Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۱۴۶ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪146‬‬
                                                                                                                                                                                                            ‫جمعه ‪ 6‬تا پنجشنبه‪12‬بهم ‌نماه ‪1396‬خورشیدی‬

‫کوتاه «فرمایشات ملوکانه» خلاصه‬                                ‫گذر عمر‪ :‬خاطراتی از گذشت ‌ههای دور (‪)5‬‬                                                                                                         ‫خوانندگان عزیز ما با نام اشرف‬
‫م ‌یکرد که دیگر نیازی به شرح و‬
                                        ‫چون پدرم دوست نداشت قاضی یا وکیل دادگستری‬                                                                                                                            ‫پزشکپور (ا‪.‬پ‪.‬تگزاس) و رشحات‬
                   ‫بسط نداشت‪.‬‬          ‫شوم به همین جهت من رشته علوم سیاسی را برگزیدم‬
‫در ایام تحصیل در دانشکده حقوق‪،‬‬                                                                                                                                                                               ‫قلمی ایشان ـ به‌قول قدما ـ‬
‫کلاس درس شادروان ذکاءالدوله‬            ‫کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس‬                                                  ‫بنشین بر لب جوی و گـذر عمر ببین‬
‫غفاری خیلی با حال بود و دانشجویان‬                                                                                                                                                                                               ‫آشنایی دارند‪.‬‬
‫همگی با شوق و رغبت در کلاس‬                                                      ‫اشرف پزشکپور در میان پدر و برادرانش‬
‫درس ایشان حاضر می‌شدند که‬                                                                                                                                                                                    ‫آقای پزشکپور‪ ،‬از صاحب‬
‫متأسفانه ایشان را به جرم ح ‌قگویی‪،‬‬     ‫برابر بازخواست مادر اشکشان سرازیر‬        ‫پسرشان منوچهر و جهانگیر‪ ،‬که ما آنها‬      ‫در اواسط شهریور ‪ 1313‬من به‬              ‫مطلقاً در خود آمادگی برای توفیق در‬
‫از تدریس در دانشکده کنار گذاشتند‬       ‫م ‌یشد و ناگزیر خانم شم ‌سآوری به هر‬     ‫را منوچ و جانی خطاب م ‌یکردیم‪ ،‬از ما‬     ‫اتفاق پسر عمویم شادروان اسماعیل‬         ‫این امتحان تجدیدی نمی‌دیدم‪ .‬در‬              ‫منصبان وزارت کشور و از آن‬
‫و بعد شنیدم که تا شهریور بیست در‬       ‫کدام هشت عباسی م ‌یدادند که بروند‬        ‫با روی گشاده و خوش استقبال کردند‪.‬‬        ‫(که بعد برای ادامه تحصیل به فرانسه‬      ‫نتیجه کاری جز توکل به خدای بزرگ‬
‫زندان بود‪ .‬حیف است که از کلاس‬          ‫و در آن رستوران کتلت بخورند‪ .‬بعدها‬       ‫پذیرایی گرم و بعد مصاحبت مرحوم‬           ‫رفت) من در دانشکده حقوق و او در‬         ‫از دستم ساخته نبود‪ .‬گفتم خدایا خودم‬         ‫جمله «جوانان سابق» است که‬
‫درس مرحوم شیخ محمد سنگلجی‬              ‫که منوچهرخان شرکت بزرگی بهم زد‬           ‫شم ‌سآوری که گهگاه همراه با نقل‬          ‫دبیرستان به تهران رفتیم و به خانۀ‬       ‫را به تو سپردم و خوابیدم‪ .‬د ‌مهای صبح‬
