Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۷۶ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪76‬‬
                                                                                                                                                                ‫جمعه ‪ 19‬تا پنجشنبه‪ 25‬شهریورماه ‪1395‬خورشیدی‬

‫دارد بپوشد و خود اظهار داشت لباس‬                             ‫حاجی بابا اصفهانی در انگلستان (‪)18‬‬                                                                                                                ‫فصل بیست و سوم‬
‫چرکسی را از تن ب ‌هدر کند که اکنون‬
‫دیگر فرسوده شده و کهنه شده و‬            ‫قانون کفار‪ ،‬همه را به زور وادار م ‌یکند که آزاد‬                                                                                                                   ‫د ر با ب آ د ا ب ملا قا ت‬
‫جامۀ فرنگی بپوشد‪ .‬گفت که شاه به‬                                                                                                                                                                           ‫انگلیس ‌یها ـ و در مورد ناقوسها‬
‫او دستور داده تا مدلها و نمون ‌ههای‬              ‫باشند حتی کنیز چرکسی!‬
‫لباس زنان فرنگی را به حرم بیاورد و‬                                                                                                                                                                                                  ‫و‪...‬‬
‫به دلفریب دستور داد با آزمودن این‬       ‫برگرداند و ایران را با تصویری همانند‬     ‫یافت و ما بخش‌هایی از آن را در‬          ‫میلادی (برابر با ‪ 1224‬هجری قمری)‬       ‫جیمز موریه‪ ،‬دیپلمات انگلیسی‪ ،‬دو‬
‫لباسها به تن خود‪ ،‬پوشیدن لباس‬           ‫دوران خاقان مغفور و حاجی بابای‬           ‫صفحه«خاطراتوتاریخ»نقلم ‌یکنیم‪.‬‬          ‫از طرف فتحعلی شاه قاجار به عنوان‬       ‫بار در ایران مأموریت داشت‪ ،‬بار اول از‬     ‫روز بعد از شرفیابی سفیر و چندین‬
‫فرنگی را برای حرمسرای شاهی آغاز‬         ‫اصفهانی و ملاهای جهادگر به دنیای‬         ‫مترجم در مقدمه کتاب‪ ،‬به این‬             ‫سفیر به دربار «سنت جیمز» اعزام‬         ‫‪ 1808‬تا ‪ 1809‬میلادی و نوبت دوم از‬         ‫روز بعد از آن‪ ،‬خانه از افرادی از‬
‫کند‪ .‬به همین روی یک پارچه مخمل‬                                                   ‫نکته قابل تأمل اشاره می‌کند که‬          ‫شد و جیمز موریه در این سفر به عنوان‬    ‫‪ 1811‬تا ‪ 1814‬به عنوان کاردار سفارت‬        ‫طبقات مختلف پر و خالی شد‪.‬‬
‫سبز برای نخستین پیراهن بلند او‬                 ‫قرن بیست و یکم معرفی کند‪.‬‬         ‫«کتاب‪ ،‬طنزی است تلخ از شرایط‬            ‫مترجم و راهنما او را همراهی م ‌یکرد‪.‬‬                                             ‫مقصود اصلی این افراد‪ ،‬گذاردن‬
‫آماده کرد و به یک خیاط انگلیسی‬                                                   ‫اجتماعی و سیاسی ایران و جای‬             ‫ماجراهای «حاجی بابای اصفهانی در‬                          ‫انگلیس در تهران‪.‬‬        ‫قطعه کاغذ کوچکی بود که روی‬
‫سفارش دوخت آن پارچه داده شد‪.‬‬                                                     ‫حیرت است که پس از دویست سال‬             ‫انگلستان» فرآورده این سفر است و‬        ‫ضمناینمأموری ‌تها‪،‬موریهکهعلاقه‬            ‫آن نام و نشان ‌یشان نوشته شده بود‪.‬‬
‫خیاط پیشنهاد مقدار زیادی قطعات‬                                                   ‫بسیاری از ویژگ ‌یهای آئینی ایرانیان‬     ‫دیپلمات انگلیسی‪ ،‬همانند کتاب اولش‬      ‫زیادی هم به تفحص در احوال و آداب‬          ‫این قطعه کاغذ را به‌نشانه احترام‬
