میلیونها تن از مردم عامی در آلمان به این روایت گیرا و قانعکننده باور داشتند که هدف هیتلر، متحد کردن تمام آلمانیها و آلمانیزبانها در سایهی یک چتر واحد ملّی بود. از اتریش تا لهستان، ایدهی تصرف سرزمینها چنین توجیه میشد که مرزهای ملّی میبایست گروههای قومی و فرهنگی ممتاز را در خود جای دهند.
خوشبختانه از پایان جنگ جهانی دوم به اینسو، این طرز فکر بسیار رایج، سیر نزولی داشته است. نقش شهروندی، تا حدود زیادی و بیشتر بهشکل مسئلهای بیطرف از نقطه نظر قومی و در چارچوبی سکولار بازتعریف شده است. برای نمونه، در بیشتر لیبرال دموکراسیها، محدودیتهای نژادی رسمی در باب اینکه چه کسی میتواند از حق شهروندی برخوردار باشد دیگر موضوعیتی ندارد، و اقلیتهای قومی برای رسیدن به بالاترین سلسهمراتب سیاسی و تجاری بر پایهی تواناییهای شخصی خود، از همیشه آزادترند.
این سیر پیشرونده، علاوه بر کارآیی سودمند برای خود اقلیتهای قومی، به تضمین روابط صلحآمیز میان چنین کشورهایی یاری رسانده است. گذشته از اینها اگر با من نوعی، و در کشور خود من، همچون شهروندی دارای حقوق برابر رفتار شود، نیاز چندانی به تحریک یک کشور همسایه نخواهد بود تا مرا در آغوش خود جای دهد.
شوربختانه، این سیر پیشرونده، در نقطهای دور از تکامل خود قرار دارد. آن بیماری دیرینهی ملّیگرایی قومی، هنوز در برخی نقاط جهان شیوع دارد.
سال گذشته، ولادیمیر پوتین در مقالهای، با لحنی احساساتی و برانگیخته، از روزگارانی یاد کرد که «روسها و اپکراینیها یک ملت بودند– ]ملتی[ برخوردار از تمامیت واحد و یکپارچه». او بر تبار مشترک آنان که به «مردمان روس باستان» میرسید تأکید کرد تا مشروعیت مرزهای کم و بیش متأخر اوکراین را که باعث «جدایی مردمانی با ریشهی مشترک» شده، تضعیف کند. حمله نظامی وحشیانه به اوکراین در فوریه ۲۰۲۲، نشانگر ارادهی پوتین در راستای جامهی عمل پوشاندن به باورهای اوست.
در همین زمان، شی جینپینگ [دبیر کل حزب کمونیست چین] اخیرا اعلام کرده است که آوردن تایوان تحت کنترل چین «در جهت منافع تمام ملت چین به عنوان کلیتی یکپارچه، که شامل هممیهنانشان در تایوان نیز میشود» خواهد بود. برای او این موضوع اهمیت اندکی دارد که مردم تایوان اتفاقا از زندگی خود به عنوان ملتی برخوردار از دولتی مستقل خشنود هستند.
این خطابههای ملّیگرایانهی قومی، بازتاب یک ایدئولوژی بسیار عمیق و خطرناک است که بیشتر غربیها برای جدیگرفتن آن بسیار جوان هستند. گرایش معمول ما این است که مسیر اجتماعی شدن را از جایگاه فردی آغاز کنیم و در مسیر رشد، از چنتهی چندفرهنگی عقاید و شیوههای رفتاری گوناگون، گزینش و برداشت کنیم. این عقیده که ما دارای هویت نژادی یا فرهنگی ذاتی و دیرپایی هستیم که بود و نمود ما را از منظر سیاسی توصیف میکند، برای بسیاری از ما نامأنوس است.
درک این مسئله که چه تعداد مردمانی در سراسر جهان هستند که ملّیگرایی قومی برایشان هنوز جذابیت دارد، برای غربیها کار سادهای نیست. در حالی که بسیار سخت است تا بفهمیم که اکثریت جمعیت در رژیمهای تمامیتخواه واقعا به چه چیزی باور دارند، نتایج یک نظرسنجی اخیر نشان میدهد که حدود یک چهارم روسها، علاقمند الحاق بخشهای شرقی اوکراین به روسیه هستند؛ این در حالیست که میزان پشتیبانی از ماندن این مناطق به عنوان جزئی از خاک اوکراین به ۱۰ درصد رسیده است.
