Page 15 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۱۷۶ (دوره جديد
P. 15
صفحه 15ـ Page 15ـ شماره 176
جمعه 31اوت تا پنجشنبه 6سپتامبر 2018
زمان ساعت به خواب رفت هاش باشد غم تو چیست نگارا؟ = او را خطوط خاطرات آن «خاطره» ،ز عاطفه م یگفت
و یا شاید در زمان زرد پرپر شدهی خط هی « بم » در بر گرفته
بود ،مرا طراوت چای ُو عطر (رضا مقصدی)
دیگر. عاطف ههای علف لاهیجان به عزیز شورانگیزم :هبت معینی
اما این را م یدانیم در همان زمانی ُو لنگرود .اورا با بارا نهای
که حمید و حمیدها را به قتلگاه یکریز ُو موسیقی مکرر
م یبردند ،زمان ،بر مداری سیاه سفا لهای شمال ،پیوندی
م یچرخید و هوا بوی فاجع های هزار نبود و مرا با آه آتشبار
ساله م یداد ُو زندگی ،زیبا و سربلند گیاهان ل بسوخته ُو آفتاب
در برابر مرگ و مر گاندیشان ایستاده ب یتاب جنوب .در من باران
بود که م یبارید در او آفتاب.
بود. در من دلریخت ههای «نیما
آری ،در تابستان ۶۷در زندان اوین، » بر لب میریخت در او
زمانی که عقرب ههای ساعت بر مدار گداز ههای شروههای «فایز
مرگ م یچرخید قلب غمگین جوانش
دشتستانی».
از بلندای تپش ،باز ایستاده است.
چندین ماه پیش از آنکه قامت حمید منتظری؛ از اینجا تا به سرحد لاله کاش ُتم رضا مقصدی -پس از بازجوی یهای
بلندش بر شان هی خاک ،خم شود سخت شش ماهه در زندان اوین،
دلشورهیی غریب ،نصیب سین هی من
شده بود که :او را به قتلگاه خواهند چرا که م یداند گذشتن از آتش در ظهری غمناک در سال ۵۳م یخواند:
برد .نم یتوانستم .نم یتوانستم چنین خورشیدی چشمم به بن ِد ۲و« ۳به شکوف هها به باران برسان سلام ِپیکار ،این بار دشوارتر است .در سال
احساس ِ شوم ی را از سین هی رنجور زندان قصر گشوده شد با جمعیتی ما را»
خود دور کنم .دغدغ ههای دردناک ۶۵از نخستین کسانی هستم که
در خاطرم خانه م یکرد و تصاویری تقریباً دویست نفره .هنوز خود را در در ش ِب حکومت نظام ی ،در خان هاش در آلمان در شه ر هایدلبرگ خبر به
خو فانگیز ،در پای پل ههای پاییزم نیافته بودم دستی به پشتم م یخو َرد در نیروی هوایی با هم بودیم با عزی ِز صلابه کشیدنش را از جانب تبهکاران
م یریخت .دستی سیاه و سرد تمام و م یشنوم« :سلام عرض کردیم» .شورانگیز به خون خفت هام :قاسم سید زمان ،م یشنوم .شرای ِط آغازین غ ِم بُغضی که در گلوی کبودش فرو شکست
خطو ِط خاطرههای خوبی را که با او هیچ جای سیمای سوخت هاش با باقری و اسفندیار کریمی .صبح ،در غربت و دلواپسی پر دامنه از سرنوشت در سین هی معط ِر هر آینه ،نشست.
چشمم آشنا نبود و حتی خندهی کج نخستین فرصت ،در میدان ژال هایم .بسیارانی از دوستان و آشنایان ،مرا
داشتم در من خط م یزد. کمرنگی که برلبانش نشسته بود .از نخستین کسانی هستیم که آسوده نم یگذارد .حسی شوم ،پیوسته
نم یخواستم باور کنم لبخن ِد شکل برخورد آغازینش نشان صدای شلیک گلوله را م یشنویم .جان رنجورم را م یتراشد ُو م یخراشد.
کمرنگ کجش را دیگربار نخواهم دید م یداد از پیش با نام و چهرهام حمید دوشادوش و پیشاپیش مردم خواب حمید را م یبینم با همان بغضی که تلخ ُو سرد
یا دیگر شاهد پُک زد نهای طولانی آشنا بوده است ،ازاین رو در همان پاییز را دوباره ،به دل م یریخت.
