Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و هشتم ـ شماره ۳۴۶ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪1812‬‬
                                                                                                                                                                                                          ‫جمعه ‪ ۱‬تا ‪ ۷‬بهمن ماه‪۱4۰۰‬خورشیدی‬

‫که فهمیدم از روی پاکستان و ایران رد‬      ‫ماجراهای فرار از مرز بلوچستان و رسیدن به پاکستان لباس بلوچی بر من‬                                                                                                 ‫س ـ چرا ایران ترک کردید؟‬
          ‫شدهایم و نفسی کشیدم‪.‬‬           ‫پوشاندند و عمامه بر سرم و عینک بر چشمم گذاشتند تا از مرز بگذرم‬                                                                                                ‫ج ـ اجبار به ترک ایران نداشتم‪ .‬مثل‬
                                                                                                                                                                                                       ‫خیلی از جوانهای دیگر به دلیل تمایل‬
‫س ـ چه تاریخی به فرانسه‬                                                                                                                                                                                ‫به تحصیل در خارج و خصوصاً نرفتن‬

                        ‫رسیدید؟‬          ‫ایستگاه راه آهن کویته‬                                                                                                                                                ‫به جبهه از ایران خارج شدم‪.‬‬
‫ج ـ دسامبر ‪ .۱۹۸3‬در فرانسه پیاده‬                                                                                                                                                                       ‫س ـ چرا به فرانسه آمدید؟ آیا‬
‫که شدیم یک پسر یزدی که زبان بلد‬          ‫پژوهشجامعهشناختی»انتشاریافتهاست‪.‬‬          ‫خانم ویـدا ناصـحی که دکتر در‬                ‫(‪)4‬‬                                                                     ‫مایل بودید به این کشور بیایید یا‬
‫نبود و هیچ چمدانی هم نداشت به‬            ‫بخش پایانی این اثر تحقیقی به چند‬          ‫جامعهشناسی از دانشگاه سوربن پاریس و‬                                                                                 ‫بر حسب تصادف فرانسه را انتخاب‬
‫ما چسبید که با هم بیرون بیاییم‪ .‬از‬       ‫مصاحبه با چند ایرانی مهاجر در فرانسه و‬    ‫دارای سابقه تدریس در دانشگاههای ایران‬
‫پلیس که رد شدیم من چمدانهایم را‬          ‫انگلستاناختصاصداردکهبسیارخواندنی‬          ‫و فرانسه است‪ ،‬اخیراً به تحقیق درباره نسل‬                                                                                                     ‫کردید؟‬
‫گرفتم‪ ،‬پنج قدم آن طرفتر یک پلیس‬          ‫و قابل تأمل است‪ .‬این بخش از کتاب را برای‬  ‫جدید مهاجران ایرانی‪ ،‬به ویژه مهاجران‬                                                                                ‫ج ـ میخواستم به فرانسه بیایم‪،‬‬
‫بدون لباس ما را گرفت و سؤال پیچ‬          ‫مطالعه شما برگزیدهایم که در چند شماره‬     ‫دوره انقلاب و بعد از انقلاب‪ ،‬پرداخته که با‬                                                                          ‫چون یکی از نزدیکترین دوستانم‬