مشکلاتی که اوکراین و تایوان با آن درگیرند از محتملترین انگیزهها برای آغاز جنگ جهانی سوم هستند. از این رو، امروز مهمتر از هر زمان دیگر میبایست به بازشناختن از کار انداختن محرک کلیدی هر دو آنها، یعنی پایهگذاری هویت سیاسی بر مبنای قومیت بپردازیم.
فلسفهی لیبرالیسم این گرایش تاریخی بسیار رایج را به چالش میکشد و از تبدیل گروههای فرهنگی به طبقات و دستهبندیهای معنادار سیاسی امتناع میورزد. لیبرالیسم این کار را از طریق شناخت تک تک انسانها به عنوان سازههای اصلی یک جامعه، و همگام با پذیرش جایگاه اخلاقی و حقوق برابر آنها برای مشارکت در فرایند سیاسی به پیش میبَرَد. پیشفرض لیبرالها این است که انسانها از استقلال برخوردارند و در جستجوی معنای زندگی، راههای گوناگونی را میپیمایند. بنابراین نمیبایست از بدو تولد، در زنجیر دستهبندیهای ثابت و پایا اسیر شوند. برخلاف مکتب فاشیسم، آنان فکر نمیکنند که میبایست فرد قدرتمندی در کار باشد تا مسیر «ارادهی ملت» را هموار سازد و یک سبک ویژه از زندگی را به بقیهی انسانها تحمیل کند. و برخلاف ایدئولوژی کمونیسم، آنان جامعه را به پهنهی خشن و ناهنجار جنگ طبقاتی میان کارگران و سرمایهداران فرو نمیکاهند. بلکه لیبرالها اساسا به روابط و معاشرتهای اختیاری میان افراد باور دارند، بدین معنا که هر کس میبایست از لحاظ فرهنگی، معنوی و اقتصادی، در انتخاب سبک و چگونگی زندگی خود آزاد باشد.
چرا پوتین به اوکراین حمله کرد؟ اهداف جهانی ایدئولوژی نئواورآسیائیسم روسیه و تاثیرات مخرب آن بر ایران
گروه دیگری از اندیشمندان— که معمولا با نام پستمدرنیستها شناخته میشوند— به نوبهی خود، تهدید منحصر به فردی را متوجه آزادی و ثبات ژئوپلتیک ساختهاند. ماهیت این تهدید، اخیرا در گفتگویی میان تادئوس راسل تاریخنگار پستمدرنیست و الکساندر دوگین نظریهپرداز سیاسی روس تصویر شده است.
راسل اغلب به انتقاد از ریاکاریها و جنایات غرب، به ویژه آنچه به دولت آمریکا مربوط است میپردازد، در حالی که شهرت منفی دوگین، بیشتر به دلیل بسیاری از کتب قطور روسمحور و ضدلیبرال اوست که استدلالها و تأکیدش بر ضرورت بازگشت امپراتوریها بر مبنای مرزهای قومی مشخص است. اینکه عقاید او به راحتی توجیهکنندهی تمام کنشهای استراتژیک دیکتاتور روسیه است، نمیتواند امری تصادفی باشد.
دوگین بحث را با طرح این برداشت فلسفی خود آغاز میکند که ریشهی تمام مشکلات امروز ما را باید در مدرنیته جُست. او نقطهی سقوط تاریخی و سرنوشتساز را زمانی میداند که اروپا در عصر روشنگری تصمیم گرفت تا با دست کشیدن از باور تقدس، تمام تجربیات درونی انسان را به نتیجهی تأثیرات بیرونی، فروکاهد. به ادعای او، ماتریالیسم و جبرگرایی فیزیکی علم جدید، به معنی پایان باورهای مسیحی در باب جانها و مظاهر جاودان بود؛ [پایان اعتقاد به] حقیقت متعالی و سلسلهمراتب قدرت برآمده از ارادهی الهی. بطور خلاصه، دوگین به راستی دلتنگ آن روزگاران خوب و سپری شدهی تسلط مسیحیت ارتدکس [بر اروپا]ست— آنهم بر پایهی تفسیری از مسیحیت که از سوی روحانیت دارای فکر مافوق (و البته با رهبری نظریهپردازانی همچون خود او) ارائه گشته و به دست یک طبقهی نظامی کارآمد تحمیل شده است.
