Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و هشتم ـ شماره ۳۳۸ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪1804‬‬
                                                                                                                                                                                                                    ‫جمعه ‪ ۲8‬آبانماه تا ‪ ۴‬آذرماه‪۱۴۰۰‬خورشیدی‬

‫محترم فانوس بهدست روی لبه قایق راه‬        ‫داستان یک سفر پرماجرا به عتبات (‪)۲‬‬                                                                                                                                        ‫از ساعت ‪ ۱۲‬که قطار حرکت کرد تا‬
‫میرفتیم که چندین مرتبه نزدیک بود به‬                                                                                                                                                                                 ‫ساعت ‪ ۷‬صبح که به بغداد رسیدیم از هر‬
‫آب بیافتیم‪ .‬به سراغ هرکس که میرفتیم‬                                                                    ‫رضا رهبر‬                                                                                                     ‫دری صحبت کردیم‪ .‬معلوم شد حاج علوان‬
‫برای اینکه یک تومان بی قابلیت را ندهد‬                                                                                                                                                                               ‫چندین مرتبه به ایران مسافرت کرده و با‬
‫خودش را به خواب زده بود که ما با جار و‬    ‫جیب خودم به قایقران دادم که به او بدهد‬   ‫بهتر است با اتوبوس بروند‪ .‬من به این‬        ‫داشت‪ .‬ولی در مذاکرات بعدی با همسفرها‬     ‫‪ ۱3۲۴‬شمسی در نجف باشیم‪ .‬شب عید‬               ‫اشخاص سرشناس بغداد روابط نزدیک‬
‫جنجال و تکان دادن شانه و دست‪ ،‬آنها را‬     ‫قبول نکرد‪ .‬وضع خیلی اسفناک بود‪ ،‬اگر‬      ‫اندرزها گوش نکردم‪ .‬با قطار رفتیم‪ .‬چند‬      ‫تصمیم گرفتیم یک هفته مسافرت را به‬        ‫چراغانی مفصلی کرده بودند‪ .‬کردهای‬             ‫دارد‪ .‬به نظرم از آن آدمهای رفیقباز‬
                                          ‫میخواست تمام بارها را بازرسی کند تا‬      ‫مرتبه هم بلیطها را بازرسی کردند ولی‬        ‫عقب بیاندازیم‪ .‬چون بلیتهای خریداری‬       ‫ایرانی و عراقی در صحن بزرگ جلوی حرم‬          ‫باهوش و زرنگ و کار چاقکن میآمد که‬
                     ‫بیدار میکردیم‪.‬‬       ‫صبح هم خلاص نمیشدیم‪ .‬چون مسلماً‬          ‫از گذرنامه سؤالی نشد‪ .‬روی تجربهای که‬       ‫باطل میشد‪ ،‬رفتم بغداد به ایستگاه‬         ‫دسته جمعی میزدند و میرقصیدند‪ .‬ما‬             ‫نجابت و اصالت هم دارند‪ .‬قبل از رسیدن‬
               ‫***‬                        ‫ایراد میگرفت و مسافرینی که ما دیدیم‬      ‫کسب کردم باید تذکر دهم غیر از چند‬          ‫راهآهن که بلیتها را پس بدهم‪ .‬راهآهن‬      ‫با عدهای از ایرانیها در یکی از غرفههای‬       ‫به بغداد به مادرم گفت‪ ،‬خانم بغداد دو‬
‫حدود سه بعد از نیمه شب بود‬                ‫لوطی پول بده نبودند‪ .‬در فکر چاره بودم‬    ‫مورد گرفتاری که شخصاً مقصر بودم یکی‬        ‫بلیتها را پس نگرفت‪ ،‬ناچار سعی کردم به‬    ‫طبقه بالا صحن نشسته بودیم و مناظر‬            ‫ایستگاه راهآهن دارد‪ .‬صلاح است من و‬
‫که به خرمشهر رسیدیم‪ .‬از مسافرها‬           ‫و خاطرم آمد مرحوم عباس خلیلی مدیر‬        ‫از عللی که مثل سایرین گیر نیافتادم این‬     ‫سایر مسافرین بلیتها را بفروشم‪ .‬سهبلیت‬    ‫زیبای رقص دسته جمعی کردها و هلهله‬            ‫پسرتان در ایستگاه اول پیاده شویم چون‬
‫خواهش کردیم همگی در قایق بمانند‪.‬‬          ‫روزنامه اقدام که با مرحوم پدرم آشنایی‬    ‫بود که وضع لباسم را عوض نکردم و‬            ‫را فروختم فقط یک بلیت مانده بود‪ .‬مردی‬    ‫و شادی آنها را تماشا میکردیم‪ .‬نزدیک‬          ‫گذشتن از آن آسانتر از ایستگاه دوم است‪.‬‬
