Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و هفنم ـ شماره ۲۸۴ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪1۷50‬‬
                                                                                                                                                                                                          ‫جمعه ‪ 2‬تا پنجشنبه‪ 8‬آبانماه ‪۱۳۹۹‬خورشیدی‬

‫سؤال بیجای من تعجب کرده گفتند‬             ‫خاطراتی از علی جواهر کلام ـ به کوشش فرید جواهر کلام (بخش پایانی)‬                                                                                                ‫مدرسۀ مبارکۀ «ایمان» پنجاه ساه‬
‫عجب‪ ،‬چرا شما متوجه نکته نیستید‪.‬‬                                                                                                                                                                           ‫قبل یا قدری هم پیشتر در نزدیکی‬
‫مگر نه در اصطلاح دیپلماسی فارسی‬           ‫روزی که جناب وزیر از مدرسه «ایمان»‬                                                                                                                              ‫«گذر مهدی موش» که حالا به خیابان‬
‫دولت انگلیس را دولت فخیمۀ انگلیس‬                       ‫بازدید کرد‬                                                                                                                                         ‫شاهپور میخورد‪ ،‬چارسوئی بود که آن‬
‫میخوانند‪ .‬بنابراین آقای ایدن هم که‬                                                                                                                                                                        ‫را چهارسو چوبی میگفتند و تا آنجا‬
‫نمایندۀ دولت فخیمه انگلیس است‬                                                                                             ‫شادروان علی جواهر کلام به عنوان‬                                                 ‫که من میدانم در تهران سه چار سوی‬
‫باید جناب افخم باشد! بنده هم روی‬                                                                                          ‫نویسنده‪ ،‬مترجم و روزنامهنگار اشتهار‬
‫این دلیل محکم‪ ،‬در مجله اخبار هفته‪،‬‬                                                                                        ‫داشت اما در زندگی هشتاد سالۀ خود‬                                                     ‫مشهور بوده و هست از این قرار‪:‬‬
‫آقای ایدن را با عنوان نوظهور جناب‬                                                                                         ‫( ‪ 1350‬ـ ‪ 1۲۷5‬شمسی) به کارهای‬
                                                                                                                          ‫مختلف از معلمی تا عضویت وزارت امور‬                                                     ‫‪ 1‬ـ چهارسو بزرگ‬
              ‫افخم مفتخر ساختم‪.‬‬                                                                                           ‫خارجه پرداخت‪ .‬او به زبانهای عربی‪،‬‬
                                                                                                                          ‫انگلیسی‪ ،‬روسی تسلط کامل داشت و‬                                                  ‫چهارسو بزرگ که از یک طرف به بازار‬
   ‫دربدر به دنبال دیپلمه‬                                                                                                  ‫خاطراتش همان قدر شیرین و خواندنی‬                                                ‫پالان دوزها و بازار آهنگرها و از طرفی‬
