Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و ششم ـ شماره ۲۳۴ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪۱۷۰۰‬‬
                                                                                                                                                                                     ‫جمعه ‪ ۳‬تا پنجشنبه‪ ۹‬آبا ‌نماه ‪139۸‬خورشیدی‬

‫بلند كنيد و حالا از ماشين پياده شويد‪.‬‬                                                                                                                                                    ‫من اكبر محمدي هستم‬

‫زماني كه از ماشين پياده شديم يك‬                                                        ‫انديشه و تازيانه‪ :‬خاطرات اكبر محمدي (‪)۱‬‬                                                       ‫تابهكيغصهشودهمدممننيشادي‬
‫نفر كه با گويش مازندراني با ما صحبت‬
                                                                                                                                                                                     ‫بس جنايت شده بر نام تو اي آزادي‬
‫م ‌يكرد‪ ،‬گفت‪ :‬اكبر‪ ،‬من به ناموسم‬                                                       ‫نوجوانان روستايي را به عنوان‬
‫قسم م ‌يخورم‪ ،‬به شرفم قسم م ‌يخورم‬                                                                                                                                                   ‫برسرتيركدار‪،‬تختشكنجه‪،‬زندان‬
‫به قرآن قسم م ‌يخورم اگر بگويي كه‬
                                                                                                                                                                                     ‫نوش دارند مي و برجام تو اي آزادي‬
‫منوچهر و رضا كجا هستند تو را يك‬                                                        ‫«بسيجي» تعليم م ‌يدهند و به جنگ‬
                                                                                                                                                                                     ‫شبتارسررسدايدوست‪،‬شفقرابنگر‬
‫ثانيه هم نگه نمي‌داريم و آزادتان‬
‫مي‌كنيم! من گفتم‪ :‬اطلاعي ندارم!‬                                                                                                                                                      ‫م ‌يدمد خورشيد بر بام تو اي آزادي‬

‫نزديك به يك ساعت اين بازجويي‬                                                           ‫«دشمنان اسلام» م ‌يفرستند‬                                                                     ‫من اكبر محمدي هستم‪ .‬ب ‌يگمان‬
                                                                                                                                                                                     ‫بارها و بارها نام مرا‪ ‌،‬در پيوند با‬
‫به لهجه مازندراني ادامه داشت و بعد‬                                                                                                                                                   ‫ددمنش ‌يهاي رژيم جمهوري اسلامي‬
‫چند نفر به فارسي از من درباره‌آدرس‬                                                                                                                                                   ‫از راديوها و تلويزيو ‌نها شنيده و يا‬
                                                                                                                                                                                     ‫در روزنام ‌هها خواند‌هايد ولي مطمئن‬
‫منوچهر سئوال كردند‪ .‬باز هم تأكيد‬                                                                                                                                                     ‫هستم كه از آنچه بر سرم در زندانهاي‬

