Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و هفتم ـ شماره ۲۹۶ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - ۱4‬شماره ‪۱۷62‬‬
                                                                                                                                                                                                  ‫جمعه ‪ 3‬تا پنجشنبه‪ 9‬بهمنماه ‪1399‬خورشیدی‬

‫چهل نفری هستند قیافهها برافروخته‬                                                                                                                                                                  ‫«کسانی که پولی در صندوق دارند‬
                                                                                                                                                                                                  ‫صدا میزنند‪ .‬به نوبه خود میروم و‬
‫و رگهای گردن برجسته‪ ...‬میگویم‬         ‫نگاهی به یادداشتهای یک زندانی سیاسی از دو زندان در دو رژیم قبلی و فعلی‬                                                                                      ‫هشتاد تومانی را که ازمن به ودیعه‬
                                                                                                                                                                                                  ‫برداشته بودند میگیرم‪ ...‬اتوبوس‬
‫«اگر هم برای مذاکره با افسر نگهبان‬         ‫مهمان پسران شاطرنانوا! (‪)2‬‬                                                                                                                             ‫به راه میافتد‪ ...‬از پیچهای حرکت‬
                                                                                                                                                                                                  ‫ماشین میتوانم حدس بزنم کجائیم‪.‬‬
‫باشه این ازدحام درست نیست‪ ،‬کار‬                                                                                                                                                                    ‫فردوسی‪ ،‬شاهرضا‪ ،‬پیچ شمران‪...‬‬
                                                                                                                                                                                                  ‫دیگر رسیدهایم‪ .‬پیاده میشویم‪.‬‬
‫را خراب میکنه‪ .‬بهتره کمی فرصت‬                                                                                                                                                                     ‫فضای پهناور زندان قصر ـ اوه‬
                                                                                                                                                                                                  ‫ببخشید‪ :‬ندامتگاه! افسر و پاسبان‬
‫فکرکردن به خودمان بدهیم‪...‬‬                                                                                                                                                                        ‫ما را تحویل میگیرند‪ .‬جای ما را در‬
                                                                                                                                                                                                  ‫زندان ـ باز ببخشید اندرزگاه! ـ شماره‬
‫«شام خوردهایم و سفره برچیده‬
                                                                                                                                                                                                                 ‫‪ 3‬معین کردهاند‪...‬‬
‫شده است‪ .‬به اندک زمانی اتاق ــ‬                 ‫در زندان شاه برای زندانیان از شیوههای مبارزه سیاسی و ادبی سخن میگفتم‬                                                                               ‫«از فراز دیواره آهنی پای در‬
                                      ‫افسر نگهبان مرا احضار کرد و مؤدبانه گفت‪ :‬آقا‪ ،‬اینجا زندانه‪ ،‬ما وظایفی داریم‪ ...‬امیدوارم درک کنید!‬                                                           ‫میگذریم‪ .‬پشت سر ما در بسته‬
‫که بزرگ هم هست ــ از مهمانان‬                                                                                                                                                                      ‫میشود و یکباره گوئی انفجاری‬
                                                                                                                                                                                                  ‫درمیگیرد‪ .‬چهل و پنجاه جوان‬
‫پرمیشود‪ .‬چای و شیرینی و آجیل‪.‬‬                                                                                                                                                                     ‫زندانی با کف زدن و هلهله و فریاد‬