‫کرد که از کجا آمدهاید و چرا این آقا‬                                                ‫عنوان «ایرانیان در مهاجرت‪ ،‬بر اساس دو‬                                                                               ‫به فرانسه آمده بود‪ .‬و علاوه بر آن‪،‬‬
‫چمدان ندارد و خلاصه فحاشی بسیار‪.‬‬                                      ‫میخوانید‪.‬‬                                                                                                                        ‫زبان فرانسه هم میدانستم‪۱۸ .‬‬
‫هرگز یادم نمیرود‪ .‬آنچه فحش رکیک‬                                                                                                                                                                        ‫ساله بودم و دیپلمم را گرفته بودم و‬
‫فرانسوی بود به ما داد‪ .‬بعد بلیط و‬        ‫مرا نجات داد‪ .‬این قاچاقچیها عادت‬        ‫ولو بودند‪ ،‬کسی متوجه من نبود‪.‬‬         ‫رد بشود‪ .‬رفت گفت شب بر میگردم‬          ‫که شکل حزباللهیها باشد ولی در‬            ‫مشمول نظاموظیفه و بهمین جهت‬
‫پاسپورتهای ما را گرفت‪ .‬چند قدمی‬          ‫دارند‪ .‬او میخواست یک جوری باز‬           ‫بعد از یک هفته چند سری ایرانی به‬      ‫ولی سه روز طول کشید‪ .‬در این مدت‬        ‫واقع نبود‪ .‬آنها خانوادگی کارشان این‬
‫با عصبانیت رفت و نمیدانم چطور شد‪.‬‬        ‫مرا گرفتار کند که بتواند دوباره ما را‬   ‫نوبت آمدند ولی نه از حاجی خبری‬        ‫من در اثر تغذیۀ بد بیمار شده بودم‪،‬‬     ‫بود و از مرز ترکیه و پاکستان هر دو‪،‬‬                         ‫ممنوعالخروج‪.‬‬
‫شاید چون پاسپورت هردویمان درست‬           ‫بدوشد‪ .‬خلاصه با من آمد به کراچی‬                                               ‫اسهال و استفراغ شدید‪ .‬بالاخره بعد‬      ‫آدم رد میکردند‪ .‬نمیدانم چرا مرا‬                 ‫س ـ چطور خارج شدید؟‬
‫بود برگشت‪ .‬پاسپورتهایمان را پرت‬          ‫و سوار همان تاکسی من شد که‬                                  ‫بود نه از پول‪.‬‬    ‫از سه روز حاجی آمد لباس بلوچی تن‬       ‫از مرز پاکستان رد کرد‪ ،‬شاید در آن‬        ‫ج ـ به توسط یکی از دوستان با‬
‫کرد به طرفمان گفت‪Cassez-vous‬‬             ‫ببیند من کجا میروم‪ .‬قرار بود بروم‬       ‫س ـ این مدت با ‪ 12۰‬روپیه چکار‬         ‫من کردند عمامه سرم گذاشتند عینک‬        ‫موقع راحتتر بود‪ .‬ولی کار جالبی که‬        ‫یک قاچاقچی تماس گرفتیم و چون‬
‫(گم شید)‪ .‬خیلی بد وضعی بود‪ ،‬با‬           ‫به منزل یک ایرانی بهائی‪ .‬بهائیهای‬                                             ‫هم گذاشتند که سفیدی صورتم زیاد‬         ‫کرد این بود که خودش لباس بلوچی‬           ‫پاسپورت نداشتم قرار شد تا رسیدن‬
‫عصبانیت زیاد فحشهای پدر و مادر‬           ‫ایرانی آنجا خیلی به داد من رسیدند‪.‬‬                            ‫میکردید؟‬        ‫معلوم نشود‪ .‬دو تا موتور سوار آمدند‪،‬‬    ‫پوشیده بود و همۀ دلارها و پاسپورت‬        ‫به کراچی (با پاسپورت) چیزی بیش‬
‫میداد‪ .‬خلاصه با روحیه خراب آمدم‬          ‫یک اجتماع بهائی بزرگی در پاکستان‬        ‫ج ـ تازه در منزلی هم که گاهی غذا‬      ‫هرکدام (من و حاجی) ترک یکی از‬          ‫را توی جیب روی کتش گذاشت که‬              ‫از ‪ 3۰۰‬هزار تومان به او بدهیم‪ .‬البته‬
‫بیرون‪ .‬مدت دو سه ماه نزد دختر‬            ‫هست‪ .‬صاحبخانه مرا شب نگاه داشت‬          ‫میخوردم پول میدادم‪ .‬ولی مگر خیال‬                                             ‫هیچکس توجه نکرد و ما راحت از‬             ‫قرار شد حدود ‪ ۱۰‬یا ‪ ۲۰‬هزار روپیه‬
‫خالهام ماندم‪ .‬بعد همان دوست قدیمم‬        ‫که محلی بود خیلی فقیرانه و خلاصه‬        ‫میکردید چی میخوردند‪ ،‬نان و بامیۀ‬                      ‫موتورها نشستیم‪.‬‬        ‫فرودگاه رد شدیم و به زاهدان رفتیم‪.‬‬       ‫هم در آخر کار در کراچی به من بدهد‪.‬‬
