Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و هشتم ـ شماره ۳۴۳ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪1809‬‬
                                                                                                                                                                                                                   ‫جمعه ‪ ۱۰‬تا ‪ ۱۶‬دیماه‪۱4۰۰‬خورشیدی‬

‫س ـ آیا اسم و فامیل خودتان را‬                                                                                                             ‫ماجراهای سفر‬                                                           ‫دنباله خاطرات یک مهاجر‪:‬‬
                       ‫میگفتید؟‬                                                                                                           ‫در کوه و کمر‬
                                                                                                                                           ‫تا گذشتن از‬                                                          ‫گفت و گو در پاریس با زن ‪ 3۵‬ساله‪،‬‬
‫جـبله‪،‬تقریباًهمدیگررامیشناختیم‬                                                                                                            ‫مرز و رسیدن‬                                                           ‫وکیل دادگستری‪ ،‬گرایش جبهۀ ملی‪،‬‬
‫مگر آنها که نمیخواستند اسمشان را‬                                                                                                           ‫به ترکیه(‪)1‬‬                                                          ‫خروج از طریق ترکیه‪ ،‬همراه با شوهر‬
‫بگویند و کسی هم کنجکاوی نمیکرد‪.‬‬
‫تا استانبول پلیس همراه ما بود‪ .‬ما را به‬  ‫نسل جدید مهاجران ایرانی‪ ،‬به ویژه مهاجران‬          ‫در راه تجددطلبی و آزادیخواهی پرداختند و از‬     ‫حدود ده سال پیش‪ ،‬دکتر جمشید بهنام‬                                                            ‫و دو دختر‬
‫یک قهوهخانه به نام هتل بردند‪ .‬درست‬       ‫دوره انقلاب و بعد از انقلاب‪ ،‬پرداخته که با عنوان‬  ‫نظر فکری بر رویدادهای بعدی ایران اثر گذاردند‪.‬‬  ‫جامعهشناسوپژوهشگرسرشناسکتا«برلنیها»‬                                   ‫صبح از میدان ونک رد شدیم‪ .‬هزار بار‬
‫مثل آنکه در سه راه آذری تهران است‪.‬‬       ‫«ایرانیان در مهاجرت‪ ،‬بر اساس دو پژوهش‬             ‫بخشهایی از این کتاب را همان زمان در‬            ‫را انتشار داد که به سرگذشت گروهی از مهاجران‬                           ‫سفر رفته بودم‪ .‬هزاران بار از تهران بیرون‬
‫توالتها همه مسدود بود و تا نصفۀ آن‬                                                                                                        ‫ایرانی در دوران جنگ اول جهانی و اقامتشان در‬                           ‫رفته بودم ولی آن روز فکر میکردم تمام‬
‫گند ایستاده بود‪ .‬راهروها متعفن بودند‪.‬‬                ‫جامعهشناختی» انتشار یافته است‪.‬‬                            ‫«کیهان» منعکس ساختیم‪.‬‬      ‫برلن اختصاص داشت‪ .‬این گروه از روشنفکران‬                               ‫وجودم را آنجا جا میگذارم‪ .‬لحظات‬
‫خلاصه بدترین نقطۀ شهر استانبول‬           ‫بخش پایانی این اثر تحقیقی به چند مصاحبه با‬        ‫همسردکترجمشیدبهنام‪،‬خانمویداناصحیکه‬             ‫افرادی چون تقیزاده‪ ،‬جمالزاده‪ ،‬کاظمزاده‬                                ‫خیلی سختی بود‪ .‬رد شدیم و در راه‬
‫بود مثل آنکه در قسمتهای فقیرنشین‬         ‫چندایرانیمهاجردرفرانسهوانگلستاناختصاص‬             ‫او نیز دکتر در جامعهشناسی از دانشگاه سوربن‬     ‫ایرانشهر‪ ،‬محمد قزوینی‪ ،‬مشفق کاظمی را شامل‬                             ‫به بچهها گفتم که تغییر عقیده داده به‬