                                                                                                                                                                                                          ‫دیگر به گذر «لوطی صالح» و از سمتی‬
‫در سال‪ ۱۳۱۷‬بهموجب قانون مصوب‬                                                                                                               ‫است که نوشتههایش‪.‬‬                                              ‫به چارسو کوچک و از سمتی دیگر به‬
‫مجلس شورای ملی قرار شد صد و ده‬                                                                                            ‫فرید جواهر کلام‪ ،‬یکی از دو فرزند‬                                                ‫بازار بینالحرمین منتهی میشود‪ .‬سابق‬
‫جوان دیپلمه که سنشان از بیست سال‬                                                                                          ‫علی جواهر کلام‪ ،‬خاطراتی از پدر خود‬                                              ‫بر این سقف و دیوارهای چهارسو بزرگ‬
‫بیشتر نباشد برای تکمیل تحصیلات‬                                                                                            ‫به علاوه گزیدهای از مقالات وی در کتابی‬                                          ‫با مجالس رزم رستم و داستانهای‬
‫عالیه به خارج اعزام شوند‪ .‬آن موقع‬                                                                                         ‫کم حجم اما خواندنی گردآورده است‪.‬‬                                                ‫شاهنامه نقاشی شده بود و در چهار‬
‫مرحوم اعتمادالدوله قراگزلو وزیر معارف‬                                                                                     ‫ما از این کتاب‪ ،‬فصلی را که به نشست‬                                              ‫طرف چهارسو چهار سکوی بلند بوده‬
‫بود‪ .‬وزیر در روزنامهها اعلام کردند که‬                                                                                     ‫و برخاستهای دوستانه جواهر کلام با‬                                               ‫که ده دوازده پله میخورد‪ .‬این سکوها را‬
‫جوانان دیپلمه با مدارک تحصیلی به‬                                                                                          ‫تنی چند از مشاهیر ادبی و مطبوعاتی‬                                               ‫«پایتختداروغه»میگفتند‪.‬زیرسکوها‬
‫وزارت معارف بیایند تا ترتیب حرکتشان‬                                                                                       ‫همزمان خود‪ ،‬از جمله صادق هدایت‪،‬‬                                                 ‫دخمههای تنگ و تاریکی بود که آن را‬
‫داده شود‪ .‬علاوه بر اعلام در جراید‪،‬‬                                                                                        ‫محمد مسعود‪ ،‬محمد قزوینی‪ ،‬احمد‬                                                   ‫«دوستاق خانه» یعنی زندان مینامیدند‬
‫بخشنامه هم به شهرستانها فرستاده‬                                                                                           ‫کسروی و صادق سرمد اختصاص دارد‬                                                   ‫و مقصرین سیاسی و غیرسیاسی را با‬
‫و از جوانان دیپلمه دعوت کردند؛ ولی‬                                                                                        ‫برای مطالعۀ شما برگزیدهایم که در چند‬                                            ‫کند و زنجیر در آن دخمهها حبس‬
