۲۵ خرداد ۸۸؛ روایتی از حضور در حماسه‌ای سبز

چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۲ برابر با ۲۱ ژوئن ۲۰۲۳


سیاوش سلطانی – ظهر روز بیست و پنجم خرداد ماه بود. چند روزی بود که از برگزاری انتخابات ریاست جمهوری ۸۸ می‌گذشت. من مانند بسیاری از دوستانم که در ستاد میرحسین  موسوی فعال بودند، در غمی‌ جانفرسا بسر می‌بردم. مانند اشخاصی که پس از حادثه‌ای جانگذار نمی‌توانند مصیبت واردآمده را باور کنند، شوکه شده بودیم. نمی‌توانستیم باور کنیم پس از آنهمه شور و هیاهو، باز هم کشور در اندوه فرو خواهد رفت. اینکه دوباره کابوس حاکمیت احمدی نژاد بر زندگی‌هایمان سایه خواهد انداخت زجرآور بود. با این وجود تا چند ساعت بعد قرار بود واقعه‌ای برای من اتفاق بیفتد که کل حیاتم را تحت تاثیر قرار دهد. این واقعه حضور من در حماسه‌ی سبز ۲۵ خرداد بود.

من به عنوان نماینده میرحسین موسوی در روز انتخابات در یکی از مراکز رای‌گیری حضور داشتم. غوغایی دور و بر صندوق‌ها برپا بود‌. ایران تا کنون چنین مشارکتی در انتخابات را به خود ندیده بود. در چشمان رای‌دهندگان فارغ از سن و سال شان، امید موج می‌زد. امید به تغییری مسالمت‌آمیز از طریق صندوق رای. هرچند تنها ساعاتی بعد تمام این حباب‌های خیالی ترکید. هنوز خورشید روز بعد به نیمه‌ی آسمان نرسیده بود که احمدی نژاد را به عنوان برنده اعلام‌ کردند. من که هنوز به دلیل کم‌خوابی ناشی از حضور در محل شمارش آرا تا نزدیک سحر، در زمان اعلام نتایج در خواب بودم، با صدای مادرم که از پیروزی احمدی نژاد خبر می‌داد از خواب پریدم.  پس از شنیدن خبر بلافاصله رخت به تن کرده و عازم ستاد مرکزی موسوی واقع در سه راه گوهردشت شدم. با اینکه  از حضور تنی چند از دوستان در ستاد مطلع بودم، اما نگهبان ساختمان پس از اینکه فهمید قصد رفتن به طبقه‌ای را دارم که واحد محل ستاد در آن واقع شده بود، مانع من شد.

بعد‌ها فهمیدم که وزارت اطلاعات به آنها این دستور را داده بود. بعد از مشاجره با نگهبان به زور و با دویدن از پله‌ها خود را به واحد مربوطه رساندم. اندوهی ناباور بر فضا حاکم شده بود و ستاد رنگ قبرستان به خود گرفته بود. ستادی که تا همین چند روز پیش از سر و کولش آدم بالا می‌رفت. پوشه‌ی گزارش کارم بر سر صندوق را به رئیس ستاد تحویل دادم. رئیس گفت سلطانی، به سرعت برو چون که اخطار داده‌اند اگر ستاد را تا یک ساعت دیگر تعطیل نکرده و آن را تخلیه نکنیم همه ما را بازداشت خواهند کرد. در فکر فرو رفتم که این چه رفتار عجیبی است که نهادهای امنیتی پیش گرفته‌اند؟ مگر برگزاری انتخابات روند طبیعی خود را طی نکرده؟ پس اینهمه داد و قال برای چیست؟ از تنی چند از دوستان حاضر در ستاد پرسیدم که آیا آنها با توجه به جوّ حاکم در جامعه و مشاهده میدانی خود می‌توانند پیروزی احمدی نژاد را باور کنند؟ اما جوابی نشنیدم. همه سکوت کرده بودند. انگار سنگینی بار این ماتم بر سینه‌ها، یارای جواب دادن را از آنها گرفته بود. ناامید از گرفتن پاسخی از دوستان خداحافظی کرده و به خانه بازگشتم.

