Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و هشتم ـ شماره ۳۳۸ (دوره جديد
P. 14
صفحه - Page 14 - 14شماره 1804
جمعه ۲8آبانماه تا ۴آذرماه۱۴۰۰خورشیدی
محترم فانوس بهدست روی لبه قایق راه داستان یک سفر پرماجرا به عتبات ()۲ از ساعت ۱۲که قطار حرکت کرد تا
میرفتیم که چندین مرتبه نزدیک بود به ساعت ۷صبح که به بغداد رسیدیم از هر
آب بیافتیم .به سراغ هرکس که میرفتیم رضا رهبر دری صحبت کردیم .معلوم شد حاج علوان
برای اینکه یک تومان بی قابلیت را ندهد چندین مرتبه به ایران مسافرت کرده و با
خودش را به خواب زده بود که ما با جار و جیب خودم به قایقران دادم که به او بدهد بهتر است با اتوبوس بروند .من به این داشت .ولی در مذاکرات بعدی با همسفرها ۱3۲۴شمسی در نجف باشیم .شب عید اشخاص سرشناس بغداد روابط نزدیک
جنجال و تکان دادن شانه و دست ،آنها را قبول نکرد .وضع خیلی اسفناک بود ،اگر اندرزها گوش نکردم .با قطار رفتیم .چند تصمیم گرفتیم یک هفته مسافرت را به چراغانی مفصلی کرده بودند .کردهای دارد .به نظرم از آن آدمهای رفیقباز
میخواست تمام بارها را بازرسی کند تا مرتبه هم بلیطها را بازرسی کردند ولی عقب بیاندازیم .چون بلیتهای خریداری ایرانی و عراقی در صحن بزرگ جلوی حرم باهوش و زرنگ و کار چاقکن میآمد که
بیدار میکردیم. صبح هم خلاص نمیشدیم .چون مسلماً از گذرنامه سؤالی نشد .روی تجربهای که باطل میشد ،رفتم بغداد به ایستگاه دسته جمعی میزدند و میرقصیدند .ما نجابت و اصالت هم دارند .قبل از رسیدن
*** ایراد میگرفت و مسافرینی که ما دیدیم کسب کردم باید تذکر دهم غیر از چند راهآهن که بلیتها را پس بدهم .راهآهن با عدهای از ایرانیها در یکی از غرفههای به بغداد به مادرم گفت ،خانم بغداد دو
حدود سه بعد از نیمه شب بود لوطی پول بده نبودند .در فکر چاره بودم مورد گرفتاری که شخصاً مقصر بودم یکی بلیتها را پس نگرفت ،ناچار سعی کردم به طبقه بالا صحن نشسته بودیم و مناظر ایستگاه راهآهن دارد .صلاح است من و
که به خرمشهر رسیدیم .از مسافرها و خاطرم آمد مرحوم عباس خلیلی مدیر از عللی که مثل سایرین گیر نیافتادم این سایر مسافرین بلیتها را بفروشم .سهبلیت زیبای رقص دسته جمعی کردها و هلهله پسرتان در ایستگاه اول پیاده شویم چون
خواهش کردیم همگی در قایق بمانند. روزنامه اقدام که با مرحوم پدرم آشنایی بود که وضع لباسم را عوض نکردم و را فروختم فقط یک بلیت مانده بود .مردی و شادی آنها را تماشا میکردیم .نزدیک گذشتن از آن آسانتر از ایستگاه دوم است.
گذرنامههایشان را به ما بدهند تا بدون سر داشت موضوع فرار خودش را تعریف همیشه مرتب با کت و شلوار و کراوات میخواست آن را بخرد زنش مانع میشد و سال تحویل ،دستهجمعی دعای هنگام شما در ایستگاه دوم پیاده شوید ،همانجا
و صدا تشریفات را انجام دهیم .روی سابقه میکرد و میگفت اعراب احترام زیادی محکم قدم برمیداشتم و کمتر سوءظن میگفت «انا اخاف» (می ترسم) من برای تحویل سال را شروع به خواندن کردند. بمانید ،من پس از این که پسرتان را جای
قبلی ( گمرک عراق) همگی قبول کردند. به سادات میگذارند مخصوصاً اگر سیدی جلب رضایت او با عربی شکسته میگفتم یا مقلّب القلوب و الابصار یا م ّدبر اللیل و امنی گذاشتم به سراغتان خواهم آمد.
