پرویز دستمالچی – تمدن مدرن هنگامی شروع شد که انسان توانست خود را از قید «جبریت»های بیرونی و درونی رها کند. دوران مدرن، دوران استقلال علم از قیمومت دینسالاران و دگمهای «مقدس»، دوران کپرنیک و گالیله است که «علوم» مقدس و الهی را به مبارزه میطلبند و خرد مستقل و بیرون از حوزه دین را جایگزین آن میکنند. کپرنیک و گالیله زمینهای را به وجود آوردند (شک به علوم مقدس و خدشهناپذیر الهی، تکیه بر خرد انسان) که پایه سایرعلوم و در ادامه موجب شکست اقتدار کلیسا شدند. آنها دید علمی را به جای بینش دینی نشاندند.*
انقلاب علمی در اروپا موجب گسست نگرش حاکمیت کلیسا (دین) بر فلسفه و اندیشه انسان شد. بینش کلیسا (دینی- مذهبی، ماوراء طبیعی)، انسان، طبیعت و جهان را نظامی آفریده خدا با قوانینی (دگمهایی) «الهی» و ثابت میدانست. پیشرفت علوم به تدریج نشان دادند که انسان، طبیعت و جهان دارای قانونمندیهای (درونی) ویژه خود هستند و رابطه علت و معلولی دارند. این شناخت موجب شد که انسان از بینشی که همه چیز را «اراده الهی» میدانست به نگرشی دست یابد که منتج از مکانیسمها و جبریتهای (دترمینیسمهای) خودِ پدیده است. یعنی انسان، دیگر طبیعت و جهان را نه از راه «کتاب مقدس» و مقدسان، که از راه خرد و علم و دانش توضیح میدهد. این امر یک دگرگونی بنیادی و اساس تمدن جدید بشر است: گذار از نقل و ایمان دگم به خرد و دانش و علوم قابل اثبات، چه در تطابق با امر مقدس باشند یا در تضاد و تعارض با آن، که اصولا در تضاد و تعارض با آن بودند و هستند. گذر از نقل و ایمان به عقل و دانش یک انقلاب فکری، خروج از دوران قیمومت خود کرده است (کانت).
این انقلاب در نگاه انسان به خویش و پیرامونش، پهنه سیاسی را نیز در برگرفت. خردی که شروع به نقد «کتاب مقدس» و نظم ناشی از آن کرد، سرانجام به نقد حکومت کلیسا، یعنی یکی از «دگمهای» نظم الهی رسید. یعنی بشر دریافت که اگر «خدا» میخواست انسان را هدایت کند، او را تنها نمیگذاشت و به «آسمان» نمیرفت، در روی زمین، در کنار او میماند تا انسان با «خدا» بیگانه نشود تا در پی آن شرایطی به وجود نیاید که عدهای به نام «خدا» انسان را بدل به ابزار امیال زمینی خود، ابزار کسب قدرت و ثروت کنند.
بنیادگرایان اسلامی، از ولایت فقیهیان تا وهابیان، از «روشنفکران دینی» معمم و مکلایی که حکومت دینی- اسلامی- ایدئولوژیک میخواهند تا طالبان و داعش و… از فردیت، از انسان و انتخاب آزاد او میترسند، از زنی که برای خود شخصیتی باشد، از تساوی حقوقی همه در برابر قانون، از قدرت خلاقیت انسان آزاداندیش، از انسان خودبنیاد، از علم و از هر چه که از چهارچوب حدود «الله» آنها بیرون رود، میترسند.