اندوه سنگینی بر تمام لحظه‌هایم حاکم گشته بود. نمی‌توانستم آنچه را از صفحه‌ تلویزیون می‌دیدم باور کنم. چند روز در همین وضعیت مات و مبهوت بودم. نمی‌دانستم باید چه کاری انجام دهیم و قدم بعدی چیست. شوک ناشی از این حادثه مرا آچمز کرده بود. بعد از ظهر آن روز شنیدم که شماری از طرفداران موسوی جلوی وزارت کشور دست به تجمعات پراکنده‌ای زده‌اند که با برخورد خشن نیروی انتظامی‌ مواجه گشته‌اند. فردای آن روز تلویزیون پر شده بود از اخبار تجمع طرفداران احمدی نژاد در میدان «ولیعصر». ناامیدانه کارزار طرفداران سفارشی احمدی نژاد و سخنرانی او در جمع آنها را تماشا کردم. احمدی نژاد قاطعانه خود را پیروز انتخابات اعلام کرد و با لحنی شرم‌آور افراد معترض را خس و خاشاک نامید. این سخن احمدی نژاد مانند سیلی محکمی مرا از خواب بیدار کرده و شوک پس از سانحه را به خشمی ‌بی‌بدیل در وجودم تبدیل ساخت. از آن لحظه به بعد از شدت خشم‌ نمی‌توانستم لحظه‌ای بشینم. در سرم فکرهای مختلف می‌چرخیدند.

از خانه بیرون زدم. در لحظه‌ای خود را جلوی مغازه ابزارفروشی یافتم. به مغازه‌دار گفتم که یک اسپری رنگ سبز می‌خواهم. مغازه‌دار خندید و گفت: «پسرم مواظب باش». صبر کردم تا شب فرا برسد. به چند نقطه خلوت محله‌مان در مهرویلای کرج رفتم و جمله‌ای که حاوی عمق احساساتم بود را نوشتم: «ما سبز می‌مانیم!» پس از اینکه این جمله را بر روی چند دیوار در نقاط مختلف از محله درج کردم و در زمانی که در حال نوشتن آن بر روی دیوار کناری مسجد ابوالفضل دولت آباد بودم، ناگهان ماشین پرایدی کنارم توقف کرد. سرنشین آن که مردی ریشو و چهارشانه با پیراهن سفید بود با صدای بلند گفت: «بچه، چی نوشتی اونجا؟» گفتم: «خودت می‌تونی بخونی» گفت: «ما سبز می‌مانیم. این یعنی چی؟» گفتم: «معنیش رو خودت بهتر می‌دونی.» گفت: «صبر کن الان میام بهت میگم.» از ماشین پیاده شد و به سمت در شاگرد که من ایستاده بودم دوید. من هم با سرعت شروع به دویدن کردم. راننده سوار ماشین شد و مرا تعقیب کرد. وقتی فهمیدم قصد گرفتن مرا دارد عرض بلوار را طی کرده و به خط مقابل رفتم. راننده دست از سماجت برنداشت و از دور برگردان به خط مقابل وارد شده و در جهت مخالف شروع به تعقیب من کرد. من که بچه‌ی همان محله‌ها بودم به سمت کوچه‌ی جرجانی ۲ که راه آن برای ورود ماشین‌ها  مسدود شده بود دویدم. وقتی به اواسط کوچه رسیدم راننده ماشین با موانع روبرو شد و فهمید که دیگر نمی‌تواند مرا تعقیب کند. از ماشین پیاده شد و با صدای بلند نعره کشید: «وایسا! ک…کش مادر ج… وایسا. اگه تخم داری وایسا! زن موسوی رو گ…» من نایستادم و فقط به دویدن ادامه دادم. وقتی وارد کوچه‌ی مقابل که بهداری دولت آباد در آن است شدم سریعا اسپری را که «آلت» این «جنایت» محسوب می‌شد به باغچه‌ی داخل بهداری پرت کردم.