من و آقا سید فانوس بهدست به اتاق مأمور غضب کند و عمامهاش را به زمین بزند، کسی را جلب میکردم. «لا اخاف انا زوار لا کذب» .منظورم این النهار یا م ّحول الحول و الاحوال ،ح ّول مادر بیچارهام از خود حاجی میترسید
گمرک رفتیم .تعداد گذرنامهها ۱5ـ ۱۰ طرف خیال میکند نفرین شده است .من *** بود که نترس من زوارم و دروغ نمیگویم. حالنا الی احسن الحال .ولی به جای و نگران بود ولی چون چاره دیگری نبود
عدد بیشتر نبود .بیشتر مسافرین از جمله آقای سید محترم را صدا کردم ،داستانی را بعد از ظهر زود به بصره رسیدیم ،برای زنک بالاخره رضایت داد و پول آخرین شادی کردن ،دعا را با آهنگ زیارت نامه گفت به امید خدا .مرا بوسید و توصیه
نویسنده بدون پاسپورت بودیم .مأمور که شنیده بودم برایش شرح دادم و گفتم کرایه قایقی که ما را به خرمشهر ببرد بلیت را گرفتم .در همان حال متوجه و با غم و غصه و قطره اشکی هم در چشم کرد مواظب خودم باشم و شروع کرد به
گمرک گذرنامهها را گرفت و برای بازرسی من و شما میرویم پیش رییس گمرک، به مرکز آنها رفتیم .تعداد مسافران عازم شدم کسی دستم را گرفت ،نگاه کردم میخواندند .آقائی اصفهانی پهلوی من دعا خواندن .حاج علوان و من دست در
به طرف قایق آمد .در تاریکی نگاهی به قایق شما از او خواهشکن ،اگر نپذیرفت خرمشهر بیش از صد نفر بود ،شایع بود شرطه (پلیس) بود .ای دل غافل! شروع نشسته بود .متوجه شدم آخر دعا را چیز دست در ایستگاه اول بغداد پیاده شدیم؛
انداخت و گفت :این همه آدم همین چند قسمش بده و اگر قبول نکرد عمامهات را همه مسافران صلواتی از راه بصره میروند کرد تند تند با خشونت به عربی صحبت دیگری میگوید .این مرتبه درست دقت کلاه عربی سر من بود او مرتب به عربی
گذرنامه؟ برش گرداندم به طرف اتاقش و بلند کن که به زمین بزنی ولی من مانع که درست هم بود ،قایق موتوری بزرگی کردن .گفتم «مایعرف العرب» یعنی عربی کردم دیدم بجای حول حالنا الی احسن صحبت میکرد ،من هم سرم را تکان
گفتم آقا ،اینها هر کدام 8ـ ۷تخم و ترکه میشوم و از دستت خواهم گرفت .سید که ظرفیت ۱۰۰نفر را داشت کرایه نمیدانم .گفت بالپاسپورت .منظورش این الحال میگوید حول حالنا مثل پارسال. میدادم و گاهی هم در جوابش لا و نعم
دارند که در یک گذرنامه هستند و صد کردیم .یک قایق بزرگ بدون موتور هم بود حالا که عرب نیستی پاسپورتت را از او پرسیدم مگر پارسال چه خبری شده میگفتم .موقع ورود به راهآهن به متصدی
تومان هم گذاشتم توی دستش .گذرنامهها محترم گفت هرچه شما بگویید. به پهلوی آن بست که کلیه بارها را در نشان بده ،باز گرفتار شدیم .در این موقع خیلی عادی و بالهجه غلیظ اصفهانی گفت: کنترل بلیت گفت «اثنین تیکت» که
را مهر کرد و دستور تخلیه داد. من و آقای سید به سکوی بالا رفتیم ،از آن جا دادیم ،آنقدر بار زیاد بود که ارتفاع عده زیادی دور ما جمع شدند .غالباً فارسی پارسال ماشاءالله کار و بارمون خیلی خب اثنین به زبان عربی یعنی دو ،تیکت به
چون زمان جنگ کنار اسکله خرمشهر مسافرین خواهش کردیم نیم ساعت کسی بارها در وسط قایق یکی دو متر از لبه میدانستند و یواشکی میگفتند بزن به بوده و استفاده زیادی کردیم .گفتم به این زبان انگلیسی یعنی بلیت .بنظرم رسید