‫تابستان تمام شد و عده کافی بهدست‬                                                                                                                                                                          ‫میکردند‪ .‬این دخمهها دو سه پنجرۀ‬
‫نیامد‪ .‬برای رفع این مشکل‪ ،‬قرار شد‬                                                                                                              ‫شماره میخوانید‪.‬‬                                            ‫آهنیبهچهارسوداشت‪.‬شبهایجمعه‬
‫میزان سن و سال را از میان بردارند‬                                                                                                                                                                         ‫زندانیانپشتاینپنجرههامیآمدندواز‬
‫و هرکس که دیپلم دارد با هر سن و‬           ‫بود بدون معطلی قبول کرد و در آن‬        ‫حسن رشدیه‪ ،‬مرحوم فخرالاشراف‪،‬‬             ‫بچهها را نیمهسیر میگذارد و غالب‬         ‫و کاسبی خراب است پول و پله پیدا‬         ‫مردم گدائی میکردند و مامورین زندان‬
‫سالی که هست خود را معرفی کند‪ .‬اما‬         ‫روزگار کمپولی‪ ،‬بعد از سه روز‪ ،‬صد‬       ‫مرحوم بهجتالعلماء دزفولی مدیر‬            ‫روزها اولیای بچهها داد و بیداد راه‬      ‫نمیشود‪ ،‬بیائید جنس بردارید» ما‬          ‫بعد از وضع «عوارض زندان» باقیمانده‬
‫این چارهاندیشی هم فایده نکرد و عده‬        ‫تومان را رساندند‪ .‬خدا رحمتش کند‪.‬‬       ‫مجله و انجمن معارف‪ ،‬معمم بودند اما‬       ‫میانداختند که چرا بچهها را گرسنه به‬     ‫هم ناچار ناهار را در مدرسه میماندیم‬     ‫را به آنها میدادند‪ .‬هر سال روز عاشورا‬
‫لازم تهیه نشد‪ .‬بالاخره کمیسیونهایی‬        ‫حاج مدیر از آن پول چندتا نقشۀ‬          ‫مرحوم میرزا اسمعیلخان ناصحالملک‬          ‫خانه میفرستید‪.‬بعد از صرف ناهار‪ ،‬زنگ‬     ‫و بابت حق التعلیم از دکان بقالی به‬      ‫دستههایقمهزنسرچهارسومیآمدند‬
‫تشکیل شد که راه حلی پیدا کنند‪ .‬چون‬        ‫جغرافیا و دو سه تا کره و جعبه پرگار و‬  ‫کلاه بسر داشت‪ .‬بهخدا قسم هنوز که‬         ‫نماز را میزدند‪ .‬میرزا بابا اذان میگفت‪.‬‬  ‫مناسبت فصل‪ ،‬ماست و خیار یا سرکه‬         ‫و آزادی زندانیان را تقاضا میکردند‪.‬‬
‫مدارس خارجی فقط در اوایل پاییز‬            ‫چند صندلی برای مدرسه خرید و یکی‬        ‫هنوز است من برای فداکاری و عشق‬           ‫اگر هوا خوب بود بچهها با آب حوض‬         ‫شیره میخریدیم‪ ،‬اما بقال بیانصاف به‬      ‫زندان بانهای ناقلا هم یکی دو روز پیش‬
‫دانشجو میپذیرند سرانجام نظر بر آن‬         ‫پنج تومان هم به معلمین انعام داد‪ .‬این‬  ‫و علاقۀ این ذوات مقدسه به پیشرفت‬         ‫وضو میگرفتند‪ .‬و اگر هوا خوب نبود با‬     ‫این جیرهخواری هم راضی نمیشد و‬           ‫از عاشورا زندانیهای واقعی را به جای‬
‫شد که از دانشجویان ایرانی مقیم خارجه‬      ‫تشریففرمایی جناب وزیر سبب شد که‬        ‫تعلیم و تربیت غبطه میخورم که چرا‬         ‫اجازۀ حاج مدیر همه تیمم میکردند‬         ‫هر ماه بهانهای میگرفت تا آنکه بالاخره‬   ‫دیگر میبردند و چند بیگناه ژولیده را به‬
‫که به خرج خودشان تحصیل میکنند‬             ‫ما هم به وزارت معارف پا باز کنیم‪.‬‬      ‫خودم یا همکارانم موفق نشدیم هزار‬         ‫و به نمازخانه یعنی همان اتاق شیخ‬                                                ‫جای آنها میگذاردند و روز عاشورا به قمه‬
‫کمک بطلبند و آنان را بهخرج دولت‬           ‫گاه با حاج مدیر و گاه بدون ایشان به‬    ‫یک صمیمیت و تقوی و شوق و علاقۀ‬           ‫ابوالخیرمیرفتندکهبچههامشغولنماز‬                         ‫روزی به من گفت‪:‬‬         ‫زنهای خون آلود تحویلشان میدادند‪.‬‬
‫و بهعنوان دانشجویان رسمی وزارت‬            ‫وزارت معارف میرفتیم‪ .‬وزارت معارف‬                                                ‫بودند‪ .‬بنده و مرحوم کشوری و حاجی‬        ‫«آمیرزا شما چه معلمی هستید؟ چه‬