‫که زودتر از من به فرانسه رسیده‬           ‫شبی سی روپیه میگرفت که من‬               ‫پخته‪ .‬قیمتی نداشت‪ .‬دیگه دلم از‬                                               ‫ظهر رسیدیم‪ .‬رفتیم منزل یک نفر‬            ‫چهار سال و نیم بعد از انقلاب من در‬
‫بود و در مونپلیه ساکن شده بود‪ ،‬به‬        ‫اطاقم را با یک ایرانی دیگر تقسیم‬        ‫هرچی بامیه است به هم خورده‪ .‬خیلی‬                   ‫عبور از مرز‬               ‫که به او حاجی میگفتند‪ .‬حدود‬              ‫ایران بودم یعنی تا ‪ ۱36۲.‬ولی قبل‬
‫من پیشنهاد کرد که به آنجا بروم به‬        ‫میکردم‪ .‬صبح روز بعد آمدم که بروم‬        ‫اوضاع ناجور بود‪ ،‬بعضی اوقات دو روپیه‬                                         ‫پنج بعد از ظهر شال و کلاه کردیم‬          ‫از انقلاب هر سال تابستان مرا برای‬
‫خصوص که پاریس بسیار گران بود‪.‬‬            ‫پیش یک شخصی که آدرس داده‬                ‫میدادم در قهوهخانه تخممرغ نیمرو‬       ‫نزدیک سه ساعت در جادههای‬               ‫و هرچه داشتیم اعم از پاسپورت و‬           ‫یادگیری زبان به اروپا میفرستادند‪.‬‬
‫درخواست کارت اقامت کردم‪ .‬البته با‬        ‫بودند تا پاسپورتم را ظاهراً درست‬        ‫میخوردم‪ ،‬گاهی هم آن بچه برایم‬         ‫خاکی رانندگی کردند‪ .‬من هم مریض‬         ‫پول و غیره همه را در یک جاسازی‬           ‫اولین بار ‪ 6‬ساله بودم که پاسپورتم را‬
‫وکیل و پرداخت پول و توانستم کارت‬         ‫کند‪ ،‬در راه پلهها برخوردم به یک‬                                               ‫بودم‪ .‬سرعت زیاد بود و تکان شدید‪.‬‬       ‫که در یک تویوتای نو درست کرده‬            ‫به گردنم انداختند و مرا به میهماندار‬
‫یکساله بگیرم ولی با کارت یک ساله‬         ‫دوست قدیمیام که بعدها در زندگی‬                           ‫خوراکی میآورد‪.‬‬       ‫خلاصه جانم به لبم رسید‪ .‬قبل از مرز‬     ‫بودند جا دادند و قرار شد یک نفر این‬      ‫هواپیما سپردند‪ .‬این کار تا سال ‪۱3۵۸‬‬
‫نمیتوانستم در دانشگاه نامنویسی‬           ‫من تأثیر بسیار گذاشت‪ .‬میان چند‬          ‫‪ ۲۸‬روز که گذشت رانندۀ آن وانت‬         ‫رسیدیم به یک محل دو اطاقی هنوز‬         ‫اتومبیل را جدا رد بکند‪ .‬چون گشت‪،‬‬
‫کنم‪ .‬مجبور شدم با کمک دوستان‬             ‫میلیون ایرانی من میبایست او را ببینم‬    ‫که مرا رد کرده بود آمد‪ .‬بعدها فهمیدم‬  ‫در خاک ایران بودیم‪ .‬به من یک پودر‬      ‫همۀ ماشینها را کنترل میکرد‪ .‬البته‬                             ‫ادامه داشت‪.‬‬
‫تقاضای پناهندگی کنم‪ .‬دوسیهای‬             ‫که دو روز قبل از اسلامآباد رسیده بود‪.‬‬   ‫که وانتش را پاسدارها گرفته بودند و‬    ‫گیاهی دادند که روزی سه چهار بار‬        ‫بیشتر اسبابها متعلق به دکتری بود‬               ‫س ـ به فرانسه میآمدید؟‬
‫درست کردم و خلاصه مشکلات را‬              ‫به هر حال رفتم پیش آن شخص‪ ،‬دو‬           ‫برای پس دادن از او خواسته بودند مرا‬   ‫بخورم که جلوی بیرونروی مرا بگیرد‪.‬‬      ‫که با زن و بچه میخواست با ما از‬          ‫ج ـ به کشورهای مختلف؛ سوئیس‪،‬‬
‫بزرگتر جلوه دادم و پذیرفته شدم‪ .‬آن‬       ‫هزار روپیه از من خواست که پاسپورتم‬      ‫برگرداند‪ .‬دو روزی از دستش در رفتم‪،‬‬    ‫قرار بود عصر راه بیافتیم که یک نفر‬     ‫مرز رد بشود‪ .‬این اتومبیل به دلایلی‬       ‫فرانسه و انگلیس‪ .‬آخرین سال همان‬
‫زمان خیلی مشکل نبود و به همین‬            ‫را درست کند‪ .‬اسید روی پاسپورت‬           ‫اول خیال میکرد من از آن سوسولها‬       ‫گفت گرگ زیاده‪ ،‬فعل ًا نمیشه (مقصود‬     ‫توقیف شد‪( .‬توضیحات در این قسمت‬           ‫‪ ۵۸‬بود که به انگلیس رفته بودم‪ .‬من‬
