«پوران»؛ (روایت‌های یک مددکار اجتماعی در آلمان؛ سرگذشت‌ پناهجویانی که از جمهوری اسلامی فرار کرده‌اند)

- آنچه در این مجموعه می‌خوانید، از سرنوشت‌های واقعی الهام گرفته شده و به‌ منظور حفظ حریم خصوصی، نام‌ها و جزئیات قابل شناسایی، تغییر یافته‌اند.
- آقای آلمانی که تلفن زده بود گفت: «یک بیمار ایرانی داریم. که الان چهار هفته است نزد ماست و نمی‌توانیم با او صحبت کنیم. تازه وارد آلمان شده و آلمانی بلد نیست. یکی از پزشکان کلینیک پیشنهاد کرد با شما تماس بگیریم. آیا وقت دارید اینجا بیائید و ترجمه کنید؟»
- پایه اصلی کار من اعتماد به انسان‌هاست، این را به افرادی که پرونده آنها را دنبال می‌کنم می‌گویم و خواهش می‌کنم با من صادق باشند. به آنها تاکید می‌کنم که هرگاه دریابم دروغ می‌گویند، یا ناصادق هستند یا قصد دارند کار خودشان را به گردن من انداخته و از من سوء استفاده کنند، کارشان را دنبال نخواهم کرد. حسی درونی به من می‌گفت که پوران همه حقیقت را به من نمی‌گوید...

یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۴ برابر با ۱۱ مه ۲۰۲۵


آنچه در این مجموعه می‌خوانید، از سرنوشت‌های واقعی الهام گرفته شده و به‌ منظور حفظ حریم خصوصی، نام‌ها و جزئیات قابل شناسایی، تغییر یافته‌اند.
حنیف حیدرنژاد (قهرمان)

غکسی تزئینی است

پوران

روز یکشنبه بود، شبکه تلویزیونی فونیکس آلمان بطور مستقیم کنگره یکی از احزاب آلمان را پخش می‌کرد. این شبکه رویدادهای سیاسی مثل کنگره احزاب بزرگ، کنفرانس‌های خبری، مباحث مهم در پارلمان آلمان یا رویدادهای مهم سیاسی- خبری را زنده پخش می‌کند و همزمان، با کارشناسان مهم در همان مورد گفتگو می‌شود. داشتم با دقت به حرف‌های موافقان و مخالفان و به نحوه رای‌گیری و برخورد با مخالفان فکر می‌کردم و اینکه ما ایرانیان چطور می‌توانیم از این رفتار و شیوه‌های دموکراتیک در احزاب کشورهای لیبرال بیاموزیم و در فردای آزادی ایران از آن بهره ببریم که زنگِ تلفن همراهم به صدا در آمد. صدای تلویزیون را قطع کردم و به تلفن جواب دادم. صدای یک آقای آلمانی بود: هِر حی دَررر نِیاااد…. (آقای حیدرنژاد). جواب دادم بله، خودم هستم. خودش را معرفی کرد، پرستار یک کلینیک اعصاب و روان LWL-Klinikum بود. پرسیدم چکار می‌توانم بکنم؟ جواب داد: یک بیمار ایرانی داریم. که الان چهار هفته است نزد ماست و نمی‌توانیم با او صحبت کنیم. تازه وارد آلمان شده و آلمانی بلد نیست. یکی از پزشکان کلینیک پیشنهاد کرد با شما تماس بگیریم. آیا وقت دارید اینجا بیائید و ترجمه کنید؟ و ادامه داد: حاضریم مبلغی هم به شما بپردازیم.

توضیح دادم که من مترجم نیستم، بلکه مددکار اجتماعی و مشاور روحی- اجتماعی هستم و اضافه کردم که من در قبال پول کار نمی‌کنم. اما می‌توانم داوطلبانه آنجا بیایم و با آن شخص صحبت کنم و البته ترجمه هم خواهم کرد. قرار بر این شد که من اول با فرد مورد نظر که یک خانم ایرانی بود تلفنی صحبت کنم و اگر مخالفتی نداشت، به دیدنش بروم. با آن خانم دو بار تماس تلفنی داشتم. خودم را معرفی کردم و او کمی‌ در مورد خودش با من صحبت کرد و موافقت کرد که به دیدنش بروم. در صحبت تلفنی، خودش را «پوران» معرفی کرد. خیلی خوشحال بود که بعد از ۲۷ روز که در کلینیک بستری است، بالاخره می‌تواند با یک نفر فارسی صحبت کند.

دو روز بعد، برای دیدن پوران به کلینیک روان و اعصاب رفتم. در بدو ورود به کلینیک، باید یکسری فرم‌های اداری را پُر و امضا می‌کردم. پوران هم باید وکالت می‌داد که پزشکان و روانشناسان اجازه دارند با من در مورد او صحبت کنند. روز اول به آشنائی اولیه و ترجمه برای پزشک و روانشناس و پرستاران بخش گذشت. نیم ساعتی را هم به حیاط کلینیک رفتیم و در هوای آزاد با هم صحبت کردیم.

بارِ دوم که به دیدن پوران رفتم با پزشک بخش صحبت کردم و پرسیدم آیا پوران می‌تواند تمام روز بیرون از کلینیک باشد. پزشک بخش توضیح داد که او از این نظر محدودیتی ندارد، اما تا قبل از ساعت ۱۸ باید به بیمارستان برگردد. با پوران به شهر رفتیم، ناهار را در یک رستوران خوردیم و چند ساعتی در پارک و بازار شهر قدم زدیم و صحبت کردیم. به کلینیک برگشتیم، با قسمت پرستاری بخش صحبت کردم و آدرس و تلفن یکی از دوستانم را که مترجم رسمی‌بود (ناصر ایرانپور که متاسفانه چند سالی است فوت کرده) در اختیارشان گذاشتم و راهنمائی کردم که چطور بخش مددکاری کلینیک می‌تواند با وجود شرایطِ پوران که پناهجو است، هزینه مترجم را از اداره سوسیال (تامین اجتماعی) درخواست دهد. به پوران هم اطمینان دادم که آقای ایرانپور از بهترین مترجمان و کاملا قابل اعتماد است.

پوران ترس داشت که اگر از خودش حرف بزند یا به پرسش‌های پزشک و روانشناس پاسخ دهد، این اطلاعات می‌تواند به جای دیگری منتقل شود و خواست بداند آیا مترجم ممکن است این اطلاعات را به دیگران بدهد یا نه. به پرسش‌هایش پاسخ دادم و تاکید کردم می‌تواند وقتی پزشکان یا روانشناسان با او صحبت می‌کنند، هر سوالی را پاسخ دهد و اگر هم نمی‌خواهد، می‌تواند راحت بگوید که مایل نیست به آن سوال پاسخ دهد.