همچون تمامی مغالطهگران زبردست، دوگین، تعبیری گیرا اما معیوب و بیربط در باب علم ارائه میدهد که تقریبا هیچ دانشمندی با آن همسو نیست. این نگاه، نگاه پارانوئید و کژپندارانهایست که به ادعای آن، هدف و کار مدلهای مکانیکی و فیزیکی دانشمندان، جایگزینی و نابودی جوهرهی روحانی و معنوی انسانهاست. اما حقیقت این است که بیشتر دانشمندان، به وضوح در تلاشند تا مرزهای درک ما از پدیدههای طبیعی را گسترش دهند، و این هدف را با یاری گرفتن از ابزارهایی که برای جلوگیری از نابخردی و فریبدادنهای خود کشف کردهایم، به پیش ببرند— ابزارهایی که خود نیز در این مسیر پیشرفت کردهاند. آنان به تئوریهایشان به مثابه جایگزینی برای توصیفات ژرف و ارزشمندی که پیرامون ماهیت انسان و سعادت او در مطالعات علوم انسانی یافت میشوند نمینگرند، بلکه آن را به عنوان مکملی برآمده از حوزههای محدود خویش بازمیشناسند.
نادیدهگرفتن «علم مدرن» به نام پدیدهای جزماندیش و تقلیلگرا از سوی دوگین، از آن نوع تحلیلهای ناپختهی خندهآوریست که از یک شخصی که فراتر از [همان] محدودهی الاهیات ارتدوکس روسی با بسیاری از اصول فلسفه و علم درگیر نشده، انتظار می رود.
ناآگاهی محض او از چگونگی کارکرد علم در این ادعای چرند وی نمود مییابد که فیزیکدانان کوانتوم، ورنر هایزنبرگ، ولفگنگ پاولی، و اروین شرودینگر نشان دادهاند که «علم، تنها تجسم ذهن انسان است» و بنابراین «چیزی به نام حقیقت، وجود خارجی ندارد.» در اینجا دوگین با بهرهگیری از تئوری کوانتوم به هدف خوار کردن عینیگرایی در علم، به همان استعارهی کهنهی صوفیمسلکان توسل میجوید. همچون دیگر صوفیمسلکانی که پیش از او آمدهاند، او حقیقتا درکی از تئوری کوانتوم ندارد: او در راستای تلاش طاقتفرسایش برای رد حقانیت توضیحاتی که پایههای ایدئولوژی او را بطور جدی مورد تهدید قرار میدهد، تنها به بازی با کلمات میپردازد.
«راستِ نو» در اتحاد با رژیمهای اقتدارگرا در مقابل لیبرال دمکراسی
دوگین حق دارد که دادههای علمی را به مثابه تهدید تلقی کند. تکامل از مسیر انتخاب طبیعی، تهدیدیست برای اسطورههای خلقت. ستارهشناسی، تهدیدیست برای جهانبینی زمینمرکزی که نقشی کلیدی در کتب مذهبی کهن دارند. فیزیک پایه، تهدیدیست برای موجودیت و امکان معجزه. و زیستشناسی تهدیدیست برای سلسهمراتب اجتماعی سرکوبگر بر اساس انگارهی تقدم و برتری فطری [انسانی بر انسان دیگر].
زمانی که دوگین این خبر استثنایی را با بیپروایی اعلام کرد که «من اعتقادی به زیستشناسی ندارم»، باید آن مصاحبه به اتمام میرسید. دریغا که چنین نشد. دوگین در ادامه به این مرثیهسرایی میپردازد که چگونه مدرنیسم به سبب نقش خطیرش در به وجود آمدن سه ایدئولوژی عمده و ناهمگون فاشیسم، کمونیسم، و لیبرالیسم، باعث تمام ویرانگریها و خونریزیها در قرن بیستم بوده است.
