Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و هشتم ـ شماره ۳۴۳ (دوره جديد
P. 14
صفحه - Page 14 - 14شماره 1809
جمعه ۱۰تا ۱۶دیماه۱4۰۰خورشیدی
س ـ آیا اسم و فامیل خودتان را ماجراهای سفر دنباله خاطرات یک مهاجر:
میگفتید؟ در کوه و کمر
تا گذشتن از گفت و گو در پاریس با زن 3۵ساله،
جـبله،تقریباًهمدیگررامیشناختیم مرز و رسیدن وکیل دادگستری ،گرایش جبهۀ ملی،
مگر آنها که نمیخواستند اسمشان را به ترکیه()1 خروج از طریق ترکیه ،همراه با شوهر
بگویند و کسی هم کنجکاوی نمیکرد.
تا استانبول پلیس همراه ما بود .ما را به نسل جدید مهاجران ایرانی ،به ویژه مهاجران در راه تجددطلبی و آزادیخواهی پرداختند و از حدود ده سال پیش ،دکتر جمشید بهنام و دو دختر
یک قهوهخانه به نام هتل بردند .درست دوره انقلاب و بعد از انقلاب ،پرداخته که با عنوان نظر فکری بر رویدادهای بعدی ایران اثر گذاردند. جامعهشناسوپژوهشگرسرشناسکتا«برلنیها» صبح از میدان ونک رد شدیم .هزار بار
مثل آنکه در سه راه آذری تهران است. «ایرانیان در مهاجرت ،بر اساس دو پژوهش بخشهایی از این کتاب را همان زمان در را انتشار داد که به سرگذشت گروهی از مهاجران سفر رفته بودم .هزاران بار از تهران بیرون
توالتها همه مسدود بود و تا نصفۀ آن ایرانی در دوران جنگ اول جهانی و اقامتشان در رفته بودم ولی آن روز فکر میکردم تمام
گند ایستاده بود .راهروها متعفن بودند. جامعهشناختی» انتشار یافته است. «کیهان» منعکس ساختیم. برلن اختصاص داشت .این گروه از روشنفکران وجودم را آنجا جا میگذارم .لحظات
خلاصه بدترین نقطۀ شهر استانبول بخش پایانی این اثر تحقیقی به چند مصاحبه با همسردکترجمشیدبهنام،خانمویداناصحیکه افرادی چون تقیزاده ،جمالزاده ،کاظمزاده خیلی سختی بود .رد شدیم و در راه
بود مثل آنکه در قسمتهای فقیرنشین چندایرانیمهاجردرفرانسهوانگلستاناختصاص او نیز دکتر در جامعهشناسی از دانشگاه سوربن ایرانشهر ،محمد قزوینی ،مشفق کاظمی را شامل به بچهها گفتم که تغییر عقیده داده به
استانبول زغالسنگ میسوزاندند ،چون دارد که بسیار خواندنی و قابل تأمل است .این پاریس و دارای سابقه تدریس در دانشگاههای میشد که با انتشار مجله و روزنامه به مجاهده رضائیه میرویم .گذشتن از پاسگاه کار
ایران و فرانسه است ،اخیراً به تحقیق درباره سختی بود .بعد از زنجان یک لاستیک
ما شروع به سرفه کردیم. بخش از کتاب را برای مطالعه شما برگزیدهایم. ترکاندیم .چون میبایست سر یک
اواسط دسامبر بود .یک شب آنجا ساعت به ماشینی میرسیدیم که قرار
خوابیدیم .من سخت مریض شدم .فردا مثل سربازها صاف بایستید .برای آنکه بود ،آن قدر از ترس بچهها را به خودم نمیآمد .سوار شدیم و راه افتادیم .بچهها داشت .در آن دو اطاق من و دو بچه و بود ما را ببرد .از نزدیکیهای تبریز بازدید
که پلیس استانبول ما را از پلیس وان در موردمان تحقیق کنند .ما را در وان چسبانده بودم که راننده میگفت: دو سه بار حالشان به هم خورده بود .هوا هفت هشت مرد نشستیم .قرار شد از از صندوق عقب اتومبیلها شروع شد.