بدون اینکه لحظه‌ای توقف کنم تا بلوار دانش‌آموز دویدم. سینه‌ام از شدت دویدن به خس خس افتاده بود‌. سوار تاکسی شدم و به خانه برگشتم. آن شب از شدت وحشت، چندین بار از خواب پریدم. فردا صبح حوالی ساعت یازده مادرم که در کسوت روانشناسی خدمت می‌کرد و در حال تکمیل تحصیلاتش در مقطع کارشناسی ارشد بود به من زنگ زد و گفت که دانشجویان طرفدار میرحسین موسوی در دانشگاه آزاد کرج تجمع کرده‌اند. به سرعت برای پیوستن به تظاهرات عازم گوهردشت شدم. مامورین حراست جلوی  دانشگاه از ورود مردم ممانعت می‌کردند. با مادرم تماس گرفتم و جلوی ورودی او را همراه چند تن از دوستانش ملاقات کردم. آنها هم از نتایج انتخابات شگفت‌زده شده بودند. ناگهان یکی از دوستان مادرم، خانم مختاری، گفت شنیده که امروز طرفداران موسوی قرار است ساعت چهار از میدان «امام حسین» تا میدان «آزادی» راهپیمایی کنند. از شنیدن این خبر به شدت خوشحال شدم. فورا از جمع خداحافظی کرده و به ترمینال‌های تاکسی‌های بین شهری تهران و کرج رفته و سوار تاکسی «انقلاب» شدم.

آن روزها به دلیل اینکه دانش‌آموز بودم و تنها مسیر رفت و آمدم مدرسه و خانه بود، شناخت اندکی از خیابان‌های تهران داشتم. خیابان‌های منتهی به میدان «انقلاب» دچار ترافیک سنگین شده بود. وقتی راننده به حوالی میدانی رسید که جمعیتی با لباس‌های سبز در حال راهپیمایی بودند من درخواست کردم که پیاده شوم. چند مسافر دیگر نیز به تبعیت من پیاده شدند. انگار آنها هم در پی رفتن به تجمع بودند. راننده هم که گویی از ماجرا باخبر بود با لحنی پدرانه به همه ی ما گفت: «بچه‌ها، مراقب خودتون باشید.» مگر می‌شد کسی در شهر از جریان با خبر نبوده باشد. بعد‌ها وقتی بیشتر محله‌های شهر را شناختم فهمیدم که آنجا میدان «توحید» بود و هنوز فاصله‌ی زیادی تا میدان «انقلاب» باقی بوده است. وقتی از آنجا با آن چند ده تن به خیابان «انقلاب» رسیدم، ناگهان سیل عظیم جمعیت را در جلوی خودم مشاهده کردم.

سراسر دو طرف خیابان مملو از جمعیت بود. از هر دو طرف وقتی در درازای خیابان «انقلاب» نگاه می‌کردی انتهای جمعیت را نمی‌توانستی مشاهده کنی. از در و دیوار شهر معترض می‌بارید. در عمرم تا حال با چنین جمعیتی مواجه نشده بودم. مرد، زن، پیرمرد، پیرزن، جوان حتی کودک همه آمده بودند. با این حال اکثریت جمعیت را جوانان بین ۲۰ تا ۳۰ سال تشکیل می‌دادند.  معلوم بود اکثرا از دانشجویان جوان هستند. جنس جماعت به شدت نخبه‌مآب بود. انگار که هرچه روشنفکر در شهر وجود داشت به سمت میدان «آزادی» جاری شده بود. با اینکه جمعیت به حدی بود که هیچ نیروی نظامی‌ جرات نزدیکی به آن را پیدا نمی‌کرد، مردم بدون هیچ خشونتی و در کمال سکوت در حال راهپیمایی بودند. بعد‌ها فهمیدم که میرحسین موسوی تقاضای راهپیمایی در آن روز را کرده و گفته بوده  که حتی حاضرند تجمع را بدون دادن شعار و در کمال سکوت برگزار کنند. به همین جهت جمعیت در سکوتی پرمعنی به حرکت ادامه می‌داد.

