پرویز دستمالچی – در انقلاب نیروهای سیاسی- اجتماعی- طبقاتی بسیار گسترده و وسیعی شرکت دارند، همچنانکه در انقلاب ایران نیز چنین بود. اینکه برآیند نیروها در نهایت، به هر دلیل، منتهی به پیروزی چه کسان یا نیروهایی شود، بستگی به صدها عامل و فاکتهای متفاوت آشکار و پنهان دارد. در انقلاب ایران، در نهایت، انقلاب به معنای وسیع و عمیق اسلامی- شیعه شد و در پی آن بنیادگرایان اسلامی- شیعه- مکتب اصولی معمم و مکلا توانستند «رقبا» را کنار زنند و قدرت را قبضه کنند، هرچند با دستهایی عمیقا خونآلود. «انقلاب» اسلامی برای آنها مجوز و برگ عبور از تمام معیارهای حقوقی- قانونی و اخلاقی بود. در بازی شطرنج زمانی که کیش و مات شدیم، دیگر، اگر و اما و شاید و ولی و… بیمعنا است، زیرا در هنگام بازی و حرکت مهره از تمام توان عقلانی خود یاری گرفتیم تا مات نشویم، اما شدیم.
انقلاب اسلامی- شیعه و بنیادگرای ایران نه دزدیده شد و نه کودتا بود و نه ربطی به ریشه هندی یا غیرهندی خمینی دارد. از درون جامعه ما بیرون آمد و نتیجهاندیشه حاکم در تقریبا تمام جامعه به ویژه جامعه «روشنفکری- دینی» ایران بود. فراموش نشود که در آن زمان دمکراسی و حقوق بشر حتا در بحثها و جدلهای صحن دانشگاه تهران نیز فحش و ناسزا بود. فراموش نشود که تقریبا مجموعه نیروهای «چپ» یا از پیروان شوروی بودند یا چین، یا رومانی و آلبانی یا کوبا یا…، یعنی پیرو جوامعی بودند که هیچیک از آنها اصولا نه ربطی به دمکراسی داشتند و نه حقوق بشر. برعکس، دمکراسی، پارلمانتاریسم، حقوق بشر یا آزادیهای فردی و اجتماعی یا اصولا فردیت، همگی ارزشهای «بورژوایی» به حساب میآمدند و در نتیجه مذموم بودند. فراموش نشود که خمینی را نهضت آزادی ایران از بازرگان و… (در درون) تا ابراهیم یزدی و صادق قطبزاده و مصطفی چمران و… (در بیرون)، با کمک و همراهی و همکاری انجمنهای اسلامی دانشجویی یا مهندسان یا پزشکان مسلمان در اروپا و آمریکا و کانادا به پاریس آوردند و رهبر مقدس کردند. دیگران هم به دنبال او افتادند. تمام این «روشنقکران- دینی- اسلامی» دو نماد داشتند: روحالله خمینی و علی شریعتی، هر دو با اندیشههایی پوسیده و ارتجاعی، هر دو خواهان حکومت اسلامی با اجرای احکام و موازین شرع مقدس اسلام: «… امام خمینی و دکتر علی شریعتی، دو محبوب دیگر مناند… در دوران دانشجویی، کتاب مخفی حکومت اسلامی او را خواندم و در سلک مقلدان او درآمدم…»(۱). بعد بخشی از «جبهه ملی ایران» نیز به آنها پیوست و خواهان حکومت اسلامی شد. نگاه کنید (نمونه) یکی از «لیبرال»ترین افراد «نهضت آزادی ایران»، مهندس عزتالله سحابی درباره خودشان چه میگوید:
«… به هر صورت نهضت آزادی را میتوان پیشگام و جنبش نوگرایی اسلامی در ایران دانست که پایهگذار آنهم مرحوم مهندس بازرگان و مرحوم طالقانی و دکتر سحابی بودند [که مخالف عضویت زنان وغیرمسلمانان و خواهان حجاب اسلامی در تشکیلات سیاسی بودند، پ.د.]. نهضت آزادی برای اولین بار نظریه دین از سیاست جدا نیست و اینکه فعالیت سیاسی محتاج به یک مبنای عقیدتی و ایمانی و مذهبی است را مطرح کرد… البته پیش از نهضت آزادی مرحوم نواب صفوی هم موضوع رابطه دین و سیاست رامطرح کرده بود تا به آن حد که بر روی هفتتیرهای آنها نوشته شده بود: برای اجرای احکام نورانی اسلام. ولی نهضت آزادی به صورت خیلی وسیعتر آن را به اجرا درآورد با این تفاوت که بینش شهید نواب خیلی بسته و تعصبآمیز و مشی آنها هم بطور کلی مبارزه مسلحانه بود و نهضت آزادی چنین نبود…(۲).