همچون دیگر عوامفریبان ممتاز، دوگین از اصطلاحات مبهم یاری میگیرد تا تصویر امپرسیونیستی قابل قبولی را ترسیم کند. مدرنیسم یکی از آن اصطلاحات است و میتواند به اشکال گوناگون معنی شود. درست است که مکاتب فاشیسم، کمونیسم و لیبرالیسم همه در طول دورهای تاریخی که به نام مدرنیته شناخته میشود ظهور کردهاند، اما این بدان معنا نیست که همگی دارای یک تبار فکری مشترک هستند. برای نمونه، این تصور که جنگ جهانی دوم تنها ورطهای بود برای رقابت نگرشهای متناقض در اندیشهی مدرن، چیزی جز یک تفسیر مطلقا اشتباه از معانی مدرنیته نیست. هیچ چیز مدرن بخصوصی، مثلا، در تمایل هیتلر برای گسترش فضای حیاتی برای آلمانیتباران، و یا خواست او برای اخراج یهودیان از خاک اروپا دیده نمیشود. این ملتها و کشورهای واقعا مدرن و لیبرال بودند که خوشبختانه بر این شکل بینهایت رقتبار استعمار و نژادپرستی نفرتانگیز فائق آمدند.
بیرحمی دیدگاه پیشامدرن دوگین زمانی به اوج خود میرسد که از گناه بودن قطعی همجنسگرایی، و لزوم ممنوعیت و جلوگیری از ترویج آن در روسیه میگوید. او از تلاش لیبرالها برای تحمیل اجباری یک «نظام اخلاقی جهانشمول» بر روسیه، اظهار تأسف میکند. تادئوس راسل این نسبیگرایی فرهنگی خامدستانه را بیچون و چرا میپذیرد و در همان حال، دوگین، تلاش غرب در جهت تبدیل روسیه به «کشوری همجنسگرا» و رواج «ازدواجهای افتضاح و نفرتانگیز همجنسگرایان، قانونیکردن زنای با محارم، و دیگر اشکال انحرافات لیبرال» را محکوم میکند.
اینکه راسل نمیبایست در برابر این کژپنداری آشکار همجنسگراهراسی عقبنشینی کند خود یک مسئلهی مجزاست. اما او قادر به درک این مسئله نیز نیست که حمایت فرضی دوگین از این عقیده که جوامع مختلف میبایست دارای ارزشهای اخلاقی متفاوتی باشند، [به نوبهی خود] نادیدهانگاشتن آشکار مبارزات اقلیتها در داخل خود کشور روسیه است. باید برای هر پستمدرنیستی روشن باشد که طرح و پیکرهی خامدستانهای که دوگین از تمدن روسیه — به عنوان شکل منسجم و یکپارچهای از همرأیی درباب نفرت از همجنسگرایی و انتخابات آزاد— ارائه میدهد، چیزی جز چرندیات نیست.
این تصور که باورها و رفتارها در بستههای کاملا منظم در کنار هم قرار میگیرند و مورد تأیید تمام مردم هستند و دیگر فرهنگها از درک آن عاجزند، خطایی مهلک است— اشتباهی که کارل پوپر [فیلسوف آلمانی]، نام «اسطورهی چارچوب» بر آن میگذارد و منتقد آن است. واقعیت این است که در هر جامعهی سالم و آبرومندی، عقاید و باورهای بنیادین، مورد بحث و مناقشهاند. هیچ دیدگاه منحصر به فرد و بیچون و چرایی در باب اینکه چه چیزی خوب و سزاوار است و چه چیزی نادرست و اهریمنی، اصولا وجود خارجی ندارد.