                                                                                                                                                                                                  ‫زنده باد ما را پذیره میشوند‪ .‬به‬
‫خنده و شوخی و نگاههای انتظار‪ .‬و‬                                                                                                                                                                   ‫هم فشار میآورند تا دست بدهند‬
                                                                                                                                                                                                  ‫و روبوسی کنند‪ ...‬از بند میگذریم‬
‫من بیچاره در تب و تاب که باز مبادا‬                                                                                                                                                                ‫و در نیمه بند دوم به اتاق بزرگی‬
                                                                                                                                                                                                  ‫میرسیم با چهار پنجره بلند رو به‬
‫به منبرم بکشانند‪ .‬دوستان‪ ،‬از محبتی‬            ‫ایرج هاشمیزاده‬                       ‫تصویر میکند‪.‬دفتر خاطرات بهآذین از زندان‬         ‫محمود اعتمادزاده که با نام مستعارش «م‪.‬ا‪.‬‬                       ‫حیاط‪ .‬پشت به بستههای رختخواب‪،‬‬
                                                                                   ‫پیش از انقلاب «مهمان این آقایان» نام دارد و‬     ‫بهآذین» شهرت دارد‪ ،‬از چهرههای سرشناس‬                           ‫کنار دیوار مینشینیم‪ .‬اتاق پرشده‬
‫که دارند تا درباره من بهانه پرونده‬    ‫«خط امام» مثل تصویر یک جارختی بر‬             ‫خاطراتش را از زندان بعد از انقلاب «بار دیگر‪ ،‬و‬  ‫ادبی ـ سیاسی چپ ایران در دوره قبل و بعد از‬                     ‫است و باز میآیند‪ .‬شادی و خشنودی‬
                                      ‫دیوار بود که سران حزب توده تلاش میکردند‪،‬‬     ‫این بار‪ »...‬نام نهاده است‪.‬ایرج هاشمیزاده‪ ،‬ازین‬  ‫انقلاب به شمار میرود‪ .‬او که سه سال قبل (‪۱0‬‬                     ‫دیدار‪ .‬پرسش و پاسخ‪ .‬چگونگی‬
‫سازی به آقایان بدهند و تا یکی دو‬                                                   ‫دو دفتر بخشهایی را در معرض مطالعه شما قرار‬      ‫خرداد ‪ )۱385‬درگذشت‪ ،‬دو دفتر خاطرات از‬                          ‫کار و بازداشت‪ ...‬هواتاریک شده‬
                                                ‫لباسهای خود را به آن آویزان کنند‪.‬‬  ‫میدهد و عقیده دارد که در شرایط کنونی ایران‬      ‫خود بر جای نهاده است و فضای عمومی زندان‬                        ‫است‪ .‬در اتاق سفره پهن کردهاند‬
‫سال زندان مفت کف دستم نگذارند‬         ‫شادروان ایرج اسکندری‬                                                                         ‫سیاسی را در هر دو دوره براساس مشاهداتش‬                         ‫و غذا میچینند‪ ...‬مینشینم و به‬
                                      ‫به نقل از مصاحبه فرهاد فرجاد با رادیو آلمان‬                     ‫یادآوری آن ضروری است‪.‬‬                                                                       ‫سینۀ رختخواب‪ ،‬تکیه میدهم‪.‬‬
‫دستبردار نیستند‪ .‬چاره هم ندارم ‪.‬‬                                                                                                                                                                  ‫غذا آبگوشت زندان است با نان‬
                                                                                                                                                                                                  ‫زندان‪ .‬کمون دستش تنگ است‪.‬‬
‫بهراستی نمیتوانم خود را از توقع‬                                                                                                                                                                   ‫نمیتواند از جیره زندان چشم بپوشد‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                  ‫خوشبختانه آب یخ هست‪ ...‬یک سطل‬
‫بیپیرایهشان بدزدم‪ .‬هرچه باداباد!‬                                                                                                                                                                  ‫بزرگ پلاستیکی پر از برش هندوانه‬
                                                                                                                                                                                                  ‫میآورند و وسط سفره میگذارند‪.‬‬
‫سخن آغاز میکنم‪ .‬تکیهام بیشتر بر‬                                                                                                                                                                   ‫میوه پس از شاممان‪ .‬و میگویند تنها‬