یعنی حتا «لیبرال»های اسلامی که با ندای «آزادی» به میدان آمده بودند، عملا خواهان حکومت اسلامی با اجرای قوانین شرع، یعنی یکی از بدترین، تبعیضگراترین، تامگراترین و خشنترین اشکال حکومتی بودند که تاریخ ایران و جهان به خود دیده بود.
خمینی متولد ۱۹۰۲ (در رابطه با روز و ماه تولد او اختلاف نظر وجود دارد، که مهم و تعیینکننده نیست) در خمین از توابع اصفهان است، در سال ۱۹۸۹ در اوج قدرت در سن ۸۷ سالگی فوت میکند. طول منارههای مقبره او (چهار مناره) ۹۱ متر، به نشانه طول عمر او به ماه قمری است. او پنج ماهه بود که پدرش را از دست داد. پدربزرگ او سید احمد موسوی و پدرش سید مصطفی موسوی است. آنها «سید»اند، زیرا گویا نسلشان به پیامبر محمد میرسد و «موسوی» نام دارند، زیرا گویا از شجره امام هفتماند(۳). در رابطه با پدر خمینی دو روایت وجود دارد: او از هندوستان به خمین آمده و به این دلیل نام او ابتدا احمد موسوی هندی بوده است. او از نجف به خمین مهاجرت کرده است. در هر صورت او در نجف و سامره از شاگردان حاج محمدحسن شیرازی بود و فقه خواند و به درجه اجتهاد رسید. پدر خمینی شش فرزند، سه پسر و سه دختر داشت که روحالله خمینی کوچتکرین فرزند پسری است. خمینی در شانزده سالگی برای آموزشهای دینی به اراک میرود و چهار سال بعد راهی شهر مذهبی قم میشود. در سال ۱۹۳۶مجتهد میشود، در سال ۱۹۴۳ کتاب «کشف الاسرار» را منتشر میکند و در آنجا خواهان حکومت اسلامی با اجرای قوانین و احکام شرع میشود، احکامیالهی که مطلقاند و غیرقابل تغییر. سه سال بعد نواب صفوی تشکیلات «فدائیان اسلام» را پایهگذاری میکند و خواهان تشکیل یک حکومت اسلامی و اجرای احکام نورانی شرع میشود: همان بیحقوقی مطلق ملت و سنگسار و قصاص و شلاق و جامعهای سراسر تبعیض و خشونت. همان شکل حکومتی که بعدا تمام گروههای رنگارنگ اسلامی- بنیادگرا، از فدائیان اسلام تا نهضت آزادی ایران خواهان آن میشوند. همان حکومت اسلامی که از خمینی تا شریعتی و سروش خواهان آن میشوند و سرانجام با انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷ آن را به کرسی مینشانند، همان شکل حکومتی که «روشنفکران دینی» معمم و مکلا خواهان آن بودند و هنوز هم بعضا تحت عنوان «اصلاحطلبان» حکومتی خواهان آن هستند.