دو «چیز» چشم اسفندیار بنیادگرایان اسلامی است: فردیت و آزادی زنان، از خمینی (معمم) تا شریعتی (مکلا). زن مستقل و صاحب رأی برای خمینی «فحشا» است و شریعتی زنی میخواهد که در پی تحقق «وصایت» محمد، یعنی مبارزه برای تحقق جامعه امت- امامتی (فاطمه، چرا فاطمه است) باشد، جامعهای که در آن مومنان تحت رهبری یک امام، امت یک فکر و یک اندیشه و یک عملی را تشکیل دهند که در آن «فردیت» وجود نداشته باشد: «… اُمت جامعهای است از افراد انسانی که همفکر، همعقیده، هممذهب و همراهند، نه تنها در اندیشه مشترکند، که در عمل نیز اشتراک دارند… افراد یک اُمت یک گونه میاندیشند و ایمانی همسان دارند و درعین حال در یک رهبری مشترک اجتماعی، تعهد دارند که به سوی تکامل حرکت کنند، جامعه را به کمال ببرند، نه به سعادت…، میان دو اصل به خوشی گذراندن و به کمال گذشتن، اُمت طریق دوم را میگزیند… حتی اگر این تکامل به قیمت رنج افراد باشد…»(۱).
امت اسلام از همان شروع شکلگیری در مدینه آموخت، و بد آموخت، که باید حلقهای از امت و پیرو «رهبر» مسلمانان باشد. زیرا در یک دست پیامبر کتاب و در دست دیگرش شمشیر بود. او (مومن) میبایست آزادی خود را قربانی صلح اجتماعیاش میکرد، و کرد. در اینجا «رحمت» در برابر «کفر» قرار گرفت. رحمت برای امت یکدست مشترکالایمان و شمشیر برای کفار، مشرکان، ملحدان و هر کسی که ایمان نمیآورد و تن به «امر به معروف و نهی از منکر» مومنان نمیداد.
مومن از استقلال و اندیشیدن مستقل از «حدود الهی» ترسید و به دوران کودکیاش برگشت یا در همانجا که بود درجا زد. او قیمومت «الله» را پذیرفت تا زنده بماند. و در نبرد میان خرد و ایمان در تاریخ ۱۴۰۰ ساله، خردمندان چنان سرکوب شدند که چراغ علم و اندیشه خاموش ماند، مگر در دوران کوتاه و استثنایی رشد معتزله در عصر بنیعباس، که آنها نیز پس از اندکی به نفع مومنان یکدست و یکاندیشه از میان برده شدند. دورانی که علی شریعتی حدود هزار سال بعد در باره آن چنین میگوید: «… میبینیم که عامل استحمار در زمان بنی عباس علم است، تمدن است، هنر و ادبیات است، و تحقیق…»(۲).
دمکراسی نه بر روی امت، که فردیت بنا میشود. در دنیای مدرن امروز، اگر اسلام بدل به آینه تمامقد «فردیت»های مسلمان نشود، اگر با حقوق بشر و با علم و دانش آشتی نکند، یعنی اگر مسلمانان از یکسو بخواهند همچنان عضوی بیچهره از امت یکدست و یکاندیشه باشند، و از سوی دیگر به راه رفته خود در ضدیت با خرد خودبنیاد، با حقوق بشر و علم و دانش ادامه دهند و «فردیت» انسان مدرن را نپذیرند، نه توان پذیرش دمکراسی را خواهند داشت و نه هضم حقوق بشر را. برای ماندن راهی به غیر از پذیرش انسان مدرن، یعنی پذیرش «فردیت»های مسلمانی که محتوای «اسلام» را خود تعریف می کنند، وجود ندارد. یا ارتجاع سیاه و واپسگرایی، یا مسلمان خردگرا و قائم به ذاتی که حقوق بشر و دمکراسی را میپذیرد. در دمکراسی، حکومت در ارزشها بیطرف است، یعنی امر به معروف و نهی از منکر بیمعنا میشود.
گالیله و کپرنیک که با علم پایه اقتدار کلیسا را فرو ریختند، هر دو هم کاتولیک بودند و هم از پایهگذاران اندیشههای ساختارهای دمکراتیک نظم سیاسی. یعنی میتوان با حفظ فردیت خود، همچنان «مسلمان» ماند، اما مدرن شد و با نیازهای انسان مدرن حرکت کرد، همچون میلیونها مسلمان مدرنی که در جوامع باز زندگی میکنند. زیرا ساختار حکومت دمکراتیک به گونهای است که حکومت در افکار و اندیشهها یا دین و مذهب یا مرام و مسلک شهروندش دخالت نمیکند و در ارزشها بیطرف است. مدارا، همزیستی مسالمتآمیز یا تساهل و تسامح اجتماعی از جمله پایههای یک نظم دمکراتیکاند. دمکراسی و حقوق بشر از درون دین و مذهب نمیآیند و نتیجه رشد و تکامل اندیشه و معرفت انسان، به ویژه پس از جنبشهای روشنگری، خردگرایی و تقدسزداییاند. مسلمانی که به هر دلیل این دو مهم را نپذیرد، در دوران میانی (قرون وسطا) زندگی میکند.