                                                                                                                                                                                                  ‫هندوانه و طالبی‪ .‬جز این هیچ سبزی‬
‫اصالت انقلاب است و رگ و ریشهاش‬                                                 ‫به سبب نقشی که در برگذاری‬              ‫برداشت که منجر به قطع دست‬                    ‫زندگینامۀ م‪.‬ا‪ .‬بهآذین‪:‬‬         ‫و میوهای به درون زندان راه نمییابد‪.‬‬
                                                                               ‫شب شعرهای «انستیتو گوته» و‬             ‫چپ او شد و بقیه عمر را به دست‬        ‫محمو د ا عتما د ز ا د ه ( م ‪ .‬ا ‪.‬‬      ‫حتی گوجه فرنگی‪ .‬بهاحتمال خطر‬
‫در میان توده مردم‪ ...‬من از این‬                                                 ‫نیز فعالیتهای دوره جدید کانون‬                                               ‫بهآذین) در سال ‪ ۱293‬شمسی‬               ‫وبای دو ماه پیش‪ .‬چه میتوان کرد‪...‬‬
                                                                               ‫نویسندگان ایران داشت‪ ،‬بار دیگر‬                       ‫راستش متکی بود‪.‬‬        ‫در رشت به دنیا آمد‪ .‬پس از خاتمه‬        ‫سفره برچیده میشود‪ ......‬جوانی چند‬
‫گونه میگویم و به تأثیر جنبشهای‬                                                 ‫چند روزی زندانی شد و پس از‬             ‫در اوایل دهۀ ‪ 20‬که وارد‬              ‫تحصیلات متوسطه‪ ،‬در سال ‪۱3۱۱‬‬            ‫گرد من آمدهاند‪ .‬خواهش کوچکی‬
                                                                               ‫انقلاب هم در سال ‪ ۱36۱‬در جریان‬         ‫فعالیتهای سیاسی شده بود از‬           ‫جزو دانشجویان اعزامی ایران به‬          ‫دارند‪ :‬بررسی مختصر ادبیات امروز‬
‫آزادیخواهانه کشورهای همسایه؛‬                                                   ‫دستگیری گستردۀ اعضای حزب‬               ‫ارتشاستعفادادوبهوزارتفرهنگ‬           ‫فرانسه رفت و در رشته مهندسی‬            ‫ایران‪ ...‬راه گریزی نیست‪...‬و بیشتر‪ ،‬از‬
                                                                               ‫توده به زندان رفت و تا سال ‪۱369‬‬        ‫منتقل شد و به تدریس زبان فرانسه‬                                             ‫آنچه ادبیات بدان موظف است سخن‬
‫خاصه روسیه اشاره میکنم ‪.......‬و در‬                                                                                    ‫وریاضیاتدردبیرستانهاپرداخت‪.‬‬                   ‫دریانوردی تحصیل کرد‪.‬‬          ‫میگویم‪ .‬راه دو بیش نیست‪ :‬یا مزدور‬
                                                                                                  ‫در زندان ماند‪.‬‬      ‫از همان زمان به کار تألیف و ترجمه‬    ‫در سال ‪ ۱3۱۷‬به ایران بازگشت‬            ‫و ریزهخوار قدرت بودن و فراغت‬
‫گرماگرم این سخنان افسر نگهبان را‬                                               ‫وی در روز چهارشنبه ‪ ۱0‬خرداد‬            ‫روی آورد و به عنوان نویسنده و‬        ‫و به نیروی دریایی پیوست‪ .‬در‬            ‫بیثمرش را به زیبائیها آراستن؛ حق‬
                                                                               ‫‪ ۱385‬بر اثر ایست قلبی در تهران‬                                              ‫چهارم شهریور ‪ ۱320‬که نیروهای‬           ‫را در پایش قربانی کردن؛ و یا در کنار‬
‫درآستانه در میبینم‪ .‬به درون میآید‬                                                                                                 ‫مترجم شهرت یافت‪.‬‬         ‫متفقین به ایران حمله کردند‬             ‫مردم بودن‪ ،‬امید را در اینان زنده‬
                                                                                                     ‫درگذشت‪.‬‬          ‫در تیر ماه ‪ ۱349‬بازداشت شد و‬         ‫او افسر نیروی دریایی بود و در‬          ‫داشتن‪ ،‬دیدگانشان را به زیبائی و حق‬
‫و میایستد‪ .‬یک دقیقه گوش میدهد‬                                                  ‫از بهآذین نوشتهها و ترجمههای‬           ‫چهار ماه در زندانهای قزلقلعه و‬       ‫بمباران بندرپهلوی (انزلی) زخم‬          ‫گشودن؛ زیرا که زیبائی نیرو است‬
                                                                                                                      ‫قصر به سر برد‪ .‬در سوم آذر ‪۱356‬‬                                              ‫و حق نیرو است؛ خاصه در زمینه‬
‫و میگوید‪« :‬آقای اعتمادزاده دیگر‬                                                     ‫متعددی بر جای مانده است‪.‬‬                                                                                      ‫گستردۀ زشتی و بیدادی که بر مردم‬
                                                                                                                                                                                                  ‫میرود‪ .‬اما زیبائی و حق به اعتبار‬
