Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و هفتم ـ شماره ۲۸۰ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪1۷46‬‬
                                                                                                                                                                                               ‫جمعه ‪ 4‬تا پنجشنبه‪ ۱0‬مهرماه ‪۱۳۹۹‬خورشیدی‬

‫و تصنیف میخواند و بهقول پدر آدمی‬         ‫خاطراتی از علی جواهر کلام ـ به کوشش فرید جواهر کلام (بخش ‪ ۲‬و ‪)3‬‬                                                                                       ‫=ماجرای کسروی و زن‬
‫بود برهنه خوشحال؛ کاریکاتوری بود‬
‫متحرک! بزرگترهایش این وظیفه‬               ‫دیدار جواهرکلام با محمد قزوینی و محمد‬                                                                                                                          ‫عرب در خانۀ ما‬
‫را به او محول کرده بودند که‬                ‫مسعود و مبادلۀ شوخی و جدی بین آنها‬
‫یک بادبزن بزرگ کربلایی را در‬                                                                                                                                                                   ‫= افسوس که آن زمان‬
‫آب سبزرنگ حوض فرو کند و‬                                                                                            ‫شادروان علی جواهر کلام به عنوان‬
‫برای خنک کردن مهمانها و دور‬                                                                                        ‫نویسنده‪ ،‬مترجم و روزنامهنگار اشتهار‬                                         ‫وسایل فیلمبرداری نبود‬
‫کردن مگسها آنها را باد بزند! (کولر‬                                                                                 ‫داشت اما در زندگی هشتاد سالۀ خود‬
‫طبیعی!)‪ .‬طبیعی است این بادبزن‬                                                                                      ‫( ‪ 135۰‬ـ ‪ 1۲۷5‬شمسی) به کارهای‬                                               ‫وال ّا فیلم این ماجرا جایزه‬
‫مرطوب هنگام حرکت دادن‪ ،‬از‬                                                                                          ‫مختلف از معلمی تا عضویت وزارت امور‬
‫آن آب آلوده بر سر و روی مهمانها‬                                                                                    ‫خارجه پرداخت‪ .‬او به زبانهای عربی‪،‬‬                                                              ‫میبرد!‬
‫میپاشید‪ ،‬ولی ظاهراً آنها را خنک‬                                                                                    ‫انگلیسی‪ ،‬روسی تسلط کامل داشت و‬
‫هم میکرد! پس از چند دقیقه بادبزن‬                                                                                   ‫خاطراتش همان قدر شیرین و خواندنی‬                                                ‫دیدار محمد مسعود‬
‫حصیری خشک میشد‪ .‬آنگاه دوباره‬
‫آن را درون آب حوض فرو میکرد‬                                                                                                         ‫است که نوشتههایش‪.‬‬                                                ‫و علی جواهرکلام‬
‫و مسأله باد زدن تکرار میشد‪ ،‬و‬                                                                                      ‫فرید جواهر کلام‪ ،‬یکی از دو فرزند‬
‫این دور و تسلسل ادامه مییافت!‬                                                                                      ‫علی جواهر کلام‪ ،‬خاطراتی از پدر خود‬                                          ‫ملاقاتی که از محمد مسعود با‬
