Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و هشتم ـ شماره ۳۳۶ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪1802‬‬
                                                                                                                                                                                                                     ‫جمعه ‪ ۱۴‬تا ‪ ۲۰‬آبانماه‪۱۴۰۰‬خورشیدی‬

‫ریگی به کفشت نیست چرا بلند جلوی‬                       ‫شبانگه کارد بر حلقش بمالید ایرجپزشکزاد‬                                                                                                                      ‫شیخ اجل حکایتی دارد در گلستان‬
   ‫خودم نمیخوانی؟ ده بخوان دیگه!‬                                                                                                                                                                                  ‫درباره دختر زشتروی یک فقیه که کمی‬
       ‫سعدی ـ دوست دارم که ‪....‬‬                      ‫سال ‪ 1377‬به ابتکار بنیاد فرهنگی کیان با همکاری بخش مطالعات خاور نزدیک دانشگاه «یو‪ .‬سی‪ .‬ال‪ .‬ای»‪ ،‬یک سمینار سعدی در‬
                                                     ‫شهر لسآنجلس برگذار شد که در آن سخنرانان با استاد دکتر احسان یار شاطر‪ ،‬دکتر محمود امید سالار‪،‬دکتر منوچهر امیری و ایرج‬                                                      ‫کوتاه شدهاش اینست‪:‬‬
‫مهلقا ـ بله‪ ،‬میدانم که دوست داری‬                     ‫پزشکزاد درباره جنبههای مختلف هنر سعدی سخن گفتند‪ .‬در پایان اجلاس‪ ،‬یک اسکچ (کمدی کوتاه) با عنوان «شبانگه کارد بر حلقش‬                                          ‫«آوردهاند که فقیهی دختری داشت‬
‫کهمنخرباشم‪،‬نفهمم‪.‬اگرهمفهمیدم‬                          ‫بمالید» براساس حکایتی از گلستان سعدی‪ ،‬نوشتۀ ایرج پزشکزاد اجرا شد‪ .‬متن این اسکچ را از کتاب گلگشت خاطرات میآوریم‪...‬‬                                           ‫بغایت زشت‪ ،‬بجای زنان رسیده و با‬
‫بگوئی مقصودم تو نبودی‪ .‬من زن بدم‪،‬‬                                                                                                                                                                                 ‫وجود جهاز و نعمت‪ ،‬کسی در مناکحت‬
‫بله؟ زندگیات را دوزخ کردهام‪ .‬بله؟‬                    ‫«ذکر جمیل سعدی در افواه عوام‬                           ‫اگر میشد که‪...‬‬      ‫اسفند دودکن‪ ،‬نکند دماغش را چشم‬                              ‫سر قبرباباشان!‬        ‫او رغبت نمینمود‪ .‬فیالجمله بحکم‬
‫حالا صبر کن! کجایش را دیدهای؟ زن‬                     ‫افتاده‪ ،‬صیت سخنش در بسیط زمین‬        ‫حاجی خانم ـ وا! نصیب نشود‪ ،‬حاجی!‬      ‫بزنند! یک خرده هم واسه زیر دماغش‬         ‫حاجی خانم ـ حالا بگو چی‬                  ‫ضرورتعقدنکاحشباضریریببستند‪.‬‬
‫بد یک دوزخی نشانت بدهد که مار‬                        ‫رفته و قصبالجیب حدیثش همچون‬          ‫دختر من زن عمله بشود؟ من هم‬                                                                                             ‫آوردهاند که حکیمی در آن تاریخ از‬
‫غاشیه به حالت گریه کند! عذاب النار‬                   ‫شکر میخورند»‪ .‬اما باید منتظر عاقبت‬   ‫رضایت بدهم‪ ،‬خودش رضایت نمیدهد‪.‬‬                                 ‫دودکن!‬                        ‫میخواهی‪ ،‬ننه جون!‬          ‫سرندیب آمده بود که دیده نابینا روشن‬
‫را کجایش را دیدهای؟ همین زن بد‬                                                            ‫حاجی ـ چطور آن دفعه راضی شد؟‬          ‫حاجی خانم ـ خوبه‪ ،‬خوبه! حالا‬             ‫مه لقا ـ گور مرگم این جعبه آجیل‬          ‫همی کرد‪ .‬فقیه را گفتند داماد را چرا‬
‫اگر نبود تو الان کجا بودی‪ ،‬گدا گشنه؟‬                                       ‫کار بمانیم‪.‬‬                                          ‫میدانم میخواهی واسه این دوتا دانه‬                                                 ‫علاج نکنی؟ گفت‪ :‬ترسم که بینا شود و‬
‫اگر حاجی بابام به دادت نرسیده بود از‬                 ‫امروز از سحرگاه طبقکشها از‬                    ‫مگر آن یکی چه کاره بود؟‬      ‫موی بیقابلیت روی لبش و زیر چانهاش‬                      ‫شیرینم را میخواهم‪.‬‬         ‫دخترم را طلاق دهد‪ .‬شوی زن زشتروی‬