‫كردم كه آدرسي از منوچهر ندارم‬                                                          ‫يكيازافرادنيرويانتظاميفريادزد«نكشيدش»‪،‬وليبسيج ‌يها‬                                                     ‫رژيم آمده‪ ،‬آگاهي نداريد‪.‬‬
‫ولي اگر شما منوچهر و رضا را پيدا‬                                                                                                                                                     ‫براين اساس شايسته ديدم براي‬
                                                                                                                                                                                     ‫آگاهي همه هم ميهنانم و براي ثبت‬
‫كرديد‪ ،‬آيا من را آزاد م ‌يكنيد؟ آن‬                                                     ‫ب ‌ياعتنابهاينفرمان‪،‬دانشجويجوانرادروسطخيابانكشتند‬                                             ‫در تاريخ‪ ،‬شما را با مطالبي كه سرشت‬
‫بازجو به گوش مازندراني گفت‪ :‬اكبر‪،‬‬                                                                                                                                                    ‫حكمرانان كنوني ايران را نشان‬

‫من به شرفم و قرآن و ناموسم قسم‬                                                                                                                                                                      ‫م ‌يدهد‪ ،‬آشنا كنم‪.‬‬
                                                                                                                                                                                     ‫پيش از هر چيز بايد بگويم كه من‬
‫خوردم كه اگر منوچهر دستگير بشود‬        ‫رفتن و شكنجه شدن و به هلاكت رسيدنش به‬           ‫را كه در سينه داشت پنهان نكرد‪ .‬نوشت و به چاپ‬    ‫آن زمـان كه بنهـادم سـر به پـاي ‌آزادي‬        ‫در استان سرسبز و خرم مازندران‪ ،‬در‬
                                                                  ‫دست جلادان ندهد‪.‬‬     ‫سپرد تا سندي باشد از جناياتي كه در اين دوره‬      ‫دست خود ز جان شستم‪ ،‬در هواي آزادي‬            ‫سرزمين مازيار و مجاورت خاك بابك‬
               ‫تو را آزاد م ‌يكنيم‪.‬‬                                                    ‫از تاريخ ايران و به نام اسلام و به دست مدعيان‬  ‫فرخي يزدي‬                                      ‫خرمدين در يك خانواده متوسط در‬
‫آنها بعد از يك ساعت توانستند‬           ‫اما او بر تصميم خود استوار ماند‪ .‬چاپ شدن‬                                                       ‫اكبر محمدي‪ ،‬شهيد راه آزادي‪ ،‬فرمان قتل خود‬
‫منوچهر و رضا را دستگير كنند‪.‬‬           ‫كتاب همان بود و قرار گرفتن در مسير مرگ همانا‪.‬‬    ‫حكومت اسلامي صورت گرفته است و م ‌يگيرد‪.‬‬       ‫را با نوشتن خاطرات زندان و به چاپ رساندن آن‬            ‫آمل چشم به جان گشودم‪.‬‬
‫ولي اين كه چگونه توانستند به آنها‬      ‫بخشي از كتاب «انديشه و تازيانه» را كه اندكي‬     ‫انتشار كتاب«انديشه و تازيانه» وصيت نامه‬                                                       ‫در سال ‪ 1373‬پس از پايان‬
‫دست يابند‪ ،‬نمي‌دانم‪ .‬يك ساعت‬           ‫قبل از كشته شدن اكبر محمدی در زندان انتشار‬      ‫اكبر محمدي و در عين حال حكم اعدام وي بود‪.‬‬                          ‫در خارج از كشور امضا كرد‪.‬‬  ‫تحصيلات متوسطه به تهران آمدم و‬
‫بعد صداي فرياد منوچهر و رضا را‬                                                         ‫بستگان و دوستانش اصرار كردند كه از اين كار‬     ‫او نيز مانند زنده ياد سعيدي سيرجاني‬            ‫پس از شركت در كنكور سراسري در‬
‫شنيدم‪ .‬در آن موقع قلبم به شدت‬                          ‫يافت‪ ،‬در چند شماره م ‌يخوانيد‪.‬‬  ‫درگذرد و بهانه براي بازداشت مجدد و به زندان‬    ‫م ‌يدانست كه با جان خود بازي م ‌يكند ولي آنچه‬  ‫دانشكده علوم بهزيسيتي و توانبخشي‬