‫مناسبت برای اسمنویسی هم دولت‬             ‫میمالند که هرچه را بخواهند پاک‬          ‫هستم‪ ،‬بعد که مرا شناخت با هم رفیق‬     ‫پاسدار بود) باید فردا صبح برویم‪ .‬شب‬    ‫حذف میشود چون ارتباطی به خروج‬            ‫ابتدائی را در مدرسۀ ماریکا بودم و‬
‫حدود سه هزار فرانک به من کمک‬             ‫میشود‪ .‬عکس مرا زد روی پاسپورت و‬         ‫شدیم و با این که آمده بود مرا دستگیر‬  ‫از من پرسیدند میخواهی توی اطاق‬         ‫مصاحبه شونده ندارد)‪ .‬به همین جهت‬         ‫بعد هم مرا به مدرسۀ رازی فرستادند‪.‬‬
                                         ‫مهر اسلامی هم زد و بقیه را هم به خط‬     ‫کند کلی به من کمک کرد‪ .‬مرا برد به‬     ‫گلی بخوابی یا بیرون‪ .‬من بیرون را‬       ‫پاسدارها چون مخفیگاه تویوتا را پیدا‬      ‫در قسمت فرانسه زبان بودم‪ .‬ولی‬
                       ‫مالی کرد‪.‬‬         ‫خودم پر کردم‪ .‬اینها همه برای ورود‬       ‫یک کافهای در کویته که میشد از آنجا‬    ‫ترجیح دادم‪ .‬یک لحاف به من دادند‬        ‫کرده بودند حاجی را بازداشت کردند‪.‬‬        ‫همان سال انقلاب مدیر مدرسه به‬
                                         ‫به فرانسه بود چون در پاکستان همه‬        ‫به خارج از کشور تلفن کرد‪ .‬منهم به‬     ‫که کشیدم سرم و خوابیدم‪ .‬ساعت‬           ‫البته بهروز مرا از خانه بیرون برده بود‪،‬‬  ‫مادر توصیه کرد که مرا به قسمت‬
‫س ـ به پناهندگان که تا یک سال‬            ‫میدانستند ما چه وضعی داریم‪ .‬بعد‬         ‫کلی بیپول شده بودم آنها اجازه دادند‬   ‫حدود سه یا چهار صبح ناگهان سر‬          ‫شاید بوئی برده بود یا احتیاط کرده‬        ‫فارسی انتقال دهند چون میگفت‬
                                         ‫رفتم به سراغ یک فرانسوی با نفوذ که‬      ‫من مجانی به ایران تلفن کنم‪ .‬با مادرم‬  ‫و صدای زیادی شد و پاسداران با‬          ‫بود‪ .‬به هر حال ما چندی در یک خرابه‬       ‫ممکن است این قسمت را ببندند و‬
             ‫کمک مالی میکنند‪.‬‬            ‫مرا به او توصیه کرده بودند برای اینکه‬   ‫صحبت کردم‪ ،‬آنها خیال میکردند‬          ‫جیپ ریختند به آن محله و خلاصه‬          ‫نزدیک خانۀ حاجی قایم شدیم‪ .‬البته‬         ‫دانشآموزان قسمت فرانسه نتوانند به‬
‫ج ـ به من در اول کار یک جا سه‬            ‫ویزای فرانسه بگیرم‪ .‬بدشانسی من از‬       ‫من رسیدهام به کراچی‪ ،‬چون حاجی‬         ‫معلوم بود عقب من میگردند‪ .‬اطاقها‬       ‫حاجی را چند ساعت بعد آزاد کردند‪.‬‬         ‫تحصیل ادامه دهند‪ .‬به همین جهت‬
‫هزار فرانک دادند و بعد قطع کردند‪.‬‬        ‫یک هفته قبل از آن دستور رسیده‬           ‫پول را گرفته بود و بعد گفته بود که‬    ‫را گشتند‪ .‬من هم زیر لحاف از ترس‬        ‫ولی آنچه که برای من مهم بود این بود‬      ‫مرا به قسمت فارسی منتقل کردند و‬
‫دوباره باید میرفتم و تقاضا میدادم‬        ‫بود که در هیچ کنسولگری به ایرانیها‬      ‫من رفتهام به کراچی و حتی آدرسی‬        ‫سرم را در نیاوردم و بیحرکت ماندم‪.‬‬      ‫که پول و پاسپورت من هم در همان‬           ‫تا آخر در همان مدرسه ماندم‪ .‬پدر و‬
‫و خلاصه اکراه داشتم به این کار‪ .‬به‬       ‫ویزا ندهند مگر آنکه از ایران موافقت‬     ‫هم در کراچی داده بود‪ .‬مادرم شمارۀ‬     ‫نمیدانم چطور شد که مرا ندیدند و‬                                                 ‫مادرم همان سال انقلاب از هم جدا‬
‫دنبالش نرفتم‪ .‬از آن پس هم یک‬             ‫برسد‪ .‬خلاصه همین بدشانسی باعث‬           ‫تلفن آنجا را گرفت و گفت بمانم تا خبر‬  ‫خلاصه جان بدر بردم‪ .‬روز بعد با موتور‬               ‫جاسازی از دست رفت‪.‬‬           ‫شدند و من با مادرم زندگی میکردم‬