‫گشنگی مرده بودی‪ .‬بیچاره! یادت رفته‬                   ‫خانه حاجی به خانه مجاور جهیزیه‬       ‫حاجی خانم ـ آن موقع دختر شیخ‬                                                   ‫حاجی ـ این مهلقا الانه اینقدر خورد‪،‬‬
‫فرنگیها شام و ناهار بهت نون خشکه‬                     ‫میبردند‪ .‬از ظهر‪ ،‬صدای ساز و ضرب‬      ‫عبدالفلوس فقیه بیاسم و رسم بود‪ .‬حالا‬                        ‫لغز بخوانی!‬                                                                       ‫نابینا به ‪»...‬‬
‫و پوست خربزه میدادند؟ بله‪ ،‬اینجا بد‬                  ‫و هلهله عروسی بلند بود‪ :‬این حیاط و‬   ‫دختر حاجی عبدالفلوس حلبی تاجر‬         ‫حاجی ـ کاشکی این دو تا موی‬                       ‫باز میخواهد آجیل بخورد؟‬          ‫البته توجه دارید که حکایت مربوط‬
                                                     ‫اون حیاط ـ میبرند شمع و چراغ و‬       ‫محترم بازار است‪ .‬مگر زیربار میرود؟‬    ‫بیقابلیت روی سرش درآمده بود‪،‬‬             ‫حاجی خانم ـ بگو ماشاءالله‪ ،‬حاجی!‬         ‫به دوران قدیم است و ربطی به فقیه‬
    ‫جائی است‪ .‬من هم زن بدم‪ ،‬بله؟‬                     ‫بخصوص ترانهی معروف یار مبارک بادا‪،‬‬   ‫حاجی ـ بین این اسیرها آدم حسابی‬       ‫تو خجالت نمیکشی به این ریش و‬                                                      ‫دوران ما ندارد‪ ،‬که دخترش را‪ ،‬اگر از‬
‫مسهعلدقایـ ـز دنوبسد متندما‪،‬رممرکد نه ‪.‬ک‪..‬و هم لابد‬  ‫حال و هوای شاد و طرب انگیزی در‬       ‫هم هست‪ .‬مثل ًا خودم دیدم قشون‬         ‫سبیل میگویی دو تا دانه مو؟ غریبه‬                  ‫ماشاءالله تو دهنت نیست؟‬         ‫آن «بغایت زشت» هم زشتتر باشد‪،‬‬
‫خودتی‪ .‬آهای‪ ،‬بچهها یک خرده اسفند‬                                                          ‫انگلیس عوضی شیخ سعدی را هم‬            ‫که اینجا نیست‪ ،‬اگر هفتهای یک دفعه‬        ‫(بلند) ننه جون‪ ،‬جعبه آجیلت توی‬           ‫به برکت و میمنت ولایت فقیه‪ ،‬روی‬
‫بیاورید واسه نکویی این آقا دود کنید‬                          ‫تمام محله بوجود آورده بود‪:‬‬   ‫گرفته‪ ،‬دیدم گذاشته بودندش به کار‬      ‫بند انداز نیاید‪ ،‬شکل آسیدابوالقاسم‬       ‫طاقچه اطاق پنج دری‪ ،‬بغل آن مردنگی‬        ‫دست و با منت میبرند و‪ ،‬وقتی بردند‬
‫که چشم نخورد؛ تازه آقا‪ ،‬مرد نکو هم‬                   ‫امشب چه شبی است شب مراد‬              ‫گل و عملگی خندق‪ ،‬پریروز از آن‬
‫هست! مردیاش را بیایند از من بپرسند!‬                                                       ‫بالا که رد میشدم دیدمش‪ ،‬به من‬                             ‫واعظ میشود!‬                            ‫بلور بزرگه است‪.‬‬                   ‫غلط میکنند برگردانند‪.‬‬
‫بیایند ببینند سرش یک وجبی متکا‬                                            ‫است امشب‪،‬‬       ‫سلام کرد‪ .‬خودم را زدم به آن راه که‬    ‫حاجی خانم ـ الحمدالله اینش دیگر‬          ‫مهلقا ـ کدام پدرسوختهای جعبه‬             ‫و جای دیگری در گلستان حکایت‬
‫نرسیده‪ ،‬خور خورش بلند میشود!‬                         ‫این خانه پر از شمع و چراغ است‬        ‫نمیشناسمش‪ ،‬چون گفتم لابد یک‬           ‫بمن مربوط نیست‪ ،‬به مادر خودت رفته!‬       ‫آجیلم را برده آنجا؟ کار این زهراباجی‬     ‫دیگری دارد درباره حوادثی که بعد‬
‫طرفش هم که میروی سرش درد‬                                                                                                        ‫تازه نصف زنها از اینجور ریش و سبیلها‬     ‫است‪ ،‬لابد نصفش را هم کوفت کرده!‬          ‫از ترک دمشق برایش اتفاق افتاده که‬
‫میکند‪ ،‬کونش درد میکند‪ ،‬رودهاش‬                                                  ‫امشب‪،‬‬                       ‫چیزی میخواهد‪.‬‬        ‫دارند! فاطمه خانم بندانداز از پول این‬    ‫صد دفعه گفتم این زنیکه دزده‪ ،‬بیرونش‬
‫پیچ خورده‪ ،‬دستش رگ به رگ شده‪.‬‬                                      ‫بادا بادا مبارک بادا‪،‬‬  ‫حاجی خانم ـ حالا این شیخ سعدی‬                                                                                                   ‫کمی کوتاه شدهاش اینست‪:‬‬