پوران ۲۴ سال داشت، در بازار، در یک تولیدی پوشاک کار می‌کرد. کمتر از سه ماه بود که به آلمان آمده و درخواست پناهندگی داده بود. در همین فاصله دو بار او را از یک کمپ به کمپ دیگر فرستاده بودند تا اینکه بالاخره  به این شهر منتقل شده بود. مصاحبه پناهندگی‌اش را انجام داده و منتظر جواب بود. پوران دلیل پناهندگی اش را بازداشت به خاطر «بدحجابی» اعلام کرده بود، می‌گفت دو شب در بازداشت نیروی انتظامی‌ بوده و بعد از آن ایران را ترک کرده بود. توضیح بیشتری در مورد جزئیات موضوع نداد. من هم چیزی نپرسیدم.

آشنائی با خانواده ایرانی

پوران مایل بود هرچه زودتر از کلینیک مرخص شود. به او توضیح دادم که حداقل سه هفته دیگر باید آنجا بماند. گفتگوهای انجام شده با پزشک را یادآوری کردم و اینکه پزشک گفته بجز قرارهای مشخصی که باید در آن شرکت کند، می‌تواند بقیه روز بیرون از کلینیک باشد و آخر هفته‌ها هم می‌تواند خارج از کلینیک بسر آورد. اضافه کردم که در همین شهر یک خانواده ایرانی را می‌شناسم و می‌توانم با آنها صحبت کنم که اگر مایل باشند، او می‌تواند آخر هفته در خانه آنها باشد. خیلی خوشحال شد.

همان روز با آن خانواده ایرانی صحبت کردم. قرار شد با پوران به دیدن آن خانواده برویم تا بعد از آن دیدار، هم آن خانواده و هم پوران تصمیم بگیرند آیا «گروه خونی»شان به هم می‌خورد یا نه. آن خانواده یک خانواده نوکیش مسیحی بودند. یکی از دخترانشان هم سن و سال پوران بود. به گرمی‌ از پوران استقبال کردند. در پایانِ دیدار، پذیرفتند که پوران هم می‌تواند در طول هفته به دیدن آنها برود و هم آخر هفته در خانه آنها بسر آورد. روز بعد، درباره این موضوع  تلفنی با پزشک مسئول پوران صحبت کردم و مشخصات، شماره تلفن و آدرس آن خانواده را در پرونده او نوشتند.

در بازداشتگاه نیروی انتظامی‌

هفته دوم، به دیدن پوران در کلینیک رفتم، آن روز باید تمام روز در کلینیک می‌ماند. در یکی از اتاق‌های خالی مخصوص ملاقات نشستیم و با هم حرف زدیم. اتاق، فضای آرامی‌ داشت. با وسایل قدیمی‌ خانگی تزئین شده بود. چند قاب عکس قدیمی، کمدهای چوبی قهوه‌ای با چند مجسمه کوچک و یک چراغ خواب بزرگ در گوشه‌ای. یک مبل قدیمی‌ دو نفره در گوشه دیگر و دو تا مبل کوچک و نرم و خیلی راحت در گوشه دیگر با میز کوچکِ گِرد در میان آنها. پوران ناآرام بود. شروع کرد از خودش حرف زدن.

بعد از اعتراضات «جنبش سبز» نیروهای رژیم هر چیزی را بهانه می‌کردند تا افراد را در خیابان بازداشت و سرکوب کرده و به جوّ ترس و وحشت دامن بزنند. پوران سیاسی نبود و در تظاهرات‌ «جنبش سبز» هم شرکت نداشت. به عنوان یک دختر جوان دوست داشت آنطور که می‌خواهد لباس بپوشد و از آخوندها و پاسدارها و بسیجی‌ها خوشش نمی‌آمد. در میهمانی‌های مختلف شرکت می‌کرد. یک شب در بازگشت از یکی از این مهمانی‌ها، نیروی انتظامی‌ جلوی ماشین‌اش را می‌گیرد و به خاطر لباس و آرایش به او و دوستش «بند کرده» و آنها را به پاسگاه نیروی انتظامی‌ می‌برند و از هم جدایشان می‌کنند. پوران آنچه را که آن شب گذشت چنین شرح داد:

– اول منو به داخل یه اتاق در زیرزمین همون پاسگاه بردند. چندین زن و دختر دیگه هم بودند. ده یا دوازده نفر بودیم. کوچکترین نفر ۱۳ ساله بود و بزرگترین، یه خانم نزدیک ۵۵ ساله. تلفن و وسایل شخصی همه رو گرفته بودند. اجازه تماس با خانواده هم نداشتیم. گفتند که «خودمون با خانواده تماس می‌گیریم…» نگران بابام بودم که ناراحتی قلبی داشت و اینکه اگه اینها با بابام تماس بگیرند چی میگن و نکنه برای بابا اتفاقی بیافته. این فکر آرومم نمیذاشت. یه زن نیروی انتظامی‌ که اندازه یه گاو بود، گاه و بیگاه میومد و یکی رو صدا می‌کرد و با خودش می‌برد. دو سه ساعتی گذشته بود تا نوبت به من رسید. منو بردند طبقه بالا تو یک اتاق. دو تا آقا بودند، لباس شخصی داشتند. اون خانم نیروی انتظامی‌هم تو اتاق بود، ولی بعدش رفت بیرون. یکی از اون مردها نزدیک ۳۰ سال داشت و اون یکی، که ریش داشت و رئیس بود، بالای ۴۰ سال. اون دو تا آقا یکسری سوال پرسیدند. حرف‌های زشت و فحش‌های جنسی می‌دادند. می‌گفتند: «اگه شوهر میخوای دیگه این همه ناز و اَدا چیه و چرا خودت رو هفت قلم آرایش کردی. فکر کردی هیچ مردی پیدا میشه با یه سلیطه مثل تو ازدواج کنه؟ اینجوری که خودت رو تابلو کردی، یعنی داد میزنی که دلت ک… میخواد! »

پوران ادامه داد:

– من هم باهشون یکی به دو می‌کردم و جوابشون رو می‌دادم. اون آقاهه که سنش بیشتر بود، گفت: «زبونت رو میبُرم تا دیگه اینطور بُلبل‌زبونی نکنی…» بعد به اون آقا جوونه اشاره کرد و اون آستینم رو گرفت و بُرد یه اتاق خالی در همون طبقه و در رو قفل کرد. چند ساعت بعد همون زنِ نیروی انتظامی‌اومد منو برد تو حیاط. اون آقاها کنار یه ماشین شخصی پژو ایستاده بودند. منو تحویل اونا داد. ساعت تقریبا یک یا دو نیمه شب بود. دستام رو بستند و به چشمم چشم بند زدند و منو بردند. نمیدونم کجا، ولی نزدیک یک ساعت یا کمتر توی راه بودیم. با ماشین رفتیم توی یه گاراژ. صدای باز و بسته شدن در بزرگ آهنی رو میتونستم خوب بشنوم. منو پیاده کردند، دستم رو باز کردند و چشم‌بند رو برداشتند و بردند داخل یه اتاق در زیرزمین. کفِ اتاق سیمانی بود، دو تا پتو یه گوشه افتاده بود، پنجره نداشت، لامپ هم نداشت. درِ اتاق آهنی بود و بالای در، شبکه‌های فلزی بود و نور راهرو از اونجا اتاق رو کمی‌ روشن می‌کرد، همه جا ساکت بود و هیچ صدائی نمی‌اومد، نیم ساعت یا بیشتر گذشته بود…