                                         ‫شد که من سه ماه و نیم در انتظار ویزا‬    ‫بدهد‪ .‬بعد با یکی از آشنایان نزدیک ما‬  ‫راه افتادیم‪ .‬از یک رودخانۀ کوچک رد‬     ‫به هر حال بهروز بعد توانست با‬            ‫که پاکسازی شده بود و کار نداشت‬
     ‫شاهی از دولت فرانسه نگرفتم‪.‬‬         ‫در پاکستان بمانم‪ .‬بعضی ایرانیها ویزای‬   ‫در اروپا تماس گرفت و از او خواست‬      ‫شدیم‪ ،‬به یک جائی رسیدیم که دیگر‬        ‫حاجی تماس بگیرد و یک لاشۀ‬                ‫ولی من در دو سال آخر دبیرستان‬
‫بالاخره برگشتم پاریس و کار سیاه‬          ‫جعلی میگرفتند‪ ،‬چون برای گرفتن‬           ‫که ترتیب کار مرا بدهد یعنی در واقع‬    ‫موتور رد نمیشد چون شن بود‪ .‬راه‬         ‫پاسپورت (خودشان به این پاسپورتها‬         ‫چون فرانسه خوب میدانستم‪ ،‬زبان‬
‫میکردم‪ .‬بارها شد که سرم کلاه‬             ‫بلیط میبایست ویزا داشت ولی پول‬          ‫برایم پول بفرستد‪ .‬من در این مدت‬       ‫افتادیم‪ ،‬ظهر بود‪ .‬سه ربعی در شنزار‬     ‫لاشۀ پاسپورت میگفتند) برای من‬            ‫فرانسه تدریس میکردم و پول خوبی‬
‫گذاشتند و پولم را خوردند‪ .‬یک بار‬         ‫زیاد میخواست و من نداشتم‪ .‬ارسال‬         ‫رفته بودم به نمایندگی سازمان ملل‬      ‫راه رفتیم بعد یک تیر سفید به من‬        ‫تهیه کند‪ .‬از همان پاسپورتهای جلد‬         ‫در میآوردم به طوری که برای خودم‬
‫در چهل دقیقهای پاریس‪ ،‬حدود چهار‬          ‫پول هم از ایران به پاکستان بسیار‬        ‫و تقاضای پناهندگی از پاکستان کرده‬     ‫نشان داد و گفت این مرزه‪ .‬من ماندم‪،‬‬     ‫پلاستیک قدیم بود‪ .‬تاریخ پاسپورت‬          ‫یک اتومبیل خریدم‪ .‬در واقع خرج‬
‫ماه در انبار گاز کار میکردم‪ ،‬آن قدر‬                                              ‫بودم و ورقۀ موقتی دریافت کرده بودم‬    ‫او رفت که سراغ بگیرد‪ ،‬بعد برگشت و‬      ‫گذشته و نام یک حاجی را که به حج‬          ‫سفرم را هم فروش همین اتومبیل‬
‫سرد بود و باد داشت که دستهایم یخ‬                               ‫دشوار بود‪.‬‬                                              ‫مرا از مرز رد کرد‪ .‬زیر یک بته ماندیم‪،‬‬  ‫رفته بود‪ ،‬داشت‪ .‬بهروز حاجی را مجبور‬
‫میزد‪ .‬کارم هم طوری بود که نمیشد‬          ‫بالاخره همان دوست خانوادگی مرا‬                    ‫و اسمم هم روی آن بود‪.‬‬       ‫سه چهار ساعتی تا اوایل شب که یک‬        ‫کرد به کار من ادامه دهد‪ .‬او میگفت‬                              ‫تأمین کرد‪.‬‬
‫دستکش دست کرد‪ .‬خلاصه زمستان‬              ‫دوباره نجات داد‪ .‬برایم دو هزار دلار‬     ‫آن شخص تلفن کرد و خواستم که‬           ‫وانت از کویته آمد و مرا با خود برد‪.‬‬    ‫شما پول خروج این شخص را گرفتهاید‬         ‫س ـ آیا در آن دوران که جو خیلی‬
‫وحشتناکی گذراندم‪ .‬بعداً مدتی بیکار‬       ‫پول توسط یک واسطه فرستاد که‬             ‫هزار روپیه برای صاحب کافه بفرستد‪.‬‬     ‫بالاخره رسیدیم به بیرون کویته‪ .‬ما را‬   ‫و باید او را از مرز رد کنید و قرار شد‬    ‫سیاسی شده بود‪ ،‬شما گرایشی پیدا‬
‫ماندم به طوری که نمیتوانستم محلی‬         ‫پس از گرفتن ویزا توانستم بلیط بخرم‬      ‫صاحب کافه خیلی معرفت به خرج‬           ‫گشتند‪ .‬من خودم را زدم به خواب‪،‬‬         ‫‪ 3۰۰‬روپیه هم به من بدهند‪ .‬بهروز‬          ‫کردید؟ فعالیت سیاسی میکردید؟‬
‫برای زندگی پیدا کنم و در خیابانها‬                                                ‫داد و فقط به امید اینکه شخصی‬          ‫شب بود و اتفاقی پیش نیامد و رد‬         ‫به من گفت که اگر بخواهم میتواند‬          ‫ج ـ چرا‪ .‬همان سالهای انقلاب‪،‬‬