‫تو خجالت نمیکشی مرد؟ خجالت‬                                          ‫ایشالا مبارک بادا!‬                                                 ‫ریش و سبیلها خانه خریده!‬                                     ‫کنید‪.‬‬         ‫« از صحبت یاران دمشقم ملالتی‬
                                                     ‫شادمانی ما بخصوص بخاطر نجات‬                         ‫کی هست‪ ،‬حاجی؟‬          ‫حاجی ـ حالا مه لقا ملکه وجاهت! اما‬       ‫حاجی خانم ـ ننه جون‪ ،‬زهرا باجی‬           ‫پدید آمده بود‪ .‬سر در بیابان قدس‬
                  ‫سرت نمیشود؟‬                        ‫جان گرامی شیخ اجل از آسیب فرنگ‬       ‫حاجی ـ بَه! شاعر و ادیب و دانشمند‬     ‫یادت رفته که با آن همه جهاز و مال‬        ‫کاری نکرده‪ ،‬من کردم‪ .‬گذاشته بودی‬         ‫نهادم و با حیوانات انس گرفتم‪ .‬تا وقتی‬
        ‫سعدی ـ دوست دارم که‪...‬‬                       ‫شعرناشناس‪ ،‬بیرون از حدو اندازه است‪،‬‬  ‫روزگار است که حالا بیچاره اسیر‬        ‫ومنال و خانه شخصی‪ ،‬چند سال برایش‬         ‫توی راهرو‪ ،‬من ورداشتم گذاشتم آنجا‪.‬‬       ‫اسیر فرنگ شدم‪ .‬در خندق طرابلس‬
‫مهلقا ـ این هم بخت و اقبال ماست‪،‬‬                     ‫آرزومندیم که سعدی شیرین زبان ما‪ ،‬در‬  ‫انگلیسا شده‪ ،‬گذاشتهاندش به کار‬        ‫دنبال شوهر گشتیم؟تازه همین شوهر‬                                                   ‫با دیگرانم بکار ِگل بداشتند‪ .‬یکی از‬
‫یک عمله توی خندق پیدا میکنیم‪.‬‬                        ‫کانونگرمسعادتخانوادگی‪،‬سختیهای‬        ‫عملگی‪ .‬اما این انگلیسا رسمشان است‬     ‫نابینا را هم با چه مصیبتی به تور زدیم؟‬                ‫مهلقا ـ پاشو بیارش!‬         ‫رؤسای حلب‪ ،‬که سابقهای میان ما بود‬
‫شاعر از آب در میآید! پس این آه و‬                     ‫جانگزای اسارت را فراموش کند‪.‬‬         ‫که آنهائی را که میبینند بدرد عملگی‬    ‫یادترفتهچقدربه مادرشرشوهدادیم‬            ‫حاجی خانم ـ چشم ننه‪ ،‬یک دقیقه‬            ‫گذر کرد و بشناخت و گفت ای فلان‪،‬‬
‫نالهها چیه که‪ :‬رها نمیکند ایام در‬                                ‫***‬                      ‫نمیخورند‪ ،‬میفروشند‪ .‬باید ببینم‪ ،‬این‬   ‫که برای پسرش قسم بخوره که مهلقا‬          ‫صبر کن‪ ،‬این دگمههای پیرهن بابات‬
‫کنار منش ـ که داد خود بستانم به‬                      ‫حالا بعد از چند روز‪ ،‬یک گشتی در‬      ‫شیخ سعدی اگر قیمتش مناسب باشد‬                                                  ‫رو بدوزم! هندوانه گذاشتم‪ ،‬بخور تا بیایم‬      ‫این چه حالتست‪ .‬گفتم چه گویم‬
‫بوسه از دهنش؟ ایام دیگر چه خاکی به‬                   ‫اطراف خانه جدید عروس و داماد بزنیم‪،‬‬                                                           ‫خوشگل است؟‬                                                           ‫پای در زنجیر پیش دوستان‬
‫سرش بکند؟ کنار و دهن از این نقدتر‬                    ‫که اگر دیدیم اوضاع روبراه است‪ ،‬برای‬                          ‫بخرمش‪.‬‬        ‫حاجی خانم ـ اما حاجی! نمیدونی‬                              ‫آجیلت را بیارم‪.‬‬              ‫به که با بیگانگان در بوستان‬
                                                     ‫تبریک این وصلت فرخنده به دستبوس‬      ‫حاجی خانم ـ اما اگر خریدیش‪ ،‬بعد‬       ‫پدر سوخته مادرش را چه کتکی زده!‬          ‫مهلقا ـ حالا بابام پیرهن دگمهدار‬
                  ‫و حاضر آمادهتر؟‬                    ‫حضرت شیخ برویم‪ ( .‬بعد از لحظهای‬      ‫مهلقا را دید و راضی نشد که بگیردش‬     ‫دک و دنده پیرزن را له کرده‪ ،‬که چرا‬       ‫نپوشه‪ ،‬خره عرعر نمیکنه؟قباحت‬             ‫بر حالت من رحمت آورد و به ده‬
       ‫سعدی ـ دوست دارم که ‪...‬‬                       ‫سکوت) نه‪ ،‬شکر خدا‪ ،‬سر و صدایی‬                                                                                       ‫داره‪ ،‬پیرمرد با این سن و سال پیرهن‬       ‫دینار از قیدم خلاص کرد و با خود به‬
‫مهلقا ـ با این فیس و افادهها که‬                      ‫نیست‪ .‬انگار به معجزه شیخ اجل‪ ،‬صلح‬                        ‫چی‪ ،‬حاجی؟‬                          ‫بهش دروغ گفته‪.‬‬                                                   ‫حلب برد و دختری که داشت به نکاح‬
‫میگوئی‪ :‬که سعدی راه و رسم‬                                                                 ‫حاجی ـ راضی میشود‪ .‬نشد فوری‬           ‫حاجی ـ اینم باز تقصیر توست‪ .‬باید‬                         ‫دگمهدار میپوشه!‬          ‫من درآورد به کابین صد دینار‪ .‬مدتی‬
