Page 15 - (کیهان لندن - سال سى و هشتم ـ شماره ۳۳۸ (دوره جديد
P. 15

‫صفحه ‪ 15‬ـ ‪ Page 15‬ـ شماره ‪1804‬‬
‫جمعه ‪ ۱۹‬تا پنجشنبه ‪ ۲5‬نوامبر ‪۲۰۲۱‬‬

‫که هزینه این طرح در توان بودجه‬           ‫دکتر مصطفی مصباحزاده بنیانگذار مؤسسه کیهان‬                                                                                    ‫گزیدهای از‬                          ‫= در این یادنامه کمتر‬
‫دولت نبود ولی دکتر پافشاری خود را‬                                                                                                                                      ‫یادماندهها؛‬                         ‫به کیهان و فعالیتهای‬
‫برای طراحی و عملیات اجرایی آبرسانی‬       ‫وزارت کشور منتقل گردید و در سال‬           ‫بودند و کسی متوجه این دشواری نبود‪.‬‬      ‫اکبر داور بنیان گرفت و با موفقیت‬          ‫در پانزدهمین‬                          ‫روزنامهنگاری دکتر اشاره‬
‫بندرعباس ادامه میداد‪ .‬چون اختلاف‬               ‫‪ ۱3۲۲‬فرماندار بندرعباس شد‪.‬‬          ‫البته پدر و مادر در همان زمان مرا برای‬      ‫شگفتانگیزی گسترش مییافت‪.‬‬                                                    ‫خواهم کرد؛ آنهایی که با‬
‫بین طرفین حل شدنی نبود دولت به‬                                                     ‫آزمایش چشم نزد پزشک شهر بردند‬                                                        ‫سالگرد‬                             ‫او از نزدیک کار کردهاند‬
‫شاه شکایت میکند و شاه مصباحزاده‬          ‫در اینجا برای نشان دادن کوششهای‬           ‫که بیفایده بود‪ .‬به هر جهت در تمام‬       ‫در همان چهار پنج سالگی به خوبی‬              ‫درگذشت‬                              ‫بهتر گفتهاند و نوشتهاند‪.‬‬
‫را میخواهد و به اعتراض به او میگوید‬      ‫غیرمطبوعاتی و سودمند عموجان در‬            ‫دوران تحصیل و زندگی با این ژن ناقص‬      ‫روزی را به یاد دارم که عموجان لباس‬                                              ‫شگفتانگیزاستکهدرکادر‬
‫از زبان خود دکتر) «حالا وکیل شدی‬         ‫بندرعباس‪ ،‬بخشی از مطالب پانزده سال‬        ‫بینایی روبرو بوده و هستم‪ .‬خدا را شکر‬    ‫افسری به تن دارند‪ ،‬که برای ما کودکان‬          ‫عموی‬                              ‫تحریریه و سایر بخشهای‬
‫که چوب لای چرخ کار دولت بگذاری؟»‬         ‫پیش خود را در فصلنامه بسیار وزین‬                                                                                               ‫بزرگوارم‬                           ‫«امپراتوری کیهان»‪ ،‬کارکنان‬
‫در مقابل اعتراض شاه دکتر مصباحزاده‬       ‫«رهآورد» که در لسآنجلس منتشر‬                 ‫که توانستهام تا کنون زندگی کنم‪.‬‬                     ‫ابهت خاصی داشت‪.‬‬            ‫دکتر مصطفی‬                            ‫با ُخلق و خوی گوناگون و‬
‫به آرامی شیشه کوچکی را که در آن‬                                                    ‫و اما چند کلمه از جنگ و فقر بگویم‪.‬‬      ‫سالها گذشت و همواره برای من معما‬            ‫مصباحزاده‬                           ‫ویژگی عقیدتی و مسلکی‬
‫کرم بلندی در الکل غوطهور بود به شاه‬                    ‫میشود نقل میکنم‪:‬‬            ‫در کوتاه زمان متفقین ایران را تسخیر‬     ‫بود که چگونه با قضاوت در دادگستری‬                                               ‫بسیار متفاوت‪ ،‬از طیف چپ‬
‫نشان میدهد و میگوید‪« :‬قربان‪ ،‬این‬         ‫«بندرعباس شهری است که از یکصد‬             ‫کردند و شوروی از شمال و انگلیس و‬        ‫و همزمان تدریس در دانشکده حقوق‪،‬‬                ‫(بخش یک)‬                         ‫چپ تا راست راست او را‬
