Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و هفتم ـ شماره ۲۷۹ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪1۷45‬‬
                                                                                                                                                                ‫جمعه ‪ ۲8‬شهریورماه تا پنجشنبه‪ ٣‬مهرماه ‪۱٣99‬خورشیدی‬

‫اصل ًا سر در نیاورم چه میگوید‪ ،‬چرا‬        ‫خاطراتی از علی جواهر کلام ـ به کوشش فرید جواهر کلام (بخش ‪)1‬‬                                                                                                   ‫درگیری دوستانه هدایت و‬
       ‫با من به عربی حرف میزند؟‬                                                                                                                                                                                            ‫جواهر کلام‬

‫خیره خیره به او نگاه کردم‪ .‬پدر‬                                                                                                                                                                          ‫دوستان توصیه کردهاند که شرح‬
                                                                                                                                                                                                        ‫معاشرتها و رفت و آمدهای پدرم با‬
                   ‫خندید و گفت‪:‬‬           ‫صادق هدایت تنها کسی بود که از پس‬                                                                                                                              ‫نویسندگان‪ ،‬شاعران‪ ،‬و نامآوران دوران‬
‫ـاستاد‪،‬فریدعربینمیفهمد‪،‬بلدنیست‪.‬‬                                                                                                                                                                         ‫خودش را به صورت گزیده و فشرده و‬
‫ـ چرا بلد نیست‪ ،‬بالاخره یک رگش‬                                                                                                                                                                          ‫در قالب خاطرات فرهنگی شرح دهم‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                        ‫در میان این شخصیتها و این‬
                   ‫که عرب است!‬                                                      ‫زبان پدرم بر میآمد!‬                                                                                                 ‫معاشرتها‪ ،‬آنکهپیش ازهمه مرا جذب‬
‫پدر خنده دیگری تحویل داده و به‬                                                                                                                                                                          ‫میکرد و خاطراتش شفاف و زنده در‬
                                                                                                                                                                                                        ‫ذهنم باقی مانده است‪ ،‬معاشرتهای‬
                    ‫مسخره گفت‪:‬‬
                                                                                                                                                                                                                   ‫پدر با صادق هدایت بود‪.‬‬
‫ـ انتظار دارید با همون یه رگ با شما‬                                                                                                                                                                     ‫پس از مرگ صادق‪ ،‬دورانی پیش‬
                                                                                                                                                                                                        ‫آمد که بسیاری از افراد حتی اگر فقط‬
‫حرف بزند؟!‬                                                                                                                                                                                              ‫سلام و علیکی با آن شادروان داشتند یا‬
