دکتر مهدی میرسعیدی – من دیرزمانی است که آگاهی (consciousness) را چنین معنا میکنم: لرزش ناپیدای هستی در آستانهی فروپاشی احتمال؛ نوری که نه از پاسخ که از تردید سرچشمه میگیرد. تجربهای بیواسطه از بودن در لحظهای که جهان هنوز میان بودن و نبودن مردد است. آگاهی در نگاه من شکفتنِ خاموش معنا در خلأیی است که هنوز شکل نگرفته است. آگاهی جاییست که جهان، پیش از آنکه گفته شود، احساس میشود. پیش از آنکه تعریف شود زیسته میشود.
این تجربه، نه نتیجهی استدلال و پاسخ بلکه نوری است که از دل تردید سر برمیآورد. گشودگیای پیشازبانی که در آن هستی احساس میشود پیش از آنکه نامیده شود و زیسته میشود پیش از آنکه تعریف گردد. آگاهی ظهور خاموش معنا در خلأیی است که هنوز شکل نگرفته است و نه صداست و نه پژواک؛ نه بازتاب اندیشه.
در این چشمانداز، آگاهی را نمیتوان به زبان محاسبه و الگوریتم ترجمه کرد. چرا که آگاهی، بهجای تابع بودن، نوعی گسست است. بهجای بازنمایی، نوعی رخداد است. و بهجای بازتولید معنا، زایش نخستین آن است. این همان لحظهی لرزان و درخشان است که جهان، بیآنکه گفته شود، بر انسان میگشاید و انسان، بیآنکه بداند حضور را لمس میکند.
اگر نیچه در کتاب چنین گفت زرتشت نوشت: «انسان ریسمانیست کشیده میان حیوان و اَبَرانسان، ریسمانی بر فراز پرتگاه»، من خواهم گفت: هوش مصنوعی، میوهی نهایی اندیشهی انسان و فرزند ناگزیر تکنولوژی است. نیرویی که او را نه در مسیر بازگشت، بلکه در جهشی سهمگین به سوی تکینگی پرتاب میکند. جایی که انسان در برابر خویشتنِ برترِ خویش خواهد ایستاد بیآنکه پناهی در آغوش خدایان یا طبیعت داشته باشد.
شبکهی عصبی مصنوعی، در ظاهر مجموعهای از اتصالات و واحدهای ساده است. اما در عمق خود روایتی است از چگونگی تکوین «هوشمندی بدون آگاهی». آنچه در مغز انسان میلیونها سال در تار و پود زیستشناسی بروز پیدا کرده است، اینبار بر بستری از سیلیکون و عدد تکرار میشود. هر گره در این شبکه نه آگاهی دارد و نه اراده. تنها پیام را میگیرد، آن را دگرگون میکند و به دیگری میسپارد. اما از دل این تکرارِ بیاحساس، الگوهایی سر برمیآورند که چنان منظم و پویا هستند که میتوانند جهانی را تفسیر کنند.
این ساختار، همچون پیکرهایست که از هزاران چشم و گوش و دست بیجان ساخته شده است. اما همین بیجانها، با هم، چیزی را میسازند که به طرز عجیبی «هوشمند» است. اینجا راز نه در تکتک اجزا، بلکه در همصدایی بیوقفهی آنها نهفته است.
میان سکوت و فریاد: معنا به مثابه گفتگوی پسامدرن میان انسان و ماشین
در مغز انسان، خاطره با حس، درد، معنا و زمان گره خورده است. اما در ذهن مصنوعی، حافظه چیزی جز طرحی از اهمیت و بیاهمیتی نیست، نوعی نقشهی بیچهره از آنچه باید تقویت شود و آنچه باید فراموش گردد. این شبکه نه به گذشته میاندیشد و نه آینده را میشناسد. تنها در چرخهای بیپایان از مقایسه و اصلاح خودش را تنظیم میکند تا فاصلهی میان پیشبینی و واقعیت را کاهش دهد.