‫ختمش کنید»‪ .‬در لحنش تندی و‬                                                                                                                                                                        ‫آدمیاست‪ .‬پس آدمیو همه آنچه‬
                                                                                                                                                                                                  ‫نیاز زندگی اوست‪ ،‬شرط شکفتگی‬
‫تیزی نمیبینم‪ .‬آری این‪ ،‬آن حریف‬                                                                                                                                                                    ‫تن و جان اوست؛ در مرکز ادبیات‬
                                                                                                                                                                                                  ‫جای دارد؛ هسته و مغز زنده آن است‬
‫همیشگیام نیست‪ .‬جوانی است لاغر‬                                                                                                                                                                     ‫گرداگرد من در اتاق نشستهاند و‬
                                                                                                                                                                                                  ‫باز بهتدریج میآیند‪ .‬برایشان از شعر‬
‫و بلندبالا؛ گندمگون‪ ،‬پیوسته ابرو؛‬                                                                                                                                                                 ‫و نویسندگی امروز ایران میگویم و‬
                                                                                                                                                                                                  ‫این که توسل به کنایه و تمثیل و نیز‬
‫کشیده صورت؛ نگاهی محجوب در‬                                                                                                                                                                        ‫گنگی و ابهامیکه میتوان ویژگی‬
                                                                                                                                                                                                  ‫ادب این روزگار شمرد ضرورتی است‬
‫سایه مژگانی دراز‪ .‬او را در همان روز‬                                                                                                                                                               ‫در برابر فشار و سانسور‪ .‬برای گفتن‬
                                                                                                                                                                                                  ‫آنچه نمیگذارند گفته شود؛ تأویل‪،‬‬
‫ورودمان بهشماره سه دیدهام و از او‬     ‫روحانی که سه چهار ماه پیش در‬             ‫میکند‪ .‬لبخندش فریبم نمیدهد‪.‬‬            ‫استکانی برمیدارد‪ ،‬میپرسد‪« :‬چای‬       ‫خمیردندان و مسواک‪ ...‬هنوز کسی‬          ‫راه گریز است و کنایه و ایهام دری‬
                                      ‫قزلقلعه سر بهنیست شد‪ .‬همه رویهم‬          ‫منقلب است؛ دلداریش میدهم‪:‬‬              ‫ما را نمیخواهید بخورید؟»‪ .‬به طفره‬    ‫پیدا نیست‪ .‬تنهایم و چشم به در‪،‬‬         ‫که به روی نامحرم بسته میشود؛ اما‬
‫خوشم آمده است‪ .‬به یکی از شاگردان‬      ‫بر این عقیدهاند که او را کشتهاند؛ اما‬    ‫«هیچ به دلت بد نیار‪ .‬بیشوخی؛ بهتر‬      ‫میگویم‪« :‬اگر ممکنه‪ ،‬بفرمائید‬         ‫ناگهان لبخند دخترم میدرخشد؛‬            ‫گاه میتوان دید که نویسنده یا شاعر‬
                                      ‫«س‪.‬ل» نظر رسمی را تأیید میکند و‬          ‫از این دیگر نمیشه»‪ .‬دیرباور‪ ،‬با طنزی‬   ‫یک لیوان آب خنک به من بدهند‪.‬‬         ‫گرم و شادیبخش مانند آفتاب‪.‬‬             ‫روزگار ما همه درها را میخکوب کرده‬
‫زمان دبیریم میماند‪.‬آیا برادر اوست؟‬    ‫بهآرامی میگوید‪« :‬نه بابا؛ خودکشی‬         ‫مهربان میگوید‪« :‬میدانم‪ .‬بهشته‬          ‫«سروان قلم را برمیدارد و پس از‬                                              ‫است و هیچ کلیدی به دست نمیدهد‬
                                      ‫کرده‪ .‬این را دیگر به چشم خودم‬            ‫اینجا»‪ .‬و با یک جو سرزنش میافزاید‪:‬‬     ‫نوشتن؛ ورقه را پیش من میگذارد‪.‬‬                        ‫برادرم با اوست‪...‬‬     ‫حتی به آشنا‪ .‬کرم درون پیله‪ .‬یا گاه‬
‫هرگز نخواهم دانست‪ .‬میگویم‪:‬‬            ‫دیدهام‪ .‬من آن تو‪ ،‬همسایۀ سلولش‬                                                  ‫میخوانم‪« :‬به چه دلیل خواستهاید در‬    ‫«در حیاط پرسه میزنم‪ ...‬سایر‬            ‫سخنش دو رویه است؛ به نعل و به‬