‫استانبول زغالسنگ میسوزاندند‪ ،‬چون‬         ‫دارد که بسیار خواندنی و قابل تأمل است‪ .‬این‬        ‫پاریس و دارای سابقه تدریس در دانشگاههای‬        ‫میشد که با انتشار مجله و روزنامه به مجاهده‬                            ‫رضائیه میرویم‪ .‬گذشتن از پاسگاه کار‬
                                                                                           ‫ایران و فرانسه است‪ ،‬اخیراً به تحقیق درباره‬                                                                           ‫سختی بود‪ .‬بعد از زنجان یک لاستیک‬
           ‫ما شروع به سرفه کردیم‪.‬‬          ‫بخش از کتاب را برای مطالعه شما برگزیدهایم‪.‬‬                                                                                                                           ‫ترکاندیم‪ .‬چون میبایست سر یک‬
‫اواسط دسامبر بود‪ .‬یک شب آنجا‬                                                                                                                                                                                    ‫ساعت به ماشینی میرسیدیم که قرار‬
‫خوابیدیم‪ .‬من سخت مریض شدم‪ .‬فردا‬          ‫مثل سربازها صاف بایستید‪ .‬برای آنکه‬        ‫بود‪ ،‬آن قدر از ترس بچهها را به خودم‬      ‫نمیآمد‪ .‬سوار شدیم و راه افتادیم‪ .‬بچهها‬    ‫داشت‪ .‬در آن دو اطاق من و دو بچه و‬         ‫بود ما را ببرد‪ .‬از نزدیکیهای تبریز بازدید‬
‫که پلیس استانبول ما را از پلیس وان‬       ‫در موردمان تحقیق کنند‪ .‬ما را در وان‬       ‫چسبانده بودم که راننده میگفت‪:‬‬            ‫دو سه بار حالشان به هم خورده بود‪ .‬هوا‬     ‫هفت هشت مرد نشستیم‪ .‬قرار شد از‬            ‫از صندوق عقب اتومبیلها شروع شد‪.‬‬
‫تحویل گرفت هتل را عوض کردیم و‬            ‫نگهداشتند‪.‬آنهاازکمونیستها‪،‬ازارمنیها‬       ‫«آبجی نگران نباش»‪ .‬وقتی به شاهراه‬        ‫خیلی سرد بود و برف میبارید‪ .‬آنها ما را‬    ‫آن مرغ کذایی یک ساندویچ هم برای‬           ‫خونسردی شخصی که همراه ما بود به‬
‫به هتل بهتری رفتیم بنام «چاقلایان»‪.‬‬      ‫و از کردها میترسیدند و بعد هم فکر‬         ‫بینالمللی رسیدیم‪ ،‬صبح شده و آفتاب‬        ‫دسته به دسته تحویل میدادند‪ .‬آخرین‬         ‫فردای خودمان درست کنم‪ .‬فقر را من‬          ‫ما کمک میکرد‪ .‬او هر بار کارت خلبانی‬
‫در آنجا توانستیم دوش بگیریم‪ .‬پلیس‬        ‫میکردند بهتر است ایرانیها پولشان را‬       ‫زده بود‪ .‬ما را در سه کیلومتری باشکاله‬    ‫شبی بود که در ایران میگذراندیم‪ .‬به‬        ‫در آن نقاط دیدم‪ .‬غذای اصلی آنها نان‬       ‫خودش را نشان میداد و میگفت که‬
‫امنیتی تمام هتلها را در ترکیه زیر نظر‬                                              ‫پیاده کردند‪ .‬سه کیلومتر را پیاده رفتیم‬                                             ‫و کشک بود یا نان و ماست‪ .‬نانهای فطیر‬      ‫با قوم و خویشهایم به رضائیه میرویم‪.‬‬
‫دارد‪ .‬پول ما تمام شده بود‪ .‬به یکی از‬                     ‫در آنجا خرج کنند‪.‬‬         ‫‪ ۲4‬ساعت بود که چیزی نخورده و‬              ‫ما گفتند‪« :‬امشب از مرز میگذرید»‪.‬‬                                                   ‫اگر خونسردی او نبود ما شاید خودمان‬
‫دوستانمان تلفن کردیم که از آلمان برای‬    ‫ایرانیهای آنجا شرایط خیلی بدی‬             ‫نخوابیده بودیم‪ .‬به یک مدرسه در آنجا‬      ‫ساعت ده بود که از آخرین ده‪ ،‬سوار‬                       ‫و مانده و ماست ترش‪.‬‬          ‫را لو میدادیم‪ .‬پاسپورتهای ما را روز‬
‫ما بلیط فرستاد‪ .‬از هتل‪ ،‬پلیس ما را به‬    ‫داشتند‪ .‬همه آدمهایی بودند که خیال‬         ‫رفتیم و به زحمت حرفمان را به معلم‬        ‫بر اسب گذشتیم و نیم ساعت بعد به ما‬        ‫فردا صبح اتومبیل آمد و ما را از پشت‬       ‫قبل گرفته جدا فرستاده بودند‪ .‬ما‬
