«شهین»؛ (روایت‌های یک مددکار اجتماعی در آلمان؛ سرگذشت‌ پناهجویانی که از جمهوری اسلامی فرار کرده‌اند)

- شهین در اواسط دهه ۸۰ میلادی (اواسط دهه ۶۰ خورشیدی) وارد آلمان شده و درخواست پناهدگی‌اش رد شده بود. در تمام مراحل قانونی از جمله شکایت در دادگاه نیز جواب رد گرفته بود و باید خاک آلمان را ترک می‌کرد، اما به دلیل آنکه پاسپورت ایرانی نداشت اداره خارجیان نمی‌توانست او را اخراج کند.
- «چند سال بعد از انقلاب در ایران، در دهه ۸۰ میلادی (دهه شصت) برادرش رو که دکتر بیمارستان و طرفدار یک گروه چپ بود اعدام کرده بودند. او اولین فرزند خانواده بود و اونموقع حدودا ۳۵ ساله بود. طوری که شهین می‌گفت دو سال بعد خواهر بزرگترش رو هم که دبیر دبیرستان بود و او هم طرفدار همان گروه چپ بود دستگیر کرده و اعدام کردند...»
- سه بار به دیدن شهین در کلینیک اعصاب و روان رفتم. هربار که مرا می‌دید انگار بار اولی بود که ملاقات می‌کنیم. حافظه‌اش بسیار ضعیف شده بود. در مورد گذشته‌اش با او حرفی نزدم. نگران بودم که بهم بریزد و وضع‌اش بدتر شود.

یکشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۴ برابر با ۰۱ ژوئن ۲۰۲۵


آنچه در این مجموعه می‌خوانید، از سرنوشت‌های واقعی الهام گرفته شده و به‌ منظور حفظ حریم خصوصی، نام‌ها و جزئیات قابل شناسایی، تغییر یافته‌اند.
حنیف حیدرنژاد (قهرمان)

«شهین»

اولین سالی بود که بطور تخصصی و تمام‌وقت به عنوان مددکار اجتماعی کارم را شروع کردم. اولین استخدامی‌ مرکز مشاوره بودم و همکار دیگری که تجربه داشته باشد در کنارم نبود. همه چیز برایم جدید بود. اگرچه قبل از آن پنج سال با سازمان عفو بین‌الملل و مرکز خدمات اجتماعی کلیسای پروتستان بطور داوطلبانه در امور پناهجویان کار کرده و از آن طریق خیلی تجربه آموخته بودم، اما کارِ تمام‌وقت استخدامی، چیز دیگری است.

در آن زمان بطور منظم جلساتی بین چند شهر که با هم همسایه بودند برگزار می‌شد که به آن «میزگرد» می‌گفتند. در این جلسات نمایندگان موسسات مربوط به پناهندگان و مهاجرین و در صورت لزوم، نماینده برخی نهادهای دولتی شرکت می‌کردند. این جلسات مصوبه‌ای نداشت و شرکت در آن الزامی‌ نبود. هدف تبادل نظر در مورد موضوعات مهم و مطلع کردن جمع از آخرین تحولات و قوانین یا مصوبه‌های جدید بود. یک حُسن این جلسات، آشنائی از نزدیک با همدیگر بود. بجای آنکه فقط از طریق نامه یا تلفن نام همدیگر را شنیده باشیم، فرصتی بود تا بطور حضوری همدیگر را ببینیم. در حاشیه این جلسات که معمولا نصف روز طول می‌کشید، فرصتی بود برای صحبت کردن در مورد برخی موارد خاص. در یکی از این جلسات، آقای مُولِر رئیس بخش خوابگاه‌های پناهجویان در اداره سوسیال یکی از شهرهای همسایه، با من در باره یک «مورد خاص» صحبت کرد و درخواست کمک کرد. موضوع مربوط به یک خانم ایرانی به نام «شهین» می‌شد.

شهین در اواسط دهه ۸۰ میلادی (اواسط دهه ۶۰ خورشیدی) وارد آلمان شده و درخواست پناهدگی‌اش رد شده بود. در تمام مراحل قانونی از جمله شکایت در دادگاه نیز جواب رد گرفته بود و باید خاک آلمان را ترک می‌کرد، اما به دلیل آنکه پاسپورت ایرانی نداشت اداره خارجیان نمی‌توانست او را اخراج کند و به همین خاطر به او «دولدونگ- Duldung» داده شده بود.

«دولدونگ» یک برگه شناسائی برای پناهجویانی است که درخواست پناهندگی آنها پس از طی همه مراحل قانونی و شکایت به دادگاه، مختومه اعلام شده است. اما آن فرد به دلیل آنکه یا بیمار است و نمی‌تواند با هواپیما مسافرت کند و یا چون فاقد پاسپورت معتبر از کشور خودش است، به ناچار در آلمان «تحمل شده» و برگه‌ای جهت شناسائی او صادر می‌شود که هر ماه یا حداکثر هر شش ماه تمدید می‌شود. افراد دارنده «دولدونگ» از بسیاری مزایا محروم می‌شوند. این موقعیت، یکی از ابزارهای قانونی اداره خارجیان هر شهر برای فشار گذاشتن بر پناهجویانِ رد شده است تا ناچار داوطلبانه آلمان را ترک و یا از ترس اخراج مخفی شوند و هزینه رسیدگی به آنها از صندوق دولتی کم شود.