‫نمیدانم به چه علت پدر یک روز‬                                                                                       ‫به علاوه گزیدهای از مقالات وی در کتابی‬                                      ‫پدرم نقل میکنم مربوط به سال‬
‫کسروی را بهمیان این مهمانها دعوت‬                                                                                   ‫کم حجم اما خواندنی گردآورده است‪.‬‬                                            ‫‪ ۱۳2۳‬است‪ .‬پدرم در آن زمان با‬
‫کرد‪ ،‬شاید بهعلت ایجاد یک تضاد‬                                                                                      ‫ما از این کتاب‪ ،‬فصلی را که به نشست‬                                          ‫او معاشرت زیاد داشت ولی این‬
‫هنری! یک تعارض ـ ضد و نقیض‪ .‬دو‬                                                                                     ‫و برخاستهای دوستانه جواهر کلام با‬                                           ‫نخستین باری بود که من وی را در‬
‫پدیدۀ متناقض هم‪ ،‬یک پارادوکس‪.‬‬                                                                                      ‫تنی چند از مشاهیر ادبی و مطبوعاتی‬
‫باری‪ ،‬وقتی کسروی وارد باغ شد‬                                                                                       ‫همزمان خود‪ ،‬از جمله صادق هدایت‪،‬‬                                                            ‫منزلمان میدیدم‪.‬‬
‫تا مدتی محو تماشای این گروه بود‬                                                                                    ‫محمد مسعود‪ ،‬محمد قزوینی‪ ،‬احمد‬                                               ‫خانه ما در آن زمان در حوالی‬
‫و نمیتوانست منظره را خوب هضم‬                                                                                       ‫کسروی و صادق سرمد اختصاص دارد‬                                               ‫میدان بهارستان ـ کوچه نظامیه‬
‫کند‪ .‬پدر با تعارف او را روی صندلی‬                                                                                  ‫برای مطالعۀ شما برگزیدهایم که در چند‬                                        ‫ـ قرار داشت و حسب اتفاق این‬
‫نشاند و شروع کرد به صحبت و‬                                                                                                                                                                     ‫منزل حدود نیم کیلومتر با چاپخانۀ‬
‫احوالپرسی‪ .‬اما کسروی هنوز مبهوت‬                                                                                                         ‫شماره میخوانید‪.‬‬                                        ‫مظاهری واقع در خیابان اکباتا ِن‬
‫بود و چشم از آنها برنمیداشت‪.‬‬                                                                                                                                                                   ‫آن روز فاصله داشت و این چاپخانه‬
‫نمیدانم بیبیشریعه در وجود این‬                   ‫بعدها این کتاب را خواندم‪.‬‬                       ‫ارمنی‪ :‬گاپیک‬       ‫این بود ماجرای ملاقات آن روز‪.‬‬        ‫با تمام این احوال‪ ،‬مرد امروز در‬
‫آدم تازهوارد و خوشلباس و تمیز و‬          ‫در تمام مدتی که کسروی صحبت‬             ‫فارسی‪ :‬کاپی (بهمعنای میمون)‬                                             ‫میان عامۀ مردم بخصوص جوانان‬             ‫همان قتلگاه شادروان مسعود بود‪.‬‬
‫مرتب چه دید که بهاصطلاح معروف‪،‬‬           ‫میکرد همه خاموش بودیم‪ .‬وقتی‬                                               ‫ظاهراً یکی دو سال بعد (در سال‬        ‫محبوبیت فراوانی داشت‪ .‬باری‪ ،‬پدر‬        ‫من د ر د بیر ستا ن تحصیل‬
