در این سالگرد نقره‌ای (اسماعیل نوری علا)

جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۳ برابر با ۲۳ ژانویه ۲۰۱۵


[دیدگاه]

کیهان آنلاین – ۳ بهمن ۹۳ – من این هفته از خواننده مقاله حاضر دعوت می‌کنم که کمی هم به مسائل و تجربیات شخصی و خصوصی زندگی من توجه کند و اجازه دهد که بحث‌های اجتماعی و سیاسی و فرهنگی را، که در حد توان اندک خود هر هفته مطرح می‌کنم، به آینده محول سازم. و اگر حوصله آن را ندارد تا پای سخن مردی بنشیند که می‌خواهد اندکی هم از زندگی شخصی و خصوصی‌اش بنویسد، حق دارد که همین جا بقیه مطلب را رها کند. من که خبر نمی‌شوم. اما حتی اگر خبر شوم نیز ناراحت و دلگیر نخواهم شد. شاید اگر من نیز بودم وقتم را صرف حرف‌های خصوصی کسی که هر هفته به «جمعه گردی‌ها»ی عام می‌پردازد نمی‌کردم. پس اجازه دهید همین جا یا با هم خداحافظی و یا به هم سلام کنیم.

دعوت مشروط!

اما علت اینکه در این هفته چنین قصدی کرده‌ام آن است که من این جمعه روز از مرز ۷۲ سالگی می‌گذرم. در عین حال، ۲۵ سال پیش در چنین روزی، شکوه میرزادگی و من در شهرداری منطقه «یوستون» شهر لندن روبروی «عاقدی مدنی» (یعنی نماینده رسمی ثبت احوال، و نه ملا و کشیش و…) ایستادیم و در حضور دوستان‌مان، که به مشاهده و نظاره آمده بودند، بقیه عمرمان را به هم گره زدیم. آمریکائی‌ها برای بیست و پنجمین سالگرد ازدواج‌شان اهمیتی خاص قائلند و آن را «سالگرد نقره‌ای» می‌خوانند که، اگر طرفین «پیوند» تا بیست و پنج سال دیگر هم دوام آورند، تبدیل به «سالگرد طلائی» می‌شود. من که خود را، به دلایلی روشن، در آن ۹۷ سالگی بیست و پنج سال بعد نمی‌بینم فکر می‌کنم که، چه باشم و چه نه، آن سالگرد طلائی را از هم اکنون در کارهایم به ثبت رسانده‌ام و، به استناد آن، کسی نمی‌تواند مرا از آن شادمانی محروم کند.

باری، اگر تا اینجای داستان من با من راه آمده‌اید شما را صمیمانه به خواندن بقیه‌اش دعوت می‌کنم.

۲۵ سال پیش، در تالار شهرداری

معمولاً در مواقعی که «ازدواجی مدنی» ثبت می‌شود، مأمور مربوطه از حاضران در مجلس می‌پرسد که «آیا در بین شما کسی هست که به این پیوند اعتراضی داشته باشد و یا آن را از لحاظ حقوقی و قانونی جایز نداند؟» و معمولاً حضار پاسخی نمی‌دهند و عاقد هم به کار خود ادامه می‌دهد.

۲۵ سال پیش اما چنین نشد. یعنی، وقتی مأمور ثبت پرسش‌اش را مطرح کرد، صدای دوستی از میان حاضران برخاست که: «بله، من ملاحظه‌ای دارم!» یکباره سکوت بر مجلس حاکم شد و سرها به سوی صاحب صدا برگشت. او هادی خرسندی بود که، گمشده در پالتو و شال‌گردن و کلاه، از جایش برخاسته بود و به عاقد نگاه می‌کرد. عاقد با نارحتی آشکار گفت: «بله، بفرمائید» و هادی لبخندی زد و گفت: «با شما نبودم. با خود این دو نفر هستم که جلوی شما ایستاده‌اند. خواستم بپرسم که آیا شما همه فکرهاتان را کرده‌اید؟ اگر این آقا اعلام کند که شما زن و شوهرید و شما پنج دقیقه بعد از کرده خود پشیمان شوید، حداقل باید دو سال بدوید تا رشته‌ای را که امروز گره می‌زنید بتوانید با سرانگشت تدبیر دادگاه و قوه قضائیه باز کنید. تازه اگر تا آن روز همدیگر را نکشته باشید…!» و صدایش در خنده حضار گم شد. عاقد هم نفس راحتی کشید و، رو به شکوه و من، گفت: «به واسطه اختیاری که قانون به من داده است، شما دو نفر را زن و شوهر اعلام می‌کنم».

