Page 13 - (کیهان لندن - سال چهلم ـ شماره ۴۴۸ (دوره جديد
P. 13

‫صفحه‌‌‌‪‌‌‌1‌‌3‬شماره‌‪1914‬‬                                                            ‫دیگر چی؟ گفتم هیچی‪.‬‬              ‫= در این زمان تفضلی در كابینه علم وزیر نبود؟‬
‫جمعه ‪ ۲‬تا پنجشنبه ‪ 8‬فوریه ‪۲0۲4‬‬                             ‫ولی‪ ،‬بههرحال‪ ،‬برایم خیلی هم عجیب و هم هیجان آور‬
                                                           ‫بود‪ .‬با تفضلی بیرون آمدیم‪ .‬از تفضلی پرسیدم كه آقا این‬     ‫ــ هنوز وزیر نبود‪ .‬گفتم من منزل آقای علم را بدل نیستم‪.‬‬
‫كه رأی بدهند‪ .‬مطلقا تازگی داشت‪ .‬هر گونه تبلیغاتی علیه‬      ‫جریان را شما چرا به من نگفتید؟ گفت نمیشد بگویم‪ .‬ولی‬       ‫چون علم را فقط یك بار دیده بودم چند ماه پیش از آن‬
‫رأی دادن برای اصلاحات ارضی بكنند‪ ،‬از نقطه نظر من كه‬        ‫من خودم هم به عنوان وزیر اطلاعات معرفی میشوم‪ .‬حالا‬        ‫دركنفرانس نفتی «اكافه» كه در شركت نفت تشكیل شده‬
‫به چشم خودم دیدم مردم چه علاقهای به این رای گیری‬           ‫باید برویم بنشینیم كار بكنیم‪ .‬البته علم به من گفت كه بعد‬  ‫بود و من مسئول برگذاری این كنفرانس بودم‪ ،‬جزو شركت‬
‫داشتند درست نیست‪ .‬یعنی دیدم كه مردم رأی میدهند‪.‬‬            ‫از ظهر باید برویم حضور اعلیحضرت‪ .‬پرسید ژاكت دارید؟‬        ‫نفتیهائی كه به علم معرفی كردند من هم معرفی شدم‪.‬‬
‫وقتی كه رفتم به شركت‪ ،‬یك صندوق در سرسرای شركت‬              ‫گفتم نخیر‪ ،‬ژاكتم كجا بود‪ .‬گفت شاید قواره دكتر علینقی‬      ‫ولی من علم را نمیشناختم‪ .‬تفضلی وقتی دید نه علم را‬
‫نفت گذاشته بودند‪ ،‬ولی چون باران خیسم كرده بود رفتم‬                                                                   ‫میشناسم و نه با آدرس منزلش آشنا هستم‪ ،‬گفت بیا با هم‬
‫دفترم كه بارانی را بگذارم‪ .‬ابراهیمی كه اتاقش كنار اتاق من‬                                                            ‫برویم‪ .‬برای آنكه من بتوانم صبح زود بلند شوم اول بروم‬
‫بود سرش را كرد توی اتاق من گفت رأی دادی؟ گفتم نه‪،‬‬                                                                    ‫منزل تفضلی‪ ،‬كه خارج از وقتی بود كه معمولا من بلند‬
                                                                                                                     ‫میشدم‪ ،‬چون در شركت نفت كار ما دیر شروع میشد‪،‬‬
                                                                                                                     ‫به تلفنچی شركت نفت تلفن كردم و گفتم من صبح باید‬
                                                                                                                     ‫بروم مسجد سلیمان و مرا ساعت پنج و نیم صبح بیدار‬
                                                                                                                     ‫كن‪ .‬او هم ساعت پنج و نیم بیدارم كرد كه هواپیما دیر‬
                                                                                                                     ‫نشود‪ .‬من رفتم منزل تفضلی و از تفضلی پرسیدم كه جریان‬
                                                                                                                     ‫چه هست‪ .‬گفت نمیدانم و باید دو تائیمان برویم پهلوی‬
                                                                                                                     ‫علم برای اینكه دولت عوض شده‪ ،‬من خودم هم در دولت‬
                                                                                                                     ‫خواهم بود‪ .‬خانمش هم آمد به من تبریك گفت‪ .‬گفتم‬
                                                                                                                     ‫تبریك برای چی؟ گفت من نمیدانم‪ ،‬ولی میدانم پستی را‬
                                                                                                                     ‫برایت در نظر گرفتهاند‪ .‬بههرحال‪ ،‬رفتیم پهلوی علم‪ .‬صبح‬
                                                                                                                     ‫نسبتاً زودی بود‪ .‬گمان میكنم هفت و نیم تا هشت بود‪.‬‬
                                                                                                                     ‫دیدم علم نشسته‪ .‬خیلی مودب با من صحبت كرد‪ .‬گفت‬
                                                                                                                     ‫ما تصمیم گرفتیم وزارتخانههای بازرگانی و صنایع و معادن‬
                                                                                                                     ‫را یكی بكنیم و شما بشوید مسئول این دو وزارتخانه‪ .‬آیا‬
                                                                                                                     ‫قبول میكنید و اسم وزارتخانه را چی بگذاریم؟ گفتم‬
                                                                                                                     ‫اسم وزارتخانه را بگذارید وزارت اقتصاد‪ .‬قبول كردنش هم‬
                                                                                                                     ‫با كمال میل‪ .‬برای من یك افتخاری است ولی در همان‬
                                                                                                                     ‫ثانیهها‪ ،‬شاید كمی پیشتر از آن‪ ،‬چون درست نمیدانستم از‬
                                                                                                                     ‫من چه میخواهند‪ ،‬چون كار خیلی بزرگی به نظرم میآمد‪،‬‬
                                                                                                                     ‫و من مقداری فكر كرده بودم و مقداری هم غافلگیر شدم‪،‬‬
                                                                                                                     ‫چون چنین چیزی را فكر نمیكردم‪ ،‬پیش خودم گفتم شاید‬
                                                                                                                     ‫آنها برنامه خاصی دارند و میخواهند یك جوان جاه طلبی‬
                                                                                                                     ‫بیاید‪ ۶ ،‬ماه یك كار عوضی را انجام بدهد‪ ،‬بعد هم كاسه‬

