Page 18 - (کیهان لندن - سال سى و هفتم ـ شماره ۲۷۹ (دوره جديد
P. 18

‫دارالترجمه بین المللی فـریـس‬                            ‫‪Page 18‬‬                              ‫‪KAYHAN LONDON ONLINE‬‬                                        ‫صفحه ‪18‬‬  ‫آگهی‌در‌کیهان‌آگاهی‌م ‌یآورد‬

‫زیرنظروبامسئولیتدکترناصررحیمی(استاددانشگاه)‬                                           ‫سال سی و هفتم ـ شماره ‪( 1۷45‬شمارۀ ‪ ۲79‬از دورۀ جدید)‬                                          ‫نشانی‌سایت‪:‬‬
                                                                                   ‫جمعه ‪۲8‬شهریورماه‪1399‬خورشیدی‪3۰-‬محرم‪ 144۲‬قمریـ‪18‬سپتامبر‪۲۰۲۰‬میلادی‬                 ‫‪www.kayhan.london‬‬
‫ترجمه رسمی شناسنامه‪ ،‬قباله ازدواج و طلاق‪ ،‬مدارک حقوقی‪،‬‬                        ‫‪No.1745 Friday 18 September 2020‬‬
‫تجاری‪ ،‬طبی‪ ،‬تحصیلی و مدارک مربوط به تقاضای پناهندگی‬                           ‫‪P.O. Box 435,Old Brompton Road 2,London, SW7 3DQ‬‬                                                     ‫روابط‌عمومی‪:‬‬
‫تلفن‪8831020-8222/8884020-8222/6500020-8735:‬‬                                   ‫‪Tel: +(44)-(0)20 3633 3684 Fax: +(44)-(0)20 3633 3685‬‬                                ‫‪[email protected]‬‬
                                                                              ‫‪e-mail: [email protected] - www.kayhan.london‬‬
           ‫فکس‪020-7760 7160 :‬‬                                                                                                                                                    ‫آگهی‌و‌تبلیغات‪:‬‬
‫‪www.assot.co.uk / Email: [email protected]‬‬                                                                                                                             ‫‪[email protected]‬‬

‫‪Suite 611 , Britannia House , 11 Glenthorne‬‬                                                                                                                                          ‫سردبیری‪:‬‬
  ‫‪Road Hammersmith , London W6 0LH‬‬                                                                                                                                ‫‪[email protected]‬‬

         ‫دوشنبه تا جمعه ‪ 1۰‬صبح تا ‪ 5‬بعداز ظهر‬

‫مرا‪ ،‬از جایم برخاستم‪ ،‬به سوی تلفن‬      ‫شب ترور؛ سالروز ترور برلین؛‬                                                                                                                               ‫= آنچه در اینجا مینویسم‬
‫دویدم تا به پلیس اطلاع دهم که تنها‬           ‫‪ ۱۷‬سپتامبر ‪۱۹۹۲‬‬                                                                                                                                     ‫تنها یک لحظه ا ست ‪.‬‬
‫مشتری دائمی و آلمانی رستوران‪،‬‬                                                                                                                                                                    ‫اتفاقاتی که همزمان روی‬
‫پیتر‪ ،‬گفت او تلفن زده است‪ .‬تلفن‬        ‫دیدن چهره «تازهوارد» از پایین به بالا‬  ‫ببینم چه کسی آمده است‪ ،‬در برابر‬       ‫هنگام ورود من به آنجا‪ ،‬ابتدا گفتگو‬   ‫باشم‪ .‬تلفن زنگ زد‪ ،‬نوری دهکردی‬          ‫دادند‪ .‬در لحظهای که نگاه‬
