Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و هفتم ـ شماره ۲۷۹ (دوره جديد
P. 14
صفحه - Page 14 - 14شماره 1۷45
جمعه ۲8شهریورماه تا پنجشنبه ٣مهرماه ۱٣99خورشیدی
اصل ًا سر در نیاورم چه میگوید ،چرا خاطراتی از علی جواهر کلام ـ به کوشش فرید جواهر کلام (بخش )1 درگیری دوستانه هدایت و
با من به عربی حرف میزند؟ جواهر کلام
خیره خیره به او نگاه کردم .پدر دوستان توصیه کردهاند که شرح
معاشرتها و رفت و آمدهای پدرم با
خندید و گفت: صادق هدایت تنها کسی بود که از پس نویسندگان ،شاعران ،و نامآوران دوران
ـاستاد،فریدعربینمیفهمد،بلدنیست. خودش را به صورت گزیده و فشرده و
ـ چرا بلد نیست ،بالاخره یک رگش در قالب خاطرات فرهنگی شرح دهم.
در میان این شخصیتها و این
که عرب است! زبان پدرم بر میآمد! معاشرتها ،آنکهپیش ازهمه مرا جذب
پدر خنده دیگری تحویل داده و به میکرد و خاطراتش شفاف و زنده در
ذهنم باقی مانده است ،معاشرتهای
مسخره گفت:
پدر با صادق هدایت بود.
ـ انتظار دارید با همون یه رگ با شما پس از مرگ صادق ،دورانی پیش
آمد که بسیاری از افراد حتی اگر فقط
حرف بزند؟! سلام و علیکی با آن شادروان داشتند یا
فیالمثل خانهشان در نزدیکی وی بود،
قزوینی از این شوخی از ته دل خندید مسأله را با آب و تاب ،رنگ و روغن ،و
درشتنمایی شرح میدادند تا در سایه
و بعد از مدتی گفت: آن ،خود را هم به نوعی مطرح کنند.
خوشحالم که در آن دوران خاموش
ـ تو به این جوونی پسر به این بزرگی شادروان علی جواهر کلام به عنوان بودهام و باز هم شادم از اینکه این
داری؟ عجیب است! نویسنده ،مترجم و روزنامهنگار اشتهار خاطرات را نه به عنوان بزرگنمایی که
پدر جواب داد: داشت اما در زندگی هشتاد سالۀ خود به خاطر طبیعت طنزش مینویسم ،در
( 135۰ـ 1۲۷5شمسی) به کارهای حقیقتمعاشرتوبرخورددوشخصیت
ـ شمسالدین پسر دیگرم از او هم بذلهگو و شوخ و بسیار با ذوق را که سر
بزرگتر است. مختلف از معلمی تا عضویت وزارت امور بسر یکدیگر میگذاشتند.
قزوینی سری تکان داده گفت: خارجه پرداخت .او به زبانهای عربی، صادق در خانه ما
ـ اَع َجب ِمن َعجیب! انگلیسی ،روسی تسلط کامل داشت و نخستین بار که صادق به خانه ما آمد،
در قلهک منزل داشتیم؛ حدود پنجاه و
ـتازهفروغدخترمازاوهمبزرگتراست! خاطراتش همان قدر شیرین و خواندنی دو یا پنجاه و سه سال پیش .قلهک ،دو
راهی آهسته ،نرسیده به کوچه یخچال
ـ َمظ َهر ال َعجایب! است که نوشتههایش. که در حقیقت یک خانه بود و یک
بیابان .این خانه اجارهای بوستانی بود
پس از این گفتگوی نیمه عربی نیمه فرید جواهر کلام ،یکی از دو فرزند که صاحبش در آن انواع صیفیجات از
قبیل کدو ،گوجهفرنگی و ...کاشته بود.