‫نام نبرم‪ .‬دانشجوها سر به سرش‬           ‫و از هر جهت موفق بود‪ ،‬برای من نقل‬        ‫خاطرات شیرین از دورا ‌نهای گذشته‬         ‫یکی از بستگان وارد شدیم و با ایشان‬      ‫خواب دیدم که من در جلسه امتحان‬              ‫گذر عمر خوشبختانه از ذهن فعال‬
‫م ‌یگذاشتند و در مواردی که صحبت‬        ‫کرد فلانی من در این مدت در بهترین‬        ‫و ایام کودکی و جوان ‌یشان که برای ما‬     ‫که زندگی متوسطی داشت و طبعاً‬            ‫هستم و بازرس اعزامی از تهران برای‬
‫از نکاح و طلاق خلعی و بائن و روابط‬     ‫رستورا ‌نهای دنیا غذا خورد‌هام‪ ،‬اما هیچ‬  ‫بسیار جالب و شیرین م ‌ینمود و گاه‬        ‫نم ‌یتوانست برای مدت طولانی پذیرای‬      ‫نظارت در امتحانات وارد جلسه شد و‬            ‫و طبع وقاد ایشان چیزی نکاسته‬
‫زن و مرد به میان م ‌یآمد‪ ،‬سؤالاتی‬      ‫کدام مزۀ آن قاتلت (به تقلید برخی از‬      ‫گدار هم که بعدها به استمرار انجامید‬      ‫ما باشد‪ ،‬دربارۀ نحوۀ زندگ ‌یمان و این‬   ‫سر پاکت را باز کرد و سؤال را به این‬
‫م ‌یکردند که آن مرحوم هم که از همه‬     ‫همشهر ‌یها که کتلت را قاتلت تلفظ‬                                                                                          ‫صورت به زبان فارسی مطرح کرد‪:‬‬                ‫و شاهد آن‪ ،‬علاوه بر مطالبی که‬
‫جهت حریف پر زوری بود‪ ،‬بدون اینکه‬       ‫می‌کردند) رستوران قناعت را نداد!‬         ‫تعدادی از امراء ارتش در سال ‪ ۱۳۲۰‬در روز سلام از چپ ردیف اول‪ :‬سرلشکر‬              ‫«اختلاف لیالی و ایام را شرح دهید‪».‬‬
‫ناراحت شود‪ ،‬یا از کوره در برود‪ ،‬حق‬                                               ‫محمد محتشمی‪ ،‬سرلشکر ایرج مطبوعی‪ ،‬سرلشکر دکتر آتابای‪ ،‬سرلشکر‬                     ‫بیدار شدم‪ .‬با خودم گفتم باللعجب ما‬          ‫گهگاه در «کیهان» نگاشته‌اند‪،‬‬
‫مطلب را ب ‌یپرده م ‌یگفت و چند تا‬                          ‫یادش به خیر!‬                                                                                          ‫این درس را به زبان فرانسه خواند‌هایم‬
‫متلک هم بارشان م ‌یکرد که اسباب‬                                                       ‫احمد معینی‪ ،‬سرتیپ فضل الله زاهدی و سرتیپ افخم ابراهیمی‬                     ‫و چگونه است که به این صورت مطرح‬             ‫دفتر خاطراتی است که با عنوان‬
                                             ‫در دانشکده حقوق‬                                                                                                     ‫می‌شود‪ .‬چقدر خوشحال شدم به‬
                   ‫خنده م ‌یشد‪.‬‬                                                 ‫بازی تخت ‌هنرد که از بچگی مورد علاقۀ‬     ‫که آیا اتاق اجاره کنیم و یا با دوستان‬   ‫وصف نم ‌یگنجد‪ ،‬انگار دنیا را به من‬              ‫«گذر عمر» ب ‌هچاپ رساند ‌هاند‪.‬‬
‫یک بار هم والاحضرت ولیعهد‬              ‫در دانشکده اسم نوشتم‪ ،‬گفتند‬              ‫من بود‪ ،‬یاد آن سه سال زندگی در‬           ‫و همکلاسی‌ها که قبل ًا به تهران‬         ‫داد‌هاند‪ .‬صبحانه را خورده و نخورده‬
‫برای بازدید از دانشکد‌هها به دانشکده‬   ‫حالا برو تو کلاس‪ .‬به همین سادگی و‬        ‫دولتسرای ایشان را در خاطر ما جاودانه‬     ‫آمده‌اند وارد مذاکره شده و با آنها‬      ‫به مدرسه رفتم و داستان را به یکی از‬         ‫بخشی از این دفتر‪ ،‬به خاطراتی‬
‫حقوق آمدند‪ .‬یادم نیست در آن‬            ‫راحتی‪ .‬عجب روزگاری بود و خوشحالم‬                                                  ‫هم خانه شویم و یا مشترکاً خان ‌های‬      ‫همکلاس ‌یها که او هم تجدیدی داشت‪،‬‬
