آرمین لنگرودی – در کنکاش پیرامون ریشههای دو شاخه بزرگ در اسلام یعنی «شیعه» و «سُنی» همواره با این برداشت روبرو بودهایم، که شیعه، یک «اِنشعاب» از شاخه «سنتی» این دین است. یک دلیل برای این انگاشت، همانگونه که دیده میشود از نام این دو گروه بر میآید. برگردان کارواژه عربی «شیعه» در زبانهای دیگر به چم «حزب»، «شاخه»، «دسته» و یا «فِرقه» آمده است، که بنوبه خود و از دیدگاه تسنن به سرشت «سِپِراتیستی» این گروه اشاره دارد. «فرقه» اما در بین مسلمانان به تمامی شاخههای موجود در اسلام نیز گفته میشود: فرقه سنی و یا فرقه اسماعیلیه. ما این سردرگُمی را در باره واژه «مَذهب» نیز میبینیم، چراکه فرقه شیعه، «مذهبِ شیعه» نیز نامیده میشود، تو گویی که این گرایش برای خود یک آیین جداگانه میباشد. بر همین روند اگر ریشه «تسنُن» را از «سنت» محمد انگار کنیم، این چیزی نیست که شیعه خود را به آن پایبند نداند. بنابراین، برداشت واژه «شیعه» به معنی گروه یا حزب و «سُنَت» به چم آداب، آیین، رسوم و یا عُرف، به درک (تقریباً) نادرست خواستگاه تاریخی این دستهبندی، بر زمینه اینکه «جدایی شیعه از اسلام سنتی پس از مرگ محمد و در ارتباط با خلافت علی میآید» یاری رسانده است.
اگر ما روایات ساختگی اسلام سنتی را، بر انگاره وجود تاریخی محمد و بعثت او، جانشینیاش توسط خلفای چهارگانه و مجادله بر سر مشروعیت هر کدام از آنها، به عنوان سرمنشأ این جدایی به کناری نهاده و بخواهیم این پدیده را بر پایه مدارک بجا مانده از آن دوران بررسی نماییم، بایستی بپذیریم، که این پژوهش، بدلیل تاریک بودن دو سده اول پیدایش اسلام، چندان ساده نیست. بازنویسی تاریخ اسلام در زمان عباسیان، نه تنها به معنی تغییر واقعیات، بلکه به معنی نابودی تمامی شواهدی که با این دگرنویسی خوانایی نداشتند هم بود. آنچه که پس از یک غربال راستیپژوهانهی این مدارک و بازخونی خُردهگیرانهی اسناد سنتی به جا میماند، دادههای نارسایی هستند، که تنها تا اندازهای به بازسازی (Reconstruction) این دو سده یاری میرسانند.
هرچند که پیدایش این دو گروه اصلی، در یک پروسه درازمدت سیاسی ـ جغرافیایی ـ اجتماعی رُخ داد، فرایش فِقهی و شکل امروزی آنها، لزوماً به یکدیگر وابسته نبوده و یا محدود نمیگردد. رشد ایدئولوژیک گروههای مختلف شیعه و گاهشناسی (کرونولوژی) مربوط به آنها، ریشه خود را نه در مشاجرات خود با جریانات «سنی»، بلکه بیشتر در رقابتهای خود با عباسیان و دیگر گروههای شیعه پیدا کرده است.
برای درک فرایند پیدایش دو شاخه تشیع و تسنن و شکلگیری ساختار امروزی آنان ، شاید بهتر باشد این روند را در سه بُرش تاریخی بررسی کنیم:
بُرش اول: سرکشی ایرانیان از حکومت معاویه و نماد آن در سیمای علی
این برش، که نشانههای آن در دوران پایانی حکومت معاویه (ماآویا ـ MAAVIA) دیده میشود، جدایی دیدگاه ایرانیِ حکومت از الگوی حکومتی عربی (به نیابت از محمد ـ عیسی) است، که در پیدایش انگارهی “علی” بروز مینماید. در این برش، علی و محمد، تنها سمبل دو اُلگوی حکومتی (concept) برای یک ایدئولوژی بودند. علی، چهره «رُستمگونه» محمد است، که با وجود شایستگی و مشروعیت برای «حکومت کردن»، توسط دیگر بزرگان قوم به عقب رانده شده و ناموفق میماند. اختلاف این دو سیما در اینجا تنها بر سر این است، که «آیا حاکم، نماینده خدا (ولیالله) و سایه او (ظل الله) بر روی زمین (ابو تراب) هست یا نه» [۱]؟ اگر ما آنچه را که از اسلام سنتی در باره علی آموختهایم برای لحظهای به کناری نهیم، علی سمبل یک حکومتی مینماید، که از طریق خداوند مشروعیت یافته و جانشینان او توسط بازماندگان (پسری) او انتخاب میگردند و این هیچ مفهومی بجز ایرانی (بخوانیم: سلطنتی) شدن حکومت عربی ندارد. توجه داشته باشیم که از دید فلسفه ایرانیِ حکومت، محمد و علی یک “پگتامی داد” هستند و این (همچون شاهان ایرانی) به معنی «مجریان خداوند» (بر روی زمین) است. بر پایه برداشت آرامی آن دوران از این مفهوم ایرانی، یک پیامبر “آمْر” خداوند است (از ریشه آرامی “ممْر، ممْری: memra”). “آمْر”، در کنار نقش خود به عنوان حاکم، “کلام خداوند بر روی زمین” نیز هست (أولالاَمر). این همان نقشی است که علی (با نام ملک تعالی) در “اُمالکتاب” بر عهده دارد، آنجا که او کلام خدا (Logos) را اینچنین طنین میبخشد: “من اللهُ اکبر هستم” [۲]. بنابراین علی «پیامبری» است که سنت پیامبران پیش از خود را شکسته و خواهان ادامه امر «بعثت» توسط بازماندگان پسری خود میباشد: پرش از جایگاه یک «اندرزدهنده» به مرتبه «پادشاهی».
