Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۱۹۸ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪1664‬‬
                                                                                                                                                                       ‫جمعه ‪ 19‬تا پنجشنبه‪ 25‬بهمن ماه ‪1397‬خورشیدی‬

‫نرود‪ ،‬چون حتما بازداشت م ‌يشود‪.‬‬                                              ‫نيكان‪:‬‬                                                                                                                             ‫ـ نيك آهنگ آيا فكر نم ‌يكني آقاي‬
‫يك بار ديگر زنگ تلفن براي او به صدا‬                                                                                                                                                                             ‫يزدان پناه و ساير مسئولان روزنامه آزاد‬
‫درآمد‪ .‬اين بار يزدا ‌نپناه مدير مسئول‬       ‫آخر تو چكارة اين مملكتي كه براي خواباندن غائلة‬                                                                                                                      ‫براي نجات خودشان تو را به دادگاه‬
‫روزنامه و برادرش بودند كه از دادگاه‬                 ‫قمم ‌يخواهندباتومذاكرهكنند؟‬
‫مطبوعات و از كنار قاضي مرتضوي‬                                                                                                                                                                                                          ‫فرستادند؟‬
‫صحبت م ‌يكردند‪ .‬آنها به ني ‌كآهنگ‬                                                      ‫ژیلا‬                                                         ‫اشاره‬                                                       ‫ـ تا حدودي اين احساس به من‬
‫گفتند‪« :‬چيز مهمي نيست‪ ،‬فقط يك‬                                                       ‫بنی یعقوب‬              ‫نيك آهنگ کوثر‪ ،‬كاريكاتوريست جوان‪ ،‬كاريكاتوري از‬
‫مذاكره دوستانه براي خواباندن تحصن‬                                                                          ‫يك تمساح بزرگ بلعنده كشيد‪ ،‬كه وقتي در روزنامه آزاد‬                                                                          ‫دست داد‪.‬‬
‫قم است و‪ »..‬آن قدر حرف زدند تا او قانع‬                                                                     ‫با عنوان «استاد تمساح» به چاپ رسيد‪ ،‬غلغله بپا كرد‪.‬‬                                                                  ‫ـ پس چرا رفتي؟‬
‫شد كه به دادگاه برود‪ .‬و او رفت‪ .‬عل ‌يرغم‬                                                                   ‫شاگردان و مريدان آي ‌تالله مصباح يزدي در قم دست‬                                                      ‫ـ من به خاطر آنها نرفتم‪ .‬به خاطر‬
‫مخالفت مسئولانش در آفتاب امروز‬                                                                             ‫به تظاهرات زدند و جنجال به راه انداختند كه به «استاد»‬                                                ‫همكارانم رفتم‪ .‬گفتم اگر مرا به زندان‬
‫و عل ‌يرغم آنهمه مخالفت همكارانش‪.‬‬                                                                          ‫توهين شده است و روزنامه ها حريم روحانيت را نگه‬                                                       ‫ببرند بهتر از اين است كه ‪ 80‬نفر از‬
‫وقتي م ‌يرفت يكي از همكاران به او‬                                                                                                                                                                               ‫همكارانم در روزنامه آزاد از نان خوردن‬
