Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۴۵ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪1۷11‬‬
                                                                                                                                                               ‫جمعه ‪ ۲۷‬دیماه تا پنجشنبه‪ ۳‬بهمنماه ‪۱۳۹۸‬خورشیدی‬

‫هـم که تنمـان نبـود‪ .‬آن روز خیلی‬                                 ‫خاطرات رضا طاهری در گفتگو با حمید احمدی (‪)3‬‬                                                                                         ‫=تـا چه مـدت شـما ‪ ۲8‬نفر در‬
‫بـه مـا سـخت گذشـت‪ .‬وقتـی وارد‬
‫آن اطـاق شـدیم‪ ،‬معلـوم بـود کـه‬         ‫سالها وقت لازم است تا ابعاد همه جانبۀ‬                                                                                                                                         ‫ایـن اطـاق بودید؟‬
‫قبـلا زندانـیای در اینجـا نبـوده و‬        ‫جنایات رژیم در زندانها روشن شود‬
‫یـک انبـاری بـود کـه بـوی رطوبت‬                                                                                                                                                                      ‫ـ چنـد ماهی بـا هم بودیم‪ .‬خیلی‬
‫مـیداد‪ .‬اعتراض کردیـم که این چه‬         ‫پروندۀ این جنایات زمانی میتواند بسته شود که جمهوری اسلامی در کار نباشد‬                                                                                       ‫جالـب بـود‪ ،‬مثـلا راجـع بـه ادبیات‬
‫جایـی اسـت مـا را آوردیـد؟ گفتند‬                                                                                                                                                                     ‫صحبت میکردیم‪ .‬درباره شـعرهای‬
‫الان درسـتش میکنیـم و رفتنـد‬            ‫گذر از کوهها ِی َسر ُهر (‪)۳‬‬            ‫ـ سه نسل از فعالان سیاسی و فرهنگی اپوزیسیون‬       ‫سرنوشت رضا طاهری و فرزندانش بخشی از پرونده‬                          ‫سـایه (هوشـنگ ابتهاج) و سـیاوش‬
‫‪ ۶‬ـ ‪ ۵‬بخـاری علاءالدیـن آوردنـد تا‬                                                     ‫ایران در قرن بیستم ـ که به چاپ میرسد‪.‬‬     ‫جنایت زندان و زندانبانان را در دوران خمینی تشکیل‬                    ‫کسـرایی‪ ،‬دیدگاههـای متفاوتی که‬
‫اطـاق را گـرم کننـد‪ .‬بخاریهایی که‬                                                                                                ‫میدهد‪ .‬جنایاتی که با قتل عام زندانیان سیاسی در‬                      ‫وجـود داشـت‪ .‬خـوب بـه خاطـرم‬
‫آورده بودنـد همـه کهنه و شکسـته‬                                                ‫راوی متولد سمنان در سال ‪ 13۰۲‬و از اوایل دهه‬                                                                           ‫میآیـد‪ ،‬مـن از شـعر آرش کمانگیر‬
‫و بـا بـوی دود بخـاری‪ ،‬همـه مـان‬                                               ‫‪ 13۲۰‬از مسئولین جنبش دهقانی در گرمسار و‬                                ‫سال ‪ 136۷‬به اوج خود رسید‪.‬‬                      ‫سـیاوش کسـرایی تعریـف کـردم و‬
‫سـردرد گرفتیـم‪ .‬صـدا کردیـم کـه‬                                                                                                  ‫رضاطاهری‪،‬متولدسمناندرسال‪ 13۰۲‬کهازجوانی‬                              ‫گفتـم‪ :‬همین یک شـعر هم که از او‬