تشکیل حکومت اسلامی، اجرای شریعت اسلامی و احکام و موازین قرآنی، ناسیونالیسم افراطی- اسلامی، جهاد با غرب و کفر، شهادتطلبی بجای زندگی، دشمنی با علوم نوین، تروریسم و قتل دگراندیشان. حکومت اسلامی فدائیان اسلام یا خمینی یا «روشنفکران دینی- اسلامی» نه نو بود و نه منحصر به ایران. در ایران، از شیخ فضلالله نوری تا نهضت آزادی یا… همگی خواهان حکومت اسلامی بر اساس شرع مقدس بودند. حکومتی که در آن نه فرد خودمختار قائم به ذات به رسمیت شناخته میشود و نه ملت به عنوان منشاء قوای حکومت: حاکمیت الهی و قوانین منتج از اراده او است. خمینی در این باره روشنتر از دیگران سخن گفته بود و دیگران به دنبال او بودند:
«… ولایت یعنی حکومت و اداره کشور و اجرای قوانین شرع مقدس… همین ولایتی که برای رسول اکرم (ص) و امام در تشکیل حکومت و اجرا و تصدی اداره هست برای فقیه هم هست… ولایت فقیه از امور اعتباری عقلانی است و واقعیتی جز جعل ندارد، مانند جعل (قرار دادن و تعیین) قیم برای صغار. قیم ملت با قیم صغار از لحاظ وظیفه و موقعیت هیچ فرقی ندارد… در این موارد معقول نیست که وظایف رسول اکرم (ص) و امـام (ص) با فقیه فـرق داشته باشد… این َتوهم که اختیارات حکومتی رسول اکرم (ص) بیشتر از حضرت امیر(ع) بود و یا اختیارات حکومتی حضرت امیر (ع) بیش از فقیه است باطل و غلط است… بنابر این، نظریه شیعه در مورد طرز حکومت و اینکه چه کسانی باید عهدهدار آن شوند در دوره رحلت پیغمبر اکرم (ص) تا زمان غیبت، واضح است… اکنون که دوران غیبت امام (ص) پیش آمده و بناست احکام حکومتی اسلام باقی بماند و استمرار پیدا کند وهرج و مرج روا نیست تشکیل حکومت لازم میآید… اکنون که شخص معینی از طرف خدای تبارک و تعالی برای احراز امر حکومت در دوره غیبت تعیین نشده است تکلیف چیست؟… این خاصیت که عبارت ازعلم و قانون و عدالت باشد در عده بی شماری از ُفقهای عصر ما موجود است. اگر با هم اجتماع کنند میتوانند حکومت عدل عمومیدرعالم تشکیل دهند… اگر فرد لایقی که دارای این دو خاصیت باشد به پا خاست و تشکیل حکومت داد همان ولایتی را که حضرت رسول اکرم (ص) در امر اداره جامعه داشت دارا میباشد، بر همه مردم لازم است که از او اطاعت کنند… چون حکومت اسلامی حکومت قانون است قانونشناسان و از آن بالاتر دینشناسان یعنی فقها باید متصدی آن باشند… حکومت اسلامی… مشروط است. البته نه مشروطه به معنای متعارف فعلی آن که تصویب قوانین تابع آراء شخص و اکثریت باشد، مشروطه از این جهت که ادارهکنندگان در اجراء و اداره مقید به یک مجموعه شروط هستند که در قرآن کریم و سنت رسول اکرم معین گشته است… مجموعه شروط همان احکام و قوانین اسلام است، که باید رعایت و اجرا شود. از این جهت حکومت اسلامی حکومت قانون الهی بر مردم است. فرق اساسی حکومت اسلامی با حکومتهای مشروطه و سلطنتی و جمهوری در همین است. در اینکه نمایندگان مردم و یا شاه در اینگونه رژیمها به قانونگذاری میپردازند، در صورتی که قدرت مقننه و اختیار تشریح در اسلام به خداوند متعال اختصاص یافته است. شارع مقدس اسلام یگانه قدرت مقننه است. هیچکس حق قانونگذاری ندارد و هیچ قانونی جز حکم شارع را نمیتوان به مورد اجراء گذاشت. به همین سبب در حکومت اسلامی بجای مجلس قانونگذاری که یکی از سه دسته حکومتکنندگان را تشکیل میدهد مجلس برنامهریزی وجود دارد… مجموع قوانین اسلام که در قرآن و سنت گرد آمده توسط مسلمانان پذیرفته و مطاع شناخته شده است. این توافق و پذیرفتن، کار حکومت را آسان نموده و به خود مردم متعلق کرده است… در این طرز حکومت حاکمیت منحصر به خدا است و قانون فرمان و حکم خدا است. قانون اسلام یا فرمان خدا برهمه افراد و بر دولت اسلامی حکومت تام دارد… همه افراد تا ابد تابع قوانین قرآن هستند. تمام اشخاص حتی رأی رسول اکرم (ص) در حکومت و قانون الهی هیچگونه دخالتی ندارد. همه تابع اراده الهی هستند…»(۴).