                                      ‫بودم‪ .‬از بازجوئی که برگشت خیلی‬              ‫«خودت همین را میخواستی‪».‬‬            ‫کاری که به شما مربوط نیست دخالت‬      ‫ورزشکاران زندان اکنون با هالتر و‬       ‫میخ هر دو میزند‪ .‬پایگاه بیطرفی‪،‬‬
‫«ملاحظه میفرمائید؛ بهمناسبت‬           ‫منقلب بود‪ .‬نیمههای شب استوار بند‬         ‫میخواستم یا نه؛ کلی باید‬                                                    ‫دمبل ور میروند جلینگ و جلینگ‬           ‫اما میتوان دانست که آب به آسیاب‬
                                      ‫سراسیمه آمد سراغم و ازم خواست‬                                                   ‫کنید؟» لحن تند است و جواب های‪،‬‬       ‫صفحههای آهنی‪ .‬تلاش ماهیچههای‬           ‫که میریزد‪ ...‬تا ساعت ده و نیم ــ‬
‫جشن مشروطه است‪ .‬طول و تفصیلی‬          ‫کمک کنم‪ .‬بهش تنفس مصنوعی‬                 ‫سپاسگزار این آقایان باشم‪ .‬تنوع‬         ‫هوی‪ .‬بهانتظار اعلام نظر بازپرس‪ ،‬مرا‬  ‫ورزیده یا نوکار‪ .‬بوی عرق تن‪..........‬‬
                                      ‫بدهیم؛ رفتم؛ دیدم بیهوش افتاده‪.‬‬          ‫بسیار خوبی در زندگیم پیش‬                                                    ‫بالای پلکان؛ سرپاسبان نام مرا صدا‬                 ‫وقت خاموشی رسمی‪...‬‬
‫هم نخواهد داشت‪ .‬ای‪ ...‬چهار پنج‬        ‫دستمالی را که تو حلقش چپانده‬             ‫آوردهاند‪ ...‬چیزهائی که برایم آوردهاند‬           ‫به اتاق متهمان میبرند‪...‬‬    ‫میزند‪ .‬فردا صبح دادگاه و دوستان‬        ‫«ورزش دسته جمعی در زمین‬
                                      ‫بود؛ استواره بیرون کشیده بود‪ .‬اما‬        ‫کم و بیش سر و صورتی به زندگی‬           ‫یکی از دو افسر بازپرس میآید‪.‬‬         ‫میگویند که منظور بازرسی است در‬         ‫والیبال‪ .‬چهل و پنجاه نفری هستند‪...‬‬
‫دقیقه دیگر» و بیدرنگ به سخن‬           ‫باز نفسش بالا نمیآمد‪ .‬ده دقیقهای‬         ‫زندانم میدهد‪ .‬امشب خواهم توانست‬        ‫ستوان دوم است‪ ...‬شرمنده است و‬        ‫دادرسی ارتش‪ .‬ببینیم‪ ...‬سرپاسبان‬        ‫ساعت هفت‪ .‬پخش خبر رادیوی‬
                                      ‫بهش تنفس دادیم‪ .‬تازه رنگ روش‬             ‫پشتی خودم را زیر سر بگذارم و با پتو‬    ‫ارادتمند آقای به آذین‪ .‬و چنانکه‬      ‫میآید؛ رسمی و عبوس‪« .‬آقای‬              ‫تر ا نز یستو ر ی ا ست و صد ا یش‬
            ‫ادامه میدهم‪...‬‬            ‫داشت جا میآمد که یکهو چانه‬                                                      ‫گوئی میخواهد از گرفتاری من‬           ‫اعتمادزاده‪ .‬شما را افسر نگهبان‬         ‫نامنظم‪.....‬سفره میاندازند برای‬
                                      ‫انداخت وتمام کرد‪ .‬جلو چشم خودم‪.‬‬                ‫ملافه خانگی به خواب بروم‪...‬‬      ‫تبری بجوید؛ زود میگوید‪« :‬من‬          ‫میخواد»‪ .‬برمیخیزم و میروم‪ .‬در‬          ‫صبحانه کمون‪ .‬چای شیرین با یک‬
‫«پاسبانی میآید و از آستانه در‬         ‫همین میان‪ ،‬دکتر هم سررسید‬                ‫«جوانی با من است از «س‪ .‬ل‪».‬‬            ‫افسر وظیفهام‪ .‬برای کارآموزی‬          ‫آهنی زیر هشت به رویم باز میشود؛ و‬      ‫سوم نان سنگک که از بیرون میخرند‬
                                      ‫معاینهاش کرد؛ گفت از قلبشه؛‬              ‫میگوید و از «موضعگیری انقلابیش»‪:‬‬       ‫مأمورم کردهاند اینجا»‪ .‬میپرسم‪:‬‬       ‫اینک اتاق افسر نگهبان‪ .‬نشسته است؛‬      ‫و یک تکه پنیر‪ ،‬جیره زندان که بدمزه‬
‫میگوید‪« :‬اثاثتان را جمع کنید‪...‬‬       ‫نارسائی داشته‪ .»...‬چیزی بر این‬           ‫پیش از هر چیز پاک کردن عرصه‬            ‫«انگار همشهری هستیم؟»‪ .‬اما نه‪،‬‬       ‫ستوان دوم جوان و تازهمنصب و در‬         ‫است و بدبو‪ .‬نمیتوانم فرو بدهم‪.‬‬
                                      ‫نمیتوان افزود‪ .‬به چشم خود دیده‬           ‫ایران از بقایای حزب توده‪ .‬گوش تیز‬      ‫مازندرانی است؛ از ساری یا آمل‪.‬‬       ‫برابرش ایستاده! من پیر خطاکار‪.......‬‬   ‫نان تنها چه عیب دارد؟ به فروشگاه‬
‫شماره چهار»‪ .‬تعجب نمیکنم‪...‬‬           ‫است‪ .‬ولی آیا چشم ـ اگر هم بخواهد‬         ‫میکنم‪« :‬دیشب پنج و شش نفری‬             ‫اطلاع میدهد که بازپرس تصمیم‬          ‫بازخواست میکند‪« :‬شما آقا؛ برای‬         ‫میروم؛ اتاقکی در بند یک‪ ،‬با چند‬
                                                                               ‫بودیم‪ .‬میگفت اگر پاش بیفته‪ ،‬یک‬         ‫به تبدیل قرارداشته و به تیمسار‬       ‫چه زندانیها را دور خودتان جمع‬          ‫قفسه کالای مختصر و یک یخچال‬
‫به اتاق خودم میروم و خودم را‬                     ‫ـ همه چیز را میبیند؟‬          ‫لحظه هم تردید نمیکنه باهاشان‬           ‫معاون دادستان تلفن زده است؛ اما‬      ‫میکنید؟»‪« .‬من؟ کسی را من جمع‬           ‫برقی‪ .‬یک شیشه کوچک شیر میخرم‬