                                                                                                                                                                                                        ‫فیالمثل خانهشان در نزدیکی وی بود‪،‬‬
‫قزوینی از این شوخی از ته دل خندید‬                                                                                                                                                                       ‫مسأله را با آب و تاب‪ ،‬رنگ و روغن‪ ،‬و‬
                                                                                                                                                                                                        ‫درشتنمایی شرح میدادند تا در سایه‬
‫و بعد از مدتی گفت‪:‬‬                                                                                                                                                                                      ‫آن‪ ،‬خود را هم به نوعی مطرح کنند‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                        ‫خوشحالم که در آن دوران خاموش‬
‫ـ تو به این جوونی پسر به این بزرگی‬                                                                                        ‫شادروان علی جواهر کلام به عنوان‬                                               ‫بودهام و باز هم شادم از اینکه این‬
               ‫داری؟ عجیب است!‬                                                                                            ‫نویسنده‪ ،‬مترجم و روزنامهنگار اشتهار‬                                           ‫خاطرات را نه به عنوان بزرگنمایی که‬
                  ‫پدر جواب داد‪:‬‬                                                                                           ‫داشت اما در زندگی هشتاد سالۀ خود‬                                              ‫به خاطر طبیعت طنزش مینویسم‪ ،‬در‬
                                                                                                                          ‫( ‪ 135۰‬ـ ‪ 1۲۷5‬شمسی) به کارهای‬                                                 ‫حقیقتمعاشرتوبرخورددوشخصیت‬
‫ـ شمسالدین پسر دیگرم از او هم‬                                                                                                                                                                           ‫بذلهگو و شوخ و بسیار با ذوق را که سر‬

‫بزرگتر است‪.‬‬                                                                                                               ‫مختلف از معلمی تا عضویت وزارت امور‬                                                      ‫بسر یکدیگر میگذاشتند‪.‬‬

‫قزوینی سری تکان داده گفت‪:‬‬                                                                                                 ‫خارجه پرداخت‪ .‬او به زبانهای عربی‪،‬‬                                                          ‫صادق در خانه ما‬

‫ـ اَع َجب ِمن َعجیب!‬                                                                                                      ‫انگلیسی‪ ،‬روسی تسلط کامل داشت و‬                                                ‫نخستین بار که صادق به خانه ما آمد‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                        ‫در قلهک منزل داشتیم؛ حدود پنجاه و‬
‫ـتازهفروغدخترمازاوهمبزرگتراست!‬                                                                                            ‫خاطراتش همان قدر شیرین و خواندنی‬                                              ‫دو یا پنجاه و سه سال پیش‪ .‬قلهک‪ ،‬دو‬
                                                                                                                                                                                                        ‫راهی آهسته‪ ،‬نرسیده به کوچه یخچال‬