شهین در یک کمپ پناهجویان تنها در یک اتاق زندگی می‌کرد. اما به دلیل آنکه سلامت روانی‌اش را از دست داده بود، اداره سوسیال در نظر داشت او را از آن کمپ پناهندگی به یک کلینک روان و اعصاب بفرستد تا در آنجا تحت درمان قرار بگیرد. شهین در مقابل تخلیه اتاق مقاومت می‌کرد و درخواست اداره سوسیال از من این بود که از طریق گفتگو او را راضی کنم داوطلبانه و بدون استفاده از زور برای درمان به کلینک منتقل شود.

چشمان یک کودک در چهره‌ای پیرشده

دوشنبه هفته بعد، نزدیک ساعت ۱۲ به همراه آقای مُولِر برای دیدن شهین به کمپ محل سکونش رفتم. از آقای مولر خواهش کردم با توجه به آنچه در مورد شهین به من گفته بود مایلم با او تنها صحبت کنم. وقتی به جلوی در اتاق شهین رسیدم آقای مولر کمی‌ دورتر ایستاد و سرایدار ساختمان مرا همراهی کرد. سه بار محکم روی درِ فلزی اتاق کوبید تا بالاخره شهین در را باز کرد. نگاهش روی چهره سرایدار ثابت شده بود. معلوم بود او برایش آشناست. سرایدار به آلمانی سلام کرد و به شهین گفت: «این آقا میخواد با شما صحبت کند» و ما را با هم تنها گذاشت.

حالا من در مقابل شهین بودم. زنی با موهای خاکستری ژولیده، چشمانی گود رفته و تارهای پراکنده مو بر صورتش. صورتی خسته، اما چشمانی پر فروغ، همچون یک کودک. قدی متوسط و هیکلی چاق داشت. ۵۰ ساله به نظر می‌رسید، در حالی که مطابق چیزی که به من گفته بودند ۳۸ ساله بود. به فارسی سلام کردم. یکه خورد. خودم را معرفی کردم:

– سلام شهین خانم، من اسمم قهرمانِ… ببخشید سرزده مزاحم شدم.

شهین دستی به موهای سرش کشید. کاملا غافلگیر شده بود و گفت:

– آقای… چی چی؟

– شهین خانم اسم من قهرمان است. من مددکار اجتماعی هستم. می‌بخشید که سرزده اومدم. وقت دارید با هم کمی‌ حرف بزنیم. اگه وقت مناسب نیست بعدا بیام.

شهین کمی‌ این پا و اون پا کرد. با کنجکاوی سرش را کمی‌ از چهارچوب در بیرون آورد و همانطور که موهای ژولیده‌اش که جلوی چشمش را گرفته بود کنار می‌زد به انتهای راهرو نگاه کرد. سرایدار در کنار آقای مولر آنطرف ایستاده بودند. شهین رو به من کرد و با لهجه‌ی شیرازی گفت:

-‌هااا بیاید تو، چی شده حالا؟

وارد اتاق که شدم نزدیک بود حالم بهم بخورد. اتاق ۲۵ متری با بوی تعفن، بوی تند غذاهای پسمانده و قاطی با بوی ادرار تند به مشام می‌خورد. اتاق با  پنجره‌های بسته و پرده‌های ضخیم کشیده، نیمه‌تاریک بود. شهین به طرف تخت رفت و روی آن نشست. یک شلوار اسپرتِ کلفت و گشادِ خاکستری به پا داشت که لکه‌های قدیمی‌ غذا روی آن دیده می‌شد. شلوار خیلی گشادی که بندش شل بود و شهین موقع راه رفتن یا هر وقت که بلند می‌شد، آنرا چند بار با دست بالا می‌کشید. تی‌شرت شُل و گشادِ آبی که روی شلوارش افتاده بود یکی دو جا سوراخ داشت.

نزدیک پنجره یک صندلی چوبی قدیمی‌ بود. در حالی که سعی می‌کردم حالت تهوع‌ام را کنترل کنم به طرف صندلی رفتم و نشستم. نگاهی به دور و بَر انداختم. اتاق به یک انباری و یک آشغالدانی شبیه بود. هر طرف لباس‌های رنگارنگ روی هم ریخته شده بود. موقع قدم برداشتن باید مواظب بودی پایت روی چیزی نرود. اشیای مختلف چوبی یا فلزی، ظرف‌های غذای نیمه تمام، شیشه‌ها و کنسروهای باز شده که نصف مواد داخل‌شان بیرون ریخته بود. در گوشه‌ای یک اجاق برقی دو شعله روی زمین بود و روی آن دو قابلمه کوچک. یکی خالی و یکی نیمه پُر و قاشقی داخل‌اش. کنار اجاق برقی یک کتری برقی هم روی زمین بود با چند لیوان پلاستیکی و چینی در کنارش. روی تشکِ تخت آثار ادرار خشک شده قدیمی‌ دیده می‌شد.

