«خیام»؛ (روایت‌های یک مددکار اجتماعی در آلمان؛ سرگذشت‌ پناهجویانی که از جمهوری اسلامی فرار کرده‌اند)

- روایت «خیام» نمونه نسل بعد از انقلاب ۵۷ است. نسلی که  بیدار شده و به پرسشگری روی آورد  و در مقابلِ نسل قبل خود ایستاد. نسلی که تلاش کرد با «اصلاحات» به جنگِ حکومت برود، ولی متوجه شد که این نظام ظرفیت هیچگونه اصلاحی ندارد.
- «من خودم متولد ۶۷ هستم و زمان انتخابات ریاست جمهوری 21 سالم بود. نمیدونستم اون سالی که من به دنیا اومدم در ایران چه خبر بوده و از چی حرف میزنند. بابای من توی خونه فقط از جبهه و جنگ حرف می‌زد و از اینکه «ضد انقلاب» را زدیم و کشتیم و...»

یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۴ برابر با ۰۸ ژوئن ۲۰۲۵


آنچه در این مجموعه می‌خوانید، از سرنوشت‌های واقعی الهام گرفته شده و به‌ منظور حفظ حریم خصوصی، نام‌ها و جزئیات قابل شناسایی، تغییر یافته‌اند.
حنیف حیدرنژاد (قهرمان)

اِلیزا یکی از دانشجویانی بود که سال قبل، یک دوره کارآموزی سه ماهه را در مرکز ما گذرانده بود. دانشجوی روانشناسی بود. داستان زندگی خیلی از پناهجویان او را تکان داده و از همان موقع علاقه‌اش به موضوع پناهجویان خیلی بیشتر شده بود. بعد از پایان دوره کارآموزی رابطه‌اش را با مرکز ما حفظ کرده و هفته‌ای یکبار برای چهار ساعت کار داوطلبانه نزد ما می‌آمد. یکروز برای صحبت درباره یک پناهجوی ایرانی که می‌گفت اسمش  «کایام» است به اتاق کار من آمد. با تعجب پرسیدم:

– مطمئنی اسمش همین است؟

– آره، «کای یام»، یک شاعر ایرانی که فیلسوف هم هست.

– آهان، منظورت خیام است.

با خنده جواب داد که همین است. با تعجب بیشتر به او گفتم که تا حالا به این اسم در بین ایرانی‌ها برنخوردم.   اِلیزا توضیح داد که «خیام» ۲۳ سال دارد. اسم اصلی‌اش مهدی است. می‌گوید چون از اسلام برگشته، اسمش را عوض کرده است. آتئیست است و برای خودش اسم «خیام» را انتخاب کرده. نزدیک دو سال است که در آلمان است. درخواست پناهندگی‌اش رد شده و خیلی نگران است که اخراج شود.

از الیزا پرسیدم چطور با «خیام» آشنا شده؟ گفت:

– دوستِ پسر یکی از دوستانم است. به تازگی در یک مهمانی دیدمش و با او آشنا شدم. بعدا که با هم بیشتر صحبت کردیم فهمیدم از ایران می‌آید و درخواست پناهندگی‌اش رد شده است.

تقاضای الیزا از من این بود که برای ارزیابی از خطر اخراج «خیام» با او ملاقات کنم. پذیرفتم و شنبه بعد به خانه الیزا رفتم. با سه نفر دیگر در یک خانه جمعی- WG زندگی می‌کرد. آپارتمان آنها ۴ اتاق و یک اتاق نشیمن بزرگ داشت که با آشپزخانه یکی بود. در آشپزخانه، اِلیزا مرا با «خیام» آشنا کرد. به گرمی‌ با او دست دادم و با خنده گفتم که هیچوقت فکر نمی‌کردم روزی در آلمان با خیام ملاقات کنم.

هر دو بلند می‌خندیدیم و  الیزا و دوستش متعجب ما را نگاه می‌کردند. الیزا دوستش ماریا را هم معرفی کرد. او با اشاره به «خیام»از من پرسید:

– شما همدیگر رو می‌شناسید؟

– نه، همین الان با هم آشنا شدیم.

– ولی اینطور که شما با هم دست دادید و می‌خندید، انگار خیلی وقته همدیگر رو می‌شناسید.

این شعر خیام را خواندم و در حد توان ترجمه کردم:

ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم
وین یک دمِ عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیرِ فنا درگذریم
با هفت‌هزار سالگان سر به‌ سریم

ترجمه، آنهم ترجمه ی شعر و متون ادبی یا فلسفی، نقطه قوتِ من نیست. ولی هر طور شد منظور را رساندم. اضافه  کردم که خیام در این شعر از «هفت‌هزار سالگان» می‌گوید که پس از ترک دنیا با آنها روبرو می‌شویم. حالا مثل اینکه من خیلی خوش‌شانسم که بعد از چند صد سال با خودِ «خیام» دیدار می‌کنم. آنهم در آلمان!

اینبار همه با هم خندیدم. شروع جالبی بود. موقع ورود، چهره ماریا و «خیام» را نگران و در هم دیدم و حالا فضا بازتر به نظر می‌رسید. «خیام» در حد ابتدایی آلمانی صحبت می‌کرد و با ماریا، دوست دخترش به انگلیسی با هم حرف می‌زدند.

بعد از صحبت‌های اولیه، خودم را معرفی کردم و توضیح دادم برای آنکه بتوانم در مورد دلایل رد پناهندگی و شانس قبولی در دادگاه و قدم‌های بعدی نظر بدهم، باید سوال‌های زیادی مطرح کنم. از «خیام» پرسیدم آیا مایل است تنها صحبت کنیم؟ او جواب داد با حضور ماریا و الیزا مشکلی ندارد و چون در کارهای اداری و همراهی نزد وکیل به او کمک می‌کنند، بهتر است آنها هم در جریان باشند. این گفتگو را برای اِلیزا و ماریا ترجمه کردم. آنها هم تاکید کردند اگر خیام به هر دلیلی مایل است با من تنها صحبت کند، کاملا این موضوع را درک می‌کنند. برای آنکه مجبور نشوم جمله به جمله را ترجمه کنم، پیشنهاد کردم که ابتدا من و «خیام» تنها به فارسی صحبت کنیم و من نتیجه صحبت‌ها را ترجمه کنم و بعد از آن با همفکری، قدم‌های بعدی را مشخص کنیم. با موافقت همه، من و «خیام» به گوشه دیگری از آشپزخانه رفتیم تا حرف بزنیم.