از آنجا که حدس می‌زدم که ادامه صحبت‌های پوران در مورد چه چیز خواهد بود حرفش را قطع کردم و به او گفتم بهتراست برویم بیرون در حیاط کلینیک قدم بزنیم. در جوابم گفت:

– خیلی حرف‌ها روی دلم سنگینی میکنه، شب‌ها بدون قرص خواب‌آورِ سنگین نمیتونم بخوابم، وقتی هم میخوابم کابوس می‌بینم. دکترها و روانشناس‌های کلینیک آدم‌های خوبی هستند، ولی هنوز نتونستم دلم رو اونطور که میخوام باز کنم و همه حرفهام رو بریزم بیرون، ولی پیش شما حس خوبی دارم.

و اضافه کرد:

-میشه یه بطری آب سرد از دستگاه اتومات بگیرید، آب بدون گاز باشه لطفا.

به راهرو رفتم، دو بطری آب از دستگاه اتومات گرفتم و برگشتم. پوران پشت پنجره ایستاده بود و به بیرون خیره شده بود. هوا ابری بود و آسمان کاملا خاکستری. گاهی کمی‌ باران می‌بارید و می‌شد لغزش قطره‌های باران را روی پنجره دنبال کرد.

به پوران گفتم: بطری آب خیلی سرد نیست، ولی خنک است، به طرف من برگشت و یکی از بطری‌ها را به دستش دادم. همینکه روی مبل نشستیم، پوران بطری آب را باز کرد و دو جُرعه آب خورد و روایت‌اش را اینطور ادامه داد:

– وقتی اون آقاها وارد اتاق شدند، در نیمه باز بود و نورِ چراغِ راهرو، اتاق رو روشن کرده بود. هر دو شروع کردند به من فحش‌های جنسی دادن. از همون حرف‌ها که قبلا به من گفته بودند، ترسیده بودم… باهاشون وارد دعوا نشدم. تا می‌خواستم چیزی بگم، با سیلی می‌زدند توی صورتم… مُسن‌تره گفت «ها، چی شده، دیگه بلبل‌زبونی نمیکنی…». جوابشون رو نمی‌دادم و فقط یه چیزهائی می‌گفتم که شاید دلشون به رحم بیاد. میگفتم بابام بیماری قلبی داره و الان نگرانه که چرا به خونه برنگشتم. بهم می‌گفتند «این موش‌مُرده بازی‌ها رو بذار کنار… خدمت بابات هم میرسیم… نگرن بابا جونت نباش …». همون آقا مِسن‌تره گفت «کار من هر روز اینه که زن‌های کثافتی مثل تو رو آدم می‌کنم. توی فِسقلی مادر ج… فکر کردی خیلی حاضرجوابی؟»

پوران مکث کرد و به نقطه ای خیره شد. سعی می‌کرد جلوی گریه‌اش را بگیرد، بطری آب را در دو دستش گرفته بود و فشار می‌داد، سرش رو آورد پائین، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

– اون جوانتره، از پشت بازوهام رو گرفت، با یه دست هم موهای سرم رو می‌کشید عقب، اون یکی اومد از جلو و شروع کرد لباس‌هام رو از تنم در بیاره، دست و پا می‌زدم، داد می‌زدم، جیغ می‌کشیدم، التماس می‌کردم، به جان مادر و خواهرشون قسم‌شون میدادم و اونا می‌خندیدند. بهم سیلی می‌زدند یا تُف می‌انداختند توی صورتم. به خدا و پیغمبر قسم‌شون میدادم و میگفتم من باکره هستم. یه مرتبه همومن آقا مُسن‌تره گفت «داری کُد میدی که دوست داری از عقب ترتیبت رو بدیم، چشم، همینکار رو می‌کنیم. اینقدر سلیطه‌های مثل تو پیش ما فیلم بازی کردند که درس‌های همه‌تون رو حفظ شدیم… از همون اول میگفتی سکس مقعدی دوست داری… دیگه اینهمه ناز و اَدا درآوردن نداره!»

پوران چشم‌هایش را بست. اشک از لابلای پلک‌های بسته‌اش سرازیر بود، خودش را به عقب کشید، پاهایش را توی شکم‌اش کشید، به مُبل چسبید و ساکت شد. همانطور که نشسته بود، سرم را پائین اندختم و ساکت گریستم.

پوران به چشم‌هایم نگاه کرد و با لحنی سرد و بغض‌آلود ادامه داد:

– نمیدونم اون کثافت‌ها چند بار به من تجاوز کردند. فقط میدونم که بی‌حس شده بودم و دیگه هیچ صدائی رو نمی‌شنیدم، نه دست و پا می‌زدم و نه جیغ می‌کشیدم. یه تیکه گوشت بودم و اونا هرچی دلشون میخواست با من کردند. من روی اون پتوهای کثیف افتاده بودم. فقط گاه و بیگاه نیم‌تنه‌ی لختشون رو میدیدم که از جلوی من رد می‌شدند و صداهای گُنگِ حرف زدن و خنده می‌شنیدم. تا وقتی که بیهوش شدم. بعدا فهمیدم بجز اون شب اول، یک شب دیگه هم اونجا بودم. شب دوم، نزدیک سحر، منو با ماشین بردند یه گوشه شهر و از ماشین انداختنم بیرون و رفتند.

پوران سکوت کرد. دقایقی را در سکوت گذراندیم. از او تشکر کردم که به من اعتماد کرده و دردش را با من تقسیم کرده. پوران در حالی که ساکت و آرام اشک می‌ریخت و لب‌هایش می‌لرزید حرف‌اش را از سر گرفت:

– سه ماه توی خونه بودم و بیرون نرفتم. فقط با مادرم حرف زدم و سربسته یه چیزهائی بهش گفتم. اگه مامان نبود حتما خودکشی می‌کردم. چند بار دکتر رفتم و آخر سر مادرم طلاهاش رو فروخت و با هزار بدبختی خودم رو به آلمان رسوندم.