‫عشقبازی ـ چنان داند که در بغداد‬                                      ‫و صفا برقرار شده‪...‬‬  ‫میبرم میگویم نافرمان است‪ ،‬پسش‬         ‫میگذاشتی مردکه را آماده میکردیم‪.‬‬         ‫حاجی خانم ـ الان میآیم‪ ،‬ننه جون‪،‬‬         ‫برآمد‪ .‬بد خوی‪ ،‬ستیزهروی و نافرمان‬
‫تازی‪ ،‬لابد این بغدادیهای بیچاره‬                      ‫(ولی ناگهان صدای فریاد غضبآلود‬       ‫میدهم‪ ،‬پولم را پس میگیرم‪ .‬این‬         ‫از این حرفها که واسه دلخوشی شوهر‬                                                  ‫بود‪ .‬زبان درازی کردن گرفت و عیش‬
                                                                                          ‫انگلیسا هم معطل نمیکنند‪ ،‬غلام‬         ‫بیریختها درست کردهاند‪ ،‬که‬                             ‫جیغ نزن الان میآیم‪.‬‬
            ‫همهشان لال مادرزادند!‬                                 ‫مهلقا شنیده میشود)‬                                            ‫خوشگلیمهم نیست‪،‬کهصورتزیبای‬               ‫حاجی ـ برس به دادش! این دختر اگر‬                         ‫مرا منغص داشتن‪.‬‬
        ‫سعدی ـ دوست دارم که‪...‬‬                       ‫مهلقا ـ سعدی! باز تو کونت را کردی‬         ‫نافرمان را فوری گردن میزنند‪.‬‬     ‫ظاهر هیچ نیست و از این جور چیزها‪،‬‬        ‫الان آجیل نخورد‪ ،‬گوشتهای آن شکم‬                    ‫زن بد در سرای مرد نکو‬
‫مهلقا ـ وای‪ ،‬خاک بسرم! نکند تو اصل ًا‬                ‫بمن نشستی؟! میخواهم بدانم کی‬         ‫حاجی خانم ـ اما حاجی‪ ،‬نباید فرار‬                                                                                               ‫هم درین عالمست دوزخ او‬
‫مرد بازی! این همه توی شعرهایت از‬                     ‫گفته گناه است که مرد توی روشنائی‬     ‫شوهرش را بفهمد‪ .‬میگوئیم شوهرش‬                     ‫تو گوشش میخواندیم‪.‬‬                        ‫گندهاش آب میشود‪.‬‬                       ‫زینهار از قرین بد زنهار‬
‫پسر دلربا و قمر دلپذیر میگوئی‪ ،‬نکند‬                  ‫به صورت زنش نگاه کند؟ بیا‪ ،‬این هم‬                                          ‫حاجی خانم ـ اینهم حاجی‪ ،‬تقصیر‬            ‫حاجی خانم ـ چشمت کف پاش! حالا‬
         ‫راستی راستی بچه بازی؟‪...‬‬                    ‫شوهر دانشمند! اینهم شوهر شاعر و‬                           ‫مرحوم شده‪.‬‬       ‫خود مهلقای ذلیل مرده است که کار را‬       ‫میتوانی این مادر مرده مرا نظر بزنی؟‬                   ‫و قنا ربنا عذاب النار‬
        ‫سعدی ـ دوست دارم که‪...‬‬                       ‫ادیب! ای حاجی بابا‪ ،‬خدا از گناهت‬     ‫حاجی ـ خیلی خوب‪ ،‬فقط تو این‬           ‫خراب کرد‪ .‬روزی که حکیم سرندیبی‬                                                    ‫باری‪ ،‬زبان تعنت دراز کرده همی‬
‫مهلقا‪ :‬تف به روت! از من هم خجالت‬                     ‫نگذرد که وسط آن همه خواستگارهای‬      ‫را توی کله دخترت فرو کن که کاری‬       ‫چشمهای مرتیکه را وا میکرد‪ ،‬یک‬                          ‫بگو ماشاءالله‪ ،‬حاجی!‬       ‫گفت‪ :‬تو آن نیستی که پدر من ترا از‬
‫نمیکشد‪ ،‬نه هم نمیگوید! گیرم که‬                       ‫خوب پولدار‪ ،‬مرا دادی به این مردکهی‬   ‫نکند این یکی هم از جونش بگذرد‪،‬‬        ‫دفعه پرید جلو‪ ،‬گفت چشمت را وا کن‬         ‫حاجی ـ هزار ماشاءالله به آن گوشت‬         ‫فرنگ باز خرید؟ گفتم‪ :‬بلی‪ ،‬من آنم که‬
‫دیگی که واسه من نجوشد سر سگ در‬                       ‫لات آسمان جل! که چی؟ که شاعر‬         ‫بزند به بیابان‪ ،‬بعد هم طلاقنامهاش‬     ‫منم مهلقا‪ ...‬مردک چشمش که به مهلقا‬       ‫و پیه! اما خدا از گناهت نگذرد زن که‬      ‫به ده دینار از قید فرنگم باز خرید و به‬
‫آن بجوشد! حالا ازت کاری بر نمیآید‪،‬‬                   ‫است‪ ،‬که اهل احساس است‪ !...‬حالا‬       ‫را با قاصد سفارشی از شیراز بفرستد‪.‬‬    ‫افتاد‪ ،‬یک دفعه نعرهای زد و بیهوش شد‪.‬‬     ‫هرچیمیکشیمازدست تو میکشیم‪.‬‬
‫چرا اینقدر حرف میزنی؟ خدا بدور‬                       ‫این چاچولبازیهایت هیچی‪ ،‬آن که به‬     ‫(صدای شکستن ظرف چینی و بلور)‪.‬‬         ‫وقتی دوباره هوشش آوردند‪ ،‬یک ثانیه‬        ‫حاجی خانم ـ بمن چه؟ تخم و ترکه‬                ‫صد دینار بدست تو گرفتار کرد‪.‬‬