‫مانده بودم‪ .‬بعضی شبها تا ساعت ‪۱۰‬‬                         ‫و بیایم به پاریس‪.‬‬       ‫که از دور تلفن کرده پول را برایش‬      ‫شدیم‪ .‬بعد مرا بردند منزل یک آقائی‬      ‫مرا به تهران بازگرداند و یا به همین‬      ‫با اینکه مدرسۀ رازی میرفتم و در‬
‫شب نمیدانستم آیا شب جائی خواهم‬           ‫س ـ گرفتن ویزا آسان انجام شد؟‬           ‫خواهد فرستاد هزار روپیه به من داد‪.‬‬    ‫که خودش نبود و فقط تعدادی زن‬           ‫ترتیب مرا از مرز رد کند‪ .‬من هم چون‬       ‫آنجا معمول نبود‪ ،‬من هم فعال شده‬
                                         ‫ج ـ بله‪ .‬ولی با سفارش والا به‬           ‫البته توصیۀ راننده وانت هم بسیار‬      ‫آنجا بودند‪ .‬از آنجا من به مادرم تلفن‬   ‫به هیچوجه نمیخواستم دست از پا‬            ‫بودم‪ .‬آن موقع در یک گروهی که به‬
                     ‫داشت یا نه‪.‬‬         ‫هیچکس آن موقع ویزا نمیدادند‪ .‬در‬         ‫مؤثر بود‪ .‬همان روز رفتم و برای پس‬     ‫زدم‪ ،‬خیلی خلاصه وضعم را شرح دادم‬       ‫درازتر به تهران برگردم‪ ،‬قبول کردم‪.‬‬       ‫آن سلول مطالعاتی میگفتیم شروع‬
                                         ‫فرودگاه کراچی برایم دویست دلار‬          ‫فردا بلیط تهیه کردم‪ .‬شب رفتم همان‬     ‫و پول خواستم‪ .‬از ‪ 3۰۰‬روپیه ‪۱۸۰‬‬         ‫آن شب به خانۀ برادر بهروز رفتیم‪.‬‬         ‫به فعالیت کردم که از گروه فدائیان‬
       ‫س ـ کار سیاه میکردید؟‬             ‫باقی مانده بود و میدانستم که باید‬       ‫منزلی که اول بودم‪ ،‬چون مسافر از‬       ‫روپیهاش خرج تلفن شد‪ .‬من ماندم و‬        ‫‪ 4۸‬ساعت از این خانه به آن خانه‬           ‫بود‪ .‬بعد که این سلول از هم پاشیده‬
‫ج ـ البته‪ ،‬بیشتر هم برای ایرانیها‪.‬‬       ‫برای رد شدن رشوه داد‪ .‬پلیسها هم‬         ‫ایران آمده بود‪ ،‬دیدم حاجی هم آمده‪.‬‬    ‫‪ ۱۲۰‬روپیه‪ .‬در منزل آن آقا من با یک‬     ‫میرفتیم‪ .‬تا اینکه یک نفر را پیدا‬         ‫شد با گروه متمایل به بختیار کار‬
‫یک بار هم رسمی برای یک ایرانی‬            ‫ایرانیان را زیاد تلکه کرده بودند‪ .‬توقع‬  ‫چون شنیده بود من او را تهدید کردهام‬   ‫پسر بچه آشنا شدم که به زحمت با هم‬      ‫کردند که من و حاجی را از پست‬             ‫میکردم ولی دو سال آخر‪ ،‬بعد از اینکه‬
‫کار کردم که ورشکست شد و پول‬              ‫زیاد داشتند‪ .‬ولی من که موضوع را‬         ‫و از بهروز هم حساب میبرد مرا که‬       ‫حرف میزدیم‪ ،‬ولی خیلی به داد من‬         ‫گشت بسیج رد کند تا ما را به جاده‬         ‫سرهنگ ـ را کشتند (سال ‪ ،)6۱‬من‬
‫ما را خورد که شکایت کردم و بعد از‬        ‫میدانستم‪ ،‬صد دلارم را در چمدان‬          ‫دید گفت ده هزار تومان برایت پول‬       ‫رسید‪ .‬چند روزی که ماندم دیدم هوا‬       ‫خاش برساند‪ .‬سه روز بعد از راه افتادن‬     ‫خیلی ناراحت شدم‪ .‬البته من خیلی‬
‫‪ ۱۲‬ماه توانستم مقداری از آن پول را‬       ‫گذاشته بودم و بیش از صد دلار و‬          ‫فرستادند و به من داد‪ .‬در حالی که‬      ‫پس است‪ ،‬میرفتم در خیابانها و خودم‬      ‫رسیدیم به خاش‪ .‬آن شب رفتیم به‬            ‫جوان بودم و در واقع پادوئی گروه‬
‫زنده کنم‪ .‬خلاصه گرفتاری مالی زیاد‬        ‫مقداری روپیه چیزی برایم باقی نمانده‬     ‫مادرم معادل ده هزار روپیه که چهار‬     ‫را سرگرم میکردم و فقط چندی یک‬          ‫منزل یک آشنای حاجی که کارمند‬             ‫را میکردم‪ .‬یک بار هم به لرستان‬
‫داشتم‪ .‬حتی از تجار ایرانی میدان‬          ‫بود‪ .‬مرا بردند در اطاقی و لختم کردند‬                                          ‫بار سری به آن منزل میزدم ببینم‬         ‫دولت بود‪ .‬شب ماندیم‪ ،‬صبح سحر‬             ‫رفتیم و من آنجا مقداری برایشان‬