به پوران گفتم بهتر است آبی به سر و صورتش بزند و با اینکه هنوز کمی‌ باران می‌بارد خوبست بیرون برویم و کمی‌ قدم بزنیم.

دعوتنامه‌ی دادگاه

بعد از اینکه برگشتیم، پرستارِ بخش پاکتِ نامه‌ای را به پوران داد و خواهش کرد متن آن را برایش بخوانم. پوران برای حضور در یک دادگاه دعوت شده بود. وقتی این را شنید بهم ریخت. حالش خراب شد… پرستارِ بخش سریع یک صندلی چرخدار آورد، او را روی صندلی نشاند و به اتاق‌اش برد. از من خواست بیرون بمانم. پرستار دیگری پزشک بخش را صدا کرد و من بیرون اتاق منتظر ماندم. کمی‌ بعد دکتر از اتاق بیرون آمد و گفت حالش خوب است و جای نگرانی نیست. گفت به او آرام‌بخش تزریق شده و به خواب رفته است.

روز بعد به کلینیک تلفن زدم؛ گفتند می‌توانم بروم و پوران را ببینم. با اطلاع به محل کارم، مرخصی گرفتم و به کلینیک رفتم.

وقتی به اتاق پوران وارد شدم، به وضوح دیدم که فشار روانی دیروز تا کجا او را خسته و بی‌رمق کرده است. نمی‌توانست از روی تخت پائین بیاید. بی‌حال بود و رنگ صورتش هنوز کمی‌ سفید و چشمانش خسته بود. وقتی حرف می‌زد چشم‌ها را می‌بست. نیم ساعت در کنارش بودم. زیاد نمی‌توانست حرف بزند. قول دادم روز بعد به دیدارش خواهم رفت.

روز بعد، شنبه، به کلینیک رفتم. حال پوران بهتر شده بود. در ورودی کلینیک با همان خانواده ایرانی روی یک نیمکت نشسته و حرف می‌زدند و می‌خندیدند. خوشحال شدم که تنها نیست. خانواده ایرانی می‌خواستند پوران را نزد خود ببرند ولی پزشک بخش گفته بود لازم است در مورد چند موضوع صحبت کنند و باید منتظر باشند تا من بیایم. همه با هم نزد پزشک بخش رفتیم. او گفت از این به بعد پوران فقط اجازه دارد با نفر همراه از کلینیک خارج شود و فقط هم اجازه دارد یک شب بیرون بماند و باید با یک نفرِ همراه به بخش برگردانده و تحویل داده شود و یکسری مقررات دیگر را توضیح داد. برای پوران ترجمه کردم. او و نیز خانواده ایرانی در موافقت با مقرارت جدید نوشته ای را امضا کردند. پزشکِ پوران همچنین تاکید کرد که با توجه به در پیش بودن دادگاه و اینکه معلوم نیست دادگاه چه مدت طول می‌کشد، او باید تا پایان دادگاه در کلینیک بماند. این خبر خوشی برای پوران نبود.

سه هفته تا شروع اولین جلسه دادگاه فرصت بود. در یکی از روزها که به دیدن پوران رفتم، گفت مایل است در مورد جزئیات آنچه اتفاق افتاده، اینکه چرا به کلینیک منتقل شده و اینکه موضوع این دادگاه چیست و… با من صحبت کند و خواهش کرد در جلسات دادگاه او را همراهی کنم.

آشنائی با جلال

روز بعد به همان اتاق گرم و آرامِ ملاقات رفتیم. هوا خوب بود و از لابلای درخت‌های بزرگی که از کنار پنجره اتاق خود را به بالا کشیده بودند، می‌شد آبی آسمان را دید. اینبار پوران خودش یک بطری آب با خودش آورده بود. در جای قبلی نشستیم و او روایت سرگذشت‌اش را چنین ادامه داد:

– وقتی وارد کمپ پناهندگی این شهر شدم از ایرانی‌هائی که قبل از من آمده بودند سوال کردم که از چه طریق می‌توان از ایران پول دریافت کرد. یک کیوسک را در مرکز شهر به من معرفی کردند که صاحبش یک آقای ایرانی بود. گفتند او میتونه با فامیل من در ایران تماس بگیره و رابطی بهشون معرفی کنه تا پول را در ایران به او بدهند و بعد از دریافت پول توسط این رابط، صاحب کیوسک در اینجا به من معادل همان مبلغ، یورو پرداخت کند.

پوران ادامه داد:

–  سه روز بعد از اینکه وارد این شهر لعنتی شده بودم، رفتم مرکز شهر و اون کیوسک رو پیدا کردم. برخورد صاحب کیوسک خیلی خوب بود و همه صحبت‌ها برای این داد و ستد انجام شد. من با مادرم در ایران صحبت کردم و قرار شد رابط با او تماس بگیره. روز بعد به صاحب کیوسک مراجعه کردم و معادل یوروئی که قرار بود به من پرداخت کنه به من داد. همه چیز خوب و بدون هیج مشکلی پیش رفت. در کیوسک یک آقای ایرانی دیگه هم بود که سر صحبت را با من باز کرد. سی و چند ساله به نظر می‌رسید. گفت تازه آمدی و این شهر را نمی‌شناسی، اگر مایل هستی شهر را نشانت بدهم، ماشین هم دارم و بعد از گردش در شهر، به کمپ خودت میرسونمت. اول گفتم نه، و بعد با اصرار دوباره او قبول کردم. آقای مهربانی به نظر می‌رسید. با صاحب کیوسک هم خیلی گرم و صمیمانه خداحافظی کرد و فکر کردم همدیگر را خوب می‌شناسند. همین باعث شد کمی‌ به او اعتماد کنم. تقریبا یک ساعت در شهر با ماشین چرخیدیم و در یک کافه با هم بستی خوردیم و آخرسر من را به کمپ رساند. شماره تلفن رد و بدل کردیم. موقع خداحافظی پرسیدم چطور میشه از اینجا رفت کلن؟ اونجا یه فامیل دارم و میخوام اونا رو ببینم. اون آقای ایرانی که اسمش «جلال» بود گفت: «تا کلن با قطار نزدیک دو ساعت میشه، ولی من میتونم خودم تو رو برسونم. به من بگو کی میخوای بِری، تا من هم برنامه‌ام رو جور کنم». همون شب به جلال زنگ زدم و گفتم با فامیلم صحبت کردم و فلان روز برای من خوبه که بریم کلن. قرار شد جلال همون روز با ماشین بیاد کمپ محل سکونتِ من و از اونجا با هم بریم کلن.

نگران بودم که پوران دوباره از موضوعی صحبت کند که باعث فشار عصبی شده و حالش خراب شود. به او که متوجه نگرانی من شده بود دلیل را توضیح دادم. گفت جائی برای ناراحتی نیست. خواهش کردم وارد جزئیات نشود و در کلی ترین شکل حرف‌هایش را بزند و گفتم اگر لازم باشد بعدا وارد جزئیات می‌شویم. پوران گفت:

– باشه، اینطوری برای منم بهتره، ولی میخوام شما همه چیز رو بدونین تا راهنمائی کنین که توی دادگاه قاضی چه سوال‌هائی ممکن است بپرسه.