‫همه قوتش ریخته به چانهاش! آن‬                         ‫حاجی خانمم گفته بودی راجع به من‬      ‫صداها را میشنوی؟ بدو‪ ،‬بدو که الان‬     ‫به مهلقا زل زد‪ ،‬بعد یک دفعه از جا پرید‪،‬‬  ‫خودت است‪ .‬این دختر را من از خانه‬                ‫شنیدم گوسفندی را بزرگی‬
‫هم واسه لیچار گفتن‪ ،‬واسه بدگویی‬                      ‫شعر گفتهای چی بوده؟ اگر باز هم یک‬    ‫آجیلش نرسد خانه را آتش میزند‪ .‬من‬      ‫لخت و پتی بیکفش و کلاه فرار کرد‪،‬‬
‫از زن بیچارهاش! پس چرا نمیخوانی‬                      ‫پدرسوختگی تویش نکردی چرا برای‬                                                                                                            ‫بابام نیاوردم‪.‬‬           ‫رهانید از دهان و چنگ گرگی‬
‫آن شعری که راجع به من گفتهای؟‬                        ‫خودم نمیخوانی تا مچت را بگیرم؟‬            ‫هم میروم ببینم چکار میکنم‪.‬‬                    ‫بعد هم که میدانی‪...‬‬         ‫حاجی ـ از خانه بابات نیاوردی‪ ،‬اما از‬          ‫شبانگه کارد بر حلقش بمالید‬
‫میترسی بخوانی واسه اینکه حتماً‬                                                                                     ‫***‬          ‫حاجی ـ بعدش را دیگر میدانم‪.‬‬
‫تویش به من خیلی لیچار گفتهای‪.‬‬                                ‫دهیالله! چرا معطلی؟ بخوان!‬                                         ‫طلاقنامه را با چاپار سفارشی از اندلس‬              ‫خانه شوهر برش گرداندی!‬                  ‫روان گوسفند از وی بنالید‬
‫گفتم بخوان! (فریاد) بخوان تا نزدم با‬                 ‫(انگار سعدی میخواهد چیزی بگوید‬       ‫گوینده ـ حاجی آقا‪ ،‬دست حق به‬                                                   ‫حاجی خانم ـ شوهرش پدر سوخته‬                   ‫که از چنگال گرگم در ربودی‬
       ‫این قندشکن سرت را بشکنم!‬                                                           ‫همراهت! اگر خدای نکرده توی خندق‬                                ‫فرستاد‬          ‫از آب درآمد‪ ،‬تقصیر من چیه‪ ،‬حاجی؟‬           ‫چو دیدم عاقبت خود گرگ بودی‬
‫سعدی ـ دوست دارم که بپوشی رخ‬                                  ‫ولی مهلقا مهلت نمیدهد)‬      ‫انگلیسا یک بلائی سر شیخ اجل ما‬        ‫حاجی خانم ـ حالا هر چی شده‪ ،‬شده!‬         ‫حاجی ـ هی گفتم‪ ،‬هی التماس کردم‪:‬‬          ‫اما‪ ،‬بنا بر پارهای از تحقیقات محققین‬
                                                             ‫سعدی ـ دوست دارم که‪...‬‬       ‫بیاید‪ ،‬ما فارسی زبانها چه خاکی‬        ‫اما این را بدان حاجی‪ ،‬توی این خانه یا‬    ‫زن‪ ،‬کاری به کار شوهرش نداشته باش‪.‬‬        ‫دانشمند‪ ،‬حدس زده میشود که این‬
                   ‫همچون قمرت‬                        ‫مهلقا ـ میدانم‪ ،‬میدانم دوست داری‬                                           ‫جای من است یا جای مه لقا‪ ،‬تا سر برج‬      ‫این دختر برگردد‪ ،‬تا ابد بیخ ریشمان‬       ‫«یکی از رؤسای حلب» که سعدی را از‬
‫تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت‬                  ‫آن رفقای لت و پارت باشند جلوی آنها‬                      ‫بسرمان کنیم؟‬       ‫صبر میکنم‪ ،‬اگر یک شوهر تازه برایش‬        ‫میماند‪ .‬هی رفتی آمدی قر زدی که‬           ‫اسارت نجات داده‪ ،‬همان فقیه دختردار‬
                                                           ‫بخوانی که بهبه و چهچه کنند‪.‬‬    ‫برو ببینم چه میکنی‪ ،‬حاجی! دعای‬        ‫پیدا کردی‪ ،‬فرستادیش خانه شوهر که‬         ‫حکیم از سر ندیب آمده‪ ،‬چرا چشم‬            ‫بوده که بعد از قحطی جنگ به تجارت‬
  ‫هیچ پیرایه زیادت نکند ُحسن ترا‬                            ‫سعدی ـ دوست دارم که ‪...‬‬       ‫خیر بدرقه راهت! نه تنها ما‪ ،‬که همه‬    ‫هیچی‪ ،‬اگر نه من بقچهام را میبندم‬         ‫دامادمان را علاج نکنیم! جواب سر و‬        ‫ارزاق مشغول شده‪ ،‬ثروت بیشتری به‬
 ‫هیچ مشاطه نیاراید ازین خوبترت‬                       ‫مهلقا ـ خیال کردی نشنیدم؟ خیال‬                                                                                                                               ‫هم زده است و به نام حاجی عبدالفلوس‬