آنگاه دفتر ثبت را رو به ما گشود تا امضاهای خود را پای «سند ازدواج»‌مان بگذاریم. کنارمان «شاهدان عقد»، دو زن از سوی شکوه و دو مرد از سوی من، هم نشسته بودند. از میان‌شان یک نفر را شما حتماً می‌شناسید: دکتر اسماعیل خوئی. رفیقی که هزار سال است با هم قهرها و آشتی‌ها کرده‌ایم و دیگر جائی برای فصل و گریز بین‌مان نمانده است. او، همین تابستان گذشته، عصا‌زنان، اما قوی و سرزنده، از لندن به بوخوم آلمان آمده بود تا کنگره سکولار دموکرات های ایران را، که ریاست افتخاری‌اش با او بود، افتتاح کند.

باری، آن روز و بدان ترتیب، سفری ۲۵ ساله آغاز شد که نمی‌دانم کی واقعیت جسمانی‌اش پایان خواهد گرفت اما، علی‌رغم آن پایان محتوم، می‌خواهم واقعیت حادث‌اش را در همین یادداشت کوچکی که اکنون پیش روی شما است به دست روزگار بسپارم تا هم‌چنان ادامه پیدا کند؛ شاید به پنجاه سالگی پیوند ما نیز برسد!

من، چندی پیش از این پیوند، در یکی از شعرهایم نوشته بودم:

پنجاه سال دیگر

عطر تو

از خطوط و تصاویر شعر من

بیرون خواهد زد؛

وقتی که من هنوز جوانم

در شعرها و

رؤیاهایم.

پنجاه سال دیگر ـ ای عمر! ـ

تصویرهایم را

در قاب‌های حس و خون و

رفاقت

خواهند آویخت؛

و در کتاب‌های کهنه و پر خاک من

رد عبور عطرآلودت را

طی خواهند زد.

پنجاه سال دیگر

وقتی خطوط مبهم این نامه را به روشنی خواندند

چیزی نظیر گذشت زمان

از چشم‌ها عبور خواهد کرد

و گونه‌های سرخ و کودکانه عشاق

از روشنائی تدبیر کهنه خواهد سوخت.

آنک بگو، مرا بر شعله‌های آتش پیدا کنند!

و اکنون، از آن پنجاه سال، بیست و پنج سال‌اش در چشم به‌هم‌زدنی شیرین گذشته است و شادمانه می‌بینم که شکوه همچنان «رد عبور عطرآلود»اش را در «شعرها و رؤیاهایم» جا می‌گذارد و با ذهن جوان و کنجکاو و رزمنده‌اش به جهان من و هموطنان فرهنگ‌دوست‌مان انرژی می‌بخشد و من نیز، در سایه امن این حضور، بیش از همیشه خود را مشتاق زندگی کردن در آرزوهای واقع گرایانه آزادی و بهروزیِ هموطنانم غرقه می‌بینم.

معنای پیوند

حال اجازه دهید کمی هم به کوچه و پس‌کوچه‌های تجربه و دست‌آوردهایم بزنم؛ شاید سخنی که می‌خواهم بگویم به درد نسل جوانی که در آستانه ازدواج ایستاده و یا از آن آستانه گذشته و زندگی مشترک را تجربه می‌کند بخورد.