برنارد هنری لوی [فیلسوف فرانسوی] در مناظرهی خود با دوگین در سال ۲۰۱۹، به این نکته اشاره میکند که در نگاه دوگین، فرهنگها همچون گروههای منزوی و غمانگیزی هستند که برای همیشه، از شناخت و تأثیرپذیری از روح مشترک ژرف و عرفانی یکدیگر محرومند. لِوی با رد این تصویر هیچانگارانه [نهیلیسی] به گونهی شورانگیزی استدلال میکند که آغوش همهی ما باید به سوی باورهای خوب دیگر فرهنگها باز باشد، و در عین حال نباید باورهای نابجا و غلطی شبیه همینهایی که دوگین مبلغشان است، جایی میان ما داشته باشد.
دوگین با وجود تمام صحبتهایش دربارهی کثرتگرایی و ضدیت با امپریالیسم، درواقع اعتقادی به عدم تحمیل دیدگاههای خود بر دیگران ندارد: او فقط نمیخواهد برخی باورها همچون دفاع از حقوق برابر برای دگرباشان به خود او تحمیل شود!
دیدگاههای دوگین دربارهی فمینیسم نیز امیدوارکننده نیست. با آنکه مسیحیت ارتدکس سابقهی خوبی در ترویج برابری جنسیتی ندارد، اما تلاش دوگین بر آن است که مدرنیته را به مثابه فاجعهی بزرگی که بر سر زنان آوار شده، معرفی کند. او بر مفهوم توسعهیافتهی غربی در باب نظریهی دیدگاه فمینیسم، که به ادعای او واقعا برای تفاوت میان «جهانهای مردانه و زنانه» ارزش قائل است، صحه میگذارد. دوگین از ما میخواهد تا با عدم تحمیل اصول مردانه به عنوان اصول جهانشمول، به حاکمیت ذهن و روح زنانه احترام بگذاریم. به این ترتیب باز میبینیم که ابراز تردید نسبت به اصول جهانشمول، او را در موضع اتحاد با متفکران گوناگون پستمدرنیست قرار میدهد.
در اینجا ما بار دیگر شاهد خطرات کنار گذاشتن موازین جهانشمول، و اینبار در حیطهی علوم اجتماعی هستیم. در حالی که گسترش دیدگاه زنانهمحور به فمینیسم [همان نظریهی دیدگاه فمینیسم]، بیشک تا حدی برگرفته از آن آرمانی بود که معطوف به توجه بیشتر به باورهای دستکمگرفتهشدهی خود زنان میشد، دوگین در آینهی این دیدگاه، نه تنها چیزی جز تصریح ناشیانهی تفاوتهای اساسی و ماهیتی میان مردان و زنان نمیبیند، بلکه آن را توجیهکنندهی همان سلسهمراتب اجتماعی کهنی مییابد که خود او مبلّغ آن است.
راسل و دوگین در نهایت به نگرانیهای ژئوپلیتیک روز جهان، یعنی سرنوشت اوکراین، میپردازند. در پس آنچه پس از تهاجم اخیر روسیه به اوکراین و اشغال این کشور تا امروز دیدهایم، تضاد آرمانهای دوگین با واقعیت، به اشکال نگرانکنندهای رخ نموده است.
دوگین تصریح میکند که او خواهان جذب اوکراین در ملت روسیه، و یا اشغال آن کشور نیست. بلکه برعکس، تمایل او این است که اوکراین و روسیه، دست در دست هم، کشور تازهای تشکیل دهند و در نهایت باعث اتحاد مردمانی همتبار شوند. او از به رسمیت نشناختن «حق مردم» برای تعیین سرنوشت سیاسیشان که در راستای حمایت از آن مبارزه است، اظهار تأسف میکند— حقی [سلب شده] که [در نگاه او] مغایر با توجیهات احمقانه درباره حقوق فردی انسان است.
اینکه چنین لحنی، یادآور سخنرانی پوتین در سال گذشته است، اصلا تصادفی نیست. تمام فلسفهپردازیهای ابهامآمیز دوگین— بخوانید همان لاطائلات عرفانی او— به خوبی با صحبتهای رهبر مستبدش همخوانی دارد؛ چنانکه لقب «مغز متفکر پوتین» را برای او به ارمغان آورده است.