‫کرم پیوک نام دارد که به سبب آلودگی‬       ‫سال پیش مورد توجه خانواده ما بوده‬         ‫پس از چندی آمریکا از غرب و جنوب به‬      ‫ناگهان عموجان به خدمت نظام وظیفه‬                                                ‫دوست میداشتند‪ ،‬گرچه‬
‫آب آشامیدنی در بدن بسیاری از اهالی‬       ‫است در دوران هرج و مرج قاجار چند‬          ‫سوی تهران روانه شدند‪ .‬از دریای خزر‬                                               ‫نظرم مجسم است‪ .‬او تنها فردی از‬         ‫اغلب با هم نمیساختند و‬
‫بندرعباس به وجود آمده و رشد کرده‬         ‫بار پدر بزرگ نگارنده یعنی پدر دکتر‬        ‫تا خلیج فارس‪ ،‬راه آهن سراسری در‬                                    ‫رفت؟!‬         ‫خاندان بزرگ پدری من (مصباح) بود‬        ‫حتیجنگوجدلمیکردند؛‬
‫و سر به بیرون میآورد که اگر تمام‬         ‫مصباحزاده حاکم این شهر شد و در‬            ‫اختیار نظامیان بیگانه قرار گرفته بود و‬  ‫حدود هفتاد سال گذشت؛ یکشب‬                ‫که از بزرگ و کوچک‪ ،‬از قوم و خویش‬       ‫اما همگی «دکتر» را از صمیم‬
‫کرم از بدن خارج نشود در بدن ایجاد‬        ‫ایجاد امنیت این شهر و رفاه مردم‬           ‫مسافران ایرانی در درجه سه روی کف‬        ‫در خانه خود در جنوب کالیفرنیا پس‬         ‫تنی و ناتنی‪ ،‬شیفتهاش بودند و در عین‬    ‫قلب دوست داشتند و برایش‬
‫عفونت میکند‪ ».‬شاه پس از توضیحات‬          ‫بسیار کوشید و توفیق یافت‪ .‬پدر من‬                                                  ‫از صرف تهگیلاسی شراب‪ ،‬از او که در‬                                               ‫احترام خاص قائل بودند‪ .‬آیا‬
‫دکتر مصباحزاده به قدری متاثر میشود‬       ‫یعنی برادر دکتر مصباحزاده‪ ،‬حسن‬                              ‫ترن مینشستند‪.‬‬         ‫سن نود و پنج سالگی بود‪ ،‬علت ناگهانی‬        ‫حال از او بیاندازه حساب میبردند‪.‬‬     ‫این منحصر به یک انسان‬
‫که کمبود بودجه دولت برای آبرسانی‬         ‫مصباح در بحبوحه جنگ جهانی دوم‬             ‫زندگی خانواده ما در لار بد نبود‬         ‫خدمت نظام وظیفه را پرسیدم و او‬           ‫در آن هنگام ما کودکان همسن و‬
‫به شهر بندرعباس را از ناحیه ( ناحیه‬      ‫فرماندار بندرعباس شد و خانواده ما به‬      ‫اما آنچه ما را در همان کودکی آزار‬                                                ‫سال دو خانواده مدام در حال شیطنت‬                  ‫عالیقدر نیست؟‬
‫کوهستانی پنجاه کیلومتری ) از حساب‬        ‫آنجا رفت‪ .‬از زبان پیرمردهایی که خود‬       ‫میداد فقر و گرسنگی اهالی شهر بود‪.‬‬                        ‫اینگونه پاسخ داد‪:‬‬       ‫بودیم؛ آتش بپا میکردیم و لذت‬
‫شخصی خود تامین میکند» (رهآورد‬            ‫شاهد و ناظر حکومت پدربزرگ بودند‬           ‫ظهر و شب گروهی ده پانزده نفره‬           ‫«یکروز صبح‪ ،‬رئیس من که قاضی‬              ‫میبردیم و از تشر و تنبیه هیچکس‬         ‫دکتراحمدمصباح‪ -‬شبیبیمهتاب‬
                                         ‫داستانهای بسیار در ستایش شجاعت‪،‬‬           ‫از افراد مستمند برای لقمهای نان و‬       ‫عالیرتبهای بود به من گفت‪ :‬خبر بسیار‬      ‫نمیترسیدیم‪ .‬اما هنگامی که عموجان‬       ‫و پرستاره‪ ،‬بر روی رختخوابم در پشهبند‬
 ‫بهار ‪ ۱38۶‬شماره ‪ ۷8‬صفحه ‪.)۲۶۶‬‬           ‫رشادت و میهنپرستی او شنیدهام که‬           ‫رفع گرسنگی در برابر درب ورودی‬           ‫خوبی برایت دارم‪ ،‬اگراین ماموریت را‬       ‫مصباحزاده از کار به خانه باز میگشت‬     ‫خانه پدری‪ ،‬شیرجه رفتم‪ .‬آنشب هم‬
‫از پدر دکتر یاد شد؛ درباره پدربزرگ‬       ‫در برقراری امنیت در این شهر بندری‬         ‫منزل ما یا دیگر رؤسای ادارهها و یا‬      ‫قبول کنی و انجام دهی‪ ،‬نردبان ترقی‬        ‫مثل نظامیان‪ ،‬خبردار‪ ،‬بر جای خود‬        ‫مانند شبهای دیگر تابستان تهران‪ ،‬به‬