تسلط عربها بر مناطق غیرِعربی و تأثیرپذیری عقیدتی آنها از فرهنگهای این سرزمینها، نطفه اولیه انشعابات بعدی را در خود پرورش داد. قدرتمندی اجتماعی و مشارکت دبیران و مَوالی [۳] ایرانی در زمینه مدیریت و گرداندن امور کشوری (دیوانی)، نیاز بر تَطابق مذهب عربی با شرایط منطقهای را طلب مینمود. درآمیزی و جذب سُنتهای عقیدتی و سیاسی مختلف و در عین حال تفاوتهای (پایهای) فرهنگی آنها، پیشدرآمد پیدایش فراکسیونهای جدید در داخل دین بودند. این اختلاف در گام اول در سیمای ایرانی مسیح با نام (و تا آنزمان ناشناخته) “علی” (مطابق با عالی = برجسته، برگزیده) در مقابل سیمای محمد ـ عیسی تعریف میشد. از این دیدگاه، این “دسته” علی (هوادارن علی از کرمان) است که در همان آغاز، تلاش در جدایی راه خود از مذهب عربی ـ مسیحی و از این راه سر مخالفت با معاویه را میگذارد. این تلاش اما به معنی به سرانجام رسیدن (ایدئولوژیک) این جدایی در این دوره نیست. در اینجا ما هنوز نه تنها نشانهای از موجودیت یک دین جدید به نام «اسلام» و مشخصاً دو جریان تشیع و تسنن آن در دست نداریم، بلکه شاخصهای انسانی آنها همچون علی و محمد هنوز دنیای عرفان را ترک نکردهاند.
بُرش دوم: دگردیسی مفاهیم عرفانی «محمد و علی» و پیدایش شخصوارههای انسانی آنها
از دیدگاه تاریخی، اسلام بعنوان یک دین جدید، شکلگیری و رُشد خود را مدیون حاکمان عباسی است. بدعت “اِرثی” شدنِ حکومت در اسلام و دادن مشروعیتِ مذهبی به حاکمان عباسی، نتیجه پروسه ایرانی شدن دین عربی و گسترش سیستم حکومتی عربها بود. در جریان تلاش عباسیان برای خلق این مشروعیت و همینطور به منظور سودجویی از جوّ سیاسی موجود (بویژه در ایران)، تلاش بر آن بود، که تبار این طایفه به گروههای مخالف (اُپوزیسیون) معاویه و جانشینان او پیوند خورد. این کوشش، در درازای زمان شکلهای گوناگونی به خود گرفت. از جمله تلاشهای این دودمان، مربوط نمودن خود به قیام فردی (از دیدگاه تاریخی) ناآشنا به نام “علی” و یا “عباس” و شورشهای داخلی در زمان معاویه بود. احتمال اینکه منظور از این “علی” (و حتی عباس) به عنوان سرمَنشاء خانواده عباسی، در آغاز همان “علی” منسوب به اَبیطالب بودهباشد آنچنان کم نیست، چرا که ما در این دوره با شخصیتهایی روبرو هستیم، که از یکدیگر بطور واضح قابل تفکیک نیستند. در تأیید این مَطلب و در مورد علیِ “عباسی” از طبری [۴] روایتی موجود است، که به شرح زیر میباشد:
«میگویند که او (علیِ عباسی/ آ ـ ل) در شب ضربت خوردن علی ابن اَبیطالب بدنیا آمد. برای همین پدرش نام او را علی نهاد و در این باره چنین گفت: “من به او نامِ کسی را دادم که او را در بین خلایق روی زمین از همه بیشتر دوستش میداشتم”. او همچنین به پسرش لقب “ابوالحسن”( که به معنی “پدر خوبیها” است/ آ ـ ل) را داد. هنگامی که (این) علی به دربار عبدالملک آمد، عبدالملک به ادای احترام او را به روی مکانی بلندمرتبه نشاند و از او در باره لَقَبَش پرسید. علی به او لقبش را گفت و در جواب از عبدالملک اینگونه شنید: ” من کسی را نمیشناسم که هم نام تو و هم لقب تو را داشتهاست”. سپس عبدالملک از او پرسید، که آیا او فرزندی هم دارد؟ علی جواب داد:” آری. نام او محمد است”! در اینجا بود که عبدالملک به او لقب “ابومحمد” را داد.»