‫فرودگاه رساند‪ .‬وقتی مراسم گمرکی‬          ‫رد شدن از ترکیه را داشتند‪ .‬البته بودند‬    ‫حالی کردیم‪ .‬فراش آنجا به ما چای داد‬      ‫گفتند که چون به مرز رسیدهایم باید‬         ‫ده گذراند و به ده دیگری برد‪ .‬هوا خیلی‬     ‫چیزی همراه نداشتیم که دال بر رفتن‬
‫انجام شد و سوار ارفرانس شدیم نفس‬         ‫کسانی که میخواستند در ترکیه بمانند‬        ‫و ضمناً به پلیس هم اطلاع دادند‪ .‬چون‬      ‫کامل ًا ساکت باشیم و گر نه ترکها از آن‬    ‫سرد شده بود‪ .‬یک ساعتی کنار بخاری‬          ‫از ایران باشد‪ .‬پول را هم واسطه گرفته‬
‫راحتی کشیدیم و فکر کردیم که دیگر‬         ‫چونویزایدیگرینداشتند‪.‬بینایرانیها‬          ‫موظف بودند هر ایرانی را که دیدند‬                                                   ‫نشستیم و بعد بیرون آمدیم و سوار اسب‬       ‫بود‪ .‬ما فقط سه ساک و شناسنامه همراه‬
                                         ‫همه نوع آدمی بود؛ شعبدهباز‪ ،‬یک خانم‬       ‫پلیس را مطلع کنند‪ .‬ما را به کلانتری‬             ‫طرف تیراندازی خواهند کرد‪.‬‬          ‫شدیم‪ .‬بچهها و شوهرم اولین بار بود که‬      ‫داشتیم‪ .‬از خوی که رد شدیم میبایست‬
                     ‫آزاد شدهایم‪.‬‬        ‫هنرپیشۀ تلویزیون و سینما‪ ،‬یک خانم‬         ‫بردند‪ .‬گفتیم که از ایران آمدهایم‪ .‬فکر‬    ‫هوا سرد و مهتابی بود‪ .‬راه خیلی‬            ‫سوار اسب میشدند‪ ،‬و چون شوهرم‬              ‫همراه ما‪ ،‬وانتی را که میشناخت ببیند‬
                                         ‫خانهدار‪ ،‬یک خان عشایر‪ ،‬سیاستمدار‪،‬‬         ‫میکردیم ما را به زندان خواهند انداخت‪.‬‬    ‫سختی بود‪ .‬بیش از سه ساعت تمام‬             ‫دیسک کمر داشت فکر میکردم در‬               ‫و ما برای شناسایی چراغ بزنیم‪ .‬در‬
              ‫در فرانسه‬                  ‫کاسب و بیشتر جوانهایی بودند که‬            ‫دو سه ساعت بازجویی کردند‪ .‬مترجم‬          ‫دویدیم‪ .‬شوهرم به شدت زمین خورد‬            ‫اثر سواری ممکن است دچار درد بشود‪.‬‬         ‫شهر‪ ،‬بعد از زدن چراغ‪ ،‬از وانت کذایی‬
                                         ‫از سربازی و جنگ فرار کرده بودند‪.‬‬          ‫فارسی زبان داشتند اهل آذربایجان بود‬      ‫و زخمی شد ولی ادامه میداد‪ .‬از پایش‬        ‫چه بکنیم‪ ،‬چاره نبود‪ .‬قبل ًا به ما گفته‬    ‫شخصی بیرون آمد و گفت کسی را که‬
‫در فرودگاه فرانسه مسأله نداشتیم‪.‬‬         ‫عدهای اصل ًا پاسپورت نداشتند‪ .‬یک‬          ‫و آن نواحی را خوب میشناخت‪ .‬ما هنوز‬       ‫خون میریخت‪ .‬دختر کوچکم پهلویش‬             ‫بودند شما بعد از یکساعت اسبسواری‬          ‫قرار بود اینها را ببرد گرفتهاند و شما‬
‫یکی از دوستان به استقبال ما آمده‬         ‫دختر مجاهد بود که همیشه چارقد به‬          ‫هم گرسنه بودیم‪ .‬پولهایمان را به آنها‬     ‫درد گرفته بود‪ .‬هم هوا سرد بود و هم‬        ‫به آن طرف مرز خواهید رفت‪ .‬در حالی‬         ‫زود بروید‪ .‬بعداً اتومبیل دیگری با شما‬
‫بود و از پلیس فرانسه هم به راحتی‬         ‫سر داشت‪ .‬میگفتند او را از زندان فرار‬      ‫تحویل داده بودیم‪ .‬بعد از بازجویی پولها‬   ‫گرسنهاش بود‪ .‬من نیز فکر میکردم‬            ‫که ما سه شب و چهار روز ده به ده و‬         ‫تماس خواهد گرفت‪ .‬نزیکیهای رضائیه‬
‫رد شدیم‪ .‬سه یا چهار روز بعد از آمدن‬      ‫دادهاند‪ .‬با کسی حرف نمیزد‪ .‬با اتوبوس‬      ‫رابهمابرگرداندند‪.‬یکافسرتحصیلکرده‬         ‫آخرین نفسها را میکشم و قادر به راه‬        ‫کوه به کوه رفتیم‪ .‬هوا سرد بود و ما‬        ‫اتومبیل را کنار جاده زدیم و وانمود‬