‫ما کمتر نوشته و گفتهاند یا من ندیدهام‪.‬‬   ‫در زمان جنگ اول جهانی نقش بسزایی‬          ‫متمولان میایستادند ‪ .‬مادربزرگم‬          ‫را به سرعت طی خواهی کرد؛ این‬             ‫بیحرکت میماندیم تا او با لبخند‬         ‫آسمان خیره شده و به دنبال ستارگان‬
‫کتابی به نام «دلگشای اوز» توسط حاج‬                                                 ‫آب چلوی صاف کرده را که میگفت‬            ‫کار قبول مسئولیت دادستانی دادگاه‬         ‫شیرین و چهره جذاب و دوستداشتنی‪،‬‬        ‫مورد علاقهام میگشتم‪ ،‬ناگهان دو‬
‫محمدهادی کرامتی با مقدمه استاد‬                                 ‫داشته است‪.‬‬          ‫مغذی است به کاسه خالی آنها‬                                                       ‫فرمان آزادباش صادر کند‪ .‬این مهر و‬      ‫لوله نور رقصان در آسمان آبی صاف‬
‫باستانیپاریزیدرسال‪ ۱333‬چاپشد‪.‬‬            ‫در سالهای ‪ ۱3۲۲ -۲3‬دکتر‬                   ‫میریخت‪ .‬انگلیسیها اسکناس ایرانی‬                      ‫معروف ‪ 53‬نفر است»‪.‬‬          ‫علاقه توأم با احترام را در طول بیش از‬  ‫پدیدار شدند‪ ،‬ترسی لذتبخش وجودم‬
‫او در باره عبدالرحمن مصباح پدر‬           ‫مصباحزاده کاندیدای نمایندگی مجلس‬          ‫چاپ میکردند و در اختیار سربازان‬         ‫شرح فعالیت گروه سوسیالیستی ‪53‬‬                                                   ‫را فراگرفت‪ ،‬با صدایی پر از وحشت‬
‫دکتر‪ ،‬پس از ذکر تمجید و تعریف که به‬      ‫از بندرعباس بود که با مخالفت کنسول‬        ‫خودشان برای خرید نیازمندیها قرار‬        ‫در اینجا میسر نیست و از بحث ما خارج‬                 ‫هفتاد سال شاهد بودهام‪.‬‬      ‫فریاد زدم این چیست؛ برادرم محمد‬
‫سبک نگارش زمان قاجار شبیه است و‬          ‫انگلیس مواجه گردید‪ .‬من در نه سالگی‬        ‫میدادند؛ درست شبیه اوضاع کنونی‬          ‫است ولی لازم است که اشاره کوتاهی‬         ‫در این یادنامه کمتر به کیهان و‬         ‫از رختخواب کناری من گفت‪ :‬اینها دو‬
‫به عنوان «شرح حال میرزا عبدالرحمن‬        ‫از ایوان باغ فرمانداری و محل سکونت‬        ‫ایران که تا میتوانند اسکناس چاپ‬         ‫داشته باشم‪ .‬سالهای پیش از جنگ‬            ‫فعالیتهای روزنامهنگاری دکتر اشاره‬      ‫نورافکن هستند که هواپیمای دشمن را‬
‫خان مصباح الدیوان» در صفحه ‪۱88‬‬           ‫خانواده که در بالای اداره فرمانداری قرار‬                                          ‫جهانی دوم موج افکار سوسیالیستی‬           ‫خواهم کرد؛ آنهایی که با او از نزدیک‬    ‫ردیابی میکنند و ادامه داد که نیروهای‬
‫پس از چندین خط نظم و نثر پیرامون‬         ‫داشت‪ ،‬شاهد و ناظر گفتگوی کنسول‬                 ‫میکنند و گرانی بیداد میکند‪.‬‬        ‫بین جوانان اروپا به ویژه کشور آلمان‬      ‫کار کردهاند بهتر گفتهاند و نوشتهاند‪.‬‬   ‫متفقین در صدد حمله هوایی به ایران‬
‫دلیری و شجاعت و لیاقت او مینویسد‬         ‫انگلیس با پدرم بودم‪ .‬پدر انگلیسی‬          ‫در آن دوران‪ ،‬تنها وسیله ارتباطی‬         ‫گسترش یافت و دکتر تقی ارانی جوانی‬        ‫شگفتانگیز است که در کادر تحریریه‬       ‫هستند و تصمیم دارند ما را بمباران‬
‫از جانب اعلیحضرت شاهنشاه ایران (به‬       ‫نمیدانست ولی کنسول فارسی را‬               ‫در شهرستان لار با خارج‪ ،‬فقط از راه‬      ‫بسیار باهوش که تحت تاثیر این جنبش‬        ‫و سایر بخشهای «امپراتوری کیهان»‪،‬‬       ‫کنند‪ .‬جنگ است جنگ است! دیگر‬