‫گرفت‪ .‬چون با آن تبليغاتي كه عليه‬                      ‫ناشر‪ :‬شركت كتاب «كاليفرنيا»‬                                                                                                    ‫دانشگاه تهران در رشته «مددكاري‬

‫حالت حكومت نظامي فرو رفته بود‪‌ .‬آزادي! و ب ‌يدرنگ با رگبار مسلسل منطقه بيشتر ساختمانها يك طبقه فاصل ‌همان حدود ‪ 50‬متر شد‪ .‬آنان منوچهر در روزنام ‌هها درج شده بود‪،‬‬                                ‫اجتماعي» قبول شدم‪.‬‬
‫و قديمي است ولي خوابگاه ما تقريبا در ميدان ابن سينا ماشين دربستي با خود گفتم كه‪ :‬صد در صد منوچهر‬                                                                                     ‫من به عنوان يك دانشجوي‬
                                                                                                              ‫روز ‪ 23‬تير هم همين حالت را داشت آنها روبرو م ‌ي ِدند‪.‬‬                  ‫آزاديخواه‪ ،‬با ديدن بي‌عدالتي‌هاي‬
             ‫ولي روز ‪ 24‬تير خيلي زيادتر اين مخصوصا پس از دوم خرداد يك جديد ساخته شده و از دور معلوم بود‪ .‬گرفتند‪ .‬از محل دور شدند‪ ،‬در حالي را اعدام م ‌يكنند‪.‬‬                         ‫موجود در جامعه و فقدان آزادي‪ ،‬در‬
‫حالت به چشم م ‌يخورد‪ .‬در هر ‪ 500‬حيله‌گر ديگري به اين جمع دغل اين خوابگاه حد فاصل ميان خيابان كه من و (م) در نزديكي ميدان ابن از همان لحظه صداي زجر و‬                                 ‫دانشكد‌هام فعاليت سياس ‌يام را آغاز‬
‫سينا داخل يكي از كوچ ‌هها به طرف شكنجه منوچهر و رضا را م ‌يشنيدم‪.‬‬                                                                                                                    ‫كردم‪ .‬پس از كشته شدن فروهرها در‬
                                                                                       ‫گرگان و مازندران است‪.‬‬  ‫متر به ‪ 500‬متر حدود ‪ 40‬تا ‪ 50‬بازان اضافه شد‪.‬‬                           ‫سال ‪ ،1377‬و برملا شدن شيوه اين‬
‫بسيجي سر خيابا ‌نها‪ ،‬كوچ ‌هها و پس آقاي خاتمي اعلام كردند كه هيچ زماني كه منوچهر و رضا به خيابان انقلاب در حركت بوديم‪ ،‬در همين موقع آن بازجوي مازندراني‬                              ‫كشتار به وسيله روزنامه سلام و توقيف‬
‫كوچ ‌هها ديده م ‌يشدند‪ .‬آنها همه به بسيجي تيراندازي نكرده است‪ .‬ولي خوابگاهم آمدند‌‪،‬داي ‌يام رضا اشر ‌فپور ناگهان ديدم كه همه جا تاريك شده آمد و حرفهاي خودش را تكرار كرد‬             ‫آن‪ ،‬تظاهراتي از سوي دانشجويان‬
‫سلاح گرم مجهز بودند‪ .‬اكثر بسيج ‌يها واقعيت‪ ،‬خلاف گفتار ايشان را ثابت به پايين (كه حمام در آن طبقه است) است‪ .‬يكي بالاي سر (م) و يكي بالاي و گفت‪ :‬اكبر‪ ،‬بگو منوچهر و رضا كجا‬           ‫دانشگاه آغاز شد‪ ،‬كه از ‪ 18‬تيرماه ‪78‬‬
‫رفته بود تا دوش بگيرد‪ .‬من و دوستم سر من با اسلحه كلت ايستاد‌هاند و در هستند و يا به كجا رفتند؟‬                                                                                       ‫به مدت چند روز تهران و چند شهر‬
‫من به بازجوي مازندراني گفتم‪:‬‬                                                                                                          ‫زير ‪ 20‬سال سن داشتند و ميان جمع م ‌يكند‪.‬‬       ‫ديگر را در ناآرامي فروبرد و سرانجام‬
                                                                                                                                                                                     ‫منجر به سركوبي اين جنبش و‬
‫همين الان من صداي فرياد منوچهر‬                                                                                                                                                       ‫دستگيري من و برادر بزرگترم منوچهر‬
