاتور ایران را دیگر پیوستم و همه آن روزنام هها در شیرین آمد .چرا که ب هزعم او معنای
شهید شد »...همه دوستانم را از دست باشم ،احساس تنهایی م یکنم و اگر وقتی از هفتهنامۀ مهر بیرون یک روز تعطیل شدند ...خیلی سخت این شوخی چیزی نبود جز این که
داده بودم ،هم هشان را ...این اتفاقات همه جهان علیه من باشد اما شهلا با میآمدم ،گفت« :یک جوری در مطرح کنم. است که این همه سال با جان و دل کار سابقه آشنایی دری با پدرش سبب رفع
ابتدا تناقض شدیدی در من ایجاد کرد من ...از هیچ چیز نم یترسم و به جلو کتابت بنویس در آرزوی روزی هستم ـ ُخب ،چرا نرفتی؟ کرده باشی اما حالا ب هعنوان دشمن، بدبین یها شده است (آیا واقعاً اینطور
و بعدها رازهای دنیا را بر من آشکار خواهم رفت .اگر کسی م یخواهد مرا که روزنام های حرف های ،آزاد و زیبا به ـ الان با قرار کفالت آزاد هستم .پدر فاسد و مزدور غرب از تو یاد کنند... بود؟) وزیر سابق اطلاعات بعد از این
کرد .رازهایی که با تمام تناقضاتش بپذیرد باید با شهلا بپذیرد .من بی او همسرم کفیل من است .اگر من به شوخی به نصیحت او نشست که« :با
حقیقت زندگی بود و هیچکدام بدون مردم عرضه شود». خارج از کشور م یرفتم و همان موقع خیلی نگرانم! نگران آینده هستم. کاریکاتورهایت به کلینتون حمله کن،
دیگری معنایی نداشت ...اتفاقاتی که هیچ هستم ،هیچ». دادگاه احضارم م یکرد ،او باید ب هجای ـ نگرانیهایت نسبت به آینده به صدام حسین نه به افرادی مثل ...در
در دوران کودکی در اطراف خود جوری با تو ارتباط برقرار م یکند که گمشدۀ خود را یافت هام من میرفت و شاید هم بازداشت میان صدها طلبه ،یک نفر ممکن است
میدیدم ،تبدیل به تصاویر ماندگار خیلی زود نام کوچکش را صدا م یزنی. م یشد ،درآن صورت من چه جوابی چیست؟ به درجه علمی ایشان برسد .بنابراین
در ذهن من شد .تصاویری که بعدها نم یتوانی به او بگویی «رستمی» .او «اردشیر رستمی» حتی در همان داشتم که به همسرم و خانوادهاش ـ آیا کاری را که امروز دارم فردا حرمتش را باید حفظ کرد .تو با آن
تبدیل به کاریکاتور شد .همان تصاویر، فقط اردشیر است ،اردشیر ...با همه برخورد اول هم یک آدم معمولی بدهم .در همان دوره ابراهیم نبوی هم هم خواهم داشت؟ آیا م یتوانم برای کاریکاتورت به روحانیت ضربه زدی.»...
خیلی زود دوست میشود ،پیر و نیست .یک طراح که ب هنظر من از هر که شرایطش مشابه من بود چند بار خانوادهام امکانات لازم برای زندگی نی کآهنگ در پاسخش گفته بود
مرا کاریکاتوریست کرد». جوان ،دختر و پسر ،زن و مرد فرقی لحاظ یک شاعر است .با طرحهایش به خارج سفر کرد .چند بار هم به من را فراهم کنم و آیا م یتوانم به آیندهام که «هرگز قصد توهین به روحانیت را
اردشیر در فقر زیاد بزرگ شد. شعر م یگوید ،با کاریکاتورهایش ،با پیشنهاد کرد که «بیا دو ـ سه هفت های امیدوار باشم؟ مگر من چقدر نیرو نداشتم .تا کنون کاریکاتور هیچکدام
پدرش معتاد بود و کار نم یکرد .او، برای او نم یکند. حرف زدنش ،فرقی نم یکند دربارۀ چه به آمریکا برویم ،چرخی م یزنیم و دارم .الان سی سالم است و حد اکثر از روحانیون را نکشیدهام ،چون خودم
مادر و خواهر و برادرانش مجبور نُه سال داشت که انقلاب شد .آن حرف م یزند .همیشه شعر م یگوید، برم یگردیم» .اما من هرگز نتوانستم تا چهل سالگی نیروی لازم را برای هم به حفظ حرمت آنها اعتقاد دارم».