‫دیگر لباس را داد که توصیف آنها‬                                                   ‫همچنان برجای مانده و نقدپذیر‬            ‫«ماجراهای حاجی بابای اصفهانی»‪ ،‬با‬      ‫مردممشرقزمینداشت‪،‬باحاجیمیرزا‬              ‫م ‌یگذاشتند و ما م ‌یدانستیم مقاصد‬
‫از حد بیرون است‪ ،‬اما سفیر با آنها‬                                                ‫می‌نماید‪ .‬حاجی بابای اصفهانی در‬         ‫طنزی خاص برخورد حاجی بابا را ـ‬         ‫ابوالحسن اصفهانی روابط نزدیکی به هم‬       ‫متعددی بر این عمل مترتب است‬
‫مخالفت کرد و گفت‪« :‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬همین‬                                                  ‫انگلستان در واقع آئین ‌های است روشن‬     ‫که بعدا وزیر دول خارجه و صدراعظم‬       ‫رسانید و او را نمونه کامل عیاری از رجال‬   ‫که در حال حاضر متوجه نم ‌یشویم‬
‫لباسهای رویی کفایت م ‌یکند و بگذار‬                                               ‫و شفاف در برابر چهره‌مان‪ ،‬تا خود‬        ‫ایران شد ـ با دنیای کاملا متفاوت غرب‬   ‫سیاسی ایران در آن عصر و زمان یافت‪.‬‬        ‫ولی ب ‌همرور زمان معلوم م ‌یشود‪ .‬در‬
‫لباسهای زیر ب ‌هعهدۀ خودش باشد‪».‬‬                                                 ‫را بازنگریم با تعمق و تأمل بیشتر»‪.‬‬                                             ‫خلقیات و خصوصیات این دولتمرد‬              ‫این فکر بودیم مقصود این گروه از‬
‫پیراهن بلند آماده شد و موجب‬                                                      ‫زمانی حج ‌تالاسلام رفسنجانی گفت‬                               ‫تصویر م ‌یکند‪.‬‬   ‫دربار فتحعلی شاه را جیمز موریه در‬         ‫مردمان که نامها و نشان ‌یشان را برای‬
‫شادی بسیار شد‪ .‬به چرکسی گفته‬                                                     ‫شاه م ‌یخواست قم را تبدیل به تهران‬      ‫کتاب اخیر جیمز موریه‪ ،‬برخلاف‬           ‫وجود «حاجی بابای اصفهانی» قالب‬            ‫ما م ‌یگذارند‪ ،‬چیست و اندک اندک‬
‫شد که آن لباس را بپوشد‪ ،‬دو گوشواره‬                                               ‫کند‪ ،‬خدا نخواست و موفق نشد‪ .‬ما‬          ‫کتاب اول او‪ ،‬در ایران شناخته‌شده‬       ‫ریزی کرده و در دو کتاب انعکاس‬             ‫به این فکر افتادیم که چ ‌هبسا ب ‌هقول‬
‫به گوش کرد‪ ،‬موها را ب ‌هشیوۀ اروپاییها‬                                           ‫موفق شدیم تهران را به قم تبدیل کنیم‬     ‫نبود‪ .‬این کتاب که در سال ‪1986‬‬          ‫داده که در عین حال تصویرگر اوضاع‬          ‫ترکها «شیطان لیک» یا شیطنتی در‬
‫آراست و آنگاه پیش روی اربابش‬                                                                                             ‫توسط روبر په‌پن (‪)Robert Pepin‬‬         ‫و احوال عمومی سرزمین حاجی‬                 ‫پس این قضیه باشد‪ .‬اما مهماندار به‬
‫ایستاد؛ ولی در این حالت از درون‬                                                          ‫چون خواست خدا چنین بود‪.‬‬         ‫از انگلیسی به فرانسه ترجمه شد‪،‬‬         ‫باباپرور ایران در آن دوره است‪.‬‬            ‫ما آرامش خاطر داد که این رسم مردم‬
‫م ‌یلرزید‪ ،‬آنچنان که گویی در میان‬                                                ‫گویا خواست خدا این نیز بوده است‬         ‫در سال ‪ 1379‬با ترجمه آقای مهدی‬         ‫حاجی میرزا ابوالحسن اصفهانی‬               ‫این سرزمین است‪ .‬هر کارتی ب ‌همعنای‬