این روایت در خود تناقضاتی را نهفته دارد، که برای ما قابل چشمپوشی نیستند:
-در نگاه اول لقب “ابوالحسن” القای این انگاره را مینماید، که این علی (همچون علی ابن ابیطالب) صاحب فرزندی به اسم حسن است، در حالیکه فرزند او محمد نام دارد، امری که موجب دادن لقب “ابومحمد” از جانب عبدالملک به او میشود. این به آن معنی هم هست، که القابی چون “ابوالحسن”، برخلاف ترجمان عربیای که ما امروزه از آنها میشناسیم، لزوماً نمایانگر سلسه خانوادگی و یا انتساب به افراد حقیقی (KUNYA؛ کنیه) نبوده ، بلکه صفات شخصی افراد را برجسته میکردند: “پدر خوبیها”، صفتی که از آن در آغاز در وصف «علی» در عالم عرفان استفاده میشد.
-اگر ما ترجمان عربی نامها را قبول کنیم، عبدالملک کسی را به نام “علی”، که پدر “حسن” میباشد، نمیشناسد و این در حالی است که ـ از دید امروزی ـ در زمان نگارش این روایت توسط طبری، “علی ابن ابیطالب” و اینکه او پدر حسن بودهاست، میبایستی شناخته شده میبود! این ناشناختگی اما به معنی ناپختگی در شکلگیری جزئیاتی است، که ما امروزه از این داستانها میشناسیم.
-بنابر این روایت، علی “عباسی” در دربار عبدالملک شناخته شده و مورد احترام بوده است. وگرنه مردم عادی براحتی به دربار حاکمان نمیرسیدند چه رسد به مخالفانشان! این آشنایی و وابستگی، چیزی بود که توسط عباسیان همواره با قاطعیت تکذیب میشد.
اینگونه که دیده میشود، یکی از مشخصات این دوره، همانا مخدوش بودن شخصیتها و «کاراکترها» است. این نکته را ما در مورد امامان شیعه هم شاهد میباشیم. بعنوان نمونه در اینمورد از طبری میخوانیم، که در سال ۷۹۹ میلادی (۱۸۳ هجری) فردی به نام “موسی ابنجعفر ابنمحمد” میمیرد. در نگاه اول به نظر میرسد، که این فرد همان امام “موسی کاظم” امام هفتم شیعیان است، چرا که او ـ گذشته از اینکه در همین سال فوت میکند ـ پسر “محمد” (ملقب به باقر) نیز بوده است. در حالیکه ما میدانیم که نَوِه “اَلمَنصور”، حاکم عباسی نیز موسی نام داشت. حال اگر ما نام “موسی ابنجعفر ابنمحمد” را به “موسی پسر جعفر از خانواده محمد” ترجمه کنیم، میبینیم که فرق بین این دو “موسی” بهکلی از میان میرود، چرا که در برشماری پیشینیان اَفراد، در برخی موارد یک یا چند نسل جا انداخته میشد، تا جَدّ اولیه، که مهمتر مینمود، نامیده شود و در این مورد، منظور از “جعفر” گویا، یکی از اولین حاکمان عباسی و منظور از محمد، همان پیامبر میباشد [۵]. همین روش را ما در روش شعارنویسی بر روی سکههای ضرب شده در سالهای ۲۰۲ تا ۲۰۵ هجری هم میبینیم: “علی ابنموسی ابن اَبیطالب”. بنابر شواهد این شخص میبایستی همان امام هشتم شیعیان باشد، که با جا انداختن تمامی اجداد میانی به “علی ابن ابیطالب” پیوند میخورد. به یاد داشته باشیم که نامهایی که ما از امامان شیعه میشناسیم، در اکثر موارد نه نام اصلی آنها، بلکه لقبهایی بودهاند که خلفای عباسی به آنها میدادند. از آنجمله آنها میتوان از صادق، کاظم، سجاد، رضا، باقر و غیره یاد کرد. در مورد لقبی که مأمون عباسی به موسی (که بعدها به امام هشتم شیعیان ملقب شد) داده بود، یعنی «رضا»، بایستی گفته شود، که این لقبی بود که عباسیان در آغاز به خود و در تفسیر به حکومت رسیدن خود، از شعار ابومسلم استخراج میکردند («دعوه الرضا من آل محمد» ـ فراخوان به انتخاب فرد «مورد پسند» از دسته محمد).