من دانسته‌ام که در آستانه هر پیوندی می‌توان این پرسش را پیش روی خود نهاد که پیوند مورد نظر بین کدام دو پدیده اتفاق می‌افتد؟ یادم می‌آید در سال ۱۳۴۲، شبی با دوستان در منزل فروغ فرخزاد به شادخواری میهمان بودیم و هر کس شعری از خود می‌خواند. نوبت به فروغ که رسید او کتاب «تولدی دیگر»اش را باز کرد و شعر «فتح باغ‌اش» را خواند. تکه‌ای از آن چنین بود و هست:

سخن از پیوند سست دو نام

و هم‌آغوشی

در  اوراق کهنه یک دفتر نیست

سخن از گیسوی خوشبخت من است

با شقایق های سوخته بوسه تو

و صمیمیت تن‌هامان در طراری

و درخشیدن عریانی‌مان

مثل فلس ماهی‌ها در آب…

می‌بینید که فروغ «پیوند سست دو نام، و هم‌آغوشی در اوراق کهنه یک دفتر» را مهم نمی‌داند بلکه پیوند را در رابطه‌ای فراتر از کلمات مأموران ثبت زمینی و آسمانی، که حد بین «حلال» و «حرام» را معین می‌کنند، می‌جوید. اما اکنون که به آن زن ۳۲ ساله که دو سال بعد از میان‌مان پر می کشید و می‌رفت می‌اندیشم می‌فهمم که پیوندی که او از آن نام می‌بُرد نیز با اهمیت‌تر از آن پیوندی که ردش می‌کرد نیست. «شقایق‌های بوسه» نیز در گذر و گذار عمر پژمرده می‌شوند و «صمیمت تنهای عریان» نیز، لامحاله، در نزول میزان مواد شیمیائی بدن، معناهای سحرآمیزشان را از دست می‌دهند.

می‌خواهم بگویم که به نظرم می‌رسد که فروغ هرگز نتوانست به آن اداراک دیگری برسد که پیوند را، نه در «دفتر»، نه در «تن»، که در گستره‌ای والاتر و پایاتر می‌یابد. و من امروز می‌خواهم از آن گستره بگویم که هر که به آن رسیده باشد بی‌شک توانسته است این نکته را دریابد که آن «من» که «در من» و «در تن من» خانه دارد کجا و چگونه به آن «او» که «در تن او» نشسته و از پشت پنجره چشم‌هایش به جهان می‌نگرد می‌رسد و با او پیوند می‌خورد.

می‌دانید چرا؟ زیرا این «من» که می‌گویم پنهان‌ترین حلقه از حَلـَقات موجودیت و ماهیت هر آدمی است. یک انسان در پشت تن و نام و جاه و مقام و منزلت‌اش پنهان است و هر انسان دیگر، که خود نیز در استتاری همان گونه چند لایه پنهان شده، باید از «هفت شهر مشکل عشق» بگذرد تا به «او»، یا آن «دیگر»، دست یابد و پیونداش را از آن «سستی» که فروغ می‌گفت برهاند.

ببینید این مواد شیمیائی با آن «من» که در پنهان‌ترین حلقه نشسته و اسیر تلاطمات و تمنیّات تن است چه می‌کند: شعرهای عاشقانه را بخوانید؛ کمتر شعری به راستی درباره آن «او»ست که در میان توده خاکستری سلول‌های مغز نشسته است. شاعر با «چشم سر» یک پیکر و جسم را می‌بیند؛ از چشم افسونگر معشوق، از گیسوی پُرشکن او، از خنده‌های دیوانه‌سازش، و خرامیدن رعنا و سرووش‌اش سخن می‌گوید. و به راستی آیا شما شعر عاشقانه‌ای را هم سراغ دارید که از این پرده‌ها بگذرد و وارد حریم و حرمی شود که «منِ» معشوق در آن پنهان است؟ در شعر کلاسیک، کلام عاشقانه «تن‌خواه» تنها زمانی اوجی دیگر می‌گیرد که شاعر به ندرت خدا را به جای معشوق نشانده باشد؛ یا مخاطبی مذهبی بکوشد تا لب و دندان و گیسو و «پیرهن چاکی» و «مستی خرامنده»ی معشوق را نیز از آنِ خدا بداند و بکوشد تا عشق‌بازی زمینی شاعر را به گستره آسمان بکشاند، تا مبادا در دیوان‌های شاعر سرزمین‌اش گناهی اتفاق افتاده باشد!