                                                                                 ‫که عقربه زمان را دویست سال به عقب‬       ‫افشار (از انگلیسی به فارسی) انتشار‬     ‫معروف به ایلچی (سفیر) در سال ‪1809‬‬         ‫یک ملاقات است و برای ما روشن کرد‬
 ‫برفهای کوه دماوند رها شده است‪.‬‬                                                                                                                                                                           ‫که اگر هر ملاقاتی در انگلستان قرار‬
‫سفیر گفت‪« :‬بچه! ترا چه شده؟‬                 ‫گشودن روی امتناع م ‌یکند‬             ‫ما همه مات و مبهوت نشستیم و‬             ‫کند که مشاهدۀ علمی به‌مراتب بهتر‬       ‫درهم شکسته که بارش کاه بود و‬              ‫بود به شیوۀ ایرانیان صورت پذیرد‬
                                        ‫در طول این مدت کنیز چرکسی‬                ‫فقط گاهگاهی گفتیم‪« :‬الله‪ ،‬الله‪ ،‬لااله‬   ‫از ساعتها گفت‌وگو است‪ .‬از اندک‬         ‫ژند‌هپوشی آن را م ‌یراند ایستاده بودند‬    ‫که دیدارکننده ابتدا ملاقات خود را‬
                  ‫چرا م ‌یلرزی؟»‬        ‫در خلوت اتاق خود م ‌یزیست و ب ‌هنظر‬      ‫الا الله»‪ .‬آنچنان مات و حیرت‌زده‬        ‫مطالبی که توانستیم درک کنیم‪،‬‬           ‫و در ازای هزینه انتقال آنان با گار ‌یاش‪،‬‬  ‫از طریق یک پیغا ‌مآور اعلام م ‌یکرد‬
                                        ‫می‌رسید که بی‌آزار در همین حال‬           ‫بودیم‪ .‬آخر چطور؟ هند‪ ،‬آن امپراتوری‬      ‫اگرچه آنان دارای قلمرو و ملک شاهی‬      ‫به او کالایی م ‌یدادند و مهماندار به ما‬   ‫و سپس م ‌ینشست و سه قلیان و‬
‫دختر بیچاره گفت‪« :‬ا ‌نشاءالله که‬        ‫بماند و اگر در میان کفار یک چنین‬         ‫باشکوه! آن مقصد عظیم ایرانی و شکوه‬      ‫بودند‪ ،‬اما در واقع شاه نبودند و درآمد‬  ‫اطمینان داد که آن دو یکی سلطان و‬          ‫چندین فنجان قهوه م ‌ینوشید‪ ،‬هیچ‬
‫این لباس آقای مرا خوشنود کرده‬           ‫قانون واقعاً ناعادلان ‌های وجود نداشت‬    ‫ایرانی! ـ آن سرزمین فیلها و سنگهای‬      ‫ملک شاهی به آنان تعلق نداشت بلکه‬                                                 ‫عمری آنقدر طولانی نبود که اینهمه‬
‫باشد‪ .‬اگر این لباس زنان بی ایمان و‬      ‫که مانع از آن شود کسی مالکیت بردۀ‬        ‫گرانقیمت‪ ،‬آن معدن شالها و حریرها‬        ‫به دیگرانی می‌رسید که از ثمرۀ آن‬                ‫دیگری نای ‌بالسلطنه است‪.‬‬         ‫مراسم را به پایان برد‪ .‬با این سخن‬
‫کافر است‪ ،‬باید آنان از گوشت و خون‬       ‫خود را داشته باشد‪ ،‬کسی کاری نداشت‬        ‫ـ آن بهشتی که شعرا دربار‌هاش آنهمه‬      ‫بهره م ‌یجستند و فقط آنان گاهگاهی‬      ‫سفیر گفت‪« :‬چطور ممکن است؟‬                 ‫سفیر به دیدارهای خیلی طولانی فکر‬
‫حیوانات باشند‪ .‬من دارم یخ م ‌یزنم‪».‬‬                                                                                                                             ‫آیا اینان جانشین تاج و تخت اورنگ‬          ‫کرد و آنگاه مفهوم این دید و بازدیدها‬
‫با بیان این نکته دریافتیم که با‬                                                                                                                                                                           ‫را درک کرد و وقتی نام خودش را‬
‫این جامۀ سبز مخملین تنها مثل آن‬         ‫که چنین برد‌های وجود دارد یا نه! این‬     ‫سرود‌هاند‪ ،‬مورخان آن همه نوشت ‌هاند‪،‬‬    ‫فرمانداری را به کلکته می‌فرستادند‬      ‫زیب‪ ،‬جهانگیر‪ ،‬عالمشاه هستند؟ دارید‬        ‫روی یک دسته کارت دید‪ ،‬اظهار‬