در نهایت تلاش عباسیان برای ربطدادن خود به “علی” دوام چندانی نداشت و آنها ترجیح دادند، پیشینه خود را مستقیماً به عباس ـ عموی پیامبر ـ متصل نمایند و برای اینکار دست بهکار دخل و تصرف در شجرهـ و زندگینامه “محمد پیامبر” گردیدند (نمودار زیر). به منظور آشتی با “پیروان علی”، ایده برادری (سَبَبی) پیامبر و علی شکل گرفت. با این شجرهنامه اما، دسته “علی” و عباسیان، پیوند نَسَبی “پسرعمویی” نیز پیدا میکردند و این بدان معنی بود، که “خانواده” دربار عباسی به نوعی به نوادگان علی گسترش یافته و آنان را نیز شامل میشد (به عنوان مثال نگاه کنید به ساختار خانواده “ابن سعود” و شاهزادگان رنگ و وارنگ این طایفه در کشور عربستان). اینکه وابستگان “علی”، یعنی کسانی که امروزه به امامان شیعه شهرت دارند، همگی ساکنان کاخهای حکومتی بوده، در ناز و نعمت زندگی کرده و به هزینه دولت و ملت (خمس و زکات بخشهایی از قلمرو عربی) مشغول زنبازیهای خود بودند و یا پس از مرگ در کنار خلفای عباسی در شهر توس و یا در قبرستان اختصاصیِ دربار عباسی به نام قریش در بغداد (الکاضمین فعلی) دفن میشدند، همگی دلایلی بر درستی این نظریه هستند.
در واقع عباسیان با مشروعیت بخشیدن به «علی»، پایههای شکلگیری این طایفه ـ و مُتعاقباً آنچه که بعدها به فرقه شیعه شهرت یافت ـ را بنا نهادند. نتیجه منطقیای که “هواداران علی” از این پروسه شجرهسازی میگرفت این بود، که اگر نوادهگیِ «عباس» دلیلی برای مشروعیت بخشیدن برای حکومت کردن عباسیان بود، چرا نمیبایستی «آل علی» به آن توسل جویند؟ بعلاوه در آغاز، این امر که آیا همهگی مخالفان حکومت عباسی و یا اُمَوی از «آل علی» یا به عبارتی «شیعه» بوده باشند، اساساً قابل تشخیص نبود. بسیاری از شورشها و شورشیان مدتها بعد به علویان نسبت داده شدند و یا به عبارتی، بسیاری از یاغیان، که صرفاً از خلاء بیحکومتی در بینالنهرین استفاده کرده و بخت خود را برای گرفتن قدرت در آنجا امتحان مینمودند، پس از یک مدت طولانی (و احتمالاً پس از تغییرات شناسنامهای) به خانواده علی مربوط گردیند. در یک روایت باقیمانده از این دوران [۶]، از قیامی یاد میشود، که گویا در سال ۱۴۵ هجری، در زمان حکومت «اَلمَنصور» رخ داده و به «علویان حسنی» در بینالنهرین منتصب میگردد. فردی به نام «محمد ابنعبدالله ابنالحسن» معروف به «نفس زَکیّه» که خود را «مَهدی» مینامید و برادرش «ابراهیم»، در مدینه و بصره برای به دست گرفتن قدرت قیام میکنند، که به شکست میاَنجامد. قبل از قیام، گویا این محمد با خلیفه المنصور در باره مشروعیت حکومت او مکاتبه داشته است. در نامه المنصور به او نکاتی را مییابیم که در تشریح شرایط آنزمان قابل ملاحظه هستند. از محتوای این نامه کاملاً مشخص است که نگارش آن بسیار دیرتر از زمان اِدِعایی انجام گرفته و تنها یک سند ساختگی، برای نشان دادن “شجره پاک” عباسیان میباشد. در قسمتی از این نامه چنین میخوانیم:
« تو ادعا میکنی که جایگاهت در خانواده بنیهاشم بلندتر (از دیگران) است، چرا که تو زاده مستقیم از مادر و پدری هستی که بدور از آلودهگیهای صیغهای و همخوابهگی با کنیزان، پاک و منزه هستند. تو حتی خودت را از کسی که از نظر روحانی و جسمانی از تو بهتر بوده، یعنی ابراهیم فرزند فرستاده خدا و حتی بهتر از خود او (محمد)، که نطفه او را نهاد، میدانی. بهترین فرزندان پدران تو و حتی والاترین آنها فرزندان همین کنیزان بودند. پس از مرگ فرستاده خدا، کسی والاتر از علی ابن الحسین زاده نشد، که او هم زاده یک کنیز بود. او حتماً از پدربزرگ تو، حسن ابن الحسن بهتر بود. پس از علی کسی در بین شما بهتر از محمد ابن علی نبود که مادربزرگش یک کنیز بود. او هم بهتر از پدر تو بود. پس از او هم کسی بهتر از پسرش جعفر نبود، که مادر بزرگ او هم یک کنیز بود. او هم حتماً بهتر از تو است. تو در حالی ادعای اخلاف پیامبر را داری، که خودش میگوید: “محمد پدر هیچیک از شما نیست” (قرآن؛ سوره ۳۳ آیه ۴۰) »
اینگونه که مشهود است، حاکمان عباسی و پسرعموهای علویشان، دیگر به ازدواج رسمی اهمیتی نمیدادند و زندگی زناشویی آنها تنها به همخوابی با کنیزان تعریف میشد. بیشتر این کنیزان زنانی بودند، که از کشورها و قبایل غیرعرب میآمدند. پس از دوران خلفای اولیه عباسی تا دوران مأمون، که بعلت ناشناخته بودن بیشتر «مجازی» بودند، همه خلفای عباسی از مادرانی بودند که نه همسر رسمی، بلکه بعنوان کنیز در دربار زندگی میکردند (این امر در مورد امامان شیعه نیز صادق است). با توجه به اینکه طبری، بزرگی خانواده عباسی ـ احتمالاً بعلاوه علویان ـ را (در حدود سال ۲۰۰ هجری) با ۳۳۰۰۰ (؟) نفر تخمین میزند، میتوان تصور کرد، که هر فردی از خانواده عباسی و یا علی دَهها همسر و به همین نسبت، تعداد بیشماری فرزند داشته، و در بین آنها چندین برادر و یا پسرعمو با اسامی مشابه همچون جعفر، موسی و یا محمد وجود داشتهاند (برای همسنجی: تعداد اعضای خانواده سلطنتی عربستان سعودی با دههزار نفر تخمین زده میشود).