‫ـ َمظ َهر ال َعجایب!‬                                                                                                                                            ‫است که نوشتههایش‪.‬‬                       ‫که در حقیقت یک خانه بود و یک‬
                                                                                                                                                                                                        ‫بیابان‪ .‬این خانه اجارهای بوستانی بود‬
‫پس از این گفتگوی نیمه عربی نیمه‬                                                                                           ‫فرید جواهر کلام‪ ،‬یکی از دو فرزند‬                                              ‫که صاحبش در آن انواع صیفیجات از‬
                                                                                                                                                                                                        ‫قبیل کدو‪ ،‬گوجهفرنگی و‪ ...‬کاشته بود‪.‬‬
‫فارسی به کار خود پرداختند‪ .‬چند کتاب‬                                                                                       ‫علی جواهر کلام‪ ،‬خاطراتی از پدر خود‬                                            ‫برادرم شمسالدین ـ در حال حاضر‬
                                                                                                                                                                                                        ‫دکتر جواهر کلام ـ در دانشکده‬
‫قدیمی عربی روی میز در برابرشان بود و‬                                                                                      ‫به علاوه گزیدهای از مقالات وی در کتابی‬                                        ‫هنرهای زیبا (دانشگاه تهران) فعالیت‬
‫مرتباً عربی میخواندند و برای یکدیگر‬                                                                                       ‫کم حجم اما خواندنی گردآورده است‪.‬‬                                              ‫داشت‪ .‬دوستان و هواخواهان صادق در‬
‫تفسیر و ترجمه میکردند‪ .‬ظاهرا علامه‬                                                                                        ‫ما از این کتاب‪ ،‬فصلی را که به نشست‬                                            ‫آن زمان برای اینکه کمکی به زندگی‬
‫قزوینی که مشغول تحقیق درباره کتاب‬                                                                                         ‫و برخاستهای دوستانه جواهر کلام با‬                                             ‫وی کرده باشند‪ ،‬ترتیبی داده بودند که‬
‫« َش َد الازار» بود‪ ،‬در این زمینه برای‬                                                                                    ‫تنی چند از مشاهیر ادبی و مطبوعاتی‬                                             ‫او به عنوان مترجم زبان فرانسه در آن‬
                                                                                                                          ‫همزمان خود‪ ،‬از جمله صادق هدایت‪،‬‬                                               ‫دانشکده استخدام شود ـ گمان دارم با‬
          ‫مشورت نزد پدر آمده بود‪.‬‬                                                                                         ‫محمد مسعود‪ ،‬محمد قزوینی‪ ،‬احمد‬                                                 ‫حقوق ماهانه هفتصد تومان! ـ در آن‬
‫پس از چند دقیقه اتاق را ترک کرده و‬                                                                                        ‫کسروی و صادق سرمد اختصاص دارد‬                                                 ‫موقع رئیس این هنرکده آقای اسدالله‬
‫بیرون آمدم‪ .‬بحث آنها چندین ساعت به‬                                                                                        ‫برای مطالعۀ شما برگزیدهایم که در چند‬
‫درازا انجامید تا سرانجام مهمان محترم‬                                                                                                                                                                                       ‫قهرمانپور بود‪.‬‬