‫معارف بپذیرند‪ .‬همین کار را هم کردند‬       ‫آن روز چندان طول و تفصیل نداشت‪.‬‬                ‫آن بزرگواران را کسب کنیم‪.‬‬        ‫مدیر و میرزا بابا و شیخ ابوالخیر هم در‬  ‫پولی از من میخواهید؟ این بچه چهار‬            ‫‪ ۲‬ـ چهارسو کوچک‬
‫و کمبود دیپلمههای داخله ایران با ثبت‬      ‫دو سه بالاخانه در عمارت قدیمیساز‬       ‫باری‪ ،‬حاج مدیر سخت به دامان این‬          ‫گوشۀ دیگر اتاق به نماز میایستادیم‪.‬‬      ‫سال است مدرسه میآید‪ .‬هنوز بلد‬
‫نام دانشجویان ایرانی مقیم خارج جبران‬      ‫دارالفنون‪ ،‬محل وزارت معارف بود و‬       ‫آقایان چسبیده بود که روزی جناب وزیر‬      ‫حاجی مدیر میگفت (و چه خوب‬               ‫نیست طهارت بگیرد‪ .‬من یک شاهی‬            ‫این چهارسو که حالا هم هست از‬
‫شد‪.‬این جریان مربوط به سال ‪۱۳۱۷‬‬            ‫عدهای فداکار و معارفخواه واقعی با‬      ‫را به مدرسه ایمان بیاورند‪ .‬آن مردان‬      ‫میگفت) شاگردها که نماز خواندن ما‬                                                ‫طرفی به بازار بزازها و از طرفی به بازار‬
‫بود‪ .‬اما امسال نزدیک به صدهزار دختر‬       ‫حقوق بسیار ناچیز و آن هم نامرتب‬        ‫نیکوکار هم که میدانستند آمدن وزیر‬        ‫را میبینند بالطبع نمازخوان میشوند و‬                   ‫تاوان پس نمیدهم!»‬         ‫«امامزاده زید» و از دو طرف دیگر به‬
‫و پسر دیپلمه برای شرکت در کنکور‬           ‫مثل مؤمنین اولیه صدر اسلام هدفی‬        ‫معارف به گذر مهدی موش و چهارسو‬           ‫ثواب همین کار برای هفت پشت شما‬          ‫بنده و مرحوم کشوری به حاج مدیر‬          ‫کوچه پشت بازار ارسی دوزها و چهارسو‬
‫اسم نوشته و در واقع امسال نسبت به‬         ‫جز خدمت به مردم نداشتند‪ .‬افسوس‬         ‫چوبی وسیلهای برای تشویق مردم و‬           ‫کافی است‪ .‬پس از انجام مراسم نماز‪،‬‬       ‫مراجعه کردیم و ایشان با ما قرار‬         ‫بزرگ منتهی میشود‪ .‬از ممیزات‬
‫آن سال تعداد دیپلمهها هزار در هزار‬        ‫که امروز از آن دار و دسته اثری نیست‪،‬‬   ‫پیشرفت معارف است‪ ،‬این خواهش‬              ‫زنگ میزدند و شاگردها به کلاس‬            ‫گذاشتند که هر روز بعد از تعطیل‬          ‫برجسته این چهارسو یکی هم این بود‬
                                          ‫فقط نخالههای بدردنخوری امثال‬           ‫حاجی مدیر را پذیرفتند‪ .‬قرار شد در‬                                                ‫مدرسه دو قران نقد به ما بپردازند با‬     ‫که در ایام محرم دستههای سینه زن‬
                    ‫بالا رفته است‪.‬‬        ‫بنده باقی ماندهایم که بود و نبودمان‬    ‫یکی از روزهای اوایل بهار موقع عصر‬                               ‫میرفتند‪.‬‬         ‫این حساب ماهی شش تومان حقوق‬             ‫سر این چهارسو بهم میرسیدند و هر‬
                                                                                 ‫جناب وزیر ما را سرافراز کنند‪ .‬حاجی‬       ‫هفتهای دو روز‪ ،‬بعدازظهرها اتاق‬          ‫ما به ماهی پنج تومان (بی سوخت و‬         ‫یک از سردستهها از رقیب میخواست‬
      ‫ماجرای الاغ قانونی‬                                  ‫علیالسویه است‪...‬‬       ‫مدیر و میرزا بابا و شیخ ابوالخیر از نظر‬  ‫نمازخانه و سفرهخانه اتاق مشق خط‬         ‫سوز) تسعیر شد‪ .‬چون چهار جمعه را‬         ‫که راه بدهد تا دسته بگذرد و چون‬
                                                                                 ‫تشریفات‪ ،‬محاسن خود را مفصلا رنگ‬          ‫میشد و مرحوم کاتبالخاقان که خط‬          ‫که حقوق نمیگرفتیم و ماهی یک روز‬         ‫هیچکدام حاضر به راه دادن نمیشدند‬