‫گذرنامههایشان را به ما بدهند تا بدون سر‬   ‫داشت موضوع فرار خودش را تعریف‬            ‫همیشه مرتب با کت و شلوار و کراوات‬          ‫میخواست آن را بخرد زنش مانع میشد و‬       ‫سال تحویل‪ ،‬دستهجمعی دعای هنگام‬               ‫شما در ایستگاه دوم پیاده شوید‪ ،‬همانجا‬
‫و صدا تشریفات را انجام دهیم‪ .‬روی سابقه‬    ‫میکرد و میگفت اعراب احترام زیادی‬         ‫محکم قدم برمیداشتم و کمتر سوءظن‬            ‫میگفت «انا اخاف» (می ترسم) من برای‬       ‫تحویل سال را شروع به خواندن کردند‪.‬‬           ‫بمانید‪ ،‬من پس از این که پسرتان را جای‬
‫قبلی ( گمرک عراق) همگی قبول کردند‪.‬‬        ‫به سادات میگذارند مخصوصاً اگر سیدی‬                                                  ‫جلب رضایت او با عربی شکسته میگفتم‬        ‫یا مقلّب القلوب و الابصار یا م ّدبر اللیل و‬  ‫امنی گذاشتم به سراغتان خواهم آمد‪.‬‬
‫من و آقا سید فانوس بهدست به اتاق مأمور‬    ‫غضب کند و عمامهاش را به زمین بزند‪،‬‬                     ‫کسی را جلب میکردم‪.‬‬           ‫«لا اخاف انا زوار لا کذب»‪ .‬منظورم این‬    ‫النهار یا م ّحول الحول و الاحوال‪ ،‬ح ّول‬      ‫مادر بیچارهام از خود حاجی میترسید‬
‫گمرک رفتیم‪ .‬تعداد گذرنامهها ‪ ۱5‬ـ ‪۱۰‬‬       ‫طرف خیال میکند نفرین شده است‪ .‬من‬                        ‫***‬                         ‫بود که نترس من زوارم و دروغ نمیگویم‪.‬‬     ‫حالنا الی احسن الحال‪ .‬ولی به جای‬             ‫و نگران بود ولی چون چاره دیگری نبود‬
‫عدد بیشتر نبود‪ .‬بیشتر مسافرین از جمله‬     ‫آقای سید محترم را صدا کردم‪ ،‬داستانی را‬   ‫بعد از ظهر زود به بصره رسیدیم‪ ،‬برای‬        ‫زنک بالاخره رضایت داد و پول آخرین‬        ‫شادی کردن‪ ،‬دعا را با آهنگ زیارت نامه‬         ‫گفت به امید خدا‪ .‬مرا بوسید و توصیه‬
‫نویسنده بدون پاسپورت بودیم‪ .‬مأمور‬         ‫که شنیده بودم برایش شرح دادم و گفتم‬      ‫کرایه قایقی که ما را به خرمشهر ببرد‬        ‫بلیت را گرفتم‪ .‬در همان حال متوجه‬         ‫و با غم و غصه و قطره اشکی هم در چشم‬          ‫کرد مواظب خودم باشم و شروع کرد به‬
‫گمرک گذرنامهها را گرفت و برای بازرسی‬      ‫من و شما میرویم پیش رییس گمرک‪،‬‬           ‫به مرکز آنها رفتیم‪ .‬تعداد مسافران عازم‬     ‫شدم کسی دستم را گرفت‪ ،‬نگاه کردم‬          ‫میخواندند‪ .‬آقائی اصفهانی پهلوی من‬            ‫دعا خواندن‪ .‬حاج علوان و من دست در‬
‫به طرف قایق آمد‪ .‬در تاریکی نگاهی به قایق‬  ‫شما از او خواهشکن‪ ،‬اگر نپذیرفت‬           ‫خرمشهر بیش از صد نفر بود‪ ،‬شایع بود‬         ‫شرطه (پلیس) بود‪ .‬ای دل غافل! شروع‬        ‫نشسته بود‪ .‬متوجه شدم آخر دعا را چیز‬          ‫دست در ایستگاه اول بغداد پیاده شدیم؛‬
‫انداخت و گفت‪ :‬این همه آدم همین چند‬        ‫قسمش بده و اگر قبول نکرد عمامهات را‬      ‫همه مسافران صلواتی از راه بصره میروند‬      ‫کرد تند تند با خشونت به عربی صحبت‬        ‫دیگری میگوید‪ .‬این مرتبه درست دقت‬             ‫کلاه عربی سر من بود او مرتب به عربی‬
‫گذرنامه؟ برش گرداندم به طرف اتاقش و‬       ‫بلند کن که به زمین بزنی ولی من مانع‬      ‫که درست هم بود‪ ،‬قایق موتوری بزرگی‬          ‫کردن‪ .‬گفتم «مایعرف العرب» یعنی عربی‬      ‫کردم دیدم بجای حول حالنا الی احسن‬            ‫صحبت میکرد‪ ،‬من هم سرم را تکان‬
‫گفتم آقا‪ ،‬اینها هر کدام ‪ 8‬ـ ‪ ۷‬تخم و ترکه‬  ‫میشوم و از دستت خواهم گرفت‪ .‬سید‬          ‫که ظرفیت ‪ ۱۰۰‬نفر را داشت کرایه‬             ‫نمیدانم‪ .‬گفت بالپاسپورت‪ .‬منظورش این‬      ‫الحال میگوید حول حالنا مثل پارسال‪.‬‬           ‫میدادم و گاهی هم در جوابش لا و نعم‬
‫دارند که در یک گذرنامه هستند و صد‬                                                  ‫کردیم‪ .‬یک قایق بزرگ بدون موتور هم‬          ‫بود حالا که عرب نیستی پاسپورتت را‬        ‫از او پرسیدم مگر پارسال چه خبری شده‬          ‫میگفتم‪ .‬موقع ورود به راهآهن به متصدی‬
