Page 15 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۱۷۶ (دوره جديد
P. 15

‫صفحه ‪ 15‬ـ ‪ Page 15‬ـ شماره ‪176‬‬
‫جمعه ‪ 31‬اوت تا پنجشنبه ‪ 6‬سپتامبر ‪2018‬‬

‫زمان ساعت به خواب رفت ‌هاش باشد‬        ‫غم تو چیست نگارا؟‬                                                                        ‫= او را خطوط خاطرات‬                     ‫آن «خاطره»‪ ،‬ز عاطفه م ‌یگفت‬
‫و یا شاید در زمان زرد پرپر شد‌هی‬                                                                                                ‫خط ‌هی « بم » در بر گرفته‬
                                                                                                                                ‫بود‪ ،‬مرا طراوت چای ُو عطر‬                                 ‫(رضا مقصدی)‬
                           ‫دیگر‪.‬‬                                                                                                ‫عاطف ‌ه‌های علف لاهیجان‬                          ‫به عزیز شورانگیزم‪ :‬هبت معینی‬
‫اما این را م ‌یدانیم در همان زمانی‬                                                                                              ‫ُو لنگرود‪ .‬اورا با بارا ‌ن‌های‬
‫که حمید و حمیدها را به قتلگاه‬                                                                                                   ‫یکریز ُو موسیقی مکرر‬
‫م ‌یبردند‪ ،‬زمان‪ ،‬بر مداری سیاه‬                                                                                                  ‫سفا ‌ل‌های شمال‪ ،‬پیوندی‬
‫م ‌یچرخید و هوا بوی فاجع ‌های هزار‬                                                                                              ‫نبود و مرا با آه آتش‌بار‬
‫ساله م ‌یداد ُو زندگی‪ ،‬زیبا و سربلند‬                                                                                            ‫گی‌اهان ل ‌بسوخته ُو آفتاب‬
‫در برابر مرگ و مر ‌گاندیشان ایستاده‬                                                                                             ‫ب ‌یتاب جنوب‪ .‬در من باران‬
                                                                                                                                ‫بود که م ‌یبارید در او آفتاب‪.‬‬
                             ‫بود‪.‬‬                                                                                               ‫در من دلریخت ‌ه‌های «نیما‬
‫آری‪ ،‬در تابستان ‪ ۶۷‬در زندان اوین‪،‬‬                                                                                               ‫» بر لب می‌ریخت در او‬
‫زمانی که عقرب ‌ههای ساعت بر مدار‬                                                                                                ‫گداز ‌ه‌های شروه‌های «فایز‬
‫مرگ م ‌یچرخید قلب غمگین جوانش‬
                                                                                                                                              ‫دشتستانی»‪.‬‬
   ‫از بلندای تپش‪ ،‬باز ایستاده است‪.‬‬
‫چندین ماه پیش از آنکه قامت‬             ‫حمید منتظری؛ از اینجا تا به سرحد لاله کاش ُتم‬                                            ‫رضا مقصدی ‪ -‬پس از بازجوی ‌یهای‬
‫بلندش بر شان ‌هی خاک‪ ،‬خم شود‬                                                                                                    ‫سخت شش ماهه در زندان اوین‪،‬‬
‫دلشور‌هیی غریب‪ ،‬نصیب سین ‌هی من‬
‫شده بود که‪ :‬او را به قتلگاه خواهند‬     ‫چرا که م ‌یداند گذشتن از آتش‬                                   ‫در ظهری غمناک در سال ‪ ۵۳‬م ‌یخواند‪:‬‬
‫برد‪ .‬نم ‌یتوانستم‪ .‬نم ‌یتوانستم چنین‬   ‫خورشیدی چشمم به بن ِد ‪ ۲‬و‪« ۳‬به شکوف ‌هها به باران برسان سلام ِپیکار‪ ،‬این بار دشوارتر است‪ .‬در سال‬