‫را برداشتم به مهران براتی (از‬          ‫میرفت‪ ،‬و در لحظهای که غریزی به‬         ‫چشمان من‪ ،‬از فاصله شاید یکوجبی‬        ‫بر سر این بود که زمان نشست را چه‬     ‫بود که پس از تعارفات اظهار داشت‬         ‫من به سوی صورت تازهوارد‬
‫دعوتشدگان برای روز جمعه) زنگ‬           ‫پشت میجهیدم‪ ،‬دو صدا در گوش‬             ‫صورتم‪ ،‬مسلسلی بالا آمد و شروع به‬      ‫کسی اشتباه گفته است‪ .‬شرفکندی‬         ‫آنها در رستوران میکونوس هستند و‬         ‫میرفت تا ببینم چه کسی‬
‫زدم و گفتم «در اینجا‪ ،‬در رستوران‪،‬‬      ‫من ماند‪ :‬یکی صدای میرراشد بود که‬       ‫تیراندازی کرد و من سه پوکه اول را‬     ‫میگفت امکان ندارد که ما جمعه‬         ‫کسی از دعوتشدگان در آنجا نیست‬           ‫آمده است‪ ،‬در برابر چشمان‬
‫همه را به گلوله بستهاند؛ کی زنده‬       ‫بلند به سوی نوری میگفت «نوری‪،‬‬          ‫که از مسلسل بیرون پریدند‪ ،‬دیدم‪.‬‬       ‫شب گفته باشیم زیرا جمعه صبح زود‬      ‫زیرا او به عزیز گفته است پنجشنبه‬        ‫من‪،‬ازفاصلهشایدیکوجبی‬
‫و کی مرده است‪ ،‬نمیدانم‪ .‬به همه‬         ‫دکتر چرا اینطوری شد»‪ ،‬و دیگری‬          ‫در آن زمان به نظرم آمد به روی‬         ‫پرواز برگشت داریم‪ .‬نوری میگفت‬        ‫شب‪ ،‬و عزیز همه را برای جمعه شب‬          ‫صورتم‪ ،‬مسلسلی بالا آمد‬
‫اطلاع بده» و گوشی را گذاشتم و به‬       ‫صدای مهدی ابراهیمزاده که فریاد‬         ‫مسلسل یک دستمال انداختهاند و‬          ‫من گفتم پنجشنبه شب‪ ،‬یعنی شب‬          ‫دعوت کرده! وی از من خواست فورا‬          ‫و شروع به تیراندازی کرد‬
                                       ‫زد «بچهها! تروره!» این دو‪ ،‬همانجا‪،‬‬     ‫از زیر آن شلیک میکنند‪ .‬بعداً (در‬      ‫جمعه‪ ،‬و عزیز غفاری معتقد بود که‬      ‫به آنجا بروم و او در این فاصله با بقیه‬  ‫و من سه پوکه اول را که‬
               ‫اتاق عقبی برگشتم‪.‬‬       ‫به زیر همان میزی که دور آن نشسته‬       ‫تحقیقات پلیس) مشخص شد که‬              ‫نوری گفته است جمعهشب‪ .‬در هر‬          ‫نیز تماس خواهد گرفت‪ .‬به او گفتم‬         ‫از مسلسل بیرون پریدند‪،‬‬
‫فتاح ع ُبدلی و همایون اردلان‪،‬‬          ‫بودیم‪ ،‬خزیدند‪ .‬من در زیر میز پشت‬       ‫تیراندازی از درون یک ساک ورزشی‬        ‫صورت نتیجهای حاصل نشد و موضوع‬        ‫من برنامهام را برای فرداشب (جمعه)‬
‫هر دو به قتل رسیده بودند و نقش‬         ‫سر‪ ،‬به روی شکم‪ ،‬رو در روی فتاح‬         ‫انجام گرفته است‪ .‬در همین لحظه‬         ‫همچنان ناروشن ماند‪ .‬سپس سخن از‬       ‫تنظیم کردهام و سپس به دلیل‬                                  ‫دیدم‪.‬‬
‫بر زمین‪ .‬صادق شرفکندی نیز درجا‬         ‫عب ُدلی افتاده بودم و تکان نمیخوردم‪.‬‬   ‫نگاه من به صورت مسلسل چی افتاد‬        ‫ترورهای رژیم در لندن‪ ،‬وین و پاریس‬    ‫خستگی از رفتن عذرخواهی کردم‪ .‬او‬         ‫=دو رگبار مسلسل شلیک‬
‫فوت کرده‪ ،‬اما هنوز روی صندلیاش‬         ‫دو رگبار مسلسل شلیک شد و‬               ‫که تا زیر چشم پوشیده بود‪ .‬در آن‬       ‫شد‪ .‬شرفکندی میگفت اگر آنها‬           ‫اصرار کرد حتما بروم‪ ،‬چون «خیلی بد‬       ‫شدوسپسلحظهایسکوت‪.‬‬
‫بود‪ .‬نوری دهکردی که هنوز به روی‬        ‫سپس لحظهای سکوت‪ .‬من‪ ،‬بدون‬              ‫لحظه فکر کردم صورتش را با یک‬          ‫بخواهند کسی را ترور کنند‪ ،‬خواهند‬                                             ‫من‪ ،‬بدون آنکه تکان بخورم‪،‬‬