                                      ‫«شب‪ ،‬پس از شام‪ ،‬دوستان‬                   ‫به زبان گلوله حرف بزنه‪ ».‬راستش‬         ‫ایشان موافقت نکردهاند‪ .‬و میافزاید‪:‬‬   ‫نکردهام‪ .‬اتاق بزرگه؛ بیش از گنجایش‬     ‫و همان جا سر میکشم‪ .‬یک کیسه‬
‫آماده میکنم‪ ...‬جوانها ما را در میان‬   ‫باز مرا در میان میگیرند‪ :‬بررسی‬           ‫چشمهام گرد شد‪ .‬گفتم‪« :‬این که‬           ‫«چیزی نیست‪ .‬امیدوارم همین یکی‬        ‫خودش هم زندانی داره ‪ .‬اینه که به‬       ‫تور ـ کار زندان ـ و یک دفتر یادداشت‬
                                      ‫کوتاهی درباره شعر معاصر! عذرم‬            ‫کار فاشیستهاست»‪ .‬آنهای دیگر‬            ‫دو روزه قرارتان تبدیل بشه وآزاد‬      ‫نظرمیاد‪« .»...‬گزارش دادهاند شما‬
‫میگیرند‪ .‬نزدیک یازده است‪ .‬به‬          ‫را که موضوعی است پردامنه و‬               ‫هم اعتراض کردند ‪ .‬اخمهاش تو‬            ‫بشید»‪ .‬دیگر کاری ندارم‪ .‬بهدستور‬      ‫براشان حرف میزدید»‪« .‬ها‪ ،‬بله!‬                 ‫هم میگیرم‪ .‬دیگر مجهزم‪...‬‬
                                      ‫کمیتم از بسیاری جهات لنگ‪،‬‬                ‫هم رفت و دیگر زود درز گرفت‪...‬‬          ‫استوار مرا به پائین میبرند‪ .‬درست‬     ‫طبیعی است‪ ...‬و بهآرامی گوشزد‬           ‫«آقای اعتمادزاده!‪ .‬مرا صدا‬
‫اصرار میخواهند که ناهار بخوریم‬        ‫نمیپذیرند‪ .‬ناچار شروع میکنم‪.‬‬             ‫باورکردنی نیست‪ .‬هیچ یک از گروهها‬       ‫به وقت ناهار به دوستانم میپیوندم‪.‬‬    ‫میکنم کیستم و چهکارهام؛ کمی‬            ‫میزنند‪ ...‬ورقۀ ملاقات را به من‬
                                      ‫از پیشگامان که با صفیر گلولهها و‬         ‫تا این حد در دشمنی پیش نمیرود‪.‬‬         ‫شب‪ .‬پس از شام‪ ،‬باز گرد من جمع‬        ‫هم با گزافه و آب و تاب چیزی که‬         ‫میدهند‪ ...‬در راهرو قدم میزنم‪.‬‬
‫و بعدازظهر برویم‪ .‬سرگرد موافقت‬        ‫دود باروت انقلاب به میدان آمده‬           ‫خاموش میمانم؛ میگوید‪« :‬درک‬             ‫میشوند‪ .‬بحثمان درباره آزادی است‬      ‫هرگز در جای دیگر به خود اجازه‬          ‫امربر بستهای برایم میآورد‪ .‬زیرجامه‬
                                      ‫اند‪ .‬مردانی بیشتر خودساخته‪...‬‬            ‫خاصی از وظیفه روز داره‪ ...‬شما چه‬       ‫و نظم اجتماعی‪ .‬خلاصهای از آنچه‬       ‫ندادهام‪ .‬لحنش نرمتر میشود و ادب‬        ‫است و پیراهن و جوراب که در‬
‫نمیکند‪ « :‬ناهار آقایان را شماره‬       ‫عارف قزوینی‪ ،‬اشرفالدین حسینی؛‬            ‫فکر میکنید؟ آیا سوسهای تو کارش‬         ‫اندکی پیش در این باره نوشته ام‬       ‫را تا به جائی میرساند که مرا دعوت‬      ‫بقچه سفیدی پیچیدهاند؛ با حوله و‬
                                      ‫فرخی یزدی و بعدها عشقی‪ ...‬من‬             ‫نیست؟»‪« .‬از کجا میشه دانست؟»‪.‬‬                                               ‫به نشستن میکند‪ .‬سپاسگزارم‪ .‬در‬
‫چهار بار گذاشتهاند» بهراه میافتیم‪.‬‬    ‫در این مقدمهچینی هستم که افسر‬            ‫«بوش که میآمد‪ ،‬یکی میگفت دو‬                           ‫برایشان میگویم ‪.‬‬      ‫پایان میگوید‪« :‬اینجا؛ آقا‪ ،‬زندانه؛‬
                                      ‫نگهبان را دست به کمرزده و پاها از‬        ‫سال پیش او را در کرمانشاه تو لباس‬      ‫«استکان چای را تازه از دست‬           ‫ما وظایفی داریم‪ .‬امیدوارم درک‬
‫جمعیت انبوهتر شده است‪ .‬از‬             ‫هم گشاده؛ در آستانۀ در میبینم‪...‬‬         ‫ارتشی دیده؛ ستوان سوم یا استوار‬        ‫نهادهام که از راهرو مرا میخوانند‪.‬‬    ‫میکنید» بله‪ ،‬دلم میخواهد درک‬
                                      ‫«آقای اعتمادزاده؛ بیائید بیرون»‪...‬‬                                              ‫برای ملاقات میروم‪ .‬همان یک‬
‫سرسرای میان دو بند که میگذریم‪،‬‬        ‫بیرون میآیم و بهدنبال افسر نگهبان‬                          ‫همچو چیزی‪...‬‬         ‫ربع ولی پر و پیمانه‪ .‬زنم هست و‬                            ‫کنم‪ .‬ولی‪...‬‬
                                      ‫به راه‪ .‬در اتاق‪ ،‬افسر جوان مرا برپا نگه‬  ‫«در اتاق گفت و گو درباره قربانیان‬      ‫بچههایم؛ برادرم سیاوش و خانمش‪...‬‬
‫بانگ سرود جوانان یکباره زیر سقف‬                                                ‫شکنجه گل انداخته است‪ .‬سخن از‬           ‫زنم سرپشت میلهها خم کرده؛ نگاهم‬            ‫«دوشنبه پنجم مرداد‪:‬‬
                                              ‫میدارد و خود مینشیند‪...‬‬          ‫آقای سعیدی به میان میآید؛ مرد‬                                               ‫پاسبانی در راهرو بند و سپس‬
‫زندان میپیچد‪ :‬از خون ما؛ لاله‬         ‫«اینجا زندان است آقا! به من چه‬                                                                                       ‫از بالای پلکان حیاط فریاد میزند‪:‬‬
                                      ‫شما کی هستید؟ پاتان را که از این‬
‫روید‪ .‬پرلاله و گل بشود همه جا‪،‬‬        ‫در گذاشتید تو‪ ،‬یکی هستید مثل‬                                                                                                   ‫«دادگاهیهاش بیایند!»‬
