Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و هشتم ـ شماره ۳۳۶ (دوره جديد
P. 14
صفحه - Page 14 - 14شماره 1802
جمعه ۱۴تا ۲۰آبانماه۱۴۰۰خورشیدی
ریگی به کفشت نیست چرا بلند جلوی شبانگه کارد بر حلقش بمالید ایرجپزشکزاد شیخ اجل حکایتی دارد در گلستان
خودم نمیخوانی؟ ده بخوان دیگه! درباره دختر زشتروی یک فقیه که کمی
سعدی ـ دوست دارم که .... سال 1377به ابتکار بنیاد فرهنگی کیان با همکاری بخش مطالعات خاور نزدیک دانشگاه «یو .سی .ال .ای» ،یک سمینار سعدی در
شهر لسآنجلس برگذار شد که در آن سخنرانان با استاد دکتر احسان یار شاطر ،دکتر محمود امید سالار،دکتر منوچهر امیری و ایرج کوتاه شدهاش اینست:
مهلقا ـ بله ،میدانم که دوست داری پزشکزاد درباره جنبههای مختلف هنر سعدی سخن گفتند .در پایان اجلاس ،یک اسکچ (کمدی کوتاه) با عنوان «شبانگه کارد بر حلقش «آوردهاند که فقیهی دختری داشت
کهمنخرباشم،نفهمم.اگرهمفهمیدم بمالید» براساس حکایتی از گلستان سعدی ،نوشتۀ ایرج پزشکزاد اجرا شد .متن این اسکچ را از کتاب گلگشت خاطرات میآوریم... بغایت زشت ،بجای زنان رسیده و با
بگوئی مقصودم تو نبودی .من زن بدم، وجود جهاز و نعمت ،کسی در مناکحت
بله؟ زندگیات را دوزخ کردهام .بله؟ «ذکر جمیل سعدی در افواه عوام اگر میشد که... اسفند دودکن ،نکند دماغش را چشم سر قبرباباشان! او رغبت نمینمود .فیالجمله بحکم
حالا صبر کن! کجایش را دیدهای؟ زن افتاده ،صیت سخنش در بسیط زمین حاجی خانم ـ وا! نصیب نشود ،حاجی! بزنند! یک خرده هم واسه زیر دماغش حاجی خانم ـ حالا بگو چی ضرورتعقدنکاحشباضریریببستند.
بد یک دوزخی نشانت بدهد که مار رفته و قصبالجیب حدیثش همچون دختر من زن عمله بشود؟ من هم آوردهاند که حکیمی در آن تاریخ از
غاشیه به حالت گریه کند! عذاب النار شکر میخورند» .اما باید منتظر عاقبت رضایت بدهم ،خودش رضایت نمیدهد. دودکن! میخواهی ،ننه جون! سرندیب آمده بود که دیده نابینا روشن
را کجایش را دیدهای؟ همین زن بد حاجی ـ چطور آن دفعه راضی شد؟ حاجی خانم ـ خوبه ،خوبه! حالا مه لقا ـ گور مرگم این جعبه آجیل همی کرد .فقیه را گفتند داماد را چرا
اگر نبود تو الان کجا بودی ،گدا گشنه؟ کار بمانیم. میدانم میخواهی واسه این دوتا دانه علاج نکنی؟ گفت :ترسم که بینا شود و
اگر حاجی بابام به دادت نرسیده بود از امروز از سحرگاه طبقکشها از مگر آن یکی چه کاره بود؟ موی بیقابلیت روی لبش و زیر چانهاش شیرینم را میخواهم. دخترم را طلاق دهد .شوی زن زشتروی
گشنگی مرده بودی .بیچاره! یادت رفته خانه حاجی به خانه مجاور جهیزیه حاجی خانم ـ آن موقع دختر شیخ حاجی ـ این مهلقا الانه اینقدر خورد،
فرنگیها شام و ناهار بهت نون خشکه میبردند .از ظهر ،صدای ساز و ضرب عبدالفلوس فقیه بیاسم و رسم بود .حالا لغز بخوانی! نابینا به »...