‫ایـن بخاریهـا خراب اسـت‪ ،‬سـردرد‬                                                                   ‫روستاهای اطراف آن بوده است‪.‬‬    ‫به حزب توده پیوست و تقریبا تمام زندگی خود را‬                        ‫باقی مانده باشـد‪ ،‬نام او را در ادبیات‬
‫گرفتیـم‪ ،‬اینها را ببریـد‪ .‬آن بخاریها‬                                           ‫زمینه آشنایی و سپس گفتگوی من با آقای رضا‬          ‫وقف مبارزه در راه آرمانها و هدفهای حزبی کرد‪ ،‬مانند‬                  ‫شـعری ایـران ماندگار کرده اسـت‪.‬‬
‫را بردنـد و رفتند یـک تعداد بخاری‬                                              ‫طاهری برای ضبط خاطراتشان توسط فرزند ایشان‬         ‫بسیاری از هم مسلکانش بیشترین رنجها را دردوران‬                       ‫روحیـه خـوب و همبسـتگی‬
‫دیگـر آوردنـد‪ ،‬اگر چه ایـن بخاریها‬                                             ‫آقای دکتر عباس طاهری در برلین فراهم آمد‪ .‬این‬      ‫بعد از انقلاب متحمل شد‪ .‬زمانی که به گمان او و‬                       ‫زندانیـان در این اطـاق و یا کیفیتی‬
‫هـم کهنـه بود‪ ،‬ولـی بهتر بـود‪ .‬بعد‬                                             ‫گفتگو طی ‪ 9‬جلسه از تاریخ ‪ ۲1‬شهریور ‪ 138۰‬تا ‪۲۰‬‬     ‫آرمانخواهانی چون او با یک رویداد انقلابی‪ ،‬تاریخ ایران‬               ‫کـه از آن صحبت کـردم‪ ،‬مدتی بعد‬
‫تعـداد زیـادی پتـو آوردنـد و پتوهـا‬                                            ‫مهر همان سال در ‪ 15‬ساعت فیلم ویدیویی ضبط‬          ‫به نفع طبقه رنجبر و زحمتکش ورق خورده و آرزوی‬                        ‫توجـه زندانبانـان را جلب کـرد تا ما‬
‫هم بو میداد‪ .‬آن شـب را به سـختی‬                                                ‫گردیده است‪ .‬آقای طاهری در تاریخ‪9‬فروردین‪1385‬‬       ‫دیرینه طرفداران حکومت خلقی تحققپذیر شده بود‪.‬‬                        ‫زندانیـان این اطـاق را متفرق کنند‪.‬‬
‫سـر کردیـم ولی روزهـای بعد وضع‬                                                                                                   ‫در این دوره است که رضا طاهری و فرزندانش طعم‬                         ‫همیـن کار را هـم کردنـد و مـا را‬
                                                                                                            ‫در تهران درگذشت‪».‬‬    ‫زندانهای انقلاب را میچشند و پسر جوانش «انوشه»‬                       ‫بـه اطاقهـای دیگـر تقسـیم کردند‪.‬‬
                      ‫بهتر شـد‪.‬‬                                                ‫از این کتاب‪ ،‬ما بخشی را که مربوط به بگیر و ببند‬   ‫در کشتار بزرگ سال ‪ 6۷‬قربانی سر پرشور و خوی‬                          ‫تـا ایـن فضـای حداقـل خوبـی کـه‬
                                                                               ‫تودهایها در سال ‪ 136۲‬و ادامه ماجرا تا کشتار بزرگ‬                                                                      ‫فراهـم شـده بود را نداشـته باشـیم‪.‬‬
‫=از ایـن ‪ 4۰‬نفـر‪ ،‬آیا کسـانی از‬                                                ‫سال ‪ 136۷‬میشود برای صفحه «خاطرات و تاریخ»‬                                    ‫آرمانجوی خود میشود‪.‬‬                      ‫در ایـن تقسـیم کردنهـا‪ ،‬مـن وارد‬
                                                                                                                                   ‫در مقدمه کتاب‪ ،‬دکتر حمید احمدی مینویسد‪:‬‬                           ‫اطاقـی شـدم کـه ‪ ۹‬نفـر زندانـی در‬
‫همـان زندانیـان اطـاق ‪ ۲8‬نفره که‬                                                     ‫برگزیدهایم که در چند شماره خواهید خواند‪.‬‬    ‫«کتابی که در دست دارید‪ ،‬خاطرات آقای رضا‬                             ‫آنجـا بودنـد‪ .‬چنـد روز بعـد‪ ،‬متوجه‬
