Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و ششم ـ شماره ۲۳۴ (دوره جديد
P. 14
صفحه - Page 14 - 14شماره ۱۷۰۰
جمعه ۳تا پنجشنبه ۹آبا نماه 139۸خورشیدی
بلند كنيد و حالا از ماشين پياده شويد. من اكبر محمدي هستم
زماني كه از ماشين پياده شديم يك انديشه و تازيانه :خاطرات اكبر محمدي ()۱ تابهكيغصهشودهمدممننيشادي
نفر كه با گويش مازندراني با ما صحبت
بس جنايت شده بر نام تو اي آزادي
م يكرد ،گفت :اكبر ،من به ناموسم نوجوانان روستايي را به عنوان
قسم م يخورم ،به شرفم قسم م يخورم برسرتيركدار،تختشكنجه،زندان
به قرآن قسم م يخورم اگر بگويي كه
نوش دارند مي و برجام تو اي آزادي
منوچهر و رضا كجا هستند تو را يك «بسيجي» تعليم م يدهند و به جنگ
شبتارسررسدايدوست،شفقرابنگر
ثانيه هم نگه نميداريم و آزادتان
ميكنيم! من گفتم :اطلاعي ندارم! م يدمد خورشيد بر بام تو اي آزادي
نزديك به يك ساعت اين بازجويي «دشمنان اسلام» م يفرستند من اكبر محمدي هستم .ب يگمان
بارها و بارها نام مرا ،در پيوند با
به لهجه مازندراني ادامه داشت و بعد ددمنش يهاي رژيم جمهوري اسلامي
چند نفر به فارسي از من دربارهآدرس از راديوها و تلويزيو نها شنيده و يا
در روزنام هها خواندهايد ولي مطمئن
منوچهر سئوال كردند .باز هم تأكيد هستم كه از آنچه بر سرم در زندانهاي
كردم كه آدرسي از منوچهر ندارم يكيازافرادنيرويانتظاميفريادزد«نكشيدش»،وليبسيج يها رژيم آمده ،آگاهي نداريد.
ولي اگر شما منوچهر و رضا را پيدا براين اساس شايسته ديدم براي
آگاهي همه هم ميهنانم و براي ثبت
كرديد ،آيا من را آزاد م يكنيد؟ آن ب ياعتنابهاينفرمان،دانشجويجوانرادروسطخيابانكشتند در تاريخ ،شما را با مطالبي كه سرشت
بازجو به گوش مازندراني گفت :اكبر، حكمرانان كنوني ايران را نشان
من به شرفم و قرآن و ناموسم قسم م يدهد ،آشنا كنم.
پيش از هر چيز بايد بگويم كه من
خوردم كه اگر منوچهر دستگير بشود رفتن و شكنجه شدن و به هلاكت رسيدنش به را كه در سينه داشت پنهان نكرد .نوشت و به چاپ آن زمـان كه بنهـادم سـر به پـاي آزادي در استان سرسبز و خرم مازندران ،در
دست جلادان ندهد. سپرد تا سندي باشد از جناياتي كه در اين دوره دست خود ز جان شستم ،در هواي آزادي سرزمين مازيار و مجاورت خاك بابك
تو را آزاد م يكنيم. از تاريخ ايران و به نام اسلام و به دست مدعيان فرخي يزدي خرمدين در يك خانواده متوسط در
آنها بعد از يك ساعت توانستند اما او بر تصميم خود استوار ماند .چاپ شدن اكبر محمدي ،شهيد راه آزادي ،فرمان قتل خود
منوچهر و رضا را دستگير كنند. كتاب همان بود و قرار گرفتن در مسير مرگ همانا. حكومت اسلامي صورت گرفته است و م يگيرد. را با نوشتن خاطرات زندان و به چاپ رساندن آن آمل چشم به جان گشودم.