‫صندلیاش بود‪ ،‬به روی میز خم شده‬         ‫آنکه تکان بخورم‪ ،‬در لحظه سکوت‬          ‫دستمال پوشانده‪ ،‬اما بعداً (تحقیقات‬    ‫کرد‪ ،‬زیرا ما در برابر یک حکومت با‬              ‫خواهد شد»؛ و من رفتم‪.‬‬         ‫در لحظه سکوت میان دو‬
‫بود و صورتش به یک لیوان آبجو تکیه‬      ‫میان دو رگبار‪ ،‬تنها برای آنکه بدانم‬    ‫پلیس) معلوم شد یقه پولیور را تا زیر‬   ‫تمام امکانات قرار داریم‪ .‬او میگفت‬    ‫هنگامیکه به آنجا رسیدم به غیر‬           ‫رگبار‪ ،‬تنها برای آنکه بدانم‬
‫داشت‪ .‬او ُخر ُخر میکرد‪ ،‬تمام صورت‬      ‫چکار باید بکنم‪ ،‬آیا میتوانم برخیزم‬     ‫چشم و زیر گوشهایش بالا کشیده‬          ‫روزی در کردستان‪ ،‬بر روی کوهها‪،‬‬       ‫از هیئت نمایندگی حزب دمکرات‬             ‫چکار باید بکنم‪ ،‬آیا میتوانم‬
‫و سینهاش و نیز لیوان آبجو پر خون‬       ‫یا نه‪ ،‬از همانجا نگاهم را به سویی‬      ‫است‪ .‬در این لحظه من بطور غریزی‬        ‫با چند تن از پیشمرگان کرد نشسته‬      ‫کردستان ایران (دکتر صادق‬                ‫برخیزم یا نه‪ ،‬از همانجا‬
‫بود‪ .‬رفتم به سوی او که کمکش کنم‪،‬‬       ‫انداختم که مسلسلچی ایستاده بود‬         ‫از صندلیام خود را به پشت سر پرت‬       ‫بودیم و سخن از مرگ و زندگی‬           ‫شرفکندی‪ ،‬فتاح عبدلی ‪ ،‬همایون‬            ‫نگاهم را به سویی انداختم‬
‫خواستم صورتش را در دستهایم‬             ‫تا ببینم آیا او رفته است یا نه‪ .‬در‬     ‫کردم و با صورت‪ ،‬و به روی شکم‪ ،‬به‬      ‫شد‪ .‬یکی از پیشمرگان از جای خود‬       ‫اردلان) و نوری دهکردی کس دیگری‬          ‫که مسلسلچی ایستاده‬
‫بگیرم‪ ،‬اما فوراً دستم را کنار کشیدم‪،‬‬   ‫این حالت دستی را دیدم با کلت و‬         ‫زیر میز پشت سر افتادم‪ .‬به فاصله چند‬   ‫برخاست و از روی بوتهای کوچک به‬       ‫در آنجا نبود‪ .‬آنها در سالن پُشت‬         ‫بود تا ببینم آیا او رفته است‬
‫نمیدانستم چه باید بکنم‪ .‬نگران بودم‬     ‫آستینی مشکی که به سوی محلی که‬          ‫ثانیه پس از افتادن من‪ ،‬فتاح عب ُدلی‪،‬‬  ‫آنسو پرید و سپس رو به من کرد و‬       ‫رستوران نشسته و مشغول گفتگو‬             ‫یا نه‪ .‬در این حالت دستی‬
‫که هر حرکتی موجب مرگ او شود‪.‬‬           ‫شرفکندی نشسته بود تکتیر‪ ،‬یعنی‬          ‫نماینده حزب دمکرات کردستان ایران‬      ‫گفت کاک سعید (صادق شرفکندی)‬          ‫بودند‪ ،‬من در کنار فتاح عب ُدلی‪ ،‬سمت‬     ‫را دیدم با کلت و آستینی‬
‫به عزیز غفاری‪ ،‬صاحب رستوران‪ ،‬دو‬        ‫تیر خلاص‪ ،‬میزد‪ .‬تیرخلاصزن‪،‬‬             ‫در اروپا‪ ،‬که سمت چپ من نشسته‬          ‫فاصله مرگ و زندگی همین است‪ .‬و‬        ‫راست او‪ ،‬نشستم‪ .‬در سمت چپ او‬            ‫مشکی که به سوی محلی‬
‫گلوله اصابت کرده بود‪ ،‬یکی به پا و‬      ‫پس از شرفکندی‪ ،‬به سوی همایون‬           ‫بود‪ ،‬در حدود دو وجبی‪ ،‬صورت به‬          ‫در آن شب متأسفانه این اتفاق افتاد‪.‬‬  ‫همایون اردلان نشسته بود‪ .‬شرفکندی‬        ‫که شرفکندی نشسته بود‬
‫دیگری به شکم‪ .‬از جایش غیرارادی‬         ‫اردلان رفت و من صدای یک تکتیر‬          ‫صورت من‪ ،‬در زیر همان میزی افتاد‬       ‫شام حدود ساعت ده و نیم روی میز‬       ‫و دهکردی‪ ،‬روبروی اردلان و عبدلی‪،‬‬        ‫تکتیر‪ ،‬یعنی تیر خلاص‪،‬‬
‫بلند شد و راه افتاد‪ .‬من و ابراهیمزاده‬  ‫را شنیدم (بعد فهمیدم که به سوی‬         ‫که من افتاده بودم‪ .‬او که تنها چند‬     ‫چیده شد‪ .‬ساعت حدود ده دقیقه به‬       ‫در آنطرف میز‪ ،‬نشسته بودند و عزیز‬        ‫میزد‪ .‬تیرخلاصزن‪ ،‬پس از‬