                                                                               ‫یادآور میشویم که حمید احمدی خود یکی از‬            ‫طاهری است‪ .‬این کتاب‪ ،‬ششمین کتاب خاطرات است‬                          ‫شـدم که دو سـه نفـر از ایـن اطاق‪،‬‬
‫قبـلا دربـاره آن صحبـت کردید هم‬                                                ‫قربانیان این بگیر و ببند بود و اگر موفق به فرار‬   ‫از مجموعه ‪ 55‬خاطرات که تا کنون گردآوری کردهام‬                       ‫قبـلا در بنـدی از زنـدان اوین بودند‬
                                                                               ‫نمیشد‪ ،‬او نیز سرنوشتی چون دریادار افضلی پیدا‬                                                                          ‫کـه پسـرم انوشـه هـم در آنجـا بود‪.‬‬
                            ‫بو د ند ؟‬                                                                                                                                                                ‫وقتـی بـا نـام طاهـری خـودم را‬
                                                                                                                         ‫میکرد‪.‬‬                                                                      ‫معرفـی کردم‪ ،‬یکی از آنان پرسـید‪،‬‬
‫ـ بلـه‪ ،‬آن دسـته دوسـتانی کـه‬                                                                                                                                                                        ‫آیـا با انوشـه طاهری نسـبتی دارم؟‬
‫بـالای ‪ ۶۰‬سـال بودنـد‪ ،‬در آن اطاق‬                                                 ‫رضا طاهری و همسرش نزهت حافظی در میان فرزندانشان (سال ‪)1349‬‬                                                         ‫گفتـم‪ ،‬پدرش هسـتم کـه او هم در‬
‫‪ ۲۸‬نفـره بـا هـم بودیـم و چنـد نفر‬                                             ‫(از راست) ردیف پائین‪ :‬بابک‪ ،‬عباس‪ ،‬خسرو؛ ردیف بالا‪ :‬کاوه‪ ،‬سیامک و انوشه‬                                                ‫زندان اسـت‪ .‬ولـی نمیدانم در کدام‬
‫جدیـد مثـل محمـد علـی جعفـری‬                                                                                                                                                                         ‫زنـدان اسـت؟ از اینکه فهمیدند من‬
‫هنرپیشـه معـروف‪ ،‬جمشـید هرمز‪.‬‬           ‫منتظـری را پخـش کردند که خطاب‬          ‫بـه عنـوان مسـئولین زنـدان انتخـاب‬     ‫را از قبـل بـرای ایـن صحنـه سـازی‬        ‫شـدم‪ ،‬در زمـان آمـدن فخرالدیـن‬        ‫پـدر انوشـه هسـتم‪ ،‬مرا بوسـیدند و‬
                                        ‫بـه زندانیان بود و زندانیان را نصیحت‬   ‫شـدند‪ .‬یـک معمـم جوانی بـود به نام‬     ‫آمـاد کرده بود ـ به نـام خانم فامیلی‪.‬‬    ‫حجـازی بـه زنـدان اویـن بـود‪ .‬روزی‬    ‫خیلـی ابـراز خوشـحالی کردند و به‬
‫= بـرادر محمـود هرمـز از‬                ‫میکـرد‪ ،‬مواظـب خودتـان باشـید‪.‬‬         ‫مجیـد انصـاری و یـک نفـر دیگـر هم‬      ‫لاجـوردی خطاب به ایـن خانم گفت‬           ‫همـه زندانیـان سیاسـی را جمـع‬         ‫مـن تبریـک گفتند که انوشـه پسـر‬
                                        ‫مـا هـم داریـم اقداماتـی میکنیـم تا‬    ‫بـود‪ .‬الان اسـمش یـادم رفتـه اسـت‬      ‫«بلند شـو و کارهای خـودت را بگو!»‬        ‫کردنـد‪ ،‬دقیقـا یادم نیسـت که آمدن‬     ‫مـن اسـت‪ .‬آنـان از انوشـه بسـیار با‬