‫رپوبلیک قرض با ربح گرفتم‪ .‬بالاخره‬        ‫و هر چه گشتند خلاصه بیش از این‬               ‫برابر میشد برایم فرستاده بود‪.‬‬                                           ‫حاجی پا شد برود به «پشتکوه» که‬           ‫کار انجام دادم‪ .‬بعد از آن روحیهام‬
‫هفت یا هشت ماه بعد در یک شرکت‬            ‫پول گیر نیاوردند و گذاشتند من رد‬        ‫فردای آن روز حاجی هم با من‬                        ‫برایم پول رسیده یا نه‪.‬‬     ‫کسی را پیدا کند که مرا از مرز رد‬         ‫بد شده بود و نزدیک به یک سالی‬
‫ساختمانی فرانسوی کار پیدا کردم ولی‬       ‫بشوم‪ .‬سوار هواپیما که شدم خوشحال‬        ‫به فرودگاه آمد‪ .‬موقع رد شدن از‬            ‫س ـ شبها چکار میکردید؟‬             ‫کند چون خودش نمیخواست از مرز‬             ‫بدون وابستگی به گروه سیاسی فقط‬
                                         ‫بودم ولی فقط زمانی خیالم راحت شد‬        ‫پلیس من دیدم اشاراتی به پلیس‬          ‫ج ـ در خیابان جائی گیر میآوردم‬                                                  ‫شعارنویسی میکردم و به این ترتیب‬
             ‫آن هم دوامی نداشت‪.‬‬                                                  ‫آنجا میکند‪ ،‬آنها هم آمدند سراغ‬        ‫و میخوابیدم‪ .‬آن موقع نزدیک به‬                                                   ‫دق دلم را خالی میکردم‪ .‬به هر حال‬
                                                                                 ‫من و شانسی که آوردم این بود که‬        ‫یک میلیون پناهندۀ افغان در آنجا‬                                                 ‫بعد از مدتی به دلایلی که اصل ًا سیاسی‬
‫سـتحصیلاترابهکلیرهاکردید؟‬                                                        ‫کاغذ سازمان ملل را داشتم و همان‬                                                                                       ‫نبود ریختند توی منزل‪ ،‬ما را بردند به‬
‫ج ـ رفتم مدرسۀ حقوق اسم نوشتم‬                                                                                                                                                                          ‫کمیتۀ کاخ جوانان سابق و یک شش‬
‫ولی اصل ًا جان درس خواندن نداشتم‪.‬‬                                                                                                                                                                      ‫ماهی ما را سین جیم میکردند‪.‬‬
‫ول کردم‪ .‬کارهای کوچکی میکردم‪.‬‬                                                                                                                                                                          ‫بالاخره کار ما با کمیته تمام شد و‬
‫بعد به بیماری افسردگی دچار شدم‪.‬‬                                                                                                                                                                        ‫دیگر کاری با ما نداشتند و این اتفاق‬
‫ولی کل ًا از فشاری که از ایرانی بودن در‬                                                                                                                                                                ‫در واقع ربطی به آمدن من نداشت‪ ،‬من‬
‫فرانسه روی دوشم احساس میکردم‬                                                                                                                                                                           ‫میتوانستم در ایران بمانم‪ .‬اگر آمدم‬