– کاملا درست میگی، اما تا اون موقع وقت داریم و میتونیم در جلسات دیگر در مورد جزئیات و سوالات احتمالی صحبت کنیم.

پوران روی مبلی که نشسته بود کمی‌ جابجا شد و ادامه داد:

– اون روز جمعه، ساعت ۱۲ ظهر جلال با ماشین جلوی کمپ منتظرم بود. کمی‌ بعد از اینکه حرکت کردیم گفت چیزی رو جا گذاشته و باید سر راه بریم خونه او. جلوی خونه‌اش که رسیدیم گفت جمعه‌ها این ساعت اتوبان خیلی شلوغه اگر حالا برویم بطرف کلن، کلی اعصابمون خورد میشه؛ بیا  بریم خونه یه چیز سبک بخوریم و ساعت ۲ یا ۳ حرکت کنیم، اینطوری بهتره. گفتم خوب این رو زودتر خبر می‌دادی که از همون اول، ساعت ۳ میومدی دنبالم. گفت «حالا پیش اومده، اشکالی نداره، اینقدر ناز نکن…»

پوران از روی مبل بلند شد. به طرف چراغ مطالعه بزرگ آنسوی اتاق رفت و روشن‌اش کرد و برگشت. پرسیدم:

-می‌خواهید که چراغ اتاق رو روشن کنم؟

– نه، حالا زوده، دوست داشتم این چراغ رو روشن کنم. اینطوری قشنگ‌تره… هروقت میام توی این اتاق اون رو روشن میکنم. مثل یه دوست شده برام…

و ادامه داد:

– یه حس عجیبی داشتم، با اکراه قبول کردم و با جلال وارد خونه‌اش شدم.

پوران مکث کرد. یکی دو جرعه آب خورد، به نقطه‌ای در دوردست خیره شد، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

– اول رفتیم توی اتاق نشیمن، جلال پرسید مشروب میخوری؟ گفتم، نه الان وقتش نیست. اگه تو مشروب بخوری دیگه نمیتونی رانندگی کنی. گفت باشه و دو تا قوطی نوشابه سرد از توی یخچال آورد.

پوران دوباره مکث کرد. بعد در حالی که بطری آب را از این دست به آن دست می‌داد حرفش را از سر گرفت:

– منِ احمق باز هم سادگی به خرج دادم. اینهمه میگن آدم مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید می‌ترسه، یعنی باید بترسه… ولی من مثل اینکه تا سرم به سنگ نخوره، بیدار نمیشم، آدم نمیشم…

حرف پوران را قطع کردم، می‌دانستم در مورد چه چیز می‌خواهد صحبت کند. به او گفتم:

– لطفا خودتان را سرزنش نکنید…

تا خواستم ادامه بدهم گفت:

– خواهش می‌کنم چیزی نگین.

ساکت شدم. پوران چند لحظه صبر کرد و ادامه داد:

– جلال به یه بهانه‌ای منو برد توی اتاق خواب‌اش. روی تخت نشست و منم روی تخت نشستم. صندلی یا چیز دیگری برای نشستن اونجا نبود. شروع کرد از یکسری مسائل سکسی حرف زدن. اینکه زن‌های آلمانی اینطور هستند و زن‌های ایرانی اونطور… نمیدونم چی شد که دستش رو بُرد توی موهام و منو نوازش کرد، من هم عکس‌العملی نشون ندادم و بعد همینطوری ادامه داد و یکمرتبه دیدم هر دو نیمه‌لخت روی تخت ولو هستیم. به جلال گفتم باید بریم کلن دیر میشه و جلال جواب داد نگران نباش من راه و چاره رو خوب بلدم.

پوران دوباره ساکت شد. یکی دو نفس عمیق کشید، آب دهان‌اش را قورت داد و حرف از سر گرفت:

– نمیدونم چی شد، واقعا نمیدونم چی شد… وقتی به خودم اومدم، داشتم داد می‌زدم. کاملا لخت بودم. جلال با شدت تمام داشت با من سکس می‌کرد و من داد می‌زدم. لباسام رو برداشتم و رفتم سمت در خروجی… جلوی در شروع کردم به داد و فریاد. جلال هم هی می‌گفت داد نزن، چه خبره… گفتم منو ببر کمپ خودم. جلال با ماشین منو به کمپ رسوند. هنوز هوا تاریک نشده بود، رفتم ساختمان بهداری. یه پرستار اونجا بود، گریه می‌کردم و به انگلیسی دست و پا شکسته حالیش کردم که به من تجاوز شده.

پوران عصبانی حرف می‌زد. صدایش هم کمی‌ بالا رفته بود. اما گریه نمی‌کرد، خشمگین بود. یکمرتبه یک مشت محکم کوبید روی میز جلویش، بطری آب من افتاد زمین. خم شدم و بطری را برداشتم. حرفی نمی‌زدم. ساکت به او نگاه می‌کردم. یکی از پرستارها از جلوی در به ما نگاه کرد و پرسید: «همه چیز اوکی است»؟ قبل از اینکه من بخواهم چیزی بگویم، پوران با یک لبخند مصنوعی گفت: اوکی… اوکی… بعد صدایش را پائین آورد و ادامه داد:

– پرستارِ بهداری کمپ یک تاکسی سفارش داد و منو به یک بیمارستان برد. پزشک زنان منو معاینه کرد، همونجا موندم. یکی دو ساعت بعد دو تا پلیس اومدند، یکی‌شون زن بود. یک مترجم زن هم آورده بودند. من همه چیز رو گفتم. پلیس آدرس جلال را پرسید که گفتم نمیدونم. شماره تلفن‌اش رو دادم. پزشک زنان گزارش خودش رو داد که در آن گفته بود روی بدنِ من اسپرم ریخته شده و دستگاه تناسلی من آسیب دیده و آثار جراحت را تائید کرده بود. از اونجا منو به کمپ برگردوندند. هم‌اتاقی و بقیه ایرانی‌ها می‌پرسیدند چی شده؟ منم گفتم حالم خوب نیست و به هیچکس چیزی نگفتم. بعدا قرص‌های مختلف رو که مالِ خودم و هم‌اتاقی‌ام بود یکجا خوردم. همون شب منو بیهوش به بیمارستان منتقل کردند. به سرعت معده‌ام رو شستشو دادند. روز بعد، از اونجا منو فرستادند همین کلینیک. اینجا هم گفتند به دلیل اقدام به خودکشی و اینکه هنوز این خطر برطرف نشده باید حالاحالاها اینجا بمونم. بعدا همون خانم مترجم یکبار با یک پلیس اومد اینجا و به من اطلاع داد که جلال را دستگیر و زندانی کردند و من باید منتظر باشم تا دادگاه به موضوع رسیدگی کنه.