‫ساعت که به کلاس ما تشریف آوردند‪،‬‬       ‫که آن روزها کنکور نبود چون معلوم‬                        ‫ساخت‪ .‬روانش شاد‪.‬‬          ‫اجاره کنیم‪ .‬خلاصه در این فکرها‬          ‫گفتم و با او این بخش از درسمان را‬           ‫از دوران خدمتشان به‌عنوان‬
‫درس کدام یک از استادان بود‪ ،‬همین‬       ‫نبود که ماجرای رفوزه شدن در امتحان‬       ‫حالا م ‌یتوانم از آن خانه به عنوان‬       ‫بودیم که مرحوم میرزا محمدخان‬            ‫با دقت خواندیم و خوب به حافظه‬
‫قدر یادم هست که بیاناتی ایراد‬          ‫حساب در آنجا هم منتها به شکلی‬            ‫خانۀ خودمان یاد کنم که در محلۀ‬           ‫شم ‌سآوری پسرعموی مادرم از آمدن‬         ‫سپردیم‪ .‬به جلسه که رفتیم خواب‬               ‫فرماندار همدان‪ ،‬شهردار مشهد‪،‬‬
‫فرمودند که به قول مرحوم عمویم از‬       ‫دیگر تکرار نشود‪ .‬پدرم از من مؤکداً‬       ‫عر ‌بها قرار داشت‪ .‬از میدان توپخانه‬      ‫ما باخبر شده و به دیدن ما آمدند و‬       ‫من به همان صورت که دیده بودم‪،‬‬
‫همان قماش فرمایشات ملوکانه بود‪.‬‬        ‫خواسته بود در فکر تحصیل در رشتۀ‬          ‫پنجاه شصت قدم پائین‌تر در اوایل‬          ‫طبعاً صحبت از مشکل ما پیش آمد‪.‬‬          ‫تعبیر شد و من آن لحظه چه حالی‬               ‫فرماندار تبریز و معاون استاندار‬
‫به خصوص که آن روزها نطقشان‬             ‫قضائی نباشم‪ .‬دوست نداشت قاضی یا‬          ‫خیابان ناصرخسرو پاساژی بود که در‬         ‫ایشان گفتند حاجت به هیچ یک از‬           ‫پیدا کردم‪ ،‬قابل وصف نیست‪ .‬خلاصه‬
‫هنوز گل نکرده بود ولی به خوبی‬          ‫وکیل دادگستری شوم‪ .‬به همین جهت‬           ‫انتهای آن در کنار رستورانی به نام‬        ‫این حرفها که گفتید نیست‪ ،‬منز ‌ل ما‬      ‫به این ترتیب آخرین سد ادامۀ راه‬             ‫آذربایجان و دیگر مأموریت‌های‬
‫یادم هست که در همان یک دو سه‬           ‫من رشته علوم سیاسی را برگزیدم‪ .‬از‬        ‫رستوران قناعت‪ ،‬دری بود که به محلۀ‬        ‫به قدر کافی اتاق و جا برای زندگی شما‬    ‫تحصیل من که ریاضیات بود‪ ،‬شکست‬
‫جمله از فرمایشات‪ ،‬آدمهای ب ‌یسواد و‬    ‫دوران تحصیل در دانشگاه خاطر‌ههایی‬        ‫عر ‌بها باز م ‌یشد و این یکی از را‌ههای‬  ‫و امکان پذیرائی از شما دو نفر هست‪.‬‬      ‫و حالا باید در فکر رفتن به تهران و‬          ‫دولتی اختصاص دارد و بخش دیگر‬
‫تحصیل نکرده را به بره تشبیه کردند‪.‬‬     ‫دارم که مربوط م ‌یشود به آشنایی و‬        ‫ورودی به محله بود و من از کوچه و‬         ‫تا حالا ما دو فرزند داشتیم‪ ،‬از امروز‬
                                       ‫دوستی با مرحومان ابوالحسن ورزی‬           ‫بازارچه سر راه عبور کرده به خانه‬         ‫چهار فرزند داریم‪ ،‬تأثیر آن چنانی در‬                    ‫ادامۀ تحصیل باشم!‬            ‫ـ که آن را ما برای مطالعۀ شما‬
         ‫خدمت وظیفه‬                    ‫و هرمز قریب و حسین ک ‌یاستوان و‬          ‫م ‌یرسیدم‪ .‬مقصودم از اشاره به این‬        ‫زندگی ما نخواهد داشت‪ .‬پاشید اسباب‬       ‫عجیب است که خوابهای من در‬
                                       ‫منوچهر نخعی‪ .‬آن روز که هم محله‬           ‫مطلب چیز دیگری است که مربوط‬              ‫و اثا ‌ثتان را جمع کنید برویم‪ .‬حالا ما‬  ‫طول زندگی همواره رؤیای صادقه‬                ‫برگزید ‌هایم ـ به خاطرات جوانی و‬
‫در شهریور سال ‪ 1316‬برای انجام‬          ‫بودیم و بعد نام فامیلش را به آریانا‬      ‫می‌شود به همان رستوران قناعت‪.‬‬            ‫چقدر از این پیشنهاد و بزرگواری ایشان‬    ‫بوده و با‌رها و بارها اتفا ‌ق افتاده است‪.‬‬