‫تومان هم گذاشتم توی دستش‪ .‬گذرنامهها‬              ‫محترم گفت هرچه شما بگویید‪.‬‬        ‫به پهلوی آن بست که کلیه بارها را در‬        ‫نشان بده‪ ،‬باز گرفتار شدیم‪ .‬در این موقع‬   ‫خیلی عادی و بالهجه غلیظ اصفهانی گفت‪:‬‬         ‫کنترل بلیت گفت «اثنین تیکت» که‬
         ‫را مهر کرد و دستور تخلیه داد‪.‬‬    ‫من و آقای سید به سکوی بالا رفتیم‪ ،‬از‬     ‫آن جا دادیم‪ ،‬آنقدر بار زیاد بود که ارتفاع‬  ‫عده زیادی دور ما جمع شدند‪ .‬غالباً فارسی‬  ‫پارسال ماشاءالله کار و بارمون خیلی خب‬        ‫اثنین به زبان عربی یعنی دو‪ ،‬تیکت به‬
‫چون زمان جنگ کنار اسکله خرمشهر‬            ‫مسافرین خواهش کردیم نیم ساعت کسی‬         ‫بارها در وسط قایق یکی دو متر از لبه‬        ‫میدانستند و یواشکی میگفتند بزن به‬        ‫بوده و استفاده زیادی کردیم‪ .‬گفتم به این‬      ‫زبان انگلیسی یعنی بلیت‪ .‬بنظرم رسید‬
‫حوضچههایی برای تعمیر قایقهای جنگی‬         ‫به اتاق گمرک نیاید‪ ،‬شاید ما کارتان را‬    ‫قایق بلندتر بود‪ .‬مسافران هم در قایق‬        ‫چاک‪ .‬به یک از آنها که عربی بلد بود گفتم‬  ‫جهت است که از خدا میخواهی احوالت‬             ‫که چون آنها سالها مستعمره انگلستان‬
‫ساخته بودند علاوه بر آن ارتفاع خشکی‬       ‫درست کنیم‪ .‬من فانوس بدست از جلو‪ ،‬آقا‬     ‫موتوری سوار شدند‪ .‬من تنها روی بارها‬        ‫از شرطه بپرس چرا مرا گرفته است‪ .‬شرطه‬     ‫را مثل پارسال کند‪ .‬گفت کامل ًا صحیح‬          ‫بودند کلمه تیکت جزو اصطلاحات عادی‬
‫از سطح آب زیاد بود‪ .‬خیلی به زحمت‬          ‫سید از عقب به اتاق رییس گمرک رفتیم‪.‬‬      ‫نشستم و خاطرات آخرین روزهای سفر‬            ‫گفت چون بلیت فروشی ممنوع است و‬                                                        ‫زبان عربی شده بود‪ ،‬شاید هم ژست حاجی‬
‫اثاث را تخلیه کردیم‪ .‬مسافرین مجبور‬        ‫من آقا سید را با القاب زیادی معرفی‬       ‫را یادداشت میکردم‪ .‬نزدیک غروب بود‬          ‫تو مشغول فروش بلیت بودی‪ .‬گفتم برای‬                                ‫میفرمایید‪.‬‬          ‫بود‪ .‬وارد سالن ایستگاه شدیم‪ .‬قصدمان‬
‫بودند از راه باریک بین حوضچهها که‬         ‫کردم‪ ،‬آقای سید توضیح داد که ‪ ۱۰۰‬نفر‬      ‫که از بصره حرکت کردیم‪ ،‬اشعه خورشید‬         ‫آقای شرطه ترجمهکن که من چهار تا‬                         ‫***‬                           ‫این بود که از در روبرو که به مرکز شهر‬
‫کمتر از یک متر عرض داشت با احتیاط‬         ‫زن و مرد و بچه این وقت شب ناراحتند‬       ‫دریا را به رنگ سرخ طلایی در آورده بود‬      ‫بلیت خریدهبودم برای خودم‪ ،‬مادر‪ ،‬عمه‬      ‫چند روز پس از عید نوروز از نجف به‬            ‫میرفت خارج شویم‪ .‬جلوی چشم ما‬
‫بگذرند‪ .‬ماهمینطور که مشغول تخلیه‬          ‫و خواهش نمود که اجازه مرخصی دهد‪.‬‬         ‫که موج میزد‪ ،‬پایین رفتن آهسته قرص‬          ‫و خالهام‪ ،‬متأسفانه مادرم سخت مریض‬        ‫کربلا و بعد به کاظمین آمدیم که خود را‬        ‫شرطه (پلیس) ‪ ۷-8‬نفر را گرفت‪ .‬ما به‬
‫بودیم صدای مهیبی برخاست‪ .‬معلوم‬            ‫رییس گمرک که اوقاتش تلخ بود گفت‬          ‫آتشین خورشید در افقهای دور دست‬             ‫شد و نمیتوانستیم حرکت کنیم مجبور‬         ‫آماده برگشتن به ایران نماییم‪ .‬تصمیم‬          ‫روی خود نیاوردیم و از در مقابل خازج‬
‫شد مسافری در آب افتاده‪ .‬من اول شک‬         ‫نمیشود‪ .‬آقا سید قسمش داد که سرجدم‬        ‫چنان زیبا و بدیع بود که قلم از عهده‬        ‫شدم بلیتها را بفروشم و اطلاع نداشتم‬      ‫داشتیم از راه بصره به ایران برگردیم‪.‬‬         ‫شدیم‪ .‬آنجا هم پلیس مشغول دستگیری‬
‫کردم عمه پیرم باشد‪ ،‬فریاد زدم عمه‬         ‫بگذار برویم‪ .‬مردک تا آمد من و من کند‪،‬‬    ‫وصفش عاجز است‪ .‬هوای ملایم و مطبوع‬          ‫که فروش بلیت غدغن است‪ .‬همین طور‬          ‫گفتند اجازه مخصوص میخواهد‪ .‬یک‬                ‫بود‪ .‬سوار درشکه شدیم تا درشکه چی‬
‫جان‪ ،‬خوشبختانه جواب داد‪ .‬بعداً همگی‬       ‫آقا سید عمامهاش را از سرش برداشت‬                                                    ‫که داستان مریض شدن مادر را با آب و‬       ‫روز صبح من گذرنامه مسافرین را‬                ‫خواست حرکت کند پلیس گفت بایست‪،‬‬