برایم مشخص شد که خطرِ اخراج، فوری نیست. حال می‌بایست دلایل رد درخواست او و پروتکل (صورتجلسه)، مصاحبه‌اش با اداره امور پناهندگی را بخوانم و پس از آن چند نوبت تنها صحبت کنیم تا بتوانم دقیق‌تر نظر دهم که چه باید کرد.

ماریا با نگرانی پرسید: من و «خیام» الان نزدیک یک سال است با هم هستیم. آیا اگر با «خیام» ازدواج کنم، خطر اخراج برطرف می‌شود؟

به او پاسخ دادم که ازدواج یکی از راه‌های ممکن برای جلوگیری از اخراج است اما انجامش ساده نیست. چرا که برای ازدواج سه مدرک لازم است، از جمله پاسپورت ایرانی که «خیام» آن را ندارد. گفتم ارزیابی اولیه‌ام این است  است که شانس قبولی «خیام» در دادگاه نسبتا بالاست، ولی لازم است خوب خودش را برای دادگاه آماده کند. بنابراین بهتر است روی دادگاه و آمادگی برای دادگاه تمرکز شود.

فرزند یک بسیجی

هفته بعد در خانه ماریا با «خیام» دیدار داشتم. با اینکه پرونده او را مطالعه کرده بودم خواهش کردم دلایل فرار از ایران و درخواست پناهندگی را به من توضیح دهد. اینگونه می‌توانستم گفته‌های او را با پروتکل و جواب رد مطابقت دهم. در میانه توضیحات او، هر جا لازم بود سوال مطرح می‌کردم یا با اشاره به برخی تناقضات می‌خواستم موضوع را روشن کند. «خیام» فرارش از ایران را چنین روایت کرد:

– من در یک خانواده مذهبی به دنیا اومدم. پدرم جانباز است و بعد از پایان جنگ در جهاد سازندگی شهرمان کار می‌کند. از مسئولین بالای آنجاست. برادر بزرگم در بسیجِ کارمندی است و الان هم از فرماندهان بسیج شهرمان است. پدرم به خاطر عشقش به مهدی موعد، اسم منو مهدی گذاشت. به من در خانه می‌گفتند «قربان». پدرم می‌گفت «تو قربانی امام زمان هستی و اگر شده قربانیت کنم، امیدوارم با چشم خودم مَقدم آقا امام زمان را با مُژه چشم‌هایم جارو کنم». خانه ما پاتوق هم‌دوره‌ای‌های پدرم بود. بچه‌های رفیق‌های پدرم هر کدام در سپاه و بسیج و جاهای دیگه کاره‌ای هستند. من کوچکترین بچه خانواده هستم و در همه مراسم‌ و جلسه‌های مذهبی با پدرم همراه بودم.

«خیام» کمی‌جابجا شد و پرسید:  شما که کیس منو خوندین، حالا باید همه چیز رو دوباره بگم؟

جواب دادم:

-نه! «باید»ی در کار نیست. اگه مایل نیستین ادامه نمیدیم. تجربه من نشون میده که خیلی از پناهجویان در مصاحبه پناهندگی، همه حقیقت رو نمیگن، یا چیزهائی اضافه میکنن که با داستان واقعی نمیخونه. در مواردی هم گرچه داستان واقعی برای قبولی کافیه اما نمیتونن درست بیانش کنن.

تاکید کردم که برای من صداقت گوینده و جزئیات مربوط به دلایل پناهندگی اهمیت دارد و از طریق مطابقت آنچه می‌شنوم با گفته‌های مصاحبه می‌توانم بهتر تشخیص بدهم علت ردی چه بوده و راهکارهائی پیشنهاد کنم که شانس قبولی در دادگاه بالاتر برود. و اضافه کردم:

-از طرف دیگه در صحبتمون میتونم بهتر بفهمم که نقطه قوت یا ضعف شما در صحبت کردن و توضیح دادن کجاست. همه اینها برای آمادگی بهتر برای دادگاه به ما کمک میکنه. میدونم بیان برخی موضوعات سخته و میتونه فشار روحی ایجاد کنه. پس روایت داستان زندگی با خود شخص هست.

در آخر، دلایل ردی «خیام» را آنطور که اداره امور پناهندگی نوشته بود برای او توضیح دادم. مشخص بود که او هنوز از دلایل ردی خودش بطور دقیق مطلع نیست. بر پایه صورتجلسه مصاحبه‌اش با اداره امور پناهندگی روشن کردم که برخی جاها موضوعی که مطرح کرده واقعی به نظر نمی‌رسد. و گفتم به نظر من همه حقیقت بیان نشده است.

احساس می‌کردم «خیام» می‌خواهد حقیقت را بگوید، اما درگیری درونی‌اش مانع می‌شود. پیشنهاد کردم بهتر است گفتگویمان را تمام کنیم و هروقت مایل بود در مورد حقیقتِ داستان زندگی‌اش صحبت کند به من اطلاع بدهد.

چند روز بعد «خیام» با من تماس گرفت و اطلاع داد که آماده است گفتگو را ادامه دهیم و می‌خواهد همه حقیقت را بگوید.

 دشواری سخن گفتن از تجاوز

نوبت بعد که «خیام» را دیدم کمی‌ ناآرام به نظر می‌رسید. معذرت خواست و گفت دفعه قبل برایش سخت بوده همه حقیقت را بگوید. تاکید کرد قصدش دروغ یا بازی دادن من نبوده. معذرت‌اش را قبول کردم و به او توضیح دادم از سرِ کنجکاوی فردی نیست که «همه حقیقت» برای من مهم است. تصریح کردم اگر او می‌خواهد قبولی پناهندگی بگیرد چاره‌ای نیست که ورای آنچه در مصاحبه پناهندگی گفته، داستان زندگی‌اش را برایم بگوید تا بهتر بتوانم به او کمک کنم که برای دادگاه آماده شود. در آن صورت با اینکه نمی‌توان قبولی در دادگاه را تضمین کرد، اما می‌توان امیدوار بود که با کسب آمادگی، شانس قبولی بالا برود. مجددا یادآوری کردم به خودش فشار نیاورد و هر جا ادامه صحبت برایش ممکن نبود می‌شود صحبت را قطع کرد.

در این حین، دوست دختر «خیام»، ماریا، یکی دو بار به سراغ ما آمد. با نگرانی می‌پرسید که آیا همه چیز اوکی است؟ معلوم بود که او مطالب جدیدی از «خیام» شنیده و نگرانِ حال او است. به او گفتم ممکن است صحبت‌های امروز به «خیام» فشار بیاورد، اما جای نگرانی نیست و بهتر است ما را تنها بگذارد و خیالش راحت باشد که اگر لازم شود از او کمک خواهم گرفت.