                                                                                                                                               ‫شماره میخوانید‪.‬‬                                          ‫برادرم همکار خود صادق را برای‬
            ‫خداحافظی کرد و رفت‪.‬‬                                                                                                                                                                         ‫آشنایی با پدر و صرف ناهار به منزل‬
                                                                                                                                                                                                        ‫ما دعوت کرد‪ .‬این را بگویم که صادق‬
‫پس از رفتنش‪ ،‬پدر خسته‪ ،‬ا ّما تبسم‬                   ‫صدای شاعر بلند شد که‪:‬‬           ‫باسواد‪ ،‬اما حیف که اون عادت کتاب‬      ‫چه وضعی پیدا کرده است‪ .‬کتابهای‬        ‫بود‪ .‬گفته بود او بیاید و به کار خود‬     ‫در آن زمان شهرت آن چنانی نداشت‪،‬‬
           ‫بر لب نزد ما آمد و گفت‪:‬‬        ‫استاد بیا تو‪ ،‬ما مهمان تو هستیم‪،‬‬          ‫سوزوندنش کارش را خراب کرد‪ ،‬چطور‬       ‫وقوق صاحاب‪ ،‬ولنگاری‪ ،‬و سه قطره‬        ‫بپردازد‪ ،‬تا صادق اگر خواست خجالت‬        ‫تازه میرفت که به عنوان یک نویسنده‬
                                          ‫فلانیفرمودهاَک َرمالضیفولوکانکافراً!‬      ‫میشه یه آدم محقق کتاب بسوزونه‪ ،‬پس‬     ‫خون را خوانده بودم‪ .‬برایم غیرقابل‬                                             ‫نوگرا به جامعه معرفی شود‪ .‬دانشجویان‬
‫ـ خستهام کرد‪ ،‬این هم شد تحقیق؟‬                                                      ‫فرقش با کتابسوزها چیه؟! اشکال دیگه‬    ‫قبول بود که مشاهده کنم نویسنده‬                 ‫نکشد و در کنار او بنشیند‪.‬‬      ‫و روشنفکران با کتابهای انگشت‬
‫بعد با تلفظ غلیظ عربی گفت‪َ :‬ش َد الازار‬         ‫پدر با صدای بلند جواب داد‪:‬‬          ‫کسروی مخالفتش با شعر و شاعری بود‪،‬‬     ‫این کتابها مثل بچهها حرف میزند‪،‬‬       ‫باری ناهار آوردند‪ ،‬همان کدوهای‬          ‫شمارش کم و بیش آشنا بودند‪ ،‬اما‬
‫ل ِحط اِلاوزار فی زیارته مزارا ِت شیراز‬   ‫جو ِن این ضیف! خوردین و نوشیدین‬           ‫خودش در جوونی نتونسته بود شعر بگه‬     ‫خجالت میکشد‪ ،‬سربزیر و محجوب‬           ‫زرد خوشمزه به صورت خورش با کته‬          ‫نویسندگان و شاعران مشهور آن‬
‫یعنی چه؟ یعنی «کمر همت بستن‬               ‫و از شما پذیرایی شد اقل ًا دیگه زبون‬                                            ‫است‪ ،‬اما وقتی سر حال میآید‪ ،‬یک‬        ‫فراوان‪ ،‬در کنارش هم ماست و خیار‬         ‫دوران اصل ًا او را قبول نداشتند‪ .‬خودش‬
‫جهت پالایش گناهان‪ ،‬از طریق زیارت‬                                                      ‫حال با شاعران مخالفت میکرد و‪...‬‬     ‫باره شخصیت دیگری پیدا میکند‪،‬‬          ‫و دوغ‪ ،‬و السلام‪ .‬این بود سفرۀ رنگین‬
‫گورستانهای شیراز!» هه هه! آخون ِد‬                             ‫درازی نکنین!‬          ‫پدر مهلت نداد حرفش را تمام کند‬        ‫دکتر َجکبل میرود و مسترهاید‬           ‫که‪ ،‬با آن‪ ،‬نویسندهای از نویسندۀ دیگر‬                            ‫میگفت‪:‬‬
                                          ‫چند دقیقه گذشت‪ ،‬بعد شاعر سپر‬              ‫و گفت‪َ :‬صب کن‪ ،‬خیلیها با شاعرا‬        ‫جایش میآید‪ ،‬یا برعکس! در حالی که‪،‬‬     ‫پذیرایی میکرد‪ .‬صادق از ناهار خیلی‬       ‫ـ این پیر و پاتالها به من لقب دادهاند‬
                       ‫بی عمامه!‬                                                    ‫مخالفت کردن‪ ،‬اونارو مسخره کردن‪ .‬بیا‬   ‫برخلاف آن داستان‪ ،‬هر دو شخصیت‬         ‫خوشش آمد‪ ،‬بعد از غذا وسایل مشدی‬
‫ما همه خندیدیم‪ .‬ا ّما این که پدر‬                    ‫انداخت و گفت‪ :‬باشد‪ ،‬بیا!‬        ‫این نمونهش‪« :‬ای دیو سفید پای دربند‬                                          ‫گلین خانم را آوردند‪ .‬صادق با دیدن‬                  ‫«اَف َع ُل ال َتفضیل اَحمق!»‬