‫است که کامل ًا برهنه است‪ .‬به همان‬       ‫قانون ب ‌هزور همه را وام ‌یدارد تا آزاد‬  ‫باستان ‌یتر از ایران‪ ،‬آن سرزمینی که‬     ‫اما آنان یعنی سلطان هند‪ ،‬ناوگانهای‬                ‫به ریش ما م ‌یخندید؟»‬          ‫داشت‪« :‬خدا را شکر» و دستور اکید‬
‫گونه که طبیعت او را به دنیا آورده‪.‬‬      ‫باشند و همین در مورد چرکسی نیز‬           ‫در مرزهایش خورشید جواز طلوع‬             ‫جنگی‌شان و سپاهیانشان همه تابع‬                                                   ‫داد که کارتها را میان مراجع ‌هکنندگان‬
‫بنابراین تعجبی نداشت که این چنین‬        ‫مصداق پیدا کرد و این ضرورت دشوار‬         ‫م ‌یگیرد و بر فراز کوهسارانش همواره‬     ‫شخصیتی بزرگتر بودند که یکی از‬          ‫مهماندار گفت‪« :‬شرحش در یک‬
‫م ‌یلرزید‪ .‬سفیر گفت با زنان انگلیسی‬     ‫را برای او پیش آورد تا چهره به روی‬       ‫برفی ب ‌یپایان نشسته و در کوهسارانش‬     ‫وزرای شاه انگلستان بود و آن وزیر‬       ‫زمان کوتاه دشوار است‪ .‬آنان دقیقاً‬                             ‫توزیع کنند‪.‬‬
‫مشورت م ‌یکند تا در مورد جزء جزء‬        ‫نگاه همه انسانها بگشاید و برخلاف‬         ‫سبز ‌یای است که پایانش نیست و ماه‬       ‫که در گوشه‌ای مشخص از شهر‬              ‫شاه نیستند‪ .‬یکی صندلی و دیگری‬             ‫دراینهنگامعد‌هایبادفترچ ‌ههایی‬
‫پوشاکی که باید بپوشد اطلاع پیداکند‬      ‫سنت و آیی ‌نها‪ ،‬در محیط باز زندگی‬        ‫و ستارگان اجازه م ‌ییابند تا ب ‌هطنازی‬  ‫می‌زیست‪ ،‬خود تابع بلافصل شاه‬           ‫نیمچ ‌هصندلی است‪ ».‬و آنگاه به یک‬          ‫در دست به ما مراجعه کردند که‬
‫و تا آن زمان از کنیز چرکسی خواسته‬       ‫کند‪ .‬ب ‌همحض این که این قانون به نظر‬     ‫بتابند و سوسو زنند! چه شد؟ چرا‬                                                 ‫صندلی راحتی و سپس به یک عسلی‬              ‫مقصودشان را اصل ًا درنیافتیم‪ .‬یکی از‬
‫شد تا جامۀ پیشین خود را بر تن‬           ‫سفیر رسید‪ ،‬سفیر تردیدی به خود راه‬        ‫چنین فروپاشید‪ ،‬چنان حقیر شد که‬                  ‫انگلستان و هندوستان بود‪.‬‬       ‫اشاره کرد تا بگوید منظور او چیست‬          ‫آنان به شیوۀ ترکان تقاضای بخشش‬
‫کند‪ .‬زن با پوشیدن جامۀ خود دیگر‬         ‫نداد که پیشنهاد آزادی کنیز چرکسی‬         ‫دو ژند‌هپوش گمنام که در سرزمینی‬         ‫مبهوت و گیج از پیچیدگیهای این‬          ‫و هنوز سخنش تمام نشده بود که آن‬           ‫و انعام کرد‪ ،‬برای این که ب ‌ههنگام‬
‫بار گرمای از دست داده را بازیافت و‬      ‫را بدهد و ب ‌یمعطلی به او گفت آزاد‬       ‫می‌زیند که با گرمای آفتاب بیگانه‬        ‫سلاطین راستین و سلاطین کوچک‪،‬‬                                                     ‫شرفیابی ما ناقوسها را ب ‌هصدا درآورده‬
‫جامۀ مخمل سبز را به گوش ‌های نهاد‬       ‫است هر طور که م ‌یخواهد رفتار کند‪.‬‬       ‫است‪ ،‬آن را دست به دست بگردانند؟‬         ‫وزیران‪ ،‬کرس ‌یداران و عسل ‌ینشینان‪،‬‬                      ‫دو داخل شدند‪.‬‬           ‫بود‪ .‬در مورد ناقوسها هرگز نشنیده‬
 ‫تا ب ‌هظاهر غریب خود پایانی بخشد‪.‬‬      ‫دلفریب گفت‪« :‬ترا به‌خدا‪ ،‬ترا به‬          ‫چنان شد که دو کافر خنزیرخور‪،‬‬            ‫ما انگشت حیرت بر لب نهاده‪ ،‬به آنچه‬     ‫دقیقاً نمی‌دانستیم با چه آداب‬             ‫بودیم که این نشانه شادی نیز هست‪.‬‬
‫در این احوال اطلاع یافتیم که‬            ‫پیامبر قسم می‌دهم مرا این قدر‬            ‫ریش تراشیده‪ ،‬نجس که راهها را پیاده‬      ‫شنیده بودیم فکر کردیم‪ .‬درست مثل‬        ‫و تشریفاتی از آنان استقبال کنیم‪.‬‬          ‫در کشور خودمان‪ ،‬به صدادرآمدن‬