در این میان، باز هم راسل قادر نیست تا در برابر نظریهی دوگین دربارهی [لزوم] پسرفت به سوی دنیای امپراتوریهای قومی، ایستادگی کند. او نسبت به آتش جنگهای بیپایانی که این نظریه در میان کشورهای مجهز به سلاحهای هستهای به پا خواهد کرد، هیچ هشداری نمیدهد. پرسش اینجاست که به راستی چرا پستمدرنیستی همچون راسل، چنین همدلانه با ملّیگرایی قومی خام و گستاخانهی دوگین کنار میآید؟
پستمدرنیستها همواره تمایل داشتهاند تا از اصول و روایتهایی که از کارآیی جهانشمول برخوردارند، به بهانهی اینکه همهی آنها صرفا ابزارهایی جعلی هستند در دست قدرتمندان برای اعمال کنترل ایدئولوژیک به روی انسانها، امتناع ورزند. داعیهداران چنین رویکردی حتما میبایست از منتقدان سرسخت رژیمهای سیاسی اقتدارگرا باشند. برای مثال، آنها اغلب و به سرعت، [هر نوع مصداق] گرایش دولت ایالات متحده در جهت ایفای نقش پلیس جهانی را محکوم میکنند. کار واقعا راحتیست— تنها کافیست به تضادهای آشکار میان آرمانهای اعلامشده (برقراری آزادی و دموکراسی) و اقدامات عملی انجام شده (بمباران غیرنظامیان) اشاره شود. با این حال، محکوم کردن ستم و سرکوبهای سیاسی در فرهنگهای دیگر، بدون توسل به نظریههای اخلاقی جهانشمول، کار بسیار دشوارتریست.
پستمدرنیستها در مقایسه با مارکسیستها یا ملّیگرایان قومی، برای مخاطبین غربی جذابیت بسیار بیشتری دارند؛ و این بدان خاطر است که چنتهی درک و دانششان از واقعیت، اندکی پُرتر است. بالاخره، کشورهای غربی به نام شعارهای درخشان و مدرن جهانشمولگرایی، مرتکب انواع جنایات و خطاهای احمقانه شدهاند. آنها حق دارند تا منتقد امور مسلّم باشند. ما نباید خود را علامهی دهر بنامیم، به ویژه زمانی که مشغول اندیشیدن به سیاستهایی هستیم که ممکن است به میلیونها نفر آسیب برسانند. جیکوب برونُوْسکی [فیلسوف لهستانی- بریتانیایی] که در برنامهی تلویزیونی فوقالعادهاش به نام «صعود انسان» در سال ۱۹۷۳ تلاش میکرد واژههایی برای توصیف شناعت آنچه در آشوویتس روی داد بیابد، در نهایت به این جملات اولیور کرومْول [سیاستمدار انگلیسی در قرن هفدهم] رسید: «از شما استدعا میکنم، و به پیکر مسیح سوگندتان میدهم، به این بیاندیشید که ممکن است اشتباه کرده باشید.»
با آنکه پستمدرنیستها راه خود را از موضع شک و تردید معقول نسبت به ایدئولوژیهای سیاسی آغاز میکنند، اما متأسفانه همواره تمایل دارند تا گامی بسیار فراتر بگذارند و مفهوم حقیقت را به کلی قربانی کنند. چیزی که آنها درک نمیکنند این است که حقیقت و یقین دو مفهوم متمایز از یکدیگرند. حقیقت فروزهای منطقی است که معطوف به قضایا و گزارههاست. برای مثال، این گزاره که «آسمان آبیست» میتواند درست یا غلط باشد. از سوی دیگر اما، یقین فروزهای ذهنی است معطوف به ضمیرهای خودآگاه انسان— مثلا «یوحنا یقین دارد که عیسی روی آب راه رفت.»
چه ادغام این دو مفهوم و چه امتناع از آنها، پستمدرنیستها را درگیر تناقض میکند: آنها نمیتوانند بدون یاری گرفتن از مفهوم حقیقت، از افتادن در مخمصهی یقین اجتناب کنند. بدون حقیقت، چگونه میتوان بین آنچه باور داریم و آنچه واقعا درست است، تمایز قائل شویم؟ امکان ندارد. بدون حقیقت، تنها چیزی که میماند آن چیزیست که به آن اعتقاد دارید. شما درواقع خود را درون یک نظام [فکری] بسته، محبوس کردهاید.