‫کمک کردند مسافر به آب افتاده را در‬        ‫که به زمین بزند‪ ،‬من از دستش قاپیدم!‬                          ‫فروردین ماه بود‪.‬‬       ‫تاب توضیح میدادم‪ .‬مترجم هم با آب و‬       ‫برداشتم رفتم بغداد اداره پلیس برای‬           ‫من و حاجی از درشکه پریدیم پایین و پا‬
‫آوردند‪ .‬مرد بلند قامت چهار شانهای‬         ‫رییس گمرک رنگش مثل گچ سفید شده‬           ‫پس از یکی دو ساعت قایق به کنار‬             ‫تاب ترجمه میکرد‪ .‬پلیس هم دست مرا‬         ‫کسب اجازه‪ .‬افسر مربوطه گفت نمیشود‬            ‫به دو گذاشتیم‪ .‬تمام خیابان را که ‪3۰۰‬‬
‫اهل آذربایجان پالتو به تن بود که پس از‬    ‫بود‪ ،‬بلند شد دست آقا را بوسید و معذرت‬    ‫ساحل رفت و گفت اینجا گمرک عراق‬             ‫ول کرده بود‪ .‬مترصد فرار بودم‪ ،‬شانس‬       ‫از راه بصره بروید‪ .‬پرسیدم چرا‪ ،‬گفت‬           ‫ـ ‪ ۴۰۰‬متر بود دویدم‪ .‬نفس نفس زنان‬
‫خروج از آب یک کلمه با هیچکس صحبت‬          ‫خواست و گفت تشریف ببرید‪ .‬از اتاق‬         ‫است‪ .‬قبل ًا در این مورد چیزی به ما نگفته‬   ‫مثل همیشه به کمکم آمد‪ .‬درشکهای‬           ‫اشکالاتی هست‪ ،‬گفتم چه اشکالی؟‬                ‫وارد خیابان دیگری شدیم که عمود بر‬
‫نکرد و به راهش ادامه داد در حالی که‬       ‫رئیس گمرک بیرون آمدیم‪ .‬من و آقای‬         ‫بود‪ .‬به قایقران گفتم برو ‪ ۲۰‬ـ ‪ ۱۰‬دینار به‬  ‫از دور با سرعت میآمد من چشمم به‬          ‫گفت نمیتوانم بگویم‪ ،‬بازهم اصرار‬              ‫این خیابان بود‪ .‬اتوبوسی که آنجا ایستاده‬
‫آب از بدنش میریخت‪ .‬چون حادثه به‬           ‫سید مدتی با هم خندیدیم و رفیق شدیم‪.‬‬      ‫گمرکچی بده و قال را بکن که وقتمان‬          ‫درشکه بود‪ ،‬نزدیک که رسید دیدم مسافر‬      ‫کردم که فریاد زد اجازه نمیدهم‪ ،‬برو‬           ‫بود سوارشدیم‪ .‬هنوز نفس نفس میزدیم‬
‫خیر گذشته بود باعث خنده سه بعد از‬                                                  ‫تلف نشود‪ .‬گفت جزء قرار ما نبوده است‬        ‫ندارد‪ .‬همانطور که تند میتاخت پریدم‬       ‫بیرون‪ .‬آمدم از اداره پلیس بیرون‪ ،‬فکر‬         ‫که اتوبوس حرکت کرد‪ .‬در خیابانی که به‬
                                                         ‫***‬                       ‫که من چنین پولی بدهم‪ .‬گفتم چرا قبل ًا‬      ‫توی درشکه و گفتم «روح بالجسر» (برو‬       ‫کردم با اصرار و یکی به دو که با افسر‬         ‫نظر خیابان اصلی میرسید پیاده شدیم و‬
                      ‫نیمه شب شد‪.‬‬         ‫از آنجا حرکت کردیم کمی بعد از‬            ‫به ما نگفتی که گمرکی در راه است تا ما‬      ‫سرپل) گفت‪« .‬خمسین» بلافاصله گفتم‬         ‫پلیس کردم اگر همان وقت گذرنامهام‬             ‫آهسته شروع به راه رفتن کردیم‪ .‬حاجی‬
‫در آن وقت شب وارد مهمان سرایی‬             ‫حرکت‪ ،‬قایق وسط آب ایستاد و گفت‬           ‫به موقع از مسافرین پول جمع کنیم‪ .‬در‬        ‫«روح ثلاثین» او ‪ 5۰‬فلس میخواست‬           ‫را میخواست چه اتفاقی میافتاد‪ .‬در‬             ‫هفتتیر کوچکی که به کمرش بسته بود‬
‫شدیم‪ .‬فقط یادم است سالن بزرگی بود و‬       ‫اینجا سرحد ایران است و ما جلوتر حق‬       ‫قایق با سید جوان معمم محترمی آشنا‬          ‫من گفتم ‪ 3۰‬فلس میدهم‪ .‬هر وقت‬             ‫همین افکار بودم مرد بیچارهای را دیدم‬         ‫نشانم داد و گفت‪ ،‬میخواهی؟ گفتم ابداً‬
‫چندین سکوی بزرگ داشت‪ .‬هر فامیلی‬           ‫نداریم برویم‪ .‬به او گفتم وسط آب که‬       ‫شدم و با صحبتهایی که باهم داشتیم او‬        ‫یاد این چانهزدن احمقانه میافتم هم‬        ‫که زنجیر به دست و پایش بسته بودند‬            ‫به آن احتیاج ندارم‪ .‬مرا برد سر چهارراهی‬
‫قسمتی را اشغال کرد‪ .‬نه آذوقه داشتیم‬       ‫نمیتوانیم پیاده شویم گفت من نگفتم‬        ‫را مرد فهمیده منطقی و با سوادی یافتم‪،‬‬      ‫خودم را سرزنش میکنم‪ ،‬هم خندهام‬           ‫و پلیسی او را میبرد‪ ،‬تا مرا دید با‬           ‫در قهوهخانه نشاند و گفت اینجا بنشین تا‬