‫مسـئولان جمعیت طرفـداران صلح‬            ‫زمینـهای فراهم شـود از زندان بیرون‬     ‫و آمـده بـود و از سـابقه زندانـش در‬    ‫ایـن خانم وقتی خواسـت شـروع کند‬          ‫حجازی در چه ماهی در سـال ‪۱۳۶۳‬‬         ‫احتـرام تعریـف کردنـد کـه همواره‬
                                        ‫بیاییـد و به کشـورتان خدمـت کنید‪.‬‬      ‫زمـان شـاه صحبـت میکـرد و گفت‪:‬‬         ‫تـا مطابق میل لاجـوردی حرف بزند‪،‬‬         ‫بـود‪ .‬مـن آن روز هـم مریـض بودم و‬     ‫مواظـب رفقـای زندانی بـود و چقدر‬
‫قبـل از کودتـای ‪ ۲8‬مـرداد ‪133۲‬؟‬         ‫خلاصـه حرفهایـش این بـود که فعلا‬       ‫«اگـر شـکایتی داریـد‪ ،‬بگوییـد‪ .‬یـک‬     ‫یـک مرتبه سـاکت شـد و چیـزی به‬           ‫به سـختی میتوانسـتم راه بـروم ولی‬     ‫انسـان مهربانی است و آن زندانیانی‬
                                        ‫زمینـه تغییراتـی در زندانهـا فراهـم‬    ‫صنـدوق شـکایات هـم درسـت کرد‪،‬‬          ‫زبـان نیـاورد‪ .‬لاجـوردی بـا حالـت‬        ‫خـودم را کشـاندم به آنجـا و به دیوار‬  ‫کـه قدری افسـرده شـده بودنـد‪ ،‬او‬
‫ـ بلـه‪ .‬دکتـر جاویدفـر را هـم بـه‬                                              ‫آدم چاخانـی بـه نظـرم آمـد‪ .‬دو نفـر‬    ‫آشـفته گفـت «بگـو! بگـو!» امـا ایـن‬      ‫تکیـه دادم و ناظـر شـنیدن حرفهای‬      ‫همیشه مواظبشان بود و دلداریشان‬
‫ایـن اطـاق آوردنـد‪ .‬او کاندیـدای‬         ‫شـده‪ ،‬ایـن موقعیـت را درک کنید‪.‬‬       ‫دیگـر هـم بودنـد بـه نامهـای فروتـن‬    ‫خانـم هیـچ کلمـهای به زبـان نیاورد‪.‬‬      ‫حجـازی بـودم‪ .‬فخرالدین حجازی در‬       ‫مـیداد‪ .‬میگفتند که انوشـه چقدر‬
‫حـزب تـوده از کرمانشـاه بود که مرا‬                                                                                    ‫یـک نفـر دیگـر را صدا کـرد ولی قبل‬       ‫آن روز طـی یـک سـخنرانی گفـت‪:‬‬         ‫اشـعار و بخصـوص اشـعار انقلابـی‬
‫به عنوان تودهای خوب میشـناخت‬            ‫=بـا ایـن تغییراتی که بـا انتخاب‬                             ‫و ناصـری‪».‬‬       ‫از اینکـه این صحنه سـازی لاجوردی‬         ‫«مـن از طـرف حضـرت آیـتالله‬           ‫از حفـظ اسـت و بـرای آنهـا شـعر‬
‫و مدتـی هـم مسـئول حزبـی مـن‬                                                                                          ‫ادامـه پیدا کنـد‪ ،‬فخرالدیـن حجازی‬        ‫العظمـی منتظـری جانشـین رهبـر‬         ‫میخوانـده و لـذت میبردنـد و‬
‫بـود و بـا خانـه مـا رفـت و آمـد‬        ‫نماینـدگان آیـتالله منتظـری بـه‬        ‫=این ناصری همـان ناصری که در‬           ‫نگاه معنـیداری به لاجوردی انداخت‬         ‫انقـلاب بـه اینجـا آمـدهام و از طرف‬   ‫روحیـه میگرفتنـد‪ .‬میتوانید تصور‬
‫داشـت‪ .‬او انوشـه را هـم خـوب‬                                                                                          ‫و گفـت‪« :‬آقای دادسـتان! متشـکرم‪،‬‬         ‫ایشـان بـرای شـما پیغـام آوردم کـه‬    ‫کنید که من الان در زندانی هسـتم‬
‫میشـناخت‪ .‬در ایـن مـدت زنـدان‪،‬‬          ‫عنـوان مسـئولین جدیـد در زندانها‬       ‫ایام کشـتار بـزرگ زندانیان سیاسـی‬      ‫آقـای دادسـتان! متشـکرم» حجازی‬           ‫جـای شـما در اینجـا نیسـت و جـای‬      ‫کـه در بنـد دیگر آن پسـرم زندانی‬
‫در اثـر شـکنجههایی کـه بـه دکتـر‬                                                                                      ‫ایـن کلمـه متشـکرم را بـا چنـان‬          ‫شـما درون ملـت اسـت کـه بایـد‬         ‫اسـت و بـا زندانیـان سیاسـیای در‬