دمکراسی بر روی تکثر ارزشها بنا میشود و نه یکدستی جامعه در اندیشه و عمل. یعنی «مسلمانان» میتوانند با حفظ ارزشهای فردی خود، از نگاه فرهنگی، همچنان مسلمان بمانند اما بپذیراند که برای اداره امورعمومی جامعه نه نیازی به کتاب «مقدس» هست، و نه نیازی به امام یا «ولی امر»، همچنانکه در دمکراسیهای مدرن اتفاق افتاده است. در آلمان، یکسوم شهروندان کاتولیک، یکسوم پروتستان و یکسوم بیدین و مذهب هستند و علاوه بر آن میلیونها مسلمان و پیرو سایر مرامها و مسلکها وجود دارند. یعنی از یکسو حقوق مساوی همه در برابر قانون تضمین است و از سوی دیگر هر کس ارزشهای خود را دارد و بر اساس آنها زندگیاش را شکل میدهد. حق انتخاب آزاد پوشش برای همه تضمین است، هر کس خواست با- یا بی«حجاب» میشود.
دعوای بنیادگرایان اسلامی با «غرب»، با دمکراسی و حقوق بشر، دعوای فردیت و خودمختاری انسان آزاد و قائم به ذات با مومنی است که میخواهد در امامش حل شود. فردیت و امت دو پدیده متضاداند، یا جای این است یا جای آن. در دمکراسی، ملت جمع شهروندان خودبنیادی است که حقوق پیشاحکومت دارند و قوای حکومت منتج از اراده آنها است و نه مانند امت برعکس. برای دمکراسی و حقوق بشر اصولا مهم نیست که دین و مذهب یا مرام و مسلک شهروند چیست. زیرا دمکراسی تنها فردیت خودمختار میشناسد. و بنیادگرایان اسلامی در پی ساختن امت یکپارچه با امامی (رهبری) در راس آن بودند و هستند که مومنان را هدایت کند. دمکراسی «هادی» ندارد، مدیران منتخب دارد که با رای مردم میآیند و میروند، برای زمانی محدود، و برای اداره امورعمومی جامعه و نه برای «نجات». یعنی رسالت یا «نجاتی» در کار نیست.
ولایت فقیهیان، در ج.ا.ا.، فرمانبری از «خدا» را به فرمانبری از امام، و در زمان پنهانی امام دوازدهم از انظار (آنگونه که آنها مدعیاند)، به اطاعت بیچون و چرا از حکومت مجتهدان کردهاند تا به حاکمیت ناحق خود ادامه دهند. برای امت دوران محمد، «مساوات» میان مومنان (آیه ۴۹ از سوره ۱۴) جذابیت داشت. و آن «مساوات» مطروحه در کتاب مقدس یا سنت پیامبر و امامان برای دوران سده بیست و یکم با معیارهای حقوق بشری، تبعیض و بیعدالتی محض است. از نگاه حقوق بشر، حیثیت انسان خدشهناپذیر است و نه حیثیت «مسلمان».