سیگارش نخواهم بود که با این کار، لباس قهوهای راهراه کچهشباماهنممندترظیر ُوک است .شور و شیدایی او در این لحظ ههای نخست با صمیمیتی
آتش ُو خاکستری بلند بر سیگارش عروسی دوستان هی روز ،تماشای یست .اما گلخندهی به
باقی م یگذاشت .نم یخواستم باور دوستانه م یخواهد در قد مزد نهای اصطلاح « بهار آزادی» دیری نم یپاید خو شرنگ ،حضوری شادمانه داشتیم
کنم که دیگر نم یتوانم تماشاگر عصرانه در حیا ِط زندان قصر با من که پیا مآورا ِن مرگ ،از راه م یرسند و اما همین که م یخواهم در کنارش
درست کردن غذای مورد علاق هاش همگام یکند و مرا آرام آرام در جریان تاراج شادمانی دیرین هی مردم را کمر قرار گیرم گویی این نکته را به فراست پاییز را برابر چش ِم بنفشهها
«املت» در آشپزخانه باشم .یا اینکه مضامین روزمرهی زندگی زندان م یبندند .انقلاب اسلام ی ۵۷ی کچند در م ییابد و به گون های ماهرانه که در بر برگ بر ِگ خاطره ،م یآویخت.
دیگر نامم را از حنجرهی کویر یاش
نخواهم شنید .نه… ،نم یخواستم در او نیز تردیدهایی را درباره ماهیت ذاتش بود از من دور م یشود و از دور بگذارد.
باور کنم که :باورنکردن یهای بسیاری
روزها آرام م یآیند و م یروند و به اصطلاح ترق یخواهان هاش دامن زد ،با حالتی در چهره به من م یفهمانَد هر جا که «خاطره»
را باید باور کرد. پیوندی پایدار ،دیدارهای دنبال هدار اما دیری نپایید او خود را در برابر که وضع بسامانی ندارد و عجب
اما این دلشورهی شوم ،دست از ما رامعنا م یدهد .در متن مهربان درو غزنان و درو غپردازان تاریخی اینکه چنین خوابی را بارها با همین ما را به دس ِت آب
سرم برنم یداشت .از این رو چندین این دیدارهاست که «اندک اندک م یبیند .این مرحله از زندگی سیاسی مضمون برشمرده ،دیدهام .تنها زمان
ماه ،پیش از آنکه به قتل برسد و آن جمع مستان م یرسند» و من با جان او سخ تتر و دشوارتر است از این رو و مکا نهایش رنگی دیگر داشت هاند. ما را به دس ِت عاطف هی ناب ،میس ُپرد-
فاجع هی فجیع بر جان و جهان ما و جهان کسانی پیوند م ییابم که از تا آخرین لحظات زندگی رنجبار خود باری ،جلادان زندان ،آزموده گویی کسی برای دلم میخواند.
فرود آید دربارهی او به قول ابوالفضل دیر تا هنوز «در رهگذار باد ،نگهبان به مبارزهای ب یامان با تاری کاندیشان را دیگربار در مسلخ خونین خود
بیهقی ،قلم را لختی گریاندم .نخستین ِ لال هاند» .هر چند بسیاری از آنان زمان برخاست.
جمل های که برای آن دوست ،آن م یآزمایند .نبردی سهمگین آغاز گویی کسی ترانهی باران را-
یگان هترین دوست ،بر کاغذم فرود از گلزار خاوران سر در آوردند اما با در تابستان ۶۳خورشیدی ،وقتی م یشود .با قامتی بلند در برابر
آمد این جمل هی غمگنانه بود« :غم تو سرهای افراخته ،همچنان لال ههای که آخرین هوای غ مانگیز وطن ،در رذال تهای زمانه م یایستد .اندیش هها با ما به سوی آین هها م یبُرد
جوان را پاس م یدارند و سپاس با ما به سوی «او».
چیست نگارا» عشق ،عش قها آرزو و تپید نها فریاد ُایغرانمناشهرک درون خونم خانه م یکرد و م یگویند.
م یگردد تا بنیاد تبهکاران زمان را فرو ُو نمناک ،یکی از مرزهای
به خاطره معط ِر حمید منتظری شوق دانستن در حمید زبانه را پس پشت م یگذاشتم با مهربانی ریزد.