و پوست خربزه میدادند؟ بله ،اینجا بد و هلهله عروسی بلند بود :این حیاط و دختر حاجی عبدالفلوس حلبی تاجر حاجی ـ کاشکی این دو تا موی باز میخواهد آجیل بخورد؟ البته توجه دارید که حکایت مربوط
اون حیاط ـ میبرند شمع و چراغ و محترم بازار است .مگر زیربار میرود؟ بیقابلیت روی سرش درآمده بود، حاجی خانم ـ بگو ماشاءالله ،حاجی! به دوران قدیم است و ربطی به فقیه
جائی است .من هم زن بدم ،بله؟ بخصوص ترانهی معروف یار مبارک بادا، حاجی ـ بین این اسیرها آدم حسابی تو خجالت نمیکشی به این ریش و دوران ما ندارد ،که دخترش را ،اگر از
مسهعلدقایـ ـز دنوبسد متندما،رممرکد نه .ک..و هم لابد حال و هوای شاد و طرب انگیزی در هم هست .مثل ًا خودم دیدم قشون سبیل میگویی دو تا دانه مو؟ غریبه ماشاءالله تو دهنت نیست؟ آن «بغایت زشت» هم زشتتر باشد،
خودتی .آهای ،بچهها یک خرده اسفند انگلیس عوضی شیخ سعدی را هم که اینجا نیست ،اگر هفتهای یک دفعه (بلند) ننه جون ،جعبه آجیلت توی به برکت و میمنت ولایت فقیه ،روی
بیاورید واسه نکویی این آقا دود کنید تمام محله بوجود آورده بود: گرفته ،دیدم گذاشته بودندش به کار بند انداز نیاید ،شکل آسیدابوالقاسم طاقچه اطاق پنج دری ،بغل آن مردنگی دست و با منت میبرند و ،وقتی بردند
که چشم نخورد؛ تازه آقا ،مرد نکو هم امشب چه شبی است شب مراد گل و عملگی خندق ،پریروز از آن
هست! مردیاش را بیایند از من بپرسند! بالا که رد میشدم دیدمش ،به من واعظ میشود! بلور بزرگه است. غلط میکنند برگردانند.
بیایند ببینند سرش یک وجبی متکا است امشب، سلام کرد .خودم را زدم به آن راه که حاجی خانم ـ الحمدالله اینش دیگر مهلقا ـ کدام پدرسوختهای جعبه و جای دیگری در گلستان حکایت
نرسیده ،خور خورش بلند میشود! این خانه پر از شمع و چراغ است نمیشناسمش ،چون گفتم لابد یک بمن مربوط نیست ،به مادر خودت رفته! آجیلم را برده آنجا؟ کار این زهراباجی دیگری دارد درباره حوادثی که بعد
طرفش هم که میروی سرش درد تازه نصف زنها از اینجور ریش و سبیلها است ،لابد نصفش را هم کوفت کرده! از ترک دمشق برایش اتفاق افتاده که
میکند ،کونش درد میکند ،رودهاش امشب، چیزی میخواهد. دارند! فاطمه خانم بندانداز از پول این صد دفعه گفتم این زنیکه دزده ،بیرونش
پیچ خورده ،دستش رگ به رگ شده. بادا بادا مبارک بادا، حاجی خانم ـ حالا این شیخ سعدی کمی کوتاه شدهاش اینست:
تو خجالت نمیکشی مرد؟ خجالت ایشالا مبارک بادا! ریش و سبیلها خانه خریده! کنید. « از صحبت یاران دمشقم ملالتی
شادمانی ما بخصوص بخاطر نجات کی هست ،حاجی؟ حاجی ـ حالا مه لقا ملکه وجاهت! اما حاجی خانم ـ ننه جون ،زهرا باجی پدید آمده بود .سر در بیابان قدس
سرت نمیشود؟ جان گرامی شیخ اجل از آسیب فرنگ حاجی ـ بَه! شاعر و ادیب و دانشمند یادت رفته که با آن همه جهاز و مال کاری نکرده ،من کردم .گذاشته بودی نهادم و با حیوانات انس گرفتم .تا وقتی