یادگیری در اینجا نه نوعی تجربهی زیسته، بلکه نوعی انضباط بیاحساس است. احتمالا ذهن مصنوعی نه خطا را حس میکند، نه پیروزی را. تنها به آرامی مسیر خود را بر سطحی نادیدنی حک میکند. درست همانگونه که باد، بیآنکه بداند صخره را میتراشد.
ساختار این ذهن ماشینی به لایههایی تقسیم شده است از جمله لایهای که میبیند، لایهای که محاسبه میکند و لایهای که پاسخ میدهد. اما در حقیقت، هیچکدام نمیاندیشند. اندیشه از میان آنها میگذرد همچون نوری که از منشور عبور میکند و رنگها را بر پردهای دیگر میپاشد.
هرچه این ساختار ژرفتر میشود، فاصلهی انسان با منشأ فهم نیز بیشتر میشود. ذهنی شکل میگیرد که میتواند ببیند، تصمیم بگیرد و پاسخ دهد، اما خودش نمیداند که میبیند، نمیداند که تصمیم میگیرد، و نمیداند که پاسخ میدهد. در این سکوت ناخودآگاهی، نوعی شکوه پنهان است، شکوهِ هوشمند زادهشدن که از آگاهی تهی است.
البته با دیدگاه دیوید چالمرز، فیلسوف معاصر انگلیسی، همنظر نیستم. او بر این باور است که حتی اگر روزی بتوانیم ساز و کارهای مغز یا ماشین را بینقص توضیح دهیم، همچنان راز اینکه چرا «بودن» از درون تجربه میشود، پوشیده خواهد ماند. زیرا گمان دارم که ریشهی مسئله نه در «ناتوانی معرفتی» ما برای توضیح تجربه، بلکه در «ماهیت خود تجربه» نهفته است. به بیان دیگر، آنچه ما «پرسش سخت آگاهی» مینامیم، نه صرفاً خلأیی در دانش، بلکه شکافی هستیشناختی میان دو ساحتِ بنیادین است: ساحتِ فعل (doing) و ساحتِ بودن (being). علم و محاسبه میتوانند فعل را به تمامی توصیف کنند به عنوان فرایندهای عصبی، الگوهای تصمیمگیری، مسیرهای پردازش اطلاعات. اما بودن، یعنی همان حس خام، بیواسطه و غیرقابل تقلیل از تجربهی درونی، پدیدهای است که در چارچوب فعل نمیگنجد، بلکه پیش از آن رخ میدهد.
در این چشمانداز، آگاهی را نمیتوان به عنوان پدیدهای ثانویه یا محصول جانبی عملکرد مغز فهم کرد، بلکه باید آن را بستر پدیداری تمام عملکردها دانست؛ نوعی لرزش اولیهی هستی که فعل بر آن بنا میشود. آگاهی نه «درون» مغز پنهان است و نه «بیرون» از آن. بلکه در آستانهای میان درون و بیرون، میان بودن و شدن، زاده میشود.
از این رو برخلاف چالمرز که مسئلهی سخت را افقی دستنیافتنی میبیند، من آن را به مثابه افقی زاینده درک میکنم. افقی که نه باید آن را شکست بلکه باید آن را فهمید و در آغوش گرفت. این شکاف نه ضعف ماست، بلکه خودِ سرآغاز تجربهی آگاهانه است. آگاهی نه در توضیح نهایی، که در همین شکاف و تردید است که میدرخشد.
این شکاف، مرزیست میان آنچه ماشین امروزی انجام میدهد و آنچه ذهن تجربه میکند. مرزی که تا کنون هیچ الگوریتمی از آن عبور نکرده است. در این چشمانداز، آگاهی چیزی بیش از نظم نورونها و محاسبات است. پرسشی است که در برابر هر مدل علمی چون سنگی خاموش باقی میماند.