‫نه آب‪ ،‬سیگارم هم تمام شده بود که بیش‬      ‫پیاده شوید نگاه کنید چراغی که نزدیک‬      ‫مطلب را با او در میان گذاشتم و گفتم‬        ‫میگیرد و به خودم میگویم آخر جوان‬         ‫خنده سلام کرد معلوم شد ایرانی است‬            ‫من بروم مادر و عمه و خالهات را بیاورم‪.‬‬
‫از همهچیز به آن احتیاج داشتم‪ .‬رفتم‬        ‫میشود قایق ایرانی است که شما را به‬       ‫سعی کنیم پولی از مسافرین جمع نموده‬         ‫بیعقل اگر درشکهچی احیاناً میگفت‬          ‫و تشخیص داده من هم ایرانی هستم‪.‬‬
‫در شهر همهجا بسته بود‪ .‬نور ضعیفی از‬       ‫خرمشهر خواهد برد‪ .‬قایق ایرانی رسید‪،‬‬      ‫به گمرکچی بدهیم‪ ،‬تا شروع کردیم با‬          ‫نه و درشکه را نگاه میداشت پلیس ترا‬       ‫پرسیدم چرا زنجیرت کردهاند؟ گفت‪:‬‬                             ‫***‬
‫درز در چوبی دکانی به چشم میخورد‬           ‫قایقران یک کلمه فارسی بلد نبود‪ ،‬از او‬    ‫مخالفت مسافرین روبرو شدیم که با‬            ‫گرفته بود و احتمالاً به زندان میافتادم‪،‬‬  ‫آخر صلواتی هستم‪ ،‬دارند مرا به زندان‬          ‫قهوهچی تا مرا دید با قوری بزرگ قهوه‬
‫در دکان را زدم گفتم سیگارداری گفت‪،‬‬        ‫پرسیدم انگلیسی بلدی؟ گفت بله گفتم‬        ‫لهجههای اصفهانی‪ ،‬کرمانی‪ ،‬قمی و ترکی‬        ‫ولی عادت را چه میشود کرد؛ ماهمه‬          ‫میبرند‪ .‬برایش آرزوی خلاصی کردم ‪.‬‬             ‫و چند فنجان که شبیه کاسه کوچک بود‬
‫سیگار اشنو دارم‪ .‬گفتم بده‪ ،‬چون در آن‬      ‫قایقران ما راست میگوید که این جا‬         ‫و غیره میگفتند ما غیر از مهر و تسبیح‬       ‫عادت به چانه زدن داریم و ترک عادت‬        ‫ولی تنم لرزید که اگر گرفتار شوم چنین‬         ‫پیش آمد‪ .‬اولین قهوه را سر کشیدم‪ .‬از‬
‫موقع نوع سیگار برایم بیتفاوت بود‪ .‬سؤال‬    ‫سرحد است و جلوتر نمیتواند بیاید‪ ،‬گفت‬     ‫چیزی نداریم‪ ،‬پول را از آنهایی که سوغات‬                                              ‫سرنوشت شومی خواهم داشت‪ .‬فکر‬                  ‫تلخی مثل زهر مار بود‪ .‬دومی را ریخت‬
‫کردم خوراکی چی داری‪ ،‬گفت هیچی‬             ‫بله راست میگوید و بههمین جهت من‬          ‫خریدهاند بگیرید‪ .‬مدتی طول کشید‪.‬‬                              ‫موجب مرض است‪.‬‬          ‫زندان آزارم میداد ولی غرور جوانی که‬          ‫آنرا هم به زور خوردم تا آمد سومی را‬
‫ندارم‪ .‬آن شب را همه گرسنه خوابیدیم‪.‬‬       ‫آمدم شما را ببرم‪ .‬چارهای نبود‪ ،‬همه به‬    ‫رئیس گمرک دستور داد تمام اثاث را از‬                       ‫***‬                       ‫بهتر است حالا که ‪ 8۶‬سال دارم بگویم‬           ‫بریزد گفتم لا والله! و با دست اشاره کردم‬
‫فردای آن شب با اتومبیل به اهواز‬           ‫آن قایق سوار شدیم‪ .‬اشکال این بود که‬      ‫قایق تخلیه کنند و چون سکوی گمرک‬            ‫از این گرفتاری هم به سلامتی جستیم‪.‬‬       ‫جنون جوانی‪ ،‬دست از سرم بر نمیداشت‪.‬‬           ‫که نمیخواهم‪ ،‬همینطور که نشسته‬
‫رفتیم که با قطار به تهران عزیمت نماییم‪،‬‬   ‫قایق باری همراه نیاوردهبود و مجبور شدیم‬  ‫بیش از یک متر از سطح آب ارتفاع داشت‪،‬‬       ‫خدا کند گرفتاری دیگری در پیش نباشد‪.‬‬      ‫باز هم ریسک میکردم و ندانسته به‬              ‫بودم دیدم پلیس از دور وارد شد‪ ،‬احساس‬
‫به نظرم در آن تاریخ قطار مسافری به‬        ‫بارها را در همان قایق موتوری جا دهیم‪.‬‬    ‫بالا گذاردن صندوقهای سنگین بسیار‬           ‫بالاخره در روز تعیین شده مجدداً بلیط‬     ‫پیشواز خطر میرفتم‪ ،‬چنان که با وجود‬           ‫کردم رنگم سرخ شد‪ ،‬پلیس دیگری پشت‬
‫خرمشهر نمیرفت‪ .‬همان روز به ایستگاه‬        ‫قایق آنقدر سنگین شده بود که لبه آن‬       ‫مشکل بود‪ .‬بعداً فهمیدیم صندوقهای‬           ‫خریدیم و دستجمعی با قطار به طرف‬          ‫مخالفت پلیس ما تصمیم گرفتیم از راه‬           ‫سر او آمد‪ .‬معلوم شد سرچهار راه است‬
‫راهآهن مراجعه کردیم که راهی برای خرید‬     ‫فقط ‪ 5‬ـ ‪ ۴‬سانتیمتر با آب فاصله داشت‪.‬‬     ‫سنگین متعلق به کسانی بود که میگفتند‬        ‫بصره حرکت کردیم‪ .‬آنهایی که تجربه‬                                                      ‫و پلیسهای راهنمایی تا خسته میشوند‬