دوباره سکوت حاکم شد. بلند شدم، کمی‌ در همان اتاق کوچک قدم زدم. یکی از پرستارها که از کنار اتاق رد می‌شد گفت شام پوران در اتاق‌اش است، تشکر کردم و برگشتم سر جایم نشستم.

پوران به من نگاه کرد و با صدای غمگینی گفت:

– اون از ایران و اون کثافت‌ها و بلائی که سر من آوردند، اینجا هم هنوز نرسیده، یه هموطن با من این کار رو کرد… آخه این چه دنیائیه؟!

ساکت ماندم. کمی‌ بعد به پوران یادآور شدم که اینجا ایران نیست، اینجا قانون حاکم است و عدالت برقرار خواهد شد.

دادگاه رسیدگی به اتهام تجاوز

دو هفته بعد نوبت به قرارِ دادگاه رسید. از قبل با محل کارم صحبت کرده و مرخصی گرفته بودم. رفتم کلینیک و از همانجا پوران را تا دادگاه همراهی کردم. خیلی ناآرام بود. به روشنی نگرانی و ترس را در چهره برافروخته‌اش می‌دیدم. یک بطری بزرگ آب به همراه خودم آورده بودم و به او گفتم هروقت نیاز داشت می‌تواند آب بخورد. در این پرونده، دادستان شاکی بود. پوران می‌توانست وکیل داشته باشد، اما وکیل نداشت. بنابراین نه از حق و حقوق‌اش مطلع بود و نه از جزئیات پرونده و هیچ آمادگی نداشت. اگر پوران وکیل می‌داشت، ما می‌توانستیم از جزئیات پرونده مطلع شویم و طبعا من می‌توانستم بهتر پوران را آماده کنم، اما بدون این آمادگی، با تشویش و نگرانی وارد دادگاه شدیم. در اتاق انتظار نشسته و منتظر بودیم تا وارد سالن دادگاه شویم. زمان به سختی می‌گذشت. پوران دست مرا محکم گرفته بود و فشار می‌داد. منشی دادگاه به جلوی اتاق انتظار آمد، اسم پوران را صدا کرد و من هویت او را تائید کردم.

به طرف سالن دادگاه رفتیم. وارد که می‌شدیم چند ردیف صندلی قرار داشت. یک راهرو در میانشان آنها را از هم جدا می‌کرد. روبرو، جایگاه قاضی بود. در سمت راست دادستان نشسته بود و محل نشستن متهم سمت چپ بود. او هنوز نیامده بود، اما وکیل‌اش در آنجا نشسته بود. به طرف دادستان رفتم. در کنار دادستان مترجم نشسته بود: آقای ناصر ایرانپور که پوران با او آشنا بود. همین باعث کمی‌ آرامش او شد. با دادستان صحبت کرده و خودم را معرفی کردم و گفتم به درخواست پوران او را همراهی می‌کنم. مؤدبانه دست داد و خواهش کرد در قسمت تماشاچی بنشینم.

چند لحظه بعد سه قاضی که دو نفرشان زن بودند وارد شدند. هر سه پیراهن سفید و شنل سیاه بر دوش داشتند. قاضی اول یا قاضی اصلی، زن بود. کمی‌ با فاصله از قضات، منشی که لباس معمولی به تن داشت نشسته و یک لپ‌تاپ در جلویش بود. با ورود قضات، حاضران به احترام از جا بلند شدند. زیرچشمی‌ پوران را زیر نظر داشتم. در چهره‌اش نگرانی موج می‌زد. چند لحظه بعد دری پشتِ سر وکیلِ متهم باز شد و جلال، با دستبند و لباس معمولی به همراه یک پلیس دادگستری وارد سالن شد. جلال کنار وکیل‌اش نشست. پلیس پشت سر او ایستاد. موقعیت جلال و پوران طوری بود که روبروی هم و چشم در چشم هم قرار داشتند. پوران تکانی خورد، نیم‌خیز شد و با اشاره چشمِ من سر جایش نشست. نگاهش به پائین بود. قبل از آنکه قاضی جلسه را رسما آغاز کند، رو به من کرد که در قسمت تماشاچیان تنها فرد حاضر بودم و خواست خودم را معرفی کنم و توضیح بدهم دلیل بودنم در آنجا چیست. خودم را معرفی کردم و گفتم به درخواست پوران او را همراهی می‌کنم. قاضی از پوران پرسید آیا با حضور من در دادگاه مخالفت دارد و پوران جواب منفی داد. قاضی از منشی خواست کارت شناسائی مرا برای پرونده کپی کرده و مشخصاتم را وارد کند.

دادگاه رسما آغاز به کار کرد. حدود بیست دقیقه اول به فرمالیته، دلایل تشکیل دادگاه، مشخصات افراد، زمان وقوع جرم و… گذشت. همزمان همه چیز برای پوران ترجمه می‌شد. دادگاه اعلام ۱۵ دقیقه تنفس کرد تا بعد از آن وارد محتوای دعوا شود. پلیس جلال را به بیرون از سالن برد. من به طرف پوران رفتم. به سختی بلند شد، زیر بغل‌اش را گرفتم و به بیرون سالن رفتیم. دستان من را گرفته بود و محکم فشار می‌داد. می‌لرزید و پشت سر هم می‌گفت: «مامانم رو میخوام، مامان جونم رو می‌خوام.» همه چیز غیرعادی بود. او را به طرف دستشوئی زنان بردم و خواهش کردم آب به سر و صورتش بزند. منتظر ماندم و نگران که یکمرتبه غش نکند. وقتی بیرون آمد دوباره دست مرا محکم گرفت و گفت:

– جلال چرا اینجاست؟ می‌ترسم. اگه او اینجا باشه من نمیتونم حرف بزنم…

گفتم که این قانون اینجاست و خواهش کردم اصلا به طرف جلال نگاه نکند.

وقتی به سالن برگشتیم تقاضا کردم چند لحظه با قاضی صحبت کنم. بعد از کسب اجازه، به طرف تریبون قضات رفتم و با قاضی اصلی صحبت کردم. توضیح دادم که چند هفته است به خواست پوران و موافقت پزشک و روانشناسِ کلینیکِ روان و اعصاب، پوران را همراهی می‌کنم. گفتم که وضعیت روحی او بی‌ثبات است، وکیل ندارد و برای دادگاه آماده نشده و از حقوق خودش بی‌اطلاع است و همه اینها باعث می‌شود که اگر از او سوال شود نتواند درست سوال‌ها را بفهمد یا نتواند درست پاسخ دهد و از همه مهمتر حضور جلال در سالن دادگاه، آنهم روبروی او باعث شده تا به پوران استرس بیشتری وارد شود. خواهش کردم ترتیب نشستن در دادگاه طوری باشد که پوران و جلال روبروی هم قرار نگیرند و نیز درخواست کردم از دفعه بعد یک روانشناس در دادگاه حاضر باشد که اگر روند دادگاه و پرسش و پاسخ‌ها باعث خرابی حال پوران شد، روانشناس این را به‌موقع تشخیص داده و درخواست توقف دهد.