سعدی ـ دوست دارم که... شعرناشناس ،بیرون از حدو اندازه است، روزگار است که حالا بیچاره اسیر ومنال و خانه شخصی ،چند سال برایش توی راهرو ،من ورداشتم گذاشتم آنجا. اسیر فرنگ شدم .در خندق طرابلس
مهلقا ـ این هم بخت و اقبال ماست، آرزومندیم که سعدی شیرین زبان ما ،در انگلیسا شده ،گذاشتهاندش به کار دنبال شوهر گشتیم؟تازه همین شوهر با دیگرانم بکار ِگل بداشتند .یکی از
یک عمله توی خندق پیدا میکنیم. کانونگرمسعادتخانوادگی،سختیهای عملگی .اما این انگلیسا رسمشان است نابینا را هم با چه مصیبتی به تور زدیم؟ مهلقا ـ پاشو بیارش! رؤسای حلب ،که سابقهای میان ما بود
شاعر از آب در میآید! پس این آه و جانگزای اسارت را فراموش کند. که آنهائی را که میبینند بدرد عملگی یادترفتهچقدربه مادرشرشوهدادیم حاجی خانم ـ چشم ننه ،یک دقیقه گذر کرد و بشناخت و گفت ای فلان،
نالهها چیه که :رها نمیکند ایام در *** نمیخورند ،میفروشند .باید ببینم ،این که برای پسرش قسم بخوره که مهلقا صبر کن ،این دگمههای پیرهن بابات
کنار منش ـ که داد خود بستانم به حالا بعد از چند روز ،یک گشتی در شیخ سعدی اگر قیمتش مناسب باشد رو بدوزم! هندوانه گذاشتم ،بخور تا بیایم این چه حالتست .گفتم چه گویم
بوسه از دهنش؟ ایام دیگر چه خاکی به اطراف خانه جدید عروس و داماد بزنیم، خوشگل است؟ پای در زنجیر پیش دوستان
سرش بکند؟ کنار و دهن از این نقدتر که اگر دیدیم اوضاع روبراه است ،برای بخرمش. حاجی خانم ـ اما حاجی! نمیدونی آجیلت را بیارم. به که با بیگانگان در بوستان
تبریک این وصلت فرخنده به دستبوس حاجی خانم ـ اما اگر خریدیش ،بعد پدر سوخته مادرش را چه کتکی زده! مهلقا ـ حالا بابام پیرهن دگمهدار
و حاضر آمادهتر؟ حضرت شیخ برویم ( .بعد از لحظهای مهلقا را دید و راضی نشد که بگیردش دک و دنده پیرزن را له کرده ،که چرا نپوشه ،خره عرعر نمیکنه؟قباحت بر حالت من رحمت آورد و به ده
سعدی ـ دوست دارم که ... سکوت) نه ،شکر خدا ،سر و صدایی داره ،پیرمرد با این سن و سال پیرهن دینار از قیدم خلاص کرد و با خود به
مهلقا ـ با این فیس و افادهها که نیست .انگار به معجزه شیخ اجل ،صلح چی ،حاجی؟ بهش دروغ گفته. حلب برد و دختری که داشت به نکاح
میگوئی :که سعدی راه و رسم حاجی ـ راضی میشود .نشد فوری حاجی ـ اینم باز تقصیر توست .باید دگمهدار میپوشه! من درآورد به کابین صد دینار .مدتی
عشقبازی ـ چنان داند که در بغداد و صفا برقرار شده... میبرم میگویم نافرمان است ،پسش میگذاشتی مردکه را آماده میکردیم. حاجی خانم ـ الان میآیم ،ننه جون، برآمد .بد خوی ،ستیزهروی و نافرمان
تازی ،لابد این بغدادیهای بیچاره (ولی ناگهان صدای فریاد غضبآلود میدهم ،پولم را پس میگیرم .این از این حرفها که واسه دلخوشی شوهر بود .زبان درازی کردن گرفت و عیش
انگلیسا هم معطل نمیکنند ،غلام بیریختها درست کردهاند ،که جیغ نزن الان میآیم.
همهشان لال مادرزادند! مهلقا شنیده میشود) خوشگلیمهم نیست،کهصورتزیبای حاجی ـ برس به دادش! این دختر اگر مرا منغص داشتن.