‫کلافه شده بودم‪ .‬خلاصه ناگهان همۀ‬                                                                                                                                                                       ‫به خاطر محیط غیرقابل تحمل آنجا‬
‫فشارهای گذشته مرا خرد کرده بود‪.‬‬                                                                                                                                                                        ‫بود‪ ،‬مقداری هم کشش اروپا بود که‬
‫سال ‪ ۱۹۹۰‬بود که یکی از دوستان‬                                                                                                                                                                          ‫میشناختم‪.‬به هر حال برای آمدن‪ ،‬با‬
‫سخت مرا تشویق به درس خواندن‬                                                                                                                                                                            ‫شخصی به نام بهروز تماس گرفتیم و‬
‫کرد‪ .‬توانستم خارج از نوبت‪ ،‬به کمک‬                                                                                                                                                                      ‫اواخر مرداد ‪ 6۲‬بود که با هواپیما من‬
‫یکی دیگر از دوستان در دانشگاه‬                                                                                                                                                                          ‫را با یک ساک کوچولو که تقریباً چیزی‬
‫اسمنویسی کنم و لیسانسم را گرفتم‬
‫و در حال حاضر هم دارم دورۀ فوق‬                                                                                                                                                                                 ‫در آن نبود به زاهدان آورد‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                       ‫س ـ این شخص سیاسی بود یا‬
            ‫لیسانسم را میگذرانم‪.‬‬                                                                                                                                                                       ‫قاچاقچی؟ چون بعضیها میگفتند‬
                                                                                                                                                                                                       ‫این پولها را برای کار سیاسی‬
‫س ـ دربارۀ آیندهتان و احیان ًا‬
                                                                                                                                                                                                                             ‫میخواهند‪.‬‬
‫بازگشت به ایران چه فکر میکنید؟‬                                                                                                                                                                         ‫ج ـ نه‪ ،‬او شغل شریف قاچاقچی‬
‫ج ـ من به محض اینکه بتوانم به‬                                                                                                                                                                          ‫داشت (با خنده) ریش گذاشته بود‬
‫ایران بر میگردم‪ .‬دلم میخواهد‬
‫به ایران برگردم و چیزی را که یاد‬
‫گرفتهام در ایران به کار بگیرم‪ .‬اینجا‬
‫احساس بیمصرفی میکنم‪ .‬اینجا کار‬
‫میکنم برای اینکه زندگیام بگذرد‪.‬‬
‫این کافی نیست‪ ،‬باید یک ایدهآل‬
            ‫داشت‪.‬‬
‫ادامه دارد‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18