کیفم را کنار صندلی گذاشتم و ژاکتم را در آوردم. لحظه‌ای بدون آنکه کلامی‌ رد و بدل شود گذشت و بعد من شروع کردم:

– شهین خانم، من مددکار اجتماعی هستم. آقای مولر از اداره سوسیال خواهش کرده با شما صحبت کنم. شما تازه از خواب بیدار شدید. اگه موافقین من میرم بیرون و نیم ساعت دیگه شما تشریف بیارید بیرون، یا من دوباره میام که با هم صحبت کنیم.

شهین آشکارا متعجب و‌ هاج و واج بود. موهای پُرپُشت‌اش را از پشت جمع کرد و به آن گیره‌ای زد. بقیه موهای جلوی صورتش را کنار زد و پرسید:

– شما آلمانی هستی؟ چقدر خوب فارسی حرف می‌زنید؟

– نه، من ایرانی‌ام.

– ولی رنگ چشم‌های شما سبزه یا آبی… قیافه‌تون اصلا آلمانیه…

و با همان لهجه قشنگ شیرازی ادامه داد:

-خب، حالا بگین چی شده… با من چی کار دارین…

برای من کاملا واضح بود که در آن وضعیت و با این نوع آشنائی، موقعیت برای صحبت با او مناسب نیست و ادامه دادم:

– خب شهین خانم، الان نزدیک ظهره. حتما حسابی گُشنه‌اید. من هم امروز صبحانه نخوردم. بهتره شما کمی‌ آب به سر و صورت خودتون بزنید. بعدش با هم میریم یه جا میشنیم و یه چیزی میخوریم. چی میگین، موافقین؟

شهین بعد از مکث کوتاهی پرسید:

ـ  بیرون بریم غذا بخوریم؟

– آره، مهمون من. همین نزدیکی‌ها یه رستوران کوچک تُرکی هست، فکر می‌کنم می‌شناسید.

-‌هااا…، باشه…

– شما مهمون من هستین شهین خانم. بیرون منتظرتون هستم.

ژاکت و کیفم را به دست گرفتم و از اتاق بیرون رفتم. همانطور که به طرف در می‌رفتم، نگاه متعجب شهین مرا  تعقیب می‌کرد.

در بیرون با آقای مولر صحبت کردم و توضیح دادم که این اولین برخورد من و شهین است و از آنجا که او را نمی‌شناسم، نمی‌شود موضوع مهمی‌مثل جابجائی و رفتن به کلینیک اعصاب و روان را به شیوه خشک و اداری با او مطرح کنم. لازم است وقت بیشتری برای شهین بگذارم و با او آشنا شوم. با او برای ناهار بیرون می‌روم و در پایانِ دیدار با او در این مورد صحبت می‌کنم. قرار شد که آقای مولر ساعت ۴ بعد از ظهر به جلوی ساختمان محل سکونت شهین برگردد تا نتیجه را با حضور شهین به او بگویم.

آقای مولر تاکید کرد:

– شما خودتان رفتید داخل اتاق و دیدید که چه وضعی دارد. ما به لحاظ رعایت بهداشت و سلامتی خودش و بقیه ساکنین این ساختمان نمی‌توانیم اجازه دهیم که او در این اتاق بیشتر از این تنها بماند. امکان شیوع بیماری و امکان آتش‌سوزی هست.

و اضافه کرد:

– شهین قبلا می‌توانست در حد رفع مشکل، آلمانی صحبت کند. اما الان به سختی می‌شود با او ارتباط برقرار کرد. هیچ نامه‌ای را نمی‌خواند و به آن جواب نمی‌دهد. «بی‌آزار» است، یعنی پرخاشگر نیست، اهل خشونت نیست و آزارش به دیگران نمی‌رسد. اما توان انجام کارهای روزانه شخصی و اداری خودش را ندارد. توان رعایت بهداشت فردی و محل زندگی‌اش را هم ندارد.

آقای مولر ادامه داد که در گذشته شهین سه بار در کلینیک اعصاب و روان بستری شده و تشخیص پزشکی قطعی در مورد او وجود دارد. نیاز به مرقبت دارد و یک نفر باید بطور قانونی سرپرستی او را بپذیرد. دادگاه نیز حکم داده که باید یک نفر به عنوان «سرپرست قانونی» برای او تعیین بشود و امور اداری و مالی او را به عهده بگیرد. تا آن زمان لازم است شهین در کلینیک روان و اعصاب تحت درمان قرار بگیرد.