‫بیدرنگ بهسوی او شاخ کشید!‬                ‫بهاصطلاح معروف روضهخوانی او‬                                 ‫و غیره‪...‬‬                                          ‫در خلال حرفهایش او را به میانه‬         ‫میکردم‪ .‬محمد مسعود در آن زمان‬
‫بادبزن خود را درون آب حوض فرو‬            ‫تمام شد‪ ،‬پدرم که ناراحت شده و‬         ‫پس از آن‪ ،‬درباره زبان عربی‬          ‫‪ )۱۳2۶‬هنگامی که شب دیروقت‬            ‫روی دعوت میکرد که بهتر است‬             ‫در اوج شهرت بود و در میان جوانان‬
‫برد و خوب آن را آلوده کرد بعد به‬         ‫قیافهای جدی گرفته بود‪ ،‬بدون آنکه‬      ‫صحبت کرد‪ .‬در خلال این بحث‬                                                ‫شما یک حالت اعتدال را رعایت‬            ‫ـ از هر طبقه ـ حکم یک قهرمان را‬
‫سراغ کسروی آمد و بدون مقدمه‬              ‫به چهرۀ کسروی نگاه کند‪ ،‬با لحن‬        ‫طولانی‪ ،‬پدر و نریمانوف سیگار‬        ‫از چاپخانۀ مظاهری بیرون میآمد‪،‬‬       ‫بکنید‪ .‬حرفهایی که پدرم با آن شور‬       ‫داشت؛ مردی شجاع که بسیاری از‬
‫شروع به باد زدن و پاشیدن قطرات‬                                                 ‫می کشید ند ‪ ،‬چا ی و شیر ینی‬                                              ‫و هیجان و با آن بیان بلیغ ادا میکرد‬    ‫قیود و سنتهای اجتماعی را شکسته‬
‫آب بر روی کت و شلوار اتوکرده و‬                       ‫محکمی چنین گفت‪:‬‬           ‫میخوردند‪ ،‬اما کسروی فقط گاه و‬       ‫شادروان محمد مسعود در حالی‬           ‫کوچکترین تأثیری در محمد مسعود‬
                                         ‫ـ از نظر تنظیم قافیه و موسیقی‬                                                                                  ‫نداشت‪ ،‬مانند کوه استوار روی‬                ‫بود‪ ،‬مسأله مورد علاقه جوانان‪.‬‬
                  ‫سر و صورت او!‬          ‫غزلهای حافظ چیزی نمیگویم‪ .‬ولی‬             ‫بیگاه جرعهای چای مینوشید‪.‬‬       ‫که پشت فرمان اتومبیلش قرار‬           ‫صندلی راحت لم داده بود‪ ،‬حتی‬            ‫پدرم در آن زمان روزنامه «هور»‬
‫کسروی که سخت جا خورده بود‪،‬‬               ‫هیچ کس نیست که فلسفه حافظ را‬          ‫در پایان بحث‪ ،‬نریمانوف از‬                                                ‫وجنات چهرهاش هم حرکتی نداشت‪.‬‬           ‫را منتشر میکرد‪ ،‬روزنامهای تند و‬
‫به همان زبان همیشگی خودش‬                 ‫رد کند یا بر آن خرده بگیرد‪ ،‬مثلا‬                                          ‫گرفته بود با شلیک گلوله ترور شد‪.‬‬     ‫پدر داد سخن میداد و محمد‬               ‫آتشین با مقالات انتقادی‪ ،‬ولی هرگز‬
                                                                                                ‫کسروی پرسید‪:‬‬       ‫پدرم دورانی طولانی با کسروی‬          ‫مسعود هم خونسرد گوش میکرد‪.‬‬             ‫از نظر تندی و انتقاد و حمله به این‬
              ‫خطاب به زن گفت‪:‬‬                   ‫ملاحظه کنید چه میگوید‪:‬‬         ‫ـ شما در دانشگاههای خارج از‬         ‫ملاقات و معاشرت داشت‪ .‬از این‬         ‫مقدر چنین بود که این صحنۀ متین‬         ‫و آن به گرد روزنامۀ جنجالی «مرد‬
‫ـ خدا را مرا بِ ِهل! (تورو خدا ولم کن)‪.‬‬                                                                            ‫معاشرتها سه ملاقات را به طور زنده‬    ‫و جدی و در خور توجه با وضعی‬
‫بیبیشریعه چیزی نفهمید و به‬               ‫وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی‬                    ‫ایران تحصیل کردهاید؟‬     ‫بهخاطر دارم که هرکدام بهسان یک‬                                                 ‫امروز» محمد مسعود نمیرسید‪.‬‬