فارسی به کار خود پرداختند .چند کتاب علی جواهر کلام ،خاطراتی از پدر خود برادرم شمسالدین ـ در حال حاضر
دکتر جواهر کلام ـ در دانشکده
قدیمی عربی روی میز در برابرشان بود و به علاوه گزیدهای از مقالات وی در کتابی هنرهای زیبا (دانشگاه تهران) فعالیت
مرتباً عربی میخواندند و برای یکدیگر کم حجم اما خواندنی گردآورده است. داشت .دوستان و هواخواهان صادق در
تفسیر و ترجمه میکردند .ظاهرا علامه ما از این کتاب ،فصلی را که به نشست آن زمان برای اینکه کمکی به زندگی
قزوینی که مشغول تحقیق درباره کتاب و برخاستهای دوستانه جواهر کلام با وی کرده باشند ،ترتیبی داده بودند که
« َش َد الازار» بود ،در این زمینه برای تنی چند از مشاهیر ادبی و مطبوعاتی او به عنوان مترجم زبان فرانسه در آن
همزمان خود ،از جمله صادق هدایت، دانشکده استخدام شود ـ گمان دارم با
مشورت نزد پدر آمده بود. محمد مسعود ،محمد قزوینی ،احمد حقوق ماهانه هفتصد تومان! ـ در آن
پس از چند دقیقه اتاق را ترک کرده و کسروی و صادق سرمد اختصاص دارد موقع رئیس این هنرکده آقای اسدالله
بیرون آمدم .بحث آنها چندین ساعت به برای مطالعۀ شما برگزیدهایم که در چند
درازا انجامید تا سرانجام مهمان محترم قهرمانپور بود.
شماره میخوانید. برادرم همکار خود صادق را برای
خداحافظی کرد و رفت. آشنایی با پدر و صرف ناهار به منزل
ما دعوت کرد .این را بگویم که صادق
پس از رفتنش ،پدر خسته ،ا ّما تبسم صدای شاعر بلند شد که: باسواد ،اما حیف که اون عادت کتاب چه وضعی پیدا کرده است .کتابهای بود .گفته بود او بیاید و به کار خود در آن زمان شهرت آن چنانی نداشت،
بر لب نزد ما آمد و گفت: استاد بیا تو ،ما مهمان تو هستیم، سوزوندنش کارش را خراب کرد ،چطور وقوق صاحاب ،ولنگاری ،و سه قطره بپردازد ،تا صادق اگر خواست خجالت تازه میرفت که به عنوان یک نویسنده
فلانیفرمودهاَک َرمالضیفولوکانکافراً! میشه یه آدم محقق کتاب بسوزونه ،پس خون را خوانده بودم .برایم غیرقابل نوگرا به جامعه معرفی شود .دانشجویان
ـ خستهام کرد ،این هم شد تحقیق؟ فرقش با کتابسوزها چیه؟! اشکال دیگه قبول بود که مشاهده کنم نویسنده نکشد و در کنار او بنشیند. و روشنفکران با کتابهای انگشت
بعد با تلفظ غلیظ عربی گفتَ :ش َد الازار پدر با صدای بلند جواب داد: کسروی مخالفتش با شعر و شاعری بود، این کتابها مثل بچهها حرف میزند، باری ناهار آوردند ،همان کدوهای شمارش کم و بیش آشنا بودند ،اما
ل ِحط اِلاوزار فی زیارته مزارا ِت شیراز جو ِن این ضیف! خوردین و نوشیدین خودش در جوونی نتونسته بود شعر بگه خجالت میکشد ،سربزیر و محجوب زرد خوشمزه به صورت خورش با کته نویسندگان و شاعران مشهور آن
یعنی چه؟ یعنی «کمر همت بستن و از شما پذیرایی شد اقل ًا دیگه زبون است ،اما وقتی سر حال میآید ،یک فراوان ،در کنارش هم ماست و خیار دوران اصل ًا او را قبول نداشتند .خودش
جهت پالایش گناهان ،از طریق زیارت حال با شاعران مخالفت میکرد و... باره شخصیت دیگری پیدا میکند، و دوغ ،و السلام .این بود سفرۀ رنگین
گورستانهای شیراز!» هه هه! آخون ِد درازی نکنین! پدر مهلت نداد حرفش را تمام کند دکتر َجکبل میرود و مسترهاید که ،با آن ،نویسندهای از نویسندۀ دیگر میگفت:
چند دقیقه گذشت ،بعد شاعر سپر و گفتَ :صب کن ،خیلیها با شاعرا جایش میآید ،یا برعکس! در حالی که، پذیرایی میکرد .صادق از ناهار خیلی ـ این پیر و پاتالها به من لقب دادهاند
بی عمامه! مخالفت کردن ،اونارو مسخره کردن .بیا برخلاف آن داستان ،هر دو شخصیت خوشش آمد ،بعد از غذا وسایل مشدی
ما همه خندیدیم .ا ّما این که پدر انداخت و گفت :باشد ،بیا! این نمونهش« :ای دیو سفید پای دربند گلین خانم را آوردند .صادق با دیدن «اَف َع ُل ال َتفضیل اَحمق!»