‫خدمت وظیفه به ادارۀ نظام وظیفه‬         ‫تغییر داد‪ .‬محمود فروغی هم در همان‬        ‫در این رستوران که من هیچوقت به‬           ‫خوشحال شدیم‪ ،‬خدا م ‌یداند‪ .‬به طوری‬      ‫آنچه را که بعداً اتفاق افتاده و یا خواهد‬                      ‫دوران تحصیل‪.‬‬
‫مراجعه و نا ‌منویسی کردم‪ .‬یک هفته‬      ‫کلاس بود ولی از همان روزها جز با دو‬      ‫آنجا نرفتم و چه نوع غذایی م ‌یپختند‪،‬‬     ‫که من دیگر آن داستان چوب و فلک‬          ‫افتاد‪ ،‬من در خواب دید‌هام‪ .‬برای مثال‬
‫بعد مرا در لشکر یک باغ شاه به یکی‬      ‫سه نفر با افراد دیگر قاطی نم ‌یشد و‬      ‫نمی‌دانم اما همین قدر می‌دانم که‬         ‫شش سال پیش را به کلی فراموش‬             ‫در مأموریت همدان یک روز یکی از‬              ‫در این قسمت‪ ،‬نویسندۀ کتاب‬
‫از هن ‌گها فرستادند که عدۀ زیادی‬       ‫اعتنا به ماها نم ‌یکرد! دوران تحصیل ما‬   ‫کتلت یکی از غذاهای آن رستوران بود‬        ‫کردم‪ .‬ولی این خاطره شیرین از لطف‬        ‫دوستان از تهران به من زنگ زد و‬
‫از تحصی ‌لکرد‌ههای داخل و خارج‬         ‫مصادف شد با مراجعت ولیعهد از اروپا‬       ‫و هنگام عبور از آن پاساژ‪ ،‬عطر و بویش‬     ‫و بزرگواری ایشان برای همیشه در دل‬       ‫گفت فلانی‪ ،‬در وزارتخانه این روزها‬           ‫شما را با خود در فضای اجتماعی‬
‫در آنجا جمع شده بودند‪ .‬زندگی‬           ‫و ضمن سایر دانشکد‌هها‪ ،‬دانشجویان‬         ‫در فضای پاساژ م ‌یپیچید و رهگذران‬        ‫من و خانواد‌هام نقش بست و تا زند‌هام‬    ‫صحبت از تغییر و احضار تو م ‌یشود‪،‬‬
‫در محیط سربازخانه و بعد خوابیدن‬        ‫دانشکده حقوق را هم برای استقبال از‬       ‫را به هوس م ‌یانداخت‪ .‬این منوچهر‬                                                 ‫آماده باش ممکن است به زودی به‬               ‫و فرهنگی ایران هفتاد سال پیش‪،‬‬
‫روی آن سکوهای خوابگاه و آشنایی‬         ‫ولیعهد بردند‪ .‬یادم هست ما در خیابان‬      ‫خان و جهانگیر خان هم عاشق بیقرار‬                       ‫فراموش نخواهد شد‪.‬‬         ‫تهران بیایی‪ .‬چند روز در انتظار احضار‬
‫با یک عده از جوانان با ذوق و سرشار‬     ‫س ‌یمتری که هنوز به صورت خیابان‬          ‫کتلت آن رستوران بودند نه خیلی زیاد‬       ‫همان روز به منزل ایشان منتقل‬            ‫و نگرانی سپری شد تا یک روز صبح‬              ‫در کوچه و خیابان تبریز و تهران‬
‫از انرژی‪ ،‬در نظر من بسیار شیرین و‬      ‫در نیامده بود و در حقیقت خارج شهر‬        ‫اما دروغ چرا به قول مش قاسم دائی‬         ‫شدیم‪ .‬منزلشان یک حیاط نسبتاً‬            ‫که در سر میز صبحانه خانم گفت فکر‬
                                       ‫بود‪ ،‬کنار جاده ایستادیم و هنگام عبور‬     ‫جان ناپلئون از این جا تا قیامت!!! چهار‬   ‫وسیع و مشجر و حوضی بزرگ در وسط‬          ‫کردم به تدریج چمدا ‌نها را ببندم و‬          ‫گردش می‌دهد و از مردم آن‬
          ‫به یاد ماندنی جلوه کرد‪.‬‬      ‫موکب ملوکانه که ولیعهد در کنار پدر‬       ‫قدم راه است بارها اتفاق افتاد که این‬     ‫حیاط با اتا ‌قهای زیاد در سه ضلع‪ .‬خانه‬  ‫آماده باشیم‪ .‬البته مقصود ایشان لوازم‬
‫در نوروز سال ‪ 1317‬دورۀ دانشکده‬         ‫بزرگوار نشسته بود‪ ،‬با هورا و ک ‌فزدنها‬   ‫دو برادر سر ناهار لب به غذا نزدند و در‬   ‫بسیار جادار و نوساز بود و خانم و دو‬     ‫شخصی و لباسمان بود وگرنه عمارت‬              ‫روزگار‪ ،‬از مدرس ‌هها‪ ،‬از معلمان‪ ،‬از‬
‫به پایان آمد و من با درجۀ ستوان‬        ‫استقبال کردیم و بعد هم که قرار شد‬                                                                                         ‫پذیرائی منزل فرماندار مبله بود و‬