ولي اين كه چگونه توانستند به آنها بخشي از كتاب «انديشه و تازيانه» را كه اندكي انتشار كتاب«انديشه و تازيانه» وصيت نامه در سال 1373پس از پايان
دست يابند ،نميدانم .يك ساعت قبل از كشته شدن اكبر محمدی در زندان انتشار اكبر محمدي و در عين حال حكم اعدام وي بود. در خارج از كشور امضا كرد. تحصيلات متوسطه به تهران آمدم و
بعد صداي فرياد منوچهر و رضا را بستگان و دوستانش اصرار كردند كه از اين كار او نيز مانند زنده ياد سعيدي سيرجاني پس از شركت در كنكور سراسري در
شنيدم .در آن موقع قلبم به شدت يافت ،در چند شماره م يخوانيد. درگذرد و بهانه براي بازداشت مجدد و به زندان م يدانست كه با جان خود بازي م يكند ولي آنچه دانشكده علوم بهزيسيتي و توانبخشي
گرفت .چون با آن تبليغاتي كه عليه ناشر :شركت كتاب «كاليفرنيا» دانشگاه تهران در رشته «مددكاري
حالت حكومت نظامي فرو رفته بود .آزادي! و ب يدرنگ با رگبار مسلسل منطقه بيشتر ساختمانها يك طبقه فاصل همان حدود 50متر شد .آنان منوچهر در روزنام هها درج شده بود، اجتماعي» قبول شدم.
و قديمي است ولي خوابگاه ما تقريبا در ميدان ابن سينا ماشين دربستي با خود گفتم كه :صد در صد منوچهر من به عنوان يك دانشجوي
روز 23تير هم همين حالت را داشت آنها روبرو م ي ِدند. آزاديخواه ،با ديدن بيعدالتيهاي
ولي روز 24تير خيلي زيادتر اين مخصوصا پس از دوم خرداد يك جديد ساخته شده و از دور معلوم بود .گرفتند .از محل دور شدند ،در حالي را اعدام م يكنند. موجود در جامعه و فقدان آزادي ،در
حالت به چشم م يخورد .در هر 500حيلهگر ديگري به اين جمع دغل اين خوابگاه حد فاصل ميان خيابان كه من و (م) در نزديكي ميدان ابن از همان لحظه صداي زجر و دانشكدهام فعاليت سياس يام را آغاز
سينا داخل يكي از كوچ هها به طرف شكنجه منوچهر و رضا را م يشنيدم. كردم .پس از كشته شدن فروهرها در
گرگان و مازندران است. متر به 500متر حدود 40تا 50بازان اضافه شد. سال ،1377و برملا شدن شيوه اين
بسيجي سر خيابا نها ،كوچ هها و پس آقاي خاتمي اعلام كردند كه هيچ زماني كه منوچهر و رضا به خيابان انقلاب در حركت بوديم ،در همين موقع آن بازجوي مازندراني كشتار به وسيله روزنامه سلام و توقيف
كوچ هها ديده م يشدند .آنها همه به بسيجي تيراندازي نكرده است .ولي خوابگاهم آمدند،داي يام رضا اشر فپور ناگهان ديدم كه همه جا تاريك شده آمد و حرفهاي خودش را تكرار كرد آن ،تظاهراتي از سوي دانشجويان
سلاح گرم مجهز بودند .اكثر بسيج يها واقعيت ،خلاف گفتار ايشان را ثابت به پايين (كه حمام در آن طبقه است) است .يكي بالاي سر (م) و يكي بالاي و گفت :اكبر ،بگو منوچهر و رضا كجا دانشگاه آغاز شد ،كه از 18تيرماه 78
رفته بود تا دوش بگيرد .من و دوستم سر من با اسلحه كلت ايستادهاند و در هستند و يا به كجا رفتند؟ به مدت چند روز تهران و چند شهر
من به بازجوي مازندراني گفتم: زير 20سال سن داشتند و ميان جمع م يكند. ديگر را در ناآرامي فروبرد و سرانجام
منجر به سركوبي اين جنبش و
همين الان من صداي فرياد منوچهر دستگيري من و برادر بزرگترم منوچهر
محمدي شد .ناگفته نماند كه در تاريخ
و رضا را شنيدم كه تمام اين محوطه بيست و هفتم خرداد 1382از دانشگاه
به علت غيبت زياد!! (در زندان بودن!)
را گرفته ،شما آنها را دستگير كرديد!
اخراج شدم!
گفت :نه ،آنها نيستند! گفتم :مگر آنچه را م يخوانيد بخشي از حوادثي
است كه از روز 23تير ( 1378پنج روز
م يشود من صداي منوچهر را نشناسم. پس از آغاز جنبش) پس از دستگيري
توسط مامورين نظام بر من گذشته
به بازجو گفتم :چرا منوچهر و رضا است .تنها بايد بيفزايم كه اين ،همة
رن جها و دردهاي من نيست و بسياري
را طوري ميزنيد كه فريادشان به
از آنها را فراموش كردهام.