‫سال ‪ ۱۳۰2‬من رئیس گمرک بندر‬                  ‫جناب افخم آقای ایدن!‬                 ‫و حنا بسته بودند؛ ضمناً عمامۀ مرحوم‬      ‫و خلق بسیار نیکی داشت به شاگردان‬                                                ‫عزاداران عماریها را که پر از قمه و‬
‫معشور بودم و پستخانۀ مبارکۀ بندر‬                                                 ‫شیخ ابوالخیر هم که مدتها صابون‬           ‫تعلیم خط میداد‪ .‬معمولا بعدازظهرها‬         ‫هم به طور متوسط تعطیل داشتیم!‬         ‫قداره و گاهی هم ششلول بود زمین‬
‫را هم اداره میکردم‪ .‬بندر معشور آن‬         ‫در سالهای ‪ 22‬ـ ‪ ۱۳2۰‬دولت و‬             ‫نخورده بود مثل شکوفۀ سفید شد‪.‬‬            ‫دو زنگ درس داشتیم و همین که زنگ‬                                                 ‫میگذاردند و به جان هم میافتادند تا‬
‫روز همین بندر ماهشهر فعلی است که‬          ‫مطبوعات ایران برای احقاق حقوق‬          ‫حیاط مدرسه را چادر زدند و بسیاری از‬      ‫مرخصی را میزدند دوباره شاگردها در‬       ‫مختصری از جریان مدرسه‬                   ‫بالاخره یکی از دستهها غالب میشد و‬
‫امروز از بندرهای معتبر ایران است و‬        ‫ایران از شرکت سابق نفت انگلیس‬          ‫اولیای شاگردان را دعوت کردند‪ .‬میرزا‬      ‫حیاط جمع میشدند (البته اگر هوا‬
‫دارای تمام تجهیزات یک بندر مدرن‬           ‫تقاضای غرامتهایی میکردند و چون‬         ‫بابا از حسینیۀ امیربهادر یک سماور دو‬     ‫خوب بود) میرزا بابا مثل صبحگاهان‬        ‫صبح که به مدرسه میرفتیم قریب‬                                 ‫جلو میافتاد‪.‬‬
‫میباشد‪ .‬کشتیهای بزرگ نفتکش‬                ‫مناطق نفتخیز وضع نامساعدی داشتند‬       ‫شیرۀ بزرگ و مقدار زیادی استکان و‬         ‫دعای فرج را میخواند بعد شاگردها‬         ‫نیم ساعت منتظر میشدیم تا همۀ‬
‫اقیانوسپیما بهآسانی کنار بندر ماهشهر‬      ‫برای بهبود حال کارگران ایرانی هم‬       ‫نعلبکی عاریه گرفت‪ .‬جای شما خالی‬          ‫میرفتند‪ .‬من و مرحوم کشوری یک‬            ‫شاگردان میآمدند‪« ،‬زنگ دعا» را‬                 ‫‪ 3‬ـ چهارسو چوبی‬
‫لنگر میاندازند‪ .‬نیم قرن پیش‪ ،‬این بندر‬     ‫پافشاری داشتند‪ .‬این جریانات در‬         ‫یک خوانچه شیرینیهای رنگارنگ‬              ‫دوهزاری نقره که حالا دو تومان‬           ‫میزدند‪ ،‬میرزا بابا رو به قبله میایستاد‬
‫بهقدری خراب بود که کشتی موتوری‬            ‫پارلمان انگلیس سر و صدا راه انداخت و‬   ‫(مسقطی‪ ،‬پشمک‪ ،‬قرص آبلیمو‪ ،‬نان‬            ‫ارزش دارد از حاج مدیر دست لاف‬           ‫و دستها را مقابل صورت میگرفت و‬          ‫این چهارسو که سقف آن با چوب‬
‫نمیتوانستبهمعشوربیایدچوناسکله‬             ‫در نتیجه آقای آنتونی ایدن که آن وقت‬    ‫برنجی‪ ،‬نان ولیعهدی و غیره) از بازارچه‬    ‫میگرفتیم و مرخص میشدیم و‬                ‫بلند بلند «دعای فرج» را میخواند‬         ‫و شیروانی ساخته شده بود در انتهای‬
‫نبود‪ ،‬لنگرگاه نبود‪ ،‬وسیلۀ بارگیری نبود‪.‬‬   ‫نمایندۀ مجلس عوام بود مأموریت یافت‬     ‫قوامالدوله آوردند‪ .‬در شورای معلمین‬       ‫با یک خوشحالی فوقالعاده تا آخر‬          ‫و شاگردها هم آمین میگفتند‪ ،‬بعد‬          ‫گذر مهدی موش قرار داشت و از‬
‫فقط گاهگاهی کشتیهای بادی از کویت‬          ‫که به آبادان و نقاط نفتخیز خوزستان‬     ‫راجع به میوه صحبت شد‪ ،‬حاج مدیر‬           ‫خیابانشاپور(خیابانفرمانفرمایآنروز)‬      ‫حاجی مدیر زنگ میزد و شاگردها به‬         ‫بناهای «آلامد» آن روز محسوب‬
‫مقداری قند و شکر میآوردند و گندم و‬        ‫سفر کند و از نزدیک اوضاع را ببیند‪.‬‬     ‫گفتند در تفرش این فصل را «گدابهار»‬       ‫میآمدیم و یکی سیصد دینار بلیت‬           ‫کلاس میرفتند‪ .‬کلاس اول را با زیلو‬       ‫میشد‪ .‬مدرسۀ مبارکۀ ایمان دو سه‬