تحویل گرفت هتل را عوض کردیم و نگهداشتند.آنهاازکمونیستها،ازارمنیها «آبجی نگران نباش» .وقتی به شاهراه خیلی سرد بود و برف میبارید .آنها ما را آن مرغ کذایی یک ساندویچ هم برای خونسردی شخصی که همراه ما بود به
به هتل بهتری رفتیم بنام «چاقلایان». و از کردها میترسیدند و بعد هم فکر بینالمللی رسیدیم ،صبح شده و آفتاب دسته به دسته تحویل میدادند .آخرین فردای خودمان درست کنم .فقر را من ما کمک میکرد .او هر بار کارت خلبانی
در آنجا توانستیم دوش بگیریم .پلیس میکردند بهتر است ایرانیها پولشان را زده بود .ما را در سه کیلومتری باشکاله شبی بود که در ایران میگذراندیم .به در آن نقاط دیدم .غذای اصلی آنها نان خودش را نشان میداد و میگفت که
امنیتی تمام هتلها را در ترکیه زیر نظر پیاده کردند .سه کیلومتر را پیاده رفتیم و کشک بود یا نان و ماست .نانهای فطیر با قوم و خویشهایم به رضائیه میرویم.
دارد .پول ما تمام شده بود .به یکی از در آنجا خرج کنند. ۲4ساعت بود که چیزی نخورده و ما گفتند« :امشب از مرز میگذرید». اگر خونسردی او نبود ما شاید خودمان
دوستانمان تلفن کردیم که از آلمان برای ایرانیهای آنجا شرایط خیلی بدی نخوابیده بودیم .به یک مدرسه در آنجا ساعت ده بود که از آخرین ده ،سوار و مانده و ماست ترش. را لو میدادیم .پاسپورتهای ما را روز
ما بلیط فرستاد .از هتل ،پلیس ما را به داشتند .همه آدمهایی بودند که خیال رفتیم و به زحمت حرفمان را به معلم بر اسب گذشتیم و نیم ساعت بعد به ما فردا صبح اتومبیل آمد و ما را از پشت قبل گرفته جدا فرستاده بودند .ما
فرودگاه رساند .وقتی مراسم گمرکی رد شدن از ترکیه را داشتند .البته بودند حالی کردیم .فراش آنجا به ما چای داد گفتند که چون به مرز رسیدهایم باید ده گذراند و به ده دیگری برد .هوا خیلی چیزی همراه نداشتیم که دال بر رفتن
انجام شد و سوار ارفرانس شدیم نفس کسانی که میخواستند در ترکیه بمانند و ضمناً به پلیس هم اطلاع دادند .چون کامل ًا ساکت باشیم و گر نه ترکها از آن سرد شده بود .یک ساعتی کنار بخاری از ایران باشد .پول را هم واسطه گرفته
راحتی کشیدیم و فکر کردیم که دیگر چونویزایدیگرینداشتند.بینایرانیها موظف بودند هر ایرانی را که دیدند نشستیم و بعد بیرون آمدیم و سوار اسب بود .ما فقط سه ساک و شناسنامه همراه
همه نوع آدمی بود؛ شعبدهباز ،یک خانم پلیس را مطلع کنند .ما را به کلانتری طرف تیراندازی خواهند کرد. شدیم .بچهها و شوهرم اولین بار بود که داشتیم .از خوی که رد شدیم میبایست
آزاد شدهایم. هنرپیشۀ تلویزیون و سینما ،یک خانم بردند .گفتیم که از ایران آمدهایم .فکر هوا سرد و مهتابی بود .راه خیلی سوار اسب میشدند ،و چون شوهرم همراه ما ،وانتی را که میشناخت ببیند
خانهدار ،یک خان عشایر ،سیاستمدار، میکردیم ما را به زندان خواهند انداخت. سختی بود .بیش از سه ساعت تمام دیسک کمر داشت فکر میکردم در و ما برای شناسایی چراغ بزنیم .در
در فرانسه کاسب و بیشتر جوانهایی بودند که دو سه ساعت بازجویی کردند .مترجم دویدیم .شوهرم به شدت زمین خورد اثر سواری ممکن است دچار درد بشود. شهر ،بعد از زدن چراغ ،از وانت کذایی
از سربازی و جنگ فرار کرده بودند. فارسی زبان داشتند اهل آذربایجان بود و زخمی شد ولی ادامه میداد .از پایش چه بکنیم ،چاره نبود .قبل ًا به ما گفته شخصی بیرون آمد و گفت کسی را که