                                                                                                                                                                                     ‫محمدي شد‪ .‬ناگفته نماند كه در تاريخ‬
‫و رضا را شنيدم كه تمام اين محوطه‬                                                                                                                                                     ‫بيست و هفتم خرداد ‪ 1382‬از دانشگاه‬
                                                                                                                                                                                     ‫به علت غيبت زياد!! (در زندان بودن!)‬
‫را گرفته‪ ،‬شما آنها را دستگير كرديد!‬
                                                                                                                                                                                                          ‫اخراج شدم!‬
‫گفت‪ :‬نه‪ ،‬آنها نيستند! گفتم‪ :‬مگر‬                                                                                                                                                      ‫آنچه را م ‌يخوانيد بخشي از حوادثي‬
                                                                                                                                                                                     ‫است كه از روز ‪ 23‬تير ‪( 1378‬پنج روز‬
‫م ‌يشود من صداي منوچهر را نشناسم‪.‬‬                                                                                                                                                    ‫پس از آغاز جنبش) پس از دستگيري‬
                                                                                                                                                                                     ‫توسط مامورين نظام بر من گذشته‬
‫به بازجو گفتم‪ :‬چرا منوچهر و رضا‬                                                                                                                                                      ‫است‪ .‬تنها بايد بيفزايم كه اين‪ ،‬همة‬
                                                                                                                                                                                     ‫رن ‌جها و دردهاي من نيست و بسياري‬
‫را طوري مي‌زنيد كه فريادشان به‬
                                                                                                                                                                                              ‫از آنها را فراموش كرد‌هام‪.‬‬
             ‫‌آسمان م ‌يرود؟‬                                                                                                                                                         ‫اين كتاب فقط در رابطه با بازداشتم‬
                                                                                                                                                                                     ‫در سلو ‌لهاي انفرادي زندان توحيد و‬
‫او در جواب گفت‪ :‬به تو ربطي ندارد‪،‬‬                                                                                                                                                    ‫بند ‪ 209‬زندان وزارت اطلاعات اوين‬
                                                                                                                                                                                     ‫م ‌يباشد‪ .‬اميدوارم كه در آينده نزديك‬
‫خفه شو! بعد به او گفتم‪ :‬تو به قرآن و‬                                                                                                                                                 ‫كليه حوادث مربوط به ‪ 7‬سال اسارتم‬