بودند کار کنند تا غذایی برای خوردن موقع در کرمان زندگی میکردند. همیشه ...حتی وقتی دربارۀ سنگ، خود را را راضی به رفتن کنم. سرمایهگذاری و تأمین خانوادهام دری نج فآبادی آن روز حرفهای
هنوز حوادث آن روزها ذهنش را رها دیوار ،خیابان و غذا هم حرف م یزند، چند لحظه سکوت و بعد به آسمان دارم .شش سال دیگر فرزندم باید زیادیزد،امانیکآهنگبجزهمانچند
ب هدست بیاورند. نکرده است« .آتشسوزی بانکها ،شور به مدرسه برود .اما من نم یدانم آیا جمله،چیزدیگری بهاونگفت«:آنقدر
«تنها غذای ما نان بود اما برای و هیجان جوانها ،خوشحالی مردمی شعر م یگوید. نگاه کرد: خواهم توانست در آن هنگام امکانات برخوردش خوب و سخنانش مهربانانه
ب هدست آوردن همین نان هم پولی دربارۀ «شهلا» که حرف م یزند ،از بود که نتوانستم جوابی به او بدهم».
نداشتیم و باید کار م یکردیم .مادرم ـ به تو اصل ًا این حرفها نم یآید .واقعاً
تکه پارچ ههایی را که خیاط یها دور هر وقت دیگر شاعرتر م یشود.
میریختند جمع میکرد و برای چرا جوابش را ندادی؟
ما میآورد تا آنها را رشته کنیم. ـ باز هم که اینجوری سؤال م یکنی!
پارچ ههای رشت هشده را به مغازههای
مکانیکی میفروختیم تا مکانیکها ـ جوابم را ندادی!
دستشان را با آن پاک کنند .برای هر ـ نم یشد دیگر ،نم یشد ...چطور
کیلو از رشت هها 5ریال م یگرفتیم. باید برایت توضیح بدهم که نم یشد
نتیجۀ دو ـ سه روز کار ،چهار گونی
«رشته» بود که پنج یا شش تومان جوابش را بدهم.
از ما میخریدند .وقتی پارچهها را ـ خوب! بگذریم ...نی کآهنگ! تو
رشته م یکردیم پُرزش در گلو یمان تا همین چند وقت پیش همزمان در
م یرفت و اذیتمان م یکرد .وقتی تشنه چند روزنامه کار م یکردی و از صبح تا
م یشدیم نباید آب م یخوردیم چون شب یکسره مشغول بودی ...این روزها
آب باعث م یشد پرزها بیشتر به گلو
بچسبد و بیشتر اذیت شویم .وقتی چه م یکنی؟
م یخواستیم کار را شروع کنیم مادر به ـ وقتی تعداد زیادی از روزنام هها
هر کدام از ما یک شکلات م یداد تا در به یکباره تعطیل شدند ،خیلی
دهان بگذاریم و بمکیم .شکلات را که عصبی شدم .روزهای اول آنقدر از
م یمکیدیم ،پرزهای پارچه کمتر گلو را نظر روحی بههم ریخته بودم که
م یسوزاند .اما حیف! که شکلات خیلی حتی نم یتوانستم کارهای معمول و
زود تمام میشد و با تمام شدنش روزمرهام را انجام دهم .حجم قابل
سوزش گلوی ما بیشتر م یشد .ما پنج توجهی از انرژی زیادی که برای کار
بچه بودیم و مادر نم یتوانست روزانه داشتم ،بیکار مانده بود .وقتی بیکار در
بیشتر از یک شکلات به ما بدهد .یعنی خانه م ینشینم ،مدام به همسرم غر
پول نداشت که بیشتر از این شکلات م یزنم .طبیعی است که وقتی نیلوفر
بخرد .من یک بار شکلاتم را برای شش غرهای مرا تحمل م یکند ،رفتارش
ـ هفت ساعت در دهان نگ هداشتم .در نسبت به من عوض م یشود .من و
پایان روز وقتی شکلات را در دهانم به همسرم همیشه هزین ههایمان را در
خواهرم نشان دادم ،گفت که مادر به یک دفتر ثبت میکنیم .اولین ماه
تو شکلاتهای زیادی داده بود؟ گفتم پس از بیکار یام هزین ههای ما نسبت
نه ،گفت پس حتماً شکلات را همین
الان در دهانت گذاشت های .گفتم نه و به قبل دوبرابر شد».
بعد راه حل را به او یاد دادم :شکلات ـ چطور چنین چیزی اتفاق افتاد؟ با
را با کاغذش در دهان بگذار .مدتی با توجه به این که بیکار شده بودی ،باید
کاغذش بازی کن ،بعد یک گوشه از آن
را سوراخ کن .از همان گوشه شکلات پول کمتری خرج م یکردید؟
را کم کم بخور .این جوری خیلی طول ـ فکر م یکنم یک واکنش روانی به
م یکشد تا شکلاتت تمام شود و پرزها بیکار یام بود .ما که انگار نم یخواستیم
به روی خودمان بیاوریم که بیکار
کمتر اذیتت م یکند». شدهایم ،بیشتر از قبل خرج م یکردیم.
برای این که اعصابمان کمتر خرد شود،
«دنباله دارد» بیشتر م یخوردیم .یکی ـ دو ماه اول
اینجوری گذشت و من کم کم به
خودم آمدم که این چه شیوهای است