آسمان م يرود؟ اين كتاب فقط در رابطه با بازداشتم
در سلو لهاي انفرادي زندان توحيد و
او در جواب گفت :به تو ربطي ندارد، بند 209زندان وزارت اطلاعات اوين
م يباشد .اميدوارم كه در آينده نزديك
خفه شو! بعد به او گفتم :تو به قرآن و كليه حوادث مربوط به 7سال اسارتم
در زندانهاي جمهوري اسلامي را در
ناموست قسم خوردي كه اگر منوچهر نوشتهاي ديگر به اطلاع هموطنان
و رضا دستگير شوند مرا آزاد م يكنيد. عزيز برسانم.
اينجانب در بازجويي به وسيله
اما او با عصبانيت گفت:من دروغ بازجويان وزارت اطلاعات از عضويت
در شوراي مركزي اتحاديه ملي تا
گفتم و شما هم باور كرديد؟ فعاليتهاي سياسي دموكراتيك را
انكار كردم ،تنها به دليل آنكه طبع
گفتم :من باور نكردم ولي شما نظام استبدادي و ضد دمكراتيك
بود و در اين پروژه نظام به دنبال
به ناموس خودتان و شرف خودتان اقرار و اعترافگیری فعالیتهای
سیاسی دانشجویان ولو فعالي تهاي
و به قرآن قسم ياد كرديد! او با دموكراتيك و مسالم تآميز بود تا حكم
اعدام عدهاي را براي گرفتن زهر چشم
تندي پرخاش كرد و گفت :چرت و
از ديگران صادر نمايد.
پرت م يگي ،قرآن و ناموس و شرف با آگاهي از اين پروژه با اينكه
بيشترين فعالي تهاي مبارزاتي آشكار
كيلويي چنده؟ را در كنار برادرم ايفا كردم اما آگاه
بودم كه نبايد با اعتراف به مبارزات
نزديك به 3ساعت در حياط دموكراتيك و مسالم تآميز ،مدركي
به دست آنها بدهم تا آنها بر مبناي
زندان توحيد با چشمبند نشسته ۱۸تیر ،۷۸دانشگاه تهران ،عکس از حسن سربخشیان اعترافاتم ،حكم اعدام را براي من صادر
يا سرپا رو به ديوار يا پشت ديوار نمايند .غافل از اين كه نظام استبدادي
براي صدور حكم اعدام ،نياز به اعتراف
بوديم .سپس مرا به اتاقي تنها بردند 50نفري آنان سه ـ چهار پاسدار با من در بعد ازظهر فرداي ( 18م) در اتاق بوديم و هم اتاق يهايم در يك اتومبيل بنز هم باز است. من ندارد و در نهايت حكم مرا صادر
نمود و بعد از هشت ماه با دو درجه
لباس سپاهي به عنوان فرمانده حضور تير در خياباني كه به دو سنگر ،آن روز پيش من نبودند( .م) به عنوان آنها دستور دادند كه به درون و گفتند ميروي داخل اين اتاق، عفو رهبري ،حكم اعدام من به 15
بعد در اتاق را ميبندي ،چشمبند
داشتند و ديده م يشدند .آنها افراد دانشجويان از يك طرف و نيروهاي مهمان نزديك به يك سال پيش من ماشين برويم. سال تقليل يافت.
را بازديد بدني ميكردند و كارت انتظامي و بسيج يها از طرف ديگر آن در خوابگاه بود و چون با مسئولين ما سوار شديم .بعد گفتند سر خود را در ميآوري و تمام لباس من به عنوان متهم رديف دوم و
شناسايي م يخواستند و به هركس سنگربندي كرده بودند ناظر فاجع هاي دانشگاه و خوابگاه روابط دوستان هاي خودتان را خم كنيد به طوري كه پايين شخصي را در ميآوري و لباس منوچهر به عنوان متهم رديف اول
داشتيم ،آنها اجازه داده بودند كه (م) صندلي باشد .اين كار را انجام داديم .زنداني را م يپوشي و لباس خودت وقايع كوي دانشگاه شناخته شديم.
مشكوك م يشدند سوار خودروهاي بس بزرگ بودم.