                                                                                                                                                                                     ‫در زندانهاي جمهوري اسلامي را در‬
‫ناموست قسم خوردي كه اگر منوچهر‬                                                                                                                                                       ‫نوشته‌اي ديگر به اطلاع هموطنان‬

‫و رضا دستگير شوند مرا آزاد م ‌يكنيد‪.‬‬                                                                                                                                                                     ‫عزيز برسانم‪.‬‬
                                                                                                                                                                                     ‫اينجانب در بازجويي به وسيله‬
‫اما او با عصبانيت گفت‌‪:‬من دروغ‬                                                                                                                                                       ‫بازجويان وزارت اطلاعات از عضويت‬
                                                                                                                                                                                     ‫در شوراي مركزي اتحاديه ملي تا‬
‫گفتم و شما هم باور كرديد؟‬                                                                                                                                                            ‫فعاليت‌هاي سياسي دموكراتيك را‬
                                                                                                                                                                                     ‫انكار كردم‪ ،‬تنها به دليل آنكه طبع‬
‫گفتم‪ :‬من باور نكردم ولي شما‬                                                                                                                                                          ‫نظام استبدادي و ضد دمكراتيك‬
                                                                                                                                                                                     ‫بود و در اين پروژه نظام به دنبال‬
‫به ناموس خودتان و شرف خودتان‬                                                                                                                                                         ‫اقرار و اعتراف‌گیری فعالیت‌های‬
                                                                                                                                                                                     ‫سیاسی دانشجویان ولو فعالي ‌تهاي‬
‫و به قرآن قسم ياد كرديد! او با‬                                                                                                                                                       ‫دموكراتيك و مسالم ‌تآميز بود تا حكم‬
                                                                                                                                                                                     ‫اعدام عد‌هاي را براي گرفتن زهر چشم‬
‫تندي پرخاش كرد و گفت‪ :‬چرت و‬
                                                                                                                                                                                                 ‫از ديگران صادر نمايد‪.‬‬
‫پرت م ‌يگي‪ ،‬قرآن و ناموس و شرف‬                                                                                                                                                       ‫با آگاهي از اين پروژه با اينكه‬
