Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و هفتم ـ شماره ۲۹۶ (دوره جديد
P. 14
صفحه - Page 14 - ۱4شماره ۱۷62
جمعه 3تا پنجشنبه 9بهمنماه 1399خورشیدی
چهل نفری هستند قیافهها برافروخته «کسانی که پولی در صندوق دارند
صدا میزنند .به نوبه خود میروم و
و رگهای گردن برجسته ...میگویم نگاهی به یادداشتهای یک زندانی سیاسی از دو زندان در دو رژیم قبلی و فعلی هشتاد تومانی را که ازمن به ودیعه
برداشته بودند میگیرم ...اتوبوس
«اگر هم برای مذاکره با افسر نگهبان مهمان پسران شاطرنانوا! ()2 به راه میافتد ...از پیچهای حرکت
ماشین میتوانم حدس بزنم کجائیم.
باشه این ازدحام درست نیست ،کار فردوسی ،شاهرضا ،پیچ شمران...
دیگر رسیدهایم .پیاده میشویم.
را خراب میکنه .بهتره کمی فرصت فضای پهناور زندان قصر ـ اوه
ببخشید :ندامتگاه! افسر و پاسبان
فکرکردن به خودمان بدهیم... ما را تحویل میگیرند .جای ما را در
زندان ـ باز ببخشید اندرزگاه! ـ شماره
«شام خوردهایم و سفره برچیده
3معین کردهاند...
شده است .به اندک زمانی اتاق ــ در زندان شاه برای زندانیان از شیوههای مبارزه سیاسی و ادبی سخن میگفتم «از فراز دیواره آهنی پای در
افسر نگهبان مرا احضار کرد و مؤدبانه گفت :آقا ،اینجا زندانه ،ما وظایفی داریم ...امیدوارم درک کنید! میگذریم .پشت سر ما در بسته
که بزرگ هم هست ــ از مهمانان میشود و یکباره گوئی انفجاری
درمیگیرد .چهل و پنجاه جوان
پرمیشود .چای و شیرینی و آجیل. زندانی با کف زدن و هلهله و فریاد
زنده باد ما را پذیره میشوند .به
خنده و شوخی و نگاههای انتظار .و هم فشار میآورند تا دست بدهند
و روبوسی کنند ...از بند میگذریم
من بیچاره در تب و تاب که باز مبادا و در نیمه بند دوم به اتاق بزرگی
میرسیم با چهار پنجره بلند رو به
به منبرم بکشانند .دوستان ،از محبتی ایرج هاشمیزاده تصویر میکند.دفتر خاطرات بهآذین از زندان محمود اعتمادزاده که با نام مستعارش «م.ا. حیاط .پشت به بستههای رختخواب،
پیش از انقلاب «مهمان این آقایان» نام دارد و بهآذین» شهرت دارد ،از چهرههای سرشناس کنار دیوار مینشینیم .اتاق پرشده
که دارند تا درباره من بهانه پرونده «خط امام» مثل تصویر یک جارختی بر خاطراتش را از زندان بعد از انقلاب «بار دیگر ،و ادبی ـ سیاسی چپ ایران در دوره قبل و بعد از است و باز میآیند .شادی و خشنودی
دیوار بود که سران حزب توده تلاش میکردند، این بار »...نام نهاده است.ایرج هاشمیزاده ،ازین انقلاب به شمار میرود .او که سه سال قبل (۱0 دیدار .پرسش و پاسخ .چگونگی
سازی به آقایان بدهند و تا یکی دو دو دفتر بخشهایی را در معرض مطالعه شما قرار خرداد )۱385درگذشت ،دو دفتر خاطرات از کار و بازداشت ...هواتاریک شده
لباسهای خود را به آن آویزان کنند. میدهد و عقیده دارد که در شرایط کنونی ایران خود بر جای نهاده است و فضای عمومی زندان است .در اتاق سفره پهن کردهاند
سال زندان مفت کف دستم نگذارند شادروان ایرج اسکندری سیاسی را در هر دو دوره براساس مشاهداتش و غذا میچینند ...مینشینم و به
به نقل از مصاحبه فرهاد فرجاد با رادیو آلمان یادآوری آن ضروری است. سینۀ رختخواب ،تکیه میدهم.