‫گمان نگارنده ناصرالدین شاه) فرمان‬        ‫نسبتا خوب و با لهجهای خاص که باعث‬         ‫پست و تلگراف بر قرار بود هر هفته یا‬     ‫نو قرار داشت به ایران آمد و به تدریس‬     ‫کارکنان با ُخلق و خوی گوناگون‬          ‫دنباله حرفهای او را نشنیدم و به‬
‫حکمرانی بندرعباس و لنجه (لنگه) و‬         ‫تفریح ما بچهها بود سخن میگفت را‬           ‫هر دو هفته یکبار ‪ ”،‬غلام پست” یعنی‬      ‫در دانشگاه و انتشار کتابها و مقالههای‬    ‫و ویژگی عقیدتی و مسلکی بسیار‬
‫مضافات به افتخارش صادر شد‪ .‬این‬           ‫از پشت پرده اتاق گوش میدادم که از‬         ‫مامور پست ‪ ،‬با بستههای نامه و مکاتبات‬   ‫سیاسی و اجتماعی پرداخت‪ .‬گروهی‬            ‫متفاوت‪ ،‬از طیف چپ چپ تا راست‬                             ‫خواب فرو رفتم‪.‬‬
‫قسمت را از کتاب «دلگشای اوز» نقل‬         ‫لهجه کج و کولهاش لذت ببرم؛ شنیدم‬          ‫اداری به لار میآمد و توزیع میکرد و از‬   ‫از دانشجویان شیفته افکار و آثار او‬       ‫راست او را دوست میداشتند‪ ،‬گرچه‬         ‫بامدادان پس از برآمدن خورشید‬
                                         ‫که کنسول به پدرم گفت کاندیدای‬                                                     ‫گردیدند‪ .‬فعالیت این گروه دولت آن‬         ‫اغلب با هم نمیساختند و حتی جنگ‬         ‫همه اعضای دو خانوار خانه پدری را‪،‬‬
                         ‫میکنم‪:‬‬          ‫مابرای وکالت از بندرعباس عبدالله‬                     ‫تلفن و رادیو خبری نبود‪.‬‬      ‫زمان را بسیار نگران کرد‪ .‬پنجاه و سه نفر‬  ‫و جدل میکردند؛ اما همگی «دکتر» را‬      ‫عموجان گرد هم فرا خواند‪ .‬بر خلاف‬
‫«لذا با کوکبه اقبال و اجلال و بظاهر‬      ‫گلهداری است‪ .‬پدر پاسخ داد که به‬           ‫در همان دوران‪ ،‬بین دکتر مصباحزاده‬       ‫از سران گروه به سرپرستی دکتر ارانی‬       ‫از صمیم قلب دوست داشتند و برایش‬        ‫روزهای دیگر لبخند شیرین و مهربان‬
‫بندرعباس که اولین بندر معروف خلیج‬        ‫هر کس که مردم رأی دهند او خواهد‬           ‫و پدرم نامههای زیادی رد و بدل میشد‪.‬‬     ‫زندانی شدند و دادگاه در آستانه تشکیل‬     ‫احترام خاص قائل بودند‪ .‬آیا این منحصر‬   ‫همیشگی را بر چهره نداشت و با صدای‬
‫فارس است در حالیکه اسباب پذیرایی از‬      ‫بود‪ .‬ظرف ‪ ۲۴‬ساعت پدر معزول و‬              ‫اغلب پدر سر سفره شام اوضاع کشور‬         ‫بود که قاضی جوان و آزادیخواهی چون‬                                               ‫لرزان گفت «هرچه زودتر دست و پای‬
‫هر حیث آماده و مهیا شده بود و جمع‬        ‫منتظرخدمت گردید و عبدالله گلهداری‬         ‫و رویدادهای جنگی را برای ما بازگو‬       ‫دکتر مصباحزاده را تشویق میکردند‬                 ‫به یک انسان عالیقدر نیست؟‬       ‫خود را جمع کنید با درشکه به باغچهام‬
‫کثیری از اعیان بلد و وجوه تجار محترم‬     ‫به وکالت انتخاب یا انتصاب شد‪ .‬این‬         ‫میکرد؛ هر از چندی نیز از محتوای‬         ‫که که دادستانی دادگاه را بپذیرد‪ .‬او‬      ‫مصطفی خان در ‪ ۲۷‬آذرماه ‪۱۲8۷‬‬            ‫در نیاوران میرویم هر آن ممکن است‬
‫برای استقبال حاضر بودند و جمعی از‬        ‫موضوع را شادروان گلهداری بیست‬                                                     ‫این شغل را بر نتابید و برای رهایی از‬     ‫خورشیدی در تهران دیده به جهان‬
‫رعایای داخله و هیئتی از تجار خارجه‬       ‫و دو سال پیس در لسآنجلس تایید‬                ‫نامههای برادر جوانترش میگفت‪.‬‬         ‫این ماموریت‪ ،‬خود را به نظام وظیفه‬        ‫گشود‪ .‬تحصیلات ابتدایی و متوسطه‬                     ‫تهران را بمباران کنند‪».‬‬
‫در دو طرف جاده صف کشیده و همگی‬           ‫کرد و به من گفت انگلیسها خانواده‬          ‫دو موضوع را از زمان کودکی خوب‬                                                    ‫را یکی دو سالی در شیراز و بقیه را در‬   ‫من شش ساله بودم و آن روز‬