‫کار خود ادامه داد‪ .‬کسروی این‬                                                   ‫کسروی سرش را بهعلامت نفی به‬         ‫تابلو یا صحنۀ نمایشی است‪ .‬اینها‬          ‫مضحک و کمدی پایان پذیرد!‬           ‫من آن روز خیلی میل داشتم این‬
‫بار خواست به زبان فارسی معمولی‬           ‫وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند‬                                           ‫عبارتند از‪ :‬یک صحنه علمی؛ یک‬         ‫موضوع از این قرار بود‪ :‬همین طور‬        ‫قهرمان را از نزدیک ببینم‪ .‬گذشته‬
                                                               ‫یا اینکه‪:‬‬                            ‫بالا انداخت‪.‬‬   ‫صحنۀ ادبی؛ و بالاخره یک صحنه‬         ‫که پدر نصیحت میکرد‪ ،‬در زدند‪.‬‬           ‫از روزنامه‪ ،‬کلی از کتابهای او را ـ از‬
            ‫صحبت کند که گفت‪:‬‬                                                                                                                            ‫چند لحظه بعد عبدی خانه شاگرد‬           ‫جمله گلهایی که در جهنم میروید‬
          ‫ـ لطفاً مرا استثنا کن‪.‬‬         ‫پیر ما گفت خطا بر قلم ُصنع نرفت‬                   ‫صحنۀ ادبی‬                              ‫طنز و کاریکاتوری!‬     ‫در آستانۀ در اتاق ظاهر شد و رو به‬      ‫ـ خوانده بودم‪ .‬قلم شیرین و روانی‬
‫کربلایی خانم به خرجش نرفت‬                                                                                                                                                                      ‫داشت‪ .‬پدرم میگفت آدم خوش قولی‬
‫و همچنان به باد زدن ادامه داد‪.‬‬           ‫آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد‬          ‫سالهای سال از این جریان گذشت‪.‬‬                  ‫صحنۀ علمی‬                                        ‫پدر گفت‪:‬‬        ‫است و الان میآید‪ .‬در همین موقع‬
‫کسروی که بهراستی عصبی شده‬                ‫این چیزی است که فلاسفه جهان‬           ‫پدر با کسروی معاشرت داشت ولی‬                                                                                    ‫اتومبیل شیکی جلو در توقف کرد و‬
‫بود رو به پدر کرد و بهتندی گفت‪:‬‬          ‫قرنهاست درباره آن بحث می کنند و‬       ‫من کمتر او را میدیدم تا آنکه یک‬     ‫تاریخ دقیق این ملاقات را درست‬        ‫ـ آقای صنعتیزاده کرمانی تشریف‬          ‫محمد مسعود که شخصاً رانندگی‬
          ‫ـ هان‪ ،‬او چه میکند!‬                                                  ‫روز نمیدانم به چه مناسبت پدر او را‬  ‫بهخاطر ندارم‪ .‬نوجوان بودم‪ ،‬دبستان‬                                           ‫میکرد از آن پیاده شد‪ .‬در آن زمان‬
‫پدر به زبان عربی به او تشر زد که‪:‬‬                  ‫همینطور غزلهای دیگر‪.‬‬        ‫برای صرف ناهار دعوت کرد‪ .‬من در‬      ‫را تمام کرده و آهنگ رفتن به‬                                  ‫آوردهاند‪.‬‬      ‫داشتن اتومبیل شخصی خیلی معنا‬
        ‫ـ هاچ‪ ،‬امشی! (دور شو)‬            ‫برخلاف انتظار‪ ،‬کسروی هیچ‬              ‫سالهای آخر دبیرستان بودم‪ .‬منزلمان‬   ‫دبیرستان را داشتم‪ .‬منزل ما‪ ،‬در‬                                              ‫داشت‪ .‬پدرم به گرمی از او استقبال‬
‫آن وقت بود که بیبیشریعه رضایت‬            ‫نگفت؛ مثل یک مجسمه سنگی‬               ‫در انتهای خیابان اکباتان که مشرف‬    ‫اوایل خیابان ژاله (دوشانتپه) کوچه‬    ‫به محض آنکه این جمله تمام‬              ‫کرد‪ .‬من دقت کردم ببینم او چه‬
‫داد و کنار رفت‪ .‬افسوس که در آن‬           ‫ساکت ماند‪ .‬پس از چند دقیقه زیر‬        ‫به خیابان سعدی میشد (ابتدای‬         ‫حمام بود‪ .‬یک خاورشناس روس‬                                                   ‫جور آدمی است‪ :‬قد کوتاه‪ ،‬چاق؛‬