حوضچههایی برای تعمیر قایقهای جنگی به اتاق گمرک نیاید ،شاید ما کارتان را قایق بلندتر بود .مسافران هم در قایق چاک .به یک از آنها که عربی بلد بود گفتم جهت است که از خدا میخواهی احوالت که چون آنها سالها مستعمره انگلستان
ساخته بودند علاوه بر آن ارتفاع خشکی درست کنیم .من فانوس بدست از جلو ،آقا موتوری سوار شدند .من تنها روی بارها از شرطه بپرس چرا مرا گرفته است .شرطه را مثل پارسال کند .گفت کامل ًا صحیح بودند کلمه تیکت جزو اصطلاحات عادی
از سطح آب زیاد بود .خیلی به زحمت سید از عقب به اتاق رییس گمرک رفتیم. نشستم و خاطرات آخرین روزهای سفر گفت چون بلیت فروشی ممنوع است و زبان عربی شده بود ،شاید هم ژست حاجی
اثاث را تخلیه کردیم .مسافرین مجبور من آقا سید را با القاب زیادی معرفی را یادداشت میکردم .نزدیک غروب بود تو مشغول فروش بلیت بودی .گفتم برای میفرمایید. بود .وارد سالن ایستگاه شدیم .قصدمان
بودند از راه باریک بین حوضچهها که کردم ،آقای سید توضیح داد که ۱۰۰نفر که از بصره حرکت کردیم ،اشعه خورشید آقای شرطه ترجمهکن که من چهار تا *** این بود که از در روبرو که به مرکز شهر
کمتر از یک متر عرض داشت با احتیاط زن و مرد و بچه این وقت شب ناراحتند دریا را به رنگ سرخ طلایی در آورده بود بلیت خریدهبودم برای خودم ،مادر ،عمه چند روز پس از عید نوروز از نجف به میرفت خارج شویم .جلوی چشم ما
بگذرند .ماهمینطور که مشغول تخلیه و خواهش نمود که اجازه مرخصی دهد. که موج میزد ،پایین رفتن آهسته قرص و خالهام ،متأسفانه مادرم سخت مریض کربلا و بعد به کاظمین آمدیم که خود را شرطه (پلیس) ۷-8نفر را گرفت .ما به
بودیم صدای مهیبی برخاست .معلوم رییس گمرک که اوقاتش تلخ بود گفت آتشین خورشید در افقهای دور دست شد و نمیتوانستیم حرکت کنیم مجبور آماده برگشتن به ایران نماییم .تصمیم روی خود نیاوردیم و از در مقابل خازج
شد مسافری در آب افتاده .من اول شک نمیشود .آقا سید قسمش داد که سرجدم چنان زیبا و بدیع بود که قلم از عهده شدم بلیتها را بفروشم و اطلاع نداشتم داشتیم از راه بصره به ایران برگردیم. شدیم .آنجا هم پلیس مشغول دستگیری
کردم عمه پیرم باشد ،فریاد زدم عمه بگذار برویم .مردک تا آمد من و من کند، وصفش عاجز است .هوای ملایم و مطبوع که فروش بلیت غدغن است .همین طور گفتند اجازه مخصوص میخواهد .یک بود .سوار درشکه شدیم تا درشکه چی
جان ،خوشبختانه جواب داد .بعداً همگی آقا سید عمامهاش را از سرش برداشت که داستان مریض شدن مادر را با آب و روز صبح من گذرنامه مسافرین را خواست حرکت کند پلیس گفت بایست،
کمک کردند مسافر به آب افتاده را در که به زمین بزند ،من از دستش قاپیدم! فروردین ماه بود. تاب توضیح میدادم .مترجم هم با آب و برداشتم رفتم بغداد اداره پلیس برای من و حاجی از درشکه پریدیم پایین و پا
آوردند .مرد بلند قامت چهار شانهای رییس گمرک رنگش مثل گچ سفید شده پس از یکی دو ساعت قایق به کنار تاب ترجمه میکرد .پلیس هم دست مرا کسب اجازه .افسر مربوطه گفت نمیشود به دو گذاشتیم .تمام خیابان را که 3۰۰