صحبت من و آقای مولر همچنان ادامه داشت که شهین از اتاق‌اش بیرون آمد. موهایش را کمی‌ منظم کرده و آبی به سر و صورتش زده بود. شلوار لی گشاد با یک پیراهن گُلدار سبز و قرمز به تن کرده و یک کاپشن نازک نارنجی روی آن پوشیده بود. بی‌تناسبی رنگ‌ها خیلی به چشم می‌آمد. همانطور که به طرف من می‌آمد لبخندی ناباورانه بر لب داشت که نمی‌توانست پنهانش کند. وقتی به من و آقای مولر رسید به آلمانی سلام کرد. معلوم بود که او را می‌شناسد. آقای مولر با احترام به سلام او جواب داد و گفت:

– امروز آقای قهرمان آمده تا با شما صحبت کند. می‌دانید که ما خوبی شما را می‌خواهیم و هرکاری توانسته‌ایم برای شما کرده‌ایم. امیدوارم روز خوبی داشته باشید.

من هم حرف‌های آقای مولر را ترجمه کردم.

شهین همانطور که سرش را تکان می‌داد با احترام و با لبخند و به آلمانی جواب داد:

– بله، بله، ممنون، ممنون.

معلوم بود کوتاه‌ترین جواب به زبان آلمانی را انتخاب کرده که مجبور نشود بیشتر حرف بزند. آقای مولر از ما خداحافظی کرد و به طرف اتومبیل‌اش رفت. من و شهین پیاده به طرف خیابانی که بیست دقیقه با ما فاصله داشت رفتیم تا در یک رستوران کوچک تُرکی ناهار بخوریم. در طول مسیر کمی‌از خودم گفتم. اینکه اهل کجا هستم، چند وقت است در آلمان هستم و کجا زندگی می‌کنم . از لهجه زیبای او تعریف کردم.  او هم کمی‌ از خودش گفت. چیزی که در گفته‌های شهین توجهم را جلب کرد این بود که بجز در مورد شیرازی بودنش، هر چه در مورد خودش می‌گفت تغییر می‌کرد. می‌گفت یک برادر و یک خواهر داشته و بعد چیز دیگری می‌گفت. می‌گفت مادرش در آلمان است بعد می‌گفت در ایران فوت کرده. می‌گفت شش سال است که در آلمان است و بعد می‌گفت ۹ سال و… متوجه شدم که حافظه‌اش احتمالا آسیب دیده و نمی‌توان روی درستی گفته‌هایش حساب کرد. این موضوع در صحبت‌های بعدی ما بیشتر تائید شد. در مدتی که ناهار می‌خوردیم نیز از همه چیز و همه جا حرف زدیم. من از خاطرات ایران گفتم و برخی فیلم‌ها. از «مرداد برقی» و «صمد آقا و لیلا» گفتم و از «باقرزاده»… و شهین می‌خندید.

بعد از ناهار در همان اطراف قدم زدیم و در مسیر برگشت، در جائی آرام، روی نیمکتی نشستیم. می‌خواستم در مورد انتقال به «بیمارستان» با او صحبت کنم. عمدا نمی‌خواستم از واژه کلینیک اعصاب و روان استفاده کنم. از اینجا شروع کردم که قبلا سه بار در بیمارستان بوده و از او پرسیدم چطور گذشته و آیا راضی بوده؟ خوشبختانه شهین با روی باز به پرسش‌ها جواب می‌داد. ولی مطمئن نبودم تا کجا درست می‌گوید. یکبار می‌گفت فلان بیمارستان در فلان شهر بوده و بعد چیز دیگری می‌گفت و.

بین صحبت خیلی خودمانی به او گفتم:

– خوب شهین خانم، اینطور که شما گفتین هر وقت از بیمارستان برمی‌گشتین خیلی سرحال‌تر بودین. در این جشن و اون جشن شرکت می‌کردین. غذای ایرانی برای همسایه‌ها درست کردین و کلی خوش گذشته.

شهین با لبخند و چهره‌ای شاد صحبت‌هایم را تائید می‌کرد. ادامه دادم:

– این آقای مولر رو که می‌شناسین. خیلی شما رو دوست داره. قبلا جای دیگه‌ای بودید و راضی نبودید، ولی آقای مولر ترتیبی داد که به خونه فعلی اومدین.

شهین با تکان دادن سر تائید کرد و گفت: آره والله، آدم نِتی است. (نِت، به آلمانی: مهربان)

ادامه دادم:

– الان آقای مولر نگران حال شماست و میگه یک ماه قبل باید میرفتین بیمارستان. اونجا به شما میرسن. بعد دوباره که خوب شدین میائین بیرون و سرحال و شاد میتونین با دوستانتون خوش باشین و…

به تدریج موضوع را دقیق‌تر و مشخص‌تر مطرح کردم و در آخر گفتم:

– رفتن به بیمارستان دست خودتونه. اگه بگین همین امروز، فکر نمی‌کنم آقای مولر نه بگه. گفتم که شما رو دوست داره. اگر هم بگین فردا، مشکلی نیست. ولی اگه امروز باشه، من هم هستم و میتونم تا بیمارستان با شما بیام.