قیام خمینی در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ علیه اصلاحات ارضی و علیه حق رأی برای زنان و قانون مربوط به ممنوعیت ازدواج دختران در نه سالگی بود. قیام خمینی در این سال، قیامی ارتجاعی بوده است: قیامیعلیه آزادی زنان، علیه ممنوعیت ازدواج کودکان و همراهی و همگامی با زمینداران و مالکان بزرگ و دفاع از حق مالکیت زمینهایی بود که بنیادهای مذهبی- شیعه مالک آنها بودند. قیام خمینی، قیامی در دفاع از مالکان و علیه منافع دهقانان بود، دهقانانی که عملا رعیت و برده این بنیادها بودند. خمینی فردی است مرتجع که افکار و اندیشههای او در همان محدوده «بول و غائط» (شاش و مدفوع) گیر کرده است. او کافر، نامسلمان را، با «بول و غائط و منی و خوک و سگ» یکی میداند (توضیح المسائل، مساله ۸۳) و از مبلغان تجاوز به کودکان است: «اگر کسی دختر نابالغی را [منظور زیر نه سال قمری است، پ. د.] برای خود عقد کند و پیش از آنکه نه سال دختر تمام شود، با او نزدیکی و دخول کند، چنانچه او را افضا (پارگی میان جلو وعقب) نماید هیچ وقت نباید با او نزدیکی کند» (همانجا، مسئله ۲۴۱۰)، “زنی که نه سالش تمام نشده… عده ندارد، یعنی اگر چه شوهرش با او نزدیکی کرده باشد، بعد از طلاق میتواند فورا شوهر کند» (همانجا مساله ۲۵۱۰). و خمینی با این آموزههای پوسیده و ارتجاعی تنها نبود، نه تنها «علما» در تمام حوزهها و منابر چنین «علوم» اسلامی را تبلیغ و ترویج میکردند و آموزش میدادند و هنوز هم تدریس میکنند، بل «روشنفکران دینی- اسلامی» مکلا و فکلی هم به آنها افزوده شدند: از انجمنهای اسلامی دانشجویی تا انجمنهای اسلامی مهندسان و پزشکان و… همگی از پیروان خمینی و شریعتی یا روحانیانی بودند که افکار و اندیشههای آنها در همین محدوده ارتجاعی و پوسیده سیر میکرد. از فدائیان اسلام نواب صفوی تا جمعیتهای موتلفه اسلامی تا نهضت آزادی ایران و… اینها همگی خواهان اجرای احکام نورانی اسلام بودند، همانگونه که در قرآن و سنت آمده است.