                                      ‫همه آنهای دیگر» و تهدید میکند‬                                                                                        ‫« آ قا ی ا عتما د ز ا د ه شما ئید ؟‬
            ‫چون گلستان‪...‬‬             ‫اخلال در نظم زندان چه عواقبی‬                                                                                         ‫بفرمائید‪ .‬میفرمایم‪ .‬در پای پله؛ به‬
                                      ‫میتواند برایم داشته باشد‪ ...‬ما در این‬                                                                                ‫دستور سرجوخه؛ دو سرباز تفنگ‬
‫درآهنی بند باز میشود و سرگرد به‬       ‫گفت و گوئیم که همهمهای از راهرو‬                                                                                      ‫بهدست میآیند و تحویلم میگیرند‪.‬‬
                                      ‫بند بهگوش میرسد‪ .‬جمع شدهاند‬                                                                                          ‫به صف‪ ،‬کنار دیوار میایستیم؛ هر‬
‫نظاره میآید ‪ .‬یک دو دقیقه میایستد‬     ‫و مشت به در میکوبند‪ .‬با افسر‬                                                                                         ‫زندانی در محاصره دو نگهبان‪ .‬دیگر‬
                                      ‫نگهبان کار دارند‪ .‬بهزودی فریادها اوج‬                                                                                 ‫همه هستند‪ .‬میتوانیم به راه بیفتیم‪...‬‬
‫و چیزی نمیگوید؛ پس ازآن آهسته‬         ‫میگیرد و در آهنی از فشار جمعیت و‬                                                                                     ‫اتوبوس آبی رنگ دادرسی میآید‪...‬‬
                                      ‫ضربات مشت و لگد بهلرزه درمیآید‪.‬‬                                                                                      ‫اتوبوس بهراه میافتد‪ ...‬دو سرباز‬
‫به سوی ما قدم برمیدارد و دستور‬        ‫چه میکنند؟ نگرانم و افسر شاید‬                                                                                        ‫مرا به اتاق بازپرس دادگاه عادی‬
                                      ‫بیش از من‪« ...‬مقررات زندان؛ آقا باید‬                                                                                 ‫شماره ‪ 1‬میبرند‪ ...‬اتاقی نه چندان‬
‫میدهد‪« :‬به‪ ،‬آقایان دیگر کافی‬          ‫رعایت بشه‪ .‬بفرمائید‪ .‬این آخرین باره‬                                                                                  ‫بزرگ با پنجرهای سرتاسری به‬
                                      ‫که میگم» سپس اشاره به در میکند‪:‬‬                                                                                      ‫بیرون‪ .‬بازپرس یک سروان دادرسی؛‬
‫است»‪ .‬جوانان همچنان میخوانند‪...‬‬       ‫«اینها هم دیگر برند پی کارشان»‪ ...‬و‬                                                                                  ‫با تلفن سرگرم گفت و گو است‪ .‬با‬
                                      ‫ناگاه در میان همهمه و فریاد زندانیان‬                                                                                 ‫دست اشارهای میکند‪ .‬پهلوی میز‬
‫«این بار در سربی رنگ زندان‬            ‫ضربه شدیدی به در میخورد؛ مشت‬                                                                                         ‫او مینشینم‪ .‬در گوشه سمت ورودی‬
                                      ‫یا شاید لگد‪ .‬افسر میکوشد بیاعتنا‬                                                                                     ‫اتاق؛ میز دیگری نهاده است‪ .‬دو‬
‫شماره چهار بهآسانی به روی ما‬          ‫باشد‪« :‬بگید از این جا برند»‪« ...‬بگید‬                                                                                 ‫افسر زیردست آنجا نشستهاند و با‬
                                      ‫خواهش میکنم» و با دستمال عرق‬                                                                                         ‫پروندهای ور میروند‪ .‬گماشته با‬
‫باز میشود‪ ...‬کنترل اثاثیه ما تمام‬     ‫پیشانی و پس گردنش را خشک‬                                                                                             ‫سینی چای به درون میآید‪ .‬به اشاره‬
                                      ‫میکند‪ .‬از در نیمهباز بند میگذرم و‬                                                                                    ‫سروان؛ ابتدا نزد من نگه میدارد‪ .‬سر‬
‫میشود‪ .‬آقائی که آنجا با افسر‬          ‫همانجا میایستم‪ .‬نگاه میکنم‪ ،‬سی‬                                                                                       ‫تکان میدهم‪« .‬متشکرم»‪ .‬گماشته‬
                                                                                                                                                           ‫دور میشود‪ .‬سروان همچنان که‬
‫نگهبان بود‪ ،‬یکباره چهره عوض‬