‫بلیت پیدا کنیم‪ .‬چون جمعیت زیاد بود و‬      ‫برای گذشتن از گمرک ایران من پیشنهاد‬      ‫ما فقط مهر و تسبیح داریم‪ .‬ساعت از ده‬       ‫داشتند میگفتند صلاح نیست اشخاص‬                                 ‫بصره برگردیم‪.‬‬          ‫میآیند به قهوهخانه چیزی مجانی بنوشند‬
‫بیشتر قطارها در اختیار ارتش متفقین بود‬    ‫کردم هر مسافری یک تومان بدهد که‬          ‫شب گذشته بود صد نفر زن و مرد و بچه‬         ‫بدون گذرنامه با قطار به بصره بروند‪ .‬چون‬  ‫روز برگشت تعیین گردید‪ .‬من چهار‬               ‫و دو مرتبه بروند سر پستشان‪ .‬از رفت و‬
‫با افسر مربوطه مذاکره کردیم گفت همگی‬      ‫تشریفات آنجا را هم بدون معطلی انجام‬      ‫وسط آب سرگردان بودند و رییس گمرک‬           ‫در قطار چندین مرتبه بازرسی میکنند‪.‬‬       ‫بلیت راهآهن برای خودم‪ ،‬مادر‪ ،‬عمه و‬           ‫آمد پلیس ناراحت شدم‪ ،‬در فکر بودم که‬
‫باید ساعت‪ ۴‬صبح برای خرید بلیت بیایید‬      ‫دهیم‪ .‬برای جمع کردن پول من و سید‬         ‫هم روی قوز افتاده بود‪ ،‬چون من مبلغی از‬                                              ‫خالهام خریدم‪ ،‬بلیتها سه روز اعتبار‬           ‫چه کار کنم‪ .‬خوشبختانه بچه روزنامه‬
‫و هر مسافر فقط میتواند بلیت خودش را‬                                                                                                                                                                                 ‫فروشی نزدیکم آمد‪ .‬یک روزنامه عربی‬
‫بخرد نه برای کسی دیگر‪ .‬همه مسافرین‬                                                                                                                                                                                  ‫از او خریدم و قیمت روزنامه را هم که‬
‫در ساعت ‪ ۴‬صبح به خط ایستادیم از‬                                                                                                                                                                                     ‫بالای صفحه نوشته بود به او پرداختم و‬
‫تمام آن جمعیت فقط به من که کراواتی‬                                                                                                                                                                                  ‫شروع کردم به روزنامه خواندن‪ .‬فکر کردم‬
‫بودم یک بلیت درجه سه فروختند‪ ،‬به‬                                                                                                                                                                                    ‫هرکس مرا در آن حال ببیند میگوید‬
‫بقیه مسافرین بلیت درجه ‪ ۴‬دادند‪ ،‬یعنی‬                                                                                                                                                                                ‫عرب است‪ .‬پیش از یک ساعت گذشت‬
                                                                                                                                                                                                                    ‫یک مرتبه صدای حاج علوان را شنیدم‬
        ‫مسافرت در واگن مسقف باری‪.‬‬                                                                                                                                                                                   ‫که گفت رضا! از خوشحالی پریدم بیرون‬
‫در ساعت معین همسفرهای خود را‬                                                                                                                                                                                        ‫قهوهخانه‪ ،‬نفسی به راحتی کشیدم‪ ،‬دیدم‬
‫در واگن مخصوص بار که آنرا با پتو فرش‬                                                                                                                                                                                ‫درشکهای ایستاده‪ ،‬مادر و عمه و خالهام‬