‫جو میبردند‪ .‬پست بندر معشور هم از‬          ‫آقای ایدن به آبادان آمد‪ ،‬من آن موقع‬    ‫میگویند و چون غیر از چغاله بادام و‬       ‫واگون میخریدیم و سواره به منزل‬          ‫فرش کرده بودند‪ .‬مرحوم شیخ ابوالخیر‬      ‫قدمپایینتر از اینچهارسودر یکخانۀ‬
‫راه خشکی با الاغ به محمره (خرمشهر)‬        ‫نشریات فارسی شرکت نفت را اداره‬         ‫کاهو میوۀ دیگری بهدست نمیآید‪ ،‬از‬         ‫میرفتیم و اگر هوا مساعد بود پیاده‬       ‫با عبا و عصا و عمامه روی تشکچه‬          ‫قدیمی ساز بیرونی اندرونی بود‪ .‬مدیر‬
‫میرفت و هر روز جمعه فراشباشی‬              ‫میکردم که یکی بهنام خبرهای روز و‬       ‫میوه صرفنظر میکنیم و چون هوا سرد‬         ‫از زیر بازارچه قوامالدوله و گذر معیر‬    ‫مینشست و قریب سی چهل بچه روی‬            ‫مدرسه مرحوم حاج میرزا مرتضی قلی‬
‫گمرک سوار الاغ میشد و تفنگ‬                ‫دیگریبهناماخبارهفتهانتشارمییافت‪.‬‬       ‫و بارانی است از سکنجبین و شربت‬           ‫وگذر قلی و پاچنار به محلۀ خودمان‬        ‫زیلو دور تا دور او جمع میشدند و درس‬     ‫تفرشی بود که بنا به گفته خودش ابتدا‬
‫دولول تهپری بهدوش میانداخت و با‬           ‫روز ورود ایدن‪ ،‬رؤسای ادارات دولتی‬      ‫هم چشم میپوشیم و همان چائی و‬             ‫(سیدنصرالدین) میرسیدیم‪ .‬مرحوم‬                                                   ‫طلبه بوده و بعد عارف و درویش شده‬
‫یک سفره نان و یک مشک آب حرکت‬              ‫ایران و کارمندان عالیرتبۀ شرکت نفت‬                                              ‫شیخ ابوالخیر اگرچه در مدرسه شیخ‬                            ‫آغاز میگشت‪.‬‬          ‫و بالاخره در سلک اهل معارف آمده و‬
‫میکرد و هفته بعد برمیگشت‪ ،‬اما‬             ‫در فرودگاه بهاستقبال رفتند‪ .‬من هم‬                     ‫شیرینی کافی است!‬          ‫عبدالحسین حجره داشت ولی بیشتر‬               ‫«الف بهصدای بالا اَ‪ ...‬الی آخر»‪.‬‬    ‫با فروش دو حبه ملک خود واقع در‬
‫بدبختانه الاغ سقط شد‪ .‬پست هم که‬           ‫برای تهیه گزارشی که باید در اخبار‬      ‫شاگردها با لباسهای جور بهجور (قبای‬       ‫شبها مخصوصاً فصل زمستان را در‬           ‫در کلاسهای دو و سه و چهار‪ ،‬هم میز‬       ‫طرخان (یا ترخوران) علیایی تفرش‪،‬‬
‫تعطیلبردار نبود و ناچار فراشباشی را‬       ‫هفته منتشر کنم جزء دیگران در‬           ‫بلند و عمامه ـ کمرچین و کلاه فینۀ‬        ‫همان کلاس اول میماند و چون کلاس‬         ‫و نیمکت و هم زیلو بود‪ .‬خود حاجی‬         ‫مدرسه ایمان را پایه گذاری کرده است‪.‬‬
‫با الاغ کرایه به خرمشهر فرستادم و از‬      ‫فرودگاه حضور داشتم‪ .‬ایدن در ساعت‬       ‫قرمز و سفید‪ ،‬شبکلاه ترمه با عبا و‬        ‫اول جای بخاری نداشت آن مرحوم‬            ‫مدیر در همۀ کلاسها همه چیز درس‬          ‫من و مرحوم کشوری معلم این مدرسه‬
‫رئیس پست ایالتی اجازه خواستم که‬           ‫معین وارد شد‪ .‬بهانگلیسی و فارسی‬        ‫بیعبا با گیوه یا ارسی و نعلین) در‬        ‫از مدرسه شیخ عبدالحسین کرسی‬             ‫میداد‪ .‬میرزا بابا هم بهاصطلاح امروزی‬    ‫بودیم و از همقطاران آن دوره ما یکی‬
‫الاغ تازهنفسی بخرم‪ .‬آقای رئیس پست‬                                                ‫اطراف حیاط صف کشیدند‪ .‬معلمین‬             ‫میآورد و همانجا کرسی میگذاشت‪،‬‬           ‫دانشیار محسوب میگشت و دنبال‬             ‫مرحوم میرزا رضا خان مهندس بود و‬
‫ایالتی مراتب را به مرکز (تهران) اطلاع‬         ‫خطابههای خیرمقدم خوانده شد‪.‬‬                                                 ‫شاگردها بهنوبت دست و پایشان را گرم‬      ‫معلمین به کلاس میآمد و بهعنوان‬          ‫دیگر مرحوم شیخ ابوالخیر اشتهاردی‬