مهمان دانشمند خود را مسخره کرد و پدر با وقار تمام به اتاق برگشت .در این نویسنده دوست داشتنی بودند. آن چشمانش برق زد و به لبانش تبسم ظهر پاییز بود ،ما همه منتظر بودیم تا
او را آخوند بیعمامه خواند ،به هیچ وجه صندلی مخصوص خودش نشست، ـ شکل تو مثا ِل کلّۀ قند!!»* بعد از آن صادق مرتباً به خانه میآمد، نویسندهای که این همه برادر بزرگم از
دلیل عدم ارادت و محبت او نسبت به سکوت بسیار تلخی حکمفرما شد، صادق جوش آورد ،ناراحت شد ،از جا هر دفعه بیشتر از پیش خودمانی نشست... او تعریف میکرد به منزل ما وارد شود.
عل ّامه نبود .او همه را مسخره میکرد، عبدی مرتباً جلو مهمانها استکانهای میشد ،و اندکاندک شوخی و جدی تا این لحظه ،مطابق معمول و مثل در زدند ،من پیش رفتم و در را باز
از دوست و دشمن هیچکس نبود که برخاست و صدا زد: پا در کفش پدر میکرد .شادروان دکتر همیشه،پدرمتکلموحدهبود،دورسخن کردم؛ برادرم با جوانی خوشپوش ،لاغر
در زمینه مسخره شدن از دم تیغ بی شستی چای قرار میداد. آی ،عبدی خان ،تخته رو بیار! دست او بود همه به حرفهایش توجه اندام ،با سری بزرگ و پر مو و عینکی
دریغ پدر نگذشته باشد ،حتی گربههای دوستان صادق میدانند که او عادت و بدینترتیب مشغول بازی تخته شفق ـ رضازاده ـ گفته بود: داشتند ،اما حالا صادق میخواست دور براق در آستانه در ایستاده بود .در دل
خود را هم مسخره میکرد! او حاضر بود داشت با انگشت سبابه دست راست نرد شد و کارگردانی مجلس به دست هنر جواهر کلام این است که وقتی را از دست او بگیرد! نخستین حملهای
یک لطیفه ،متلک بجا و خندهدار ،در به در و دیوار چیز مینوشت .از برادر صحبتش گل میکند با تردستی تمام گفتم« :عجب کله بزرگی داره»
مورد کسی بگوید حتی اگر به بهای تباه پرسیده بودم او چرا چنین میکند؟ پدر افتاد. میخواهد ثابت کند که کوه هیمالیا که صادق به پدر کرد این گونه بود: ـ این برادرم فرید است.
جواب داده بود آنقدر عشق نویسندگی همان آبشار نیاگاراست! و جالبتر ـ جواهر کلام ،شما منبری بودی؟!