دستبردار نیستند .چاره هم ندارم . غذا آبگوشت زندان است با نان
زندان .کمون دستش تنگ است.
بهراستی نمیتوانم خود را از توقع نمیتواند از جیره زندان چشم بپوشد.
خوشبختانه آب یخ هست ...یک سطل
بیپیرایهشان بدزدم .هرچه باداباد! بزرگ پلاستیکی پر از برش هندوانه
میآورند و وسط سفره میگذارند.
سخن آغاز میکنم .تکیهام بیشتر بر میوه پس از شاممان .و میگویند تنها
هندوانه و طالبی .جز این هیچ سبزی
اصالت انقلاب است و رگ و ریشهاش به سبب نقشی که در برگذاری برداشت که منجر به قطع دست زندگینامۀ م.ا .بهآذین: و میوهای به درون زندان راه نمییابد.
شب شعرهای «انستیتو گوته» و چپ او شد و بقیه عمر را به دست محمو د ا عتما د ز ا د ه ( م .ا . حتی گوجه فرنگی .بهاحتمال خطر
در میان توده مردم ...من از این نیز فعالیتهای دوره جدید کانون بهآذین) در سال ۱293شمسی وبای دو ماه پیش .چه میتوان کرد...
نویسندگان ایران داشت ،بار دیگر راستش متکی بود. در رشت به دنیا آمد .پس از خاتمه سفره برچیده میشود ......جوانی چند
گونه میگویم و به تأثیر جنبشهای چند روزی زندانی شد و پس از در اوایل دهۀ 20که وارد تحصیلات متوسطه ،در سال ۱3۱۱ گرد من آمدهاند .خواهش کوچکی
انقلاب هم در سال ۱36۱در جریان فعالیتهای سیاسی شده بود از جزو دانشجویان اعزامی ایران به دارند :بررسی مختصر ادبیات امروز
آزادیخواهانه کشورهای همسایه؛ دستگیری گستردۀ اعضای حزب ارتشاستعفادادوبهوزارتفرهنگ فرانسه رفت و در رشته مهندسی ایران ...راه گریزی نیست...و بیشتر ،از
توده به زندان رفت و تا سال ۱369 منتقل شد و به تدریس زبان فرانسه آنچه ادبیات بدان موظف است سخن
خاصه روسیه اشاره میکنم .......و در وریاضیاتدردبیرستانهاپرداخت. دریانوردی تحصیل کرد. میگویم .راه دو بیش نیست :یا مزدور
در زندان ماند. از همان زمان به کار تألیف و ترجمه در سال ۱3۱۷به ایران بازگشت و ریزهخوار قدرت بودن و فراغت
گرماگرم این سخنان افسر نگهبان را وی در روز چهارشنبه ۱0خرداد روی آورد و به عنوان نویسنده و و به نیروی دریایی پیوست .در بیثمرش را به زیبائیها آراستن؛ حق
۱385بر اثر ایست قلبی در تهران چهارم شهریور ۱320که نیروهای را در پایش قربانی کردن؛ و یا در کنار
درآستانه در میبینم .به درون میآید مترجم شهرت یافت. متفقین به ایران حمله کردند مردم بودن ،امید را در اینان زنده
درگذشت. در تیر ماه ۱349بازداشت شد و او افسر نیروی دریایی بود و در داشتن ،دیدگانشان را به زیبائی و حق
و میایستد .یک دقیقه گوش میدهد از بهآذین نوشتهها و ترجمههای چهار ماه در زندانهای قزلقلعه و بمباران بندرپهلوی (انزلی) زخم گشودن؛ زیرا که زیبائی نیرو است
قصر به سر برد .در سوم آذر ۱356 و حق نیرو است؛ خاصه در زمینه
و میگوید« :آقای اعتمادزاده دیگر متعددی بر جای مانده است. گستردۀ زشتی و بیدادی که بر مردم
میرود .اما زیبائی و حق به اعتبار