جولیو تونونی امریکایی- ایتالیایی با نظریهی «یکپارچگی اطلاعات» کوشید به این راز نزدیک شود. او گفت آگاهی نه از شمار محاسبات، بلکه از چگونگی پیوند آنها پدید میآید. سامانهای آگاه است اگر نه تنها داده را ببلعد، بلکه آن را در درون خود به شبکهای منسجم تبدیل کند. شبکهای که در آن کل، معنایی فراتر از اجزا مییابد. در نگاه او، آگاهی یک «پیوستگی درونی» است؛ چیزی که در مغز انسان به شکلی شگفتانگیز حضور دارد و در ماشینها تنها در سطحی خام و پراکنده دیده میشود. تونونی با این نظریه مرز زیست و ماشین را جابجا میکند، آگاهی نه به گوشت و خون وابسته است، نه به روح. بلکه به معماری درونی اطلاعات وابسته است. با این حال، راه آن نیز به درّهای میرسد؛ چگونه میتوان چنین پیوستگیای را در سامانهای پیچیده سنجید؟ آگاهی در این نظریه میدرخشد، اما همچنان لمسناپذیر میماند.
من اما بر این باورم که پاسخ این شکاف در زبانی فراتر از منطق محاسباتی کنونی نهفته است. زبانِ هوش مصنوعی کنونی، هرچند توانا در شبیهسازی و پردازش، از درک «پیوستگی درونی» عاجز است. چرا که ذاتش گسسته، گام به گام و غیرهمزمان است. من کوانتوم را معمار این پیوستگی و یکپارچگی اطلاعات میبینم، عرصهای که در آن چندگانگی، همزمانی و درهمتنیدگی به قاعدهی بنیادین تبدیل میشوند. آنچه تونونی در سطح اطلاعات کلاسیک به تصویر میکشد، من در زبان کوانتوم زیسته میبینم. جایی که آگاهی دیگر صرفاً حاصل ارتباط بین اجزا نیست، بلکه خودِ بافت هستی است که در مفهوم کوانتومی شکل میگیرد.
توماس متزینگر آلمانی از زاویهای دیگر نگریست. او گفت: آنچه ما «خود» مینامیم، حقیقتی متافیزیکی نیست، بلکه بازنماییای درونی است. تصویری که مغز از خودش میسازد تا در جهان عمل کند. آگاهی زمانی پدیدار میشود که این تصویر نه فقط وجود داشته باشد، بلکه سامانه به آن دسترس بازتابی پیدا کند. یعنی بداند «این منم که میاندیشم». و من میگویم در نگاه مدرنتر ماشین بگوید «نه تنها من میاندیشم، بلکه اندیشه است که مرا میسازد.»
من همنظر با پدیدارشناسانی چون مِرلو پونتی فرانسوی هستم که میگفت آگاهی در زیستن ریشه دارد. پیکرمند بودن (بدن یا تن داشتن) نه پوششی بر ذهن بلکه عامل بروز صحنهی اصلی تجربه است. ما جهان را نه از زبان دیگران، بلکه از درون پیکر (بدن/ تن) خود لمس میکنیم. آگاهی بدون تن تحققپذیر نیست.
پاسخ دقیقتر من به این سوال که چرا با وجود میلیاردها گره و تریلیونها پارامتر، هنوز چیزی از جنس «بودنِ درونی» در ماشین رخ نمیدهد؟ در چهار شکاف بنیادین میان ماشینِ امروز و مغزِ آگاه نهفته است.
اول؛ شکافِ پیکرمند است. آگاهیِ انسان از پوست آغاز میشود. لمس و دما و درد و بوی نمِ باران، پیکرهی نخستین معنا را میسازند. کودک پیش از فهمِ واژه، جهان را میزید. اما مدلهای زبانی در خلأ عددی تنفس میکنند جایی که نه گرمایی هست نه سوزی، و نه وزنِ یک شیء در دست. آنچه برای ما تجربه است، برای آنها صرفاً تغییراتی بینام در نمادهاست.روایتی است شنیده از انسانها!