‫مهمان دانشمند خود را مسخره کرد و‬          ‫پدر با وقار تمام به اتاق برگشت‪ .‬در‬                                                ‫این نویسنده دوست داشتنی بودند‪.‬‬      ‫آن چشمانش برق زد و به لبانش تبسم‬        ‫ظهر پاییز بود‪ ،‬ما همه منتظر بودیم تا‬
‫او را آخوند بیعمامه خواند‪ ،‬به هیچ وجه‬     ‫صندلی مخصوص خودش نشست‪،‬‬                            ‫ـ شکل تو مثا ِل کلّۀ قند!!»*‬  ‫بعد از آن صادق مرتباً به خانه میآمد‪،‬‬                                          ‫نویسندهای که این همه برادر بزرگم از‬
‫دلیل عدم ارادت و محبت او نسبت به‬          ‫سکوت بسیار تلخی حکمفرما شد‪،‬‬               ‫صادق جوش آورد‪ ،‬ناراحت شد‪ ،‬از جا‬       ‫هر دفعه بیشتر از پیش خودمانی‬                                  ‫نشست‪...‬‬         ‫او تعریف میکرد به منزل ما وارد شود‪.‬‬
‫عل ّامه نبود‪ .‬او همه را مسخره میکرد‪،‬‬      ‫عبدی مرتباً جلو مهمانها استکانهای‬                                               ‫میشد‪ ،‬و اندکاندک شوخی و جدی‬           ‫تا این لحظه‪ ،‬مطابق معمول و مثل‬          ‫در زدند‪ ،‬من پیش رفتم و در را باز‬
‫از دوست و دشمن هیچکس نبود که‬                                                                       ‫برخاست و صدا زد‪:‬‬       ‫پا در کفش پدر میکرد‪ .‬شادروان دکتر‬     ‫همیشه‪،‬پدرمتکلموحدهبود‪،‬دورسخن‬            ‫کردم؛ برادرم با جوانی خوشپوش‪ ،‬لاغر‬
‫در زمینه مسخره شدن از دم تیغ بی‬                      ‫شستی چای قرار میداد‪.‬‬                ‫آی‪ ،‬عبدی خان‪ ،‬تخته رو بیار!‬                                            ‫دست او بود همه به حرفهایش توجه‬          ‫اندام‪ ،‬با سری بزرگ و پر مو و عینکی‬
‫دریغ پدر نگذشته باشد‪ ،‬حتی گربههای‬         ‫دوستان صادق میدانند که او عادت‬            ‫و بدینترتیب مشغول بازی تخته‬                   ‫شفق ـ رضازاده ـ گفته بود‪:‬‬     ‫داشتند‪ ،‬اما حالا صادق میخواست دور‬       ‫براق در آستانه در ایستاده بود‪ .‬در دل‬
‫خود را هم مسخره میکرد! او حاضر بود‬        ‫داشت با انگشت سبابه دست راست‬              ‫نرد شد و کارگردانی مجلس به دست‬        ‫هنر جواهر کلام این است که وقتی‬        ‫را از دست او بگیرد! نخستین حملهای‬
‫یک لطیفه‪ ،‬متلک بجا و خندهدار‪ ،‬در‬          ‫به در و دیوار چیز مینوشت‪ .‬از برادر‬                                              ‫صحبتش گل میکند با تردستی تمام‬                                                      ‫گفتم‪« :‬عجب کله بزرگی داره»‬
‫مورد کسی بگوید حتی اگر به بهای تباه‬       ‫پرسیده بودم او چرا چنین میکند؟‬                                    ‫پدر افتاد‪.‬‬    ‫میخواهد ثابت کند که کوه هیمالیا‬         ‫که صادق به پدر کرد این گونه بود‪:‬‬                ‫ـ این برادرم فرید است‪.‬‬
                                          ‫جواب داده بود آنقدر عشق نویسندگی‬                                                ‫همان آبشار نیاگاراست! و جالبتر‬         ‫ـ جواهر کلام‪ ،‬شما منبری بودی؟!‬
        ‫کردن سرنوشت طرف باشد‪.‬‬                                                                       ‫مرگ بر‪...‬‬             ‫آنکه شنوندگان هم دلشان میخواهد‬                                                ‫با فروتنی و مهربانی دست خود را‬
‫دکتر انور خامهای چندی پیش از قول‬                 ‫دارد که نمیتواند آرام بگیرد‪.‬‬                                                                                                   ‫ـ منظورت چیه؟‬           ‫پیش آورد‪ ،‬دست دادیم‪ ،‬تعارفی کردم‪،‬‬
‫خودم به من میگفتند ـ یعنی مطلبی‬           ‫حال در این سکوت تلخ‪ ،‬صادق شروع‬            ‫و اما شدیدترین درگیری این دو نفر‬                             ‫باور کنند!!‬    ‫ـ یعنی آشیخ بودی؟ آخوند بودی؟‬           ‫وارد شدند‪ .‬صادق نظری به باغچه‬
‫را من در جوانی به ایشان گفته بودم‬         ‫کرد با انگشتش به دیوار چیز نوشتن‪.‬‬         ‫بدینترتیب اتفاق افتاد‪ :‬یک بار صادق‬    ‫در مورد صادق این جریان اصل ًا و‬       ‫منبر میرفتی؟ که این جور یه ریز حرف‬      ‫سرسبز انداخت‪ .‬کدوهای زرد در نور‬