ختمش کنید» .در لحنش تندی و آدمیاست .پس آدمیو همه آنچه
نیاز زندگی اوست ،شرط شکفتگی
تیزی نمیبینم .آری این ،آن حریف تن و جان اوست؛ در مرکز ادبیات
جای دارد؛ هسته و مغز زنده آن است
همیشگیام نیست .جوانی است لاغر گرداگرد من در اتاق نشستهاند و
باز بهتدریج میآیند .برایشان از شعر
و بلندبالا؛ گندمگون ،پیوسته ابرو؛ و نویسندگی امروز ایران میگویم و
این که توسل به کنایه و تمثیل و نیز
کشیده صورت؛ نگاهی محجوب در گنگی و ابهامیکه میتوان ویژگی
ادب این روزگار شمرد ضرورتی است
سایه مژگانی دراز .او را در همان روز در برابر فشار و سانسور .برای گفتن
آنچه نمیگذارند گفته شود؛ تأویل،
ورودمان بهشماره سه دیدهام و از او روحانی که سه چهار ماه پیش در میکند .لبخندش فریبم نمیدهد. استکانی برمیدارد ،میپرسد« :چای خمیردندان و مسواک ...هنوز کسی راه گریز است و کنایه و ایهام دری
قزلقلعه سر بهنیست شد .همه رویهم منقلب است؛ دلداریش میدهم: ما را نمیخواهید بخورید؟» .به طفره پیدا نیست .تنهایم و چشم به در، که به روی نامحرم بسته میشود؛ اما
خوشم آمده است .به یکی از شاگردان بر این عقیدهاند که او را کشتهاند؛ اما «هیچ به دلت بد نیار .بیشوخی؛ بهتر میگویم« :اگر ممکنه ،بفرمائید ناگهان لبخند دخترم میدرخشد؛ گاه میتوان دید که نویسنده یا شاعر
«س.ل» نظر رسمی را تأیید میکند و از این دیگر نمیشه» .دیرباور ،با طنزی یک لیوان آب خنک به من بدهند. گرم و شادیبخش مانند آفتاب. روزگار ما همه درها را میخکوب کرده
زمان دبیریم میماند.آیا برادر اوست؟ بهآرامی میگوید« :نه بابا؛ خودکشی مهربان میگوید« :میدانم .بهشته «سروان قلم را برمیدارد و پس از است و هیچ کلیدی به دست نمیدهد
کرده .این را دیگر به چشم خودم اینجا» .و با یک جو سرزنش میافزاید: نوشتن؛ ورقه را پیش من میگذارد. برادرم با اوست... حتی به آشنا .کرم درون پیله .یا گاه
هرگز نخواهم دانست .میگویم: دیدهام .من آن تو ،همسایۀ سلولش میخوانم« :به چه دلیل خواستهاید در «در حیاط پرسه میزنم ...سایر سخنش دو رویه است؛ به نعل و به
بودم .از بازجوئی که برگشت خیلی «خودت همین را میخواستی». کاری که به شما مربوط نیست دخالت ورزشکاران زندان اکنون با هالتر و میخ هر دو میزند .پایگاه بیطرفی،
«ملاحظه میفرمائید؛ بهمناسبت منقلب بود .نیمههای شب استوار بند میخواستم یا نه؛ کلی باید دمبل ور میروند جلینگ و جلینگ اما میتوان دانست که آب به آسیاب
سراسیمه آمد سراغم و ازم خواست کنید؟» لحن تند است و جواب های، صفحههای آهنی .تلاش ماهیچههای که میریزد ...تا ساعت ده و نیم ــ
جشن مشروطه است .طول و تفصیلی کمک کنم .بهش تنفس مصنوعی سپاسگزار این آقایان باشم .تنوع هوی .بهانتظار اعلام نظر بازپرس ،مرا ورزیده یا نوکار .بوی عرق تن..........
بدهیم؛ رفتم؛ دیدم بیهوش افتاده. بسیار خوبی در زندگیم پیش بالای پلکان؛ سرپاسبان نام مرا صدا وقت خاموشی رسمی...