‫او را گرفتیم و دوباره به روی زمین‬      ‫اردلان رفته؛ در آن لحظه نمیدانستم‬      ‫لحظه دیرتر از من خود را به پشت سر‪،‬‬    ‫یازده شب بود و ما مشغول صرف شام‪.‬‬     ‫غفاری‪ ،‬صاحب رستوران‪ ،‬در رفت و‬           ‫شرفکندی‪ ،‬به سوی همایون‬
‫خواباندیم‪ .‬پس از چند دقیقه پلیس‪،‬‬       ‫به چه کسی تیر خلاص میزند)‪ .‬در‬          ‫زیر میز‪ ،‬پرت کرده بود‪ ،‬چند گلوله‬      ‫گفتگو بر سر مسائل ایران و کردستان‬    ‫آمد و مشغول پذیرایی بود‪ .‬او در آن‬       ‫اردلان رفت و من صدای یک‬
‫آتشنشانی و کمکهای اولیه به محل‬         ‫این لحظه جرقهای از مغز من گذشت‬         ‫(بعد مشخص شد چهار گلوله)‪ ،‬و از‬        ‫بود‪ .‬من صورتم به طرف دکتر‬            ‫شب نه آشپز داشت و نه گارسون و‬
‫ترور رسیدند‪ .‬نوری و عزیز غفاری‬         ‫که اینها به تک تک افراد تیر خلاص‬       ‫جمله یک گلوله به قلبش اصابت کرده‬      ‫شرفکندی‪ ،‬به سمت روبرو و چپ بود و‬     ‫میهمان هم در رستوران نبود‪ .‬پس‬                   ‫تکتیر را شنیدم‪...‬‬
‫را فوراً به بیمارستان منتقل کردند؛‬     ‫خواهند زد‪ ،‬او اکنون به سراغ عب ُدلی‬    ‫و دهانش پر از خون بود و دیگر نفس‬      ‫مشغول گفتگو با او بودم که میرراشد‪،‬‬   ‫از من‪ ،‬مسعود میرراشد آمد و در‬           ‫=آن دوران‪ ،‬دورانی بود که‬
‫اجساد را معاینه و سپس بازجویی‬          ‫در کنار من خواهد آمد (که با اصابت‬      ‫نمیکشید‪ .‬من‪ ،‬صورت در صورت او‪،‬‬         ‫سمت راست من‪ ،‬شروع به سخن کرد‬         ‫کنار من‪ ،‬سمت راست‪ ،‬نشست‪ .‬او از‬          ‫«سربازان گمنام امام زمان»‬
‫اولیه در همانجا از تمام ما شروع شد‪.‬‬    ‫گلوله به قلبش فوت کرده بود) و پس‬       ‫به روی شکم در زیر میز افتاده بودم و‬   ‫و گفتگوی میان من و شرفکندی قطع‬       ‫دعوتشدگان برای جمعه شب بود‬              ‫(قاتلان مسلمان ارسالی از‬
‫پس از حدود یک تا دو ساعت ما‬            ‫از شلیک یک تیر خلاص به او‪ ،‬اسلحه‬                                             ‫شد‪ .‬من به سوی میرراشد‪ ،‬که سمت‬        ‫که آنشب اتفاقی به آنجا آمده بود‪.‬‬        ‫سوی جمهوری اسلامی)‬
‫را برای ادامه بازپرسی مستقیم به‬        ‫را به روی شقیقه خود من خواهد‬                            ‫تکان نمیخوردم‪.‬‬       ‫راست من نشسته بود‪ ،‬برگشتم که‬         ‫پس از او مهدی ابراهیمزاده آمد که‬        ‫تقریبا هر چند ماه یکبار‪،‬‬
‫مرکز پلیس برلین بردند‪ .‬حدود دو‬                                                ‫در لحظهای که تروریست مسلسل‬            ‫ببینم چه میگوید‪ .‬در این هنگام از‬     ‫از دعوتشدگان برای جمعه بود و‬            ‫یکی از دگراندیشان را ترور‬
‫ساعتی از بازجویی من گذشته بود‬                     ‫گذاشت؛ که چنین نشد‪.‬‬         ‫به دست (عبدالرحمان بنیهاشمی‪،‬‬          ‫درگاهی میان دو سالن‪ ،‬فردی وارد‬       ‫نوری آن شب با او نیز تلفنی تماس‬         ‫میکردند و صدایی از کسی‬
‫که بازجویم برای تنفس از اتاق بیرون‬     ‫بعدا در تحقیقات مشخص شد که‬             ‫کادر وزارت اطلاعات و امنیت‬            ‫شد‪ ،‬پشت میرراشد‪ ،‬و تقریبا میان من‬    ‫گرفته و از او خواسته بود به رستوران‬     ‫بیرون نمیآمد؛ و این آغاز‬
‫رفت و در بازگشت به من گفت‬              ‫به همایون اردلان سه گلوله اصابت‬        ‫جمهوری اسلامی) با صورت پوشیده‬         ‫و او ایستاد‪ .‬من چون نشسته بودم و‬     ‫بیاید‪ .‬ابراهیمزاده میخواست روبروی‬       ‫پیکاری شد که سالها مرا به‬
‫صاحب رستوران‪ ،‬نوری دهکردی‪،‬‬             ‫کرده و او نقش بر زمین و بیهوش بوده‬     ‫از درگاهی بین دو سالن به قسمت‬         ‫نگاهم به صورت میرراشد بود‪ ،‬ابتدا‬     ‫ما‪ ،‬کنار شرفکندی‪ ،‬سمت راست او‬           ‫خود مشغول کرد و زندگیام‬