‫زمان فیلمبرداری در ایران به حد امروز‬                                                                               ‫(شوروی) بهنام نریمانوف که از دیرباز‬  ‫شد محمد مسعود مثل تر ّقه از جا‬         ‫به اصطلاح آن روزی کلفت و کوتاه‪.‬‬
‫پیشرفت نکرده بود وگرنه فیلمبرداری‬                        ‫لب تکرار میکرد‪:‬‬           ‫میدان توپخانه) واقع شده بود‪.‬‬    ‫با پدرم آشنایی داشت به ایران آمده و‬                                         ‫خوش لباس‪ ،‬خندان‪ ،‬و در عین حال‬
‫از این صحنه جایزه میبرد و تاریخی‬               ‫ـ هوده ندارد! هوده ندارد‪.‬‬       ‫کسروی پیش از ظهر به منزل ما‬         ‫مشغول پژوهش در زبان فارسی بود‪.‬‬                         ‫جست و گفت‪:‬‬           ‫متین‪ .‬باوقار راه میرفت‪ .‬به گرمی از‬
‫میشد‪ .‬عدهای کربلایی مشغول‬                ‫پس از اینکه بحث جالب بهپایان‬          ‫آمد‪ .‬مثل گذشته همانطور خدنگ و‬       ‫این رفیق نریمانوف که مردی‬                                                   ‫من و یکی دو نفر دیگر که در اتاق‬
‫خوردن و نوشیدن و سر و کله زدن با‬         ‫رسید‪ ،‬خواهرم در انتهای اتاق‬           ‫محکم راه میرفت‪ ،‬با همان قیافۀ‬       ‫بلندبالا و درشت هیکل بود فارسی‬                ‫ـ باید بروم‪ ،‬دیرم شده‪.‬‬        ‫بودیم احوالپرسی کرد‪ .‬لهجۀ تهرانی‬
‫هم‪ ،‬گربهها در حال لولیدن میانشان‪،‬‬        ‫چشمهای خود را بست‪ ،‬انگشت خود‬          ‫جدی و متین‪ ،‬منتهی پیرتر و کمی‬       ‫را شکسته بسته با لهجه ترکی حرف‬                                              ‫نداشت‪( .‬ظاهراً ُقمی بود)‪ .‬برایش‬
‫بیبیشریعۀ خوشخیال با لباس عربی‬           ‫را به وسط اوراق دیوان خواجه فرو‬                                           ‫میزد‪ .‬او از پدرم خواسته بود غیر از‬     ‫ـ کجا؟ حرفهای ما تمام نشده‪.‬‬          ‫خربزه آوردند‪ .‬خیلی خونسرد گفت‪:‬‬
‫قطرات آب آلوده را به سراپای کسروی‬        ‫برد‪ ،‬کتاب را باز کرد‪ ،‬و به خواندن‬                    ‫هم چاق شده بود‪.‬‬      ‫خودش آدم بصیر و صاحب نظری را‬
‫میپاشید و او هم با زبان َدری از خود‬      ‫پرداخت‪ .‬ناگهان چهرهاش گشاده‬           ‫پیش از صرف ناهار‪ ،‬پدر و او مدتی‬     ‫به او معرفی کند تا اشکالاتش را در‬    ‫محمد مسعود در حالی که از اتاق‬                     ‫ـ چائیدم‪ ،‬نمیخورم‪.‬‬
‫دفاع میکرد! کارگردان این صحنه هم‬         ‫شد‪ ،‬تبسم بر لبانش نشست‪ ،‬معلوم‬         ‫درباره یک کتاب قدیمی صحبت‬           ‫زمینه تاریخ زبان فارسی مرتفع نماید‪.‬‬
‫که خود پدر بود پیروزمندانه میخندید‬           ‫بود که فالش خوب آمده است!‬         ‫کردند‪ .‬برخلاف معمول این پدر‬         ‫پدرم برای این موضوع کسروی را‬                      ‫بیرون میرفت گفت‪:‬‬          ‫با چای و هندوانه از او پذیرایی‬
   ‫و از حاصل کار خود لذت میبرد!‬                                                ‫بود که از او اشکال میپرسید‪ .‬من‬      ‫در نظر گرفته بود‪ .‬در وقت معین‪،‬‬       ‫ـ باشد دفعۀ دیگر خدمت میرسم‪.‬‬
                                             ‫صحنه هنری و طنز!‬                  ‫سرم به کار خود مشغول بود‪ .‬موقع‬      ‫کسروی به خانۀ ما آمد‪ .‬این نخستین‬     ‫ما حاضران به احترام مهمان از‬           ‫کردند‪ ،‬پدرم با او خیلی خودمانی‬
    ‫خودم هم نمیدونم!‬                                                           ‫صرف غذا رسید‪ .‬پدر‪ ،‬کسروی‪ ،‬من‪،‬‬       ‫باری بود که من او را میدیدم؛ مردی‬    ‫اتاق خارج شدیم‪ .‬در راهرو آقای‬          ‫بود و پس از چند دقیقه با لحنی‬
                                         ‫در خلال همان سالها بود که در‬          ‫و خواهر و مادرم روی زمین بر سر‬      ‫متین و موقر‪ ،‬جوان و خوشلباس‪.‬‬         ‫صنعتیزاده کرمانی (نویسندۀ کتاب‬