قاضی به حرف‌هایم با دقت گوش کرد و از من خواست به جای خودم برگردم. چند لحظه با همکارانش مشورت کرد و ده دقیقه تنفس اعلام کرد. قضات برای مشورت به اتاق دیگری رفتند. جلال هم به همراه پلیس رفت. من به طرف پوران رفتم و موضوع را به او توضیح دادم و مترجم همزمان همه چیز را برای دادستان ترجمه کرد. دقایقی بعد قضات وارد شدند، جلال هم به همراهی پلیس وارد شد. چند لحظه بعد قاضی اعلام کرد جلسه امروز متوقف می‌شود و نوبت بعدی اطلاع داده خواهد شد.

دو هفته بعد، دادگاه در سالن دیگری برگزار شد و طوری که پوران و جلال روبروی هم قرار نمی‌گرفتند، بلکه رو به تریبون قضات نشسته بودند. یک خانم روانشناس هم در سالن دادگاه در قسمت تماشاچیان، ولی نزدیک به پوران نشسته بود. در این فاصله از یکی از دوستانم، مرجان که پرستار بود خواهش کردم در جلسات دادگاه، پوران را همراهی کند. توضیح دادم که بودن یک زن در کنار پوران برایش بهتر است. قبل از تشکیل دادگاه، مرجان و پوران را با هم آشنا کرده بودم و پوران موافق بود که مرجان هم او را همراهی کند.

دادگاه در مجموع در چهار جلسه به پرونده رسیدگی کرد. در مواردی که وارد جزئیات می‌شد، حال پوران خراب می‌شد. دو بار به درخواست روانشناس توقف نیم ساعته داده شد، اما قاضی پس از مشورت با روانشناس، با توقف جلسات مخالفت کرد. بودن مرجان واقعا به پوران کمک کرد. بعضی وقت‌ها مرجان بغل‌اش می‌کرد و پوران حسابی گریه می‌کرد. به این ترتیب فشاری که روی من بود هم کمتر شد.

در جلسه پنجم و پایانی، قاضی تناقضات بین پاسخ‌های پوران و جلال را با هم و نیز با گفته‌های قبلی آنان و با آنچه در پرونده پلیس بود مورد بررسی قرار داد. بر این پایه اعلام کرد که برخلاف گفته پوران که روز فلان در ساعت فلان به خانه جلال رفته و روز قبل همدیگر را ندیده بودند، یک ویدئو از یک پمپ بنزین موجود است که نشان می‌دهد آنها شب قبل در ساعت فلان با ماشین شخصی جلال به آنجا رفته‌اند و پوران چند لحظه از ماشین پیاده شده و در حالی که می‌خندیده با جلال صحبت می‌کرده است (این فیلم در جلسات قبل یکبار نشان داده شده بود).

نکته دیگر آنکه اگرچه گزارش پزشکی اِعمال زور در رابطه جنسی را تائید کرده، اما این الزاما به معنی خشونت یکطرفه نیست. متهم می‌گوید رابطه جنسی، از جمله رابطه خشن، با خواست هر دو طرف بوده است. به این ترتیب، ادعا در مقابل ادعا قرار گرفته و هیچکدام قابل اثبات نیست.

مفهوم حقوقی «ادعا در مقابل ادعا» Aussage gegen Aussage در پرونده‌های کیفری در آلمان، زمانی مطرح می‌شود که متهم و شاکی- یا قربانی و مجرم- هر کدام ادعایی را مطرح کنند و هیچ سند و مدرک قابل اتکایی که بتوان بر اساس آنها یکی از ادعاها را رد یا اثبات کرد وجودنداشته باشد. در این مورد، ادعای تجاوز جنسی در برابر ادعای رابطه جنسی با رضایت قرار داشت و دادگاه باید با بررسی شواهد موجود، درستی یا نادرستی هر کدام را ارزیابی می‌کرد. اگر شواهد موجود نتوانند ادعای یکی از طرفین را ثابت کنند، در اینصورت دادگاه به دلیل کافی نبودن مدارک و نبودن شواهد کافی، فرد متهم را غیرقابل پیگرد و پرونده را مختومه اعلام می‌کند.

در همین ارتباط، قاضی همچنین اعلام کرد که متهم در یک آپارتمان در طبقه سوم زندگی می‌کند و تحقیقات پلیس نشان می‌دهد که برخلاف گفته‌های شاکی، در آن روز و در آن ساعت هیچکدام از همسایه‌ها صدای جیغ و داد و فریاد از خانه متهم نشنیده‌اند. همچنین این موضوع که متهم با اتومبیل شخصی خود شاکی را تا کمپ محل سکونت وی همراهی کرده، می‌تواند نشان‌دهنده آن باشد که زور و اجباری در برقراری رابطه جنسی وجود نداشته است. همچنین فیلم ضبط شده از دوربین ورودی کمپِ محل زندگی پوران، نشان از هیچ خشونت یا ناراحتی او هنگام پیاده شدن از ماشینِ متهم ندارد (این فیلم نیز در جلسات قبل نشان داده شده بود).

به این ترتیب، دادگاه به دلیل کافی نبودن مدارک، رای به بسته شدن پرونده داد. همچنین این امر معمولاً در صورتیست که دادگاه به این نتیجه برسد که شواهد جدیدی نیز ممکن نیست پیدا شود و ادامه رسیدگی برای اثبات جرم غیرممکن است.

در پایان، قاضی دستور داد دستبند جلال باز شود و اعلام کرد که او آزاد است.

انگار دنیا بر سر پوران خراب شده بود. برای دقایقی مات و مبهوت مانده بود و حرفی نمی‌زد. ناگهان جیغ بلندی کشید و شروع به فحش دادن کرد. مرجان زیر بغل‌اش را گرفت و به بیرون سالن هدایت کرد. پوران بلندبلند گریه می‌کرد و فحش می‌داد. لحظاتی بعد، وقتی کمی‌ آرام شد رو به من کرد و گفت: این بود مملکت قانون که می‌گفتید؟

نگاهش کردم و حرفی نزدم.