‫جاویدفر کرده بودند‪ ،‬یک چشـمش‬            ‫پیش آمـد‪ ،‬در وضع شـما چه تغییری‬        ‫در تابسـتان سـال ‪ 136۷‬از دستیاران‬      ‫لحنـی گفـت کـه معلـوم میشـد نـه‬          ‫کاری بکنیـد تـا بیاییـد بیـرون و بـه‬  ‫ایـن اطـاق مواجـه میشـوم کـه بـا‬
‫کـور شـده بـود‪ .‬او را در جریان قتل‬                                                                                    ‫تنهـا لاجـوردی را تایید نکـرده‪ ،‬بلکه‬     ‫کشـورتان خدمـت کنیـد‪ ».‬موقعـی‬         ‫ایـن عبـارات از پسـرم بـه مـن خبر‬
‫عام زندانیان سیاسـی تابسـتان سال‬                               ‫حاصل شـد؟‬       ‫«کمیسـیون مرگ» بـوده‪ ،‬نباید بوده‬       ‫بـه طـور مشـخص یـک توهیـن بـود‬           ‫کـه حجـازی چنیـن حرفهایـی را‬          ‫میرسـانند‪ .‬نمیتوانـم بیان کنم که‬
                                                                                                                                                               ‫بـا ایـن مضمـون مـیزد‪ ،‬لاجـوردی‬       ‫بـه عنوان یک پـدر در آن لحظه چه‬
            ‫‪ ۱۳۶۷‬اعـدام کردنـد‪.‬‬         ‫ـ در ایـن بنـد زندان کـه من بودم‪،‬‬                                    ‫با شد ؟‬                      ‫به لاجـوردی‪.‬‬         ‫هـم کنـارش ایسـتاده بـود‪ .‬زندانیـان‬   ‫حالـی به مـن دسـت داد‪ .‬وقتی این‬
‫دکتـر جاویدفـر قبـلا مدتـی در‬           ‫روزی اسـم چهار نفر را خوندند‪ .‬اسـم‬                                            ‫حجازی پس از ادای این کلمات‪ ،‬از‬           ‫شـعارهایی بـه نفع آیـتالله منتظری‬     ‫دوسـتان هم اطـاق زندانی فهمیدند‬
‫بنـدی در اویـن زندانـی بـود کـه‬         ‫مـن هـم جـزو ایـن چهـار نفـر بـود‪.‬‬     ‫ـ خیـر‪ ،‬نبوده‪ .‬ایـن ناصری دیگری‬        ‫سـن بالای محل سخنرانی پایین آمد‬          ‫دادنـد‪ .‬وقتی صحبتهای حجازی تمام‬       ‫که من پدر انوشـه هسـتم‪ ،‬مواظبت‬
‫انوشـه هـم آنجا بـود‪ .‬وقتـی از حال‬      ‫حـدود ‪ ۴۰‬نفـر بودیـم کـه سنشـان‬        ‫اسـت‪ .‬ایـن شـخص معمم بـود‪ ،‬و آن‬        ‫و بـدون اعتناء به لاجـوردی به راهش‬       ‫شـد و میخواسـت بـرود‪ ،‬لاجـوردی‬        ‫و توجهشـان بـه مـن حالـت خاصی‬
‫انوشـه پرسـیدم‪ ،‬خیلی غمگین شد‬           ‫‪ ۶۰‬سـال بـه بـالا بـود‪ .‬یعنـی ایـن‬     ‫یکـی کـه جـزو گـروه کمیته کشـتار‬       ‫ادامـه داد و رفت‪ .‬لاجوردی فهمید که‬       ‫رو کـرد بـه حجـازی و گفـت‪« :‬آقای‬
‫و گفت‪ :‬او نمیدانسـت کـه تو هم در‬        ‫تعـداد زندانیـان ‪ ۶۰‬سـال بـه بـالا‬     ‫سـال ‪ ۱۳۶۷‬بـود‪ ،‬اسـمش ناصریـان‬         ‫حجـازی خیلی بدش آمـده‪ ،‬مثل یک‬            ‫حجـازی! بنـده عـرض دارم‪ ،‬اینهـا را‬                            ‫داشت‪.‬‬
‫زندان هسـتی‪ .‬شـروع کرد از انوشـه‬        ‫را خواسـتند در یـک محـل جمـع‬           ‫بـود‪ .‬مـن بـا ایـن ناصـری کـه همراه‬    ‫پـادو بـه دنبالـش راه افتاد‪ .‬بعـد از آن‬  ‫اینجـوری نبینیـد‪ ،‬اینهـا خـوب بشـو‬    ‫حـدود چنـد هفتـه بعـد‪ ،‬یـک‬
‫حـرف زدن کـه چگونـه او بـا روحیه‬        ‫کننـد تـا وضـع بهتـری را بـرای آنها‬    ‫مجیـد انصـاری و دیگـران بعـد از‬        ‫روز‪ ،‬مـا دیگـر لاجـوردی را ندیدیـم‪.‬‬                                            ‫جوانـی را بـه ایـن اطـاق آوردنـد‪،‬‬
‫باورنکردنـی بـه همه زندانیـان دور و‬     ‫بـه خاطـر بـالا بـودن سنشـان فراهم‬     ‫لاجـوردی بـه زنـدان آمـده بودنـد‪،‬‬      ‫در حالـی کـه لاجـوردی در آن روزها‬                               ‫نیستند ‪» .‬‬     ‫از زنـدان یکـی از شهرسـتانها‪.‬‬