شهین همانطور که لبخند به لب داشت، پرسید:

– یعنی شما هم میایین؟

– بله؛ با شما میام تا توی اتاق جدیدتون در بیمارستان. چطوره؟ موافقین؟

شهین خیلی خوشحال بازوی مرا گرفت و سرش را روی شانه‌ام چسباند و گفت:

– باشه، پس همین امروز.

به جلوی ساختمان محل خواب شهین که رسیدیم آقای مولر به ماشین‌اش تکیه داده بود و با همان سرایدار کمپ مشغول صحبت بود. در حضور شهین موضوع را به آقای مولر توضیح دادم. شهین از اینکه هربار نام او با احترام گفته می‌شود خوشحال بود. در پایان گفتم شهین نیم ساعت وقت می‌خواهد تا بعضی وسایل را با خودش بیاورد. آقای مولر  نیز با لحنی محترمانه به شهین گفت:

– خوشحالم که موافقید، این تصمیم برای سلامتی خودتان خیلی تصمیم درستی است. بعد از مرخص شدن از بیمارستان هم ناراحت نباشید دوباره یک جای خوب در اختیار شما می‌گذاریم.

با این حرف حالت چهره شهین عوض شد و با صدای محکمی‌ به زبان آلمانی دست و پا شکسته گفت:

– نه! اینجا! همینجا! اینجا خونه منه. بعد از بیمارستان میام همینجا.

بعد رو به من کرد و گفت:

– اینجا خونه منه و همه دوستام اینجا هستن.

نمی‌دانستم چه بگویم. صحبت‌های شهین را برای آقای مولر ترجمه کردم. او با اشاره به دو بلوکِ ساختمانی آنطرف‌تر که کارگران در آنجا مشغول کار بودند گفت:

– ما همه ساختمان‌ها را داریم نوسازی می‌کنیم. این هفته هم نوبت ساختمان شماست. نوسازی هم خیلی طول می‌کشد.

به شهین گفتم: شما میدونین که که آقای مولر خوبی شما رو میخواد و تا حالا هم هر وقت شما رو جابجا کرده، به جای بهتری برده. نگران نباشید.

شهین سرش را با بی‌میلی تکان داد و گفت:

– باشه، حالا که اینطوره، باشه.

شهین را تا اتاقش همراهی کردم. از این گوشه یا آن گوشه چیزی را می‌آورد و در یک ساک بزرگ پلاستکی می‌انداخت که با خودش ببرد. بعضی وقت‌ها همان چیز را بیرون میاورد و یک چیز دیگر را بجای آن می‌گذاشت. پانزده- بیست دقیقه بعد گفت:

– تموم، همه چیز آماده‌ست.

پرسیدم  که مدارک شخصی‌اش کجاست. آیا آلبوم عکس و مدارک شخصی ندارد؟ جواب داد:

– نه، هر چی بود همیناست. اینقدر از این خونه به اون خونه شدم که همه‌اش از بین رفته. همین چیزها که دارم کافیه، بریم.

بیرون رفتیم. آقای مولر در این فاصله با کلینیک اعصاب و روان صحبت کرده بود. آنها از اول صبح برای پذیرش شهین آماده بودند. با ماشین آقای مولر شهین را به کلینیک بردیم و مراحل پذیرش انجام شد. او را می‌شناختند و مشخصاتش را در سیستم خود داشتند. پس از پایان مراحل اداریِ پذیرش و ترجمه برخی اطلاعات ضروری، شهین را تا اتاقش همراهی کردم. در اتاق او دو تخت دیگر هم بود. یکی خالی بود. در تخت دیگر یک خانم دیگر در خواب بود. از شهین خداحافظی کردم و گفتم در آینده حتما به دیدارش خواهم آمد. معلوم بود این خداحافظی برای شهین سخت است. دستش را دور کمرم حلقه کرد و سرش را به شانه‌ام چسباند. با چهره‌ای غم زده به طرف تخت‌اش رفت. من همانطور که بیرون می‌رفتم به آهستگی گفتم:

– همه چیز خوب میشه.

اَدای صمدآقا را در آوردم و با لهجه صمدآقا گفتم «خوب میشم، آی خوب میشم… هیچکی نمیتونه مثل مُو خوب بشه …» و همانطور که با نگاه از او خداحافظی می‌کردم درِ اتاق را بستم.

در مسیر برگشت از آقای مولر سوال کردم آیا شهین افراد خانواده یا دوست و آشنائی دارد که با او ارتباط داشته باشند؟ او جواب داد:

– شهین ۹ سال پیش به این شهر منتقل شده. سه چهار سال اول کاملا سالم بوده و الان چهار پنج سال است که وضعیت روحی- روانی‌اش خراب شده. ما تلاش کردیم کسی از افراد خانواده یا آشنایان او را پیدا کنیم، اما هیچ آدرسی از هیچکس نداریم. برای ما بهتر است که یکی از افراد خانواده سرپرستی قانونی او را به عهده بگیرد، اما متاسفانه کسی را پیدا نمی‌کنیم.