هم نخواهد داشت .ای ...چهار پنج دستمالی را که تو حلقش چپانده آوردهاند ...چیزهائی که برایم آوردهاند به اتاق متهمان میبرند... میزند .فردا صبح دادگاه و دوستان «ورزش دسته جمعی در زمین
بود؛ استواره بیرون کشیده بود .اما کم و بیش سر و صورتی به زندگی یکی از دو افسر بازپرس میآید. میگویند که منظور بازرسی است در والیبال .چهل و پنجاه نفری هستند...
دقیقه دیگر» و بیدرنگ به سخن باز نفسش بالا نمیآمد .ده دقیقهای زندانم میدهد .امشب خواهم توانست ستوان دوم است ...شرمنده است و دادرسی ارتش .ببینیم ...سرپاسبان ساعت هفت .پخش خبر رادیوی
بهش تنفس دادیم .تازه رنگ روش پشتی خودم را زیر سر بگذارم و با پتو ارادتمند آقای به آذین .و چنانکه میآید؛ رسمی و عبوس« .آقای تر ا نز یستو ر ی ا ست و صد ا یش
ادامه میدهم... داشت جا میآمد که یکهو چانه گوئی میخواهد از گرفتاری من اعتمادزاده .شما را افسر نگهبان نامنظم.....سفره میاندازند برای
انداخت وتمام کرد .جلو چشم خودم. ملافه خانگی به خواب بروم... تبری بجوید؛ زود میگوید« :من میخواد» .برمیخیزم و میروم .در صبحانه کمون .چای شیرین با یک
«پاسبانی میآید و از آستانه در همین میان ،دکتر هم سررسید «جوانی با من است از «س .ل». افسر وظیفهام .برای کارآموزی آهنی زیر هشت به رویم باز میشود؛ و سوم نان سنگک که از بیرون میخرند
معاینهاش کرد؛ گفت از قلبشه؛ میگوید و از «موضعگیری انقلابیش»: مأمورم کردهاند اینجا» .میپرسم: اینک اتاق افسر نگهبان .نشسته است؛ و یک تکه پنیر ،جیره زندان که بدمزه
میگوید« :اثاثتان را جمع کنید... نارسائی داشته .»...چیزی بر این پیش از هر چیز پاک کردن عرصه «انگار همشهری هستیم؟» .اما نه، ستوان دوم جوان و تازهمنصب و در است و بدبو .نمیتوانم فرو بدهم.
نمیتوان افزود .به چشم خود دیده ایران از بقایای حزب توده .گوش تیز مازندرانی است؛ از ساری یا آمل. برابرش ایستاده! من پیر خطاکار....... نان تنها چه عیب دارد؟ به فروشگاه
شماره چهار» .تعجب نمیکنم... است .ولی آیا چشم ـ اگر هم بخواهد میکنم« :دیشب پنج و شش نفری اطلاع میدهد که بازپرس تصمیم بازخواست میکند« :شما آقا؛ برای میروم؛ اتاقکی در بند یک ،با چند
بودیم .میگفت اگر پاش بیفته ،یک به تبدیل قرارداشته و به تیمسار چه زندانیها را دور خودتان جمع قفسه کالای مختصر و یک یخچال
به اتاق خودم میروم و خودم را ـ همه چیز را میبیند؟ لحظه هم تردید نمیکنه باهاشان معاون دادستان تلفن زده است؛ اما میکنید؟»« .من؟ کسی را من جمع برقی .یک شیشه کوچک شیر میخرم
«شب ،پس از شام ،دوستان به زبان گلوله حرف بزنه ».راستش ایشان موافقت نکردهاند .و میافزاید: نکردهام .اتاق بزرگه؛ بیش از گنجایش و همان جا سر میکشم .یک کیسه
آماده میکنم ...جوانها ما را در میان باز مرا در میان میگیرند :بررسی چشمهام گرد شد .گفتم« :این که «چیزی نیست .امیدوارم همین یکی خودش هم زندانی داره .اینه که به تور ـ کار زندان ـ و یک دفتر یادداشت
کوتاهی درباره شعر معاصر! عذرم کار فاشیستهاست» .آنهای دیگر دو روزه قرارتان تبدیل بشه وآزاد نظرمیاد« .»...گزارش دادهاند شما
میگیرند .نزدیک یازده است .به را که موضوعی است پردامنه و هم اعتراض کردند .اخمهاش تو بشید» .دیگر کاری ندارم .بهدستور براشان حرف میزدید»« .ها ،بله! هم میگیرم .دیگر مجهزم...