‫چنانکه در یادداشتهای گذشته‬               ‫یک تابستان برای ییلاق در باغی‬                                             ‫پدرم مثل همیشه اصرار داشت که‬         ‫رستم در قرن بیست و یکم) با محمد‬                     ‫بسیار دوستانه گفت‪:‬‬
‫اشاره کردم‪ ،‬پدر همه کس و همه‬             ‫در امامزداه قاسم (شمال تجریش)‬                           ‫سفره نشستیم‪.‬‬      ‫من هم در این گونه ملاقاتها در‬        ‫مسعود روبرو شد‪ .‬به محض دیدن او‬         ‫ـ آقا‪ ،‬این چه روزنامهای است‪،‬‬
‫چیز را بهباد انتقادگرفته و مسخره‬         ‫اقامت گزیده بودیم‪ .‬برای پدرم یک‬       ‫پس از صرف ناهار‪ ،‬کسروی ِکیفور‬       ‫گوشهای بنشینم و تماشاچی باشم‪.‬‬                                               ‫مردم میگویند این فحش نامه است‪.‬‬
‫میکرد‪ ،‬ولی نسبت به کسروی‬                 ‫عده هفتهشت نفری زن و مرد از‬           ‫شد‪ .‬بعد از آن‪ ،‬روی صندلی راحت‬       ‫این سه نفر مدتی با هم صحبت‬                ‫خطاب به ایشان چنین گفت‪:‬‬
‫خاموش بود‪ .‬فقط یک بار دیدم که‬            ‫کربلا مهمان آمده بود‪ .‬این مهمانها‬     ‫لم داد تا استراحت کند‪ ،‬با چشمان‬     ‫کردند که برایم خستهکننده بود‪.‬‬        ‫ـ آقا‪ ،‬سلام کجای بودی؟ کجا‬                           ‫یک کمی آهستهتر!‬
‫او را مورد مسخره قرار داد‪ .‬عدهای از‬                                            ‫نیمهباز‪ .‬در همین هنگام مادر و‬       ‫کسروی از تاریخچه زبان فارسی‪،‬‬         ‫میشه شما رو پیدا کرد؟ آقا نردبان‬       ‫محمد مسعود خیلی خونسرد‬
‫نویسندگان در خانه ما گردآمده بودند‪،‬‬            ‫یکراست به همان باغ آمدند‪.‬‬       ‫خواهرم در انتهای اتاق دیوان حافظ‬    ‫زبان َدری‪ ،‬و مسائل دیگر صحبت‬         ‫ما چی شد؟ بگو ببینم نردبان رفت‬
‫یکی از جوانان رو به پدرکرده و گفت‪:‬‬       ‫این کربلاییها بهراستی برای خود‬        ‫در دست داشتند و آهسته با هم نجوا‬    ‫کرد‪ ،‬که قسمت عمدۀ آن فراموشم‬                                                              ‫لبخندی زد و گفت‪:‬‬
‫ـ استاد‪ ،‬این کسروی چیمیگه؟‬               ‫عالمی داشتند‪ ،‬لباس عربی بر تن‬         ‫میکردند‪ .‬ناگهان کسروی چشمانش‬        ‫شده‪ ،‬ولی یک قسمت که به روشنی‬                                ‫که رفت؟‬         ‫ـ نه‪ ،‬غیر از فحش مطالب دیگر هم‬
                                         ‫داشتند‪ ،‬مردها پوشیده بودند‪ ،‬زنها‬      ‫را باز کرد‪ ،‬محکم روی صندلی‬          ‫بهخاطرم مانده‪ ،‬قسمتی بود که‬          ‫محمد مسعود در حالی که سعی‬              ‫داریم‪ ،‬حتی رمان هم داریم‪ ،‬مگه شما‬
             ‫خیلی دور ورداشته!‬           ‫خود را در یک عبای نازک تابستانی‬       ‫نشست‪ ،‬و با صدای بلند خطاب به‬        ‫کسروی درباره ارتباط زبان فارسی‬       ‫میکرد به طرف در خانه برود‪ ،‬با‬
           ‫پدر با تمسخر گفت‪:‬‬             ‫پوشانده بودند‪ .‬پدر به همه ما گفته‬                                         ‫و زبان ارمنی صحبت کرد‪ .‬برای‬                                                        ‫تمام روزنامه را نمیخوانید؟‬
‫‪«-‬ولش کنین‪ ،‬با اینهمه ادعا و‬             ‫بود هرچند اینها به ما نمیخورند ولی‬                         ‫مادرم گفت‪:‬‬     ‫نریمانوف میگفت‪ :‬زبان ارمنی و‬                             ‫شتاب گفت‪:‬‬          ‫او روزنامه خود را به آدرس منزل ما‬
‫اینهمه کتاب هنوز مسجد را میگوید‬          ‫هرچه باشد مهمان هستند و چند‬                     ‫ـ خانم‪ ،‬شما چهسان؟‬        ‫فارسی در گذشته با هم تشابهاتی‬        ‫ـ نه طوری نشده‪ ،‬حالا نردبان اگه‬        ‫میفرستاد‪ .‬حقیقت اینکه روزنامۀ مرد‬