‫گفت‪« :‬نيكان! آخر تو چه كارة اين‬                                                                ‫نم ‌يدارند‪8 .‬‬                                                                                                    ‫بيفتند‪ .‬بيكار شدن همكارانم را قبلا به‬
‫مملكتي كه م ‌يخواهند براي خواباندن‬                                                                         ‫نيك آهنگ كوثر از طرف قاضي مرتضوي احضار و در‬                                                          ‫چشم ديده بودم‪ .‬بچ ‌ههاي روزنام ‌ههاي‬
‫غائله قم با تو مذاكره كنند‪ ،‬اين قدر‬                                                                                                             ‫اوین زندانی شد‪.‬‬                                                 ‫«زن» و «سلام» را ديده بودم كه تا‬
‫ساده نباش…» رفت و چند ساعت‬                                                                                       ‫داستانش را از زبان ژيلا بن ‌ييعقوب م ‌يشنويم‪.‬‬                                                  ‫مدتها اين طرف و آن طرف م ‌يرفتند و‬
‫بعد قاضي او را به زندان فرستاد‪.‬قبل از‬                                                                      ‫این کتاب به وسیله «نشر روزنگار» در تهران به چاپ‬                                                      ‫نم ‌يدانستند بايد چكار كنند‪ .‬ديدم اگر‬
‫اين كه برود‌‪،‬كاريكاتور مهاجراني را تمام‬                                                                                                            ‫رسیده است‪.‬‬                                                   ‫من مسئوليت همه چيز را بپذيرم بهتر‬
‫كرد و به دست سردبير داد‪ .‬رمضا ‌نپور‬                                                                                                                                                                                 ‫است تا اين كه روزنامه را ببندند‪.‬‬
‫مثل هميشه پس از چند دقيقه خيره‬              ‫ترسم به خاطر خودم نبود‪ ،‬به خاطر‬         ‫فرستاد‌هاند‪ .‬روزهاي اول اي ‌نها واقعا‬       ‫صحب ‌تهاي مرتضوي فهميدم كه بر و‬        ‫علوي‌تبار با لبخند هميشگي‌اش‬             ‫ـ نيك آهنگ! نيك آهنگ! تو حاضر‬
‫شدن به كاريكاتور آن را به همكارانش در‬       ‫خانواد‌هام بود‪ .‬م ‌يگفتم نكند يك وقت‬    ‫برايم لذ ‌تبخش بود‪ .‬مادربزرگم كه از‬         ‫بچ ‌ههاي مطبوعات براي دلداري دادن‬                                 ‫گفت‪:‬‬          ‫شدي به خاطر همكارانت بدون آن كه‬
‫شوراي سردبيري نشان داد و بازهم مثل‬          ‫براي خانواد‌هام اتفاقي بيفتد‪ .‬همان روز‬  ‫سالها پيش در كانادا زندگي م ‌يكند و‬                                                                                         ‫احضاري ‌هاي برايت صادر شود خودت‬
‫هميشه پرسيد‪« :‬چطوره؟» كاريكاتور‬             ‫توضيحي در روزنامه چاپ كرديم و‬           ‫هيچ ارتباطي با هم نداشتيم‪ ،‬بعد از اين‬            ‫به نيلوفر به خانه ما رفته بودند‪.‬‬  ‫ـ اين بنده خدا اتفاقي وارد عرصه‬          ‫را به دادگاه مطبوعات معرفي كني‪.‬‬
‫دست به دست گشت‪ ،‬محمد تنگست‪،‬‬                 ‫هرگونه شباهت آن نام را در كاريكاتورم‬    ‫اتفاق به من تلفن زد‪ .‬كساني كه مدتها‬         ‫ـ خب از روز آزاد ‌يات بگو‪ .‬از روزي‬                  ‫روزنام ‌هنگاري شده…‬         ‫وقتي م ‌يرفتي‪ ،‬م ‌يدانستي كه تو را‬
‫ايرج اسلامي و كسرا نوري نگاهي به‬            ‫با هر كس ديگر تكذيب كرديم‪ .‬همان‬         ‫از آنها خبري نداشتم‪ ،‬يكباره سراغم‬                                                                                           ‫يكراست به زندان خواهند برد‪ .‬وقتي از‬