نيروي انتظامي (همان ماشين ضد ما در اين طرف خيابان كه نردهاي در خوابگاه پيش من بماند .زماني كه بعد يكي از مامورين از من پرسيد :را درون يك پلاستيك ميگذاري. چگونه بازداشت شدم
شورش) م يكردند و هيچ كس حق داشت بوديم و نيروهاي انتظامي ،منوچهر و رضا به اتاقم آمدند منوچهر خوب منوچهر تو هستي؟ گفتم :نه! من به درون اتاق رفتم و چشم بندم روز 23تير 1378داييام،
بسيجي و اطلاعات در آن طرف گفت :من و رضا چند روز است كه گفت :دروغ نگو! گفتم :من واقعيت را را برداشتم و نگاهي به اطراف انداختم، عبدالرضا اشر فپور به خوابگاهم آمد.
كوچكترين اعتراضي را نداشت.
برخوردها خيلي تند و زشت بود .بودند كه به سوي هم سنگ پرتاب فراري و تحت تعقيب مامورين رژيم م يگويم من اكبر هستم! او با دسته ديدم اندازه اتاقك 1/5در 3متر است او دانشجوي پزشكي همدان بود.
اين بسيجيهايي كه براي سركوب م يكردند .ناگهان دانشجويي از كنارم و وزارت اطلاعات هستيم و چون كلت محكم به سرم كوبيد ،به طوري و پر از لباسهاي زنداني و پتو و كاسه غروب 23تير و من و او براي خريد
دانشجويان و مردم از شهرهاي ديگر به به طرف مقابل دويد و من فرياد زدم در منزلي كه بوديم مامورين به آنها كه سرم شروع به خونريزي كرد .دستم و ليوان است .بعد به آرامي در را باز ميوه به ميدان امام حسين رفتيم
تهران آورده شده بودند ،بيشتر نوجوان و خواهش كردم كه نرود ولي متاسفانه هجوم آوردند ،از پشت بام آن خانه به را روي محل خونريزي سرم گذاشتم كردم ،ديدم محوطه زندان پر است از و مقداري ميوه خريديم .فرداي آن
بودند .نوجواناني كه با احساسات به وسط خيابان رسيد كه ناگهان 5خان ههاي ديگر و نزديك به 70خانه به كه اندكي جلوي ريزش خون را بگيرم افراد دستگير شده ،از جمله محمود روز ( 24تير) سرتاسر تهران در نوعي
پاك آنان بازي شده بود و اكثرا از ـ 4نفر از افراد انصار حز بالله او را مدت چند ساعت فرار م يكرديم و آنها كه فرياد زد و گفت :حق نداري دستت شوشتري را ديدم كه به او چش مبند
زدهاند و به حالت نشسته و پشت به
خانوادههاي فقير و شهرهاي كوچك دستگير كرده و به سمت ديگر بردند .به طرف ما تيراندازي م يكردند و اگر را روي سرت بگذاري!
و روستاهاي ايران بودند .به آنها پس از 5دقيقه داد و فرياد ،ناگهان هم همين الان هم ما را بگيرند ،درجا بعد از مدتي از من دوباره پرسيد :ديوار بود.
باورانده بودند كه دانشجويان و مردم يكي از نيروهاي انتظامي فرياد زد م يكشند .منوچهر ادامه داد و گفت :چگونه باور كنم كه تو اكبر هستي؟ دلم واسه محمود هم خيلي گرفت.
تهران ضد دين و ضد اسلام هستند! كه خواهش م يكنم «نكشيدش» در زماني كه به خوابگاه شما آمديم چند من كارت دانشجويي خود را به او چون محمود قبل از دستگيري
و آنها ميخواهند اسلام را از بين همين هنگام صداي گلول هاي شنيدم نفر افراد نزديك نگهباني خوابگاه بودند نشان دادم .بعد از من سئوال كرد :پس مقال هاي در نشريه «هويت خويش»
ببرند! و هدف آنان گسترش فساد و و پس از چند لحظه جنازه نيمه جان و به احتمال زياد ما را شناخت هاند .منوچهر كجاست؟ گفتم :نم يدانم .نوشته بود به عنوان «معاويه زمانه
فحشا در سراسر ايران است و… اين اين دانشجو را در وسط خيابان ديدم .ما سريعا پايين آمديم و پي برديم گفت :ما كه م يدانيم منوچهر آمد كيست؟» و خصوصيات حاكمان فعلي
بچ ههاي كم سن و سال عاشق شديد به سمت او دويدم و با خود گفتم كه كه اين افراد را اولين بار است كه در به خوابگاه .حتما به تو گفته است كه را با خصوصيات معاويه بررسي كرده
بود .با خود گفتم :محمود هم صد در
اسلحه بودند و عشق به ديدن تهران شايد بتوان جانش را نجات داد .ولي خوابگاه م يبينيم .آنها كنار نگهبان كجا م يرود!