‫منتظر بودند که مرکب اقبال با یک عده‬      ‫ما را خوب میشناختند و ترجیح دادند‬         ‫به یاد دارم؛ نخست اینکه دکتر در میانه‬                         ‫معرفی کرد‪.‬‬         ‫تهران ادامه داد و دو سال آخر دبیرستان‬  ‫ننگین فراموش نشدنی‪ ،‬سوم شهریور‬
‫سوار همرکاب مخصوص و دستجاتی از‬           ‫من وکیل شوم‪ .‬خوانندگان کهنسال و‬           ‫سال ‪( ۱3۲۱‬هنگامیکه هنوز ایران در‬        ‫نکته بسیار جالبی در دوران خدمت‬           ‫را دو کلاس یکی کرد‪ ،‬یعنی کلاس‬          ‫‪۱3۲۰‬بود؛ روزی که در تاریخ ایران‬
‫عقب پیاده و سواره و بنه و اغراق با یک‬    ‫میانسال مقیم در لسآنجلس شادروان‬           ‫تصرف بیگانگان بود) تصمیم خود را‬         ‫وظیفه دکتر شنیدنی است‪ .‬او میبایست‬        ‫پنجم و ششم متوسطه دارالفنون را‬
‫عده سوار وارد شد‪ .‬همین که کوکب‬           ‫گلهداری را به عنوان عاقد و امام جمعه‬      ‫برای انتشار روزنامه به اطلاع پدر رساند‬  ‫در بامدادان که تعلیم مشق نظامی‬           ‫در یکسال گذراند و به همین مناسبت‬                        ‫تلخ و ناگوار است‪.‬‬
‫اجلال با تیپ سوار محاذی صفوف و‬           ‫درلسآنجلسمیشناختند‪ .‬اوبلافاصله‬            ‫و پدر که هنوز در فکر دوران رضاشاه‬       ‫میکنند به سروان فرمانده گروه احترام‬      ‫پدرش عبدالرحمن مصباحالدیوان‬            ‫رویدادهای دیگر آنروزها را اصلا‬
‫در مقابل زمره اعیان و هیئت تجار رسید‬     ‫بعد از جنگ جهانی دوم و پیش از اتمام‬       ‫و مشکل سانسور مطبوعات بود او را از‬      ‫نظامی بدهد و در همان زمان بعد از‬         ‫برایش لوحهای طلایی سفارش دادند که‬      ‫به یاد نمیآورم اما به خاطر دارم که‬
‫فیالفور در آنجا مکثی کرد و تجار به‬       ‫دوره نمایندگیاش با همسر لهستانی‬           ‫این کار «خطرناک» بر حذر میداشت و‬        ‫ظهر به افسران ارشد ارتش حقوق جزا‬         ‫در آن نام فرزندش را مصباحزاده حک‬       ‫تهران بمباران نشد‪ .‬چند روز دیگر‪،‬‬
‫مقام سلام و خیرمقدم آمده و از همگی‬       ‫خود به آمریکا امد و مقیم این دیار‬         ‫دکتر به او پاسخ میداد که اوضاع عوض‬      ‫بیاموزد‪ .‬رابطه استاد و دانشجو یعنی‬       ‫کرده بود‪ .‬از این رو‪ ،‬پس از سالها که‬    ‫همه خانواده‪ ،‬مادربزرگ‪ ،‬مادر‪ ،‬برادر و‬
‫احوالپرسی نمود و به طرف کلاه فرنگی‬       ‫گردید‪ .‬چند سال بعد از فرمان ملی‬           ‫شده و اکنون مطبوعات آزاد شدهاند‪.‬‬        ‫ستوان و سرتیپ و سرلشکر مشکل‬              ‫در زمان رضاشاه همه شناسنامه گرفتند‬     ‫خواهرها روانه شیراز شدیم ‪.‬شیراز شهر‬
 ‫که مقر حکمرانی است رهسپار شد»‪.‬‬          ‫شدن نفت‪ ،‬دکتر مصباحزاده در میان زد‬        ‫موضوع دیگر‪ ،‬تصمیم دکتر برای‬             ‫بزرگی در آنجا به همراه آورد که‬           ‫و نام خانوادگی تعیین کردند‪ ،‬مصطفی‬      ‫مادری من است و بجز من که در تهران‬
‫میگویند مصباح الدیوان چنان در‬            ‫و خوردهای شیعه و سنی به نمایندگی‬          ‫نامزدی انتخابات مجلس شورای ملی‬          ‫هیچکس در ستاد ارتش نمیتوانست‬             ‫خان و دو تن از خواهران کوچکترش‬         ‫به دنیا آمده بودم‪ ،‬سایر افراد خانوادهام‬
‫ایجاد نظم و امنیت بندرعباس و توابع‬       ‫بندرعباس انتخاب شد که چند دوره‬            ‫از شهر بندرعباس بود‪ .‬بندرعباس‬           ‫در مورد چگونگی ادای احترام بین‬           ‫شناسنامه را به نام مصباح زاده گرفتند‬   ‫همگی اهل شیراز بودند‪ .‬به آنجا‬
‫موفق بود که موجب نگرانی انگلیسیها‬                                                  ‫شهریست که پدربزرگ یکصدو چهل و‬           ‫استاد و دانشجو تصمیم بگیرد‪ .‬ناچار‬        ‫و سایر افراد خانوادهی پدر بزرگ‪،‬‬        ‫میرفتیم تا پس از چندی به شادروان‬