           ‫« َم ّچد» (بر وزن کبد)‪.‬‬                                             ‫ـ هیچی آقا‪ ،‬فروغ از من می پرسد‬      ‫داشتهاند‪ ،‬و زبان ارمنی یکی از‬                                               ‫امروز به تمام معنا تند و آتشین بود‪.‬‬
‫از این حرف همه خندیدند‪ .‬شمس‬                      ‫روزی باید تحملشان کرد‪.‬‬        ‫چطور با دیوان حافظ باید فال گرفت‪.‬‬   ‫عواملی بوده که به ثبات و زنده ماندن‬              ‫رفته پولش که نرفته‪.‬‬        ‫هیچ روزنامهای تا به آن زمان به آن‬
‫الدین برادرم که حضور داشت رو به‬          ‫مهمانها کارشان این بود که روی‬                ‫کسروی با تعجب پرسید‪:‬‬         ‫زبان فارسی کمک کرده است و هنوز‬       ‫ـ کجا پولش را بگیرم‪ ،‬کجا میری؟‬         ‫تندی منتشر نشده بود‪ .‬به خاطر دارم‬
                                         ‫حصیر زیر درخت گردو کنار حوض‬           ‫ـ حافیظ؟ حافیظ چه میگوید؟!‬          ‫واژههایی در زبان فارسی و ارمنی‬                                              ‫همان روزها شرکت نفت او را برای‬
                 ‫پدر کرد و گفت‪:‬‬          ‫مینشستند‪ ،‬جیگاره میکشیدند‪،‬‬            ‫پس از آن‪ ،‬مدتی طولانی در ر ّد‬       ‫میتوان یافت که مشابه هم هستند‪.‬‬       ‫در همین حال مسعود از خانه‬              ‫دیداری از تأسیسات آبادان به آن‬
‫ـ با اجازۀ خودتان که مرا تربیت‬           ‫چای مینوشیدند‪ ،‬میوه میخوردند‪،‬‬         ‫حافظ داد سخن داد که مثلا حافظ‬                                                                                   ‫شهر دعوت کرده بود‪ .‬محمد مسعود‬
‫کردهاید‪ ،‬از شما میپرسم آیا این‬           ‫و هسته و پوستش را به اطراف پرت‬        ‫واژگانی نظیر عدس‪ ،‬ارس‪ ،‬مگس‪،‬‬                            ‫ارمنی‪ :‬بانیر‬      ‫خارج شده و پشت فرمان قرار گرفت‬         ‫در بازگشت رپرتاژ کاملی با عکس و‬
‫هم شد انتقاد؟ که مسجد را بهخاطر‬          ‫میکردند‪ .‬بعد هم با صدای بلند بر‬       ‫وغیره را کنار هم میچیده و بعد با‬                      ‫فارسی‪ :‬پنیر‬                                               ‫تفصیلات در روزنامه منتشر کرد و در‬
‫لهجه ترکیاش میگوید مچد؛ آیا‬              ‫سر مسائل گوناگون بهزبان عربی با‬          ‫آنها غزل درست میکرده است‪.‬‬                           ‫ارمنی‪ :‬لوبی‬       ‫و در یک لحظه اتومبیلش به حرکت‬          ‫لابلای این رپرتاژ چنین نوشت‪« :‬وقتی‬
‫واقعاً این فرمایش انتقادی شما‬            ‫یکدیگر بحث میکردند‪ .‬در عین‬            ‫در حقیقت‪ ،‬کسروی قسمت عمدۀ‬                             ‫فارسی‪ :‬لوبیا‬                                              ‫آدم روی این اقیانوس نفت یا طلای‬
                                         ‫حال‪ ،‬گربههای جواهرکلام لابلای‬         ‫مطالب و مسائلی را که در کتاب‬                          ‫ارمنی‪ :‬هازار‬                                ‫درآمد‪.‬‬        ‫سیاه ایستاده است متأثر میشود برای‬
                   ‫صحیح است؟‬             ‫آنها میلولیدند و از سر و کولشان بالا‬  ‫«حافظ چه میگوید» شرح داده بود‬                         ‫فارسی‪ :‬هزار‬                                               ‫اینکه اگر به جای ما مردم‪ ،‬بوزینهها‬
‫پدر لحظهای ساکت ماند‪ ،‬بعد‬                ‫میرفتند (چون بوی غذا میدادند!)‪.‬‬       ‫در آن روز بهاختصار بیان داشت‪ .‬حال‬                    ‫ارمنی‪ :‬داژکام‬       ‫ما همه حیران مانده بودیم که‬            ‫در این سرزمین و دیار اقامت داشتند‬
‫در حالی که شانههایش را بالا‬              ‫در میان آنها حاجیه خانم میانسالی‬      ‫نمیدانم در آن زمان این کتاب را‬                      ‫فارسی‪ :‬دژخیم‬                                                ‫اکنون بر گردن خود گردنبند الماس‬