‫احساس ِ شوم ‌ی را از سین ‌هی رنجور‬                                                                    ‫زندان قصر گشوده شد با جمعیتی ما را»‬
‫خود دور کنم‪ .‬دغدغ ‌ههای دردناک‬         ‫‪ ۶۵‬از نخستین کسانی هستم که‬
‫در خاطرم خانه م ‌یکرد و تصاویری‬        ‫تقریباً دویست نفره‪ .‬هنوز خود را در در ش ِب حکومت نظام ‌ی‪ ،‬در خان ‌هاش در آلمان در شه ‌ر هایدلبرگ خبر به‬
‫خو ‌فانگیز‪ ،‬در پای پل ‌ههای پاییزم‬     ‫نیافته بودم دستی به پشتم م ‌یخو َرد در نیروی هوایی با هم بودیم با عزی ِز صلابه کشیدنش را از جانب تبهکاران‬
‫م ‌یریخت‪ .‬دستی سیاه و سرد تمام‬         ‫و م ‌یشنوم‪« :‬سلام عرض کردیم»‪ .‬شورانگیز به خون خفت ‌هام‪ :‬قاسم سید زمان‪ ،‬م ‌یشنوم‪ .‬شرای ِط آغازین غ ِم‬                                     ‫بُغضی که در گلوی کبودش فرو شکست‬
‫خطو ِط خاطر‌ههای خوبی را که با او‬      ‫هیچ جای سیمای سوخت ‌هاش با باقری و اسفندیار کریمی‪ .‬صبح‪ ،‬در غربت و دلواپسی پر دامنه از سرنوشت‬                                                   ‫در سین ‌هی معط ِر هر آینه‪ ،‬نشست‪.‬‬
                                       ‫چشمم آشنا نبود و حتی خند‌هی کج نخستین فرصت‪ ،‬در میدان ژال ‌هایم‪ .‬بسیارانی از دوستان و آشنایان‪ ،‬مرا‬
          ‫داشتم در من خط م ‌یزد‪.‬‬       ‫کمرنگی که برلبانش نشسته بود‪ .‬از نخستین کسانی هستیم که آسوده نم ‌یگذارد‪ .‬حسی شوم‪ ،‬پیوسته‬
‫نم ‌یخواستم باور کنم لبخن ِد‬           ‫شکل برخورد آغازینش نشان صدای شلیک گلوله را م ‌یشنویم‪ .‬جان رنجورم را م ‌یتراشد ُو م ‌یخراشد‪.‬‬
‫کمرنگ کجش را دیگربار نخواهم دید‬        ‫م ‌یداد از پیش با نام و چهر‌هام حمید دوشادوش و پیشاپیش مردم خواب حمید را م ‌یبینم با همان‬                                                           ‫بغضی که تلخ ُو سرد‬
‫یا دیگر شاهد پُک زد ‌نهای طولانی‬                                                                                                ‫آشنا بوده است‪ ،‬ازاین رو در همان‬                 ‫پاییز را دوباره‪ ،‬به دل م ‌یریخت‪.‬‬
‫سیگارش نخواهم بود که با این کار‪،‬‬       ‫لباس قهو‌های را‌هراه‬  ‫کچهشباماهنممندترظیر ُوک‬  ‫است ‪ .‬شور و شیدایی او در این‬              ‫لحظ ‌ههای نخست با صمیمیتی‬
‫آتش ُو خاکستری بلند بر سیگارش‬          ‫عروسی دوستان ‌هی‬                               ‫روز‪ ،‬تماشای ‌یست‪ .‬اما گلخند‌هی به‬
‫باقی م ‌یگذاشت‪ .‬نم ‌یخواستم باور‬       ‫دوستانه م ‌یخواهد در قد ‌مزد ‌نهای اصطلاح « بهار آزادی» دیری نم ‌یپاید خو ‌شرنگ‪ ،‬حضوری شادمانه داشتیم‬
‫کنم که دیگر نم ‌یتوانم تماشاگر‬         ‫عصرانه در حیا ِط زندان قصر با من که پیا ‌مآورا ِن مرگ‪ ،‬از راه م ‌یرسند و اما همین که م ‌یخواهم در کنارش‬
‫درست کردن غذای مورد علاق ‌هاش‬          ‫همگام ‌یکند و مرا آرام آرام در جریان تاراج شادمانی دیرین ‌هی مردم را کمر قرار گیرم گویی این نکته را به فراست‬                                 ‫پاییز را برابر چش ِم بنفشه‌ها‬
‫«املت» در آشپزخانه باشم‪ .‬یا اینکه‬      ‫مضامین روزمر‌هی زندگی زندان م ‌یبندند‪ .‬انقلاب اسلام ‌ی ‪ ۵۷‬ی ‌کچند در م ‌ییابد و به گون ‌های ماهرانه که در‬                                ‫بر برگ بر ِگ خاطره‪ ،‬م ‌یآویخت‪.‬‬
‫دیگر نامم را از حنجر‌هی کویر ‌یاش‬
‫نخواهم شنید‪ .‬نه…‪ ،‬نم ‌یخواستم‬          ‫در او نیز تردیدهایی را درباره ماهیت ذاتش بود از من دور م ‌یشود و از دور‬                  ‫بگذارد‪.‬‬
‫باور کنم که‪ :‬باورنکردن ‌یهای بسیاری‬
                                       ‫روزها آرام م ‌یآیند و م ‌یروند و به اصطلاح ترق ‌یخواهان ‌هاش دامن زد‪ ،‬با حالتی در چهره به من م ‌یفهمانَد‬                                                    ‫هر جا که «خاطره»‬
                  ‫را باید باور کرد‪.‬‬    ‫پیوندی پایدار‪ ،‬دیدارهای دنبال ‌هدار اما دیری نپایید او خود را در برابر که وضع بسامانی ندارد و عجب‬