«خیام» گفت که موقع صحبت کردن شاید لکنت زبان بگیرد و باقی داستان زندگی‌اش را اینطور تعریف کرد:

– دوازده یا سیزده ساله بودم که از طریق بسیج  به یک اردو رفتم. گروه ما ۱۹ نفر بود. ولی وقتی به مقصد رسیدیم، بچه‌های دیگه هم اونجا بودن. جمعا ۷۰ نفر بودیم، بین ۱۲ تا ۱۴ سال. من قاری قرآن بودم و جز بهترین‌های شهرمون. بچه‌های دیگه هم یا قاری قرآن بودن یا در رشته‌های رزمی‌و تیراندازی و چیزهای دیگر جزو بهترین‌ها بودند. برنامه‌های روزانه را طوری تنظیم کرده بودن که گاهی ما با آخوند گروه، «حاج آقا موسوی» یا با مسئولین دیگه تنها بودیم. در یکی از این موقعیت‌ها آخوند گروه ما شروع به ور رفتن با من کرد. میدونین دیگه منظورم چیه؟ هربار یه طوری دستش رو روی آلتم می‌گذاشت تا تحریکم کنه. من شوکه شده بودم و نمیدونستم چکار کنم.

«خیام» ادامه داد:

– یه شب آخوند گروهمون به بهانه آماده کردن برای مسابقه روز بعد، منو به اتاق خودش برد. سرم رو به کاری گرم کرد و گفت باید برای فردا خودش را تمیز کنه. توی اتاقش دوش داشت. از زیر دوش صدام کرد و گفت بیا پُشتم رو لیف بِکش، خودم نمیتونم. اول کمی‌ این پا و اون پا کردم، ولی بعد همینطوری با لباس رفتم توی دوش. بهم گفت مگه بچه هستی، دیگه بزرگ شدی، لباست رو در بیار و بیا زیر دوش. تا خواستم حرفی بزنم شروع کرد به مسخره‌بازی که من رو بخندونه.

«خیام» مکث کرد و با لُکنت گفت که مایل نیست جزء به جزء آن شب را تعریف کند. سرخ شده بود. وقتی از آن آخوند حرف می‌زد، گاه فُحشی هم نثارش می‌کرد. سرش پائین بود و یا به نقطه دیگری نگاه می‌کرد. با لکنت زبان ادامه داد:

– تا اذان صبح منو توی اتاقش نگه داشت… چند بار به من تجاوز کرد. یه بار که خواستم از دستش فرار کنم، گفت: «بابا و برادر بزرگت رو همه‌ی شهر میشناسن. اگه یه کلام از امشب پیش کسی حرفی بزنی، آبرو برای خانواده‌تون نمیمونه. بابات سکته میکنه و تو تا آخر عمر میشی باعث و بانی مرگش».

«خیام» این جملات را خیلی تند و سریع اَدا کرد و یک مرتبه ساکت شد. چند لحظه‌ای هر دو ساکت بودیم. سرش را بلند کرد و در حالی که همچنان با لکنت حرف می‌زد با عصبانیت گفت:

– شاشیدم توی اون قرآن. از همون شب بود که دیگه خدا و پیغمبر رو بردم زیر سوال. آخه من یه بچه بودم، بچه! خشکم زده بود و نمیتونستم هیچ حرکتی بکنم. ترسیده بودم و حتی دست و پا هم نمیزدم. یه آخوند کثیف با اون هیکل گنده افتاده بود روی من. چکار می‌تونستم بکنم… من یه بچه بودم و اون از من سوء استفاده کرد. ترسیده بودم و نمیدونستم چکار کنم. همه مدت توی سرم عذاب وجدان بود، از اینکه آبروی خانواده بِره و یا شاید بابام سکته کنه و…. نتونستم این موضوع را با هیچکسی مطرح کنم. از این دنیا حالم بهم میخوره…

حرفی نمی‌زدم. لحظاتی در سکوت گذشت. پس از آن به «خیام» گفتم که حالا می‌فهمم چرا برایش سخت بوده حقایق زندگی اش را بگوید. پیشنهاد کردم  کمی مکث کنیم و بعد صحبت را ادامه بدهیم.

«خیام» بدون اینکه چیزی بگوید، از جا بلند شد و به طرف دستشوئی رفت. ماریا به طرف من آمد. با نگرانی نگاهم می‌کرد. دست روی شانه‌اش زدم و به آرامی‌ گفتم که «خیام» از چیزهائی گفته که حرف زدن از آن برایش خیلی سخت است و فعلا باید تنهایش گذاشت. در همین حین «خیام» از دستشوئی بیرون آمد. بدون آنکه به من یا ماریا نگاه کند به طرف یخچال رفت و یک آبجو بیرون آورد. از ما پرسید آبجو می‌خوریم. من ترجیح می‌دادم آب بخورم و ماریا آبجو خواست.

«خیام» کنار ما نشست. همانطور که شیشه آبجو را سر می‌کشید چیزی به انگلیسی به ماریا گفت. او دست «خیام» را محکم در دستس می‌فشرد و به آرامی‌اشک می‌ریخت. به «خیام» گفتم من در مورد حرف‌هایمان با کسی حرفی نخواهم زد و به ماریا هم چیزی نخواهم گفت. مگر اینکه خود او مایل باشد که بطور سربسته به ماریا نکاتی را بگویم تا از فشار نگرانی‌اش کاسته شود. تاکید کردم بهتر است خود «خیام» بعدا درباره آنچه از سر گذرانده با ماریا صحبت کند.

«خیام» ناآرام بود و پای راسشتش را تند تند تکان می‌داد. نیم نگاهی به من کرد و گفت: باشه، خیلی سربسته بهش بگین.

خطاب به ماریا گفتم که از «خیام» اجازه گرفتم سربسته موضوعی را به او توضیح دهم و از او خواستم سوال بیشتری مطرح نکند. ادامه دادم: «خیام» از یک ترومای آزار جنسی در دوران کودکی‌اش صحبت کرد. زیر فشار لکنت زبان پیدا می‌کند. نمی‌دانم در ادامه صحبت‌ها چه چیزهای دیگری خواهد گفت، ولی فعلا مهم آن است که فشارهائی که سال‌های طولانی در خودش حبس کرده بود را بیرون می‌ریزد. شما هم لطفا نگران نباشید.

ماریا بلند شد، صورت «خیام» را نوازش کرد و بوسید و به آرامی‌ او را در بغل گرفت.