                                                                                                                                                                                     ‫بيشترين فعالي ‌تهاي مبارزاتي آشكار‬
             ‫كيلويي چنده؟‬                                                                                                                                                            ‫را در كنار برادرم ايفا كردم اما آگاه‬
                                                                                                                                                                                     ‫بودم كه نبايد با اعتراف به مبارزات‬
‫نزديك به ‪ 3‬ساعت در حياط‬                                                                                                                                                              ‫دموكراتيك و مسالم ‌تآميز‪ ،‬مدركي‬
                                                                                                                                                                                     ‫به دست آنها بدهم تا آنها بر مبناي‬
‫زندان توحيد با چشم‌بند نشسته‬                                       ‫‪ ۱۸‬تیر ‪،۷۸‬دانشگاه تهران‪ ،‬عکس از حسن سربخشیان‬                                                                      ‫اعترافاتم‪ ،‬حكم اعدام را براي من صادر‬
‫يا سرپا رو به ديوار يا پشت ديوار‬                                                                                                                                                     ‫نمايند‪ .‬غافل از اين كه نظام استبدادي‬
                                                                                                                                                                                     ‫براي صدور حكم اعدام‌‪ ،‬نياز به اعتراف‬
‫بوديم‪ .‬سپس مرا به اتاقي تنها بردند‬     ‫‪ 50‬نفري آنان سه ـ چهار پاسدار با من در بعد ازظهر فرداي ‪( 18‬م) در اتاق بوديم و هم اتاق ‌يهايم در يك اتومبيل بنز هم باز است‪.‬‬                    ‫من ندارد و در نهايت حكم مرا صادر‬
                                                                                                                                                                                     ‫نمود و بعد از هشت ماه با دو درجه‬
‫لباس سپاهي به عنوان فرمانده حضور تير در خياباني كه به دو سنگر‪ ،‬آن روز پيش من نبودند‪( .‬م) به عنوان آنها دستور دادند كه به درون و گفتند مي‌روي داخل اين اتاق‪،‬‬                          ‫عفو رهبري‪ ،‬حكم اعدام من به ‪15‬‬
‫بعد در اتاق را مي‌بندي‪ ،‬چشم‌بند‬
                                       ‫داشتند و ديده م ‌يشدند‪ .‬آنها افراد دانشجويان از يك طرف و نيروهاي مهمان نزديك به يك سال پيش من ماشين برويم‪.‬‬                                                    ‫سال تقليل يافت‪.‬‬
‫را بازديد بدني مي‌كردند و كارت انتظامي و بسيج ‌يها از طرف ديگر آن در خوابگاه بود و چون با مسئولين ما سوار شديم‪ .‬بعد گفتند سر خود را در مي‌آوري و تمام لباس‬                           ‫من به عنوان متهم رديف دوم و‬
‫شناسايي م ‌يخواستند و به هركس سنگربندي كرده بودند ناظر فاجع ‌هاي دانشگاه و خوابگاه روابط دوستان ‌هاي خودتان را خم كنيد به طوري كه پايين شخصي را در مي‌آوري و لباس‬                    ‫منوچهر به عنوان متهم رديف اول‬
‫داشتيم‪ ،‬آنها اجازه داده بودند كه (م) صندلي باشد‪ .‬اين كار را انجام داديم‪ .‬زنداني را م ‌يپوشي و لباس خودت‬                                                                               ‫وقايع كوي دانشگاه شناخته شديم‪.‬‬
                                                                                                              ‫مشكوك م ‌يشدند سوار خودروهاي بس بزرگ بودم‪.‬‬