کردن سرنوشت طرف باشد. مرگ بر... آنکه شنوندگان هم دلشان میخواهد با فروتنی و مهربانی دست خود را
دکتر انور خامهای چندی پیش از قول دارد که نمیتواند آرام بگیرد. ـ منظورت چیه؟ پیش آورد ،دست دادیم ،تعارفی کردم،
خودم به من میگفتند ـ یعنی مطلبی حال در این سکوت تلخ ،صادق شروع و اما شدیدترین درگیری این دو نفر باور کنند!! ـ یعنی آشیخ بودی؟ آخوند بودی؟ وارد شدند .صادق نظری به باغچه
را من در جوانی به ایشان گفته بودم کرد با انگشتش به دیوار چیز نوشتن. بدینترتیب اتفاق افتاد :یک بار صادق در مورد صادق این جریان اصل ًا و منبر میرفتی؟ که این جور یه ریز حرف سرسبز انداخت .کدوهای زرد در نور
و حالا یادم رفته بود و اکنون ایشان مرتب مینوشت ،شادروان سرتیپ با اطلاع قبلی شاعری را با خودش ابداًصادق نبود! به محض آنکه صحبت آفتاب برق میزدند .بدون مقدمه از
یادآوری میکردند ـ مطلب این بود که برای صرف ناهار و همین برنامهها به پدر ُگل میکرد او پارازیت میانداخت، میزنی؟ چه خبره بابا! برادرم پرسید« :برای ناهار از این کدوها
جواهرکلام در این زمینه مانند مرحوم بهرامی دایی باذوق من گفت: خانه ما آورد .این شاعر (که هر چه مسخره و مچگیری میکرد .یک بار پدرم که کم و بیش جا خورده بود،
ملانصرالدین عمل میکرد :یک روز ملا شمسالدین ،ببین آقای نویسنده بر میکنم نامش به یادم نمیآید) مردی که صحبت پدر کامل ًا گل کرده بود، درست کردن؟»
و زنش در حیاط خانه ایستاده بودند ،در بود قوی هیکل ،لوده ،و بیرو دربایستی برای حاضران میگفت« :در آکادمی یک دور خیز معنوی کرد و گفت: ـ آره
دیوار چه مینویسد ما که نفهمیدیم. همه را مسخره میکرد ،و خلاصه از مسکو بودم ،علیاُف ایرانشناس ،شعر ـ باریکالله ،زبون واکردی؟ تا حال
زدند .ملا پرسید: برادر با دقت به دست صادق نگاه کرد، خودش بسیار متشکر بود .با همه اینها فارسی میخواند و مرتباً اشتباه میکرد، تبسم به لبش آمد ،گیاهخوار بود.
ـ کیه؟ شعرهایش بسیار موزون ،روان ،زیبا ،و فریاد زدم آقای علیاُف این شعر مال چرا لال بودی؟ پدرم جلو آمد و با رویی گشاده و
بعد خندید و گفت: با قافیه و محکم بود .صادق در کنار او شبستری است نه جامی ،بیا ایران از این حرف همه خندیدند ،صادق احترامی تمام او را به اتاق برد .پدر ،برای
طرف از پشت در جواب داد: مینویسد :مرگ بر جواهر کلام! خیلی احساس آرامش میکرد ،مثل جواب تند دیگری داد .شمسالدین پذیرایی صادق هدایت ،یکی دو رفیق
ـ منم. کودکی که بزرگترش را برای جنگ فارسی یادت بدهم!» زرنگ که متوجه شد اوضاع هارمونی اهل ـ در سرای امن! ـ دعوت کرده بود.
َش َّد اِلا زار لِ َح َط الا وزار فی... صادق بلافاصله وسط حرفش دوید همه با ارادت تمام مقدمش را گرامی
ملا بیدرنگ گفت: آورده باشد! و گفت :شمسالدین بابات عجب ندارد فریاد زد: داشتند ،اما همان اتاق ساده پدر و همان
ـ خاک بر سر زنم! علامه شیخ محمد خان قزوینی از آقای شاعر ،پس از لب تر کردن و ـ عبدی خان ،تختهرو وردار و بیا. یک دو تا دوست ،به اصطلاح عامیانه،
زنش به او پرخاش کرد که مرد چه دانشمندان و پژوهشگران قدیمی بود. صرف غذا در کنار مشدی گلین خانم حافظهای داره ،یاد بگیر! این عبدی خان ،خانه شاگردی بود که صادق را گرفت! کم و بیش دستپاچه
میگویی؟ ملا پاسخ داد: آخرین بار شادروان دکتر عبدالحسین پدر برای مهمانها میگفت« :سفر دوم در منزل ما با من و برادرم بزرگ شده شد ،به برادرم چسبید و آهسته گفت:
ـ عزیزم ،آخر من به خاطر تو که زرین کوب در شماره ششم مجلۀ بخارا، نشست ...پدر هم با آنها نشست... مسکو به ملاقات رهبر کمونیستها بود ،در حقیقت از اعضای خانوادۀ ما به
نمیتوانم از یک قیافه به این قشنگی به مناسبت پنجاهمین سال خاموشی کمکم همه متوجه شدیم که پدر رفتم و به محض ورود گفتم :کاک شمار میآمد .این نوجوان نَراد قهاری ـ شمسالدین تو از پیش من نرو!