‫میگردد‪ .‬روزی کاپیتان یک کشتی‬                                   ‫ادامه داشت‪.‬‬         ‫پنج سال پیش مدتی در آنجا حاکم بود‬       ‫موضوع را به عرض رضاشاه میرسانند؛‬                                                ‫پدرم حسن مصباح که برای گشایش‬
‫مسافری مجلل عبدالرحمن مصباح را‬           ‫همزمان با سالهای پرهیجان ملی‬              ‫و در قلع و قمع راهزنان و آشوبگران به‬    ‫رضاشاه میگوید «به این افسر جوان‬                           ‫«مصباح» ماندند‪.‬‬       ‫اداره ثبت احوال شهر لار ماموریت‬
‫دعوت میکند که برای صرف غذا و‬             ‫شدن صنعت نفت دو شهر ایران‬                 ‫موفقیتهایی دست یافته و بطور کلی‬         ‫استاد خطاب کنید‪ ».‬از آن پس صبحها‬         ‫در آن دوران‪ ،‬پدربزرگ من یعنی‬
‫بازدید کشتی که در بندعباس لنگر‬           ‫دارای لولهکشی آب آشامیدنی تصفیه‬           ‫محبوب مردم بندرعباس و به ویژه‬           ‫او به نظامیان بالاتر سلام نظامی‬          ‫پدر دکتر با قوام الملک شیراز که عملا‬                     ‫داشت بپیوندیم‪.‬‬
‫انداخته بود برود‪ .‬او همراه جوانی به نام‬  ‫شدند؛ یکی شیراز که همراه با احداث‬         ‫اوزیهای سنیمذهب مقیم آنجا بود‪.‬‬          ‫میداد و عصرها افسران عالیرتبه به این‬     ‫بالاترین مقام استان فارس را داشت‬       ‫چند روزی که در شیراز بودیم به من‬
‫فضلالله که خدمتگذار ویژهاش بود به‬        ‫بیمارستان نمازی کلیه هزینهها به‬           ‫اوز دهکدهای در نزدیکی لار و زادگاه‬      ‫جوان ظریف و لاغراندام‪ ،‬ادای احترام‬       ‫کار میکرد‪ .‬دکتر با پسرهای قوام‪ ،‬علی‬    ‫خیلی خوش گذشت و مورد محبت‬
‫عرصه کشتی میرود و پس از صرف‬              ‫وسیله حاج محمد نمازی که در آن‬             ‫پدربزرگ من عبدالرحمن مصباح است‬          ‫میکردند و هنگام ورودش به کلاس‪،‬‬           ‫و محمد‪ ،‬همبازی و همکلاس بود؛ این‬       ‫دایی و خاله و خالهزادههای همسن و‬
‫اغذیه و مشروبات فراوان قصد بازگشت‬        ‫هنگام بازرگان معتبر وتوانمند مقیم‬         ‫و از همان دهکده به سبب شجاعت‬                                                     ‫سه نفر پس از پایان دوره دبیرستان‬       ‫سال برادر و خواهرهایم قرار گرفتیم‪.‬‬
‫میکند‪ .‬کاپیتان با لبخند میگوید‬           ‫آمریکا بود تامین گردید و شهر دوم‬          ‫و دلیری و ویژگیهای خاص رهبری‪،‬‬                                ‫برپا میدادند‪.‬‬       ‫برای ادامه تحصیل به بیروت رفتند و‬      ‫هرچند در شیراز هم سخن از احتمال‬
‫چندی میهمان ما خواهی بود‪ .‬از پنجره‬                                                 ‫مدیریت حکومت آنجا را به دست‬             ‫برگردیم به شهریور ‪ ۱3۲۰‬و مسافرت‬          ‫در آنجا عموجان زبان فرانسوی خواند‬      ‫حمله هوایی بود و داییجان حبیبالله‬
‫نگاه میکند و مشاهده مینماید که‬                              ‫بندرعباس بود‪.‬‬                                                  ‫خانواده به لار و پیوستن به پدر که‬        ‫و سپس تحصیلات دانشگاهی را در‬           ‫میگفت‪« :‬اگر لازم باشد به ملک پدری‬
‫فرسنگها دور از شهر است و کشتی‬            ‫دکتر مصباحزاده در آن هنگام وکیل‬                                  ‫گرفته بود‪.‬‬        ‫ماموریت تاسیس اداره ثبت را داشت‪.‬‬        ‫دانشگاه معروف سوربن در پاریس‬
‫به سرعت در خلیج فارس پیش میرود‪.‬‬          ‫مجلس و مخبر کمیسیون بودجه‬                 ‫همانگونه که همه میدانیم‪ ،‬روزنامه‬        ‫من در اوایل مهرماه‪ ،‬در آستانه هفت‬        ‫گذراند و دو برادر قوام زبان انگلیسی‬              ‫در تاج آباد خواهیم رفت»‪.‬‬