‫نيروي انتظامي (همان ماشين ضد ما در اين طرف خيابان كه نرد‌هاي در خوابگاه پيش من بماند‪ .‬زماني كه بعد يكي از مامورين از من پرسيد‪ :‬را درون يك پلاستيك مي‌گذاري‪.‬‬                                  ‫چگونه بازداشت شدم‬
‫شورش) م ‌يكردند و هيچ كس حق داشت بوديم و نيروهاي انتظامي‪ ،‬منوچهر و رضا به اتاقم آمدند منوچهر خوب منوچهر تو هستي؟ گفتم‪ :‬نه! من به درون اتاق رفتم و چشم بندم‬                           ‫روز ‪ 23‬تير ‪ 1378‬دايي‌ام‪،‬‬
‫بسيجي و اطلاعات در آن طرف گفت‪ :‬من و رضا چند روز است كه گفت‌‪ :‬دروغ نگو! گفتم‪ :‬من واقعيت را را برداشتم و نگاهي به اطراف انداختم‪،‬‬                                                       ‫عبدالرضا اشر ‌فپور به خوابگاهم آمد‪.‬‬
                                                                                                                                      ‫كوچكترين اعتراضي را نداشت‪.‬‬
‫برخوردها خيلي تند و زشت بود‪ .‬بودند كه به سوي هم سنگ پرتاب فراري و تحت تعقيب مامورين رژيم م ‌يگويم من اكبر هستم! او با دسته ديدم اندازه اتاقك ‪ 1/5‬در ‪ 3‬متر است‬                           ‫او دانشجوي پزشكي همدان بود‪.‬‬
‫اين بسيجي‌هايي كه براي سركوب م ‌يكردند‪ .‬ناگهان دانشجويي از كنارم و وزارت اطلاعات هستيم و چون كلت محكم به سرم كوبيد‪ ،‬به طوري و پر از لباسهاي زنداني و پتو و كاسه‬                      ‫غروب ‪ 23‬تير و من و او براي خريد‬
‫دانشجويان و مردم از شهرهاي ديگر به به طرف مقابل دويد و من فرياد زدم در منزلي كه بوديم مامورين به آنها كه سرم شروع به خونريزي كرد‪ .‬دستم و ليوان است‪ .‬بعد به آرامي در را باز‬           ‫ميوه به ميدان امام حسين رفتيم‬
‫تهران آورده شده بودند‪ ،‬بيشتر نوجوان و خواهش كردم كه نرود ولي متاسفانه هجوم آوردند‪ ،‬از پشت بام آن خانه به را روي محل خونريزي سرم گذاشتم كردم‪ ،‬ديدم محوطه زندان پر است از‬              ‫و مقداري ميوه خريديم‪ .‬فرداي آن‬
‫بودند‪ .‬نوجواناني كه با احساسات به وسط خيابان رسيد كه ناگهان ‪ 5‬خان ‌ههاي ديگر و نزديك به ‪ 70‬خانه به كه اندكي جلوي ريزش خون را بگيرم افراد دستگير شده‪ ،‬از جمله محمود‬                   ‫روز (‪ 24‬تير) سرتاسر تهران در نوعي‬
‫پاك آنان بازي شده بود و اكثرا از ـ ‪ 4‬نفر از افراد انصار حز ‌بالله او را مدت چند ساعت فرار م ‌يكرديم و آنها كه فرياد زد و گفت‪ :‬حق نداري دستت شوشتري را ديدم كه به او چش ‌مبند‬
‫زد‌هاند و به حالت نشسته و پشت به‬
                                       ‫خانواد‌ههاي فقير و شهرهاي كوچك دستگير كرده و به سمت ديگر بردند‪ .‬به طرف ما تيراندازي م ‌يكردند و اگر را روي سرت بگذاري!‬
             ‫و روستاهاي ايران بودند‪ .‬به آ‌نها پس از ‪ 5‬دقيقه داد و فرياد‪ ،‬ناگهان هم همين الان هم ما را بگيرند‪ ،‬درجا بعد از مدتي از من دوباره پرسيد‪ :‬ديوار بود‪.‬‬
‫باورانده بودند كه دانشجويان و مردم يكي از نيروهاي انتظامي فرياد زد م ‌يكشند‪ .‬منوچهر ادامه داد و گفت‪ :‬چگونه باور كنم كه تو اكبر هستي؟ دلم واسه محمود هم خيلي گرفت‪.‬‬
‫تهران ضد دين و ضد اسلام هستند! كه خواهش م ‌يكنم «نكشيدش» در زماني كه به خوابگاه شما آمديم چند من كارت دانشجويي خود را به او چون محمود قبل از دستگيري‬
‫و آنها مي‌خواهند اسلام را از بين همين هنگام صداي گلول ‌هاي شنيدم نفر افراد نزديك نگهباني خوابگاه بودند نشان دادم‪ .‬بعد از من سئوال كرد‪ :‬پس مقال ‌هاي در نشريه «هويت خويش»‬
‫ببرند! و هدف آنان گسترش فساد و و پس از چند لحظه جنازه نيمه جان و به احتمال زياد ما را شناخت ‌هاند‪ .‬منوچهر كجاست؟ گفتم‪ :‬نم ‌يدانم‪ .‬نوشته بود به عنوان «معاويه زمانه‬
‫فحشا در سراسر ايران است و… اين اين دانشجو را در وسط خيابان ديدم‪ .‬ما سريعا پايين آمديم و پي برديم گفت‪ :‬ما كه م ‌يدانيم منوچهر آمد كيست؟» و خصوصيات حاكمان فعلي‬
‫بچ ‌ههاي كم سن و سال عاشق شديد به سمت او دويدم و با خود گفتم كه كه اين افراد را اولين بار است كه در به خوابگاه‪ .‬حتما به تو گفته است كه را با خصوصيات معاويه بررسي كرده‬