‫به فرانسه تقاضای پناهندگی سیاسی‬          ‫که به استانبول میآمدیم او را دیدیم‪.‬‬       ‫داشتند که فکر میکنم شیعه بود‪ ،‬چون‬        ‫رفتن نبودم‪ ،‬آن دو جوان هفده ـ هجده‬        ‫پوشاک کافی نداشتیم‪ .‬به مقری که‬            ‫کردیم موتور آن خراب است و راننده‬
‫کردیم‪ .‬دوستانمان که این مراحل را‬         ‫جوانها چون در یک محیط بسته بودند‬          ‫اسم او علیرضا بود‪ ،‬به ما خیلی محبت‬       ‫سالۀ ترک که هفت تیر به دست داشتند‬         ‫دموکراتها درست کرده بودند رسیدیم‪.‬‬         ‫آن را نگاه میکند‪ ،‬راننده‪ ،‬ماشینی را که‬
‫گذرانده بودند آدرس را داده بودند‪ .‬همۀ‬    ‫وضعشان از همه بدتر بود‪ .‬اتفاق جالب‬        ‫کرد‪ .‬ما را با ماشین خودش به «وان»‬        ‫به ما میگفتند‪« :‬چابک‪ ،‬چابک» و ما‬          ‫نمیدانم اسم آن قسمت چه بود‪ .‬همۀ‬           ‫میبایست ما را ببرد شناخت و علامت‬
‫ما فرانسه زبان بودیم‪ .‬اوراق را گرفتیم‪.‬‬   ‫این بود که در آنجا یک بچه هم به دنیا‬      ‫آورد و تحویل هتل «اکدامار» داد‪ .‬تازه‬     ‫نمیدانستیم چه بکنیم‪ .‬اگر بچهها را با‬      ‫کسانی که آنجا بودند بین ‪ ۱۸‬و ‪۲3‬‬           ‫داد‪ .‬به کنار رودخانهای پیچید‪ ،‬ما هم‬
‫دو ماهی صرف پر کردن آنها و تکمیل‬         ‫آمد و عجیب و غریب بود‪ .‬آدم باید در‬        ‫در وان بعد از ‪ ۲4‬ساعت به بچهها غذا‬       ‫آن دو نفر جلو میفرستادم نگران بودم‪.‬‬       ‫سال داشتند و همه مرد بودند‪ .‬دور تا‬        ‫دنبال او رفتیم‪ .‬او گفت همه باید در‬
‫مدارک شد چند ماه بعد جواب به ما‬          ‫چه شرایطی بوده باشد که در حالی‬            ‫دادیم‪ .‬دختر کوچکم چنان با ولع غذا‬        ‫اگر عقب میماندند ناراحت میشدم‪.‬‬            ‫دور آن اطاق بزرگ نشسته بودند‪ .‬همۀ‬         ‫عرض سه دقیقه به داخل وانت برویم‬
                                         ‫که هفت ماهه حامله است‪ ،‬در چنین‬            ‫میخورد که دختر افسری که آنجا بود‬         ‫خودمان هم نمیتوانستیم آنها را با‬          ‫آنها مسلح بودند یا اسلحۀ خودشان را به‬     ‫و بارها را هم منتقل کنیم‪ .‬ما داخل‬
      ‫رسید و پناهندۀ سیاسی شدیم‪.‬‬         ‫شرایط سختی که شرح دادم ایران‬              ‫به مادرش میگفت‪« :‬ببین‪ ،‬مثل اینست‬         ‫خودمان بکشانیم‪ .‬جالب بود که بچهها‬         ‫دیوار گذاشته بودند‪ .‬خود قاسملو نبود‪.‬‬      ‫وانت نشستیم‪ .‬ساکها را هم در عقب‬
‫مشکل اساسی که به آن فکر میکردم‬           ‫را ترک کند! دخترک شاید بیست و‬             ‫که در عمرش غذا نخورده»‪ .‬حدود چهل‬         ‫به ما دلداری میدادند‪ .‬ترکها گفتند‪« :‬به‬    ‫معاونش که مسن بود از شوهرم پرسید‬          ‫وانت قرار دادند و رویش کمی آشغال‬
‫رفتن بچهها به مدرسه بود‪ .‬خوشبختانه‬       ‫یکسال داشت‪ .‬تعریف میکرد موقع رد‬           ‫روز در وان ماندیم‪ .‬ما ویزای فرانسه را‬    ‫زودی به باشکاله میرسیم»‪ .‬من فکر‬           ‫که چرا ایران را ترک میکنید‪ .‬او گفت‪:‬‬       ‫ریختند‪ .‬برادرم اصرار میکرد بیاید و ما‬
‫دو روز بعد از ورود‪ ،‬مدرسه بچهها را‬       ‫شدن از مرز چون درگیری بین کردها‬           ‫داشتیم‪ .‬مهر ورودی قلابی به ترکیه را‬      ‫میکردم باشکاله بهشت موعود است‪.‬‬            ‫«من در سنی نیستم که با اینها بجنگم‪.‬‬       ‫را برساند‪ .‬ولی به او گفتم که فوراًبرگردد‬
‫پذیرفت در حالی که ما هیچ مدرکی با‬        ‫و قاچاقچیهایی که مردم را رد میکردند‬       ‫هم که با سیبزمینی میزدند داشتیم‪.‬‬         ‫از دور چراغی کور سو میزد‪ .‬ساعت‬            ‫میخواهم بچههایم را نجات بدهم تا‬           ‫و از او خداحافظی کردم‪ .‬وانتبار کوچکی‬
‫خود نداشتیم‪ .‬برخورد مسؤولین مدرسه‬        ‫پیش آمد و در نتیجه همراهان فرار کرده‬      ‫افسر ترک وقتی پاسپورتها را دید گفت‬       ‫دو بعد از نیمه شب به باشکاله رسیدیم‪.‬‬      ‫شاید در آینده آنها بتوانند برای این‬       ‫بود‪ .‬یک راننده بود‪ ،‬من و شوهرم هم‬