در لیستهایی که از حاکمان روحانی و دولتی دوران اولیه حکومت اعراب بدست آمده و بخصوص از یک لیست یونانی که ظاهراً در دوران حکومت باسیلِئوس (۸۶۷ تا ۸۸۶ میلادی) نوشته شدهاست، (بدون نام بردن از «علی») از آشوبهایی گزارش میشود، که در زمان معاویه اتفاق افتادهاند. این ناآرامیها در زمانی رخ دادهاند، که حکومت عربی در حال شکلگیری بوده و از این جهت طبیعی مینماید که مدعیان محلی دیگری نیز در رقابت با معاویه، حکومت او را به چالش میکشیدند. همین دوران آشوب، بعدها یک امکانی را برای عباسیان و علویان بوجود آورد تا آنها بتوانند، با بازنویسی و جعل سیستماتیک تاریخ دویست سال اول حکومت عربی، این شورشها را به نام خود ثبت نموده و یا داستانهای «خلفای راشدین» را در «تاریخ اسلامی» بگنجانند. امری که قرنها بعد به عنوان سرآغاز جدایی دو فرقه اصلی در اسلام تبدیل گردید. این بازنویسی تاریخ اسلام، که پایه آن از زمان عباسیان به بعد ریخته شد، نه تنها به معنی تغییردادن فاکتها، بلکه به معنی نابودی تمامی نشانههایی، که با این بازنویسی مطابقت نمیکردند هم بود.
با این وجود، در جریان این بُرش و با دگردیسی (انسان شدن) دو مفهوم محمد و علی (و بالطبع بازماندگان عباسی و عَلَوی آنها)، ما هنوز هم با پیدایش گروههای شیعه و سنی روبرو نیستیم. در پایان این دوران طبیعتاً درگیریهایی بین «هواداران علی» ـ که در این زمان فُرماتسیون نهایی خود را پیدا میکردند ـ و مخالفانشان (کمابیش تنها در عراق) روی میداد، ولی این هنوز به معنای دوقطبی شدن جهان اسلامی نبود. یک شاهد برای این گفته، همانا فقدان گزارشات در روایات سنتی این دوران در این زمینه میباشد. طبری نیز از بیشتر وقایعی که شیعیان با موشکافیهای دقیق در مورد ائمه خود نقل میکنند، بیاطلاع است. بعنوان نمونه او هرگز ادعا نمیکند که «علی ابن موسی الرضا» و یا «موسی ابنجعفر ابنمحمد» شیعه بودهاند!
بُرش سوم: پیدایش نهایی فرقه تَسَنُّن به شکلی که ما امروزه میشناسیم
این برش با دوران صلاحالدین اَیوبی و فتح مناطق شمال آفریقا توسط او در سده دوازدهم میلادی (سده ششم هجری) آغاز میگردد. این بُرش همچنین همزمان است با شکلگیریِ نهایی ایدئولوژی فراکسیون شیعه (بویژه شاخه جعفری آن)، نگارش روایات منسوب به «علی» در نهجالبلاغه (که در این میان تعداد آنها به چهارصد گفتار رسیده بود) و تکمیل نظریه ناپدید شدن امام دوازدهم شیعیان و آغاز غیبت او، که برای اولین بار در آغاز قرن سیزدهم میلادی پا گرفت.