چند دقیقه بعد برای ادامه صحبت به اتاق دیگر رفتیم. «خیام» باقی روایت را چنین گفت:

– من تا حالا بجز یه دوستم، یکی از بچه‌های محله که اون آخوند کثافت به او هم تجاوز کرده بود، با کس دیگری در مورد این موضوع حرف نزده بودم. یه بار سنگینیه که اینهمه سال دارم با خودم می‌کِشم. بعضی وقت‌ها سنگینیش میاد توی گلوم و جلوی نفس کشیدنم رو میگیره. دلم میخواد یه روز اون آخونده رو بگیرم و با دستای خودم خفه کنم.

در پاسخ گفتم:

ـ انتقام درست نیست ولی بالاخره روزی می‌رسه که این کثافت‌ها از بالا تا پائین در مقابل عدالت جوابگو بشن…

– منظورم انتقام نیست. وقتی عصبانی‌ام؛ هرچی  میاد توی ذهنم همینطوری میریزم بیرون. درست میگین! این کثافت‌ها رو باید به پای میز محاکمه کشوند.

«خیام» محکم حرف می‌زد. به بطری آبجو در دستش اشاره کرد و پرسید آیا اشکالی ندارد حین صحبت آبجو بنوشد؟ گفتم مشکلی نیست و «خیام» داستان زندگی اش را اینطور پی گرفت:

– بعد از اینکه از اردو برگشتم، دیگه من اون آدم سابق نبودم. دیگه به مسجد و برنامه‌های بسیج محله نرفتم. هربار یه چیزی رو بهانه می‌کردم. یه روز بابام حسابی گیر داده بود که چرا به مسجد نمیرم. منم چشم در چشم وایستادم و بهش گفتم، جائی رو که توش از بچه‌های مردم سوء استفاده میکنن باید آتش زد. پدرم خیلی یکه خورده بود و میخواست بدونه داستان چیه. گفتم چشمات رو باز کن و ببین مردم در مورد مسجد و اردوهای بسیج چی میگن و لطفا خودت رو به خواب خرگوشی نزن. اون موقع تقریبا پانزده سالم بود. بعد از اون دیگه بابام به من گیر نداد. منم دیگه با در اون مورد حرفی باهش نزدم. ولی فکر میکنم احتمالا متوجه شد که منظورم چیه.

دانشگاه و جرقه‌های پرسش

«خیام» که انگار جان تازه‌ای گرفته بود، جرعه‌ای آبجو سر کشید و ادامه داد:

– سالِ آخر دبیرستان دیگه خدا و اسلام را گذاشته بودم کنار. بابام با کمک پارتی و بهانه قرار دادن لکنت زبان، معافیتم رو از خدمت سربازی گرفت. بعد از دیپلم تونستم وارد دانشگاه بشم. همین باعث شد تا از شهرستان خودمون بیرون برم. دوره دانشگاه با بچه‌های دیگه‌ای آشنا شدم. خیلی‌ها خدا و اسلام رو زیر سوال می‌بردن. سال ۸۸ ، موقع انتخابات ریاست جمهوری، ترم دو بودم. در دانشگاه عده‌ای از موسوی و «جنبش سبز» حمایت میکردن. بین دانشجوها توی اون جمعی که با هم بودیم، خیلی‌ها در مورد اعدام‌های تابستان ۶۷ صحبت می‌کردند و اینکه چرا موسوی در این مورد سکوت کرده و حرفی نمیزنه. من خودم متولد ۶۷ هستم و زمان انتخابات ریاست جمهوری ۲۱ سالم بود. نمیدونستم اون سالی که من به دنیا اومدم در ایران چه خبر بوده و از چی حرف میزنند. بابای من توی خونه فقط از جبهه و جنگ حرف می‌زد و از اینکه «ضد انقلاب» را زدیم و کشتیم و … ولی من از اون اعدام‌ها هیچی نمی‌دونستم. یه بار وقتی برای دیدن خانواده به شهرمون رفتم، از بابام پرسیدم که داستان اعدام‌های تابستان ۶۷ چیه. جواب درست و حسابی بهم نداد. وقتی به دانشگاه برگشتم خیلی کنجکاوتر شده بودم. صحبت از کشتار هزاران نفر زندانی سیاسی بود که حکم گرفته بودن و عده‌ای‌شون باید آزاد میشدن.

بار دیگه که پیش خانواده رفتم و دوباره از پدرم در مورد اعدام‌های سال ۶۷ سوال کردم. کار به بحث و جدل کشید. برادر بزرگم هم وارد بحث شد و گفت «تو از هیچی خبر نداری. اینها همه‌اش شایعه و بازی رسانه‌ای تلویزیون‌های ماهواره‌ای و خارجیه». بحث که بالا گرفت بابا روی سر من داد زد که «خفه شو بچه. من اونموقع توی جبهه بودم و از ناموس این مملکت دفاع می‌کردم. هر کسی هم که اون موقع ستون پنجم دشمن بود باید کشته می‌شد. خوب کردیم که همه رو کشتیم». منم به بابام جواب دادم: ناموس مملکت؟ کدوم ناموس؟ اونموقع می‌خواستید ناموس مملکت رو از دست سربازهای عراقی نجات بدید، الان کی هست که ناموس مملکت رو از دست حکومت نجات بده؟ بعد رو به برادرم کردم و گفتم: توئی که یه دیپلم ناقص داری، چطور شده رئیس یه اداره شدی؟ از مدیریت چی میفهمی؟ اگه رانت و رفیق‌بازی نبود مگه میتونستی اینجائی باشی که الان هستی؟

«خیام» مکثی کرد و گفت:

– خلاصه اونشب حسابی دعوا کردیم. بعد از اونشب دیگه به خونه برنگشتم. گاه و بیگاه فقط تلفن کوتاهی با مادرم داشتم، ولی با بابا و برادرم قطع ارتباط کردم.

«خیام» با لحنی برافروخته و جدی از فضای دانشگاه می‌گفت:

ـ خیلی از دانشجوها اصل نظام رو زیر سوال برده بودن و خیلی‌های دیگه خدا و اسلام رو. می‌گفتند هرچی بدبختی سرِ ما آمده، از همین اسلامه و از همین نظام. خیلی‌ها هم به موسوی اعتماد نداشتن و می‌گفتن از «دوران طلائی امام» حرف میزنه و از خودشونه، پس چرا باید به او و به اصلاحات دل ببندیم. من از موسوی حمایت میکردم ولی ته دلم نه به او و نه به اصلاحات امیدی نداشتم. از اون موقع مطالعه من بیشتر شد. بعد از آشنائی با تعداد دیگه‌ای از دانشجوها با سکولاریسم و آتئیسم آشنا شدم. برای جمع ما، خیام نه فقط یک مُنَجِم و ریاضیدان و شاعر، بلکه فیلسوفی بود که در رباعیاتش شک به خدا را مطرح می‌کرد. از همون موقع اسم «خیام» رو برای خودم انتخاب کردم.