‫کردیم و اثاث را اطراف آن چیدیم سوار‬                                                                                                                                                                                 ‫در آن نشستهاند‪ .‬حاجی نازنین به مادرم‬
‫کردیم من تنهایی به واگن درجه سه رفتم‪.‬‬                                                                                                                                                                               ‫گفت‪ ،‬آنقدر نگران بودی این هم پسرت‪،‬‬
‫چشمتان روز بد نبیند‪ ،‬واگنی که فقط‬                                                                                                                                                                                   ‫بروید به امید خدا‪ .‬من به سراغتان خواهم‬
‫ظرفیت ‪ ۴۰‬ـ ‪ 3۰‬نفر داشت‪ ،‬بیش از ‪8۰‬‬                                                                                                                                                                                   ‫آمد‪ .‬با او خداحافظی کردیم‪ ،‬من پهلوی‬
‫ـ ‪ ۷۰‬نفر از سر و کول هم بالا میرفتند‬                                                                                                                                                                                ‫درشکهچی نشستم و گفتم‪«:‬روح بالکاظم»‬
‫و با هم دعوا میکردند‪ .‬من از کریدور‬                                                                                                                                                                                  ‫(برو به کاظمین) در کاظمین در یکی از‬
‫قطار حرکت کردم و به واگن دیگری‬                                                                                                                                                                                      ‫خانههای نسبتاً تمیز زواری منزل کردیم‪.‬‬
‫رفتم که کامل ًا خالی از مسافر بود‪ .‬از آن‬                                                                                                                                                                            ‫هر دستهای برای خودشان جداگانه غذا‬
‫واگن به واگن دوم رفتم‪ .‬آنهم خالی بود‪،‬‬                                                                                                                                                                               ‫درست میکردند‪ ،‬من مأمور خرید بودم‪،‬‬
‫تعجب کردم تا خواستم در یکی از کوپهها‬                                                                                                                                                                                ‫خانمها پخت و پز و کارهای خانه را‬
‫بنشینم افسر انگلیسی پیش آمد و با داد و‬                                                                                                                                                                              ‫میکردند‪ .‬تمام کسبه کاظمین فارسی‬
‫بیداد گفت‪ :‬اینجا چه میکنی؟ گفتم در‬                                                                                                                                                                                  ‫صحبت میکردند و احتیاج به دانستن‬
‫آن واگن جا نیست آمدم این جا بنشینم‪.‬‬                                                                                                                                                                                 ‫زبان عربی نبود‪ .‬ولی من مایل بودم عربی‬
‫فریاد زد این واگنها مخصوص سربازان‬                                                                                                                                                                                   ‫یاد بگیرم‪ .‬سعی میکردم با آنها عربی‬
