(امضاء محفوظ) – هنوز سنگهای تختجمشید در آفتاب میدرخشند. باد خشک از روی کتیبهها میگذرد و صدای خاموشِ گذشته در سنگها میپیچد. گویی زمان در آنجا ایستاده است و ما از کنارش میگذریم، بیآنکه بدانیم چه بر سرِ خود آوردهایم.
شکوه مانده است، اما آن نظمِ درونی، آن ارادهای که این سنگها را برپا داشت، دیگر در ما نیست.
در این خاک، عظمت همیشه با اندوه همراه بوده است. تاریخِ ما رشتهای از پیروزیها نیست؛ زنجیرهای از دوام است. پس از هر ویرانی، چیزی از نو برپا کردهایم، اما هیچگاه مجالِ تمامکردن نیافتهایم. از مغول تا امروز، هر نوزایی نیمهتمام مانده است؛ گویی در این سرزمین، ساختن آغاز میشود تا روزی دوباره ویران شود.
ایرانیان در روزگار شکست، بجای شمشیر، شعر را برگزیدند. از دل فروپاشی، زبان برخاست و جانی تازه در اندیشه دمید. قرنها با کلمه زیستیم و جهان را به رنگِ خیال خود دیدیم. اما شعر نیز خسته شد؛ از روشنیِ خرد کاسته شد و سایه دین گستردهتر گشت. آنچه ماند، یادِ شکوه بود، نه توانِ بازآفرینیاش.
مغول که آمد، زمین سوخت و جانِ مردم خشکید. شهرها از رونق افتاد، قناتها فروریخت، و دانشی که قرنها در دیوان و مدارس میچرخید، به سکوت افتاد. در کتابها نامِ حکمت ماند، اما خودِ حکمت رفت. ایران زنده ماند، اما پیوندش با خویش گسسته بود. از آن پس، هرچه ساخت، سایهای از گذشته بود؛ ساختمانی بیپی، شکوهی بیجان.
صفویان آمدند تا ویرانه را به دولت بدل کنند. از تفرقه، وحدت ساختند و از ایمان، پرچم. کشور آرام گرفت، اما در همان آرامش خشک شد. تشیّع، هویت شد؛ آیین، دولت را نگه داشت؛ اما اندیشه از میدان بیرون رفت. اصفهان در آینه کاشی میدرخشید، بیآنکه صدایی از آینده در آن شنیده شود. در همان سالهایی که غرب، علم و صنعت را به زندگی برد، ما زینت و تشریف را بر عقل ترجیح دادیم.
قاجار، ادامه همان خستگی بود. ایران هنوز زنده بود، اما در خوابی سنگین. روس و انگلیس نیامدند تا کشور را بگیرند؛ آمدند تا اراده را ببرند. امتیازها واگذار شد، زمینها سوخت، و ملت به تماشاگرِ ضعف خود بدل شد. دارالفنون ساخته شد، اما دریا در کوزه نمیگنجید. در میان قحطی و طاعون، شعر هنوز میگفتیم، اما صدا از گرسنگی میلرزید.
تا اینکه پهلوی آمد و چرخ از نو چرخید. رضاشاه با نظم و قهر، پایهای تازه گذاشت: ارتش، راه، مدرسه، دادگستری، مالیات، قانون. پسرش همان راه را با آهنگی دیگر ادامه داد: دانشگاه، صنعت، حقوق زنان، آموزش همگانی. در فاصله سه دهه، زندگی در ایران رنگی از امید گرفت. شهرها جان گرفتند و مردم، نخستین بار در قرنها، امیدی به فردا پیدا کردند.
اما این نظم تازه بر پایه فردی بود، نه نهادی. قدرت، در عین ساختن، از سایه خود میترسید. پهلوی اشتباهاتی داشت، اما مستبدِ کامل نبود. در نیتاش، ایران را میخواست، نه خود را. اشتباه بزرگتر اما از مردم بود، که در خستگی و فریب، همهچیز را واگذاشتند. اشتباهی چنان بزرگ که شاید جبرانناپذیر باشد.
با اینهمه، آن دوران تنها فصل برخاستنِ واقعیِ ایران بود؛ فصلی کوتاه، اما بیدار.
انقلاب آمد و راهِ رفته برگشت. روحانیت، به نامِ مردم، عقل را کنار زد و ایمان را ابزارِ قدرت کرد. جنگ، یک نسل را بلعید؛ تحریم، اقتصاد را فلج کرد؛ و نخبگان، راهِ مهاجرت پیش گرفتند. کشوری که روزی امیدِ توسعه داشت، دوباره به بقا رضایت داد. دانشگاه هست، اما اندیشه نیست؛ صنعت هست، اما کار نیست؛ ایمان هست، اما معنا نه.
اگر مغول خاک را تباه کرد، این نظام، ذهن را تباه کرده است. یکی قنات را خشکاند، دیگری اندیشه را. هر دو بیابانی برجای گذاشتند: یکی از خاک، یکی از روح.
در کنار این ویرانی انسانی، طبیعت نیز به شورش آمده است. رودها خشکیده، زمین ترک برداشته، هوا سنگین است. دریاچهها میمیرند و مردم در سکوت نگاه میکنند. ویرانی دیگر حادثه نیست؛ عادت است.
قرنهاست که در این سرزمین، قدرت بر اندیشه پیشی گرفته است. هربار که خرد خواسته است پا بگیرد، یا با شمشیر بریده شده یا با تقدس خفه. ملت، حافظهای عظیم دارد، اما از آن بجای نیرو، اندوه میگیرد.
دیگران از چرخه زوال بیرون زدند: عثمانی با اصلاح، ژاپن با نظم، شرق آسیا با کار. ما اما هنوز در گفتگوی بیپایان با گذشتهایم.
تراژدی ما کمبودِ نبوغ نیست؛ نبوغ در این خاک فراوان است. آنچه نیست، نظمی است که آن را به عمل بدل کند. ما قانون را نوشتهایم، اما در سایه اراده فردی نگه داشتهایم. دروغ بیهزینه مانده، و شایستگی بیپاداش. هرچه ساختهایم، بیریشه مانده است.
پهلوی نشان داد که میتوان برخاست؛ جمهوری اسلامی نشان داد که میتوان دوباره فرو افتاد. میان این دو تجربه، سرنوشتِ ما هنوز معلق است: نه در گذشته میماند، نه به آینده میرسد.
تا روزی که این سرزمین نهادهایی نسازد که راستی را تاب بیاورد و شایستگی را پاداش دهد، همین خواهیم بود: تمدنی با حافظهای سنگین و حرکتی اندک؛ باشکوه در یاد، اما ناتوان از برخاستنِ دوباره.