‫آن انداختند و هركدام چيزي گفتند‬             ‫جا نوشتيم كه‪« :‬كساني به اين قضيه‬        ‫را م ‌يگرفتند‪ .‬دبيران يك دبيرستان‬                    ‫كه با قرار وثيقه آزاد شدي‪.‬‬    ‫روز بعد وقتي روزنامه‌هاي صبح‬             ‫آفتاب امروز عازم دادگاه بودي‪ ،‬اين را‬
‫البته همراه با يك لبخند رضاي ‌تآميز‪.‬‬        ‫دامن م ‌يزنند كه قصد آسيب رساندن‬        ‫در شيراز كه هنوز از آزادي من خبر‬            ‫ـ آن روز قرار بود بر و بچ ‌ههاي‬        ‫را باز كردم‪ ،‬اكثرشان نوشته بودند‪:‬‬        ‫به من گفتي‪ .‬به من و ساير همكارانت‪.‬‬
‫چند دقيقه بعد سردبير كاريكاتور را به‬        ‫به انتخابات را دارند‪ ».‬فرداي همان روز‬   ‫نداشتند‪ ،‬م ‌يخواستند حقوق يك ماه‬            ‫مطبوعات پس از پايان جلسه انجمن‬         ‫«يزدا ‌نپناه به خاطر بيماري قلبي در‬      ‫من به تو گفتم نيك آهنگ‪ ،‬هنوز كه‬
‫صفح ‌هبنديفرستاد‪.‬ساعتدهكاريكاتور‬            ‫يكي از دوستانم در خبرگزاري جمهوري‬       ‫خود را صرف تأمين وثيق ‌هام كنند‪.‬‬            ‫صنفي مطبوعات براي استقبال از من‬        ‫بيمارستان بستري شده»‪ .‬در كنار‬            ‫احضاريه برايت نفرستاد‌هاند چرا با پاي‬
‫مهاجراني در «صفحه» بود و ساعت‬               ‫اسلامي به من اطلاع داد كه به زودي‬       ‫تعداد زيادي از بانوان تهراني كه حتي‬         ‫به طرف زندان اوين بيايند‪ .‬فكر م ‌يكنم‬  ‫عكسي از يزدا ‌نپناه كه او را در تخت‬      ‫خودت به زندان م ‌يروي‪ .‬بگذار هر وقت‬
‫يازده ني ‌كآهنگ در دادگاه‪« .‬وقتي وارد‬       ‫بازداشتم ‌يشوم‪.‬روزشنبهكهبهآفتاب‬         ‫مرا از نزديك نم ‌يشناختند‪ .‬شب به‬            ‫مسئولان زندان براي اين كه جلو زندان‬    ‫بيمارستان نشان م ‌يداد‪ .‬روزنام ‌هها خبر‬  ‫احضارت كردند برو‪ .‬و تو گفتي‪« :‬نه‪،‬‬
‫دادگاه شدم‪ ،‬يزدا ‌نپناه و برادرش را‬         ‫امروز رفتم‪ ،‬نم ‌يدانستم بايد كاريكاتور‬  ‫اما ‌مزاده صالح رفته و براي آزا‌د ‌يام دعا‬  ‫شلوغ نشود‪ ،‬مرا زودتر از زندان خارج‬     ‫ملاقات روزنام ‌هنگاران با خانواده كوثر‬   ‫بروم بهتر است» و بعد خنديدي و گفتي‬
‫ديدم‪ .‬هر دو خيلي وحش ‌تزده بودند‪.‬‬           ‫بكشم يا نه‪ .‬م ‌يترسيدم به اين روزنامه‬                                               ‫و در چهارراه پار ‌كوي پياده كردند‪.‬‬     ‫را هم به چاپ رسانده بودند‪ .‬همراه‬         ‫«يكوقت كمپوت يادتان نرود» وقتي‬
‫مرتضوي برخلاف مكالمه تلفن ‌ياش‬              ‫که خيلي هم دوستش داشتم‪ ،‬آسيب‬                                  ‫كرده بودند‪.‬‬           ‫موقعي كه م ‌يخواستم از ماشين پياده‬     ‫با عكسي از نيلوفر كه فرزندش را در‬        ‫رفتي با خودم گفتم نخير! مثل اين‬
‫برخورد سردي با من كرد‪ .‬حتي وقتي‬             ‫وارد كنم‪ .‬سردرگم و بلاتكليف بودم‬        ‫خيلي از اين اتفاق‌ها براي من‬                ‫شوم‪ ،‬مأمور زندان گفت‪ :‬معلوم است‬                                                 ‫كه بدجوري هوس زندان كرده‪ .‬نيك‬
‫از او خواهش كردم اجازه بدهد به همراه‬        ‫كه عل ‌ياصغر رمضا ‌نپور به من گفت‬       ‫لذ ‌تبخشبود‪،‬امافقطروزهاياول‪.‬ازحد‬            ‫آدم بدي نيستي‪ ،‬كاري نكن كه يك‬                          ‫آغوش كشيده بود‪.‬‬          ‫آهنگ! هي ‌چوقت از خودت پرسي ‌د‌هاي‬
‫سرباز به دستشويي بروم‌‪ ،‬اجازه نداد‪ .‬از‬      ‫«كاريكاتور مهاجراني را بكش كه‬           ‫كه گذشت برايم ‌آزاردهنده شد‪ .‬احساس‬          ‫بار ديگر تو را اينجا بياورند‪ .‬وقتي به‬  ‫كوثر ماجراي آن روز كه او را از‬           ‫چرا تو حاضر شدي همه مسئوليت را‬