‫نیز فوت کرده است! به او گفتم نوری‬      ‫است و در آن لحظه به هوش میآید‬          ‫دوم وارد شد و پشت سر مسعود‬            ‫تنها پاهای او را دیدم و فکر کردم‬     ‫بنشیند که بنا بر خواست شرفکندی‪،‬‬
‫دهکردی صاحب رستوران نیست‪.‬‬              ‫و بیاراده سرش را بلند میکند‪.‬‬           ‫میرراشد‪ ،‬میان او و من‪ ،‬ایستاد‪،‬‬        ‫شاید یکی از دعوتشدگان است که‬         ‫سمت چپ نوری‪ ،‬روبروی من‪ ،‬نشست‬                    ‫را دگرگون ساخت‪.‬‬
‫اندکی فکر کرد‪ ،‬به کسی تلفن کرد‬         ‫تیرخلاصزن (عباس راحیل عضو‬              ‫میرراشد هنوز متوجه او نشده بود‬        ‫تازه وارد میشود‪ ،‬و سپس نگاهم‬         ‫تا زیاد «پراکنده» ننشسته باشیم‪ .‬پس‬
‫و بعد رو به من گفت نوری دهکردی‬         ‫حزبالله‪ ،‬تعلیمدیده در جمهوری‬           ‫زیرا نگاه او به سوی شرفکندی بود‬       ‫آهسته به بالا رفت تا ببینم چه کسی‬    ‫از او اسفندیار صادقزاده آمد‪ .‬او اصولا‬   ‫پرویز دستمالچی ‪ -‬در هفدهم‬
‫فوت کرده و عزیز غفاری زنده است‪.‬‬        ‫اسلامی) متوجه او میشود‪ ،‬به سوی‬         ‫و تروریست پشت سر او قرار داشت‪.‬‬                                             ‫برای نشست جمعه یا پنجشنبه دعوت‬          ‫سپتامبر ‪ ،۱99۲‬ساعت حدود ده‬
‫نوری پنج دقیقه پس از نیمه شب‬           ‫او میرود و یک گلوله دیگر به سرش‬        ‫اما نگاه دکتر شرفکندی به سوی‬                                     ‫آمده‪.‬‬     ‫نبود و بنا بر پرسش عزیز غفاری از‬        ‫دقیقه به یازده شب‪ ،‬در رستورانی‬
‫در بیمارستان فوت کرده بود‪ .‬بغض‬                                                ‫درگاهی بود و باید او را دیده و متوجه‬  ‫آنچه در اینجا مینویسم تنها یک‬        ‫نوری و دکتر شرفکندی و موافقت‬            ‫به نام میکونوس در شهر برلین‪،‬‬
‫گلویم را گرفت‪ ،‬سکوت کردم و پاسخ‬                            ‫خالی میکند‪.‬‬        ‫خطر شده و احتمالا دگرگونیهایی‬         ‫لحظه است‪ .‬اتفاقاتی که همزمان‬         ‫آنها بر سر میز ما آمد‪ ،‬روبروی مسعود‬     ‫فرستادگان جمهوری اسلامی چهار‬
‫پرسشهای بازجو را نمیدادم‪ .‬او برای‬      ‫لحظهای گذشت و من صدای مهدی‬             ‫در چهرهاش به وجود آمده باشد زیرا‬      ‫روی دادند‪ .‬در لحظهای که نگاه من‬      ‫میرراشد و من‪ ،‬سمت چپ مهدی‬               ‫نفر از اعضای اپوزیسیون ایران‪ :‬سه‬
‫من یک قرص آرامبخش به همراه‬             ‫(مجتبی) ابراهیمزاده را شنیدم که نام‬    ‫درست در لحظهای که نگاه من برای‬        ‫به سوی صورت تازهوارد میرفت تا‬                                                ‫تن از رهبران حزب دمکرات کردستان‬
‫یک لیوان آب آورد و مرا برای مدتی‬       ‫برخی از ما را بلند صدا میکرد و نام‬                                                                                     ‫ابراهیمزاده و در کنار او نشست‪.‬‬     ‫ایران صادق شرفکندی (دبیرکل‬
‫تنها گذاشت‪ .‬حدود ساعت شش یا‬                                                                                                                                                                      ‫حزب)‪ ،‬فتاح عبدلی (نماینده حزب در‬
‫هفت صبح بود که برای دستشویی از‬                                                                                                                                                                   ‫اروپا)‪ ،‬همایون اردلان (نماینده حزب‬
