احسان فتاحی – حقوق بشر اساسیترین و ابتداییترین حقوقی است که هر فرد به طور ذاتی، فطری و به صرف انسان بودن از آن بهرهمند میشود. این تعریف ساده، بازتاب اجتماعی و سیاسی مهمی برای مردم و حکومتها به دنبال دارد.

مطابق اعلامیه جهانی حقوق بشر و سایر اسناد بینالمللی این حقوق ویژگیهایی همچون جهانشمول بودن، سلب ناشدنی، انتقال ناپذیری، تفکیکناپذیری، عدم تبعیض و برابریطلبی، به هم پیوستگی و در هم تنیدگی را دارا است. از این رو به تمامی افرد در هر جا از جهان تعلق دارد و هیچ کس را نمیتوان به صرف منطقه جغرافیایی با حوزه فرهنگی که در آن زیست میکند، از حقوق بشر محروم کرد ضمن اینکه همهٔ افراد فارغ از عواملی چون نژاد، ملیت، جنسیت و غیره در برخورداری از این حقوق با هم برابر و یکسانند و در این خصوص کسی را بر دیگری برتری نیست. این حقوق شامل حقوق طبیعی و حقوق قانونی میشود که در قوانین بینالمللی و قوانین ملی برخی کشورها گنجانده شدهاند.
فعالین حقوق بشر در فعالیتهای بینالمللی خود در زمینه حقوق بین الملل، نهادهای جهانی و منطقهای، سیاستهای دولتی و در فعالیتهای سازمانهای غیردولتی، اساس و شالودهٔ سیاستهای عمومی و اختصاصی را بر این زمینه بنا نهادهاند. در واقع میتوان گفت در صورتی که جامعهٔ جهانی در فضای صلح، با یک زبان مشترک اخلاقی، گفتگو و مباحثه کنند، این زبان مشترک اخلاقی، در واقع، حقوق بشر نامیده میشود.
بسیاری از ایدههای اساسی که محرک جنبش حقوق بشر بوده است، بعد از جنگ جهانی دوم و جنایت هولوکاست گسترش و توسعه یافت، و با تصویب اعلامیه جهانی حقوق بشر در پاریس توسط مجمع عمومی سازمان ملل در سال ۱۹۴۸ به رسمیت شناخته شد. در جهان باستان، مفهوم حقوق بشر به گونهای که امروزه وجود دارد نبود. بلکه به صورت مجموعهای مفصل از وظایف بود، که مفاهیمی از جمله، عدالت ،مشروعیت سیاسی و شرایط مربوط به شکوفایی انسان را در بر میگرفت.
معنای مدرن و امروزی حقوق بشر در اوایل دوره مدرنیسم و همراه با سکولار شدن اروپا و جدایی ساختار سیاسی از اخلاق یهودی– مسیحی شکل گرفت. معنایی که بر بستر حقوق طبیعی و تفکر اندیشمندانی لیبرال مانند جان لاک گسترش یافت و در گفتمان سیاسی انقلاب آمریکا در سال ۱۷۷۶ و انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ بازتاب پیدا کرد. توجه به حقوق بشر به مثابه ساختار حقوقی در قوانین اساسی کشورهای پیشرفته اما در قرن بیستم بود که فراگیر شد.
جدایی دین از دولت که در دو شکل سکولاریسم و لاییسیته بیان میشود، نوعی نگرش سیاسی و مدنی است که بر اساس آن کار دین و دینداران باید از فعالیت سیاست و سیاستمداران جدا بوده و در یکدیگر دخالت نکنند.
در تایید و یا رد جدایی دین از حکومت تا کنون بسیار کتابها و مقالات نوشته شده است. برخی آن را موجب شیوع درگیری و خصومت میان مذهب و قانون دانستهاند، و برخی دخالت نیروهای انتظامی در امور جامعه را زیر پرچم مذهب از پیامدهای تداخل این دو دانستهاند.
در ایران، از سال ۱۳۵۷ دخالت مستقیم دینداران در سیاست و حکومت و دولت و در واقع قبضه کردن قدرت توسط یک روحانیان و افرادی که معتقد به حکومت دینی، آن هم از نوع اسلامی و شیعه هستند، سالهاست کشور را با نابسامانی و ناهنجاریهای فراگیر فرهنگی و اقتصادی روبرو کرده است.
این در حالیست که مناسبات بین بین دین و سیاست امروزه به اشکال گوناگونی در حکومتهای مختلف جهان تنظیم شده است. از یک سو در برخی کشورها مانند ترکیه و فرانسه که قانون اساسی لاییک دارند، جدایی دین از سیاست تا حدی پیش رفته که از ورود دین و مذهب در دولت به شدت حراست میگردد و از سوی دیگر، در برخی مانند آلمان و آمریکا که خود را سکولار تعریف میکنند، دولت به اینکه خود در برابر ادیان «خنثی» باشد اکتفا کرده است و در کشوری مانند ایران نیز اساسا سیاست بر مبنای مذهب شیعه جعفری اثنی عشری تعریف میشود و هر آن عقیده مذهبی و سیاسی دیگر از ساختار حکومت دور نگاه داشته میشود.