می‌خواهم بگویم که تا رسیدن به اوئی که نه «چشم است و دهان و گوش و بینی»، و، تا دل نبستن به آن نامرئی که در درون هرکس رفتار و گفتار و ذهنیات‌اش را می‌سازد و معین می‌کند، و، تا پیوند نخوردن این نامرئی به آن نامرئی، همه دیگر پیوندها «سست» و گسستنی‌اند. و آن دو تنی که تصمیم می‌گیرند بقیه عمر خود را با هم شریک شوند و در کنار هم به پیشواز آینده بروند باید آگاه باشند که خود را، بر اساس کدام احتیاجات و تمنیّات خویشتن، با کدام حلقه از حلقات وجودی و ماهیتی آن دیگری پیوند می‌زنند. و آیا می‌توانند، در آستانه پیوند، واقعاً دریافته باشند که خودِ واقعی‌شان خواستار پیوند خوردن به اوی واقعی است؟ چرا که جز این، هر عقد و معادله و معامله جنبه‌ای گذرا دارد.

فرهنگ‌های واقع‌گرا و واقع‌گریز

اما چون نمی‌خواهم این مطلب تنها به صورت شرح خاطرات و احوالات شخصی و احتجاجات فکری شخص من تمام شود، با اجازه شما، لحظاتی نیز از وقت‌تان را به تجربه‌هائی که در مورد «پیوند دو نام» داشته‌ام نیز می‌گیرم و به تفاوت‌های فاحش فرهنگی جامعه‌ای سنت زده و جامعه‌ای مدرن و پیش‌رفته اشاره می‌کنم.

من، کمتر از پنجاه سال پیش، توانستم ـ برای اولین بار ـ در موطنم، تهران، بر هواپیمائی بنشینم و به دیدار جهان فراخ بروم؛ سفری بود که از پاریس و لندن می‌گذشت تا در واشنگتن، در دانشگاه مریلند، پایان بگیرد. اواسط سال ۱۳۴۶ بود، در اقامتی چند روزه در پاریس و لندن به سیر و سیاحت در خیابان‌ها و پارک‌ها و موزه‌ها پرداختم. دهه مشهور شصت فرنگی‌ها بود، عصر هیپی‌ها، عصر دختران و پسران جوانی که در قطار و نیمکت پارک و راهروی موزه، یا کنار کوچه‌ها و خیابان‌ها، مشغول عشق‌بازی بودند. شاید امروز هم این گونه منظره‌ها را بشود در جهان غرب مشاهده کرد. اما در آن انقلاب و انفجار سال‌های کهنه، این منظره غالب‌ترین صحنه‌ای بود که می‌شد دید. گوئی جانشینان حسن صباح فرمان برداشته شدن همه منهیات را به گوش اینها نیز رسانده باشند. مانده بودم که این «آزادی» را چگونه برای خود معنی کنم.

در آغاز سال تحصیلی دانشگاه (که برای من چند ماهی هم به طول نکشید و هوای وطن چنان به سرم زد که شتابان به تهران جوانی‌هایم برگشتم) ما «دانشجویان خارجی» را در منازل خانواده‌هائی که داوطلب شده بودند تا تازه‌واردان را با محیط آمریکا آشنا کنند جا دادند. خانواده‌ای که میزبان من بود پسری ۱۴ ساله داشت که عصرها، وقتی از مدرسه بر می‌گشت دست «دوست دختر»اش را می‌گرفت و به اتاق پسرک می‌رفتند. من، بی‌اختیار، از تصور اینکه دختری داشته باشم و او «دوست پسر»اش را جلوی روی من به خانه بیاورد و با او در اتاق اش خلوت کند به خود می‌لرزیدم. همه آن آموزه‌ها که در وطن ۲۴ ساله‌ام یاد گرفته بودم غیر از این به من دیکته می‌کردند.

عاقبت طاقت نیاوردم و موضوع را با پدر خانواده در میان گذاشتم. پرسیدم «آیا شما نارحت نمی‌شوید که پسرتان دختری را به خانه می‌آورد و با او در اتاق‌اش خلوت می‌کند؟ یا پدر و مادر این دختر چطور؟ آنها هم ناراحت نمی‌شوند؟» پدر با تعجب مرا نگاه کرد و گفت: «اوه، نه. ما این دختر را می‌شناسیم. دختر با تربیتی است، از یک خانواده محترم. پدر و مادر او هم پسر ما را و خود ما را می‌شناسند. نه، نگرانی خاصی وجود ندارد!»