‫دو روز قبل وضع مزاج ‌يام خيلي بد بود‪.‬‬       ‫الان به خاطر تو در معرض بيشترين‬         ‫م ‌يكنم هنوز غوره نشده‪ ،‬دارم مويز‬           ‫خان ‌ه رسيدم كسي در خانه نبود‪ .‬به‬      ‫زندان به دادگاه آوردند‪ ،‬اين گونه براي‬    ‫بپذيري تا همكارانت از نان خوردن‬
‫از اين نظر هم روز خيلي دردناكي بود‪».‬‬                                                ‫م ‌يشوم‪.‬آنلذتك ‌مكمتبديلبهرنجشد‪.‬‬            ‫استقبال من رفته بودند و من در خانه‬                                              ‫نيفتند‪ .‬اما يزدان پناه و امثال او حاضر‬
‫ـ از پرسش اصلي خيلي دور افتاديم‪.‬‬                                ‫حمل ‌ههاست‪».‬‬                                                    ‫بودم‪ .‬روي ميز ناهارخوري را كه ديدم‬                       ‫من تعريف كرد‪:‬‬          ‫نشدند چنين كاري براي تو و همكارانت‬
‫يك بار ديگر سئوالم را تكرار م ‌يكنم‬         ‫ني ‌كاهنگمشغولكشيدنكاريكاتور‬                ‫ـ چرا؟ از شهرت بدت م ‌يآيد؟‬             ‫شوكه شدم‪ .‬انبوهي از روزنام ‌ههايي كه‬   ‫ـ مشغول مطالعه كتاب «سقوط‬                ‫انجام بدهند‪ .‬تو حتي نم ‌يدانستي اگر‬
‫كه دوست داري باز هم به زندان‬                                                        ‫ـ نه‪ ،‬اما ما آد ‌مها ظرفيت محدودي‬           ‫تيتر اول (و گاهي اوقات تيترهاي دوم‬     ‫قسطنطنيه» از ترجم ‌ههاي آزاردهنده‬        ‫به زندان بيفتي همسرت چند روز‬
                                                                                                                                                                       ‫ذبيح‌الله منصوري بودم كه يكي از‬          ‫م ‌يتواند براي فرزند شير خشك بخرد‪.‬‬
                     ‫بيفتي يا نه؟‬                                                                                                                                      ‫زندان ‌يهايقبليتويسلولجاگذاشته‬           ‫اما آنها دغدغ ‌ههاي مالي و هيچ كدام از‬
‫ـ هيچ علاق ‌هاي به زندان ندارم‪ .‬هنوز‬                                                                                                                                                                            ‫گرفتار ‌يهاي تو را نداشتند‪ .‬چرا نيك‬
‫ماند‌هام بعدها چطور زندان رفتنم را‬          ‫کارتونی از نیک آهنگ کوثر‬                                                                                                                                                ‫آهنگ… چرا آنها حاضر نشدند؟‬
‫براي دخترم «نگار» توجيه كنم‪ .‬در‬                                                                                                                                                                                 ‫وقتي آن روز يزدا ‌نپناه در خانه نيك‬
‫ذهنمآيند‌هايراتصورم ‌يكنمكهوقتي‬             ‫مهاجراني بود كه يكي از تلف ‌نهاي‬        ‫داريم‪ .‬باور كن! اين حرف من يك شعار‬          ‫و سوم) خودشان را به من اختصاص‬          ‫بود‪ .‬زندانبان صدايم زد و پرسيد‪« :‬چرا‬     ‫آهنگودرميانجمعيازروزنام ‌هنگاران‬
‫م ‌يخواهم احترام به قانون را براي او‬        ‫تحريريه او را خواست‪ .‬با عجله به طرف‬     ‫نيست‪ .‬يك تجربه است‪ .‬شهرتي كه‬                                      ‫داده بودند‪.‬‬      ‫جورابت را نپوشيد‌هاي؟» وقتي جورابم‬       ‫گفت «خيلي ممنون از رهنمودهايتان‪.‬‬
‫تبيين كنم‪ ،‬بايد بگويم كسي كه قانون‬          ‫گوشيرفت‪.‬ازحرفهايشم ‌يشدفهميد‬            ‫يكباره و براساس يك اتفاق نصيبمان‬                                                   ‫را پوشيدم پيژام ‌هاي نو به من دادند تا‬   ‫منفردابهدادگاهنم ‌يروم‪».‬ب ‌ياختياربه‬