‫سراسر شهر از شدت کنجکاوی دچار‬           ‫تحقیر نکنید که در خیابانها رها شوم با‬    ‫درم ‌ینوردیدند و بر بار کاه گاریها سفر‬  ‫کسانی که از امر متناقضی در حیرت‬        ‫اما خیلی زود به ما فهماندند که‬            ‫ناقوس اعلام ورود کاروانها و گا‌هگاهی‬
‫جوش و خروش شده است‪ .‬خانۀ ما‬             ‫چهر‌های گشاده چون این زنان ب ‌یشرم‪.‬‬      ‫م ‌یکنند‪ ،‬ادار‌هاش م ‌یکنند؟ این در‬                                            ‫انتظاری از ما ندارند‪ .‬آنان مردانی‬         ‫وجود کلیساهای کافران بود‪ ،‬اما اطلاع‬
‫پاتق زنهای لندنی شده بود و با آن‬                                                 ‫نظر ما سحرآمیزتر از حکومتی م ‌ینمود‬                          ‫مانده باشند‪.‬‬      ‫صریح‌گوی بودند‪ ،‬بدون هیچ گونه‬             ‫از این نکته که به صدا درآمدن ناقوس‬
‫زبان خودشان که سعدی م ‌یگوید‪:‬‬                  ‫نه‪ ،‬نه! من همی ‌نجا م ‌یمانم‪».‬‬    ‫که در آن بیگ جهان بافنده شلاق‪ ،‬بر‬       ‫سرانجام مهمانان‪ ،‬رخصت خواستند‬          ‫هوای خودپرستی و بیشتر شبیه‬                ‫برای اطلاع عموم مردم از خبری شاد‬
‫«دل را به سخن آور و پای را به حرکت‬      ‫ـ اما تو آزاد هستی‪ ،‬اینجا کشوری‬          ‫ترکمانان و سرزمینهای سمرقند و بخارا‬     ‫و سفیر قول داد که در آیندۀ نزدیک‬       ‫فروشندگان فروشگاههای کالاهای‬              ‫است‪ ،‬ب ‌یسابقه بود‪ .‬سفیر تردید نکرد‬
‫پی مهمانداری سر» آنان چنان به‬           ‫آزاد است‪ .‬برد‌هداری معنایی ندارد‪ .‬برو‪،‬‬   ‫حکم م ‌یراند و زندگ ‌یای داشت چون‬       ‫روزی تعیین خواهد کرد برای آشنایی‬       ‫دست دوم در انبار مانده بودند تا‬
‫خانۀ ما م ‌یآمدند که گویی به زیارت‬      ‫برو به میان باغها و صحراهای سرسبز‪،‬‬       ‫گدایان تا متمکنان‪ .‬اما در سرزمین‬        ‫بیشتر با کومپانی ]کمپانی هند شرقی[‬     ‫مالکان قلمرو شاهی‪ .‬سفیر بعد از این‬                ‫و پاداشی در خور به او داد‪.‬‬
‫حرم مطهر آمد‌هاند‪ .‬اما در این دیدارها‪،‬‬                                           ‫جادوها و سحرها بودیم و روزی‬             ‫که دربارۀ آن شخص او و ملت ایران‬        ‫که تعارفات اولیه پایان یافت سعی کرد‬       ‫آنگاه یک نفر آمد که نام همۀ‬
‫صحن ‌هها دیدیم که الله الله برای ما‬              ‫برو و روح خود را جلا بده‪.‬‬       ‫نم ‌یگذشت و ساعتی سپری نم ‌یشد‬          ‫شنید‌ههای بسیار داشتند و گفته شده‬      ‫ذهن خود را نسبت به نوع حکومتی‬             ‫کسانی را که ب ‌هحضور شاه شرفیاب‬
‫فرزندان بیچاره اهل ایمان باورش‬          ‫ـ روح من هیچ چیز نمی‌خواهد‬               ‫بی آن که چیزی را نبینیم و یا چیزی‬       ‫بود که موجودیت این کومپانی کامل ًا‬     ‫که آنان داشتند و برای ایرانیان تازگی‬      ‫شده بودند‪ ،‬یادداشت کرده‪ ،‬تقاضای‬
‫دشوار بود‪ .‬آنان چشمانی دلفریب‬           ‫مگر رضایت اربابم را‪ .‬اجازه بدهید‬         ‫نشنویم که همه پدربزرگهای ایران نه‬       ‫ضروری است و ایرانیان باید برای آیندۀ‬   ‫داشت‪ ،‬روشن کند‪ .‬حکومتی که در‬              ‫انعام کرد‪ .‬سفیر گفت‪« :‬این دیگر‬
‫داشتند‪ .‬بدون ترحم و عاش ‌قکش‪ .‬در‬        ‫شبکلاهش را زردوزی کنم‪ .‬اجازه‬             ‫دیده و نه شنیده بودند و نه حتی در‬       ‫خودشان هم شده اطلاعات دقیق و‬           ‫مشرق زمین شناخته‌شده نبود‪ .‬آن‬             ‫خیلی عجیب است‪ .‬به ریش شاه قسم‬
‫میان این زنان‪ ،‬لعب ‌تهایی دیدم که‬       ‫بدهید از اموال و ثروتش مراقبت کنم‪.‬‬                                                                                      ‫گونه که دریافته شد آنان رؤسای‬             ‫اجازه دهید از او چند سؤال کنیم‪.‬‬