در فرودگاه فرانسه مسأله نداشتیم. عدهای اصل ًا پاسپورت نداشتند .یک و آن نواحی را خوب میشناخت .ما هنوز خون میریخت .دختر کوچکم پهلویش بودند شما بعد از یکساعت اسبسواری قرار بود اینها را ببرد گرفتهاند و شما
یکی از دوستان به استقبال ما آمده دختر مجاهد بود که همیشه چارقد به هم گرسنه بودیم .پولهایمان را به آنها درد گرفته بود .هم هوا سرد بود و هم به آن طرف مرز خواهید رفت .در حالی زود بروید .بعداً اتومبیل دیگری با شما
بود و از پلیس فرانسه هم به راحتی سر داشت .میگفتند او را از زندان فرار تحویل داده بودیم .بعد از بازجویی پولها گرسنهاش بود .من نیز فکر میکردم که ما سه شب و چهار روز ده به ده و تماس خواهد گرفت .نزیکیهای رضائیه
رد شدیم .سه یا چهار روز بعد از آمدن دادهاند .با کسی حرف نمیزد .با اتوبوس رابهمابرگرداندند.یکافسرتحصیلکرده آخرین نفسها را میکشم و قادر به راه کوه به کوه رفتیم .هوا سرد بود و ما اتومبیل را کنار جاده زدیم و وانمود
به فرانسه تقاضای پناهندگی سیاسی که به استانبول میآمدیم او را دیدیم. داشتند که فکر میکنم شیعه بود ،چون رفتن نبودم ،آن دو جوان هفده ـ هجده پوشاک کافی نداشتیم .به مقری که کردیم موتور آن خراب است و راننده
کردیم .دوستانمان که این مراحل را جوانها چون در یک محیط بسته بودند اسم او علیرضا بود ،به ما خیلی محبت سالۀ ترک که هفت تیر به دست داشتند دموکراتها درست کرده بودند رسیدیم. آن را نگاه میکند ،راننده ،ماشینی را که
گذرانده بودند آدرس را داده بودند .همۀ وضعشان از همه بدتر بود .اتفاق جالب کرد .ما را با ماشین خودش به «وان» به ما میگفتند« :چابک ،چابک» و ما نمیدانم اسم آن قسمت چه بود .همۀ میبایست ما را ببرد شناخت و علامت
ما فرانسه زبان بودیم .اوراق را گرفتیم. این بود که در آنجا یک بچه هم به دنیا آورد و تحویل هتل «اکدامار» داد .تازه نمیدانستیم چه بکنیم .اگر بچهها را با کسانی که آنجا بودند بین ۱۸و ۲3 داد .به کنار رودخانهای پیچید ،ما هم
دو ماهی صرف پر کردن آنها و تکمیل آمد و عجیب و غریب بود .آدم باید در در وان بعد از ۲4ساعت به بچهها غذا آن دو نفر جلو میفرستادم نگران بودم. سال داشتند و همه مرد بودند .دور تا دنبال او رفتیم .او گفت همه باید در
مدارک شد چند ماه بعد جواب به ما چه شرایطی بوده باشد که در حالی دادیم .دختر کوچکم چنان با ولع غذا اگر عقب میماندند ناراحت میشدم. دور آن اطاق بزرگ نشسته بودند .همۀ عرض سه دقیقه به داخل وانت برویم
که هفت ماهه حامله است ،در چنین میخورد که دختر افسری که آنجا بود خودمان هم نمیتوانستیم آنها را با آنها مسلح بودند یا اسلحۀ خودشان را به و بارها را هم منتقل کنیم .ما داخل
رسید و پناهندۀ سیاسی شدیم. شرایط سختی که شرح دادم ایران به مادرش میگفت« :ببین ،مثل اینست خودمان بکشانیم .جالب بود که بچهها دیوار گذاشته بودند .خود قاسملو نبود. وانت نشستیم .ساکها را هم در عقب
مشکل اساسی که به آن فکر میکردم را ترک کند! دخترک شاید بیست و که در عمرش غذا نخورده» .حدود چهل به ما دلداری میدادند .ترکها گفتند« :به معاونش که مسن بود از شوهرم پرسید وانت قرار دادند و رویش کمی آشغال
رفتن بچهها به مدرسه بود .خوشبختانه یکسال داشت .تعریف میکرد موقع رد روز در وان ماندیم .ما ویزای فرانسه را زودی به باشکاله میرسیم» .من فکر که چرا ایران را ترک میکنید .او گفت: ریختند .برادرم اصرار میکرد بیاید و ما