‫اما این دلشور‌هی شوم‪ ،‬دست از‬           ‫ما رامعنا م ‌یدهد‪ .‬در متن مهربان درو ‌غزنان و درو ‌غپردازان تاریخی اینکه چنین خوابی را بارها با همین‬                                                         ‫ما را به دس ِت آب‬
‫سرم برنم ‌یداشت‪ .‬از این رو چندین‬       ‫این دیدارهاست که «اندک اندک م ‌یبیند‪ .‬این مرحله از زندگی سیاسی مضمون برشمرده‪ ،‬دید‌هام‪ .‬تنها زمان‬
‫ماه‪ ،‬پیش از آنکه به قتل برسد و آن‬      ‫جمع مستان م ‌یرسند» و من با جان او سخ ‌تتر و دشوارتر است از این رو و مکا ‌نهایش رنگی دیگر داشت ‌هاند‪.‬‬                                    ‫ما را به دس ِت عاطف ‌هی ناب‪ ،‬می‌س ُپرد‪-‬‬
‫فاجع ‌هی فجیع بر جان و جهان ما‬         ‫و جهان کسانی پیوند م ‌ییابم که از تا آخرین لحظات زندگی رنجبار خود باری‪ ،‬جلادان زندان‪ ،‬آزموده‬                                                    ‫گویی کسی برای دلم می‌خواند‪.‬‬
‫فرود آید دربار‌هی او به قول ابوالفضل‬   ‫دیر تا هنوز «در رهگذار باد‪ ،‬نگهبان به مبارز‌های ب ‌یامان با تاری ‌کاندیشان را دیگربار در مسلخ خونین خود‬
‫بیهقی‪ ،‬قلم را لختی گریاندم‪ .‬نخستین‬                                                                    ‫ِ لال ‌هاند»‪ .‬هر چند بسیاری از آنان زمان برخاست‪.‬‬
‫جمل ‌های که برای آن دوست‪ ،‬آن‬           ‫م ‌یآزمایند‪ .‬نبردی سهمگین آغاز‬                                                                                                           ‫گویی کسی ترانه‌ی باران را‪-‬‬
‫یگان ‌هترین دوست‪ ،‬بر کاغذم فرود‬        ‫از گلزار خاوران سر در آوردند اما با در تابستان ‪ ۶۳‬خورشیدی‪ ،‬وقتی م ‌یشود‪ .‬با قامتی بلند در برابر‬
‫آمد این جمل ‌هی غمگنانه بود‪« :‬غم تو‬    ‫سرهای افراخته‪ ،‬همچنان لال ‌ههای که آخرین هوای غ ‌مانگیز وطن‪ ،‬در رذال ‌تهای زمانه م ‌یایستد‪ .‬اندیش ‌هها‬                                    ‫با ما به سوی آین ‌هها م ‌یبُرد‬
                                                                                                                                ‫جوان را پاس م ‌یدارند و سپاس‬                              ‫با ما به سوی «او»‪.‬‬
                    ‫چیست نگارا»‬        ‫عشق‪ ،‬عش ‌قها آرزو و تپید ‌نها فریاد‬            ‫ُایغرانمناشهرک‬  ‫درون خونم خانه م ‌یکرد و‬                         ‫م ‌یگویند‪.‬‬
                                       ‫م ‌یگردد تا بنیاد تبهکاران زمان را فرو‬                         ‫ُو نمناک‪ ،‬یکی از مرزهای‬
  ‫به خاطره معط ِر حمید منتظری‬                                ‫شوق دانستن در حمید زبانه را پس پشت م ‌یگذاشتم با مهربانی ریزد‪.‬‬
                                       ‫م ‌یکشید از این رو به خواندن تابانش در کنارم ایستاده بود با دشمن‪ ،‬از زند‌هی او بیمناک است‬
       ‫غم تو چیست نگارا‬                ‫کتا ‌بهای تاریخی‪ ،‬سخت دلبسته لبخندی که سیمای سوخت ‌هاش را‌ از این رو قلب شیفت ‌هاش را به رگبار‬                                                           ‫م ‌یدیدم همچنان‬
                                       ‫مانده بود‪ .‬در گوش ‌های از اتاق مثل هاشور م ‌یزد‪ .‬در این میان‪ ،‬ناگهان آتش م ‌یسپارد اما نم ‌یداند فریاد‬
                 ‫جزیر ‌ههای بهار‬       ‫بودا م ‌ینشست‪.‬از آنجایی که تقریباً حلق ‌هی ازدواجش را از دستش بیرون ُو یاد ارجمندش همواره در ما‪ ،‬در‬                                                       ‫در جش ِن ارغوان‬
              ‫به انتظار تو بودند‪.‬‬      ‫مدام از دردهای کمر در رنج بود‪ ،‬آورد و ر‌هتوش ‌هی سفر بی سرانجامم جان زمان‪ ،‬چونان باغی سرشار گل‬                                           ‫«او» میزبا ِن عاطف ‌هی عاشقانه بود‪.‬‬

