Page 19 - (کیهان لندن - سال سى و هفتم ـ شماره ۳۰۳ (دوره جديد
P. 19
صفحه 19ـ Page 19ـ شماره 1769 ویژه پڃپڒ نوروز
جمعه ۱۲تا پنجشنبه ۲5مارس ۲0۲0
سعدی شیرازی حافظ شیرازی مولاپڃ
برآمد باد صبح و بوی نوروز ابــر آذاری برآمــد بــاد نــوروزی وزیــد مستی و عاشقی و جوانی و یار ما
به کام دوستان و بخت پیروز وجه می میخواهم و مطرب که میگوید رسید نوروز و نوبهار و حمل میزند صلا
مبارک بادت این سال و همه سال شـاهدان در جلـوه و من شرمسـار کیسـهام هرگز ندیده چشم جهان این چنین بهار
همایون بادت این روز و همه روز بار عشـق و مفلسی صعب است میباید کشید میروید از زمین و ز کهسار کیمیا
چو آتش در درخت افکند گلنار قحط جود اسـت آبروی خـود نمیباید فروخت پهلوی هر درخت یکی حور نیکبخت
دگر منقل منه آتش میفروز بـاده و گل از بهـای خرقـه میبایـد خریـد دزدیده مینماید اگر محرمی لقا
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست گوییـا خواهد گشـود از دولتـم کاری که دوش اشکوفه میخورد ز می روح طاس طاس
حسد گو دشمنان را دیده بردوز مـن همیکـردم دعـا و صبح صـادق میدمید بنگر بسوی او که صلا میزند ترا
بهاری خرم است ای گل کجایی بـالبیوصـدهـزارانخنـده آمد گلبـهباغ می خوردنش ندیدی اشکوفهاش ببین
که بینی بلبلان را ناله و سوز از کریمـی گوییـا در گوشـهای بویـی شـنید شاباش ای شکوفه و ای باده مرحبا
جهان بی ما بسی بودهست و باشد دامنـی گـر چاک شـد در عالم رنـدی چه باک سوسن به غنچه گوید« :برجه چه خفت ٔه
جامـهای در نیـک نامـی نیـز میبایـد دریـد شمعست و شاهدست و شرابست و فتنها»
برادر جز نکونامی میندوز ایـن لطایف کـز لب لعل تو مـن گفتم که گفت
نکویی کن که دولت بینی از بخت ویـن تطاول کز سـر زلف تو من دیـدم که دید ریحان و لالها بگرفته پیالها
عدل سـلطان گر نپرسـد حال مظلومان عشق از کیست این عطا ز کی باشد جز از خدا
مبر فرمان بدگوی بدآموز گوشـه گیـران را ز آسـایش طمـع بایـد برید
منه دل بر سرای عمر سعدی تیرعاشـقکـشندانـمبـردلحافظکـه زد جز حق همه گدا و حزینند و رو ترش
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز ایـن قدر دانم که از شـعر ترش خون میچکید عباس دبس در سر و بیرون چو اغنیا
دریغا عیش اگر مرگش نبودی
دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز کد کردن از گدا نبود شرط عاقلی
یک جرعه میبدیش بدی مست همچو ما
خیام رودکی سمرقندی سنبل به گوش گل پنهان شکر کرد و گفت:
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است آمد بهار خرم با رنگ و بوي طیب « هرگز مباد سایه یزدان ز ما جدا
در صحن چمن روی دلافروز خوش است با صد هزار زینت و آرایش عجیب ما خرقها همه بفکندیم پارسال
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست شاید که مرد پیر بدین گه جوان شود
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است گیتي بدیل یافت شباب از پي مشیب جانها دریغ نیست چه جای دو سه قبا »
چرخ بزرگوار یکي لشگري بکرد ای آنک کهنه دادی نک تازه باز گیر
از آمــدن بهــار و از رفتــن دی لشگرش ابر تیره و باد صبا نقیب کوری هر بخیل بداندیش ژاژخا
اوراق وجـود مـا همـی گـردد طـی نقاط برق روشن و تندرش طبل زن
مـی خور! مخـور اندوه که فرمـود حکیم دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب هر شه عمامه بخشد وین شاه عقل و سر
غمهـای جهـان چـو زهـر و تریاقش می آن ابر بین که گرید چون مرد سوگوار جانهاست بیشمار مر این شاه را عطا
و آن رعد بین که نالد چون عاشق کثیب
عطار نیشابوری خورشید ز ابر تیره دهد روي گاه گاه پروین اعتصامی
چونان حصاریي که گذر دارد از رقیب
جهان از باد نوروزی جوان شد یک چند روزگار جهان دردمند بود سپیدهدم ،نسیمی روح پرور
زهی زیبا که این ساعت جهان شد به شد که یافت بوي سمن را دواي طیب زید و کرد گیتی را معنبر
شمال صبحدم مشکین نفس گشت
باران مشک بوي ببارید نو بنو تو پنداری ،ز فروردین و خرداد
صبای گرمرو عنبرفشان شد وز برف برکشید یکي حله قصیب بباغ و راغ ،بد پیغام آور
تو گویی آب خضر و آب کوثر گنجي که برف پیش همي داشت گل گرفت
ز هر سوی چمن جویی روان شد هر جو یکي که خشک همي بود شد رطیب برخسار و بتن ،مشاطه کردار
چو گل در مهد آمد بلبل مست لاله میان کشت درخشد همي ز دور عروسان چمن را بست زیور
به پیش مهد گل نعرهزنان شد چون پنجه عروس به حنا شده خضیب گرفت از پای ،بند سرو و شمشاد
بلبل همي بخواند در شاخسار بید سترد از چهره ،گرد بید و عرعر
کجایی ساقیا درده شرابی سار از درخت سرو مر او را شده مجیب
که عمرم رفت و دل خون گشت و جان شد صلصل بسر و بن بر با نغمه کهن ز گوهر ریزی ابر بهاری
بلبل به شاخ گل بر بالحنک غریب بسیط خاک شد پر لؤلؤ تر
قفس بشکن کزین دام گلوگیر اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد مبارکباد گویان ،در فکندند
اگر خواهی شدن اکنون توان شد که اکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب درختان را بتارگ ،سبز چادر
چه میجویی به نقد وقت خوش باش نماند اندر چمن یک شاخ ،کانرا
چه میگوئی که این یک رفت و آن شد سنایی غزنوی نپوشاندند رنگین حله در بر
یقین میدان که چون وقت اندر آید ز بس بشکفت گوناگون شکوفه
از آمدن بهار و از رفتن دی هوا گردید مشکین و معطر
تو را هم میبباید از میان شد اوراق وجود ما همی گردد طی بسی شد ،بر فراز شاخساران
چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر می خور! مخور اندوه که فرمود حکیم زمرد ،همسر یاقوت احمر
که همره دور رفت و کاروان شد غمهای جهان چو زهر و تریاقش می بتن پوشید گل ،استبرق سرخ
بسر بنهاد نرگس ،افسر زر
بلایی ناگهان اندر پی ماست بهاری لعبتان ،آراسته چهر
دل عطار ازین غم ناگهان شد
بکردار پریرویان کشمر
چمن ،با سوسن و ریحان منقش
زمین ،چون صحف انگلیون مصور
در اوج آسمان ،خورشید رخشان
گهی پیدا و دیگر گه مضمر
فلک ،از پست رائیها مبرا
جهان ،ز الوده کاریها مطهر