‫سوم‪ ،‬مأمور لشکر تبریز شدم‪ .‬آن‬          ‫از دانشکد‌هها چند نفر برای عرض خیر‬                                                                                        ‫چیزی از وسایل زندگی کم نداشت‪.‬‬               ‫دانشکده حقوق و استادانی چون‬
‫موقع دوران خدمت لیسانسی ‌هها گویا‬      ‫مقدم شرفیاب شوند‪ ،‬از دانشکدۀ حقوق‬                                                                                         ‫در جواب گفتم موضوع منتفی شد‪،‬‬
‫جمعاً یک سال بود‪ ،‬ولی طی خدمت‬          ‫هم شش نفر انتخاب شدند که من هم‬                                                                                            ‫نم ‌یرویم‪ .‬او هاج و واج به من نگاه کرد‬      ‫دکتر ولی‌الله خان نصر‪ ،‬صدیق‬
‫در هنگ سپهبان لشگر تبریز شش‬            ‫جزو آن شش نفر بودم‪ .‬متأسفانه اسامی‬                                                                                        ‫و گفت تو از کجا م ‌یدانی که نم ‌یرویم‪.‬‬
‫ماه به دوره خدمت ما اضافه شد و‬         ‫غالبشان را فراموش کرد‌هام‪ ،‬ولی اسم دو‬                                                                                     ‫گفتم شب خواب دیدم‪ .‬باری به دفتر‬             ‫حضرت مظاهر‪ ،‬ابوالحسن فروغی‪،‬‬
‫در پایان سال مرخص شدیم‪ .‬من‬             ‫نفرشان را به یاد دارم که خوشبختانه‬                                                                                        ‫که رفتم‪ ،‬درست به همان صورت که‬
‫خاطرات خوشی از دوران خدمت‬              ‫هم اکنون در قید حیات هستند‪ .‬آقایان‬                                                                                        ‫در خواب دیده بودم‪ ،‬ساعت ده دوستم‬            ‫شیخ محمد سنگلجی و ذکاءالدوله‬
‫وظیفه دارم‪ .‬اوایل سرلشکر محتشمی‬        ‫نصر ‌تالله امینی (شهردار تهران دوران‬                                                                                      ‫به من زنگ زد و گفت فلانی موضوع‬
‫فرمانده لشکر بود و من تازه کار هم‬      ‫مصدق) و دیگری عبدالله هادی‪ .‬باری‬                                                                                                                                                     ‫غفاری یاد م ‌یکند‪.‬‬
‫روزی که افسر نگهبان بودم و در‬          ‫در روز موعود ما در کاخ مرمر شرفیاب‬                                                                                                              ‫منتفی شد!‬
‫محوطه قدم م ‌یزدم‪ ،‬ناگهان متوجه‬        ‫شدیم والاحضرت آمدند و فرمایشاتی‬                                                                                                                                       ‫خاطرات‪ ،‬از آن رو که با بیان‬
‫شدم سرلشکر محتشمی فرمانده‬              ‫کردند که مرحوم عموی خوش ذوق‬                                                                                               ‫عزیمت به تهران برای‬
‫لشکر برای بازدید از در هنگ وارد‬        ‫من این قبیل موارد را در یک جمله‬                                                                                                        ‫ادامه تحصیل‬                    ‫شیرین و نثر روان و نکته‌ها و‬
‫شدند‪ .‬من طبق معمول فرمان ایست‬
‫دادم و در این موقع سربازها و افراد‬                                                                                                                                                                           ‫تلمیحات همراه است‪ ،‬خواننده‬
‫م ‌یبایست رو به سمتی که فرمانده‬