‫بـرش کمـک میکنـد‪ ،‬بـه کسـانی‬            ‫کننـد‪ .‬آن موقـع‪ ،‬آنقـدر بـه اصطلاح‬     ‫صحبت کـردم و مدتی بعـد تقاضایی‬         ‫مرتـب بـه زنـدان اوین میآمـد چون‬         ‫در واقـع‪ ،‬لاجـوردی درسـت نقطه‬         ‫نمیدانـم از زنـدان بروجـرد بـود‬
‫کـه علاقمند بودند‪ ،‬درس انگلیسـی‬         ‫شـیر تـو شـیر بـود کـه حتـی قبـلا‬      ‫از او کـردم کـه انجام شـد‪ ،‬بعدا راجع‬   ‫مشـغول گسـترش دادن زنـدان اوین‬           ‫مقابـل حجـازی موضعگیـری کـرد‬          ‫یـا یکـی از شـهرهای جنوبـی بـه‬
‫مـیداد‪ .‬به زندانیان خسـته‪ ،‬دلداری‬       ‫محلـی را کـه قـرار بـود مـا را ببرنـد‬                                         ‫بودنـد و کسـانی داشـتند دل کـوه‬          ‫و سـپس گفـت‪« :‬آقـای حجـازی!‬           ‫اویـن منتقـل کرده بودنـد‪ .‬او خیلی‬
‫میداد و شـعرهای انقلابی میخواند‪.‬‬        ‫آمـاده نکـرده بودنـد‪ .‬عصـر روز ‪ ۴‬آذر‬             ‫بـه آن صحبـت میکنـم‪.‬‬         ‫را میشـکافتند تـا زنـدان اویـن را‬        ‫میخواهیـد بـه شـما نشـان بدهـم؟‬       ‫آتشین مزاج بود و شعارهای انقلابی‬
‫پـس از اینکـه حرفهایـش را تمـام‬         ‫‪ ،۱۳۶۳‬ایـن ‪ ۴۰‬نفـر را از اطاقهـا و یا‬  ‫بعد از آمـدن این زندانبانان جدید‪،‬‬      ‫گسـترش دهنـد‪ .‬بعـد از آن‪ ،‬از طـرف‬        ‫بلافاصله اشـاره کـرد و خانمی را صدا‬   ‫بـه زبـان مـیآورد کـه میخواهـد‬
‫کـرد‪ ،‬نگاهـی بـه چشـمانم انداخت‬         ‫بندهـای مختلف جمع کردند‪ .‬آن روز‬        ‫تغییراتی در زندان داده شد و در واقع‪،‬‬   ‫آیـتالله منتظـری کسـان جدیـدی‬            ‫کـرد ـ معلـوم بود که همـه این کارها‬   ‫پرچـم سـرخ را بـه اهتـزاز درآورد‬
‫و گفـت‪ :‬رضاجـان! بـه تـو تبریـک‬         ‫هوا خیلی سـرد بود و باران شـدیدی‬       ‫آمـدن حجـازی بـه زندان اویـن و آن‬                                                                                     ‫و از ایـن گونـه شـعارها آن هـم در‬
‫میگویـم کـه انوشـه پسـری داری‪.‬‬          ‫هـم میباریـد‪ .‬چون جایمـان را آماده‬     ‫سـخنرانیاش‪ ،‬مقدمـه آن بـود‪ .‬خوب‬                                                                                       ‫زنـدان لاجـوردی‪ .‬خلاصـه متوجـه‬
‫امیـدوارم از زنـدان آزاد بشـود و بـه‬    ‫نکـرده بودند‪ ،‬حدود ‪ ۳‬سـاعت بیرون‬       ‫بـه خاطـر دارم‪ ،‬مدت کوتاهـی بعد از‬                                                                                    ‫شـدیم کـه او شـرایط زنـدان اویـن‬
‫مـردم و جامعـه بتوانـد خدمت کند‪.‬‬        ‫توی سـرما ایسـتادیم‪ .‬همه ما از سرما‬    ‫ایـن تغییـرات‪ ،‬روزی مـا را بردنـد به‬                                                                                  ‫و لاجـوردی را نمیشناسـد‪ .‬بـه او‬
‫از او تشـکر کـردم‪ .‬از او پرسـیدم که‬     ‫میلرزیدیم و لباس درسـت و حسابی‬         ‫سـالنی و از طریـق همـان سیسـتم‬                                                                                        ‫گفتم‪ ،‬پسـرجان! بـا این حرفها برای‬
‫چشـمت چـه آسـیبی دیـده؟ گفت‪:‬‬                                                   ‫تلویزیـون مداربسـته‪ ،‬صـدای آیتالله‬                                                                                    ‫خـودت مشـکل ایجـاد میکنی‪ ،‬هر‬
‫«آنقدر شـکنجهام کردنـد و در یکی‬                                                                                                                                                                      ‫وقـت توانسـتیم از ایـن جهنم جان‬