‫پس از مدتی او را در بندر بمبئی در‬        ‫مجلس بود و به گفته خودش دولت‬              ‫کیهان با کمک محمدرضا شاه فقید‬           ‫سالگی به دبستان رفتم‪ .‬چند روزی هم‬        ‫خواندند و برای تحصیلات دانشگاهی‬                 ‫دنباله ماجرا فعلا بماند…‬
‫هندوستان رها میکنند ‪ .‬احتمالا مدتی‬       ‫را تحت فشار قرار داد و میگفت تا‬           ‫در سال ‪ ۱3۲۲‬روزانه منتشر گردید‬          ‫دیرتر از شاگردان دیگر و برایم دو مشکل‬    ‫به لندن رفتند‪ .‬همانگونه که همگان‬       ‫برگردیم به دو سه سال پیش از واقعه‬
                                         ‫هزینه طرح لولهکشی بندرعباس‬                ‫که شرح آن‪ ،‬موضوع این نوشتار نیست‬        ‫بزرگ آشکار شد‪ .‬نخست گویشهای‬              ‫میدانند‪ ،‬علی قوام به دستور رضاشاه‬
                   ‫مراقب او بودند‪.‬‬       ‫را در بودجه بگنجانند و تا این کار‬                                                 ‫زبان محلی را درست نمیفهمیدم و‬            ‫همسر والاحضرت اشرف شد و چندی‬                              ‫شهریور بیست‪.‬‬
‫آنچه من شنیدهام این است که پس‬            ‫انجام نشود‪ ،‬از تصویب بودجه آن سال‬              ‫چون بسیار گفتهاند و نوشتهاند‪.‬‬      ‫مهمتر از آن به سبب ضعف مادرزادی‬          ‫بعد‪ ،‬انتشار روزنامه کیهان در ارتباط‬    ‫عموجان دکتر مصطفی مصباحزاده‬
‫از دو سال سرگردانی در هندوستان‬           ‫جلوگیری خواهد کرد‪ .‬در عین حالی‬            ‫به دنبال تلاشهای دکتر مصباحزاده‬         ‫بینایی و دشواری دیدن تخته سیاه‪،‬‬          ‫دوستی دکتر مصباحزاده با علی قوام‬       ‫در میانه زمستان ‪ ۱3۱5‬پس از دریافت‬
‫با حالی پریشان بدون هیچ پولی در‬                                                    ‫برای وکالت مجلس شورای ملی از‬            ‫حروف را درست نمیدیدم به ویژه اینکه‬                                              ‫مدرک دکترای حقوق با درجه ممتاز‬
‫جیب با فضلالله به ایران باز میگردد‬                                                 ‫بندرعباس‪ ،‬پدر از وزارت دادگستری به‬      ‫مرا در ردیفهای آخر کلاس نشانده‬                                 ‫آغاز گردید‪.‬‬      ‫از دانشگاه سوربن پاریس به ایران باز‬
‫و احتمالا از آن هنگام کار حکومتی‬                                                                                                                                    ‫دکتر مصباحزاده با عنوان دانشجوی‬        ‫میگشت‪ .‬هنگام ورود او به تهران من‬
‫را رها میکند و نخست به تجارت و‬                                                                                                                                      ‫ممتاز در رشته حقوق جزا از دانشگاه‬      ‫دو ساله بودم و هیچ به یاد ندارم و برادرم‬
‫سپس زراعت میپردازد‪ .‬سالها بعد‬                                                                                                                                       ‫سوربن‪ ،‬دکترا گرفت و به همین خاطر‬       ‫که سه سال بزرگتر از من بود میگفت‬
‫که پدربزرگ اتومبیل سواری میخرد‬                                                                                                                                      ‫از سوی جامعه ملل (پیش از سازمان‬        ‫پدر بزرگ در آستانه در ایستاده بود که‬
‫فضلالله راننده وی میگردد‪ .‬فضلالله‬                                                                                                                                   ‫ملل متحد) برای یکسال بورسیه گرفت‬       ‫ناگهان اتومبیلی سر کوچه فقیهالملک‬
‫خان در کهنسالی خود و نوجوانی من‬