                                                                                                                                              ‫كوزهها را سرش بشكنند‪.‬‬

‫علینقی عالیخانی بامحمد رضا شاه در دانشگاه تهران‬                                                                       ‫=یعنی شما مشكوك بودید به اینكه چرا آنجا هستید؟‬

‫آمدم بارانیم را بگذارم و بعدبروم رأی بدهم‪ .‬ولی این مرد‪،‬‬    ‫كنی كه قرار بود معاون نخست وزیر شود‪ ،‬به من بخورد‪ .‬او‬      ‫ــ بله‪ .‬چون تفضلی به من هیچ توضیح نداده بود‪ .‬به‬
‫كه اهل هیچگونه تظاهری نبود‪ ،‬به من گفت بسیار كار بدی‬        ‫یك ژاكت اضافی داشت و خودش هم باید میآمد‪ .‬خلاصه با‬         ‫علم گفتم كه من فقط از شما دو سئوال دارم‪ .‬در واقع یك‬
‫كردی‪ .‬به خاطر اینكه ترا دیدند پائین‪ ،‬و تو نمیتوانستی یك‬    ‫یك بدبختی یك چیزی تنمان كردیم كه برویم هیات وزیران‬        ‫سئوال دارم و یك شرط‪ .‬گفت چی هست؟ گفتم سئوال من‬
‫دقیقه تحمل خیسی را بكنی؟ اول رأیات را بدهی بعد بیائی‬       ‫و بعد هم معرفی بشویم حضور اعلیحضرت‪ .‬ولی من هیچ‬            ‫این است كه شما یك برنامه اقتصادی دارید كه میخواهید‬
‫بارانیات را آویزان كنی؟ زود برو پایین رای بده‪ .‬من و تو‬                                                               ‫بدهید دست من برایتان اجرا بكنم؟ گفت نه آقا جان‪ ،‬ما‬
‫باید برای دیگران سرمشق باشیم‪ .‬گفتم میخواهم این كار را‬                        ‫گونه آمادگی نداشتم برای این كار‪.‬‬        ‫میخواهیم شما به ما برنامه بدهید‪ .‬با روش مخصوص‬
‫بكنم‪ .‬منظورم این است كه او مردی بود كه من فوقالعاده‬        ‫بعد از این ملاقات رفتم به شركت نفت كه كاغذهایم را‬         ‫خودش گفت ما میخواهیم شما دكتر شاخت ایران باشید‪.‬‬
‫برایش هم احترام داشتم و هم دوستش داشتم و آن مرد‬            ‫جمع بكنم ‪.‬در این ضمن در شركت نفت همه خبر شده‬              ‫گفتم كه اما شرط من این است كه من هر كسی را بخواهم‬
‫به من تبریك گفت‪ .‬بعد رفتم پهلوی باقر مستوفی و بعد‬          ‫بودند‪ .‬باقر مستوفی را دیدم‪ .‬یك دوست بسیار خوب داشتم‬       ‫بتوانم بیاورم و هر كسی را كه بخواهم بتوانم بیرون كنم‪.‬‬
‫به مرحوم عبدالله انتظام زنگ زدم و مطابق ادبی كه در‬         ‫كه بعد شد معاون وزارت كشور و چند ماه بعدش مرد‪،‬‬            ‫اگر این شرط مرا قبول نكنید نمیتوانم این كار را قبول بكنم‪.‬‬