دو روز بعد از ورود ،مدرسه بچهها را شدن از مرز چون درگیری بین کردها داشتیم .مهر ورودی قلابی به ترکیه را میکردم باشکاله بهشت موعود است. «من در سنی نیستم که با اینها بجنگم. را برساند .ولی به او گفتم که فوراًبرگردد
پذیرفت در حالی که ما هیچ مدرکی با و قاچاقچیهایی که مردم را رد میکردند هم که با سیبزمینی میزدند داشتیم. از دور چراغی کور سو میزد .ساعت میخواهم بچههایم را نجات بدهم تا و از او خداحافظی کردم .وانتبار کوچکی
خود نداشتیم .برخورد مسؤولین مدرسه پیش آمد و در نتیجه همراهان فرار کرده افسر ترک وقتی پاسپورتها را دید گفت دو بعد از نیمه شب به باشکاله رسیدیم. شاید در آینده آنها بتوانند برای این بود .یک راننده بود ،من و شوهرم هم
فوقالعاده عجیب بود .وقتی مردم آدم بودند ،او ساعتها بیحرکت در یک برکه که مهر قلابی است ولی کاری نکردند. سگها به ما حمله کردند .میترسیدیم مملکت مؤثر باشند» .آنها گفتند« :ما از دو بچه را روی زانوی خودمان نشانده
را میفهمند خیلی خوشحال کننده ایستاده بود که مبادا صدایش را ترکها فکر میکنم همۀ آنها با هم دست اگر اهالی بیدار شوند لو برویم .ما را هر نفر که از اینجا عبور میکند ۵هزار بودیم .سر ما به سقف میخورد .راننده
است .زبان بچهها فرانسه بود .در تهران بشنوند .نمیدانم آنها چه کاره بودند. دارند .مردم عادی ترکیه درد آدم را به خانهای بردند که یک تنور داشت و تومان آنهم برای اینکه امنیت مسافرینی دوباره به جاده برگشت ،هفت یا هشت
به مدرسۀ فرانسوی زبان میرفتند. چون نمیپرسیدیم .ولی فکر میکنم، میفهمیدند ولی امنیتیها بسیار فاسد گفتند پاهایتان را در تنور بکنید تا گرم را که از اینجا رد میشوند تأمین کنیم، کیلومتری بود که پاسدارها مشرف به آن
مدیر مدرسه پیغام فرستاده بود که هر تا آنجا که میشد حدس زد ،نظامی یا و رشوهگیر هستند .با ایرانیها خیلی شود .طبق قراری که داشتیم باید یک میگیریم .اگر از شما بیشتر گرفته بودند .ما به طرف کردستان میرفتیم و
کمکی لازم باشد به بچهها میکند .اگر امنیتی بودند .ولی پدر آن جوان قاعدتاً تحقیرآمیز رفتار میکردند .ایرانیها را تاکسی میآمد که ما را به «دیار بکر» باشند به ما بگویید .سفارشی هم که گفتند که اگر این قسمت را بگذرانیم از
جای کمکی بود فرانسویها از ما دریغ شغل مهمی داشت .دفتر در وان بود و برای بردن به هر جا صف میکردند، ببرد .و ما هم از آنجا سوار هواپیما بشویم داریم اینست که در آنجا تقاضای دارو و خطر گذشتهایم .خود آنها هم متوحش
نکردند .بچهها به کلاسهای خودشان همانجازائید.البتهآنهادرهتلخوبوان مثل زمان نازیها و از این طرف به طرف و به هر جا که میخواهیم برویم .که البته بودند .بیست دقیقه گذشت و راننده
رفتند .ممکن است این به دلیل آشنایی که آکدامار بوده نبودند .مأمورین ترک دیگر شهر میبردند .اکثر آدمها مثل همه نادرست بود .کمی بعد یک راننده پزشک برای ما بکنید». گفت که دیگر به منطقه کردها وارد
ما به زبان و فرهنگ فرانسه بوده باشد. خودشان هتلها را مشخص میکردند و بچههای من تب داشتند .یکروز ما را به با مرد ترک دیگری که فارسی بلد بود چیز جالبی که در آنجا دیدم این بود شدیم .در آن لحظه بود که به بچهها
مشکل ما مشکل مادی بود که آنهم به معیار تعیین هتل هم داشتن پول نبود. بهداری بردند آزمایش کنند ببینند که آمدند و گفتند ما شما را میبریم و در که یکی از آقایانی که آنجا نشسته بود گفتیم داریم ایران را ترک میکنیم.