                 ‫به انتظار پیام ‌ی‬     ‫بالشی را در پشت‪ ،‬تکیه گاه خود کرد تا شاید در ناهموار ‌یهای راه‪ ،‬م ‌یدهد ُو به بار م ‌ینشیند‪ .‬آری‪ ،‬به‬                                                 ‫چندان ُزلال ُو پاک‬
‫که از کران ‌هی قلب تو‪ ،‬عاشقانه‬         ‫م ‌یکرد و در پیش رو کتابش را بر به کارم آید‪ .‬اصرار سرسختان ‌هام زبان زلا ِل ِشاهرخ مسکوب در «سوگ‬                                              ‫گویی کسی دوباره دلم را‬
                                       ‫بالشی دیگر م ‌یگذاشت‪ .‬م ‌یدانست از نپذیرفتن این هدی ‌هی ارجمند‪ ،‬سیاوش» «آنکه به بهای زندگی خود‪،‬‬
                         ‫برآید –‬                                                                                                ‫که از دانستن گریزی نیست و‬                       ‫پیوسته در کنار د ِل مهربان او–‬
                 ‫صنوبران ِجوان‬                                                                                                                                                  ‫آهسته ُو خجسته‪ ،‬و َرق می‌زد‪.‬‬
‫به جان‪ ،‬شکفتن ِعشق ِ تو را‬                                                                                                      ‫«دانایی‪ ،‬رهایی از تنهای ‌یست»‪.‬‬
                 ‫هماره سرودند‪.‬‬
                                                                                                                                ‫سا ‌لها ش ‌بهای طاق ‌تسو ِز زندان را‬
‫تو در شبان ‌هترین لحظ ‌ههای نیلوفر‬                                                                                              ‫با هم و با آرزوهای برنیامده به روز‬
‫به تابناکی ِ تاریخ ِ تا ‌کها خواندی‬
                                                                                                                                ‫آوردیم‪ .‬در این گذا ِر ناهموار‪ ،‬دیدار‬
            ‫و در چکام ‌هی تابانت‬                                                                                                ‫م ‌یکردیم‪ :‬زیبایی زمان ‌هی زیبا را‪ .‬آه‬
                ‫که رنج ِش ‌بها را‬                                                                                                                                                                      ‫م ‌یدیدم همچنان‬
                                                                                                                                ‫ُو آینه ُو آرزوهای بزرگ را‪ .‬عشق را ُو‬                                    ‫آن جا ِن شیفته‬
‫ز خاطرات ِ درختان ِ شهر بر‬                                                                                                      ‫تپید ‌نهای شورانگیز را که در سرشت‬
                       ‫م ‌یداشت‬                                                                                                                                                 ‫وقتی که در حوال ِی یک عشق‪ ،‬م ‌یشکفت‬
                                                                                                                                ‫ُو سرنوشت نسل افروخته ُو سوخت ‌هی‬                             ‫پیشان ِی شریف ُو نجیب‌اش‬
             ‫هزار پنجره خندید‪.‬‬                                                                                                  ‫ما بود‪.‬‬
                                                                                                                                                                                            ‫از شر ِم عاشقانه‪ ،‬ع َرق م ‌یزد‪.‬‬
                  ‫کسی نم ‌یداند‬                                                                                                 ‫چند ماهی مانده به توفان ‪ ۵۷‬از‬