اهل آذربایجان پالتو به تن بود که پس از بود ،بلند شد دست آقا را بوسید و معذرت ساحل رفت و گفت اینجا گمرک عراق ول کرده بود .مترصد فرار بودم ،شانس از راه بصره بروید .پرسیدم چرا ،گفت ـ ۴۰۰متر بود دویدم .نفس نفس زنان
خروج از آب یک کلمه با هیچکس صحبت خواست و گفت تشریف ببرید .از اتاق است .قبل ًا در این مورد چیزی به ما نگفته مثل همیشه به کمکم آمد .درشکهای اشکالاتی هست ،گفتم چه اشکالی؟ وارد خیابان دیگری شدیم که عمود بر
نکرد و به راهش ادامه داد در حالی که رئیس گمرک بیرون آمدیم .من و آقای بود .به قایقران گفتم برو ۲۰ـ ۱۰دینار به از دور با سرعت میآمد من چشمم به گفت نمیتوانم بگویم ،بازهم اصرار این خیابان بود .اتوبوسی که آنجا ایستاده
آب از بدنش میریخت .چون حادثه به سید مدتی با هم خندیدیم و رفیق شدیم. گمرکچی بده و قال را بکن که وقتمان درشکه بود ،نزدیک که رسید دیدم مسافر کردم که فریاد زد اجازه نمیدهم ،برو بود سوارشدیم .هنوز نفس نفس میزدیم
خیر گذشته بود باعث خنده سه بعد از تلف نشود .گفت جزء قرار ما نبوده است ندارد .همانطور که تند میتاخت پریدم بیرون .آمدم از اداره پلیس بیرون ،فکر که اتوبوس حرکت کرد .در خیابانی که به
*** که من چنین پولی بدهم .گفتم چرا قبل ًا توی درشکه و گفتم «روح بالجسر» (برو کردم با اصرار و یکی به دو که با افسر نظر خیابان اصلی میرسید پیاده شدیم و
نیمه شب شد. از آنجا حرکت کردیم کمی بعد از به ما نگفتی که گمرکی در راه است تا ما سرپل) گفت« .خمسین» بلافاصله گفتم پلیس کردم اگر همان وقت گذرنامهام آهسته شروع به راه رفتن کردیم .حاجی
در آن وقت شب وارد مهمان سرایی حرکت ،قایق وسط آب ایستاد و گفت به موقع از مسافرین پول جمع کنیم .در «روح ثلاثین» او 5۰فلس میخواست را میخواست چه اتفاقی میافتاد .در هفتتیر کوچکی که به کمرش بسته بود
شدیم .فقط یادم است سالن بزرگی بود و اینجا سرحد ایران است و ما جلوتر حق قایق با سید جوان معمم محترمی آشنا من گفتم 3۰فلس میدهم .هر وقت همین افکار بودم مرد بیچارهای را دیدم نشانم داد و گفت ،میخواهی؟ گفتم ابداً
چندین سکوی بزرگ داشت .هر فامیلی نداریم برویم .به او گفتم وسط آب که شدم و با صحبتهایی که باهم داشتیم او یاد این چانهزدن احمقانه میافتم هم که زنجیر به دست و پایش بسته بودند به آن احتیاج ندارم .مرا برد سر چهارراهی
قسمتی را اشغال کرد .نه آذوقه داشتیم نمیتوانیم پیاده شویم گفت من نگفتم را مرد فهمیده منطقی و با سوادی یافتم، خودم را سرزنش میکنم ،هم خندهام و پلیسی او را میبرد ،تا مرا دید با در قهوهخانه نشاند و گفت اینجا بنشین تا
نه آب ،سیگارم هم تمام شده بود که بیش پیاده شوید نگاه کنید چراغی که نزدیک مطلب را با او در میان گذاشتم و گفتم میگیرد و به خودم میگویم آخر جوان خنده سلام کرد معلوم شد ایرانی است من بروم مادر و عمه و خالهات را بیاورم.
از همهچیز به آن احتیاج داشتم .رفتم میشود قایق ایرانی است که شما را به سعی کنیم پولی از مسافرین جمع نموده بیعقل اگر درشکهچی احیاناً میگفت و تشخیص داده من هم ایرانی هستم.