لحاظ خودمان بود و ارتباط به دولت و فکر میکنم چون شوهر من مسنتر بود وبا داریم یا خیر .نوع آزمایش مضحک جادۀ بینالمللی میگذاریم .گفتیم: عکس کسانی را که از آنجا میگذشتند عکسالعمل آنها آنچنان وحشتناک
ملتفرانسهندارد.مسألهسختدراینجا و دو بچه داشتیم ما را به هتل فرستاده بود .یک گوش پاککن به هر کس «قرار ما این نبود .شما باید ما را به به روی کاغذ میکشید .دوباره سوار بود که مجبور شدیم وانت را نگه داریم.
گذرانزندگیاستوماچون فکرنکرده بودند .روزی خانمی به من اطلاع داد میدادند که در مقعدش میکرد و به دیار بکر ببرید» .گفتند« :خیر ،چنین شدیم و راه افتادیم .در طول راه نان دختر بزرگم گفت که تو خیلی بیجا
بودیم که روزی ایران را ترک میکنیم که این دختر زائیده ،او را به بیمارستانی دست آنها میداد .از محل آن بهداری صحبتی نیست .همین است که گفتیم. و ماست میخوردیم .در راه صدای تیر کردی که ما را از ایران بیرون آوردی.
چیزی در اینجا نداشتیم .چیزی را برده بودند که مجهز نبود .بعد از زایمان کثیفتر جایی را ندیده بودم .صابون و اگر نمیخواهید شما را میگذاریم و به گوشمان میرسید .معلوم شد که من از هیچکس خداحافظی نکردهام
هم که آورده بودیم خیلی ناچیز بود. در حالی که خونریزی داشته و رحم حوله یا کاغذ نداشتند که آدم دستش میرویم».گفتیم«:حداقلبگذاریدصبح بین قاچاقچیها و دموکراتها درگیری و هر دو گریه میکردند .بالاخره آنها
ما فکر میکردیم در اینجا بتوانیم کار جمع نشده بود او را حرکت داده بودند. را بشوید .در صف کمیساریا ساعتها پیش آمده معمولاً وقتی از مصاحبه با را آرام کردیم و سوار شدیم .جاده
کنیم و روی آن حساب میکردیم ولی دختری زائیده بود و خوشبختانه قوای همه را سر پا نگه میداشتند و اگر احیاناً بشود» .گفتند« :امکان ندارد». دموکراتها آزاد میشدند به آنها برگهای وحشتناک بود .در محلهایی علامت
جوانی کمکش کرده بود .وقتی به دیدن کسی مثل دختر کوچک من که خسته میدادند که اجازه عبور بود .ما نیم گذاشته بودند که بمب است و نزدیک
متأسفانه نشد. او رفتیم گفتیم بعد از مرخص شدن او شده بود پایش را به دیوار تکیه میداد، 40روز در «وان» ساعتی ماندیم تا اوضاع آرام شد و دوباره نشوید .خود دموکراتها برای آنکه از
س ـ علاوه بر ناراحتیهای روحی، را به هتل ما بیاورند .چون در هتل ما افسری که آنجا بود سرش داد میکشید به راه افتادیم .شب را در ده دیگری آمدن پاسدارها جلوگیری کنند بمب
ناراحتی جسمی هم به خاطر ترک همیشه آب گرم بود .بعد از سه روز او را که مگر شما ایرانیها آدم نیستید ،باید سوار تاکسی شدیم و راه افتادیم ماندیم .من فقر واقعی را در آنجا دیدم. گذاشته بودند ولی گویا گاهی خودشان
آوردند .وقتی شیرینی و گل گرفتیم و به در طول راه چشم گرگها را در بیابان بچههایی که رنگشان زرد بود و شکم هم راه را عوضی میرفتند .ما به زمین
ایران داشتهاید؟ دیدنش رفتیم ،من دیدم بچه بوی بدی میدیدیم و میترسیدیم که یکساعت آنها از گرسنگی باد کرده بود .همه تقریباً و هوا کوبیده میشدیم و راه خیلی بد
ج ـ بله .افسردگی .من و شوهرم هر دو میدهد نگاه کردم دیدم هنوز خونها به دیگر با گرگها تنها خواهیم ماند .یکی مریض بودند .یک پزشک و یا درمانگاه بود .در حقیقت راه مالرو بود .بالاخره