در برخی کشورهای سکولار مناسبات معینی بین دین و سیاست وجود دارد. در انگلستان، بر طبق قوانین، ملکه این کشور رهبر کلیسای انگلیس نیز هست، و در آلمان کلیساها رسماً از دولت کمک دریافت میکنند. حتی در هندوستان نیز، بعد از گذشت نیم قرن از درگذشت گاندی، دولت واجپایی خود را دولتی هندو خواندهاست.
در ایران امروز شاهدیم که تحریف تربیت مدرن، آزاد و متحول، و همزمان شعورگریزی به سیاق دینی و مذهبی، و بدتر از آن تبلیغ سیستماتیک بر «ناتوانی عقل انسان» در همهی امور اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و تربیتی به بدترین شکل ممکن جریان دارد. اگرچه بخش مهمی از جامعه بنا به شواهد عینی در یک زندگی دوگانه راه خود را میرود، اما نمیتوان پیامدهای ویرانگر این ساختار و تبلیغات مداوم را نادیده گرفت.
رشد چشمگیر تهییج و تربیت فرهنگ دولتی مذهبی به اشکال مختلف، مایهی سستی پژوهش، شکنندگی برداشت و ناپایداری جویش اندیشه ورزی میان بسیاری از شهروندان ایران شده است. نظام شیعی در طول بیش از سه دهه عملا توانسته است تحجرش را در اعماق ناخودآگاه مردم چیرگی دهد و ناگزیر بخشی از آنان را به درماندگی در شناخت درد و درمان و یافتن راه حل محکوم کرده است.
از دیگر سو، همین استعداد ذهنگرایی مسلکی مذهب مردم در خاورمیانه، که به باورمداری اسلامی فرا روئیده، هرگز به نفع تودهها نبوده و نیست. بلکه تنها تبهکاران فرصتجوی داخلی و قدرتهای جهانی را خوشحال کرده تا آنان لهله زنان به جذب ناراضیان استبداد زده و ناامیدان از ساختار سرمایهسالاری در این کشورها بپردازند. جای تردید نیست که همهی سرخوردگان کشورهای مسلماننشین مستقیما توسط ارگانهای ترور کورِ و دولتهای مستبد سربازگیری میشوند. همان طور که داعش در سراسر جهان به جذب جوانان ناامید از پایینترین لایههای اجتماعی مشغول است، حکومتهایی مانند جمهوری اسلامی با استخدام تنگدستان افغانستانی و پاکستانی آنها را با وعده و وعید به مسلخ سوریه میفرستد.
داعشیهای سنی و شیعه قتلگاه بزرگی در خاورمیانه بر پا داشتهاند تا به نام الله و رسول او علیه موجودیت هر انسانی که غیر از آنها میاندیشد و معتقد است جهنم بر پا کنند. بیشترین افرادی که در این میانه به قتل میرسند انسانهای بیدفاع و اتفاقا خود مسلمانان هستند!
به راستی آیا مسلمانانی وجود دارند که هنوز متوهم به حقانیت جنگ مذاهب باشند و نادانسته این همنوع کشی را تایید کنند؟ آیا هنوز آنها نمیبینند که تروریستهای مذهبی از کردههای پلید خود به خاطر خدا هیچگاه نگران نیستند؛ و کور و کر و وحشیانه بە جان هم مسلمانان و هم اقلیتهای قومی و دینی دیگرِ در منطقه افتادهاند؟
آیا با این وحشیگریها علیه همنوعان، هیچ مسلمان صادقی میتواند جنگ مذاهب و قوانین قضا و جزای اسلامی را همچنان صحه بگذارد؟ چرا خود مسلمانان هر چه زودتر به نقد ریشهای ترورها نمینشینند و پیروان دین خود را فرا نمیخوانند تا علیه انواع «تروریسم اسلامی» به پا خیزند؟
این کشتار مذهبی علیه اندیشههای انسانمدار مسلما بیهوده است و به جایی نخواهد رسید. اما با این روشهای منحط ایدئولوژیک فقط میتوان به دشمنیهای دیرینه افزود.
روشنترین نشانههای این بحران در «شعور تاریخی» را میتوان در فروریزی ساختار اخلاقی انسان و در همین جنگهای ویرانگر مذاهب و دعاوی ستیزهجویانه قومی و یا نژادی و خونی دید که بر بستر بحران عقلی و علمی در اغلب کشورهای مسلماننشین بیاد میکند و فرهنگ بیمار و سلطهجوی فرقههای مذهبی و ایدئولوژیک را همچون ویروسی بدخیم و مرگبار به جان و مال خود مسلمانان و دیگران انداخته که عملا بیشترین قربانیها را نیز خود مسلمانان میدهند. جنگی کور و کودن!
شگفتا و دریغا که امروز ارتجاع است که از شدت تهیدستیها و دامنهی تهیفکریها اوج گرفته، و رژیمهای ضدمردمی برتریجوئیهای سادیستی و مذهبی را بر خرد اجتماعی مسلط ساخته است. کاملا طبیعی است که از رهبران مذهبی و سیاسی انتظار داشت راهی را انتخاب کنند تا مسلمان شیعه و سنی که قرنها در کنار هم زیستهاند، باز هم بتوانند در امنیت و آرامش با یکدیگر زندگی کنند و جوامع خود را ارتقا ببخشند. چه راهی بهتر از جدایی دین و دولت وجود دارد تا بتوان به این هدف رسید؟ تا حرمت متقابل عقاید مختلف نیز بر جای بماند؟