صد يكي از اعدام يهاست! بعد در را
را داشتند و به همين سبب آنها را به هنگام رسيدن به او ديدم تيري بر خوابگاهنشستهباهمصحبتم يكردند .من گفتم :خبر ندارم.
تهران كشاندند كه مردم آزاديخواه و قلبش اصابت كرده و لحظ ههاي پاياني متوجه شديم كه آنها مامورين او با مشت به من حمل هور شد و بستم و لباس زنداني را پوشيدم ،بعد
از چند دقيقه مامور آمد در زد و گفت:
اطلاعاتي هستند .به فوريت منوچهر فرياد زد منوچهر كجاست؟ دانشجويا نآزاديخواه را سركوب كنند .عمر خويش را م يگذراند.
بعد ديدم هر لحظه با بيسيم لباس زندان را پوشيدهاي؟
سركوب همان دانشجوياني كه بيشتر او را به دوش گذاشته و به سمت را در جريان گذاشتم.
آنها بچ ههاي شهر و روستاهاي خود جمعيت آوردم كه ناگهان 5ـ 4نفر منوچهر و رضا نيز با عجله از من اعلام م يكند كه منوچهر از دست ما گفتم :بله پوشيدهام! قبل از اينكه
بر سر من ريخته و او را از من ،عليرغم و (م) خداحافظي كردند و حركت فرار كرده و اعلام م يكند به تمامي حركت كنيم گفت :دو پتو و يك كاسه
بسيج يها بودند.
بديهي است كه نوجوانان بسيجي اعتراضم گرفتند و مرا با كتك به كردند .او موقع حركت گفت :من و نيروهاي وزارت اطلاعات كه تمامي و يك ليوان و يك قاشق و يك پارچ
اصلا معني آزادي و آزاديخواهي را كناري انداخته و جسد او را در داخل رضا امشب به خانه باجناق برادرم خيابا نها و چهارراهها را ببنديد بايد آب بردار! من دوباره به داخل اتاقك
نم يدانستند و اصلا نم يدانستند كه پيكاني انداخته و به سمت اميرآباد م يرويم! گفتم :چرا آنجا؟ گفت :امشب هرچه زودتر منوچهر دستگير شود .رفتم و آن وسائل را برداشتم و بيرون
رحم تالله و برادرزادهام شقايق آنجا نيم ساعت بعد از دستگيري ،ما را آمدم .او گفت :پشت سر من حركت
حاكمان به اسم دين چه كلاه گشادي شمالي بردند.
سر اين ملت گذاشت هاند و چه ست مها غروب 24تير نزديك ساعت 5هستند و آنجا هم جاي امني است و به زندان مخوف توحيد انتقال دادند .كن! من به او گفتم :من كه جايي را
و چه فسادهايي را به اسم دين به بعد از ظهر بود كه منوچهر محمدي فردا سعي م يكنم به جاي ديگري كه قبل از اينكه ما را از ماشين پياده نم يبينم!
كنند يا ما سرمان را بلند كنيم و يا او فرياد زد :آرام باش حركت
راه انداخت هاند .در واقع ملاهاي فاسد برادرم و رضا به خوابگاه من آمدند .ام نتر باشد برويم.
خوب بلد بودند كه چه كساني را براي خوابگاهم نزديك ميدان ابن سينا و منوچهر و رضا حركت كردند و من جايي را ببينيم ،چشم بند به ما دادند كفشهاي مرا كه م يبيني ،همي نها را
سركوب مردم مامور كنند .چون مردم در يك ساختمان 5طبقه بود كه از و (م) لباس پوشيديم ،پشت سر آنان و گفتند كه آن را به چشمتان بزنيد .نگاه كن ببين من كجا م يروم ،تو هم
دنباله دارد فقط يك شعار م يدادند كه زنده باد ساير ساختمانها متمايز بود .در آن به راه افتاديم .ما تا لباس بپوشيم وقتي چشم بند زديم ،گفتند :سرتان را به دنبالم بيا.