‫را زير پا بگذارد‪ ،‬به زندان م ‌ياندازند‪ .‬آن‬  ‫كه آن سوي خط كسي نيست جز‬                ‫م ‌يشود و نه به خاطر آثار و كارهاي‬          ‫باورم نمي‌شد‪ .‬احساس عجيبي‬                                                       ‫ياد احمد زيدآبادي افتادم كه به دعوت‬
‫وقت دخترم خواهد پرسيد‪ ،‬پدر! پس‬              ‫سعيدمرتضوي‪.‬قاضيدادگاهمطبوعات‪.‬‬           ‫ارزشمندمان‪ ،‬خطرناك است‪ .‬خيلي هم‬             ‫داشتم‪ .‬هم خوشحال بودم هم غمگين‪.‬‬                                  ‫بپوشم‪.‬‬         ‫يزدا ‌نپناه و اصرار زياد او قبول كرد كه‬
‫چرا تو را به زندان انداختند‪ .‬و بعد من‬       ‫ـ نه! نم ‌يآيم‪ .‬چون وكيل ندارم و‬        ‫خطرناك است‪ .‬شهرت بايد تدريجي و‬              ‫به خودم نهيب زدم كه نزديك انتخابات‬     ‫شلواري كه قبلا به من داده بودند‬          ‫سردبيري روزنامه آزاد را بپذيرد‪ .‬هنوز از‬
‫در جوابش خواهم گفت بعض ‌يها فكر‬                                                     ‫براساس لياقت انسان حاصل شود‪ .‬مگر‬            ‫مجلس است‪ .‬اما اين روزنامه‌ها به‬        ‫خيلي كهنه و مندرس بود‪ .‬وقتي مرا‬          ‫سوي هيچ دادگاهي احضاري ‌هاي نيامده‬
‫م ‌يكردندمنكاربديكرد‌هام‪.‬بههمين‬                      ‫ممكن است بازداشتم كني‪.‬‬         ‫من چه كار ارزشمند و ويژ‌هاي انجام‬           ‫جاي نوشتن درباره انتخابات درباره تو‬    ‫به دادگاه بردند‪ ،‬همسرم و پدرش را‬         ‫و حكمي صادر نشده بود كه يزدا ‌نپناه‬
‫خاطر مرا روانه زندان كردند و بعد دوباره‬     ‫تلفن را كه گذاشت‪ ،‬بچ ‌هها سئوال‬         ‫داده بودم‪ .‬اين جور رشد كردن‌ها‬              ‫نوشت ‌هاند‪.‬وقتيكاريكاتورمانانيستانيرا‬  ‫ديدم كه در كنار كسي ايستاده بودند‬        ‫به زيدآبادي رساند اگر از سردبيري‬
                                                                                    ‫بادكنكي و كاذب است كه به درد‬                ‫كه در آفتاب امروز تحت عنوان «به جاي‬    ‫كه نم ‌يشناختمش‪ .‬كسي كه بعدها‬            ‫كنار برود‪ ،‬روزنامه آزاد تعطيل نم ‌يشود‪.‬‬
                   ‫او م ‌يپرسد…‬                                ‫پيچش كردند‪:‬‬          ‫هيچي نم ‌يخورد مگر مغرور كردن‬               ‫نيك آهنگ كوثر» به چاپ رسيده بود‪،‬‬       ‫فهميدم وكيل من است‪ :‬يعني آقاي‬            ‫گفته بود اين را از بالا به او گفت ‌هاند‪[ .‬چه‬
‫حرفش را قطع كردم و گفتم‪:‬‬                            ‫ـ مرتضوي چي م ‌يگفت؟‬                                                        ‫ديدم نتوانستم جلو اش ‌كهايم را بگيرم‪.‬‬                                           ‫كسي اين را به او گفته بود؟ من هيچ‬
‫«چيزي كه باعث نگراني تو شده‬                 ‫ـ برخوردش خيلي خوب بود‪ .‬از من‬                             ‫بيخودي انسان‪.‬‬             ‫ـ زندان شهرت زيادي به تو داد‪ .‬از‬                           ‫حسي ‌نآبادي‪.‬‬           ‫وقت نفهميدم‪ .‬ديگران را نم ‌يدانم‪].‬‬
‫آن قدرها واقعي نيست‪ .‬همين چند‬                        ‫خواست كه به دادگاه بروم‪.‬‬       ‫ـ الان چه احساسي نسبت به زندان‬              ‫شهرتي كه به خاطر اين اتفاق نصيبت‬       ‫نيلوفر كه فرزندمان را در بغل داشت‪،‬‬       ‫زيدآبادي را به ياد م ‌يآورم كه در‬
‫روز پيش شنيدم كه گنجي در يك‬                                                         ‫داري؟ دلت م ‌يخواهد دوباره به زندان‬                                                ‫خيلي مظلوم شده بود‪ .‬يعني هميشه‬           ‫تحريريه كوچك آزاد اعضاي تحريريه‬