در شهر همهجا بسته بود .نور ضعیفی از خرمشهر خواهد برد .قایق ایرانی رسید، به گمرکچی بدهیم ،تا شروع کردیم با نه و درشکه را نگاه میداشت پلیس ترا پرسیدم چرا زنجیرت کردهاند؟ گفت: ***
درز در چوبی دکانی به چشم میخورد قایقران یک کلمه فارسی بلد نبود ،از او مخالفت مسافرین روبرو شدیم که با گرفته بود و احتمالاً به زندان میافتادم، آخر صلواتی هستم ،دارند مرا به زندان قهوهچی تا مرا دید با قوری بزرگ قهوه
در دکان را زدم گفتم سیگارداری گفت، پرسیدم انگلیسی بلدی؟ گفت بله گفتم لهجههای اصفهانی ،کرمانی ،قمی و ترکی ولی عادت را چه میشود کرد؛ ماهمه میبرند .برایش آرزوی خلاصی کردم . و چند فنجان که شبیه کاسه کوچک بود
سیگار اشنو دارم .گفتم بده ،چون در آن قایقران ما راست میگوید که این جا و غیره میگفتند ما غیر از مهر و تسبیح عادت به چانه زدن داریم و ترک عادت ولی تنم لرزید که اگر گرفتار شوم چنین پیش آمد .اولین قهوه را سر کشیدم .از
موقع نوع سیگار برایم بیتفاوت بود .سؤال سرحد است و جلوتر نمیتواند بیاید ،گفت چیزی نداریم ،پول را از آنهایی که سوغات سرنوشت شومی خواهم داشت .فکر تلخی مثل زهر مار بود .دومی را ریخت
کردم خوراکی چی داری ،گفت هیچی بله راست میگوید و بههمین جهت من خریدهاند بگیرید .مدتی طول کشید. موجب مرض است. زندان آزارم میداد ولی غرور جوانی که آنرا هم به زور خوردم تا آمد سومی را
ندارم .آن شب را همه گرسنه خوابیدیم. آمدم شما را ببرم .چارهای نبود ،همه به رئیس گمرک دستور داد تمام اثاث را از *** بهتر است حالا که 8۶سال دارم بگویم بریزد گفتم لا والله! و با دست اشاره کردم
فردای آن شب با اتومبیل به اهواز آن قایق سوار شدیم .اشکال این بود که قایق تخلیه کنند و چون سکوی گمرک از این گرفتاری هم به سلامتی جستیم. جنون جوانی ،دست از سرم بر نمیداشت. که نمیخواهم ،همینطور که نشسته
رفتیم که با قطار به تهران عزیمت نماییم، قایق باری همراه نیاوردهبود و مجبور شدیم بیش از یک متر از سطح آب ارتفاع داشت، خدا کند گرفتاری دیگری در پیش نباشد. باز هم ریسک میکردم و ندانسته به بودم دیدم پلیس از دور وارد شد ،احساس
به نظرم در آن تاریخ قطار مسافری به بارها را در همان قایق موتوری جا دهیم. بالا گذاردن صندوقهای سنگین بسیار بالاخره در روز تعیین شده مجدداً بلیط پیشواز خطر میرفتم ،چنان که با وجود کردم رنگم سرخ شد ،پلیس دیگری پشت
خرمشهر نمیرفت .همان روز به ایستگاه قایق آنقدر سنگین شده بود که لبه آن مشکل بود .بعداً فهمیدیم صندوقهای خریدیم و دستجمعی با قطار به طرف مخالفت پلیس ما تصمیم گرفتیم از راه سر او آمد .معلوم شد سرچهار راه است
راهآهن مراجعه کردیم که راهی برای خرید فقط 5ـ ۴سانتیمتر با آب فاصله داشت. سنگین متعلق به کسانی بود که میگفتند بصره حرکت کردیم .آنهایی که تجربه و پلیسهای راهنمایی تا خسته میشوند
بلیت پیدا کنیم .چون جمعیت زیاد بود و برای گذشتن از گمرک ایران من پیشنهاد ما فقط مهر و تسبیح داریم .ساعت از ده داشتند میگفتند صلاح نیست اشخاص بصره برگردیم. میآیند به قهوهخانه چیزی مجانی بنوشند
بیشتر قطارها در اختیار ارتش متفقین بود کردم هر مسافری یک تومان بدهد که شب گذشته بود صد نفر زن و مرد و بچه بدون گذرنامه با قطار به بصره بروند .چون روز برگشت تعیین گردید .من چهار و دو مرتبه بروند سر پستشان .از رفت و
با افسر مربوطه مذاکره کردیم گفت همگی تشریفات آنجا را هم بدون معطلی انجام وسط آب سرگردان بودند و رییس گمرک در قطار چندین مرتبه بازرسی میکنند. بلیت راهآهن برای خودم ،مادر ،عمه و آمد پلیس ناراحت شدم ،در فکر بودم که