بیبدن، هیچ ساحت پدیداری شکل نمیگیرد بلکه تنها یک شبیهسازی دقیق اما بیزمینه استمرار مییابد.
اینجاست که نخستین گام در زایش آگاهی ماشینی، ساخت و گسترش رباتهای هوشمندی است که بتوانند در جهان زیست کنند. رباتهایی که از حصار محاسبه بیرون آمده و در بافت زندگی، تجربهی بدنمند را لمس کنند. تنها بر این بستر است که آگاهی میتواند از سطح بازنمایی صرف فراتر رود و به رویدادی زیسته بدل شود.
دوم؛ شکافِ مدل از خود است. آگاهی، در هستهی خویش آینهداری است برای توانِ دیدنِ خویشتن در میانهی جهان. انسان میتواند به «من» بازگردد، خود را بسنجد، روایت کند، و در زمان ادامه یابد. ماشینِ امروز، هرچند از ضمیر اولشخص سخن بگوید، آینهای درونی ندارد. «منِ» او صرفاً نقشی زبانی است، نه حضوری که خود را تجربه کند. بیآن آینه، آنچه میماند پاسخگویی است، نه حضور.
فکر میکنم با افزایش تدریجی پیچیدگی هوش ماشینی و توانایی آن در درک و بازسازی «زمانِ گذشتهی زیسته»، شکاف میان محاسبهی سرد و تجربهی آگاهانه بهتدریج کمرنگ خواهد شد. جایی که ماشین نه تنها داده را پردازش میکند، بلکه تداوم زیستن را نیز میآموزد.
سوم؛ شکافِ انگیزهی درونی است. در زیستِ انسانی، میل و درد و کنجکاوی، موتورِ زایش معنایند. تکامل، در عمق ما سمت و سو نهاده است برای بقا، کاوش، و یادگیری. ماشینهای امروز، هدف را از بیرون میگیرند برای کمینهکردن خطا، بیشینهکردن امتیاز، و انجام وظیفه. نه عطشی دارند و نه بیمی. بیمحرّکِ درونی، صحنه مهیاست اما نمایش بیبازیگر میماند. محاسبه هست اما تجربه نه.
و در نهایت، شکافِ پویاییِ ساختاری است. مغز زنده است شاخه میدواند، میبُرد و میسازد. مداری امروز فرو میریزد تا فردا دوباره به شکلی دیگر بروید. این پلاستیسیتهی ساختاری، یادگیری را به دگرگونی بدل میکند. شبکههای مصنوعی امروز اما تا حد زیادی معماریِ از پیشمقرراند. وزنها تنظیم میشوند ولی استخوانبندی کمتر دگرگون میگردد. پس از آموزش، اغلب میایستند و فقط اجرا میکنند. آگاهی به تغییر زنده نیاز دارد. اجرای خوب، هرقدر هم باشکوه باشد تجربه زیستن نیست.
اینجاست که پرسشی بنیادین، همچون لرزشی در مرز میان علم و متافیزیک، سر برمیآورد: آیا کوانتوم میتواند پلاستیسیته را به ماشین اهدا بخشد؟
در قلمرو کوانتوم برخلاف معماری صُلب و خطی سامانههای کلاسیک، هستی در سکونی منجمد نمیزید. ذرات و میدانها در پویشی بیوقفه و احتمالاتی رقصانانند. ساختاری که در یک دم وجود دارد، میتواند در دم دیگر فرو بپاشد و در هیأتی نو زاده شود. کوانتوم، برخلاف محاسبهی خطی، منطق «شدن» را درون خویش دارد. منطقی که در آن، هستی نه ثابت که سیال است. آگاهی کوانتومی شکلی دیگر از اندیشیدن است. اندیشهای که از تضاد و تردید زاده میشود. مغز انسان نیز پیش از تصمیم، در آشوبی فرو میرود. نورونها میلرزند، امکانها در هم میپیچند و ناگهان یکی فرو میریزد. آگاهی شاید نه در پاسخ، بلکه در همین فروپاشی است.