صلاحالدین که پیشینهاش از فرقه ایوبی (بازماندگان مسلمان شده مسیحیان یعقوبی) منطقه تکریت در عراق امروزی میآمد، کُرد ریشه بود. در جریان لشگرکشی او به مصر، سربازان کُردتبار او ـ که تنها با انگیزه بدست آوردن غنایم جنگی بسیج گردیده بودند ـ با مقاومت چندانی مواجه نشدند، چرا که حاکمان آنجا ـ یعنی فاطمیون ـ که ریشه خود را از حوالی اهواز در خوزستان ایران میگرفتند (و به همین دلیل هم بعدها به “شیعیان” نسبت داده شدند [۷])، مردمی آرام و بدون ارتش منظم جنگی بودند. عموی “الحاکمبأمرالله” ششمین حاکم فاطمی در مصر ـ که بنیانگذار مدرسه «الاَزهر» میباشد ـ اُسقف مسیحیان قُبطی در اورشلیم بود. حاکمان فاطمی ـ که به ایده تناسخ اعتقاد داشتند ـ برای «پاک» نگهداشتن نسل خود و برخلاف رسوم موجود در دربار عباسیان، تنها با زنان مسیحی و از خانوادههای بلندمرتبه و مورد احترام ازدواج میکردند و به همین منظور به خواهران خود اجازه تشکیل خانواده را نمیدادند (ریشه نام فاطمیون به معنی واژهای «پاکان»). صلاحالدین و بازمانگانش با تار و مار کردن بیرحمانه این جریانات ـ و همچنین فرقه «زیدی» در یمن ـ بدنبال نابود کردن بقایای جریاناتی بودند، که پیشینهشان به نوعی به ایرانیان نسبت داده میشد [۸]. ریشه تاریخی اختلافات عقیدتی بین سنیها و زیدیهای امروزی یمن (ملقب به حوثیها) نیز در همین وقایع نهفته است. این دشمنی با جریانات فلسفی و عرفانی (غالباً) ایرانی در شمال آفریقا ـ که با به آتش کشیدن تمامی کتابها و نابودی کتابخانههای موجود در آنجا همراه بود ـ به پیدایش نهایی فرقه تسنن در اسلام منجر شد.
در اینجا نیاز به گفتن است، که نام «مکتب» برای جریان «سُنّی» کمی زیادهروی و غُلوگویی است، چرا که این جریان بر هیچ «فلسفه»ای استوار نبوده و اساساً تنها کتاب (قرآن) و سُنّت (محمد) را به رسمیّت شناخته و نقش فلسفه و سایر علوم انسانی را به عنوان یک دانش تکمیلی در شناخت دینی رد میکرد (ریشه مفهوم «سَلَفی»). به عنوان نمونه، غزالی (ابو حامد محمد ـ تولد ۱۰۵۸ در شهر توس در خراسان)، که سَلَفیها از او به عنوان “فیلسوف” نام میبرند ـ خود دشمن قسمخورده فلسفه بود و منظور از «نوآوری» منسوب به او، بازگشت از فلسفه و علوم دینی به قوانین جزمی دین میباشد [۹]. فرقه تسنن را میتوان به نوعی با جنبش بنیادگرایانه «اِوانگلیسم لوتری یا کالوینی» و یا یهودیان «قرائی» مقایسه کرد، که تنها به کتاب اِنجیل و یا تورات برای درک مذاهب خود رجوع میدهند (این مقایسه تنها در مورد «روششناختی» این جریانات معتبر است و نه «محتوای» آنها). در پیوند با این نکته، بایستی از تغییراتی یاد کرد، که در ترتیب و روش خواندن قرآن امروزی داده شد و از لحاظ زمانی به همین دوران صلاحالدین باز میگردند..
به نظر میآید، که ابتدا دوران ایوبیان و سپس دوران نخستین حاکمان مملوکی (سده سیزده میلادی)، دوران «رنسانس» فرقه تسنن میباشند. در همین رابطه نیز بایستی در اصالت برخی از اسناد سنتی اسلامی ـ همچون برخی از نوشتههای منسوب به طبری، که فاقد هرگونه تاریخ تألیفی میباشند ـ تردید کرد. گفتنی است، که قدیمیترین نوشته (منسوب به) طبری دقیقاً در همین منطقه شمال آفریقا و در سده دوازدهم میلادی یافته شد! در این زمان شهرت و آوازه طبری آنچنان فراگیر بود، که وقایعنگاران اسلامی، یارائی نکوهش و خردهگیری از او را در خود نمیدیدند. حتی برعکس: همین آوازه میتوانسته دلیلی برای نسبت دادن آثار و نوشتههای دیگر از این دوران ـ به منظور سندیت بخشیدن به آنها ـ به او هم بوده باشد، کاری که ظاهراً با بازنویسی مجدد آثار او در این زمان به انجام رسیده است. در مورد شخصیت پرابهام و سئوالبرانگیز «طبری» بایستی در فرصت دیگری و به تفصیل سخن گفت.