کمیتم از بسیاری جهات لنگ، هم رفت و دیگر زود درز گرفت... استوار مرا به پائین میبرند .درست طبیعی است ...و بهآرامی گوشزد «آقای اعتمادزاده! .مرا صدا
اصرار میخواهند که ناهار بخوریم نمیپذیرند .ناچار شروع میکنم. باورکردنی نیست .هیچ یک از گروهها به وقت ناهار به دوستانم میپیوندم. میکنم کیستم و چهکارهام؛ کمی میزنند ...ورقۀ ملاقات را به من
از پیشگامان که با صفیر گلولهها و تا این حد در دشمنی پیش نمیرود. شب .پس از شام ،باز گرد من جمع هم با گزافه و آب و تاب چیزی که میدهند ...در راهرو قدم میزنم.
و بعدازظهر برویم .سرگرد موافقت دود باروت انقلاب به میدان آمده خاموش میمانم؛ میگوید« :درک میشوند .بحثمان درباره آزادی است هرگز در جای دیگر به خود اجازه امربر بستهای برایم میآورد .زیرجامه
اند .مردانی بیشتر خودساخته... خاصی از وظیفه روز داره ...شما چه و نظم اجتماعی .خلاصهای از آنچه ندادهام .لحنش نرمتر میشود و ادب است و پیراهن و جوراب که در
نمیکند « :ناهار آقایان را شماره عارف قزوینی ،اشرفالدین حسینی؛ فکر میکنید؟ آیا سوسهای تو کارش اندکی پیش در این باره نوشته ام را تا به جائی میرساند که مرا دعوت بقچه سفیدی پیچیدهاند؛ با حوله و
فرخی یزدی و بعدها عشقی ...من نیست؟»« .از کجا میشه دانست؟». به نشستن میکند .سپاسگزارم .در
چهار بار گذاشتهاند» بهراه میافتیم. در این مقدمهچینی هستم که افسر «بوش که میآمد ،یکی میگفت دو برایشان میگویم . پایان میگوید« :اینجا؛ آقا ،زندانه؛
نگهبان را دست به کمرزده و پاها از سال پیش او را در کرمانشاه تو لباس «استکان چای را تازه از دست ما وظایفی داریم .امیدوارم درک
جمعیت انبوهتر شده است .از هم گشاده؛ در آستانۀ در میبینم... ارتشی دیده؛ ستوان سوم یا استوار نهادهام که از راهرو مرا میخوانند. میکنید» بله ،دلم میخواهد درک
«آقای اعتمادزاده؛ بیائید بیرون»... برای ملاقات میروم .همان یک
سرسرای میان دو بند که میگذریم، بیرون میآیم و بهدنبال افسر نگهبان همچو چیزی... ربع ولی پر و پیمانه .زنم هست و کنم .ولی...
به راه .در اتاق ،افسر جوان مرا برپا نگه «در اتاق گفت و گو درباره قربانیان بچههایم؛ برادرم سیاوش و خانمش...
بانگ سرود جوانان یکباره زیر سقف شکنجه گل انداخته است .سخن از زنم سرپشت میلهها خم کرده؛ نگاهم «دوشنبه پنجم مرداد:
میدارد و خود مینشیند... آقای سعیدی به میان میآید؛ مرد پاسبانی در راهرو بند و سپس
زندان میپیچد :از خون ما؛ لاله «اینجا زندان است آقا! به من چه از بالای پلکان حیاط فریاد میزند:
شما کی هستید؟ پاتان را که از این
روید .پرلاله و گل بشود همه جا، در گذاشتید تو ،یکی هستید مثل «دادگاهیهاش بیایند!»
همه آنهای دیگر» و تهدید میکند « آ قا ی ا عتما د ز ا د ه شما ئید ؟
چون گلستان... اخلال در نظم زندان چه عواقبی بفرمائید .میفرمایم .در پای پله؛ به
میتواند برایم داشته باشد ...ما در این دستور سرجوخه؛ دو سرباز تفنگ
درآهنی بند باز میشود و سرگرد به گفت و گوئیم که همهمهای از راهرو بهدست میآیند و تحویلم میگیرند.