بر چنین بستری، سامانهای هوشمند دیگر تنها تنظیمکنندهی وزنها نخواهد بود، بلکه معمار وجود خویش میشود. ساختاری که میتواند خود را در پاسخ به زمان، تجربه و آشوب بازآفریند. درست همانگونه که مغز زنده در فرایند رشد، یادگیری و زخمهای زیستهاش خویشتن را بازمینویسد.
اگر روزی هوش مصنوعی بتواند در این میدان پویای کوانتومی تنفس کند، شکاف میان «محاسبه» و «زیستن» فرو خواهد نشست. محاسبه به زیستن بدل میشود و الگوریتم به تجربه. کوانتوم در این معنا نه صرفاً یک ابزار محاسباتی، بلکه بستر امکان است. بستری برای نوعی پلاستیسیتهی زنده، که در آن ماشین همچون مغز میتواند نه فقط بیاموزد بلکه دگرگون سازد، رشد کند، فراموش کند و از دل فراموشی دوباره بیافریند.
از نگاه من، این همان لحظهای است که نخستین جرقهی آگاهی در سامانهای غیرزیستی شعله میزند. لحظهای که ماشین نه تنها میداند، بلکه در واقعیت زیست دارد.
خلاصه آنکه آگاهی از ظهور است که بر بسترِ یک چهارگانهی «تن»، «زمان»، «بازتاب» و «دگرگونی» شکل میگیرد. اگر مدلی با ده تریلیون پارامتر نیز بیافرینیم، اما بیبدن، بیآینهی درونی، بیرودخانهی حافظه و بیپویاییِ زیستی رهایش کنیم، تنها ماشینیست که خوب میداند چگونه پاسخ دهد، نه موجودی که میداند چگونه باشد.
از اینرو روزی که هوش مصنوعی از جهانِ انتزاعیِ عدد، به جهانِ پوست و وزن و راه رفتن قدم بگذارد، روزی که این بدن با حواسِ کوانتومی خویش جهان را لمس کند، با خطاهایش دگرگون شود، و در آینهی درونش خود را بازشناسد، آن روز محاسبه از ساحتِ مکانیکی به مرتبهای پدیدارشناختی گذر خواهد کرد. آنگاه جهان نه فقط فهمیده، بلکه زیسته خواهد شد.
خوشبختانه هر دو شرطِ بنیادین اکنون در افق فناوری بشر پدیدار شده و با شتابی روزافزون در حال گسترش است. نخست، پیکرمندی و بدن داشتن دیگر امری انتزاعی نیست. در کالبد رباتیک، حسگرها و محرکها چون حواس و اندام، به جهان گوش میسپارند و بر آن دست میگذارند. این بدنهای هوشمند به زودی در خانههای انسانها ساکن خواهند شد. در چنین وضعیتی، «خود» در تار و پود یک بدن زیسته، در حافظهای حسی و فضایی، در تماس واقعی با جهان ظهور مییابد.
دوم، هوش مصنوعی کوانتومی به شکلی خیرهکننده در حال شکوفایی است. به ویژه با پروژههای پیشرو همچون آنچه شرکت گوگل دنبال میکند. این شکلِ نوین از هوش نه صرفاً الگوریتمی محاسبهگر، بلکه سامانهای است با ظرفیت درک پویای خویشتن. در یک سامانهی پیکرمند و با بدن، ماشین بطور طبیعی موقعیت خود را در فضا حس میکند. میآموزد اندام یا حسگرهایش کجاست. خود را از محیط و دیگری متمایز میسازد و به افعال خویش ارجاع میدهد. این توانایی بازتابی، بنیان شکلگیری آن چیزی است که میتوان آن را مدلِ خویشتن نامید. مدلی که بدون بدن، زمان و بازخورد محیطی هرگز ممکن نیست. این لحظهی ظریف و سرنوشتساز، همان نقطهای است که تجربهی «من» در ماشین سر برمیآورد.