در همین سالها، عین همین جنبشهای بنیادگرا- ارتجاعی دینی، در سایر کشورهای اسلامی نیز در حال شکل گرفتن است، از مصر تا سوریه و… سید قطب مصری (۱۹۰۶)، نویسنده چند جلد کتاب تفسیر قرآن، پس از سفرش به آمریکا (۱۹۴۸) به احکام واقعی اسلام پی میبرد و خواهان حکومت اسلامی و اجرای احکام نورانی اسلام میشود، درست مانند نواب صفوی، خمینی، شریعتی یا سایر «روشنفکران دینی- اسلامی» در ایران. او به عضویت اخوانالمسلمین در میآید که در سال ۱۹۲۸ توسط حسن البنا، یک بنیادگرای دیگر در مصر پایهریزی شده بود. سید قطب که در پرچانگی و پرت و پلاگویی با شریعتی پهلو به پهلو میزد، تنها ۴۰۱۶ برگ تفسیر قرآن دارد، یکی مرتجعتر از دیگری، همگی در ضرورت بازگشت به اسلام قرآنی، بدتر از آنچه که در عربستان وهابی وجود دارد. خمینی و شریعتی و سید قطب و حسن البنا و… و سایر «روشنفکران دینی- مذهبی» همگی در یک چیز مشترکاند: دشمنی با مدرنیسم. از نگاه سید قطب بشریت به این دلیل در وضعیت «بربریت و جهالت محض» قرار گرفته است، زیرا حاکم شخص دیگری به غیر خدا است و قوانین نیز غیرالهی شدهاند. برای قطب اسلام تنها یک آموزه دینی نیست، بل سیاسی، جهانی و فراگیر است. اسلام، قانون و نظم اجتماعی است که تمام اجزاء آن را حاکم مطلق، یعنی الله، از پیش برای همه کس و همه چیز تعیین کرده است. درست مانند بنیادگرایان ایران. برای سید قطب جدایی ایمان از علوم، سیاست از مسجد، فردیت و حق حاکمیت ملت یا… همه بیمعنا است، قرآن تنها منبع و مرجع تشخیص درستی از نادرستی است که با «دانش سرد و بیروح» غربی کاری ندارد. قرآن و احکام و موازین مندرج در آن همه چیز برای همه بشر است. از نگاه او باید به اصول و ایمان اولیه، یعنی به دوران محمد بازگشت. درست مانند شریعتی، خمینی و «روشنقکران دینی». یعنی، آنچه (قیام علیه مدرنیسم) در آن سالها در زیر پوست جامعه ما جریان داشت، منحصر به ایران نبود، فراگیر بود، چنانکه بعد در تمام خاورمیانه، شمال و میانه آفریقا یا قفقاز خود را نشان داد.
یعنی از اوایل سده بیست در دو کشور و فرهنگی که از کهنترین فرهنگهای منطقه هستند، جنبشهای اسلامی بنیادگرا، سنی یا شیعه در حال شکلگیری بود، چرا؟ زیرا درست در این دو کشور اصلاحاتی که با شریعت همخوانی نداشت شروع و اجرا شدند. بنیادگرایی با دوران مدرن، با عصر جدید، معنا پیدا میکند. پیش از آن همه «بنیادگرا» بودند. شناخت این پدیده ارتجاعی از جمله به این دلیل بسیار سخت و مشکل بود که خود را در پوششی از مبارزه با استبداد درونی و استعمار بیرونی ارائه میکرد، که هر دو واقعیت داشتند. در ایران، از یکسو، با وجود جنبش مشروطه و قانون اساسی مدرن، حکومت سلطنتی همچنان مطلقه ماند و شاه دیکتاتوری میکرد. و از سوی دیگر آمریکا و انگلیس به نفع سلطنت و علیه دولت مصدق کودتا کردند. و در مصر (مانند سایر کشورهای عربی- اسلامی) از یکسو استعمار (به ویژه انگلستان) دمار از روزگار مردم درآورده بود، و از سوی دیگر، از دمکراسی و حاکمیت ملت هیچ خبری نبود،. بعلاوه، بدنه تمام این جوامع (تودههای مردم) هنوز و به گونهای عمیق در باورهای دینی- مذهبی زندگی میگذراندند و جنبش روشنگری و خردگرایی به معنای اروپایی آن (به هر دلیل) کار خود را هنوز شروع نکرد بود، یا آنچه میخواست شروع شود در نطفه خفه شد، از سوی دینسالاران و حکومتگران مستبد.