‫به درجه همردیف ستوان سوم‪ ،‬رئیس‬                                                                                                                                                   ‫و به پژوهش پرداخت‪.‬‬             ‫در خیابان عینالدوله میایستد‪.‬‬
‫راهنمایی و رانندگی شهر شیراز بود و‬                                                                                                                                  ‫در زمستان ‪ ۱3۱5‬پس از بازگشت به‬         ‫پدر بزرگ به برادر میگوید‪ ،‬مش قنبر‬
‫رانندگان کامیون او را «آقای متخصص»‬                                                                                                                                  ‫تهران به سمت قاضی در دادگستری‬          ‫را صدا کن گوسفند قربانی کند‪ .‬دکتر‬
                                                                                                                                                                    ‫نوین ایران منصوب شد‪ .‬سازمان مدرنی‬      ‫مصطفی مصباحزاده‪ ،‬جوان خوشسیما‬
                      ‫میخواندند‪.‬‬                                                                                                                                    ‫که به تازگی و به همت و کوشش علی‬        ‫اما بدون آگاهی پیشین و انتظار ناگهان‬
‫دنباله مطلب را در شماره دیگر کیهان‬                                                                                                                                                                         ‫در حیاط خلوت ظاهر میشود‪ .‬خواهرها‬
                                                                                                                                                                                                           ‫از دیدن غیرمنتظره او جیغ میزنند و‬
               ‫لندن خواهید خواند‪.‬‬
‫*دکتر مصطفی مصباحزاده بنیانگذار‬                                                                                                                                                                                             ‫مادر غش میکند‪.‬‬
‫مؤسسه کیهان لندن در خرداد سال‬                                                                                                                                                                              ‫دو سه سال پس از بازگشت عموجان‬
‫‪ ۱3۲۱‬و مؤسس کیهان لندن در خرداد‬                                                                                                                                                                            ‫را خوب به یاد میآورم‪ .‬پدرم در‬
‫‪ ،۱3۶3‬روز ‪ ۴‬آذر ‪ ۱385‬در سندیهگو‬                                                                                                                                                                            ‫ماموریت اهواز بود و عموجان نخستین‬
                                                                                                                                                                                                           ‫مردی است که چهره مهربان و خندانش‬
                ‫کالیفرنیا درگذشت‪.‬‬                                                                                                                                                                          ‫از همان هنگام بطور روشن و شفاف در‬
   10   11   12   13   14   15   16   17   18