همینطور که حرف می‌زد، پیراهنش را از تن در آورد و روی بازوی چپش شعری از خیام را که خالکوبی شده بود نشان داد:

گر بر فَلَکَم دست بُدی چون یَزدان
برداشتَمی‌ من این فَلَک را زِ میان
اَز نو فَلَکی دِگَر چنان ساختَمی
کآزاده به‌ کامِ دل رسیدی آسان

پیراهنش را به تن کرد و ادامه داد:

ـ اول میخواستم اسمم رو بذارم «آزاد». بعد دیدم «خیام» بهتره. اینطوری هر وقت کسی بپرسه چرا «خیام»، بهانه‌ای برای صحبت شروع میشه و میتونم بگم چرا باید بجای اطاعت، پرسشگری کرد، چرا باید آزاد بود و چرا لازمه که ما انسان‌ها فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو، اونطور که خودمون دوست داریم پی بریزیم. آخه تا کی باید چوب خرافات و اشتباه و ندانم‌کاری گذشتگانمون رو بخوریم.

به «خیام» گفتم:

– خوبی با هم حرف زدن و همه حقیقت رو گفتن همینه. حالا من خیلی بهتر شما و انگیزه‌های شما رو می‌شناسم. روزی می‌رسه که ایران دوباره روی پای خودش بایسته و از نو ساخته بشه. روزی که این جنایتکارها باید حساب پس بدن.

سبکبار و خندان از اتاق بیرون رفتیم. ماریا پیتزا سفارش داده بود. مشغول خوردن شدیم. ماریا رو به من کرد و گفت:

– شما ایرانی‌ها آدم‌های عجیبی هستید. دو ساعت پیش گریان از این اتاق بیرون آمدید و حالا میگین و می‌خندین!

با موافقت «خیام» برخی صحبت‌های خودمان را برای ماریا توضیح دادم. او با کنجکاوی منتظر بود حرف خنده‌داری بشنود و همینطور‌ هاج و واج به ما نگاه می‌کرد. به او گفتم:  کار ما تازه شروع شده و امیدوارم در آینده فرصت بیشتری پیش بیاد تا در مورد رفتار ایرانی‌ها، امید‌های سرکوب شده‌شون، سرخوردگی‌ها و آرزوهاشون بیشتر با هم حرف بزنیم.

پاسگاه مرزی نیروی انتظامی

نوبت بعد، دیدار با «خیام» راحت‌تر بود. به سرعت صحبت‌های دفعه قبل را ادامه دادیم. «خیام» از فضای دانشگاه در سال ۱۳۸۸ گفت که بعد از پیروزی احمدی نژاد در نمایش انتخابات، دانشجوهای فعال در «جنبش سبز» را تحت عنوان «ستاره‌دار»، بطور موقت یا دائم از تحصیل محروم کردند. ستاره‌دارها آنها بودند که به دلایل سیاسی، عقیدتی یا فعالیت‌های اجتماعی، با محدودیت‌هایی در روند تحصیل یا ادامه تحصیل مواجه می‌شدند، مثل محرومیت از تحصیل، عدم دریافت کارنامه، یا مواجهه با مشکلات اداری در ثبت ‌نام. این محدویت‌ها و محرومیت‌ها، بدون هیچ توضیح رسمی و روشن اینطور درجه‌بندی می‌شد: یک ستاره: پرونده برای بررسی بیشتر به سازمان سنجش یا نهادهای امنیتی ارسال می‌شد. دو ستاره: پرونده نیاز به بررسی عقیدتی/ سیاسی داشت. سه ستاره: فرد بطور کامل از ادامه تحصیل محروم می‌شد.

«خیام» یک ستاره گرفته بود. چند تن از دوستانش هم مشمول محرومیت از تحصیل و ارجاع پرونده به نهادهای امنیتی شدند. به همین خاطر «خیام» تصمیم گرفت حضورش در محیط دانشگاه را کم کند و در یک آتلیه عکاسی و فیلمبرداریِ مخصوص عروسی مشغول به کار شد. آخر تابستان سال ۸۸ نیروی انتظامی‌ به آتلیه‌ای که «خیام» در آنجا کار می‌کرد یورش بُرد و صاحب آنجا را دستگیر کرد. «خیام» که آنزمان در شهر دیگری بود بعد از خبردار شدن از موضوع مدتی مخفی شد. از طریق آشنایانش مطلع شد که نیروی انتظامی‌ اعلام کرده به دلیل تولید و انتشار «فیلم‌های مستهجن» آتلیه عکاسی مُهر و موم شده است. منظور از فیلم مستهجن، فیلم‌های خصوصی مراسم عروسی بود که در آن، زنان و مردان آنطور که می‌خواستند لباس پوشیده یا با هم می‌رقصیدند و مشروب می‌خوردند. «خیام» از طریق مادرش مبلغی پول تهیه کرد تا از ایران خارج شود و دوستانش در کردستان، او را به یک قاچاقبَر انسان معرفی کردند. به این ترتیب اوایل پائیز ۸۸ برای خروج از مرز اقدام کرد.

باقی داستان را «خیام» اینطور روایت کرد:

– ما پنج نفر بودیم. من، یک زن و شوهرِ جوانِ گیلانی، یک آقای تقریبا ۴۰ ساله و قاچاقبَر. روز را در یک روستا گذراندیم و حدود ساعت چهار بعد از ظهر به طرف کوه‌های مرزی حرکت کردیم. قاچاقبَر یک قاطر با خودش داشت ولی همه مسیر را پیاده رفتیم. قُله کوه برابرمان را نشان داد و گفت «به آن بالا برسیم، آنطرف ترکیه است». خیلی تند راه می‌رفتیم. هرچه می‌گفتیم کمی‌ یواش‌تر، جواب می‌داد، تا دامنه کوه تند میریم، بقیه‌اش دیگه یواش یواش. سربازهای پاسگاه مرزی همین که یک کم هوا تاریک و سرد بشه میرن داخل پاسگاه و راحت میتونیم مرز رو رد کنیم. از روشنائی باید استفاده کنیم و تا دامنه کوه باید تند حرکت کنیم». به دامنه کوه رسیدیم. روی قله‌ی کوه‌های بلندتر برف نشسته بود. ما می‌ترسیدیم شب در کوه بمونیم. قاچاقبَر اطمینان می‌داد که اتفاقی نمیافته و همینکه مرز رو رد کنیم، یک ساعت بعد به روستاهای مرزی ترکیه می‌رسیم و اونجا می‌تونیم شب رو سر کنیم و چند روز بعد به طرف استانبول بریم. هنوز هوا کامل تاریک نشده بود. از بالای کوه که به پائین نگاه می‌کردم می‌تونستم سوسوی چراغ‌های روستائی رو که از اونجا حرکت کرده بودیم ببینم. چند یال کوه رو که رد کردیم، کم کم راه آسونتر شد. قاچاقبَر آهسته گفت که کمی‌بعد مرز رو رد می‌کنیم. یکباره به طرف ما تیراندازی شد. نفهمیدم چی شد. هر کدوم به طرفی دویدیم. من با اون آقای ۴۰ ساله که اسمش حمید بود در گوشه‌ای پناه گرفته بودیم. صدای تپش قلبمون رو می‌شنیدم. چند نفر بلند بلند به فارسی داد میزدن: «بیاین بیرون وگرنه سوراخ سوراختون می‌کنیم». بعد دوباره صدای تیراندازی آمد. هر دو ترسیده بودیم و نمی‌دونستیم چکار کنیم. یکمرتبه یک سرباز نیروی انتظامی‌ با تفنگ بالای سرِ ما ظاهر شد و داد زد «پیداشون کردم، اینجان، پیداشون کردم». دو تا سرباز دیگه هم رسیدند. همانطور که به ما فحش می‌دادند به ما لگد می‌زدند. شدیدا اضطراب داشتم. نمی‌دانم چقدر طول کشید. اول کمی‌ پیاده رفتیم، بعد سوار یک جیب ارتشی شدیم و کمی‌ بعد وارد یک پاسگاه مرزی شدیم. هر سرباز جدیدی که ما رو می‌دید به ما تیکه می‌انداخت و قهقهه می‌زد. روی زمین نشسته بودیم و دستمون بالای سرمان بود. یک گروهبان وارد اتاقی که ما بودیم شد. از همون اول، کلی فحش‌های جنسی نثارمان کرد. همینطور یکریز سوال می‌پرسید و تا میخواستیم جواب بدیم، محکم توی دهانمون می‌کوبید و داد می‌زد خفه مادر ج…!

لکنت زبان «خیام» بیشتر شده بود. گفتم: بقیه‌اش رو بعد از ناهار ادامه میدیم.

در مدت ناهار «خیام» ساکت بود. چند کلامی‌ با دوست دخترش رد و بدل کرد. چیز زیادی نخورد. گفت سردرد دارد و باید قرص بخورد و کمی‌ دراز بکشد. به او گفتم می‌توانیم ادامه صحبت را به فردا موکول کنیم. جواب داد که اگر نیم ساعت استراحت کند دوباره سرحال می‌آید. قرص خورد و برای استراحت به اتاق دیگر رفت. تقریبا چهل و پنج دقیقه بعد خودش بیرون آمد و بعد از رفتن دستشوئی برای ادامه صحبت اعلام آمادگی کرد.

به اتاق دیگر رفتیم. «خیام» روایت‌اش را اینطور پی گرفت:

-من و حمید رو لخت کردن. فقط یه شورت و جوراب به تن داشتیم. گروهبانی که اونجا بود یه پارچ آب روی تن حمید ریخت و گفت هر چی می‌پرسم راستش رو میگی، اگه نه با «این» طرفی. یک شلنگ تقریبا یک متری رو که روی میز بود برداشت و نشونش داد. حمید گریه می‌کرد و با التماس می‌گفت به خدا راستش رو میگم. هر چی شما بپرسین راستش رو میگم.  در اتاق بجز گروهبان، دو تا سرباز هم با کلاشنیکف حمایل شده ایستاده بودن و می‌خندیدن. گروهبان بعضی وقت‌ها رو به اونها می‌کرد و شرط‌بندی می‌کرد که ایندفعه درست جواب میده. اون صحنه هنوز پیش چشم‌هامه:
– بچه کجائی؟
– بچه زنجان هستم سرکار
– چقدر دادی که از مرز ردت کنند؟
– دو هزار تا…
گروهبان با شلنگ افتاد به جون حمید و چپ و راست می‌زدش. حمید سرش رو وسط دوتا دستاش گرفته بود و ضمن قسم خدا و پیغمبر، داد می‌زد به خدا راست میگم.
– فلان فلان شده فکر کردی خر گیر آوردی، دو هزار تا؟
– بله سرگروهبان، به خدا دو هزارتا، دو هزار دلار…
– آها… خوب کجا میرفتی؟ چرا میخواستی از مرز رد شی؟

– حمید همانطور که اشک می‌ریخت گفت: سرگروهبان قرض بالا آوردم. زن و بچه دارم. برای اینکه قرض‌هام رو بدم دارم میرم اونطرف، شاید استانبول کار پیدا کنم و برگردم و قرض و بدبختی‌ام رو جبران کنم.

من ترسیده بودم. سرم را وسط بازوهام قایم کرده بودم و تو خودم جمع شده بودم که یکمرتبه با شلنگ به جان من نیافته. گروهبان به حمید گفت: گفتم راستش رو بگو. و به دنبال آن چند ضربه دیگه شلنگ به تنِ خیس‌اش زد.
– فلان فلان شده، اگه پول نداری که قرضت رو بدی، پس از کجا پول آوردی که از مرز ردت کنن؟

عاقبت حمید زیر ضربه‌های شلنگ قبول کرد فردا به خانواده‌اش زنگ بزنه که یک نفر تا سه روز آینده پول بیاره و تحویل بده تا آزادش کنند. گروهبان به سربازها گفت حمید رو به اتاق دیگه ببرند و سراغ من آمد. خیره به من نگاه می‌کرد و همانطور که به سیگارش پک می‌زد گفت: نترس بچه خوشگل، بهت شلاق نمیزنم. از اون زُلفی که داری و رنگ پوستت معلومه که بابای خرپولی داری. طوری نمیزنمت که جاش معلوم بشه.

وقتی از اسم و مشخصات پرسید، فی البداهه اسمی‌ بهش گفتم. در مورد پدر و خانواده هر چی پرسید، همه را غلط گفتم. از من یه شماره تلفن از پدرم خواست که گفتم فراموش کردم چون تحت فشار دچار فراموشی میشم. گروهبان همانطور که می‌خندید، رو به دو تا سرباز دیگه کرد و گفت: دیدید گفتم راست میگه. بلندش کنید.

خیلی ترسیده بودم. می‌لرزیدم، سرم را لای دو تا دستام قایم کرده بودم. دو تا سرباز به طرفم آمدند. حسابی خودم رو جمع کردم. گروهبان رو به من کرد و گفت: مگه نمیگی راست گفتی؟ پس چرا دیگه میترسی؟

با دست اشاره کرد و سربازها دست چپم روی میز گذاشتند. یکی دستم رو گرفت و اون یکی از پشت همه بدنم رو محکم گرفت. گروهبان سیگارش رو پشت دستم خاموش کرد و گفت اینهم پاداش راست گفتن‌ات.