‫داد و بعد از چهل پنجاه روز‪ ،‬نامهای‬        ‫ایدن خوب فارسی میدانست و نزد‬                     ‫هم جلو صفها ایستادند‪.‬‬          ‫میکردند و کنار میرفتند و حاجی مدیر‬      ‫تالی مقرب (رپهتیتور) با زبان سادهتری‬    ‫و دیگر مرحوم کاتب الخاقان معلم‬
‫به این شرح بهدست من رسید‪ :‬آقای‬            ‫مرحوم پروفسور ادوارد براون فارسی‬       ‫درشکه آقای وزیر تا ته خیابان‬             ‫از بابت پول سوخت (سالی پنج تومان)‬       ‫موضوع درس را برای شاگردان بیان‬          ‫مشق و دیگر مرحوم سیدعلی معلم‬
‫رئیس کل گمرک و پست بندر معشور‪:‬‬            ‫آموخته بود و در مجالس میهمانی که در‬    ‫بلورسازی آمد و از آنجا یکی دو سه پس‬      ‫که از شاگردان میگرفت چند من خاکه‬        ‫میکرد‪ .‬یک روز من در کلاس چهارم‬          ‫فرانسه‪ .‬ناظم و فراش و دفتردار مدرسه‬
‫برای خرید الاغ جدید مراتب ذیل را‬          ‫آبادان بهافتخار او برپا میشد گاهگاهی‬   ‫کوچه را پیاده طی کردند‪ .‬حاج مدیر‬         ‫زغال برای کرسی شیخ ابوالخیر نیاز‬        ‫دیکته میگفتم‪ .‬میرزا بابا مثل همیشه‬      ‫مردی بود به نام میرزا باب که علاوه بر‬
                                          ‫به مناسبتی از سعدی و مولوی ابیاتی‬      ‫تا بالای چارسوی چوبی به استقبال‬          ‫میکرد‪ .‬خلاصه اگر بخواهم جریان را‬        ‫توی کلاس آمد و یواشکی در گوش من‬         ‫شغلهای مذکور‪ ،‬در مسجد «قندی»‬
                   ‫در نظر بگیرید‪.‬‬         ‫به زبان میآورد‪ .‬بههرحال در روز ورود‬    ‫رفت‪ .‬همین که جناب وزیر و همراهان‬         ‫بنویسمبایدکتابیتألیفکنم‪.‬حالابرای‬        ‫گفت‪« :‬آمیرزا‪ ،‬چرا حروف را از مخرج‬       ‫هم سمت مؤذنی داشت‪ .‬من و مرحوم‬
‫‪۱‬ـ موضوع سقط شدن الاغ را طی‬               ‫او به آبادان‪ ،‬آقای رئیس انجمن شهر‬      ‫وارد حیاط شدند‪ ،‬مرحوم شیخ ابوالخیر‬       ‫حسن ختام‪ ،‬گذشتۀ خود را به داستان‬        ‫اداء نمیکنید‪ ،‬اینطور که شما دیکته‬       ‫کشوری در کلاسهای سه و چهار‬
‫صورتمجلسی تنظیم کنید و به امضای‬           ‫که میدانست ایدن فارسی بلد است‬          ‫فریادکشید‪ :‬بهسلامتی حضرت اشرف‪ ،‬و‬                                                 ‫میگویید تا قیامت هم املای بچهها‬         ‫(مدرسه بیش از چهار کلاس نداشت)‬
‫معتمدان محلی و رؤسای ادارات‬               ‫خطابهای به فارسی نوشته و در فرودگاه‬    ‫ایشان از شاگردان وپدرانشانو معلمین‬          ‫تشریففرمایی وزیر پایان میدهم‪.‬‬        ‫درست نمیشود‪ ».‬بعد خودش کتاب‬
                                                                                 ‫اظهار تفقد نمودند و احوالپرسی کردند‪.‬‬                                             ‫را از دست من گرفت و کلمات را با‬              ‫فارسی و دیکته درس میدادیم‪.‬‬
   ‫برسانید و به ادارۀ ایالتی بفرستید‪.‬‬      ‫قرائت کرد‪ .‬عنوان خطابه چنین بود‪:‬‬      ‫یکاستکانچاییوقدریشیرینیمیل‬                     ‫تشریففرمایی وزیر‬                  ‫مخرج عربی (طاء و ضاد و ثاء و غیره)‬      ‫حقوق ما در ابتدا هر کدام ماهی شش‬
‫‪2‬ـبارعایتمناقصهوتنظیمصورتمجلس‪،‬‬            ‫جناب افخم آقای ایدن‪ ،‬باقی مطالب‬        ‫کردند و پس از تحقیق از وضع مدرسه‬                                                 ‫اداء کرد‪ .‬نتیجه آن بود که بچهها خیلی‬    ‫تومان بود‪ .‬به این ترتیب که آخر هر ماه‬
‫الاغ راهواری خریداری کنید‪.‬‬                ‫همان حرفهای عادی خوشآمد بود‪.‬‬           ‫به رئیس محاسبات که همراهشان‬              ‫بعضی از آقایان معارفی گاهگاه‬                                                    ‫مرحوم «میرزابابا» شش تومان قبض‬