یک اشتباه دیگر پستمدرنیستها، امتناع از نظریههایی است که ادعاهای جهانشمول دارند، مانند آنهایی که توضیحاتی عینی دربارهی ماهیت انسان، و یا اصول زندگی مطلوب ارائه میدهند. همینجاست که آنها به اشتباه، دامنه و هدف یک نظریه را (مهم نیست جهانشمول باشد یا محدود، یا عینی، و یا ذهنی) با نحوهی اجرا و یا تحمیل آن، در هم میآمیزند.
به عنوان یک مثال غیرسیاسی، قوانین فیزیک نیوتن را در نظر بگیرید. این قوانین جهانشمولاند و به نظر بر کلیّت فضا و زمان تعمیم مییابند. اما این قوانین میتوانند به عنوان یگانه راه درست و توجیهپذیر برای درک واقعیت به مردم آموزش داده شوند و یا نشوند. کشوری به نام نیوتونیا را فرض کنید که تمام نظریههای دیگر دربارهی جهان هستی را بجز همینهایی که از سوی بُت عزیز قرنهجدهمیشان ارائه شده، مورد تحریم یا تکفیر قرار دادهاند. این از همان دسته یاوههاییست که پستمدرنیستها به درستی رد میکنند: ادعای یک مرجع زمینی که داعیهدار حرف آخر دربارهی حقیقت یک موضوع خاص است.
اما بیشک کار احمقانهای خواهد بود اگر قوانین نیوتن را تنها به دلیل اینکه دارای ماهیتی جهانشمولاند، رد کنیم. یک نظریهی جهانشمول (یا عینی)، چگونگی کارکرد موجودیتها را مستقل از تجسّمات یا مواضع شخصی افراد توضیح میدهد. هدف آن، جستجوی حقیقت غائی است، نه آن حقیقتی که فلان شخص خاص مدعی آن است.
وجود چنین نظریههایی در علم فیزیک، بسیار مهم است: میدان گرانشی کُرهی زمین، بیشک ثابت است و نظر شخصی افراد، هیچ تغییری در آن ایجاد نمیکند. نظریههای عینی در علم اخلاق و سیاست نیز به همین میزان دارای اهمیتاند. اینها همان نظریههایی هستند که خود ما در هنگامهی جستجو برای یافتن راههای بهتر جهت ساماندهی جامعه و یا صرفا شناخت چگونگی رفتارهای صحیح و قاعدهمند انسانی، با ژرفنگری بدانها میاندیشیم.
از این گذشته، ما نمیخواهیم فقط آنچیزی را که در لحظه به ما حس خوبی میدهد بشناسیم— ما میخواهیم بدانیم که راه درست چیست، و چه چیزی بهترین نتیجه را برای همگان رقم خواهد زد. این مسیر ما را وادار میکند تا با توضیحات ژرف و جهانشمولی دست و پنجه نرم کنیم؛ [توضیحاتی] دربارهی اینکه پدیدههای جهان هستی، که خود ما نیز شامل آن میشویم، به راستی چگونه کار میکنند.
این موضوع تا حدی روشن میکند که چرا پستمدرنیستها همواره در تلاشند تا مقوله را صرفا به نیروی محرکهی قدرت، تقلیل دهند. وقتی که شما تمام نظریههای جهانشمول، یا عینی را رد میکنید، تنها چیزی که برایتان میماند، مشتی ادعاهای نیمبند و شخصی است. به زبان دیگر، [همان پذیرش] نسبیتگرایی. شما راه و روش خود را دارید و ما هم روش خودمان را. هیچ نقطهی ثابت بیطرفی وجود ندارد تا از آنجا بفهمیم که حق با کیست: چنین مسئلهای تنها از یک انگیزهی ملوکانه و تحکمآمیز به هدف سلطه [بر جوامع انسانی] نشأت میگیرد.