لکنت زبان «خیام» بیشتر و بیشتر می‌شد. پیشنهاد کردم صحبت را قطع کنیم. گفت: نه باید ادامه بدم. و ادامه داد:

ـ گروهبان یک چکش از روی میز برداشت و گفت تا پنج میشمارم و شماره تلفن بابا جونت رو بهم میدی وگرنه با همین انگشتات رو خورد می‌کنم.

بعد از مدت‌ها که قسم خوردن رو فراموش کرده بودم، به التماس افتادم و گروهبان رو به خدا و پیغمبر قسم میدادم که راست گفتم. گروهبان شمارش رو شروع کرد و من مثل مار به خودم می‌پیچیدم و داد می‌زدم. یک… دو … سه … و یک ضربه محکم چکش روی دست چپم فرود آمد. و صدای قهقهه گروهبان و سربازها… سربازها منو به گوشه اتاق پرت کردند. همینطور اشک می‌ریختم و داد می‌زدم. دست چپم رو توی دست راستم گرفته بودم و بالا و پائین می‌پریدم. از لابلای اشکهام دستم رو نگاه می‌کردم. کمی‌ که گذشت فهمیدم چکش روی ناخن شصت دستم خورده و جای دیگه آسیب ندیده. گروهبان و سربازها رفتند بیرون و کمی‌ بعد برگشتند. من همینطور میلرزیدم و گریه میکردم. گروهبان رو به من کرد و گفت:

– اینهم پاداش راست گفتن‌‌ات، خوشت اومد؟ مادر ج… فکر کردی با خر طرفی، ها؟ فلان فلان شده… مادرت رو به عزات می‌نشونم… تو یه الف بچه فکر کردی میتونی منو بازی بدی؟!

به سربازها گفت: میبرینش مستراح بیرون. میاندازینش توی اون چاله. در رو هم از پشت قفل می‌کنید. اگه در رو شکست و اومد بیرون یه گلوله حرومش می‌کنید و لاشه‌اش رو میاندازید جلوی گرگ‌ها… و محکم و خشن رو به سربازها داد زد: خرفهم شدین؟

سربازها که خودشون رو کمی‌ جمع کرده بودند، جدی جواب دادند: بله سرکار!

همینطور که سربازها زیر بغل منو گرفته بودن تا از اتاق بیرون ببرن گروهبان دستش رو زیر چونه من گذاشت و به چشمام نگاه کرد و گفت: بچه خوشگل، تا فردا وقت داری فکرت رو بکنی. دو تا راه جلوت هست؛ اول: دستتو می‌بری توی چاه مستراح و تا صبحِ سحر اونقدر گُه نوش جون میکنی تا جونت در بیاد و بمیری. اینطوری کار ما رو ساده میکنی و لاشه‌ات را توی کوه گم و گور میکنیم. و راه دوم اینکه مثل بچه‌ی آدم شماره تلفن بابا جونت رو میدی تا معلوم بشه چقدر بچه‌ی خوشگلشون رو دوست دارند و حاضرند چقدر برات خرج کنند. بعد با سرِ چکش گردنِ من رو به طرف خودش کشید و گفت: البته قبل از اینکه توی کوه گم و گورت بکنیم با همین چکش چند تا خالِ خوشگل روی صورتت میکارم تا کسی نتونه تشخیص بده تُخمِ کدوم حرامزاده‌ای هستی.

حالِ «خیام» کاملا بهم ریخته بود. چشمانش را بسته و سرش را به بالا و عقب کشیده بود. برای چند لحظه کاملا سکوت بود. صدای تپش قلبش شنیده می‌شد. کنارش ایستادم، دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم: چه خوب که زنده‌ای و اینجائی. بعد زیر بغلش را گرفتم و گفتم بریم بیرون.

ماریا برای کاری رفته بود بیرون. «خیام» رفت دستشوئی و کمی‌ بعد بیرون آمد و گفت میرم کمی‌ دراز بکشم. در یک ساعتی که «خیام» استراحت می‌کرد، ماریا برگشت. به او گفتم «خیام» خسته شده و استراحت نیاز دارد. با هم شام سبکی تهیه کردیم.

وقتی «خیام» از اتاق بیرون آمد، تلاش می‌کرد همه چیز را عادی جلوه دهد. به طرف ماریا رفت و او را بوسید و پرسید برای شام چی آمده کرده و… برایم جالب بود که چگونه این همه فشار روحی- عصبی را تحمل می‌کند.  بعد از شام به او گفتم بهتر است امشب ادامه ندهیم.

فردا شب به دیدار «خیام» رفتم. ماریا نبود. از «خیام» حالش را پرسیدم تا یقین پیدا کنم که مایل است روایت‌اش را ادامه دهد. خواهش کردم کوتاه‌تر صحبت کند و گفتم هر جا لازم دیدم از او سوال می‌کنم تا جزئیات بیشتری را بگوید. او در ادامه گفت  که آنشب، با حال بد و دست آسیب‌دیده، در سرمای کوهستان با یک شورت و یک جوراب، داخل مستراح تاریکی محبوس شد. از خواب خبری نبود. صبح روز بعد وقتی او را خسته و بی‌رمق نزد گروهبان برده بودند، او با انگشت دهان «خیام» را باز کرده بود و نگاهی انداخته و رو به سربازان گفته بود «گُه نخورده، یعنی آدم شده و شماره تلفن بابا جونش یادش اومده». «خیام» همانطور که می‌لرزید شماره تلفن پدرش را به گروهبان داده بود و به او گفته بود پدرش جانباز است و از رؤسای جهاد و برادرش هم از رؤسای بسیج شهرشان.

بعد از شنیدن این حرف‌ها، گروهبان خودش را جمع و جور کرد و به سربازها گفت که «خیام» را به حمام ببرند و لباس به تنش کنند. «خیام» را در اتاقی تنها نگه داشته بودند. بعد از ظهر گروهبان سراغش آمده بود. گفته بود با پدرش صحبت کرده و او گفته «مهدی مایه ننگ خانواده ست. اگر نعش‌اش رو هم به اینجا برگردونن نمیخواد تحویلش بگیره».

«خیام» نمی‌دانست که بین پدرش با گروهبان چه حرف‌هائی رد و بدل شده بود. ولی گروهبان به او گفته بود «حقا که یه تُحفه‌ای مثل تو واقعا به درد اونور مرز میخوره». بعد وسایل «خیام» را به او برگردانده بودند و همراه دو سرباز تا نقطه صفر مرزی برده بودند. سربازها یک مسیر مالرو را نشانش داده و به او گفته بودند «همین راه رو بگیر و برو تا برسی به روستای ترکیه. برو و دیگه پشت سرت رو هم نگاه نکن».