دیدم که او اصلاً معنای حرف مرا نفهمیده است. من از رابطه جنسی آن دو جوان سخن می‌گفتم و او از هماهنگی وضع خانوادگی آنها می‌گفت و اصلاً مشکلی با مسئله جنسی بچه‌ها نداشت و می‌گفت که در این مورد در خانه و مدرسه «آموزش‌های لازم» را به آنها داده‌اند. من مجبور شدم موضوع «غیرت» خودمان را با زبان بی‌زبانی حالی‌اش کنم و حیرتم را از اینکه رگ گردن او، یا خانواده دخترک، بالا نمی‌زند توضیح دهم. او خندید و گفت: «هان. بله. دیده‌ام بعضی‌ها همین طور که شما می‌گوئید “گِی‌رَت” دارند. اما اگر فکر این بچه‌ها در حد همین رابطه‌های جنسی بماند و، بی رد شدن از این مرحله، کارشان به ازدواج برسد و بعد، در زندگی مشترکی که آغاز می‌کنند، بفهمند که در طرز فکر و عقیده و سلیقه با هم اختلاف دارند تکلیف‌شان چه خواهد شد؟ آیا زندگی‌شان پایدار می‌ماند؟ و اگر بچه‌دار هم شده باشند چه بلائی بر سر آن بچه می‌آید؟ من فکر می‌کنم که تنها از راه مجاز دانستن روابط جسمی معصومانه است که به این بچه‌ها اجازه می‌دهند تا از حد خواهش‌های تن بگذرند و چشم و گوش‌شان به واقعیت وجودی یکدیگرشان باز شود و بتوانند بفهمند که آیا هر یک زوجی مناسب برای بقیه زندگی خود یافته است یا نه».

من البته در آن زمان چندان قانع نشدم. اما سال‌ها بعد، وقتی دوباره در قامت دانشجوئی نه چندان جوان در لندن درس می‌خواندم، شاهد این صحنه شدم که، از یک سو، کار یکی از دوستانم که دختر ۱۵ ساله‌اش پسری را به خانه آورده بود به آسایشگاه روانی کشید و، از سوی دیگر، ازدواج بچه‌هائی را دیدم که آزادی گرفتن «دوست» و تجربه با دیگری بودن بدون اجبار به دائمی کردن رابطه را نداشتند و کارشان به جدائی سریع کشید. امروز هم در گزارشات آماری می‌خوانیم که حداقل ۴۰ در صد ازدواج‌های داخل کشورمان در همان یک سال اول به طلاق می‌کشد.

باری، اکنون مسئله برایم روشن‌تر از گذشته است. می‌بینم که پیوندها اغلب ربطی به واقعیت وجودی و ماهیتی طرفین ندارند. یکی دنبال زیبائی طرف است، دیگری دنبال پول و امکانات‌اش، و آن یکی شیفته قدرت و منزلت‌اش. اما «چون به خلوت رفتند» و رفته رفته در برابر یکدیگر، هم از لحاظ ظاهر و هم از لحاظ باطن، عریان شدند، به اغلب احتمال، تازه در می‌یابند که هیچ سنخیتی با هم ندارند؛ در حالی که پای سندی را در محضر «نماینده الله» امضاء کرده‌اند که می‌تواند کارشان را به ورشکستگی و زندان بکشاند. می‌گوید بسیاری از اسیران دادگستری حکومت اسلامی به علت ناتوانی یا امتناع از پرداختن مهریه به زندان افتاده‌اند.