                                         ‫بود بهنام بیبی شریعه که همیشه در‬      ‫نوشته بود یا بعدها نوشت‪ ،‬اما من‬                                          ‫موضوع چیست؟ آقای صنعتیزاده‬             ‫و مروارید میآویختند‪ ».‬در همان زمان‬
                ‫میانداخت گفت‪:‬‬            ‫عالم خود بود‪ ،‬بیخیال‪ ،‬پیوسته شعر‬                                                                                                                      ‫این روزنامه به این و آن هم دشنام و‬
        ‫ـ والله خودمم نمیدونم!‬                                                                                                                          ‫وارد اتاق شد و نشست‪ .‬پدر پرسید‪:‬‬        ‫ناسزا میداد‪ .‬مثل ًا یک سلسله ناسزا‬
‫که باز هم همه حاضران خندیدند!‬                                                                                                                                                                  ‫و بد و بیراه به صورت سریال یعنی‬
                                                                                                                                                        ‫ـ موضوع نردبان چی بود که این‬           ‫دنبالهدار خطاب به بازرگانی به نام‬
  ‫دنباله دارد‬                                                                                                                                                                                  ‫حاجی علی تقی کاشی چاپ میکرد‪.‬‬
                                                                                                                                                                   ‫طور او را فراری دادی؟‬       ‫به یاد دارم در همان شماره مقالهای‬
                                                                                                                                                                                               ‫علیه یک افسر ارتش به نام سرهنگ‬
                                                                                                                                                        ‫ـ هیچی علی جان‪ ،‬یک نردبان‬              ‫قوانلو چاپ کرده بود و در خلال آن‬
                                                                                                                                                                                               ‫ناسزاهای رکیکی نثار وی نموده بود‪.‬‬
                                                                                                                                                        ‫فلزی خوبی داشتم‪ .‬خارجی بود‪.‬‬

                                                                                                                                                        ‫تاشو و سبک و آلومینیومی‪ .‬همسایۀ‬

                                                                                                                                                        ‫او بودم‪ .‬این نردبان چشمش را گرفته‬

                                                                                                                                                        ‫بود‪ .‬به هر بهانهای بود از ما به عاریت‬

                                                                                                                                                        ‫گرفت‪ ،‬بعداً هم دیگه نداد که نداد‪.‬‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18