‫بود‪ .‬با خود گفتم‪ :‬محمود هم صد در‬
                                       ‫اسلحه بودند و عشق به ديدن تهران شايد بتوان جانش را نجات داد‪ .‬ولي خوابگاه م ‌يبينيم‪ .‬آنها كنار نگهبان كجا م ‌يرود!‬
‫صد يكي از اعدام ‌يهاست! بعد در را‬
                                       ‫را داشتند و به همين سبب آنها را به هنگام رسيدن به او ديدم تيري بر خوابگاهنشستهباهمصحبتم ‌يكردند‪ .‬من گفتم‪ :‬خبر ندارم‪.‬‬
‫تهران كشاندند كه مردم آزاديخواه و قلبش اصابت كرده و لحظ ‌ههاي پاياني متوجه شديم كه آنها مامورين او با مشت به من حمل ‌هور شد و بستم و لباس زنداني را پوشيدم‪ ،‬بعد‬
‫از چند دقيقه مامور آمد در زد و گفت‪:‬‬
                                       ‫اطلاعاتي هستند‪ .‬به فوريت منوچهر فرياد زد منوچهر كجاست؟‬                 ‫دانشجويا ‌نآزاديخواه را سركوب كنند‪ .‬عمر خويش را م ‌يگذراند‪.‬‬
‫بعد ديدم هر لحظه با بي‌سيم لباس زندان را پوشيد‌هاي؟‬
                                                                                       ‫سركوب همان دانشجوياني كه بيشتر او را به دوش گذاشته و به سمت را در جريان گذاشتم‪.‬‬
‫آنها بچ ‌ههاي شهر و روستاهاي خود جمعيت آوردم كه ناگهان ‪ 5‬ـ ‪ 4‬نفر منوچهر و رضا نيز با عجله از من اعلام م ‌يكند كه منوچهر از دست ما گفتم‪ :‬بله پوشيد‌هام! قبل از اينكه‬
‫بر سر من ريخته و او را از من‪ ،‬عليرغم و (م) خداحافظي كردند و حركت فرار كرده و اعلام م ‌يكند به تمامي حركت كنيم گفت‪ :‬دو پتو و يك كاسه‬
                                                                                                                                      ‫بسيج ‌يها بودند‪.‬‬
‫بديهي است كه نوجوانان بسيجي اعتراضم گرفتند و مرا با كتك به كردند‪ .‬او موقع حركت گفت‪ :‬من و نيروهاي وزارت اطلاعات كه تمامي و يك ليوان و يك قاشق و يك پارچ‬
‫اصلا معني آزادي و آزاديخواهي را كناري انداخته و جسد او را در داخل رضا امشب به خانه باجناق برادرم خيابا ‌نها و چهاررا‌هها را ببنديد بايد آب بردار! من دوباره به داخل اتاقك‬
‫نم ‌يدانستند و اصلا نم ‌يدانستند كه پيكاني انداخته و به سمت اميرآباد م ‌يرويم! گفتم‪ :‬چرا آنجا؟ گفت‪ :‬امشب هرچه زودتر منوچهر دستگير شود‪ .‬رفتم و آن وسائل را برداشتم و بيرون‬
‫رحم ‌تالله و برادرزاد‌هام شقايق آنجا نيم ساعت بعد از دستگيري‪ ،‬ما را آمدم‪ .‬او گفت‪ :‬پشت سر من حركت‬
                                                                                                                                      ‫حاكمان به اسم دين چه كلاه گشادي شمالي بردند‪.‬‬
‫سر اين ملت گذاشت ‌هاند و چه ست ‌مها غروب ‪ 24‬تير نزديك ساعت ‪ 5‬هستند و آنجا هم جاي امني است و به زندان مخوف توحيد انتقال دادند‪ .‬كن! من به او گفتم‪ :‬من كه جايي را‬
             ‫و چه فسادهايي را به اسم دين به بعد از ظهر بود كه منوچهر محمدي فردا سعي م ‌يكنم به جاي ديگري كه قبل از اينكه ما را از ماشين پياده نم ‌يبينم!‬
‫كنند يا ما سرمان را بلند كنيم و يا او فرياد زد‪ :‬آرام باش حركت‬
                                                                                       ‫راه انداخت ‌هاند‪ .‬در واقع ملاهاي فاسد برادرم و رضا به خوابگاه من آمدند‪ .‬ام ‌نتر باشد برويم‪.‬‬
‫خوب بلد بودند كه چه كساني را براي خوابگاهم نزديك ميدان ابن سينا و منوچهر و رضا حركت كردند و من جايي را ببينيم‪ ،‬چشم بند به ما دادند كفشهاي مرا كه م ‌يبيني‪ ،‬همي ‌نها را‬
‫سركوب مردم مامور كنند‪ .‬چون مردم در يك ساختمان ‪ 5‬طبقه بود كه از و (م) لباس پوشيديم‪ ،‬پشت سر آنان و گفتند كه آن را به چشمتان بزنيد‪ .‬نگاه كن ببين من كجا م ‌يروم‪ ،‬تو هم‬
‫دنباله دارد‬  ‫فقط يك شعار م ‌يدادند كه زنده باد ساير ساختمانها متمايز بود‪ .‬در آن به راه افتاديم‪ .‬ما تا لباس بپوشيم وقتي چشم بند زديم‌‪ ،‬گفتند‪ :‬سرتان را به دنبالم بيا‪.‬‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18