باید ساعت ۴صبح برای خرید بلیت بیایید دهیم .برای جمع کردن پول من و سید هم روی قوز افتاده بود ،چون من مبلغی از خالهام خریدم ،بلیتها سه روز اعتبار چه کار کنم .خوشبختانه بچه روزنامه
و هر مسافر فقط میتواند بلیت خودش را فروشی نزدیکم آمد .یک روزنامه عربی
بخرد نه برای کسی دیگر .همه مسافرین از او خریدم و قیمت روزنامه را هم که
در ساعت ۴صبح به خط ایستادیم از بالای صفحه نوشته بود به او پرداختم و
تمام آن جمعیت فقط به من که کراواتی شروع کردم به روزنامه خواندن .فکر کردم
بودم یک بلیت درجه سه فروختند ،به هرکس مرا در آن حال ببیند میگوید
بقیه مسافرین بلیت درجه ۴دادند ،یعنی عرب است .پیش از یک ساعت گذشت
یک مرتبه صدای حاج علوان را شنیدم
مسافرت در واگن مسقف باری. که گفت رضا! از خوشحالی پریدم بیرون
در ساعت معین همسفرهای خود را قهوهخانه ،نفسی به راحتی کشیدم ،دیدم
در واگن مخصوص بار که آنرا با پتو فرش درشکهای ایستاده ،مادر و عمه و خالهام
کردیم و اثاث را اطراف آن چیدیم سوار در آن نشستهاند .حاجی نازنین به مادرم
کردیم من تنهایی به واگن درجه سه رفتم. گفت ،آنقدر نگران بودی این هم پسرت،
چشمتان روز بد نبیند ،واگنی که فقط بروید به امید خدا .من به سراغتان خواهم
ظرفیت ۴۰ـ 3۰نفر داشت ،بیش از 8۰ آمد .با او خداحافظی کردیم ،من پهلوی
ـ ۷۰نفر از سر و کول هم بالا میرفتند درشکهچی نشستم و گفتم«:روح بالکاظم»
و با هم دعوا میکردند .من از کریدور (برو به کاظمین) در کاظمین در یکی از
قطار حرکت کردم و به واگن دیگری خانههای نسبتاً تمیز زواری منزل کردیم.
رفتم که کامل ًا خالی از مسافر بود .از آن هر دستهای برای خودشان جداگانه غذا
واگن به واگن دوم رفتم .آنهم خالی بود، درست میکردند ،من مأمور خرید بودم،
تعجب کردم تا خواستم در یکی از کوپهها خانمها پخت و پز و کارهای خانه را
بنشینم افسر انگلیسی پیش آمد و با داد و میکردند .تمام کسبه کاظمین فارسی
بیداد گفت :اینجا چه میکنی؟ گفتم در صحبت میکردند و احتیاج به دانستن
آن واگن جا نیست آمدم این جا بنشینم. زبان عربی نبود .ولی من مایل بودم عربی
فریاد زد این واگنها مخصوص سربازان یاد بگیرم .سعی میکردم با آنها عربی
است و ورود اشخاص متفرقه ممنوع است، صحبت کنم .مشکلی که در کاظمین و
فوراً برگرد ،فحش آبداری هم نثار ما کرد. سایر شهرهای عراق داشتیم حمام تمیز با
آنقدر وضع جا در واگن درجه سه بد دوش که نایاب بود .اشکال دیگر کوچههای
بود که من در اولین ایستگاه پیاده شدم کثیف بود که راه رفتن را مشکل میکرد.
و به همسفریها در واگن درجه چهار بارها به چشم خود دیدم که بچهها از
پیوستم که به مراتب راحتتر بود .ولی خانههایشان به کوچه میآمدند و پس از
در هر ایستگاهی که قطار میایستاد سیل رفع حاجت به خانههایشان برمیگشتند.
جمعیت برای سوار شدن حمله میکرد و مثل این که این عمل در عراق مرسوم
ما تا آنجا که ممکن بود ممانعت میکردیم بود .یعنی کوچه مستراح عمومی است.
چون تقریباً جای نفس کشیدن در واگن پس از ۱5ـ ۱۰روز توقف در کاظمین با
نمانده بود .آن شب را تا صبح نخوابیدیم اتومبیل عازم کربلا شدیم .مدتی هم آنجا
ولی با وجود جای تنگ و جنگ و دعوا توقف کرده به سامره رفتیم و طوری برنامه
خالی از تفریح هم نبود .صبح به ایستگاه را تنظیم کردیم که برای تحویل سال نو
تهران رسیدیم و سفر جنجالی و پرماجرای
دو ماهه را پشت سرگذاشتیم.
(پایان)