بر این مبنا، «تسنن» امروزی را میتوان به مثابه یک واکنش (reaction) در مقابل فلسفهبافیهای سنتی ایرانیان در حول و حوش دین اسلام انگاشت، که در دو سده دهم و یازدهم میلادی و بویژه با پشتیبانی حاکمان آلبویه [۱۰] دوران اوج شکلگیری خود را تجربه میکرد [۱۱]. در این ارتباط، برگردان لقب “صلاحالدین” به زبانهای امروزی ـ که همان «نجات (یا رستگاری) دین» میباشد ـ جلب توجه میکند، که معنی آن، تنها بادرک متدولوژی «غزالی» قابل فهم است [۱۲]. همچنین بایستی یادآور شد، که از جمله دشمنان صلاحالدین، جریاناتی ایرانی همچون «سربهداران منتسب به حسن صباح» (فرقه اسماعیلیه) بودند، که در اتحادی غیررسمی و نانوشته با صلیبیون کاتولیک، به دشمنی با او پرداخته و چندین بار به کشتن (نافرجام) او اقدام کردند. این اتحاد «ایرانی ـ مسیحی» علیه ایوبیان در خاورنزیک را، ما همچنین در زمان کنونی در لبنان و سوریه، در شکل وحدت منافع مسیحیان این کشورها با نیروهای شیعه علیه سُنیها شاهد میباشیم (بعنوان نمونه نگاه کنید به رابطه دوستانه مسیحیان مارونی و رئیس جمهور فعلی لبنان میشل نعیم عون با جنبش حزبالله). بیهوده نبود که برادر صلاحالدین، که در همراهی و ادامه راه او نقشی کلیدی را بازی میکرد، نام «تورانشاه» (متضاد ایرانشاه) را یدک میکشید. از دریچه این نگرش، این فرقه تسنن است، که این جدایی نهایی را باعث میگردد و با تأکید بر مفهوم اولیه «دسته علی» و نسبت دادن خود به «سنت و قرآن»، تلاش به نشان دادن شیعه بعنوان یک «انشعاب و تجدیدنظرطلبی» در دوران «اسلام اولیه» را میکند. روش سالوسانهای، که با نگارش تمامی “تاریخ” سنتی اسلامی خوانایی دارد.
اگرچه نقش ایرانیان در تبیین و رشد دین تازه اسلام و همچنین آنچه که بعدها به فرقههای شیعه مشهور شدند، بسیار پایهای و مهم بوده، فرقه شیعه اما در ایران تا زمان قدرتگیری صفویان، به مثابه یک فرقه اقلیت باقی ماند. همزمان با فتح مصر توسط «سلطان سَلیم اول» در آغاز قرن شانزدهم میلادی، که یک سنی بود، مذهب رسمی ایران توسط شاه اسماعیل صفوی (که خود از یک فرقه صوفیگرایانه و درویشی میآمد) یکشبه به شیعه تغییر داده شد. این اتفاق ـ و با در نظر گرفتن پیشینه اعتقادی خاندان صفوی ـ بیشتر به یک حرکت سیاسی مینماید، که برای مرزبندی با همسایه (سنی) عثمانی، که بطور نگران کننده در حال رشد و قُدرتگیری بود، انجام گرفت و به هیچ وجه جنبه عقیدتی نداشت. برای ترویج این مذهب میبایستی شاه، روحانیون این فرقه را از لبنان به ایران وارد میکرد.
زیرنویس:
۱) سکههای سال ۱۲۸ عربی از مرو با شعار «آل کرمانی بن علی» (طرفداران علی از کرمان). در این زمینه رجوع شود به کتاب “چگونه مسلمان شدیم؟” نوشته نگارنده این مقاله و همینطور کتاب “آغاز اسلام؛ از اوگاریت به سامرا” نوشته فُلکر پُپ، ترجمه ب. بی نیاز (داریوش). هر دو کتاب از انتشارات فروغ در کلن آلمان.
همچنین توجه کنیم به وابستگی سه فاکتور «مذهب، قدرت و عدالت» در تاریخ و فرهنگ ایرانی، که در سیمای علی تبلور مییابد. این ویژگی را میتوان همچنان در منش «لوطیان»، جوانمردان و حتی در چهره اسطورهای «پهلوانانی» همچون «تختی» دنبال کرد.
۲) اُمالکتاب؛ و. ایوانف؛ گرآوری و تنظیم از ب. بینیاز (داریوش)
۳) جمع “مولا” به معنی رهبران منطقهای.
۴) ترجمه از متن آلمانی Ṭabarī, II, 1592,
۵) به گمان نگارنده این احتمال بسیار قوی است، که این «موسی ابنجعفر» همان نوه المنصور عباسی بوده باشد، که بعدها با تغییرات شناسنامهای به «آل علی» پیوند میخورد. شاید یک دلیل این امر، تغییر گرایش این فرد از عباسیان به سوی این دسته بوده است. با توجه به اینکه ما از وجود امامان شیعه تا به این زمان هیچگونه دستاویز تاریخیای نمییابیم، این جابجایی ـ بعنوان نقطه چرخش برای پیشینهسازی «امامان» ماقبل او ـ آنچنان دور از انتظار نیست!
۶) ترجمه از متن آلمانی Ṭabarī, III, S. 208-215,
۷) آشنایی با فن حفر قنات به روش ایرانیها و وجود باغهایی که به سبک ایرانی در مناطق شمال آفریقا و حتی در اسپانیا بدست ابادیون (الاباضیه) بنا شدهاند حکایت از همین ریشه دارد.
۸) بنابر باور «حمیدالدین الکرمانی» (مروج و ایدئولوگ فرقه اسماعیلیه؛ ۹۹۶–۱۰۲۱ میلادی) اسلام دارای سه شاخه اصلی است: شاخه اول، یک نگرش یهودی است. شاخه دوم، شاخه شیعه است، که همانا نگرش مسیحی در این دین است و شاخه سوم ـ که او از آن بعنوان «شاخه فیلسوفان» یاد میکند ـ همان فرقه اسماعیلیه است (نئو پلاتونیسم یا نوافلاطونی). همانطور که دیده میشود، در اینجا سخنی از «تسنن» نیست، اما از یک جریان «یهودی» یاد میشود. توجه داشته باشیم که صلاحالدین از بازماندگان مسلمان شده مسیحیان یعقوبی، که به نوبه خود ریشه یهودی داشتند، میآمد.