چند روز بعد، پوران از کلینیک مرخص شد. به او توضیح دادم جلال «تبرئه» نشده بلکه دلیل آزادی او «کافی نبودن مدارک» است و گفتم که کسی پوران را متهم به دروغگوئی نمی‌کند، اما تناقضات پرونده زیاد بوده و دلایل اثباتی ضعیف بودند. پوران با بی‌میلی به حرف‌هایم گوش داد و باز هم گفت: «اینهمه می‌گفتند آلمان کشور قانون است و اینجا حقوق بشر حاکم است و… همه‌اش کشک است و حرف مُفت. زن‌ها همیشه و همه جا مقصرند».

به درخواست من و موافقت اداره سوسیال (تامین اجتماعی) مخصوص پناهجویان، پوران از کمپ پناهجویان خارج شد و در یکی از آپارتمان‌های سوسیال که در آنجا همه پناهجو بودند، اسکان داده شد. چندی بعد کلاس زبان را شروع کرد. رابطه‌اش با آن خانواده ایرانی ادامه یافت ولی کم و کمتر شد. فاصله تماس‌های تلفنی‌اش با من نیز کمتر شد.

بازگشت بی‌سر و صدا به ایران

یک روز از اداره سوسیال شهری که پوران در آنجا ساکن بود با من تماس گرفته شد و گفتند، حالا که قبولی پناهندگی پوران آمده، او دیگر باید از آن آپارتمان بیرون برود و دو ماه فرصت دارد یک خانه پیدا کند ولی آنها نمی‌توانند پوران را پیدا کنند.

با کمی‌ پرس و جو و چند تلفن به دوستان و همسایه‌های ایرانی پوران، متوجه شدم که او ده روز پیش به ایران برگشته است! خیلی تعجب کردم. چرا؟! چرا به من اطلاع نداده بود؟ و بسیاری چراهای دیگر…

مدتی بعد، پوران از ایران با خانواده ایرانی که گاهی نزد آنها می‌رفت تماس گرفت. از کمک‌هائی که به او کرده بودند تشکر کرده و گفته بود که برایش سخت بوده قبل از رفتن، از آنها خداحافظی کند. و اینکه بعد از حکم دادگاه در آلمان، قلب‌اش شکسته شده و با سرخوردگی، خیلی دلتنگِ مادرش شده بود و از ترس اینکه دوباره دست به خودکشی بزند ترجیح داده بود به ایران برگردد. گفته بود که حالا در کنار مادرش احساس آرامش دارد.

درس‌های تجربه من با پرونده‌ی «پوران»

هنگام برگزاری جلسات دادگاه و تناقضاتی که قاضی به آن اشاره می‌کرد، به خودم رجوع کردم و اینکه چرا من متوجه این تناقضات نشده بودم؟! همین باعث شد تا نوع برخورد من با پوران کم‌کم تغییر کند. وقتی بعد از پایان هر جلسه تناقضاتی را که قاضی مطرح می‌کرد در آرامش به او توضیح می‌دادم، یادآوری می‌کردم که قرار ما این بوده که همه حقیقت را به من بگوید. و او تاکید می‌کرد هرآنچه گفته حقیقت دارد و چیزی را از من مخفی نکرده است.

پایه اصلی کار من اعتماد به انسان‌هاست، این را به افرادی که پرونده آنها را دنبال می‌کنم می‌گویم و خواهش می‌کنم با من صادق باشند. به آنها تاکید می‌کنم که هرگاه دریابم دروغ می‌گویند، یا ناصادق هستند یا قصد دارند کار خودشان را به گردن من انداخته و از من سوء استفاده کنند، کارشان را دنبال نخواهم کرد. حسی درونی به من می‌گفت که پوران همه حقیقت را به من نمی‌گوید. من سال‌هاست که افراد زیادی را نزد پلیس، ادارات مختلف، پزشکان و دادگاه‌ها همراهی می‌کنم، پرونده‌های مثبت یا منفی زیادی را مطالعه کرده و می‌دانم که دادگاه‌های آلمان با دقت و در اساس بی‌طرفانه و صرفا از موضع تخصصی به پرونده‌ها رسیدگی می‌کنند. چند هفته پس از پایان دادگاه پوران، پروتکل یا همان صورت‌جلسه مباحث دادگاه به دستم رسید و پس از مطالعه دقیق متوجه شدم که تناقضات مطرح شده، جدی و تعیین‌کننده هستند. متوجه ضعف کار خودم شدم و دریافتم برخورد من با پوران و روایتی که تعریف کرده بیش از حد احساسی بوده است.

در مشورت با یکی از همکاران روانشناس متوجه شدم که در برخی موارد، «قربانیان تجاوز» به دلایل مختلف نمی‌توانند برخی جزئیات را بگویند و یا داستان‌هائی از خود درست می‌کنند که واقعیت ندارد.

نمی‌خواهم به تحلیل رفتار و شخصیت پوران بپردازم، زیرا صلاحیت تخصصی‌اش را ندارم. اما در موارد دیگری نیز تجربه کرده‌ام که ما ایرانیان فراتر از موارد شخصی، بطور جمعی نیز «قربانی» سرکوب و بی‌عدالتی و تجاوز به حریم شخصی خود هستیم. زخم‌های عمیق بر جسم و روان خود داریم. در تجربه دیده‌ام که افرادی از این وضعیت استفاده کرده و آگاهانه یا ناخودآگاه، در نقش «قربانی» فرو می‌روند تا به آنچه می‌خواهند برسند.

نمی‌خواهم پوران را قضاوت کنم، اما با تجربه‌ی این دادگاه، احساس دیگری پیدا کرده بودم که نمی‌توانستم آن را نادیده بگیرم. همین باعث شد تا ارتباطات من با پوران کمتر شد و او نیز پس از مدتی رابطه را کاملا قطع کرد.

اکنون که این روایت را می‌نویسم فکر می‌کنم لازم است ما ایرانی‌ها با چنین تجربه‌هائی حساس‌تر و عقلانی‌تر برخورد کنیم. به این معنا که ورای جوانب تأثربرانگیز عاطفی و انسانی و آنچه بر سرمان آمده، توجه کنیم که ممکن است بطور خودآگاه یا ناخودآگاه نقش قربانی را در خود تقویت کنیم تا آنچه را می‌خواهیم به دست بیاوریم و خواسته یا ناخواسته به دیگران زیان برسانیم. همچنین ضرورت دارد افرادی که در این زمینه به فعالیت تخصصی مشغول هستند، با رعایت فاصله احساسی و عاطفی و در نظر داشتن عقل و منطق، احتمال نادیده گرفتن تناقضات یا دروغ‌های احتمالی را کاهش دهند.

* گفته‌های رد و بدل شده بیش از آن است که در این سرگذشت‌ها آمده.

سرگذشت‌های دیگر:
|مینا|  |قادر|

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۱۲ / معدل امتیاز: ۴٫۴

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=376075