‫پیش آنان شاه شاهان ما (خداوند به‬        ‫من هیچ چیز دیگر نم ‌یخواهم‪ .‬وقتی به‬                        ‫رؤیا دیده بودند‪.‬‬            ‫مثبتی دربارۀ آن داشته باشند‪.‬‬     ‫بیست و چهار قبیله بودند که همه‬            ‫بدون تردید در خصوص آئی ‌نها و‬
‫او همچنان از لطف و مرحمت خود‬            ‫ایران بازگشتیم‪ ،‬فکر گل و بلبل خواهم‬                                              ‫این سلاطین (از این پس آنان را‬          ‫آنان برای خود کرسی‌ای داشتند و‬            ‫آدابشان چیزهایی خواهیم آموخت‪».‬‬
‫دریغ ندارد) حاضر بود که از دل و‬         ‫کرد‪ .‬در اینجا یادمان باشد که ما گرفتار‬       ‫فصل بیست و چهارم‬                    ‫با این نام می‌خوانیم) به‌جای سوار‬      ‫حق داشتند در خصوص امور مربوط‬              ‫دریافتیم که این یک وظیفه اداری‬
‫جان خزیده حرکت کند و سر بر‬              ‫کافران و ب ‌یدینان هستیم و باید خود‬                                              ‫شدن بر کالسکه درهم شکست ‌هشان‪،‬‬         ‫به هند سخن بگویند و فکر کنند‪.‬‬             ‫نیست و یا امری نیست که از طرف‬
‫آستان آنان بساید‪ .‬آنان در هر حال‬                                                 ‫در باب دلفریب‪ ،‬کنیز چرکسی‬               ‫پیاده به‌راه افتادند و ناشناس و بی‬     ‫بعد از مدتی بحث و فحص حجاب‬                ‫دربار به او واگذار شده باشد‪ ،‬بلکه‬
‫اصل ًا در این فکر نبودند که چشم‬                         ‫را به خدا بسپاریم‪.‬‬                                               ‫آن که کسی به آنان توجه کند به‬          ‫نادانی کنار زده شد‪ .‬آنان از سفیر‬          ‫یک عمل سرخود است‪ .‬درآمد طرف‬
‫نامحرم آنان را می‌بیند و به فکر‬         ‫سفیر از این وفاداری آنچنان خرسند‬         ‫ـ لباس اروپایی م ‌یپوشد‪ ،‬اما از‬         ‫میان مردم عادی خیابان رفتند‪ .‬بعد‬       ‫دعوت کردند که از کاخشان دیدن‬              ‫کلان بود‪ ،‬چرا که معتقد بود مردم‬
‫یکی از آنان خطور هم نم ‌یکرد که‬         ‫شد که دستور داد هر لباسی دوست‬                                                    ‫از آنکه کاملا از نظر ناپدید شدند‪،‬‬                                                ‫بسیار اشتیاق دارند که نامشان در‬
‫با حجابی چهره بپوشاند‪ .‬فرنگ ‌یهای‬                                                                                                                                                                         ‫این دفتر ثبت شود و مجازات کسانی‬
‫بیچاره نمی‌توانستند دریابند که‬                                                                                                                                                                            ‫که پول ندهند‪ ،‬ثبت نشدن نام آنان‬
‫قوانین شرع ما تا چه حد با سعۀ‬                                                                                                                                                                             ‫در آن دفتر است‪ .‬اما گروهی که‬
‫صدر برخورد م ‌یکند‪ .‬حال آن که‬                                                                                                                                                                             ‫کارشان بر ما معلوم نشد و نفهمیدیم‬
‫مجوز چهار زن به ما داده شده بود‪.‬‬                                                                                                                                                                          ‫آخر چ ‌هکار‌هاند‪ ،‬دسته موزیکی بود‬