‫سنت ایرانی است از او اجازه خواستم‪ .‬این مرد واقعاً بری‬      ‫مهندس محمد ابراهیمی‪ ،‬كه یكی از عزیزترین دوستهای من‬        ‫از شما خیلی متشكرم ‪ ،‬الان هم بر میگردم به شركت نفت‬
‫خیلیها آموزگار بود‪ .‬به من گفت خیلی خوشحالم‪ .‬مقداری‬         ‫بود و مرد خیلی خیلی بزرگواری بود‪ .‬ابراهیمی اولین كسی‬      ‫و در آنجا هم كسی به من ایراد نخواهد گرفت كه چرا دیر‬
‫تعارف كرد‪ .‬بعد گفت من یك توصیه میكنم‪ .‬طوری رفتار‬           ‫بود كه فهمیده بود و آمد در اتاق مرا بوسید‪ .‬برایم خیلی‬     ‫آمدم‪ .‬بنابراین‪ ،‬میروم سر جایم مینشینم كارم را میكنم‪.‬‬
‫بكن كه روزی كه كار دولتی را ترك كردی مردم رفتارشان را‬      ‫جالب بود‪ ،‬به خاطر اینكه روز ‪ ۶‬بهمن كه برای اصلاحات‬        ‫واقعاً هم خیلی كار داشتم‪ .‬حالا در پرانتز باید بگویم‬
‫با تو تغییر ندهند‪ .‬این تنها حرفی است كه به تو میزنم‪.‬‬       ‫ارضی رأی گیری میكردند‪ ،‬برای من روز خیلی خاطرهانگیزی‬       ‫در همان موقع دستگاه روابط عمومی‪ ،‬كه زیر دست امیر‬
                                                           ‫بود‪ .‬از منزلم كه بیرون آمدم‪ ،‬از خانهای كه اجاره كرده‬      ‫عباس هویدا بود‪ ،‬برنامهای داشتند كه آموزگاران و دبیرهای‬
       ‫بعددیگر بنده پرت شدم در دریای زندگی دولتی‪.‬‬          ‫بودم نزدیك دروازه شمیران‪ ،‬متوجه شدم مردم توی صف‬           ‫دبیرستانها را آشنا بكنیم با صنعت نفت‪ ،‬و از من خواسته‬
                                                           ‫ایستادهاند‪ .‬یك كمی باران میآمد‪ ،‬ولی مردم ایستاده بودند‬    ‫بودند كه نطق مفصلی در باره صنعت نفت ایران بكنم و‬
‫(ادامه دارد)‬                                                                                                         ‫نطقم را تقریبا تمام كرده بودم و فردای همان روز میبایستی‬

                                                                                                                                                      ‫نطق میكردم‪.‬‬
                                                                                                                     ‫بنابراین گفتم بر میگردم میروم سركارم‪ .‬علم گفت نه‪،‬‬
                                                                                                                     ‫هر كسی را بخواهی میتوانی بیاوری و یا بیرون كنی‪ .‬گفت‬
   8   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18