تَرک ایران با دلی شکسته

برای اولین بار چشمان «خیام»  را پر ازاشک می‌دیدم. او باقی ماجرا را اینطور تعریف کرد:

– همونطور که با درد و اشک و گریه به پائین کوه و به سمت روستای ترکیه می‌رفتم از خودم می‌پرسیدم، اگه من جای دیگه‌ای به دنیا آمده بودم، باز هم سرنوشتم این بود؟ اون از خانواده و اینهم از کشوری که با من اینطور رفتار کرد. صدای اذان، مسجد و هر جای این مملکت برای من جز درد و رنج خاطره‌ای نداره. همه‌اش دروغ و ریا و فریب و تجاوز و بی حرمتی. آیا حق ماست که اینطور درد بکشیم؟

حرفی نزدم. بعد از لحظاتی سکوت به «خیام» گفتم:

– اینها ربطی به ایران نداره. همه‌اش به این حکومت جهنمی‌ برمی‌گرده و این دین و آئینی که توی مغز ماها کردن. اینها هم ایران رو نابود کردن، هم انسانیت رو در این مملکت از بین بردن و هم باعث آوراگی ماها شدن.

کاملا آشکار بود که «خیام» علاقه‌ای به شنیدن آنچه می‌گفتم ندارد. حرفم را قطع کردم و او ادامه داد:

– وقتی به روستای ترکیه‌ای رسیدم قاچاقبَر و اون زوج گیلانی رو دیدم. هنوز اونجا بودن. چند روز بعد به استانبول منتقل شدیم. سه ماه بعد، با هزار بدبختی، با پولی که مادرم فرستاد خودم رو به آلمان رسوندم.

از «خیام» خواستم گفتگو را پایان بدهیم و غذا را هم بیرون خانه بخوریم و پس از آن صحبت را از سر بگیریم. با ماریا، سه نفره بیرون رفتیم و چند ساعت بعد به خانه بر گشتیم. اینبار تمرکز صحبت را بر چگونگی کسب آمادگی برای دادگاه گذاشتم و توضیح دادم:

– تا تشکیل دادگاه هنوز وقت زیادی داریم. تا آن زمان باید خلاصه‌ای از همه آنچه گفتین رو به زبان مناسب برای دادگاه تنظیم کنیم. از یک روانشناس که تخصص‌اش ضربه روحی است وقت بگیریم تا ضمن گواهی بر قابل باور بودن آنچه گفتین، بنویسه که تشخیص‌اش از علت لُکنت زبان شما چیه و تصریح کنه که چرا در مصاحبه با اداره امور پناهندگی در موقعیتی نبودین که برخی موضوع‌ها رو توضیح بدین. همه این مدارک رو به وکیل تحویل میدیم. چند هفته قبل از تشکیل دادگاه هم وقت داریم تا با مرور همه چیز، برای صحبت در دادگاه آماده بشین.

در پایان به «خیام» اطمینان دادم که شانس قبولی‌اش زیاد است.

حدود یک سال و نیم بعد، دادگاه «خیام» تشکیل شد. او به روشنی به پرسش‌های قاضی پاسخ داد و قبولی پناهندگی اش را دریافت کرد. مدتی بعد با ماریا، دوست دخترش، خانه مشترکی اجاره کردند و به زندگی مشترک خود ادامه دادند.

اِدیتور زندگی

یک سال بعد، برای آخرین بار «خیام» را دیدم. گفت در حال گذراندن کلاس زبان آلمانی است و قصد دارد بعدا به عنوان اِدیتور فیلم در یک شرکت خصوصی کار کند. تشویق‌اش کردم و در همان حال که برایش آرزوی موفقیت می‌کردم از او پرسیدم با فشار سنگین ضربات روحی چه می‌کند. روی بازوی چپ‌اش زد و با اشاره به شعر خیام گفت:

از نو فَلکی دِگر چُنان ساختمی…  و با لبخند اضافه کرد:

– زندگی مثل اِدیت فیلم است. یه فیلم یکی دو ساعته از اِدیتِ تیکه‌های کوچک فیلم‌های خام ساخته میشه. در کنار اون دو ساعت فیلم، ده‌ها ساعت فیلم خام دیگه هست که آرشیو میشه یا دور میریزن. اونچه میمونه همون تیکه‌های به درد بخور و چینشِ درست‌شون کنار همدیگست. من تصمیم گرفتم اِدیتور فیلم زندگیِ خودم بشم. اونچه در خانواده و ایران و هر جای دیگه بر من گذشته رو آرشیو کردم و گذاشتم کنار! دیگه نمیخوام بذارم کسی برام «بِکن، نکُن یا خوب و بد» تعیین کنه. حالا اینجا تو آلمان میخوام خودم برای خودم تصمیم بگیرم و قصه زندگی خودم رو خودم بنویسم، خودم اِدیتش کنم و خودم بسازمش.

در آغوشش گرفتم و برایش آینده خوب و خوشی آرزو کردم.

*****

روایت «خیام» نمونه نسل بعد از انقلاب ۵۷ است. نسلی که  بیدار شده و به پرسشگری روی آورد  و در مقابلِ نسل قبل خود ایستاد. نسلی که تلاش کرد با «اصلاحات» به جنگِ حکومت برود، ولی متوجه شد که این نظام ظرفیت هیچگونه اصلاحی ندارد. «جنبش سبز» آغازِ پایانِ امید بستن به اصلاحات بود. بسیاری از آن نسل از روند تحولات سیاسی سرخورده شدند. جنبش دانشجوئی برای سال‌ها با رکود مواجه شد. اما آن تجربه باعث شد تا نگاه‌ها هرچه بیشتر متوجه ریشه‌ها شود. اینگونه، اسلام سیاسی در سطح وسیع‌تری کنار زده شد و سکولاریسم هرچه بیشتر شناخته شد و قدرت گرفت. نتیجه نهائی این تحولات در دی‌ماه ۱۳۹۶خودش را نشان داد، آنجا که مردم کوچه و بازار در خیابان‌ها شعار سردادند: «اصولگرا اصلاح طلب، دیگه تمومه ماجرا».

* گفته‌های رد و بدل شده بیش از آن است که در این سرگذشت‌ها آمده.

سرگذشت‌های دیگر:

|مینا|  |قادر|   |پوران|   |شهین|

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۸ / معدل امتیاز: ۴٫۳

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=378576