‫اتاق بازپرسی بیرون رفتم و در آنجا‬                                                                                                                                                                ‫در آلمان) و نوری دهکردی از فعالان‬
‫شهره بدیعی همسر نوری دهکردی‬                                                                                                                                                                      ‫سیاسی چپ را به قتل رساندند‪ .‬در‬
‫را دیدم‪ .‬با دیدن من‪ ،‬دستهایش‬                                                                                                                                                                     ‫ادامه نگاهی کوتاه به شب ترور و‬
‫را به دور گردنم حلقه زد و گریان‬
‫تکرار میکرد «اگر بلایی سر نوری‬                                                                                                                                                                                 ‫فردای آن میاندازیم‪.‬‬
‫بیاد من چه کنم»‪ .‬من در آن لحظه‬                                                                                                                                                                   ‫من (پرویز دستمالچی) چهارشنبه‬
‫نتوانستم به او بگویم نوری نیز کشته‬                                                                                                                                                               ‫عصر‪ ۱۶ ،‬سپتامبر ‪ ،9۲‬پس از کار‪ ،‬به‬
‫شده است‪ .‬دلداریاش دادم که «نه‪،‬‬                                                                                                                                                                   ‫خانه آمدم‪ .‬در پیامگیر تلفن پیامی از‬
‫او سالم است‪ ،‬چیزی نیست‪ ،‬نگران‬                                                                                                                                                                    ‫عزیز غفاری وجود داشت که نشست‬
‫نباش» و به دستشویی رفتم‪ .‬یکی از‬                                                                                                                                                                  ‫مشترک با هیئت نمایندگی حزب‬
‫دوستان آنجا بود‪ ،‬فکر میکنم (اگر‬                                                                                                                                                                  ‫دمکرات کردستان ایران در روز جمعه‪،‬‬
‫اشتباه نکنم) آمانوئل یوسفی‪ ،‬دوست‬                                                                                                                                                                 ‫ساعت هفت و نیم شب‪ ،‬در رستوران‬
‫مشترک من و نوری بود‪ .‬به او ماجرا را‬                                                                                                                                                              ‫او خواهد بود‪ .‬همان شب (چهارشنبه)‬
‫گفتم و از او خواهش کردم به گونهای‬                                                                                                                                                                ‫به رستوران او رفتم و او شخصاً تاریخ‬