‫‪۳‬ـ حداکثر قیمت الاغ بیست و پنج‬            ‫سپس عین خطابه را به من داد که‬          ‫بود دستور دادند از محل اوقاف صد‬          ‫بهعنوان تفتیش از طرف وزارت معارف‬                         ‫کم غلط داشتند‪.‬‬         ‫شهریه به ما میداد و ما به شاگردان‬
                                          ‫در اخبار هفته چاپ کنم‪ .‬بنده فقط‬        ‫تومان به مدرسۀ ایمان جایزه بدهند‪.‬‬        ‫و اوقاف و صنایع مستظرفه به مدرسه‬        ‫موقع ظهر‪ ،‬ناهار بعضی از بچهها را‬        ‫خود میدادیم تا آن را به اولیای خود‬
                     ‫تومان است‪.‬‬           ‫در عنوان خطابه اشکال داشتم که چرا‬      ‫مرحوم معیرالملک رئیس محاسبات که‬          ‫ایمان سر میزدند و تا آنجا که یادم‬       ‫میآوردند به سفرهخانۀ مدرسه که‬           ‫بدهند و برای ما پول بیاورند‪ .‬باور کنید‬
‫‪4‬ـ نتیجه را سریعاً به ادارۀ ایالتی مرقوم‬  ‫ایدن جناب افخم شده و حل معما را‬        ‫همشهری حاج مدیر و مرد نیکخواهی‬           ‫هستبیشترآنهامثلمرحومحاجمیرزا‬            ‫همان کلاس اول و اتاق درس مرحوم‬          ‫تا آخر ماه دیگر‪ ،‬آن شش تومان را به‬
                                          ‫از رئیس انجمن خواستم‪ .‬ایشان از این‬                                                                                      ‫شیخ ابوالخیر بود‪ .‬این اتاق سرقفلی‬       ‫زحمت وصول میکردیم و گاه هم‬
                          ‫دارید‪.‬‬                                                                                                                                  ‫داشت چون هرکس سرپرست ناهارخانه‬          ‫یکی دو تومان آن به کلی سوخت‬
‫‪۵‬ـتخلفازدستورموجبمسؤولیتاست‪.‬‬                                                                                                                                      ‫میشد شکمی از عزا درمیآورد و بیچاره‬      ‫میشد‪ .‬مثل ًا یکی از مشتریهای بنده‬
‫پس از رسیدن این نامه‪ ،‬من تمام‬                                                                                                                                                                             ‫پسر ده دوازده سالهای بود که پدرش‬
‫دستورات را مو به مو اجرا کردم‪ ،‬ولی‬                                                                                                                                                                        ‫سر چهارسو دکان بقالی داشت‪ .‬من هر‬
‫افسوس الاغی با آن ممیزات بهبهای‬                                                                                                                                                                           ‫روز که کنار دکان بقالی میگذشتم‬
‫‪2۵‬تومان فراهم نمیشد‪ .‬لذا برای رفع‬                                                                                                                                                                         ‫بعد از سلام و تعارف و احوالپرسی با‬
‫اشکال‪ ،‬ده تومان از کیسۀ خودم روی‬                                                                                                                                                                          ‫زبان ملایمی مطالبۀ پول میکردم‪.‬‬
‫آن ‪ 2۵‬تومان گذاردم‪ .‬الاغ مطلوب را‬                                                                                                                                                                         ‫بقال میگفت‪« :‬آمیرزا این روزها کار‬
‫طبق مقررات خریدم و بهاین ترتیب‬
‫پروندۀ الاغ قانونی پست بسته شد‪.‬‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18