‫از ضربههـا بـا لگـدی که به چشـمم‬                                                                                                                                                                     ‫سـالم بـدر ببریـم‪ ،‬فرصـت زیـادی‬
‫وارد کـرده بودنـد‪ ،‬یـک چشـم مـن‬                                                                                                                                                                      ‫بـرای این حرفها اسـت‪ .‬بعـد از چند‬
                                                                                                                                                                                                     ‫روز بـه تدریـج به اتفاق چنـد نفر از‬
               ‫کور شـده اسـت‪».‬‬                                                                                                                                                                       ‫زندانیـان دیگر این اطاق‪ ،‬توانسـتیم‬
‫در زندانهـای آن سـالها‪ ،‬از ایـن‬                                                                                                                                                                      ‫این جوان پرشـور و آتشـین مزاج را‬
‫دسـت اعمال ضدبشـری خیلی زیاد‬
‫بـود‪ .‬هنـوز سـالهای دراز وقـت لازم‬                                                                                                                                                                                        ‫آرام کنیـم‪.‬‬
‫اسـت تا ابعاد همـه جانبه جنایتهای‬
‫رژیـم در زندانهـا روشـن شـود‪ .‬در‬                                                                                                                                                                     ‫=از اواخر سـال ‪ 136۲‬یا اواسـط‬
‫واقـع‪ ،‬پرونـده ایـن جنایـات زمانـی‬
‫میتواند بسـته شـود کـه جمهوری‬                                                                                                                                                                        ‫سـال ‪ 1363‬بـه تدریـج تغییراتـی‬

          ‫اسـلامی در کار نباشـد‪.‬‬                                                                                                                                                                     ‫در زندانهـا پیـدا میشـود‪ .‬ایـن‬
‫در ایـن اطـاق‪ ،‬یـک نفـر دیگـر را‬
                                                                                                                                                                                                     ‫وضعیـت جدیـد مربـوط میشـود‬
‫هـم مدتـی بعـد آوردند به نـام صاحب‬
                                                                                                                                                                                                     ‫بـه طـرز برداشـت و تلقـی آیتالله‬
‫الزمانـی‪ ،‬تـودهای بـود‪ .‬سـن او کمتر از‬
                                                                                                                                                                                                     ‫منتظـری در برخـورد بـا زندانیـان‬
‫‪ ۶۰‬سـال بـود‪ ،‬چـون مریض بـود‪ ،‬او را‬