‫میکند‪ .‬میآید و پس از معرفی‬

‫خود بهگرمیدست میدهد‪« :‬خیلی‬

‫خوش آمدید!»‪ .‬رضا شلتوکی است‬

‫[در‪ 29‬آبان ‪ 1362‬اعدام شد‪ ].‬از‬

‫افسران «سازمان نظامی» شانزده سال‬

‫است در زندانهای تهران و برازجان‪.‬‬

‫و هنوز کو؟‪ ...‬خودم را نمیتوانم‬

‫کوچک نبینم‪ .‬شلتوکی به امربر بند‬

‫میگوید اثاث ما را بیاورد‪ .‬به درون‬

‫بند میرویم؛ زندانیان در راهرو جمع‬

‫شدهاند‪ .‬سلام و روبوسی با یکایک‬

‫شان و با فریدون تنکابنی نویسنده‬

‫«یادداشتهای شهر شلوغ» که همین‬

‫روزها به شش ماه محکوم شده است‪.‬‬

‫سست پیش میآید‪ .‬شاید خود را‬

‫بدهکار من میداند‪ ...‬که بیشک‬

‫اشتباه میکند‪ .‬اگر هم ماجرای او و‬

‫کتابش نبود‪ ،‬باز کار من با این آقایان‬

‫دیر یا زود به همینجا میکشید‪ .‬او در‬

‫این میانه پاک بیگناه است‪ .‬ما را به‬

‫اتاق رویهمرفته کوچکی میبرند با‬

‫دیوارهای قطور و دو پنجره بلند که‬

‫به حیاط باز میشود‪ .‬ظاهری آراسته‬

‫دارد‪ .‬قالیچههای تازه ُرفته پاکیزه بر‬

‫کف آن گسترده و پردههای ُک َدری‬

‫گلدار از برابر درگاهیها آویخته و‬

‫بر دیوارها‪ ،‬به بلندی قدآدمی‪ ،‬یکی‬

‫دو قفسهبندی ساده برای کتاب و‬

‫نیز تختهبندی تقریباً سرتاسری که‬

‫جعبههای کفش و جامهدانها بالای‬

‫ادامه دارد‬  ‫آن نهاده‪...‬‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18