‫و حالا یادم رفته بود و اکنون ایشان‬        ‫مرتب مینوشت‪ ،‬شادروان سرتیپ‬                ‫با اطلاع قبلی شاعری را با خودش‬        ‫ابداًصادق نبود! به محض آنکه صحبت‬                                              ‫آفتاب برق میزدند‪ .‬بدون مقدمه از‬
‫یادآوری میکردند ـ مطلب این بود که‬                                                   ‫برای صرف ناهار و همین برنامهها به‬     ‫پدر ُگل میکرد او پارازیت میانداخت‪،‬‬                 ‫میزنی؟ چه خبره بابا!‬       ‫برادرم پرسید‪« :‬برای ناهار از این کدوها‬
‫جواهرکلام در این زمینه مانند مرحوم‬               ‫بهرامی دایی باذوق من گفت‪:‬‬          ‫خانه ما آورد‪ .‬این شاعر (که هر چه‬      ‫مسخره و مچگیری میکرد‪ .‬یک بار‬          ‫پدرم که کم و بیش جا خورده بود‪،‬‬
‫ملانصرالدین عمل میکرد‪ :‬یک روز ملا‬         ‫شمسالدین‪ ،‬ببین آقای نویسنده بر‬            ‫میکنم نامش به یادم نمیآید) مردی‬       ‫که صحبت پدر کامل ًا گل کرده بود‪،‬‬                                                                ‫درست کردن؟»‬
‫و زنش در حیاط خانه ایستاده بودند‪ ،‬در‬                                                ‫بود قوی هیکل‪ ،‬لوده‪ ،‬و بیرو دربایستی‬   ‫برای حاضران میگفت‪« :‬در آکادمی‬            ‫یک دور خیز معنوی کرد و گفت‪:‬‬                                    ‫ـ آره‬
                                           ‫دیوار چه مینویسد ما که نفهمیدیم‪.‬‬         ‫همه را مسخره میکرد‪ ،‬و خلاصه از‬        ‫مسکو بودم‪ ،‬علیاُف ایرانشناس‪ ،‬شعر‬      ‫ـ باریکالله‪ ،‬زبون واکردی؟ تا حال‬
                 ‫زدند‪ .‬ملا پرسید‪:‬‬         ‫برادر با دقت به دست صادق نگاه کرد‪،‬‬        ‫خودش بسیار متشکر بود‪ .‬با همه اینها‬    ‫فارسی میخواند و مرتباً اشتباه میکرد‪،‬‬                                          ‫تبسم به لبش آمد‪ ،‬گیاهخوار بود‪.‬‬
                        ‫ـ کیه؟‬                                                      ‫شعرهایش بسیار موزون‪ ،‬روان‪ ،‬زیبا‪ ،‬و‬    ‫فریاد زدم آقای علیاُف این شعر مال‬                        ‫چرا لال بودی؟‬        ‫پدرم جلو آمد و با رویی گشاده و‬
                                                         ‫بعد خندید و گفت‪:‬‬           ‫با قافیه و محکم بود‪ .‬صادق در کنار او‬  ‫شبستری است نه جامی‪ ،‬بیا ایران‬         ‫از این حرف همه خندیدند‪ ،‬صادق‬            ‫احترامی تمام او را به اتاق برد‪ .‬پدر‪ ،‬برای‬
      ‫طرف از پشت در جواب داد‪:‬‬                 ‫مینویسد‪ :‬مرگ بر جواهر کلام!‬           ‫خیلی احساس آرامش میکرد‪ ،‬مثل‬                                                 ‫جواب تند دیگری داد‪ .‬شمسالدین‬            ‫پذیرایی صادق هدایت‪ ،‬یکی دو رفیق‬
                         ‫ـ منم‪.‬‬                                                     ‫کودکی که بزرگترش را برای جنگ‬                        ‫فارسی یادت بدهم!»‬       ‫زرنگ که متوجه شد اوضاع هارمونی‬          ‫اهل ـ در سرای امن! ـ دعوت کرده بود‪.‬‬
                                          ‫َش َّد اِلا زار لِ َح َط الا وزار فی‪...‬‬                                         ‫صادق بلافاصله وسط حرفش دوید‬                                                   ‫همه با ارادت تمام مقدمش را گرامی‬
              ‫ملا بیدرنگ گفت‪:‬‬                                                                             ‫آورده باشد!‬     ‫و گفت‪ :‬شمسالدین بابات عجب‬                                ‫ندارد فریاد زد‪:‬‬      ‫داشتند‪ ،‬اما همان اتاق ساده پدر و همان‬
               ‫ـ خاک بر سر زنم!‬           ‫علامه شیخ محمد خان قزوینی از‬              ‫آقای شاعر‪ ،‬پس از لب تر کردن و‬                                                 ‫ـ عبدی خان‪ ،‬تختهرو وردار و بیا‪.‬‬       ‫یک دو تا دوست‪ ،‬به اصطلاح عامیانه‪،‬‬
‫زنش به او پرخاش کرد که مرد چه‬             ‫دانشمندان و پژوهشگران قدیمی بود‪.‬‬          ‫صرف غذا در کنار مشدی گلین خانم‬                   ‫حافظهای داره‪ ،‬یاد بگیر!‬    ‫این عبدی خان‪ ،‬خانه شاگردی بود که‬        ‫صادق را گرفت! کم و بیش دستپاچه‬