‫فوقالعاده عجیب بود‪ .‬وقتی مردم آدم‬        ‫بودند‪ ،‬او ساعتها بیحرکت در یک برکه‬        ‫که مهر قلابی است ولی کاری نکردند‪.‬‬        ‫سگها به ما حمله کردند‪ .‬میترسیدیم‬          ‫مملکت مؤثر باشند»‪ .‬آنها گفتند‪« :‬ما از‬     ‫دو بچه را روی زانوی خودمان نشانده‬
‫را میفهمند خیلی خوشحال کننده‬             ‫ایستاده بود که مبادا صدایش را ترکها‬       ‫فکر میکنم همۀ آنها با هم دست‬             ‫اگر اهالی بیدار شوند لو برویم‪ .‬ما را‬      ‫هر نفر که از اینجا عبور میکند ‪ ۵‬هزار‬      ‫بودیم‪ .‬سر ما به سقف میخورد‪ .‬راننده‬
‫است‪ .‬زبان بچهها فرانسه بود‪ .‬در تهران‬     ‫بشنوند‪ .‬نمیدانم آنها چه کاره بودند‪.‬‬       ‫دارند‪ .‬مردم عادی ترکیه درد آدم را‬        ‫به خانهای بردند که یک تنور داشت و‬         ‫تومان آنهم برای اینکه امنیت مسافرینی‬      ‫دوباره به جاده برگشت‪ ،‬هفت یا هشت‬
‫به مدرسۀ فرانسوی زبان میرفتند‪.‬‬           ‫چون نمیپرسیدیم‪ .‬ولی فکر میکنم‪،‬‬            ‫میفهمیدند ولی امنیتیها بسیار فاسد‬        ‫گفتند پاهایتان را در تنور بکنید تا گرم‬    ‫را که از اینجا رد میشوند تأمین کنیم‪،‬‬      ‫کیلومتری بود که پاسدارها مشرف به آن‬
‫مدیر مدرسه پیغام فرستاده بود که هر‬       ‫تا آنجا که میشد حدس زد‪ ،‬نظامی یا‬          ‫و رشوهگیر هستند‪ .‬با ایرانیها خیلی‬        ‫شود‪ .‬طبق قراری که داشتیم باید یک‬          ‫میگیریم‪ .‬اگر از شما بیشتر گرفته‬           ‫بودند‪ .‬ما به طرف کردستان میرفتیم و‬
‫کمکی لازم باشد به بچهها میکند‪ .‬اگر‬       ‫امنیتی بودند‪ .‬ولی پدر آن جوان قاعدتاً‬     ‫تحقیرآمیز رفتار میکردند‪ .‬ایرانیها را‬     ‫تاکسی میآمد که ما را به «دیار بکر»‬        ‫باشند به ما بگویید‪ .‬سفارشی هم که‬          ‫گفتند که اگر این قسمت را بگذرانیم از‬
‫جای کمکی بود فرانسویها از ما دریغ‬        ‫شغل مهمی داشت‪ .‬دفتر در وان بود و‬          ‫برای بردن به هر جا صف میکردند‪،‬‬           ‫ببرد‪ .‬و ما هم از آنجا سوار هواپیما بشویم‬  ‫داریم اینست که در آنجا تقاضای دارو و‬      ‫خطر گذشتهایم‪ .‬خود آنها هم متوحش‬
‫نکردند‪ .‬بچهها به کلاسهای خودشان‬          ‫همانجازائید‪.‬البتهآنهادرهتلخوبوان‬          ‫مثل زمان نازیها و از این طرف به طرف‬      ‫و به هر جا که میخواهیم برویم‪ .‬که البته‬                                              ‫بودند‪ .‬بیست دقیقه گذشت و راننده‬
‫رفتند‪ .‬ممکن است این به دلیل آشنایی‬       ‫که آکدامار بوده نبودند‪ .‬مأمورین ترک‬       ‫دیگر شهر میبردند‪ .‬اکثر آدمها مثل‬         ‫همه نادرست بود‪ .‬کمی بعد یک راننده‬                     ‫پزشک برای ما بکنید‪».‬‬          ‫گفت که دیگر به منطقه کردها وارد‬
‫ما به زبان و فرهنگ فرانسه بوده باشد‪.‬‬     ‫خودشان هتلها را مشخص میکردند و‬            ‫بچههای من تب داشتند‪ .‬یکروز ما را به‬      ‫با مرد ترک دیگری که فارسی بلد بود‬         ‫چیز جالبی که در آنجا دیدم این بود‬         ‫شدیم‪ .‬در آن لحظه بود که به بچهها‬
‫مشکل ما مشکل مادی بود که آنهم به‬         ‫معیار تعیین هتل هم داشتن پول نبود‪.‬‬        ‫بهداری بردند آزمایش کنند ببینند که‬       ‫آمدند و گفتند ما شما را میبریم و در‬       ‫که یکی از آقایانی که آنجا نشسته بود‬       ‫گفتیم داریم ایران را ترک میکنیم‪.‬‬
‫لحاظ خودمان بود و ارتباط به دولت و‬       ‫فکر میکنم چون شوهر من مسنتر بود‬           ‫وبا داریم یا خیر‪ .‬نوع آزمایش مضحک‬        ‫جادۀ بینالمللی میگذاریم‪ .‬گفتیم‪:‬‬           ‫عکس کسانی را که از آنجا میگذشتند‬          ‫عکسالعمل آنها آنچنان وحشتناک‬