در پاسخ گفتم اگر سه چهار سال اول حال شهین خوب بوده، شاید از افرادی که در آن زمان با او ارتباط داشتند کسی باشد که اطلاعاتی در مورد خانواده‌اش داشته باشد. بیشتر که حرف زدیم یادش آمد که در سال‌های گذشته با یکی از هم‌اتاقی‌های شهین، خانمی‌ به نام «تُومیچ» اهل بوسنی هرزگوین صحبت کرده، آنموقع حال شهین تازه خراب شده بود. آقای مولر توضیح بیشتری داد:

–  خانم  تومیچ آن زمان پناهجو بود. بعدا مثل خیلی‌های دیگر از یوگسلاوی سابق، قبولی پناهندگی گرفت و چون به چند زبان مختلف مسلط بود در یکی از کمپ‌های پناهندگی مشغول به کار شد و الان همکار ماست. قرار شد آقای مولر با آن خانم تماس بگیرد و مرا به او معرفی کند. شماره تلفن او را هم به من داد.

دو روز بعد با خانم تومیچ، هم اتاقی سابق شهین تماس گرفتم. قرار شد روز بعد به منزل‌اش رفته و او را ببینم.

گل آفتابگردان

پنجشنبه، بعد از ظهر بعد از پایان ساعت کاری، برای ملاقات با خانم تومیچ رفتم که خیلی هم از من دور نبود. به گرمی‌ از من پذیرائی کرد. در اتاق نشیمن نشستیم. سی و چند ساله به نظر می‌رسید. قدی متوسط و موهائی خرمائی مایل به بلوند داشت. چشمانی آبی داشت و سفیدرو بود.

بعد از معرفی خودم و اینکه چطور شد کارهای شهین را دنبال می‌کنم، توضیح دادم که او به دلیل خرابی وضعیت روحی به کلینیک روانی منتقل شده و به گفته آقای مولر هربار وضع‌اش بدتر می‌شود. اضافه کردم دنبال آن هستم افراد خانواده شهین را پیدا کنم تا سرپرستی قانونی او را به عهده بگیرند. گفتم که اداره سوسیال آدرس یا مشخصاتی از افراد فامیل شهین ندارد. ولی آقای مولر گفته چند سال اول، او با شما هم‌اتاق بوده و امیدوارم از طریق شما اطلاعات بیشتری به دست بیاورم. از خانم تومیچ خواهش کردم اگر اطلاعاتی از شهین، دوستان و خانواده‌اش دارد به من بگوید.

خانم تومیچ در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود شروع به حرف زدن کرد:

– من ۲۳ ساله بودم که با مادرم به آلمان آمدم. در اولین کمپ پناهندگی با شهین آشنا شدم. اونموقع او ۲۹ سالش بود. من با مادرم بودم و او تنها. چند ماه قبل از من آمده بود. دوستی خوبی بین ما شکل گرفت. با هم به کلاس زبان می‌رفتیم و در حالی که اول با انگلیسی دست و پا شکسته با هم حرف می‌زدیم، یواش یواش آلمانی هر دو ما بهتر و بهتر شد و با هم آلمانی صحبت می‌کردیم. شهین خیلی خوشگل و مرتب بود. مودب و فهمیده بود. به نظافت و تمیزی خیلی حساس بود. هروقت به اتاقش می‌رفتم همه چیز حسابی تمیز بود. آشپزخانه و دستشوئی- حمام ما مشترک بود. او خودش قبول کرده بود که اونجا رو همیشه تمیز کنه و واقعا همه چیز برق میزد.

اینجا که رسید صحبت‌اش را قطع کرد و پرسید:

– واقعا اینقدر وضع‌اش خراب شده که سرپرست قانونی احتیاج داره؟

– بله، متاسفانه.

خانم تومیچ کمی‌سکوت کرد، اشکی را که از گوشه چشمش پائین می‌آمد پاک کرد و گفت:

– اگر مادرم نبود و مجبور نبودم بِهش برسم، خودم سرپرستی قانونی شهین رو به عهده می‌گرفتم.

بعد شروع کرد به سرزنش کردن خودش و اینکه چرا در چند سال گذشته سراغ شهین نرفته و رابطه‌شان قطع شده. نفسِ عمیقی کشید و به طرف یک کمد در گوشه اتاق رفت و آلبوم عکسی را بیرون کشید. دوباره کنار من نشست. چند صفحه را اینور، آنور کرد و بالاخره چند عکس از زمانی که با شهین در یک کمپ زندگی می‌کردند نشان داد.