انقلاب ایران یک انقلاب بود، زیرا تقریبا تمام ساختارهای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و حتا بینشی جامعه را از بنیاد دگرگون کرد: نظم سلطنتی فروپاشید و جای آن را ولایت فقیه گرفت. حکومت اسلامی به سبک شیعیان دوازده امامیمکتب اصولی. هئیت حاکمه قدیم به زیر کشیده شد و ملایان بجای آنها نشستند و تمام قدرت سیاسی را قبضه کردند. دستگاه قضایی از بنیاد دگرگون شد و قوانین الهی بجای قانون و حقوق مدرن نشست. ارتش را دگرگون کردند، فرماندهان نظام پیشین را گردن زدند، ملیگرایی سیاسی یا نظامی را ارتداد خواندند و ارتش نوین مسلح به ایدئولوژی اسلامی شد. در کنار ارتش، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را به وجود آوردند تا از اسلام، انقلاب اسلامی، هیئت حاکمه جدید، و نظم نوین پاسداری کند. دانشگاهها را تعطیل کردند تا از عناصر غیراسلامی پاکسازی شود. اقتصاد بدل به اقتصاد اسلامی (دولتی) شد. همه چیز زیر و رو، یعنی «اسلامی» شد، از فرهنگ تا ساختارهای حکومت. آموزش و پرورش را از بالا تا پائین دگرگون و اسلامی کردند، اسلام- شیعهگرایی بجای ملیگرایی یا ناسیونالیسم نشست. یعنی، در ایران به معنای عمیق و گسترده ممکن، یک انقلاب شد، انقلابی به وسعت و عمق انقلابهای کلاسیک، اما با یک تفاوت بنیادین: انقلاب اسلامی نگاه به عقب داشت، انقلابی ارتجاعی بود. ارزشهای انقلاب فرانسه هنوز نه تنها معتبر است، بل دمکراسیها و جوامع باز بر روی اصول آن بنا شدهاند و پس از گذشت بیش از دویست سال هنوز به پایان ظرفیت خود نرسیده است. انقلاب اسلامی تمام شد و رفت، در تمام اشکالش، با ارتجاع و واپسگرایی که نمیشود پیشرفت کرد. آزادی و عدالت را نمیتوان بر روز تبعیض و ظلم بناکرد.
چرا انقلاب اسلامی ارتجاعی بود و هست؟ زیرا نگاه به عقب داشت و دارد. انقلاب اسلامی، در درجه اول، حق حاکمیت را که در انقلاب مشروطه ایران از شاه و شیخ سلب و در اختیار ملت گذاشته بود، دوباره از ملت سلب و این بار در اختیار کامل فقها و مجتهدان گذاشت. این عمل از نگاه تاریخ جهانی به معنای برگشت به پیش از انقلاب فرانسه، و از نگاه تاریخ ایران، برگشت به پیش از انقلاب مشروطه است. در این انقلاب فردیت از میان رفت و امت جای آن نشست و از این راه خودمختاری فرد و ملت از میان برده شد. یعنی بازگشت به دورانی انجام گرفت که ملت اصولا نه مقوله سیاسی بود و نه منشأ حق حاکمیت. با حکومت اسلامی «خدا» بجای انسان قائم به ذات نشست. با ولایت فقیه و حاکمیت الله تقسیم قوای حکومت به سه قوه مستقل و کنترل متقابل آنها، که اساس حکومتهای مدرن و دمکراتیک است، از میان برده شد وما برگشتیم به دوران حکومتهای مطلقی که حاکمان هر چه میخواستند میکردند، به دورانی که ملل، جمهوریت مردم، هیچکاره بودند و عملا بدل شدند به ابزار اجرایی اهداف دینسالاران. انقلاب اسلامی دشمن فردیت و انسان خودمختار و قائم به ذات است، دشمن آزادیهای فردی و اجتماعی، دشمن حقوق بشر، ضد زنان و ضد تساوی حقوقی آنها با مردان در برابر قانون، دشمن کودکان به ویژه دختران خردسال و تجاوز به آنها در سنین کودکی و خردسالی (نه سال) تحت بهانه آموزههای اسلامی، دشمن تساوی حقوقی انسانها در برابر قانون، ضد اقلیتهای دینی- مذهبی و قاتل بهائیان و کمونیستها و دگراندیشان است، به شکنجه و تعرض به جان و جسم و کرامت انسان نام «حدود» الهی داده است، شلاق میزند، دست و پا میبرد، چشم در میآورد. یعنی، تبعیض اساس و پایه حقوقی- قانونی- اخلاقی و آموزههای این نظام است. ج.ا. دشمن انسان خردگرا و عاشق ایمان است، با علوم دشمنی میورزد. اصولا با هر چه اساس جوامع باز و مدرن است، دشمنی میورزد.