قانون اساسی مسلمانان بنیادگرا قرآن و قانون اساسی تمام نظامهای دمکراتیک اعلامیه جهانی حقوق بشر است. هر دو، برای هر دو نگاه، خدشهناپذیراند. اولی قانون برفراز انسان و گویا الهی است و دومی حقوق پیشاحکومت انسان است تاهیچ حکومتی نتواند بر فراز زمان و مکان به حیثیت انسان و حقوقش تعرض کند. اولی در تضاد با دستاوردهای جنبش روشنگری، خردگرایی و تقدسزدایی و دومی نتیجه تاریخی- منطقی این سه جنبش است. اولی تنها انسان مسلمان میشناسد و دومی انسان را تنها به دلیل بیولوژیک انسان تعریف میکند. حقوق بشر تقسیم حقوقی انسان را از بنیاد رد میکند و حکومت را موظف به تضمین مفاد آن میداند. در اولی تقسیم انسان به خوب (مسلمان) و بد (نامسلمان) یا مرد و زن یا… پایه و اساس است. در دمکراسی حقوق مندرج در اعلامیه جهانی حقوق بشر آموزش و تعلیم داده میشود، از مهد کودک تا دانشگاه. و در حکومتهای دینی تمام این ارزشها «تکفیر» میشوند. و میان این دو، سرانجام تنها میتوان یکی را انتخاب کرد.
ماده هژدهم اعلامیه جهانی حقوق بشر برای بنیادگرایان اسلامی عین «شرک» است، زیرا بنا بر آن: «هر کس حق دارد از آزادی فکر، وجدان و مذهب بهرهمند شود. این حق متضمن آزادی تغییر مذهب یا عقیده و همچنین متضمن آزادی اظهار عقیده و ایمان میباشد و نیز شامل تعلیمات مذهبی و اجرای مراسم دینی است. هر کس میتواند از این حقوق، منفردا یا جمعا، بطور خصوصی یا بطور عمومی، برخوردار باشد».
آزادی تغییر مذهب!؟ آزادی اظهار و انتخاب عقیده و ایمان!؟ یا تساوی حقوقی همه در برابر قانون (ماده هفتم)!؟ اینها همگی برای بنیادگرایان معمم و مکلا، از اصولگرایان تا اصلاحطلبانی که حکومت دینی میخواهند، و برای ایمانشان سم مهلکاند!؟ بنابر حقوق بشر، هر کس حق زندگی و آزادی دارد (ماده سوم)، حتا کافران و مشرکان و ملحدان و ازدواج آزاد زن و مرد مسلمان با نامسلمانان و تساوی حقوق در زندگی مشترک (ماده شانزدهم) باید اساس حقوقی و تضمین باشد. آزادی عقیده و بیان (ماده نوزده)، ناشی بودن قوای حکومت از ملت (ماده بیست) و حق قانونگذاریش!؟ اینها تنها بخشی از تضادهای بنیادین حقوق بشر با اصول ارزشی بنیادگرایان اسلامی است. میان این دو باید یکی را انتخاب کنند. هر دو با هم، میشود جمع اضداد.
در دمکراسی هر کس، هر شهروند امام خویش است. او آزاد به دنیا میآید، انتخاب میکند، و پس مسئول و مسئولیتپذیر میشود و میداند که قضا و قدری در کار نیست و «نجاتبخشی» نخواهد آمد. او میتواند زندگیاش را زندگی کند یا تخریب. میتواند کار خوب یا بد انجام دهد، حق انتخاب با اوست. او مسئول سرنوشت خویش است. کسی که سرنوشتش از پیش رقم خورده باشد و برایش تصمیم بگیرند، مسئولیتپذیر نخواهد شد. دمکراسی ساختار حکومت است و نه جمع مومنان «خوب» با یک امام «اکمل».
اگر انسان مسئولیت نپذیرد و بخواهد به عنوان حلقه بیچهرهای از امت زندگی کند و آنگونه کند که «امامش» از سوی الله میطلبد، در آن صورت «خدا» مسئول تمام جنایاتی خواهد شد که او انجام میدهد. و انسان نمیتواند اخلاقا ستایشگر آفریدگاری باشد که جنایتکار است. خدایی که خالق جنایت و ظلم باشد، خود نماد ظلم و بیعدالتی خواهد بود. خرد و رای فرد در برابر ایمان و جمعگرایی کور، یعنی نافرمانی از «امام». مومنان پیرو اوتوریته و اقتدار «رهبر»اند و فردیت خود را از میان بردهاند. از نگاه آنها، امت بر فرد تقدم دارد. فرد مومن متقی میترسد از جمع خارج و در پی آن بدل به «کافر» شود. قدرت امام در بیقدرتی مومنان است. اگر هر شهروند خود منشاء «حقیقت» زندگی خود شود و با خدایش ارتباطی مستقیم برقرار سازد، دیگر نیازی به امام یا مجتهد به عنوان رابط میان او و الله نخواهد بود و انسان میتواند از زیر یوغ و سلطه دینسالاران بیرون آید.