                                                                                                                                                                                                     ‫سیاسـی و مخالفت او با تواب سازی‬
‫هـم به ایـن اطـاق آورده بودند‪ .‬تعریف‬
                                                                                                                                                                                                     ‫اسـدالله لاجـوردی و دیگـر اعمـال‬
‫میکـرد‪ ،‬موقعی کـه برای بازداشـتش‬
                                                                                                                                                                                                     ‫وحشـتناک او بـا زندانیان سیاسـی‪.‬‬
‫آمـده بودنـد‪ ،‬خـود را از پشـت بـام به‬
                                                                                                                                                                                                     ‫تـا آن مقطـع زمانـی‪ ،‬مقاماتـی در‬
‫بیـرون پرتـاب کـرده بود و یـک پایش‬
                                                                                                                                                                                                     ‫حکومـت اسـلامی و در راس آنهـا‬
‫شکسـت‪ .‬او میگفـت‪ ۴ :‬ماه اسـت که‬
                                                                                                                                                                                                     ‫آیـتالله خمینی از اعمـال لاجوردی‬
‫هـر روز میگوینـد میآییـم تـرا بـرای‬
                                                                                                                                                                                                     ‫در زندانهـا پشـتیبانی میکردنـد‪.‬‬
‫معالجـه میبریـم و هنـوز کـه هنـوز‬
                                                                                                                                                                                                     ‫خاطـرات و تجربیـات خودتـان را از‬
‫اسـت‪ ،‬دارنـد میآینـد‪ .‬روزی که من از‬
                                                                                                                                                                                                     ‫ایـن دوره و تغییـرات در زندان اوین‬
‫زنـدان میخواسـتم آزاد شـوم‪ ،‬پیغامی‬
                                                                                                                                                                                                                              ‫بفر ما یید ‪.‬‬
‫بـرای خانـوادهاش داد تا آن را برسـانم‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                     ‫‪ -‬اولیـن بـار کـه به ایـن اختلاف‬
‫ایـن کار را کـردم و بـه همسـرش کـه‬                                                                                                                                                                   ‫درون حکومـت درباره زندان متوجه‬

‫بـه کمک مالـی احتیاج داشـت‪ ،‬کمک‬

‫کردم‪ .‬متاسـفانه‪ ،‬او را هم در تابسـتان‬

‫سـال ‪ ۱۳۶۷‬در قتـل عـام زندانیـان‬

             ‫سیاسـی اعـدام کردند‪.‬‬

‫دنباله دارد‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18