‫ملتفرانسهندارد‪.‬مسألهسختدراینجا‬           ‫و دو بچه داشتیم ما را به هتل فرستاده‬      ‫بود‪ .‬یک گوش پاککن به هر کس‬               ‫«قرار ما این نبود‪ .‬شما باید ما را به‬      ‫به روی کاغذ میکشید‪ .‬دوباره سوار‬           ‫بود که مجبور شدیم وانت را نگه داریم‪.‬‬
‫گذرانزندگیاستوماچون فکرنکرده‬             ‫بودند‪ .‬روزی خانمی به من اطلاع داد‬         ‫میدادند که در مقعدش میکرد و به‬           ‫دیار بکر ببرید»‪ .‬گفتند‪« :‬خیر‪ ،‬چنین‬        ‫شدیم و راه افتادیم‪ .‬در طول راه نان‬        ‫دختر بزرگم گفت که تو خیلی بیجا‬
‫بودیم که روزی ایران را ترک میکنیم‬        ‫که این دختر زائیده‪ ،‬او را به بیمارستانی‬   ‫دست آنها میداد‪ .‬از محل آن بهداری‬         ‫صحبتی نیست‪ .‬همین است که گفتیم‪.‬‬            ‫و ماست میخوردیم‪ .‬در راه صدای تیر‬          ‫کردی که ما را از ایران بیرون آوردی‪.‬‬
‫چیزی در اینجا نداشتیم‪ .‬چیزی را‬           ‫برده بودند که مجهز نبود‪ .‬بعد از زایمان‬    ‫کثیفتر جایی را ندیده بودم‪ .‬صابون و‬       ‫اگر نمیخواهید شما را میگذاریم و‬           ‫به گوشمان میرسید‪ .‬معلوم شد که‬             ‫من از هیچکس خداحافظی نکردهام‬
‫هم که آورده بودیم خیلی ناچیز بود‪.‬‬        ‫در حالی که خونریزی داشته و رحم‬            ‫حوله یا کاغذ نداشتند که آدم دستش‬         ‫میرویم»‪.‬گفتیم‪«:‬حداقلبگذاریدصبح‬            ‫بین قاچاقچیها و دموکراتها درگیری‬          ‫و هر دو گریه میکردند‪ .‬بالاخره آنها‬
‫ما فکر میکردیم در اینجا بتوانیم کار‬      ‫جمع نشده بود او را حرکت داده بودند‪.‬‬       ‫را بشوید‪ .‬در صف کمیساریا ساعتها‬                                                    ‫پیش آمده معمولاً وقتی از مصاحبه با‬        ‫را آرام کردیم و سوار شدیم‪ .‬جاده‬
‫کنیم و روی آن حساب میکردیم ولی‬           ‫دختری زائیده بود و خوشبختانه قوای‬         ‫همه را سر پا نگه میداشتند و اگر احیاناً‬        ‫بشود»‪ .‬گفتند‪« :‬امکان ندارد»‪.‬‬        ‫دموکراتها آزاد میشدند به آنها برگهای‬      ‫وحشتناک بود‪ .‬در محلهایی علامت‬
                                         ‫جوانی کمکش کرده بود‪ .‬وقتی به دیدن‬         ‫کسی مثل دختر کوچک من که خسته‬                                                       ‫میدادند که اجازه عبور بود‪ .‬ما نیم‬         ‫گذاشته بودند که بمب است و نزدیک‬
                    ‫متأسفانه نشد‪.‬‬        ‫او رفتیم گفتیم بعد از مرخص شدن او‬         ‫شده بود پایش را به دیوار تکیه میداد‪،‬‬             ‫‪ 40‬روز در «وان»‬                   ‫ساعتی ماندیم تا اوضاع آرام شد و دوباره‬    ‫نشوید‪ .‬خود دموکراتها برای آنکه از‬
‫س ـ علاوه بر ناراحتیهای روحی‪،‬‬            ‫را به هتل ما بیاورند‪ .‬چون در هتل ما‬       ‫افسری که آنجا بود سرش داد میکشید‬                                                   ‫به راه افتادیم‪ .‬شب را در ده دیگری‬         ‫آمدن پاسدارها جلوگیری کنند بمب‬
‫ناراحتی جسمی هم به خاطر ترک‬              ‫همیشه آب گرم بود‪ .‬بعد از سه روز او را‬     ‫که مگر شما ایرانیها آدم نیستید‪ ،‬باید‬     ‫سوار تاکسی شدیم و راه افتادیم‬             ‫ماندیم‪ .‬من فقر واقعی را در آنجا دیدم‪.‬‬     ‫گذاشته بودند ولی گویا گاهی خودشان‬
                                         ‫آوردند‪ .‬وقتی شیرینی و گل گرفتیم و به‬                                               ‫در طول راه چشم گرگها را در بیابان‬         ‫بچههایی که رنگشان زرد بود و شکم‬           ‫هم راه را عوضی میرفتند‪ .‬ما به زمین‬
                  ‫ایران داشتهاید؟‬        ‫دیدنش رفتیم‪ ،‬من دیدم بچه بوی بدی‬                                                   ‫میدیدیم و میترسیدیم که یکساعت‬             ‫آنها از گرسنگی باد کرده بود‪ .‬همه تقریباً‬  ‫و هوا کوبیده میشدیم و راه خیلی بد‬