              ‫که جان ِ عاشق ِ تو‬                                                                                                                                                                       ‫م ‌یدیدم همچنان‬
           ‫کجا‪ ،‬چگونه فرو ُمرد؟‬                                                                                                 ‫ه ‌منفسان خویش در «بند» کنده‬                                         ‫در کوه‪ ،‬هیبت است‬
‫که در کبودی ِ چشمان ِ هر بنفشه‪،‬‬                                                                                                                                                     ‫در سین ‌هی صمیم ِی سرمس ِت او هنوز‬
                                                                                                                                ‫م ‌یشویم‪ .‬او را خطو ِط خاطرات ِ‬                        ‫فریا ِد سرخوشان ‌هاش‪ ،‬خوشبوست‪.‬‬
                     ‫غم توست‪.‬‬
                                                                                                                                ‫خط ‌هی «بم» در بر گرفته بود‪ ،‬مرا‬
            ‫عزیز ِ گمشد ‌هی من!‬
             ‫به سوگواری ِ آوازت‬                                                                                                 ‫طراوت ِچای ُو عط ِر عاطف ‌ههای عل ِف‬
‫که در طراو ِت گ ‌لهای باغ همسایه‬                                                                                                ‫لاهیجان و لنگرود‪ .‬او را با بارا ‌نهای‬
‫و در نجی ‌بترین لحظ ‌ههای من‬                                 ‫حمید منتظری و تاز ‌هعروسش‬                                          ‫یکریز ُو موسیقی مکر ِر سفا ‌لهای‬

                       ‫جاریست‬          ‫شمال‪ ،‬پیوندی نبود و مرا با آه ِآت ‌شبا ِر ب ‌یفایده ماند‪ .‬در فرصتی بسیار حقیقت زمانش را واقعیت م ‌یبخشد‪،‬‬
‫دلم به خند ‌هی هیچ عابری سلام‬          ‫گیاهان ل ‌بسوخته ُو آفتا ِب ب ‌یتاب هراسناک با اشک و آهی بلند از هم دیگر مرگ‪ ،‬سرچشم ‌هی عدم نیست‪.‬‬
                                       ‫جنوب‪ .‬در من باران بود که م ‌یبارید کنده شدیم با مشتی از خاک وطن جویبار ‌یست که در دیگران جریان‬
                          ‫نگفت‪.‬‬        ‫در او آفتاب‪ .‬در من دلریخت ‌ههای «نیما که اینک همدم لحظ ‌ههای چاک م ‌ییابد به ویژه اگر این مرگ‪ ،‬ارمغان‬
                                                                                                      ‫» بر لب م ‌یریخت در او گداز‌ههای چا ِک من است‪.‬‬
                 ‫به لال ‌هها گفتم‪:‬‬                           ‫ستمکاران باشد»‪.‬‬                                                    ‫شرو‌ههای « فایز دشتستانی»‪.‬‬                                                    ‫وقتی‬
                  ‫دل ِ غمین ِمرا‬                                                                                                                                                ‫پژوا ِک تابنا ِک پیامش‪ ،‬سلا ِم اوست‪.‬‬
 ‫به شادمانی ِآغوش ِ با ‌غها ببرید‬      ‫در اینجا هیچگاه از او بی‌خبر حلق ‌هی ازدواجش سا ‌لها با من بود‪.‬‬
‫که در تبسم ِ سرشار ِ شمعدان ‌یها‬       ‫من م ‌یخواندم‪ :‬قاص ِد روزان ِ ابری« نبودم ‪ .‬م ‌یشنیدم با قامتی به طاقت نداشتم آن را به عزی ِز زندگیش‬
 ‫و در ترنم ِ شفاف ِ آ ‌بهای صبور‬       ‫بلند ِی آرزوهای ما و با حنجره‌ای «مهین» بسپارم‪ .‬حلق ‌های که انگشت‬                        ‫داروک» کی م ‌یرسد باران؟‬
‫حضور زمزِم ‌هی لحظ ‌ههای‬
                   ‫شیدائ ‌یست‪.‬‬         ‫مهربانش را در میان خون ُو خاطره گم‬             ‫سرشار از شکو ِه شکفتن و با تمام‬           ‫او م ‌یخواند‪ :‬از اینجا تا به سرحد لاله‬                                       ‫آری‬