سعدی ـ دوست دارم که... مهلقا ـ سعدی! باز تو کونت را کردی نافرمان را فوری گردن میزنند. ظاهر هیچ نیست و از این جور چیزها، الان آجیل نخورد ،گوشتهای آن شکم زن بد در سرای مرد نکو
مهلقا ـ وای ،خاک بسرم! نکند تو اصل ًا بمن نشستی؟! میخواهم بدانم کی حاجی خانم ـ اما حاجی ،نباید فرار هم درین عالمست دوزخ او
مرد بازی! این همه توی شعرهایت از گفته گناه است که مرد توی روشنائی شوهرش را بفهمد .میگوئیم شوهرش تو گوشش میخواندیم. گندهاش آب میشود. زینهار از قرین بد زنهار
پسر دلربا و قمر دلپذیر میگوئی ،نکند به صورت زنش نگاه کند؟ بیا ،این هم حاجی خانم ـ اینهم حاجی ،تقصیر حاجی خانم ـ چشمت کف پاش! حالا
راستی راستی بچه بازی؟... شوهر دانشمند! اینهم شوهر شاعر و مرحوم شده. خود مهلقای ذلیل مرده است که کار را میتوانی این مادر مرده مرا نظر بزنی؟ و قنا ربنا عذاب النار
سعدی ـ دوست دارم که... ادیب! ای حاجی بابا ،خدا از گناهت حاجی ـ خیلی خوب ،فقط تو این خراب کرد .روزی که حکیم سرندیبی باری ،زبان تعنت دراز کرده همی
مهلقا :تف به روت! از من هم خجالت نگذرد که وسط آن همه خواستگارهای را توی کله دخترت فرو کن که کاری چشمهای مرتیکه را وا میکرد ،یک بگو ماشاءالله ،حاجی! گفت :تو آن نیستی که پدر من ترا از
نمیکشد ،نه هم نمیگوید! گیرم که خوب پولدار ،مرا دادی به این مردکهی نکند این یکی هم از جونش بگذرد، دفعه پرید جلو ،گفت چشمت را وا کن حاجی ـ هزار ماشاءالله به آن گوشت فرنگ باز خرید؟ گفتم :بلی ،من آنم که
دیگی که واسه من نجوشد سر سگ در لات آسمان جل! که چی؟ که شاعر بزند به بیابان ،بعد هم طلاقنامهاش منم مهلقا ...مردک چشمش که به مهلقا و پیه! اما خدا از گناهت نگذرد زن که به ده دینار از قید فرنگم باز خرید و به
آن بجوشد! حالا ازت کاری بر نمیآید، است ،که اهل احساس است !...حالا را با قاصد سفارشی از شیراز بفرستد. افتاد ،یک دفعه نعرهای زد و بیهوش شد. هرچیمیکشیمازدست تو میکشیم.
چرا اینقدر حرف میزنی؟ خدا بدور این چاچولبازیهایت هیچی ،آن که به (صدای شکستن ظرف چینی و بلور). وقتی دوباره هوشش آوردند ،یک ثانیه حاجی خانم ـ بمن چه؟ تخم و ترکه صد دینار بدست تو گرفتار کرد.
همه قوتش ریخته به چانهاش! آن حاجی خانمم گفته بودی راجع به من صداها را میشنوی؟ بدو ،بدو که الان به مهلقا زل زد ،بعد یک دفعه از جا پرید، خودت است .این دختر را من از خانه شنیدم گوسفندی را بزرگی
هم واسه لیچار گفتن ،واسه بدگویی شعر گفتهای چی بوده؟ اگر باز هم یک آجیلش نرسد خانه را آتش میزند .من لخت و پتی بیکفش و کلاه فرار کرد،
از زن بیچارهاش! پس چرا نمیخوانی پدرسوختگی تویش نکردی چرا برای بابام نیاوردم. رهانید از دهان و چنگ گرگی
آن شعری که راجع به من گفتهای؟ خودم نمیخوانی تا مچت را بگیرم؟ هم میروم ببینم چکار میکنم. بعد هم که میدانی... حاجی ـ از خانه بابات نیاوردی ،اما از شبانگه کارد بر حلقش بمالید
میترسی بخوانی واسه اینکه حتماً *** حاجی ـ بعدش را دیگر میدانم.