‫تماس تلفني به خانواد‌هاش گفته به‬                              ‫ـ نگفت چرا؟‬                                                                        ‫شده خوشحالي؟‬          ‫مظلوم است‪ .‬اما آن روز مظلو ‌متر شده‬      ‫را به دور خود جمع كرده بود و براي‬
‫آن طرف ‌يها (كساني كه او را به زندان‬        ‫ـ گفت كه فقط براي يك مذاكره‬                                      ‫بيفتي؟‬             ‫ـ روزهاي اول خيلي برايم جالب‬           ‫بود‪ .‬بچه فقط به من نگاه م ‌يكرد‪ .‬بچه‬     ‫آنها صحبت م ‌يكرد‪ .‬اين دانشجوي‬
‫انداخت ‌هاند) بگوييد اين روزها وقتي‬                                                 ‫ـ روزگاري زندان و زنداني شدن‬                ‫بود‪ .‬به هرحال خيلي جذاب است كه‬         ‫شش ماه ‌هام‪ .‬پدر خانمم از مرتضوي‬         ‫دوره دكتراي علوم سياسي كه هميشه‬
‫فرزندان ما در خيابا ‌نها راه م ‌يروند‪،‬‬                              ‫دوستانه‪.‬‬        ‫برايم جالب بود‪ .‬آن هم زماني كه‬              ‫آدم هر كجا م ‌يرود به او بگويند‪ :‬تو‬                                             ‫بالهجهغليظسيرجانيسخنم ‌يگويد‪،‬‬
‫با افتخار سرشان را بالا م ‌يگيرند و‬         ‫ـ هميشه همين حر ‌فها را م ‌يزند‪.‬‬        ‫نم ‌يدانستم حال و هواي زندان چگونه‬          ‫همان نيستي كه فلان كاريكاتور را‬             ‫اجازه گرفت و بچه را به من داد‪.‬‬      ‫آن روز خطاب به دوستانش م ‌يگفت‪:‬‬
‫م ‌يگويند«مافرزندانگنجيهستيم‪،‬ما‬             ‫ـ يك وقت نرو ‌يها… بازداشتت‬             ‫است‪ .‬زندان را يا در فيل ‌م ديده بودم‬        ‫كشيدي؟ واقعا آدم خوشحال م ‌يشود‬        ‫آن روز خيلي مهربان شده بود و با‬          ‫«بچ ‌هها‪ ،‬من از اينجا م ‌يروم‌‪ ،‬البته اين‬
‫فرزندان باقي هستيم» آيا فرزندان آنها‬                                                ‫يا در عكس‪ .‬اما حالا ديگر نه‪ .‬حالا نه‬        ‫كه نام و عكس خودش و فرزندش را‬                                                   ‫رفتن موقت است‪ .‬م ‌يروم اما سكوت‬
‫م ‌يتوانندسرشانرابالابگيرندوبگويند‪،‬‬                                  ‫م ‌يكند‪.‬‬       ‫فقط جذاب نيست كه ترسناك هم‬                  ‫روي ساي ‌تهاي مختلف در اينترنت‬          ‫احترام زيادي با من برخورد م ‌يكرد‪.‬‬      ‫نخواهم كرد‪ .‬با روزنام ‌ههاي مختلف‬
‫پدرانماكسانيهستندكهگنجي‪،‬باقي‬                ‫ـ حرف‌هايش را قبول نكن‪.‬‬                 ‫هست‪ .‬من از زندان م ‌يترسم‪ .‬همان‬             ‫ببينند‪ .‬هنوز هم وقتي نام خودم را‬       ‫ـ چه كسي را م ‌يگويي؟ پدر نيلوفر؟‬        ‫مصاحبه م ‌يكنم و همه چيز را خواهم‬
‫و…رابهزندانانداخت ‌هاند؟ني ‌كآهنگ‪،‬‬          ‫شم ‌سالواعظين هم با همي ‌ن حر ‌فها‬      ‫پنجشنب ‌هاي كه از روزنامه آزاد با من‬        ‫در شبكه‌هاي مختلف خبرگزاري‌ها‬          ‫ـ نه بابا‪ ،‬قاضي مرتضوي را م ‌يگويم‪.‬‬      ‫گفت‪ .‬خواهم گفت كه آقاي يزدا ‌نپناه را‬
‫فكر م ‌يكنم نگران ‌يات در اين خصوص‬                                                  ‫تماس گرفتند و گفتند كاريكاتور تو‬            ‫جستجو مي‌كنم‪ ،‬هفتاد ـ هشتاد‬                                                     ‫تحتفشارقرارداد‌هاندتامناينجانباشم‪.‬‬
‫كاملا ب ‌يمورد باشد‪ .‬بالاخره نگفتي چرا‬                              ‫خام شد‪.‬‬         ‫باعث سوءتفاهم عد‌هاي شده‪ ،‬ترسيدم‪.‬‬           ‫خبر درباره خودم م ‌يبينم‪ .‬تعدادي از‬                ‫ـ قبلا اين طور نبود؟‬         ‫آنقدر سر و صدا خواهم كرد تا جوابم‬
                                            ‫نيك‌آهنگ مي‌خنديد‪ .‬اما ته‬               ‫عد‌هاي در قم تجمع كرده بودند و شعار‬         ‫كاريكاتوريس ‌تهاي مشهور دنيا براي‬      ‫ـ نه‪ ،‬بار اول‪ ،‬يعني همان روزي كه‬         ‫را بدهند اگر بگويند ما چنين حرفي‬