‫است و ورود اشخاص متفرقه ممنوع است‪،‬‬                                                                                                                                                                                  ‫صحبت کنم‪ .‬مشکلی که در کاظمین و‬
‫فوراً برگرد‪ ،‬فحش آبداری هم نثار ما کرد‪.‬‬                                                                                                                                                                             ‫سایر شهرهای عراق داشتیم حمام تمیز با‬
‫آنقدر وضع جا در واگن درجه سه بد‬                                                                                                                                                                                     ‫دوش که نایاب بود‪ .‬اشکال دیگر کوچههای‬
‫بود که من در اولین ایستگاه پیاده شدم‬                                                                                                                                                                                ‫کثیف بود که راه رفتن را مشکل میکرد‪.‬‬
‫و به همسفریها در واگن درجه چهار‬                                                                                                                                                                                     ‫بارها به چشم خود دیدم که بچهها از‬
‫پیوستم که به مراتب راحتتر بود‪ .‬ولی‬                                                                                                                                                                                  ‫خانههایشان به کوچه میآمدند و پس از‬
‫در هر ایستگاهی که قطار میایستاد سیل‬                                                                                                                                                                                 ‫رفع حاجت به خانههایشان برمیگشتند‪.‬‬
‫جمعیت برای سوار شدن حمله میکرد و‬                                                                                                                                                                                    ‫مثل این که این عمل در عراق مرسوم‬
‫ما تا آنجا که ممکن بود ممانعت میکردیم‬                                                                                                                                                                               ‫بود‪ .‬یعنی کوچه مستراح عمومی است‪.‬‬
‫چون تقریباً جای نفس کشیدن در واگن‬                                                                                                                                                                                   ‫پس از ‪ ۱5‬ـ ‪ ۱۰‬روز توقف در کاظمین با‬
‫نمانده بود‪ .‬آن شب را تا صبح نخوابیدیم‬                                                                                                                                                                               ‫اتومبیل عازم کربلا شدیم‪ .‬مدتی هم آنجا‬
‫ولی با وجود جای تنگ و جنگ و دعوا‬                                                                                                                                                                                    ‫توقف کرده به سامره رفتیم و طوری برنامه‬
‫خالی از تفریح هم نبود‪ .‬صبح به ایستگاه‬                                                                                                                                                                               ‫را تنظیم کردیم که برای تحویل سال نو‬
‫تهران رسیدیم و سفر جنجالی و پرماجرای‬

         ‫دو ماهه را پشت سرگذاشتیم‪.‬‬
  ‫(پایان)‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18