منابع:
*آرامش دوستدار
۱- دکترعلی شریعتی: علی(ع)، مجموعۀ آثار ۲۶، از «معلم شهید دکترعلی شریعتی»، انتشارات نیلوفر، چاپ دوم، بهار ۱۳۶۲، چاپ پژمان، برگ ۶۳۰
۲- علی شریعتی، مجموعه آثار ۲۰، چاپ اول زمستان ۱۳۶۰، برگ ۲۱۵
ضمنا این نکته حائز اهمیت است که در هیچ دوره ایی در تاریخ اروپا حکومت دینی وجود نداشته است. تنها استثنا، مربوط است به حکومت دینی چهار ساله در دولت شهر فلورانس که در اواخر قرن پانزده میلادی توسط کشیش ساوونارولا با استفاده از خلا قدرت ناشی از سقوط خاندان مدیچی تشکیل شد. در انتهای حکومتش توسط مردم به آتش کشیده شد. بعید میدانم بغیر از دولت دینی در صدر اسلام و در زمان پیامبر، حکومت دینی همچون حکومت اسلامی ایران را بشود در جایی دیگر پیدا کرد. اگر مردمی در دو دهه مانده به قرن ۲۱ برای تشکیل حکومت دینی انقلاب می کنند، باید علاوه بر دین، در مورد آن مردم نیز باید تحقیق شود.
بار عرض پوزش از جمله های تلگرافی در کامنتم. در باکسهای ۱۰۰۰ کاراکتری بیش از این نمی شود در مورد چنین مسائل مهمی صحبت کرد.
در ایران اسلامی یک پادشاه/حاکم خود امیر المومنین بود. جدایی دین و سیاست ترجمه غلطی از مفهوم اروپایی separation of state and church است که بر عدم دخالت حاکمیت سکولار در دین دلالت دارد و نه بر عکس و تاکیدی است بر آزادی مذهبی و پرستش خارج از دخالتهای پادشاهان اروپایی که اغلب سکولار بودند.. گفته ایید کوپرنیک ضمن ستاره شناس بودن کاتولیک هم بود. این حرف شما درست است چون مذهب کاتولیک و علم هر دو مربوط به تاریخ و جغرافیای اروپا هستند. می شود یک دانشمند به معنی امروزی scientist در جهان اسلام نام ببرید که ضمنا مسلمان مومنی هم باشد؟
در پایان باید بگویم که با بخش اعظم مقاله شما موافقم، لیکن مقایسه های شما بنظر می رسد منطقی نباشند.
آقای دستمالچی مقاله جالبی است، لیکن مقایسه اروپا و ایران و همچنین مسیحیت با اسلام قیاسهای مع الفارقی هستند. جغرافیا و تاریخ اروپا با ایران فرق دارند. در مسیحیت سیاست و دین از هم جدا هستند در صورتیکه در اسلام اصولا مرزبندی بین این دو نیست. پادشاهان و اشراف اروپا از واتیکان برای پیشبرد اهداف خود استفاده میکردند و پاپها نیز در زد و بندها و رقابتهای سیاسی شرکت می کردند. مسیحیت نقش مهمی در احیای اروپا در دوران سیاه Dark Age داشت. هرگز امت مسیحی در اروپا وجود نداشت. مسیح هرگز در هیچ جنگی شرکت نکرد و به سیلی خوردگان توصیه میکرد گونه دیگر خود را برای یک سیلی دیگر تقدیمکنید.
شما دارید هیپوکریزی را ترویج میکنید : مسلمان باشید ولی قوانین اسلام را رعایت نکنید ، یعنی مسلمان باشید ولی مسلمانی خودرا نشان ندهید. چنین مسلمانی به بیماری شباهت دارد که ویروس مهلک را در داخل بدن خود دارد ولی هنوز آثار بیماری ظاهر نشده است
بسیار عالی بود.