برایم قابل تصور نبود زنی که در عکس‌ها به من نشان می‌داد شهین باشد. عکس‌های دستجمعی از چند زن جوان بود که با هم کلاس زبان آلمانی می‌گذراندند. در حیاط مدرسه نشسته و همه می‌خندیدند یا شکلک در آورده بودند. عکس‌های بعدی، آنها را در چند جای دیدنی شهر نشان می‌داد. چند عکس هم دو نفره بود. در یکی از این عکس‌ها شهین و خانم تومیچ همدیگر را محکم در آغوش گرفته و می‌بوسیدند. در همه عکس‌ها شهین منظم و مرتب و بسیار زیبا بود. همانطور که خانم تومیچ عکس‌ها را نشان می‌داد و خاطره‌ها را تعریف می‌کرد بغض کرد و اشک‌اش سرازیر شد. آلبوم را روی میز گذاشت و با دستمال اشک‌هایش را پاک کرد. چند لحظه‌ای ساکت شد و بعد اینطور ادامه داد:

– در جنگ یوگسلاوی پدر و برادرم رو صرب‌ها کشتند. من و مادرم با خیلی آدم‌های دیگه شهرمون رو ترک کرده و با انبوه جمعیت از کشور بیرون آمدیم و بالاخره از آلمان سر در آوردیم. سرنوشت، من و شهین را هم‌اتاق کرد. ما همدرد بودیم. بعضی روزها از خاطرات‌مان می‌گفتیم و در آغوش هم اشک می‌ریختیم و چند ساعت بعد خندان با آشپزی سر خودمون رو گرم می‌کردیم.

پرسیدم:

– شهین از خودش و خانواده‌اش با شما صحبت کرده بود؟

– اینکه میگم همدرد بودیم، به همین خاطرست. شهین برای من تعریف کرده بود که چند سال بعد از انقلاب در ایران، در دهه ۸۰ میلادی (دهه شصت) برادرش رو که دکتر بیمارستان و طرفدار یک گروه چپ بود اعدام کرده بودند. او اولین فرزند خانواده بود و اونموقع حدودا ۳۵ ساله بود. طوری که شهین می‌گفت دو سال بعد خواهر بزرگترش رو هم که دبیر دبیرستان بود و او هم طرفدار همان گروه چپ بود دستگیر کرده و اعدام کردند. می‌گفت بعد از اعدام برادرش، پدرش که نزدیک ۶۵ سال داشته دچار سکته قلبی شده و فوت کرده بود. بعد از اعدام خواهر شهین، او که تنها فرزند باقیمانده از خانواده بود با مادرش زندگی می‌کرد. شهین در آنزمان دانشجو بود، ولی به خاطر تعطیلی دانشگاه‌ها [انقلاب فرهنگی] خانه‌نشین شده بود. شهین هم یک هوادار ساده همون گروه چپگرا بود و علیه حکومت ایران فعالیت سیاسی می‌کرد. مادر شهین از ترس اینکه او رو هم بگیرند و اعدام کنند، به آلمان فرستاد.

خانم تومیچ ادامه داد:

– خیلی از شب‌ها شهین نمیتونست بخوابه؛ کابوس می‌دید و از دوستانش صحبت می‌کرد. دوستانی که یا در زندان بودند یا اعدام شده بودند.

خانم تومیچ نمی‌دانست که خواهر و برادر اعدام شده شهین یا خود او طرفدار کدام گروه بودند. در مورد شهین فقط این را می‌دانست که او سال اول دانشگاه را تمام کرده و بیولوژی خوانده بود. آنطور که می‌گفت، شهین یک پسرعمه یا پسردائی در فرانسه داشت و گاهی با هم تلفنی تماس داشتند. خانم تومیچ در مورد مشخصات او چیزی نمی‌دانست. نه نام و نه شماره تلفن، هیچ چیز…

در مورد سلامتی روحی شهین پرسیدم و خانم تومیچ گفت:

– ما نزدیک سه سال با هم در یک کمپ بودیم. بعدا از هم جدا شدیم ولی همچنان همدیگر رو می‌دیدم. یک روز که  به کمپ شهین رفتم، معلوم شد که چند روز قبل به بیمارستان منتقل شده. وقتی در بیمارستان به دیدنش رفتم حالش اصلا خوب نبود. یکی از هم‌اتاقی‌های شهین که در بیمارستان بود گفت که او چند روز قبل خبر فوت مادرش رو شنیده و بعد حالش بهم خورده.

خانم تومیچ که دوباره بغض کرده بود، کمی‌ گریه کرد. آلبوم را برداشت و دوباره ورق زد و چند عکس شاد و خندان شهین را به من نشان داد و گفت:

– مثل گلُ بود. مثل خورشید می‌خندید. من بهش می‌گفتم «گل آفتابگردان- Sonnenblume”. بعد از آن، چند بار دیگر هم شهین را دیدم. ولی هربار قیافه‌اش بیشتر عوض شده بود. خودش رو وِل کرده بود و دیگه به خودش نمی‌رسید. هربار که میدیدمش متوجه میشدم که حافظه‌اش ضعیف شده و خیلی چیزها رو به یاد ندارد. شاید عمدا میخواست یکسری چیزها رو از ذهنش پاک کنه تا از درد و رنج‌اش کم بشه. نمیدونم. من که متخصص نیستم.