وی مقالهای نگاشته و به کار وی در رنگ و رویش پرید ،تا آنکه مثل گچ بود ،یعنی خیلی خوب تخته نرد بازی پدر با زبان چرب و نرم شرح کشافی
بگذرم! مورد کتاب َش َد اِلا زار ...اشارهای کرده دیوار سفید شد دانههای درشت عرق پا ُژوایته تاواریش؟!» میکرد .برادرم میدانست که صادق از استعداد و قلم شیرین صادق بیان
آقای دکتر خامهای میگفت: بودند .خاطرۀ من در مورد همین کتاب صادق پارازیت انداخت و گفت: تخته بازی میکند ،این بود که برای کرد ،فایدهای نداشت ،صادق هنوز
ـ از قضا پدر من هم مثل پدر تو بود .او و دیدار علامه قزوینی با پدرم علی بر پیشانیاش ظاهر گشت. شمسالدین بابات میخواد بگه روسی جلوگیری از تنش بیشتر گفت تخته ناراحت بود .برادرم با زرنگی ترتیبی داد
هم عادت متلک گویی بیپروا را داشت. یکمرتبه از جا بلند شد و به سرعت نرد را بیاورند .صادق که چشمش به تا مهمانها لبیتر کردند ،آنوقت بود که
باری ،پدر پس از اجرای وظیفه جواهرکلام است. آهنگ بیرون رفتن کرد ،اما در آستانه هم بلده! یواش یواش صادق راحت شد ،خندهای
مسخره کردن چند دقیقهای به فکر تاریخ دقیق این جریان درست به یادم در اتاق ...شکوفه کرد! به سفارش پدر به اصطلاح معروف لاسبیلی در تخته افتاد گفت: کرد ،و با مهمانها به احوالپرسی پرداخت.
نیست .حدود شصت سال پیش دبستان صادق ،چای پررنگ و نبات به او دادند، میکرد ولی در جای دیگر تلافیش را ـ کسی اینجا هست که تخته بازی در میان مهمانها مشدی گلین خانم
فرو رفت و بعد گفت: را تمام کرده بودم و آهنگ رفتن به نیمساعتطولکشیدتاحالشمعمولی در میآورد ،و من پیش خود شگفتزده هم بود ـ همان مشدی گلین خانم
ـ ا ّما این آقای قزوینی خیلی ُم ِد روز دبیرستان را داشتم؛ منزل ما در خیابان شد .شاعر با لحن مسخرهای گفت: شده بودم که چطور این دو شخصیت کند؟ قصهگوی الول ساتن .پدر عمداً او
و اروپاییه ،بیشتر در اروپا اقامت دارد تا دوشان تپه سابق ـ ژاله کنونی ـ در مثل بچهها با هم لج و لجبازی میکنند. شمسالدین گفت: را دعوت کرده بود چون این بانوی
ایران ،آنقدر فارسی حرف نزده که در شرق تهران بود ،نرسیده به بیمارستان استاد پاتیل شدی! یک بار که صادق خیلی شنگول بود، ـ آره همه بلدند ،بیا نبرد کنیم. سالخورده به شیوۀ حرفهای اهل منقل
این زبان کند است ،ا ّما در عربی ق ّهار آمریکایی و آب سردار .یک روز غروب با خونسردی جواب داد: راجع به ملیگرایی و ایرانیان اصیل برادرم و صادق چند دست بازی
است ،خانمش هم اروپایی است .چند پس از بازی با بچههای کوچه به خانه صحبت میکرد و در این زمینه تعصب کردند ،برادر باخت .بعد من جلو رفتم