           ‫میگویی؟ ملا پاسخ داد‪:‬‬          ‫آخرین بار شادروان دکتر عبدالحسین‬                                                ‫پدر برای مهمانها میگفت‪« :‬سفر دوم‬      ‫در منزل ما با من و برادرم بزرگ شده‬      ‫شد‪ ،‬به برادرم چسبید و آهسته گفت‪:‬‬
‫ـ عزیزم‪ ،‬آخر من به خاطر تو که‬             ‫زرین کوب در شماره ششم مجلۀ بخارا‪،‬‬             ‫نشست‪ ...‬پدر هم با آنها نشست‪...‬‬    ‫مسکو به ملاقات رهبر کمونیستها‬         ‫بود‪ ،‬در حقیقت از اعضای خانوادۀ ما به‬
‫نمیتوانم از یک قیافه به این قشنگی‬         ‫به مناسبت پنجاهمین سال خاموشی‬             ‫کمکم همه متوجه شدیم که پدر‬            ‫رفتم و به محض ورود گفتم‪ :‬کاک‬          ‫شمار میآمد‪ .‬این نوجوان نَراد قهاری‬        ‫ـ شمسالدین تو از پیش من نرو!‬
                                          ‫وی مقالهای نگاشته و به کار وی در‬          ‫رنگ و رویش پرید‪ ،‬تا آنکه مثل گچ‬                                             ‫بود‪ ،‬یعنی خیلی خوب تخته نرد بازی‬        ‫پدر با زبان چرب و نرم شرح کشافی‬
                          ‫بگذرم!‬          ‫مورد کتاب َش َد اِلا زار‪ ...‬اشارهای کرده‬  ‫دیوار سفید شد دانههای درشت عرق‬                       ‫پا ُژوایته تاواریش؟!»‬  ‫میکرد‪ .‬برادرم میدانست که صادق‬           ‫از استعداد و قلم شیرین صادق بیان‬
      ‫آقای دکتر خامهای میگفت‪:‬‬             ‫بودند‪ .‬خاطرۀ من در مورد همین کتاب‬                                                   ‫صادق پارازیت انداخت و گفت‪:‬‬        ‫تخته بازی میکند‪ ،‬این بود که برای‬        ‫کرد‪ ،‬فایدهای نداشت‪ ،‬صادق هنوز‬
‫ـ از قضا پدر من هم مثل پدر تو بود‪ .‬او‬     ‫و دیدار علامه قزوینی با پدرم علی‬                   ‫بر پیشانیاش ظاهر گشت‪.‬‬        ‫شمسالدین بابات میخواد بگه روسی‬        ‫جلوگیری از تنش بیشتر گفت تخته‬           ‫ناراحت بود‪ .‬برادرم با زرنگی ترتیبی داد‬
‫هم عادت متلک گویی بیپروا را داشت‪.‬‬                                                   ‫یکمرتبه از جا بلند شد و به سرعت‬                                             ‫نرد را بیاورند‪ .‬صادق که چشمش به‬         ‫تا مهمانها لبیتر کردند‪ ،‬آنوقت بود که‬
‫باری‪ ،‬پدر پس از اجرای وظیفه‬                                ‫جواهرکلام است‪.‬‬           ‫آهنگ بیرون رفتن کرد‪ ،‬اما در آستانه‬                            ‫هم بلده!‬                                              ‫یواش یواش صادق راحت شد‪ ،‬خندهای‬
‫مسخره کردن چند دقیقهای به فکر‬             ‫تاریخ دقیق این جریان درست به یادم‬         ‫در اتاق‪ ...‬شکوفه کرد! به سفارش‬        ‫پدر به اصطلاح معروف لاسبیلی در‬                         ‫تخته افتاد گفت‪:‬‬        ‫کرد‪ ،‬و با مهمانها به احوالپرسی پرداخت‪.‬‬
                                          ‫نیست‪ .‬حدود شصت سال پیش دبستان‬             ‫صادق‪ ،‬چای پررنگ و نبات به او دادند‪،‬‬   ‫میکرد ولی در جای دیگر تلافیش را‬       ‫ـ کسی اینجا هست که تخته بازی‬            ‫در میان مهمانها مشدی گلین خانم‬
              ‫فرو رفت و بعد گفت‪:‬‬          ‫را تمام کرده بودم و آهنگ رفتن به‬          ‫نیمساعتطولکشیدتاحالشمعمولی‬            ‫در میآورد‪ ،‬و من پیش خود شگفتزده‬                                               ‫هم بود ـ همان مشدی گلین خانم‬
‫ـ ا ّما این آقای قزوینی خیلی ُم ِد روز‬    ‫دبیرستان را داشتم؛ منزل ما در خیابان‬      ‫شد‪ .‬شاعر با لحن مسخرهای گفت‪:‬‬          ‫شده بودم که چطور این دو شخصیت‬                                    ‫کند؟‬         ‫قصهگوی الول ساتن‪ .‬پدر عمداً او‬
‫و اروپاییه‪ ،‬بیشتر در اروپا اقامت دارد تا‬  ‫دوشان تپه سابق ـ ژاله کنونی ـ در‬                                                ‫مثل بچهها با هم لج و لجبازی میکنند‪.‬‬                 ‫شمسالدین گفت‪:‬‬             ‫را دعوت کرده بود چون این بانوی‬
‫ایران‪ ،‬آنقدر فارسی حرف نزده که در‬         ‫شرق تهران بود‪ ،‬نرسیده به بیمارستان‬                      ‫استاد پاتیل شدی!‬        ‫یک بار که صادق خیلی شنگول بود‪،‬‬            ‫ـ آره همه بلدند‪ ،‬بیا نبرد کنیم‪.‬‬     ‫سالخورده به شیوۀ حرفهای اهل منقل‬