‫من از دیدن این همه زن دلم ضعف‬                                                                                                                                                                             ‫که ابزار موسیقی آنان کوبیدن یک‬
‫م ‌یرفت و در مورد سفیر همه شاهد‬                                                                                                                                                                           ‫قطعه استخوان گاو بر صفحه‌ای‬
‫بودیم که او نیز همین حال و هوا را‬                                                                                                                                                                         ‫آهنی بود و تقاضای انعام و بخشش‬
‫دارد‪ .‬قبل از آن که ماه به پایان رسد‪،‬‬                                                                                                                                                                      ‫م ‌یکردند‪ .‬کوشیدیم مفهوم این آئین‬
‫دلش در سین ‌هاش کباب شده بود و‬                                                                                                                                                                            ‫غریب را درک کنیم اما ثمری نداشت‬
‫به نظر م ‌یرسید که به همین زود ‌یها‬                                                                                                                                                                       ‫و سرانجام به این نتیجه رسیدیم که‬
‫کارش به جنون بکشد‪ .‬همه خورد و‬                                                                                                                                                                             ‫اینها مانند دسته لوط ‌یهای خودمان‬
‫خوراکش لب و گونه و چشم شده بود‪.‬‬                                                                                                                                                                           ‫هستند که چون صدای طبل برایشان‬
‫آنان روز در پی روز آمدند به‬                                                                                                                                                                               ‫هول‌انگیز است به شیوۀ انگلیسی‬
‫دیدن چرکسی و برایش همه نوع‬                                                                                                                                                                                ‫خودشان استخوان گاو را بر آهن‬
‫اسباب بازی و هدیه آوردند و گفتند‬
‫همه از سر مهرورزی و دلسوزی برای‬                                                                                                                                                                                                 ‫م ‌یکوبند‪.‬‬
‫محبوس بودنش و وضعیت اسفناک‬                                                                                                                                                                                ‫در واقع‪ ،‬هر لحظه اطلاعات ما در‬
‫کنیزی است‪ .‬برخی به او عکس‬                                                                                                                                                                                 ‫خصوص رفتار فرنگیان افزوده م ‌یشد‬
‫دادند‪ ،‬عده‌ای عروسک‪ ،‬گروهی‬                                                                                                                                                                                ‫و در حضور سفیر از مشاهدات روزانۀ‬