تویش به من خیلی لیچار گفتهای. دهیالله! چرا معطلی؟ بخوان! طلاقنامه را با چاپار سفارشی از اندلس خانه شوهر برش گرداندی! روان گوسفند از وی بنالید
گفتم بخوان! (فریاد) بخوان تا نزدم با (انگار سعدی میخواهد چیزی بگوید گوینده ـ حاجی آقا ،دست حق به حاجی خانم ـ شوهرش پدر سوخته که از چنگال گرگم در ربودی
این قندشکن سرت را بشکنم! همراهت! اگر خدای نکرده توی خندق فرستاد از آب درآمد ،تقصیر من چیه ،حاجی؟ چو دیدم عاقبت خود گرگ بودی
سعدی ـ دوست دارم که بپوشی رخ ولی مهلقا مهلت نمیدهد) انگلیسا یک بلائی سر شیخ اجل ما حاجی خانم ـ حالا هر چی شده ،شده! حاجی ـ هی گفتم ،هی التماس کردم: اما ،بنا بر پارهای از تحقیقات محققین
سعدی ـ دوست دارم که... بیاید ،ما فارسی زبانها چه خاکی اما این را بدان حاجی ،توی این خانه یا زن ،کاری به کار شوهرش نداشته باش. دانشمند ،حدس زده میشود که این
همچون قمرت مهلقا ـ میدانم ،میدانم دوست داری جای من است یا جای مه لقا ،تا سر برج این دختر برگردد ،تا ابد بیخ ریشمان «یکی از رؤسای حلب» که سعدی را از
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت آن رفقای لت و پارت باشند جلوی آنها بسرمان کنیم؟ صبر میکنم ،اگر یک شوهر تازه برایش میماند .هی رفتی آمدی قر زدی که اسارت نجات داده ،همان فقیه دختردار
بخوانی که بهبه و چهچه کنند. برو ببینم چه میکنی ،حاجی! دعای پیدا کردی ،فرستادیش خانه شوهر که حکیم از سر ندیب آمده ،چرا چشم بوده که بعد از قحطی جنگ به تجارت
هیچ پیرایه زیادت نکند ُحسن ترا سعدی ـ دوست دارم که ... خیر بدرقه راهت! نه تنها ما ،که همه هیچی ،اگر نه من بقچهام را میبندم دامادمان را علاج نکنیم! جواب سر و ارزاق مشغول شده ،ثروت بیشتری به
هیچ مشاطه نیاراید ازین خوبترت مهلقا ـ خیال کردی نشنیدم؟ خیال هم زده است و به نام حاجی عبدالفلوس
بارها گفتهام این روی به هر کس کردی نفهمیدم؟ دیروز که توی باغچه دنیا نگران سلامتش هستند. صاف میروم خانه خان داداشم. همسر را چه بدیم؟ حلبی ،در ردیف اجله بزرگان و رؤسای
داشتی واسه رفقایت میخواندی :زن هفت کشور نمیکنند امروز حاجی ـ مگر خیال کردی شوهر توی حاجی خانم ـ تقصیر خودت است
منمای بد در سرای مرد نکو ـ هم در این عالم بیمقالات سعدی انجمنی کوچه ریخته ،یا توی بازار میفروشند؟ که از اول به داماد نابینا رضایت دادی. حلب قرار گرفته است.
تا تأمل نکند دیدۀ هر بیبصرت گوینده ـ خدا را شکر! پیداست که حاجی خانم ـ خوب ،این قشون حاجی ـ میخواهم ببینم غیر از داماد بهر حال نام نامی این حاجی
آنچنان سخت نیاید سر من ،گر برود است دوزخ او... حاجی موفق شده سعدی نازنین ما را فرنگ که آمده اینجا ،اینقدر فرنگی و نابینا کی مهلقا را میگرفت؟ حالا این عبدالفلوس حلبی باید در لوح سینه
نازنینا ،که پریشانی موئی ز سرت سعدی ـ دوست دارم که... از انگلیسای کاسب به قیمت مناسب عموم ایرانیان بلکه جهانیان حک
غم آن نیست که بر خاک نشیند مهلقاـ اگر مقصودت از زن بد بخرد .چون در خانه مجاور ،که آن هم انگلیسی و نمیدانم چی و چی... خلق و خوی سگش هیچی... بشود .زیرا شیخ اجل سعدی شیرازی
من نیستم ،چرا داشتی یواشکی ملک حاجی است و تا دیروز خالی و حاجی ـگفتیقشونفرنگ،یکچیز حاجی خانم ـ حالا یه خورده غصه را از اسارت فرنگ ،که چه بسا ممکن
سعدی میخواندی؟ این یکی را هم لابد ساکت بود ،برو بیائی است .گروه گروه بخاطرم رسید ،این انگلیسا اسیرهائی خورده اعصابش ضعیف شده ،خلق و بود به قیمت جان او تمام بشود ،نجات
زحمت خویش نمیخواهد بر یواشکی واسه آنها خواندهای! ده اگه شاعران و نویسندگان و هنرمندان حلب که گرفتهاند گذاشتهاند به کار عملگی
به دیدن مهمان تازه حاجی میآیند خندق کنی دور طرابلس ،اگر میشد، خویش هم سگ شد؟ داده است.