البته به دلیل فشار حکومت، حامیان موسوی درخواست تجمع را پس گرفته بودند اما مردم بدون اطلاع قبلی و کاملا خودجوش در ساعت مقرر در کارزار حاضر شده بودند. با دیدن آن سیل خروشان، خشمِ فروخورده‌ام به غروری بی‌بدیل تبدیل شد. احساس کردم که جواب توهین آن جاهل را با همراهی میلیون‌ها نفر دیگر داده‌ام. بارها از زبان حاضران انزجارشان را نسبت به توهین احمدی نژاد و اینکه این تجمع پاسخی در مقابل آن است شنیدم. حس عجیبی از یکرنگی بین همه‌ی ما وجود داشت. با اینکه هیچکدام یکدیگر را نمی‌شناختیم اما به نظر یکدیگر آشنا می‌آمدیم، از هر آشنایی آشناتر؛ گویی سال‌هاست همدیگر را می‌شناسیم. انگاری همه خواهران و برادر‌انی بودیم که سال‌هاست با هم زندگی کرده‌ایم. در میان جمعیت هیچ نگاهی از روی میل جنسی وجود نداشت. هیچکسی خیره به دیگری نگاه نمی‌کرد. زنان و مردان به دلیل ازدحام بهم چسبیده بودند اما هیچ رفتار غیرعادی از کسی سر نمی‌زد. مردان به تمام بانوان جمعیت مانند خواهر خود نگاه می‌کردند.

آری، وجود هدفی مشترک یعنی نیل به آزادی از ما خانواده‌ای بزرگ ساخته بود. اینها چیزهایی بود که شما در هیچ زمان دیگری در جامعه ایران به چشم نمی‌توانستید ببینید و من برای اولین بار بود که آن را تجربه می‌کردم. در میان مردم افراد با عقاید مذهبی متفاوت دیده می‌شدند؛ از زنان محجبه چادری تا خانم‌های شیک‌پوش. همینطور به حرکت ادامه دادیم. در جلوی ساختمان وزارت کشور مردم به ماموران نیروی انتظامی ‌گل هدیه می‌دادند. آ‌نها با خبر نبودند که تا ساعاتی دیگر همین‌ها با رگبار مسلسل جواب محبت‌شان را خواهند داد. به قدری جمعیت زیاد بود که حرکت ما از چهارراه نواب تا میدان «آزادی» سه ساعت به طول انجامید.

بعد‌ها محمدباقر قالیباف در جلسه شورای اسلامی شهر گفته بود که بیش از سه میلیون نفر در راهپیمایی شرکت کرده‌ بودند. در آخر مسیر راهپیمایی مردم از سر خوش‌بینی فکر می‌کردند که تا چند روز آینده یا موسوی به عنوان برنده اصلی معرفی شده و یا انتخابات باطل خواهد شد.  همه فکر می‌کردیم که این آخرین روز حاکمیت استبداد مذهبی بر کشورمان خواهد بود. همه باور داشتیم که آینده‌ای سرشار از آرامش و خوشبختی برایمان رقم خواهد خورد.همه با ایمان به پیروزی هر کدام راه خانه‌ی خود را در پیش گرفتند. اما جوان و بسیار خام بودیم. به فاصله‌ی شاید یک ساعت از متفرق شدن ما، مزدوران ارتجاع، با گلوله‌های جنگی‌ در چند ده متری میدان «آزادی» اقدام به شلیک به سوی مردم کردند. در این جنایت نزدیک به ده تن فدای میهن شدند. سهراب اعرابی جوانی نوشکفته که بعد‌ها به نماد جنبش ما تبدیل شد یکی از آنها بود.

تا حدود یکسال بعد از آن گردهمایی، ما به امید مغلوب کردن ارتجاع به اعتراض ادامه دادیم اما ریشه‌های ارتجاع بیش از چیزی که ما فکر می‌کردیم عمق داشت. درست است که جنبش ما نتوانست به سرانجام مطلوب برسد اما از آن تاریخ ما عهد کردیم که تا شکست ارتجاع به مبارزه خود ادامه دهیم و هنوز هم بر سر عهد خود هستیم.

*سیاوش سلطانی دبیرکل «شورای همگرایی جمهوریخواهان و عضو شورای مرکزی «جبهه ملی ایران»


♦← انتشار مطالب دریافتی در «دیدگاه» و «تریبون آزاد» به معنی همکاری با کیهان لندن نیست.

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۶ / معدل امتیاز: ۲٫۵

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=323039