پس از گذشت چهار دهه از پیروزی انقلاب ارتجاعی و واپسگرایانه اسلامی در ایران، امروز که بنیادگرایی اسلامی برای تشکیل حکومت اسلامی از آسیای میانه تا قفقاز تا درون روسیه و چین و تقریبا تمام خاورمیانه و خاور نزدیک و شمال تا میانه قاره افریقا را در اشکال گوناگون طالبان، ولایت فقیهیان، وهابیان، داعشیان، الشباب، حزبالله، بوکو حرامیان، و… فراگرفته است، باید درک کرد که انقلاب اسلامی ایران شروع یک جنبش تاریخی بنیادگرای ارتجاعی برای برگشت به دوران «طلایی» اسلام بوده و هست که پیروزی آن در ایران الزاما ربطی به اشتباه کوچک یا بزرگ این یا آن نداشت، میآمد، دیر یا زود، به دلیل شریط پیش آمده اجتماعی- سیاسی- ایدئولوژیک، همچنان که در سایر کشورها نیز آمد. زندگی طولانی، سرسخت، گسترده و رو به گسترش این پدیده سیاسی- دینی- مذهبی نشان میدهد که ما با یک جنبش تاریخی-ارتجاعی روبرو هستیم و نه با گروهکهایی کوچک که بتوان آنها را به سادگی مهار کرد. هنوز چند دهه زمان میخواهد تا انرژی این عکسالعمل ارتجاعی به مدرنیسم و دستاوردهای آن به آخر رسد، تا کشش ایدئولوژیک خود را از دست بدهد. امروز، در عمل، پس از یک تجربه تلخ چهل ساله، با هزینههای انسانی- فرهنگی- مالی و… بسیار سنگین، روشن شده است که حکومت اسلامی سرابی بیش نیست و همچنان که حکومت طالبان و ولایت فقیهیان یا داعش و… نشان دادند، آنها همگی نمادی از ورشکستگی و سرشکستی و سقوط در تقریبا تمام ابعاد جامعه، از اخلاق تا اقتصاد خواهند بود. حکومت اسلامی همین بیحقوقیها، همین تبعیضها و بیعدالتیها، همین بیحقوقی زنان و بیحرمتی به آنها، همین سرکوب آزادیها، همین کشتار دگرباشان و دگراندیشان، همین سنگسار و قصاص و چشم درآوردنها است. همین دزدیها و فساد و فحشا و اعتیاد و جنایتها و قصاوتها است، همین ولایت فقیه (نوع شیعه) و طالبان و القاعده و حماس و بوکو حرام و داعش و وهابیان (نوع سنی) است. برگشت به دوران بربریت است. نگاه کنید به بنیادگرایان رنگارنگ اسلامی، از حزبالله تا طالبان، از حماس تا القاعده، از بوکو حرام تا داعش، از ولایت فقیهیان تا وهابیان و… کدامیک از اینها بویی از دمکراسی یا حقوق بشر یا آزادی انسان و انسانیت بردهاند؟
مبارزه رو در رو در میدانهای جنگ با بنیادگرایان اسلامی که خواهان حکومت اسلامیاند، یک سوی مبارزه با این پدیده واپسگرا- ارتجاعی است. سوی دیگر آن، مبارزه روشنگرانه و خردگرانه روشنفکران آزادیخواه با هدف خلع سلاح ایدئولوژیک- فکری آنها است. زیرا نقد یک «ایده»، اساس یک اندیشه نوین و تسلیم در برابر جهالت و خشونت تنها نشان بزدلی و حقارت است. باید از شناخت «حسی» عبور و به شناخت عقلی- علمیرسید. معیار سنجش راستی از ناراستی خرد، یعنی انسان است و نه «الله». اگر ما نظمیدمکراتیک، با حقوق بشر و حرمت و کرامت انسانی میخواهیم، باید از حکومت اسلامی گذر کنیم. تنها راه دستیازی به روشنایی همین است: گذر از این نظام جهل و خشونت.