‫ج ـ بله‪ .‬افسردگی‪ .‬من و شوهرم هر دو‬       ‫میدهد نگاه کردم دیدم هنوز خونها به‬                                                 ‫دیگر با گرگها تنها خواهیم ماند‪ .‬یکی‬       ‫مریض بودند‪ .‬یک پزشک و یا درمانگاه‬         ‫بود‪ .‬در حقیقت راه مالرو بود‪ .‬بالاخره‬
‫افسرده هستیم‪ .‬بچهها هم‪ .‬اخیرا ًدخترم‬     ‫سرش چسبیده و معلوم شد او را بعد‬                                                    ‫از لحظات سخت برای من آن موقع‬              ‫در آن نواحی به چشم نمیخورد‪ .‬معمولاً‬       ‫به دهی به نام «مین گل» رسیدیم‬
‫یک نامه به یکی از دوستانش در ایران‬       ‫از به دنیا آمدن نشسته بودند‪ .‬آب گرم‬                                                                                          ‫طرفهای غروب که هوا تاریک میشد‪ ،‬ما‬         ‫و به یک دبستان خارج ده که سقف‬
‫نوشته بود که هنوز پست نکرده بود و‬        ‫آوردیم و بچه را شستشو کردیم‪ ،‬بعد از‬                                                                                          ‫را حرکت میدادند‪ .‬سرما بود و سختی‬          ‫آن هم در حال ریختن بود رفتیم‪ .‬تازه‬
‫من به عنوان یک مادر گاهی نامههای‬         ‫آن مادرش نگاهی که به ما کرد پر از‬                                                                                            ‫راه و ترس و خیلی مسائل دیگر‪ .‬از همۀ‬       ‫آنجا راننده گفت که اصل ًا در طول راه‬
‫آنها را نگاه میکنم که مبادا چیزی‬         ‫احساس رضایت بود‪ .‬او تجربه نداشت‬                                                                                              ‫آنها میترسیدم‪ .‬میتوانستند هر بلایی‬        ‫وانتبار ترمز نداشته است‪ .‬شمع آوردند‬
‫نوشته باشند‪ .‬او نوشته بود‪« :‬من حتی‬       ‫از ما میپرسید بچه را چطور شیر بدهد‬                                                                                           ‫سر ما بیاورند‪ .‬یک خانم و دخترش را‬         ‫و درها را باز کردند‪ .‬رختخوابها را که آنجا‬
‫دقیقهای ایران را فراموش نکردهام و از‬                                                                                                                                  ‫در آن ده دیدم‪ ،‬دخترش میگفت که‬             ‫بود پهن کردند‪ .‬بچهها که خسته شده‬
‫اینکه دقایق خوشی را که با هم داشتیم‬                          ‫و یا تمیز کند‪.‬‬                                                                                           ‫آن خانم سرطان دارد‪ .‬پاسپورتهایشان را‬      ‫بودند خوابیدند‪ .‬چیزی برای خوردن‬
‫و دیگر نداریم‪ ،‬خیلی ناراحت هستم‪ .‬از‬      ‫وقتی به ما گفتند که میتوانیم از وان‬                                                                                          ‫دزدیده و برده بودند‪ .‬یک ماه بود آنجا‬      ‫نداشتیم‪ .‬صبح دیدم وضع ساختمان‬
‫اینکهمیبینمشمازجرمیکشیدمعذب‬              ‫برویم درست سی ساعت طول کشید‬                                                                                                  ‫مانده بودند و در شرایط بدی زندگی‬          ‫از آنچه در شب دیدهایم بدتر است‪ .‬روز‬
‫هستم»‪ .‬البته معذب را با ضاد نوشته بود‪.‬‬   ‫تا به استانبول رسیدیم‪ .‬هنوز ده روز از‬                                                                                        ‫میکردند‪ .‬نمیتوانستند غذا بخورند‪،‬‬          ‫تاریک روشن بود‪ .‬دو اطاق داشت که‬
‫بچههادلشانمیخواهدباایرانتماس‬             ‫زایمان آن دختر نگذشته بود و چون‬                                                                                              ‫حمام نداشتند‪ ،‬پولشان را هم برده‬           ‫در گوشۀ یک اطاق یک بخاری والور‬