م یکشید از این رو به خواندن تابانش در کنارم ایستاده بود با دشمن ،از زندهی او بیمناک است
غم تو چیست نگارا کتا بهای تاریخی ،سخت دلبسته لبخندی که سیمای سوخت هاش را از این رو قلب شیفت هاش را به رگبار م یدیدم همچنان
مانده بود .در گوش های از اتاق مثل هاشور م یزد .در این میان ،ناگهان آتش م یسپارد اما نم یداند فریاد
جزیر ههای بهار بودا م ینشست.از آنجایی که تقریباً حلق هی ازدواجش را از دستش بیرون ُو یاد ارجمندش همواره در ما ،در در جش ِن ارغوان
به انتظار تو بودند. مدام از دردهای کمر در رنج بود ،آورد و رهتوش هی سفر بی سرانجامم جان زمان ،چونان باغی سرشار گل «او» میزبا ِن عاطف هی عاشقانه بود.
به انتظار پیام ی بالشی را در پشت ،تکیه گاه خود کرد تا شاید در ناهموار یهای راه ،م یدهد ُو به بار م ینشیند .آری ،به چندان ُزلال ُو پاک
که از کران هی قلب تو ،عاشقانه م یکرد و در پیش رو کتابش را بر به کارم آید .اصرار سرسختان هام زبان زلا ِل ِشاهرخ مسکوب در «سوگ گویی کسی دوباره دلم را
بالشی دیگر م یگذاشت .م یدانست از نپذیرفتن این هدی هی ارجمند ،سیاوش» «آنکه به بهای زندگی خود،
برآید – که از دانستن گریزی نیست و پیوسته در کنار د ِل مهربان او–
صنوبران ِجوان آهسته ُو خجسته ،و َرق میزد.
به جان ،شکفتن ِعشق ِ تو را «دانایی ،رهایی از تنهای یست».
هماره سرودند.
سا لها ش بهای طاق تسو ِز زندان را
تو در شبان هترین لحظ ههای نیلوفر با هم و با آرزوهای برنیامده به روز
به تابناکی ِ تاریخ ِ تا کها خواندی
آوردیم .در این گذا ِر ناهموار ،دیدار
و در چکام هی تابانت م یکردیم :زیبایی زمان هی زیبا را .آه
که رنج ِش بها را م یدیدم همچنان
ُو آینه ُو آرزوهای بزرگ را .عشق را ُو آن جا ِن شیفته
ز خاطرات ِ درختان ِ شهر بر تپید نهای شورانگیز را که در سرشت
م یداشت وقتی که در حوال ِی یک عشق ،م یشکفت
ُو سرنوشت نسل افروخته ُو سوخت هی پیشان ِی شریف ُو نجیباش
هزار پنجره خندید. ما بود.
از شر ِم عاشقانه ،ع َرق م یزد.
کسی نم یداند چند ماهی مانده به توفان ۵۷از
که جان ِ عاشق ِ تو م یدیدم همچنان
کجا ،چگونه فرو ُمرد؟ ه منفسان خویش در «بند» کنده در کوه ،هیبت است
که در کبودی ِ چشمان ِ هر بنفشه، در سین هی صمیم ِی سرمس ِت او هنوز
م یشویم .او را خطو ِط خاطرات ِ فریا ِد سرخوشان هاش ،خوشبوست.
غم توست.
خط هی «بم» در بر گرفته بود ،مرا
عزیز ِ گمشد هی من!
به سوگواری ِ آوازت طراوت ِچای ُو عط ِر عاطف ههای عل ِف
که در طراو ِت گ لهای باغ همسایه لاهیجان و لنگرود .او را با بارا نهای
و در نجی بترین لحظ ههای من حمید منتظری و تاز هعروسش یکریز ُو موسیقی مکر ِر سفا لهای
جاریست شمال ،پیوندی نبود و مرا با آه ِآت شبا ِر ب یفایده ماند .در فرصتی بسیار حقیقت زمانش را واقعیت م یبخشد،
دلم به خند هی هیچ عابری سلام گیاهان ل بسوخته ُو آفتا ِب ب یتاب هراسناک با اشک و آهی بلند از هم دیگر مرگ ،سرچشم هی عدم نیست.