       ‫اين قدر از زندان م ‌يترسي؟»‬          ‫چشمانش اضطراب موج م ‌يزد‪ .‬گوشي‬          ‫م ‌يدادند‪ .‬آن روز خيلي ترسيدم‪ .‬البته‬        ‫من كاريكاتور كشيد‌هاند و روي اينترنت‬   ‫مرا به زندان انداخت‪ ،‬خيلي خشك و‬          ‫نزد‌هايم و زيدآبادي همچنان م ‌يتواند‬
‫ـ به چند دليل‪ ،‬اولا دور بودن از‬             ‫را برداشت و به كامبيز نوروزي‪ ،‬وكيل‬                                                                                                                                  ‫سردبير آزاد باشد‪ ،‬دوباره به جمع شما‬
‫خانواده خيلي ناراحتم م ‌يكند‪ .‬دوم اين‬       ‫انجمن صنفي روزنامه‌نگاران‪ ،‬تلفن‬                                                                                                          ‫سرد برخورد م ‌يكرد‪.‬‬        ‫باز خواهم گشت‪ .‬اگر هم بگويند كه بله‪،‬‬
‫كه دلم نمي خواهد خانواد‌هام به خاطر‬         ‫كرد و نظرش را در اين باره جويا شد‪.‬‬                                                                                             ‫ـ با نيلوفر هم صحبت كردي؟‬            ‫چنينحرفيزد‌هايمكهخيليبرايشانبد‬
‫من دچار نگراني و آزار و اذيت بشوند‪.‬‬         ‫نوروزي هم به او توصيه كرد به دادگاه‬                                                                                        ‫ـ فقط در حد سلام و احوالپرسي‪ .‬از‬         ‫خواهد شد و ما با آنها دعوا به راه خواهيم‬
‫وقتي در زندان بودم خانواد‌هام فشار‬                                                                                                                                                                              ‫انداخت‪ .‬آقاي يزدا ‌نپناه هم گفته است‬
‫روحي زيادي را تحمل كردند‪ .‬سوم اين‬                                                                                                                                                                               ‫در يكي ـ دو ماه آينده جانشيني براي‬
‫كه از فشار خوشم نم ‌يآيد‪ .‬وقتي زندان‬                                                                                                                                                                                          ‫منتعييننم ‌يكند‪».‬‬
‫هستي‪ ،‬نم ‌يتواني هوا را آزادانه تنفس‬                                                                                                                                                                            ‫حرفهايش كه به اينجا رسيد‪ ،‬به‬
‫كني‪ ،‬نم ‌يتواني شهر را آزادانه ببيني‪.‬‬                                                                                                                                                                           ‫دوستانش نگاه كرد كه با اندوه زياد به‬
‫وقتي آزاد هستي م ‌يتواني همه چيز‬                                                                                                                                                                                 ‫او م ‌ينگريستند‪ .‬لبخندي زد و گفت‪:‬‬
‫را آزادانه ببيني‪ ،‬اما قدرش را نم ‌يداني‪.‬‬                                                                                                                                                                        ‫«بچه ها! ناراحت نباشيد‪ .‬احتمالا من‬
‫م ‌يتواني هر روز و هر شب آسمان را‬                                                                                                                                                                               ‫يكماهديگربهميانشمابازم ‌يگردم‪».‬‬