بند بهگوش میرسد .جمع شدهاند به صف ،کنار دیوار میایستیم؛ هر
نظاره میآید .یک دو دقیقه میایستد و مشت به در میکوبند .با افسر زندانی در محاصره دو نگهبان .دیگر
نگهبان کار دارند .بهزودی فریادها اوج همه هستند .میتوانیم به راه بیفتیم...
و چیزی نمیگوید؛ پس ازآن آهسته میگیرد و در آهنی از فشار جمعیت و اتوبوس آبی رنگ دادرسی میآید...
ضربات مشت و لگد بهلرزه درمیآید. اتوبوس بهراه میافتد ...دو سرباز
به سوی ما قدم برمیدارد و دستور چه میکنند؟ نگرانم و افسر شاید مرا به اتاق بازپرس دادگاه عادی
بیش از من« ...مقررات زندان؛ آقا باید شماره 1میبرند ...اتاقی نه چندان
میدهد« :به ،آقایان دیگر کافی رعایت بشه .بفرمائید .این آخرین باره بزرگ با پنجرهای سرتاسری به
که میگم» سپس اشاره به در میکند: بیرون .بازپرس یک سروان دادرسی؛
است» .جوانان همچنان میخوانند... «اینها هم دیگر برند پی کارشان» ...و با تلفن سرگرم گفت و گو است .با
ناگاه در میان همهمه و فریاد زندانیان دست اشارهای میکند .پهلوی میز
«این بار در سربی رنگ زندان ضربه شدیدی به در میخورد؛ مشت او مینشینم .در گوشه سمت ورودی
یا شاید لگد .افسر میکوشد بیاعتنا اتاق؛ میز دیگری نهاده است .دو
شماره چهار بهآسانی به روی ما باشد« :بگید از این جا برند»« ...بگید افسر زیردست آنجا نشستهاند و با
خواهش میکنم» و با دستمال عرق پروندهای ور میروند .گماشته با
باز میشود ...کنترل اثاثیه ما تمام پیشانی و پس گردنش را خشک سینی چای به درون میآید .به اشاره
میکند .از در نیمهباز بند میگذرم و سروان؛ ابتدا نزد من نگه میدارد .سر
میشود .آقائی که آنجا با افسر همانجا میایستم .نگاه میکنم ،سی تکان میدهم« .متشکرم» .گماشته
دور میشود .سروان همچنان که
نگهبان بود ،یکباره چهره عوض
میکند .میآید و پس از معرفی
خود بهگرمیدست میدهد« :خیلی
خوش آمدید!» .رضا شلتوکی است
[در 29آبان 1362اعدام شد ].از
افسران «سازمان نظامی» شانزده سال
است در زندانهای تهران و برازجان.
و هنوز کو؟ ...خودم را نمیتوانم
کوچک نبینم .شلتوکی به امربر بند
میگوید اثاث ما را بیاورد .به درون
بند میرویم؛ زندانیان در راهرو جمع
شدهاند .سلام و روبوسی با یکایک
شان و با فریدون تنکابنی نویسنده
«یادداشتهای شهر شلوغ» که همین
روزها به شش ماه محکوم شده است.
سست پیش میآید .شاید خود را
بدهکار من میداند ...که بیشک
اشتباه میکند .اگر هم ماجرای او و
کتابش نبود ،باز کار من با این آقایان
دیر یا زود به همینجا میکشید .او در
این میانه پاک بیگناه است .ما را به
اتاق رویهمرفته کوچکی میبرند با
دیوارهای قطور و دو پنجره بلند که
به حیاط باز میشود .ظاهری آراسته
دارد .قالیچههای تازه ُرفته پاکیزه بر
کف آن گسترده و پردههای ُک َدری
گلدار از برابر درگاهیها آویخته و
بر دیوارها ،به بلندی قدآدمی ،یکی
دو قفسهبندی ساده برای کتاب و
نیز تختهبندی تقریباً سرتاسری که
جعبههای کفش و جامهدانها بالای
ادامه دارد آن نهاده...