وقت پیش در جایی گویا با شخصی آمدم .روانشاد مادرم گفت :لباست را آخه این کاره نیستم!! داشت .میگفت :این آدمهایی که امروز چند دست بازی کردیم ،صادق برنده
درگیری پیدا میکند و نمیتواند به مرتب کن ،مهمان محترمی داریم ،برو پس از آن آقای شاعر کتابچهای از در ایران میبینم سفید و بور هستند از شد .بعد نوبت به عبدی رسید ،شاید
زبان فارسی خوب حق مطلب را ادا خودت را معرفی کن .پرسیدم کیست؟ جیب درآورد و با صدای بلند برای نژاد اصیل آریایی تبار دارند ،برعکس بیش از ده دست با صادق بازی کرد و
کند ،خانمش به کمک او رفته به فارسی مهمانها شروع به خواندن کرد .این سیاهسوختههاازنژادمهاجمانیهستند بدون استثناء در تمام دورها عبدی برنده
ـ آقای قزوینی. شعری بود که در خلال آن به بزرگان که میهن اصیل ما را به تباهی کشیدند. شد ،صادق اینجا هم به قول خودش بُز
شکسته بسته به طرف میگوید: صدای خندههای بلند این مهمان و و بنیانگذاران مذهبی بیمهری و پدردرجوابشگفت:پسمعلوممیشه آورد .بعدها هرگاه صادق به منزل ما
ـ آگا (آقا) اینجور با این (قزوینی) پدر از اتاق دیگر به گوش میرسید. بیحرمتی میشد .حاضرین شروع تو نژادشناس هم هستی ،اینارو کجا یاد میآمد حتماً یکی دو دست با این و آن
رفتار نکن این پروته ژه Protegee خود را جمع و جور کرده ،در زدم و وارد کردند به خندیدن ،قیافه پدر جدی و گرفتی ،در هندسون؟ (هندوستان) بازی میکرد .اما از ترس بازنده شدن
شدم .مردی دیدم با قیافهای جذاب، بعد هم دژم شد ،بار دیگر رنگش پرید یک بار دیگر که عدهای میهمان هرگز دیگر با عبدی بازی نکرد!
رئیس الوزراء! لباسی مرتب ،تبسمی گیرا ،و چشمانی و از جا برخاست و بیرون رفت ،درون داشتیم چند نفر از صادق خواستند که آن روز با خوبی و خوشی تمام شد و
یعنی احترام او را نگهدار ،این شخص درخشان .سلام کردم ،در جواب گفت: باغچه ،من به بدنبالش .شروع کرد به برای من در آن دوران روز بزرگی بود.
ـوعلیکمال ّسلام،اهل ًاوسهل ًا،شس َمک کندن گوجهفرنگی .سخت عصبی شده موقعی بود که تازه با مجلات و روزنامهها
مورد حمایت نخست وزیر است. بود ،گوجهها از دستش میریخت .از همکاری میکردم و وقتی نامم بر بالای
یا ولدی؟
دنباله دارد
مقاله یا ترجمهای چاپ میشد خیلی نظرش را دربارۀ احمد کسروی بگوید .درون اتاق صدای شاعر بلند بود .او *اشارهای است به سرود ملکالشعراء بهار
شاد میشدم .خیلی میل داشتم ببینم صادق پس از مدتی مقدمهچینی گفت :میخواند ،صادق دست میزد ،دیگران ای دیو سفید پای دربند ای مادر گیتی ای دماوند
کسی که تقریباً تا آخر این راه را رفته کسروی آدم باسوادی بود ،خیلی هم هم میخندیدند .پس از چند دقیقه صادق این قطعه را تا به آخر به همین سبک مورد تمسخر قرار داده بود.