‫آزادانه بالاي سرت ببيني‪ .‬اما در زندان‬                                                                                                                                                                           ‫آيا زيدآبادي مي‌دانست ديگران‬
‫نم ‌يتواني و اين خيلي عذا ‌بآور است‪.‬‬                                                                                                                                                                            ‫همان قدر با او صداقت ندارند كه او با‬
‫من در زندان حتي نتوانستم يك نفر‬
‫را اذيت كنم و از همه مهمتر من آنجا‬                                                                                                                                                                                                  ‫ديگران دارد؟‬
                                                                                                                                                                                                                ‫فرداي همان روزي كه زيدآبادي‬
          ‫نتوانستم كاريكاتور بكشم‪.‬‬                                                                                                                                                                              ‫از روزنامه رفت‪ ،‬نام سردبير جديد در‬
‫ـ اما شنيده بودم كه در زندان قلم‬                                                                                                                                                                                ‫تحريريه شنيده شد‪ .‬يزدا ‌نپناه سردبير‬
‫و كاغذ در اختيارت گذاشته بودند‪ ،‬چرا‬                                                                                                                                                                             ‫ديگري را به روزنام ‌هاش فراخوانده بود‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                                ‫در راه بازگشت به روزنامه صبح‬
               ‫كاريكاتور نكشيدي؟‬                                                                                                                                                                                ‫امروز‪ ‌،‬علوي‌تبار گفت «دوستان ما‬
‫ـ زندان ‌يها به من قلم و كاغذ دادند‬                                                                                                                                                                             ‫اشتباه كردند‪ .‬نبايد چنين توصي ‌هاي‬
‫تا كاريكاتورشان را بكشم‪ .‬من كاريكاتور‬                                                                                                                                                                           ‫به يزدا ‌نپناه م ‌يكردند‪ .‬خودش را به‬
‫يكي از آنها را كشيدم‪ ،‬اما خيلي بد‬
‫كشيدم تا ديگر كسي از من درخواست‬                                                                                                                                                                                         ‫مريضي بزند كه چه بشود‪».‬‬
‫كاريكاتور نكند‪ .‬چون اصلا حس و‬                                                                                                                                                                                   ‫منگفتم‪«:‬نديديدچقدرترسيدهبود؟»‬
‫حالش را نداشتم‪« .‬دنباله دارد»‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18