افسرده هستیم .بچهها هم .اخیرا ًدخترم سرش چسبیده و معلوم شد او را بعد از لحظات سخت برای من آن موقع در آن نواحی به چشم نمیخورد .معمولاً به دهی به نام «مین گل» رسیدیم
یک نامه به یکی از دوستانش در ایران از به دنیا آمدن نشسته بودند .آب گرم طرفهای غروب که هوا تاریک میشد ،ما و به یک دبستان خارج ده که سقف
نوشته بود که هنوز پست نکرده بود و آوردیم و بچه را شستشو کردیم ،بعد از را حرکت میدادند .سرما بود و سختی آن هم در حال ریختن بود رفتیم .تازه
من به عنوان یک مادر گاهی نامههای آن مادرش نگاهی که به ما کرد پر از راه و ترس و خیلی مسائل دیگر .از همۀ آنجا راننده گفت که اصل ًا در طول راه
آنها را نگاه میکنم که مبادا چیزی احساس رضایت بود .او تجربه نداشت آنها میترسیدم .میتوانستند هر بلایی وانتبار ترمز نداشته است .شمع آوردند
نوشته باشند .او نوشته بود« :من حتی از ما میپرسید بچه را چطور شیر بدهد سر ما بیاورند .یک خانم و دخترش را و درها را باز کردند .رختخوابها را که آنجا
دقیقهای ایران را فراموش نکردهام و از در آن ده دیدم ،دخترش میگفت که بود پهن کردند .بچهها که خسته شده
اینکه دقایق خوشی را که با هم داشتیم و یا تمیز کند. آن خانم سرطان دارد .پاسپورتهایشان را بودند خوابیدند .چیزی برای خوردن
و دیگر نداریم ،خیلی ناراحت هستم .از وقتی به ما گفتند که میتوانیم از وان دزدیده و برده بودند .یک ماه بود آنجا نداشتیم .صبح دیدم وضع ساختمان
اینکهمیبینمشمازجرمیکشیدمعذب برویم درست سی ساعت طول کشید مانده بودند و در شرایط بدی زندگی از آنچه در شب دیدهایم بدتر است .روز
هستم» .البته معذب را با ضاد نوشته بود. تا به استانبول رسیدیم .هنوز ده روز از میکردند .نمیتوانستند غذا بخورند، تاریک روشن بود .دو اطاق داشت که
بچههادلشانمیخواهدباایرانتماس زایمان آن دختر نگذشته بود و چون حمام نداشتند ،پولشان را هم برده در گوشۀ یک اطاق یک بخاری والور
داشته باشند .هیچوقت فکر نکردیم که پولیبرایشانباقینماندهبود،پولیجمع بودند .از من میخواست که کاری برای بود که روی همان غذا درست کرده
ایران یک چیز تمام شده است .بچهها آنها بکنم ،ولی از دست من هم کاری بر و خوردیم .قیمتها خیلی گران بود.
در خانه با هم فارسی حرف میزنند .من کردیم تا آنها هم بتوانند با ما بیایند. نفت به کردستان نمیدادند .یک مرغ
از آنها خواستم که گاهی با من فرانسه و یک کیلو برنج آوردند و من درست
صحبت کنند .گفتند« :فراموش کن، کردم .گفتند کسی که شما را خواهد
برای اینکه چون از صبح و در مدرسه برد امشب میرسد .کلاشنیکفها کنار
فرانسه میشنویم و حرف میزنیم در اطاق بود .همه آنها کرد بودند .راهنمای
خانهمیخواهیمفارسیصحبتکنیم». ما میگفت که پدر او هم کرد بوده است.
س ـ دلت میخواهد در فرانسه بمانی ولی به نظر نمیآمد چون لهجۀ رشتی
داشت .بالاخره عصر (حسین) که مرد
یا مایلی به ایران برگردی؟ آبلهرو و قوی هیکلی بود آمد .او سر اندر
ج ـ خودم تنها هدفم برگشتن به پا مسلح بود .دو تفنگ و دو قطار فشنگ
ایران است .من همیشه تصمیم برگشت
دارم ولی بچههایم باید خودشان تصمیم
بگیرند .چون یکبار آنها را کنده و
آوردهام ،فکر میکنم دیگر حق دارند
خودشان در مورد آینده زندگی خودشان
تصمیم بگیرند .اگر بخواهند بمانند من
میگذارم و میروم .ادامه دارد