‫بارها گفتهام این روی به هر کس‬                        ‫کردی نفهمیدم؟ دیروز که توی باغچه‬             ‫دنیا نگران سلامتش هستند‪.‬‬           ‫صاف میروم خانه خان داداشم‪.‬‬                         ‫همسر را چه بدیم؟‬          ‫حلبی‪ ،‬در ردیف اجله بزرگان و رؤسای‬
                                                     ‫داشتی واسه رفقایت میخواندی‪ :‬زن‬              ‫هفت کشور نمیکنند امروز‬         ‫حاجی ـ مگر خیال کردی شوهر توی‬            ‫حاجی خانم ـ تقصیر خودت است‬
                          ‫منمای‬                      ‫بد در سرای مرد نکو ـ هم در این عالم‬          ‫بیمقالات سعدی انجمنی‬          ‫کوچه ریخته‪ ،‬یا توی بازار میفروشند؟‬       ‫که از اول به داماد نابینا رضایت دادی‪.‬‬                 ‫حلب قرار گرفته است‪.‬‬
    ‫تا تأمل نکند دیدۀ هر بیبصرت‬                                                           ‫گوینده ـ خدا را شکر! پیداست که‬        ‫حاجی خانم ـ خوب‪ ،‬این قشون‬                ‫حاجی ـ میخواهم ببینم غیر از داماد‬        ‫بهر حال نام نامی این حاجی‬
‫آنچنان سخت نیاید سر من‪ ،‬گر برود‬                                         ‫است دوزخ او‪...‬‬    ‫حاجی موفق شده سعدی نازنین ما را‬       ‫فرنگ که آمده اینجا‪ ،‬اینقدر فرنگی و‬       ‫نابینا کی مهلقا را میگرفت؟ حالا این‬      ‫عبدالفلوس حلبی باید در لوح سینه‬
   ‫نازنینا‪ ،‬که پریشانی موئی ز سرت‬                            ‫سعدی ـ دوست دارم که‪...‬‬       ‫از انگلیسای کاسب به قیمت مناسب‬                                                                                          ‫عموم ایرانیان بلکه جهانیان حک‬
‫غم آن نیست که بر خاک نشیند‬                           ‫مهلقاـ اگر مقصودت از زن بد‬           ‫بخرد‪ .‬چون در خانه مجاور‪ ،‬که آن هم‬         ‫انگلیسی و نمیدانم چی و چی‪...‬‬                ‫خلق و خوی سگش هیچی‪...‬‬             ‫بشود‪ .‬زیرا شیخ اجل سعدی شیرازی‬
                                                     ‫من نیستم‪ ،‬چرا داشتی یواشکی‬           ‫ملک حاجی است و تا دیروز خالی و‬        ‫حاجی ـگفتیقشونفرنگ‪،‬یکچیز‬                 ‫حاجی خانم ـ حالا یه خورده غصه‬            ‫را از اسارت فرنگ‪ ،‬که چه بسا ممکن‬
                          ‫سعدی‬                       ‫میخواندی؟ این یکی را هم لابد‬         ‫ساکت بود‪ ،‬برو بیائی است‪ .‬گروه گروه‬    ‫بخاطرم رسید‪ ،‬این انگلیسا اسیرهائی‬        ‫خورده اعصابش ضعیف شده‪ ،‬خلق و‬             ‫بود به قیمت جان او تمام بشود‪ ،‬نجات‬
‫زحمت خویش نمیخواهد بر‬                                ‫یواشکی واسه آنها خواندهای! ده اگه‬    ‫شاعران و نویسندگان و هنرمندان حلب‬     ‫که گرفتهاند گذاشتهاند به کار عملگی‬
                                                                                          ‫به دیدن مهمان تازه حاجی میآیند‬        ‫خندق کنی دور طرابلس‪ ،‬اگر میشد‪،‬‬                       ‫خویش هم سگ شد؟‬                                      ‫داده است‪.‬‬
                        ‫رهگذرت‬                                                                                                                                           ‫حاجی ـ نه! شکر خدا وصله بداخلاقی‬         ‫محققین دانشمند مذکور‪ ،‬به‬
‫مهلقا ـ (احساساتی) وای‪ ،‬خدا مرگم‬                                                                                                                                         ‫بهش نمیچسبد! اما سر و شکلش چی؟‬           ‫کمک اینترنت‪ ،‬متن صحبت حاجی‬
‫بده‪ ،‬سعدی! چرا احساساتت را از‬                                                                                                                                            ‫حاجی خانم ـ سر و شکلش مگر‬                ‫عبدالفلوس با حاجی خانم‪ ،‬عیالش‬
‫من پنهان میکردی‪ ،‬جونی؟ پس تو‬                                                                                                                                             ‫چه ایرادی دارد؟ حالا یک خرده‬             ‫را‪ ،‬که منجر به نجات شیخ اجل شده‪،‬‬
‫حسودیت میشد مردم مرا نگاه کنند؟‬                                                                                                                                          ‫چشمهایش ریز و دماغش درشت است‪،‬‬            ‫بازسازی کردهاند و با سعۀ صدر‪ ،‬یک‬