‫داشته باشند‪ .‬هیچوقت فکر نکردیم که‬        ‫پولیبرایشانباقینماندهبود‪،‬پولیجمع‬                                                                                             ‫بودند‪ .‬از من میخواست که کاری برای‬         ‫بود که روی همان غذا درست کرده‬
‫ایران یک چیز تمام شده است‪ .‬بچهها‬                                                                                                                                      ‫آنها بکنم‪ ،‬ولی از دست من هم کاری بر‬       ‫و خوردیم‪ .‬قیمتها خیلی گران بود‪.‬‬
‫در خانه با هم فارسی حرف میزنند‪ .‬من‬         ‫کردیم تا آنها هم بتوانند با ما بیایند‪.‬‬                                                                                                                               ‫نفت به کردستان نمیدادند‪ .‬یک مرغ‬
‫از آنها خواستم که گاهی با من فرانسه‬                                                                                                                                                                             ‫و یک کیلو برنج آوردند و من درست‬
‫صحبت کنند‪ .‬گفتند‪« :‬فراموش کن‪،‬‬                                                                                                                                                                                   ‫کردم‪ .‬گفتند کسی که شما را خواهد‬
‫برای اینکه چون از صبح و در مدرسه‬                                                                                                                                                                                ‫برد امشب میرسد‪ .‬کلاشنیکفها کنار‬
‫فرانسه میشنویم و حرف میزنیم در‬                                                                                                                                                                                  ‫اطاق بود‪ .‬همه آنها کرد بودند‪ .‬راهنمای‬
‫خانهمیخواهیمفارسیصحبتکنیم»‪.‬‬                                                                                                                                                                                     ‫ما میگفت که پدر او هم کرد بوده است‪.‬‬
‫س ـ دلت میخواهد در فرانسه بمانی‬                                                                                                                                                                                 ‫ولی به نظر نمیآمد چون لهجۀ رشتی‬
                                                                                                                                                                                                                ‫داشت‪ .‬بالاخره عصر (حسین) که مرد‬
          ‫یا مایلی به ایران برگردی؟‬                                                                                                                                                                             ‫آبلهرو و قوی هیکلی بود آمد‪ .‬او سر اندر‬
‫ج ـ خودم تنها هدفم برگشتن به‬                                                                                                                                                                                    ‫پا مسلح بود‪ .‬دو تفنگ و دو قطار فشنگ‬
‫ایران است‪ .‬من همیشه تصمیم برگشت‬
‫دارم ولی بچههایم باید خودشان تصمیم‬
‫بگیرند‪ .‬چون یکبار آنها را کنده و‬
‫آوردهام‪ ،‬فکر میکنم دیگر حق دارند‬
‫خودشان در مورد آینده زندگی خودشان‬
‫تصمیم بگیرند‪ .‬اگر بخواهند بمانند من‬
 ‫میگذارم و میروم‪ .‬ادامه دارد‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18