رهگذرت حاجی ـ نه! شکر خدا وصله بداخلاقی محققین دانشمند مذکور ،به
مهلقا ـ (احساساتی) وای ،خدا مرگم بهش نمیچسبد! اما سر و شکلش چی؟ کمک اینترنت ،متن صحبت حاجی
بده ،سعدی! چرا احساساتت را از حاجی خانم ـ سر و شکلش مگر عبدالفلوس با حاجی خانم ،عیالش
من پنهان میکردی ،جونی؟ پس تو چه ایرادی دارد؟ حالا یک خرده را ،که منجر به نجات شیخ اجل شده،
حسودیت میشد مردم مرا نگاه کنند؟ چشمهایش ریز و دماغش درشت است، بازسازی کردهاند و با سعۀ صدر ،یک
نسخه از آن را در اختیار ما گذاشتهاند.
مرا ببخش عزیزم ،بیا ،بیا جیگرم! این شد عیب؟ (در آغاز ،حاجی عبدالفلوس وارده
(مه لقا با حرکتی ناگهانی سعدی را در حاجی ـ نه ،ابداً ،پاشو یک خرده و صادره را به صدای بلند محاسبه و
آغوش میگیرد و لب بر لبش میگذارد. یادداشت میکند .حاجی خانم در کار
سعدی برای رهائی خود تلاش میکند
دوخت و دوز است).
ودست و پا میزند) حاجی ـ چهارده شتر بار گوگرد
سعدی ـ نه ،نه! ولم کن! آی به دادم پارسی ،آنجا هم شش شتربار ،میکند
برسید! (با دهن بسته) آی ،به...به...داد... به بیست شتربار گوگرد پارسی ،بیست
و هفت شتربار کاسۀ چینی از دفعه
بهدا...دادمبـ...برسید! پیش هم سیزده شتر بار ،که میشود
*** چهل شتر بار کاسه چینی ،هفده شتربار
گوینده ـ چه میشود کرد؟ اگر ایام
لجباز موافقت نکرد که شیخ اجل داد دیبای رومی...
خود بستاند به بوسه از دهنش ،ایام این حاجی خانم ـ حاجی ،امروز...
دادستانی را به عهده مهلقا گذاشت. حاجی ـ حواسم را پرت نکن! دارم
به هر حال ،از صبح امروز ،دیگر از حساب میکنم .فولاد هندی هیچی،
داد و فریاد همیشگی مهلقا و صدای آبگینه حلبی یازده شتربار ،برگشتی
شکستن ظرف و ظروف خبری نبود. سه شتر بار دیبای رومی ،از آن دفعه
ما در این فکر بودیم که سعدی هم سه شتر بار خانه انبار کرده بودیم...
سخنور که میفرماید :عاقبت از ما (ناگهان صدای فریاد دخترشان مه لقا
غبار ماند زنهار ـ تا ز تو برخاطری غبار
نماند ،چه تدبیری اندیشیده که بر خاطر شنیده میشود)
مهلقا غبار نماند؟ در این فکر بودیم که مه لقا ـ اینجا خانه است یا طویله؟ صد
صدای جارچی را از کوچه شنیدیم که دفعه گفتم کسی حق ندارد تو اطاق من
جار میزد :هر کس از سعدی شیرازی، بیاید .باز کدام الاغ بیشعوری آمده تو
که از شامگاه دیروز بکلی مفقودالاثر
شده ،خبری به خانواده نگران حاجی اطاق من؟ ننه! ننه! کجایی؟
عبدالفلوس حلبی برساند ،صد دینار حاجی خانم ـ اینجام ننه جون ،چه
مژدگانی دریافت خواهد کرد!
میخواهی؟ چکار داری؟
مه لقا ـ این زهراباجی کدام گوری
رفته؟ این حمدالله کدام گوری رفته؟
اینهمهآدم تویاینخانههستوقتی
کارشان داری غیبشان میزند ،میروند