                                                                                                                                                                                                                  ‫نسخه از آن را در اختیار ما گذاشتهاند‪.‬‬
    ‫مرا ببخش عزیزم‪ ،‬بیا‪ ،‬بیا جیگرم!‬                                                                                                                                                         ‫این شد عیب؟‬           ‫(در آغاز‪ ،‬حاجی عبدالفلوس وارده‬
‫(مه لقا با حرکتی ناگهانی سعدی را در‬                                                                                                                                      ‫حاجی ـ نه‪ ،‬ابداً‪ ،‬پاشو یک خرده‬           ‫و صادره را به صدای بلند محاسبه و‬
‫آغوش میگیرد و لب بر لبش میگذارد‪.‬‬                                                                                                                                                                                  ‫یادداشت میکند‪ .‬حاجی خانم در کار‬
‫سعدی برای رهائی خود تلاش میکند‬
                                                                                                                                                                                                                                 ‫دوخت و دوز است)‪.‬‬
               ‫ودست و پا میزند)‬                                                                                                                                                                                   ‫حاجی ـ چهارده شتر بار گوگرد‬
‫سعدی ـ نه‪ ،‬نه! ولم کن! آی به دادم‬                                                                                                                                                                                 ‫پارسی‪ ،‬آنجا هم شش شتربار‪ ،‬میکند‬
‫برسید! (با دهن بسته) آی‪ ،‬به‪...‬به‪...‬داد‪...‬‬                                                                                                                                                                         ‫به بیست شتربار گوگرد پارسی‪ ،‬بیست‬
                                                                                                                                                                                                                  ‫و هفت شتربار کاسۀ چینی از دفعه‬
               ‫بهدا‪...‬دادمبـ‪...‬برسید!‬                                                                                                                                                                             ‫پیش هم سیزده شتر بار‪ ،‬که میشود‬
             ‫***‬                                                                                                                                                                                                  ‫چهل شتر بار کاسه چینی‪ ،‬هفده شتربار‬
‫گوینده ـ چه میشود کرد؟ اگر ایام‬
‫لجباز موافقت نکرد که شیخ اجل داد‬                                                                                                                                                                                                      ‫دیبای رومی‪...‬‬
‫خود بستاند به بوسه از دهنش‪ ،‬ایام این‬                                                                                                                                                                                   ‫حاجی خانم ـ حاجی‪ ،‬امروز‪...‬‬
  ‫دادستانی را به عهده مهلقا گذاشت‪.‬‬                                                                                                                                                                                ‫حاجی ـ حواسم را پرت نکن! دارم‬
‫به هر حال‪ ،‬از صبح امروز‪ ،‬دیگر از‬                                                                                                                                                                                  ‫حساب میکنم‪ .‬فولاد هندی هیچی‪،‬‬