من البته آنچه را در مغرب زمین می‌گذرد تنها نسخه کار نمی‌دانم و مسلماً فرهنگ‌های دیگر برای پایداری ازدواج‌ها از تمهیدات دیگری استفاده می‌کنند. مثلاً در هندوستان، و حتی ایران خودمان، یعنی در وضعیتی که ازدواج‌ها بر اساس تصمیم خانواده یا بزرگترها صورت می‌گیرد، «ارزش‌ها»ی فرهنگی و تربیتی آن‌چنان است که «طرفین پیوند» در دهان ِ مقراضی از خجالت‌ها و رو در بایستی‌ها گرفتارند و مجبورند که «بسوزند و بسازند». اما آیا می‌توان این سوخت و ساز را طبیعی و انسانی هم دانست؟ خانواده غربی به گریزناپذیری خواهش‌های تن تسلیم می‌شود و می‌گذارد که جوان‌اش از این مرحله بگذرد و به انسان واقعی نشسته در پشت پرده تمنا برسد، او را بشناسد و تصمیم‌اش را آگاهانه بگیرد. حال آنکه فرهنگ سنتی ما علیه طبیعت و واقعیت می‌شورد و می‌کوشد آن را مهاری شکنجه‌آور بزند.

در های‌هوی ماشین چاپ

برگردم به داستانی که آغاز کرده بودم. ۲۵ سال پیش، چهار سالی پیش از آنکه به آمریکا مهاجرت کنیم، شکوه و من در چاپخانه‌ای در شهر لندن کار می‌کردیم. او مسئول ماشین چاپ بود و من مأمور تهیه طرح‌ها و حروفچینی و آماده کردن کلیشه‌ها و صفحات آماده چاپ. شبی مجبور بودیم که تا صبح فردا مجله‌ای را که به چاپ‌خانه سفارش داده شده بود آماده کرده و تحویل مشتری دهیم. ماشین چاپ در زیرزمین قرار داشت و اتاق طراحی در طبقه هم‌کف مغازه. ساعت‌ها از شب رفته بود. من، پشت میز طراحی، ستون‌های حروفچینی شده را چسب می‌زدم و به روی کاغذ صفحه‌بندی می‌چسباندم و در آن سکوت فقط صدای «تق تق» ماشین چاپ شکوه بود که خود را از پله‌ها بالا می‌کشید و در اتاق کوچک من پخش می‌شد. بعد صدا متوقف شد. مدتی گذشت، صدای پای شکوه را شنیدم که از پله‌ها بالا می‌آمد. در اتاق را گشود و داخل شد. دست‌هایش غرق جوهر چاپ بود. با پشت دست عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و گفت: «نمی‌خواهی شام بخوریم؟» و پاسخ من شعری بود که به یکباره بر روی کاغذ نشست:

به صدای کار شبانه گوش کن

که دل دل کنان بلندای شب را می‌گذرد

آن‌سان که کوهپایه‌ها را

در سحرگاهان

قدم‌های اوج‌پرستان

آن‌سان که عاشقان در بستر شیرینِ کام.

آن‌سان که من

همراه پله‌هائی که

به سوی کوچه  

پر کشیده‌اند.

شبانه، بیداری را با هم قسمت کرده‌ایم

به لقمه نانی و نگاه رفاقتی

و در گفتگوی‌مان

صدای کار و انتشار

سرودی عاشقانه شده است.

تو را و افزار کارَت را دوست دارم

شب را و یگانگی در کار را،

و  از پله‌های صدا

فقط به آسمان تو فراز می‌آیم.

تو را دوست دارم

که طنین زنده بودنی،

پیام‌آور حرکت؛

و خستگی در دستان تو لانه ندارد.

تو را دوست دارم

که این‌سان، به صدای کار

کنارم به لقمه نانی می‌نشینی

و بساط سفره‌ام را

رنگین‌تر از شادخواری ِ شاهان می‌کنی.

با صدای کار به سوی صبح می‌رویم

و پلکان آنگاه تمام می‌شود

که خورشید

آستان خانه‌مان را  

روفته باشد.

پس، به صدای این کارافزار گوش کن

که در سینه باز و بسته می‌شود!

و، در این «سالگرد نقره‌ای»، چه چیزی دارم جز عشق ژرف و پایان‌ناپذیر، و کلمات و رؤیاهایم که به پاداش جان دوباره‌ای که به من بخشیده شده، تقدیم آن کسی کنم که هنوز می‌نویسد و منتشر می‌کند و با همه عشق از من می‌خواهد تا در کنارش با جهان رذالت‌های بشری به ستیز برخیزیم؟

[email protected]

[email protected]

http://www.puyeshgaraan.com/NoorialaWorks.htm

 

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=3973