خانم تومیچ همانطور که حرفش را ادامه می‌داد یکباره بلند گریه کرد و دستانش را جلوی صورتش گرفت. آرام و ساکت کنارش نشسته بودم و حرفی نمی‌زدم. کمی‌که گذشت اشک‌هایش را پاک کرد و با صدائی گرفته ادامه داد:

– یک روز، شاید دو سال پیش بود، وقتی شهین را در مرکز شهر دیدم، باورم نشد که شهین است. اون شهین زیبا و مرتب… صورتش کمی‌ مو در آورده بود، هیکلش خیلی چاق و شُل شده و موهاش کثیف و نامرتب بود. خواستم بغل‌اش کنم، بدن‌اش بوی عرق و ادرار می‌داد. به سختی با من آلمانی صحبت می‌کرد. انگار منو نمی‌شناخت. نمیدونم چرا اینطور شده بود. شاید قرص‌های قوی مصرف کرده بود. نمیدونم… بعد از اون دیگه ندیدمش.

کمی‌ در کنار خانم تومیچ ماندم تا حالش کمی‌ بهتر شود و بعد از تشکر، از خانه‌اش بیرون آمدم. اطلاعاتی که بتواند به من کمک کند تا خانواده یا دوست و آشنائی از شهین پیدا کنم به من نداده بود. اما حالا درباره گذشته شهین، دلیل آمدنش به آلمان، فوت مادرش و دلیل ضربات روحی که تعادلش را بهم زده بود، بیشتر می‌دانستم. نتیجه دیدار با خانم تومیچ را برای آقای مولر فرستادم و خواهش کردم آنرا به پزشک معالج شهین بدهد.

سه بار به دیدن شهین در کلینیک اعصاب و روان رفتم. هربار که مرا می‌دید انگار بار اولی بود که ملاقات می‌کنیم. حافظه‌اش بسیار ضعیف شده بود. در مورد گذشته‌اش با او حرفی نزدم. نگران بودم که بهم بریزد و وضع‌اش بدتر شود. یکبار برایش لواشک بُردم، خیل خوشحال شد. مانند کودکان می‌خندید و سعی می‌کرد نایلون بسته‌بندی را پاره کند که لواشک را مزه مزه کند. در صحبت با پزشک، متقاعد شدم که نمی‌توانم کاری برایش کنم. قرار بود برای مدت نسبتا طولانی در بیمارستان بماند.

لبخند آخر

چندین ماه، شاید هشت ماه گذشته بود که  بعد از پیاده شدن از اتوبوس، در جمع افرادی که در ایستگاه منتظر  بودند شهین را دیدم. قیافه‌اش کمی‌عوض شده بود. لاغرتر شده و کمی‌ مرتب تر به نظر می‌رسید. لبخند همیشگی روی صورتش بود. سلام کردم، به آرامی‌ جواب داد و پرسید حال شما خوبه؟ فکر کردم پس مرا می‌شناسد. خوشحال شدم و وارد صحبت شدیم. متوجه شدم مرا به یاد ندارد.

همینطور که صحبت می‌کردیم آقائی را که در کنارش ایستاده بود نشان داد و گفت:

– قراره همخونه بشیم و من به شهر او میرم.

خیلی راحت و باز از خودش حرف می‌زد، اما از گذشته چیزی در حافظه‌اش نبود. دوست شهین مردی میانسال بود. از یکی از کشورهای شرق اروپا می‌آمد. به سختی آلمانی صحبت می‌کرد و معلوم شد نزدیک سه ماه است که با هم زندگی می‌کنند و قرار است که شهین به شهر محل سکونت وی منتقل شود. با شهین دست دادم و برایش زندگی خوب و خوشی آرزو کردم. با لبخند همیشگی‌اش بدرقه‌ام کرد.

بعدا آقای مولر تائید کرد که شهین رسما به شهر دیگری منتقل شده و از او بی‌اطلاع است.

وقتی بیست سال پیش را در نظر می‌آورم، به خودم می‌گویم که با تجربه امروز، بی‌شک می‌توانستم کار شهین را طور دیگری پیش ببرم. فکری که هنوز گاه و بیگاه با دیدن موهای خاکستری زنی در ایستگاه اتوبوس در ذهنم با این سؤال زنده می‌شود: شهین کجاست؟

شهین نمونه‌ای از پناهجویان گمنامی‌ است که به دلیل نوع عقیده یا گرایش سیاسی هدف سرکوب حکومت قرار گرفته و خانواده‌هایشان از هم پاشیده شد. نمونه‌ای از ده‌ها هزار خانواده که  بخشی از آنها در ایران ماندند و کشته شدند و بخشی در کشورهای دیگر پراکنده. بسیاری از آنها بر اثر درد و غم دوری از عزیزان خود به انواع بیماری‌های جسمی و روانی مبتلا شده و در بی‌خبری جهان را ترک کردند. بسیاری دیگر نتوانستند بر مزار عزیزان خود حاضر شده و آخرین وداع را بجا بیاورند. صدها یا هزاران انسان که کمتر کسی از سرنوشت‌شان و پایان آن خبر دارد.

* گفته‌های رد و بدل شده بیش از آن است که در این سرگذشت‌ها آمده.

سرگذشت‌های دیگر:

|مینا|  |قادر|   |پوران|

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۱۵ / معدل امتیاز: ۳٫۹

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=377621