این تأکید پستمدرن که نفس انسان یک پیکرهی اصولا اجتماعیست، و انکار وجود هرگونه فروزههای مربوط به سرشت بشر که میتوانند با وضع قوانین استبدادی نقض شوند، راه را بر اقتدارگرایی نیز میگشاید.
میشل فوکو [فیلسوف و فعال سیاسی فرانسوی] که شاید نامدارترین و تأثیرگذارترین پستمدرنیست باشد، چنین استدلال میکند که سرشت و خویشتن انسان، با کمک نیروهای محرکهی قدرت اجتماعی، تعلیق و تهنشین میشود. این موضع، مستقیما تضعیفکنندهی این قاعدهی لیبرال است که اصول اخلاقی میتوانند به شکلی بیطرفانه بر تمامی انسانهای خردمندی که در جوامع و نظامهای سیاسی کاملا متفاوتی زندگی میکنند، تعمیم یابند. به زبان دیگر، [چنین موضعی]، نظریهی اساسی اخلاقیات جهانشمول را، که حقوق بشر نیز جزئی از آن است، انکار میکند.
این نکتهی کلیدی در همان مناظرهی تلویزیونی و کلاسیک میان فوکو و نوام چامسکی در سال ۱۹۷۱ آشکار شد. در پایان آن مناظره، چامسکی این مسئلهی معقول را مطرح کرد که در هنگامهی جستجو برای تغییرات اجتماعی انقلابی، راهنمای هر فردی میبایست باور به جامعهای عدالتمحور باشد که حامی و تقویتکنندهی خصایص و فروزههای انسانیست، و نه فقط تمایل او برای گرفتن قدرت از حاکم مستبد. پاسخ فوکو این بود که پرولتاریا، نبرد خود با طبقهی حاکم را به نام و هدف آنکه تلاشی است بحق و عدالتمحور، به پیش نمیبرد؛ بلکه برعکس، تنها به هدف کسب قدرت این کار را انجام میدهد. هنگامی که پرولتاریا قدرت را به دست گرفت و تمام طبقات اجتماعی از میان رفتند، به گفتهی فوکو، دیگر نیازی به مفهوم عدالت نخواهد بود. به عبارت دیگر، فوکو، خود مفهوم عدالت را صرفا به لفاظیهایی که برای توجیه رفتار طبقهی حاکم [یعنی همان پرولتاریا] به کار میرود، فرو میکاهد.
تردید و روگردانی فوکو نسبت به وجود یک دیدگاه منسجم دربارهی مفهومی از عدالت که فراتر از تفاوتهای فرهنگی است، تا حدی روشنگر این مسئله است که چرا او از انقلاب ایران در سال ۱۹۷۹ حمایت کرد؛ [انقلابی که] به پایهگذاری یک حکومت اسلامی بسیار سرکوبگر منتهی شد. برخی این استدلال را مطرح میکنند که «نزدیکی گیجکنندهی» ذهنیت پستمدرن او با انقلاب اسلامی، ریشه در [همان] ضدیّت مشترک آنها با امپریالیسم، استعمار، و انکار مدرنیته دارد. بر اساس چنین تحلیلی، فوکو در نهایت، «معنویت سیاسی» هیجانانگیزی را که در جستجویش بود، در همان بزنگاه پُرآشوب یافت؛ انقلابی که به آن همچون یک رهایی اصیل و واقعی از مقولهی ظالمانهی عصر روشنگری مینگریست.
راسل نیز نزدیکی گیجکنندهی خود با نوع دیگری از تفکر ضدروشنگری را در آرای دوگین یافته است. ما فقط میتوانیم امید داشته باشیم که او و شنوندگانش، دوگین را بیش از این در جادهی ملّیگرایی قومی همراهی نکنند؛ جادهای که انتهایش به ویرانی همهی ما ختم خواهد شد.
*منبع: Aero
*نویسنده: الیور واترز نویسنده استرالیایی، دانشآموختهی حقوق و فلسفه، و از نویسندگان نشریه آنلاین Aero است. برخی مقالات او در وبسایت Medium نیز در دسترس است. آنچه خواندید برگردان Aleksandr Dugin and the Perils of Postmodern Ethnonationalism است.
*ترجمه و تنظیم: م. مهدی مرادی