‫به شهره بگوید که نوری فوت کرده‬                                                                                                                                                                   ‫نشست را دوباره تکرار کرد و اظهار‬
                                                                                                                                                                                                 ‫داشت که پیام از سوی نوری دهکردی‬
      ‫زیرا من توان این کار را ندارم‪.‬‬
‫ساعت حدود هشت صبح بود که‬                                                                                                                                                                                                    ‫است‪.‬‬
‫بازجویی تمام شد‪ .‬فکر میکنم (باز‬                                                                                                                                                                  ‫پنجشنبه‪ ۱7 ،‬سپتامبر‪ ،‬حدود‬
‫هم) آمانوئل یوسفی مرا با تاکسی به‬                                                                                                                                                                ‫ساعت ده دقیقه به هشت شب‪ ،‬در‬
‫خانه رساند‪ .‬به زیر دوش رفتم‪ ،‬آب‬                                                                                                                                                                  ‫خانه‪ ،‬آخرین مصاحبههای دکتر‬
‫داغ‪ ،‬مدتی مات و مبهوت زیر دوش‬                                                                                                                                                                    ‫شرفکندی را به روی میز داشتم و‬
‫ماندم‪ .‬هیچ کاری نمیتوانستم بکنم‪.‬‬                                                                                                                                                                 ‫میخواستم پس از دیدن اخبار ساعت‬
‫از زیر دوش بیرون آمدم‪ ،‬تلفن را‬                                                                                                                                                                   ‫هشت شب شبکه یک تلویزیون آلمان‪،‬‬
‫برداشتم به همسر سابقم تلفن زدم و‬                                                                                                                                                                 ‫مصاحبههای ایشان را مطالعه کنم تا‬
‫ماجرا را در چند کلمه برای او بیان‬                                                                                                                                                                ‫بدینوسیله برای ملاقات و گفتگو‬
‫کردم و از او خواستم سالومه دخترمان‬                                                                                                                                                               ‫با هیئت نمایندگی حزب دمکرات‬
‫را از رادیو و تلویزیون دور نگهدارد‪.‬‬                                                                                                                                                              ‫کردستان ایران در جمعهشب آمادهتر‬
‫تلفن دوم به برادرم در شهر دیگر‬
‫آلمان بود‪ ،‬باز چند کلمهای گفتم‬
‫و از اوخواهش کردم مادرمان را از‬
‫تلویزیون دور نگهدارد‪ .‬ادامهدرصفحه ‪۱7‬‬
   13   14   15   16   17   18