‫نیز کتاب‪ .‬دلفریب به جهت توجه‬                                                                                                                                                                              ‫خود سخن م ‌یگفتیم‪ .‬در این هنگام‬
‫آنان احساس امتنان داشت و دلش‬                                                                                                                                                                              ‫مهماندار با شتاب تمام وارد شد و‬
‫به‌حال آنان می‌سوخت‪ ،‬اما وقتی‬                                                                                                                                                                             ‫اعلام کرد که سلاطین هند به دیدار‬
‫زنان کوشیدند که او را تشویق کنند‬                                                                                                                                                                          ‫می‌آیند‪ .‬سفیر فریاد زد‪« :‬یا علی!‬
‫و حتی ب ‌ه‌زور وادارند تا جورابهایشان‬                                                                                                                                                                     ‫چطور ممکن است‪ ،‬سلاطین دارند‬
‫را بپوشد‪ ،‬به خشم آمد‪ .‬در کمال‬                                                                                                                                                                             ‫وارد می‌شوند و هیچکس از ورود‬
‫آشفتگی آنان به دلفریب گفته بودند‬                                                                                                                                                                          ‫آنان‪ ،‬ما را خبر نکرده بود؟» با شتاب‬
‫که هیچ چیز زش ‌تتر از آن نیست که‬                                                                                                                                                                          ‫به طرف پنجره رفتیم تا شاهد شکوه‬
                                                                                                                                                                                                          ‫ورود این شخصیت‌های برجسته‬
            ‫پای زنی برهنه باشد‪.‬‬                                                                                                                                                                           ‫باشیم‪ .‬انتظار داشتیم لااقل آنان‬
                                                                                                                                                                                                          ‫را سوار بر فیل ببینیم‪ .‬اما گفتنش‬
‫«دنباله دارد»‬                                                                                                                                                                                             ‫باورکردنی نیست‪ .‬دیدیم که دو کافر‬
                                                                                                                                                                                                          ‫کامل ًا معمولی در دو طرف یک گاری‬
   9   10   11   12   13   14   15   16