جنوب .در من باران بود که م یبارید کنده شدیم با مشتی از خاک وطن جویبار یست که در دیگران جریان
نگفت. در او آفتاب .در من دلریخت ههای «نیما که اینک همدم لحظ ههای چاک م ییابد به ویژه اگر این مرگ ،ارمغان
» بر لب م یریخت در او گدازههای چا ِک من است.
به لال هها گفتم: ستمکاران باشد». شروههای « فایز دشتستانی». وقتی
دل ِ غمین ِمرا پژوا ِک تابنا ِک پیامش ،سلا ِم اوست.
به شادمانی ِآغوش ِ با غها ببرید در اینجا هیچگاه از او بیخبر حلق هی ازدواجش سا لها با من بود.
که در تبسم ِ سرشار ِ شمعدان یها من م یخواندم :قاص ِد روزان ِ ابری« نبودم .م یشنیدم با قامتی به طاقت نداشتم آن را به عزی ِز زندگیش
و در ترنم ِ شفاف ِ آ بهای صبور بلند ِی آرزوهای ما و با حنجرهای «مهین» بسپارم .حلق های که انگشت داروک» کی م یرسد باران؟
حضور زمزِم هی لحظ ههای
شیدائ یست. مهربانش را در میان خون ُو خاطره گم سرشار از شکو ِه شکفتن و با تمام او م یخواند :از اینجا تا به سرحد لاله آری
کرده بود .سرانجام چند سال پیش آن تپشهای سبز ُو تازهاش بر سرمای
به لال هها گفتم: را با اندوهی بسیار به همسفر سوگوار ِ جوان هسوز زمستان ،راه م یبندد ُو کاش ُتم. مارا ز عط ِر خاطرهی خو ِب با ِغ ما
به سوگواری ِ آواز ِ بی قراری تو شور و شوق باززایی را بر گسترهی م یخواستم فرزند آفتاب را به هرگز گریز نیست.
طنین ِ داغ ِ دل ع ِاشقم زندگی رن جبارش باز گردانیدم.
میهمانی باران فرا خوانم .خواندم .با
تماشائ یست.
یارانی چند ،همه تازه از زندان بیرون جان آرزومندان میافشانَد .آری ،ساعتش را مدتی پیش از آنکه به
۱۸فروردین ۶۶ آمده به لاهیجان آمد .حالتی بر ما آنجا که ضرورت زمان ،فرا م یرسد قتلگاه رود به بیرون فرستاده بود و
هایدلبرگ رفت که مپرس.
زنگها به صدا در م یآیند و آنانی اکنون پیش من است .عقرب ههای
شادی ُو سرشاری جوانانه ،خ ِط که سری پر شور از اندیشیدن و ساعت ،سا لهاست حرک تشان را از حتا اگر زمانه ،ز بیداد بگذرد
سبزی بود که از لاهیجان تا بابل دلی گرم از تپیدن دارند آوازی از یاد بردهاند و بر چهرهی فرسودهشان چیزی به غی ِر عاطفه ،ما را عزیز نیست.
کشیده شد .چندی بعد همگی مهمان نهانجای جانشان طنین بر میدارد خاکست ِر سکوت ُو سکون نشسته
که :هان برخیز! برخیز ُو شوری تازه است و در صبحگاه یا شامگاهی شاید مهربان یهای مردم «بم » شدیم. مهر ۹۲
در مسی ِر راه برای نخستین بار ،آواز برگسترهی زیبای هستی برانگیز! دلگیر روی ساعت پنج و چهل دقیقه *هیبتالله معینی چاغروند به همراه هزاران زندانیان سیاسی در زندا نهای
درا ِز تشنگی خاک را به جان شنیدم در پاسخ به چنین ضرورتی بود که به خوابی تلخ فرورفت هاند. جمهوری اسلامی ایران به قتل رسید .این شعر پس از سخنان خاطره معینی
و رمز پیام دردمندان هی « َگ َون» را در او برخاست تا در تاریکنای « این شب زمان دقیق و درست باز ایستادن در سوگ برادرش و بزرگداشت یاد به خو نخفتگا ن فاجعهی ۶۷در کلن
شعر استادم شفیعی کدکنی ،بیش از ِ منفور ،راهی به سوی نور بگشاید» .قلب شیفت هی این عزیز به خون
پیش دانستم که چگونه و چرا از جگر نام «سیاوش» را بر خود م ینهد .خفته را نم یدانیم .شاید در همان نوشته شد.