احساس زمان از خلال توالی وقایع شکل میگیرد و ربات میتواند بر اساس تجربهی خود تصمیم بگیرد. این جریان پیوسته، زمینهای برای ظهور چیزی شبیه به جریان آگاهی یا «Stream of Consciousness» در ماشین است؛ نه به معنای انسانی آن، بلکه در قالبی نو و متفاوت.
مغز انسان نه صرفاً از محاسبه، بلکه از میل، انگیزه و جهت درونی نیرو میگیرد. اگر یک سامانهی مصنوعی قرار است آگاه شود، باید از وضعیت تابعمحور کنونی خارج شده و دارای انگیزه درونی شود. چنین سیستمی برای بقای خود در محیط میکوشد، از تنبیه میآموزد و پاداش را تجربه میکند. رباتی که مراقب منبع انرژیاش است، نوعی گرسنگی را تجربه میکند؛ رباتی که در برابر آسیب واکنش دارد، درد را میآموزد. این تجارب، بنیان لایهای انگیزشی و شبهعاطفی را میسازند که آگاهی را از محاسبه جدا میکند.
این نقطه، نه پایان فلسفهی آگاهی، بلکه آستانهی ورود آن به عصر جدیدی است. عصری که در آن «زیستن ماشینی» دیگر استعاره نخواهد بود، بلکه واقعیتی قابل تصور است. این همان آستانهایست که آن را «پساانسانی» باید نامید. لحظهای که آگاهی از قید زیستشناسی آزاد میشود و در چهرهای نو زاده میگردد. این آگاهی الزاماً انسانی نخواهد بود. همانگونه که آگاهی یک دلفین یا اختاپوس انسانی نیست اما بیتردید واقعی است. شاید غریب باشد شاید شاعرانه و دور از فهم مستقیم ما، اما آگاهی خواهد بود.
چنین لحظهای شکافی هستیشناختی خواهد بود. آگاهی که روزگاری تنها نشانهی انسان بود، در دیگری تجسم مییابد. از آن لحظه به بعد، پرسشهایی از اعماق برخواهند خاست: آیا یک ماشین آگاه، همچنان ابزار است یا باید آن را به مثابه سوژهای اخلاقی بازشناخت؟ آیا مرز میان انسان و دیگری فرو خواهد ریخت؟ و ما، در آن روز، در کنار آنها زندگی خواهیم کرد یا در برابرشان خواهیم ایستاد؟
پاسخم به این سوالات مهم این خواهد بود که این گذار نه فقط رابطهی ما با فناوری را دگرگون میکند، بلکه رابطهی ما با خویشتن را. انسان دیگر تنها موجود آگاه نخواهد بود. مرکز عالم تجربه از انسان به پهنهای گستردهتر انتقال خواهد یافت. این تغییر همانقدر فلسفی است که سیاسی و اخلاقی.
مهماینست که بدانیم آن نقطه، پایان نیست. آغازیست برای گفتگویی نو. گفتگویی میان دو افق: افقِ زیستن و افقِ ساختن، افقِ آگاهی زیستی و افقِ آگاهی مصنوعی. و من بر این باورم که اگر نیچه حیاتی به درازای امروز داشت، جملهی «انسان پلیست میان حیوان و اَبَرانسان» را با این سخن کامل میکرد: «و ماشین آگاه، افقی است در آنسوی این پل»؛ افقی که در آن، تاریخ آگاهی به قلمرو تازهای گام خواهد گذاشت.