‫این زبان کند است‪ ،‬ا ّما در عربی ق ّهار‬    ‫آمریکایی و آب سردار‪ .‬یک روز غروب‬                    ‫با خونسردی جواب داد‪:‬‬        ‫راجع به ملیگرایی و ایرانیان اصیل‬      ‫برادرم و صادق چند دست بازی‬
‫است‪ ،‬خانمش هم اروپایی است‪ .‬چند‬            ‫پس از بازی با بچههای کوچه به خانه‬                                               ‫صحبت میکرد و در این زمینه تعصب‬        ‫کردند‪ ،‬برادر باخت‪ .‬بعد من جلو رفتم‬
‫وقت پیش در جایی گویا با شخصی‬              ‫آمدم‪ .‬روانشاد مادرم گفت‪ :‬لباست را‬                     ‫آخه این کاره نیستم!!‬      ‫داشت‪ .‬میگفت‪ :‬این آدمهایی که امروز‬     ‫چند دست بازی کردیم‪ ،‬صادق برنده‬
‫درگیری پیدا میکند و نمیتواند به‬           ‫مرتب کن‪ ،‬مهمان محترمی داریم‪ ،‬برو‬          ‫پس از آن آقای شاعر کتابچهای از‬        ‫در ایران میبینم سفید و بور هستند از‬   ‫شد‪ .‬بعد نوبت به عبدی رسید‪ ،‬شاید‬
‫زبان فارسی خوب حق مطلب را ادا‬             ‫خودت را معرفی کن‪ .‬پرسیدم کیست؟‬            ‫جیب درآورد و با صدای بلند برای‬        ‫نژاد اصیل آریایی تبار دارند‪ ،‬برعکس‬    ‫بیش از ده دست با صادق بازی کرد و‬
‫کند‪ ،‬خانمش به کمک او رفته به فارسی‬                                                  ‫مهمانها شروع به خواندن کرد‪ .‬این‬       ‫سیاهسوختههاازنژادمهاجمانیهستند‬        ‫بدون استثناء در تمام دورها عبدی برنده‬
                                                           ‫ـ آقای قزوینی‪.‬‬           ‫شعری بود که در خلال آن به بزرگان‬      ‫که میهن اصیل ما را به تباهی کشیدند‪.‬‬   ‫شد‪ ،‬صادق اینجا هم به قول خودش بُز‬
     ‫شکسته بسته به طرف میگوید‪:‬‬            ‫صدای خندههای بلند این مهمان و‬             ‫و بنیانگذاران مذهبی بیمهری و‬          ‫پدردرجوابشگفت‪:‬پسمعلوممیشه‬             ‫آورد‪ .‬بعدها هرگاه صادق به منزل ما‬
‫ـ آگا (آقا) اینجور با این (قزوینی)‬        ‫پدر از اتاق دیگر به گوش میرسید‪.‬‬           ‫بیحرمتی میشد‪ .‬حاضرین شروع‬             ‫تو نژادشناس هم هستی‪ ،‬اینارو کجا یاد‬   ‫میآمد حتماً یکی دو دست با این و آن‬
‫رفتار نکن این پروته ژه ‪Protegee‬‬           ‫خود را جمع و جور کرده‪ ،‬در زدم و وارد‬      ‫کردند به خندیدن‪ ،‬قیافه پدر جدی و‬      ‫گرفتی‪ ،‬در هندسون؟ (هندوستان)‬          ‫بازی میکرد‪ .‬اما از ترس بازنده شدن‬
                                          ‫شدم‪ .‬مردی دیدم با قیافهای جذاب‪،‬‬           ‫بعد هم دژم شد‪ ،‬بار دیگر رنگش پرید‬     ‫یک بار دیگر که عدهای میهمان‬                ‫هرگز دیگر با عبدی بازی نکرد!‬
                    ‫رئیس الوزراء!‬         ‫لباسی مرتب‪ ،‬تبسمی گیرا‪ ،‬و چشمانی‬          ‫و از جا برخاست و بیرون رفت‪ ،‬درون‬      ‫داشتیم چند نفر از صادق خواستند که‬     ‫آن روز با خوبی و خوشی تمام شد و‬
‫یعنی احترام او را نگهدار‪ ،‬این شخص‬         ‫درخشان‪ .‬سلام کردم‪ ،‬در جواب گفت‪:‬‬           ‫باغچه‪ ،‬من به بدنبالش‪ .‬شروع کرد به‬                                           ‫برای من در آن دوران روز بزرگی بود‪.‬‬
                                          ‫ـوعلیکمال ّسلام‪،‬اهل ًاوسهل ًا‪،‬شس َمک‬      ‫کندن گوجهفرنگی‪ .‬سخت عصبی شده‬                                                ‫موقعی بود که تازه با مجلات و روزنامهها‬
     ‫مورد حمایت نخست وزیر است‪.‬‬                                                      ‫بود‪ ،‬گوجهها از دستش میریخت‪ .‬از‬                                              ‫همکاری میکردم و وقتی نامم بر بالای‬
                                                                  ‫یا ولدی؟‬
  ‫دنباله دارد‬

‫مقاله یا ترجمهای چاپ میشد خیلی نظرش را دربارۀ احمد کسروی بگوید‪ .‬درون اتاق صدای شاعر بلند بود‪ .‬او *اشارهای است به سرود ملکالشعراء بهار‬
‫شاد میشدم‪ .‬خیلی میل داشتم ببینم صادق پس از مدتی مقدمهچینی گفت‪ :‬میخواند‪ ،‬صادق دست میزد‪ ،‬دیگران ای دیو سفید پای دربند ای مادر گیتی ای دماوند‬
‫کسی که تقریباً تا آخر این راه را رفته کسروی آدم باسوادی بود‪ ،‬خیلی هم هم میخندیدند‪ .‬پس از چند دقیقه صادق این قطعه را تا به آخر به همین سبک مورد تمسخر قرار داده بود‪.‬‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18