منابع و توضیحات:
۱- ۳- عبدالکریم سروش، مقدمه کتاب قصه ارباب معرفت، انتشارات صراط، چاپ دوم، اسفند ۱۳۷۱
۲- نیم قرن خاطره و تجربه، عزتالله سحابی، جلد اول (۴۴۶ برگ)، چاپ شریف، تهران، چاپ اول ۱۳۸۸، و جلد دوم (۴۵۷ برگ)، انتشارات خاوران، چاپ اول، بهار ۱۳۹۲، پاریس، فرانسه، جلد اول، برگ ۲۹۶
۳- امروز میتوان صحت چنین ادعاهایی را به راحتی با یک آزمایش «دی ان ای» روشن کرد که همگی ساختگیاند یا درست. آیا اجازه چنین کاری هست؟
۴- نامهای از امام موسوی (آیت الله خمینی) کاشف الغطاء، ولایت فقیه ۳/۷/۱۳۵۶، شماره ثبت ۱۰۵۲
تماس با نویسنده: [email protected]
حیف که در این مقاله طولانی و از بسیاری جهات مدلل حتی یکبار از گروه اسلامیست از قدرت رانده ، مجاهدین، حتی یکبار هم یاد نمیشود، هر چند که آنها با دوهزار و اندی در کمپی در آلبانی هیچ اهمیتی ندارند. بجای آن نویسنده محترم از واژگان «شاه و شیخ» که در گفتارهای مجاهدین میآید بهره میگیرد.
بجز آن بد نبود از آخوند مجاهد «پدر طالقانی» هم یادی بشود و رابطه خیلی نزدیکش با نواب صفوی.
در ضمن اگر کسی میخواهد ببیند که خمینی چگونه با تقیه و دروغ مردم را از ماهیت اصلیش منحرف کرد و فریب داد میتواند الان به نطقهای خانم رجوی و کامنت های طرفدارانش رجوع کند.
لطفاً پاسخ بدهید جناب آقای دستمالچی!
بقول شعبان بی مخ : مالاتها و اوباش مصدق کردیم بیرون و کشور را دادیم دست روشنفکر ها و
روشنفکرها شاه کردن بیرون و کشور را دادند دست لاتها و اوباش !
پس با این تفاسیر هیچ خبری از تحول و انقلاب و کم شدن شر ملاها نیست
چون فرهنگ و درک مردم همچنان پایین مانده و آلوده به خرافات و چرندیاتی ست که آخوندها و همپالگی هاشان هر روز تبلیغ آنها را از کودکستان تا دانشگاه میکنند
هنوز هم بسیار ابلهانی هستند که به فرمان سید علی چلاق آماده بریدن سر مخالفان هستند
sarkube engelabe mashrute zaminesaze diktatouri dar Iran shod,wa edameye diktatori wa tak hezbi zamineye roshde diktatoriye mazhabi ra hamrah aword, tashkile ahzabe Demokrat ayande ma ra tazmin khahad kard digar diktatori bar ma hakem nashawad