                                       ‫کرده بود‪ .‬سرانجام چند سال پیش آن‬               ‫تپش‌های سبز ُو تازه‌اش بر سرمای‬
                 ‫به لال ‌هها گفتم‪:‬‬     ‫را با اندوهی بسیار به همسفر سوگوار ِ‬           ‫جوان ‌هسوز زمستان‪ ،‬راه م ‌یبندد ُو‬                                  ‫کاش ُتم‪.‬‬              ‫مارا ز عط ِر خاطره‌ی خو ِب با ِغ ما‬
  ‫به سوگواری ِ آواز ِ بی قراری تو‬                                                     ‫شور و شوق باززایی را بر گستره‌ی‬           ‫م ‌یخواستم فرزند آفتاب را به‬                                   ‫هرگز گریز نیست‪.‬‬
‫طنین ِ داغ ِ دل ع ِاشقم‬                      ‫زندگی رن ‌جبارش باز گردانیدم‪.‬‬
                                                                                                                                ‫میهمانی باران فرا خوانم‪ .‬خواندم‪ .‬با‬
                   ‫تماشائ ‌یست‪.‬‬
                                       ‫یارانی چند‪ ،‬همه تازه از زندان بیرون جان آرزومندان می‌افشانَد‪ .‬آری‪ ،‬ساعتش را مدتی پیش از آنکه به‬
‫‪ ۱۸‬فروردین ‪۶۶‬‬                          ‫آمده به لاهیجان آمد‪ .‬حالتی بر ما آنجا که ضرورت زمان‪ ،‬فرا م ‌یرسد قتلگاه رود به بیرون فرستاده بود و‬
‫هایدلبرگ‬                                                                                                                        ‫رفت که مپرس‪.‬‬
                                       ‫زنگ‌ها به صدا در م ‌یآیند و آنانی اکنون پیش من است‪ .‬عقرب ‌ههای‬
                                       ‫شادی ُو سرشاری جوانانه‪ ،‬خ ِط که سری پر شور از اندیشیدن و ساعت‪ ،‬سا ‌لهاست حرک ‌تشان را از‬                                                           ‫حتا اگر زمانه‪ ،‬ز بیداد بگذرد‬
                                       ‫سبزی بود که از لاهیجان تا بابل دلی گرم از تپیدن دارند آوازی از یاد برد‌هاند و بر چهر‌هی فرسود‌هشان‬                                       ‫چیزی به غی ِر عاطفه‪ ،‬ما را عزیز نیست‪.‬‬
                                       ‫کشیده شد‪ .‬چندی بعد همگی مهمان نهان‌جای جانشان طنین بر می‌دارد خاکست ِر سکوت ُو سکون نشسته‬
                                       ‫که ‌‪:‬هان برخیز! برخیز ُو شوری تازه است و در صبحگاه یا شامگاهی شاید‬                       ‫مهربان ‌یهای مردم «بم » شدیم‪.‬‬           ‫مهر ‪۹۲‬‬

                                       ‫در مسی ِر راه برای نخستین بار‪ ،‬آواز برگستر‌هی زیبای هستی برانگیز! دلگیر روی ساعت پنج و چهل دقیقه‬                                 ‫*هیبت‌الله معینی چاغروند به همراه هزاران زندانیان سیاسی در زندا ‌نهای‬
                                                 ‫درا ِز تشنگی خاک را به جان شنیدم در پاسخ به چنین ضرورتی بود که به خوابی تلخ فرورفت ‌هاند‪.‬‬                              ‫جمهوری اسلامی ایران به قتل رسید‪ .‬این شعر پس از سخنان خاطره معینی‬
                                       ‫و رمز پیام دردمندان ‌هی « َگ َون» را در او برخاست تا در تاریکنای « این شب زمان دقیق و درست باز ایستادن‬                           ‫در سوگ برادرش و بزرگداشت یاد به خو ‌نخفتگا ن فاجعه‌ی ‪ ۶۷‬در کلن‬
                                       ‫شعر استادم شفیعی کدکنی‪ ،‬بیش از ِ منفور‪ ،‬راهی به سوی نور بگشاید»‪ .‬قلب شیفت ‌هی این عزیز به خون‬
                                       ‫پیش دانستم که چگونه و چرا از جگر نام «سیاوش» را بر خود م ‌ینهد‪ .‬خفته را نم ‌یدانیم‪ .‬شاید در همان‬                                                                                                ‫نوشته شد‪.‬‬
   10   11   12   13   14   15   16   17   18