‫داد و فریاد همیشگی مهلقا و صدای‬                                                                                                                                                                                   ‫آبگینه حلبی یازده شتربار‪ ،‬برگشتی‬
 ‫شکستن ظرف و ظروف خبری نبود‪.‬‬                                                                                                                                                                                      ‫سه شتر بار دیبای رومی‪ ،‬از آن دفعه‬
‫ما در این فکر بودیم که سعدی‬                                                                                                                                                                                       ‫هم سه شتر بار خانه انبار کرده بودیم‪...‬‬
‫سخنور که میفرماید‪ :‬عاقبت از ما‬                                                                                                                                                                                    ‫(ناگهان صدای فریاد دخترشان مه لقا‬
‫غبار ماند زنهار ـ تا ز تو برخاطری غبار‬
‫نماند‪ ،‬چه تدبیری اندیشیده که بر خاطر‬                                                                                                                                                                                                ‫شنیده میشود)‬
‫مهلقا غبار نماند؟ در این فکر بودیم که‬                                                                                                                                                                             ‫مه لقا ـ اینجا خانه است یا طویله؟ صد‬
‫صدای جارچی را از کوچه شنیدیم که‬                                                                                                                                                                                   ‫دفعه گفتم کسی حق ندارد تو اطاق من‬
‫جار میزد‪ :‬هر کس از سعدی شیرازی‪،‬‬                                                                                                                                                                                   ‫بیاید‪ .‬باز کدام الاغ بیشعوری آمده تو‬
‫که از شامگاه دیروز بکلی مفقودالاثر‬
‫شده‪ ،‬خبری به خانواده نگران حاجی‬                                                                                                                                                                                           ‫اطاق من؟ ننه! ننه! کجایی؟‬
‫عبدالفلوس حلبی برساند‪ ،‬صد دینار‬                                                                                                                                                                                   ‫حاجی خانم ـ اینجام ننه جون‪ ،‬چه‬
       ‫مژدگانی دریافت خواهد کرد!‬
                                                                                                                                                                                                                             ‫میخواهی؟ چکار داری؟‬
                                                                                                                                                                                                                  ‫مه لقا ـ این زهراباجی کدام گوری‬
                                                                                                                                                                                                                  ‫رفته؟ این حمدالله کدام گوری رفته؟‬
                                                                                                                                                                                                                  ‫اینهمهآدم تویاینخانههستوقتی‬
                                                                                                                                                                                                                  ‫کارشان داری غیبشان میزند‪ ،‬میروند‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18