۹) « آنچه از پیامبر به ما رسید، آن را به سر و دیده گرفتیم، آنچه از صحابه رسید، بعضی گرفتیم و بعضی نهادیم؛ و اما آنچه از تابعین رسید، بدانید که ایشان مردانند و ما مردانیم.» (همچنین رجوع شود به “احیاء العلوم الدین”).
۱۰) دوران «آل بویه» همچنین همزمان است با بازگشت آشکار به فرهنگ شاهان ایرانی. نمود این چرخش را در نامهای این حاکمان همچون شاهنشاه، پیروز خسرو، شاه خسرو و غیره میتوان یافت.
۱۱) این دوران مطابق است با دوران حیات شیخ مفید، برادران موسوی (سید مرتضی و سید رضی، که این دومی نویسنده نهجالبلاغه میباشد) و نگارشاتی چون کتب اربعه شیعه: «الکافی» (گردآوری شده توسط محمد بن یعقوب کلینی – مرگ ۹۴۱ میلادی)؛ « من لایحضره الفقیه» (گردآوری شده توسط ابوجعفر محمد بن علی بن بابویه قمی ملقب به شیخ صدوق ـ مرگ ۹۹۱ میلادی)، «تهذیب الاحکام» و «الاستبصار فِیمَا اختُلف مِن الاخبار» (گردآوری شده توسط ابوجعفر محمد بن الحسن طوسی معروف به شیخ طوسی ـ مرگ ۱۰۶۷ میلادی).
۱۲) همچنین واژه لاتینی reformare به معنی «دوباره شکل دادن»، که در ارتباط با کلیسای لوتری به اشتباه به معنی «اصلاحطلبی» ترجمه و فهمیده میشود.
با پوزش بایستی در اینجا دو لغزش واژهای و اسمی در این نوشته را تصحیح کنم:
۱) نام «موسی» در جمله «در مورد لقبی که مأمون عباسی به موسی (که بعدها به امام هشتم شیعیان ملقب شد) داده بود، یعنی “رضا”، بایستی گفته شود ..» به «علی ابن موسی» و
۲) نام «سربهداران» در جمله «همچنین بایستی یادآور شد، که از جمله دشمنان صلاحالدین، جریاناتی ایرانی همچون “سربهداران منتسب به حسن صباح” (فرقه اسماعیلیه) بودند ..» به «فدائیان یا حشاشین»:
-http://www.iranicaonline.org/articles/fedai
نقاشی موجود در این مقاله ربطی به Caravaggio ندارد. این اثر همانگونه که نویسنده مقاله در زیرنویس آن توضیح داده کار «فون فوگل اشتاین» است:
http://www.illusionsgallery.com/GS-Let-Children.html
از کشیدن بیربط پای «یهودیان» به این نوشته چه نتیجهای را دنبال میکنید؟ هدفتان آنچنان قابل فهم نیست. در اینجا انگیزهام نیست به شما چیزی همچون «آنتیسمیتیسم» را نسبت دهم. تنها خواستار روشن کردن منظورتان میباشم، اگر محبت فرمایید.
چند سال پیش در یک مجلهٔ فرانسوی مقاله ای دیدم مربوط به یک پوسترمذهبی که نشان میداد چگونه جمهوری اسلامی یک تابلو نقاش مشهور ایتالیائی عصررنسانس بنام کاراواژ(کاراواجه ) را که با «سِپیا» کشیده شده بود با کمی دستکاری تبدیل به عکس «جوانی محمد رسول الله» کرده و توضیح میدهد که آنرا یک نقاش یهودی کشیده است. در این مقاله عکس تابلو کاراواژ وعکس پوستر جمهوری اسلامی دیده میشد.
آموزنده است.
http://farsi.iranbriefing.net
. Why should Marxists support a religious back warded regime if it is not for Russian interests? They want Iran as attack dog for Russia and at the end they will sacrifice Mullahs for Russian interests. Putin will never consider Mullahs as his traditional dependent regime like former Communist countries. He is using Mullahs and then will sacrifice them like lamb and Russian Marxists will follow Putin not Mullahs or Iranian interests. Which part of it you don’t understand
متن بسیار طولانیست و متاسفانه فرصت خوندن نداشتم. فقط خواستم بگم دین (از هر نوعش) بدون شک عامل عقب ماندگیست. مخصوصا در قرن۲۱، قرن ماهواره و اینترنت، قرن علم و تکنولوژی.بی خدایی به شدت در حال رشد هست، ولی دولت ها جرات ارائه آمار درست این افراد را ندارند چون میدانند رقم بسیار بالاییست! در حال حاضر دین فقط و فقط برای سوء استفاده دولت های دنیاست. اگر بتوانید درباره استفاده دولت ها از دین مقاله ای تهیه کنید مفید خواهد بود. تشکر