‫ایستاده بود‪ ،‬بایستند‪ .‬از قضا در آن‬                                                                                                                                                                           ‫را به دنبال می‌کشاند‪ .‬با هم‬
‫حوالی کار ب ّنائی داشتیم و چند نفر‬
‫عمله و ب ّنا مشغول کار بودند که من‬                                                                                                                                                                                                ‫م ‌یخوانیم‪...‬‬
‫آنها را هم واداشتم تا دست از کار‬
‫کشیده و بایستند و بعد فرمان خبردار‬                                                                                                                                                                               ‫سحرم دولت بیدار‬
‫دادم و باید منتظر م ‌یماندم تا تیمسار‬
‫آزاد بگویند که داد زدند با عمله ب ّنا‬                                                                                                                                                                       ‫در سال ‪ 1308‬به تبریز برگشتیم و‬
                                                                                                                                                                                                            ‫من با برادرانم در دبیرستان فردوسی‬
                 ‫چه کار داری؟!!!‬                                                                                                                                                                            ‫تبریز به تحصیل ادامه دادیم‪ .‬من از‬
‫باری این خاطره از روزهای آغازین‬                                                                                                                                                                             ‫کلاس سوم به بعد در رشته ادبی‬
‫خدمت در هنگ‪ ،‬یادم مانده است‪.‬‬                                                                                                                                                                                ‫مشغول تحصیل شدم که در آن دوره‬
‫بعدها دیگر پخته شدم و مخصوصاً‬                                                                                                                                                                               ‫با حساب سر و کار نداشتم‪ .‬اما در‬
‫چندی بعد که سرلشکر مطبوعی‬                                                                                                                                                                                   ‫امتحان درس هیئت در کلاس ششم‬
‫فرمانده لشکر شدند‪ ،‬با پدر و خود‬                                                                                                                                                                             ‫دبیرستان تجدید آوردم‪ .‬این ماده را‬
‫من لطف داشتند و گاه گاهی منزلشان‬                                                                                                                                                                            ‫معلم فرانسوی به نام مسیو لانیل به‬
‫رفته از خانم و دخترشان عکس‬                                                                                                                                                                                  ‫زبان فرانسه تدریس می‌کرد ناچار‬
‫می‌گرفتم‪ .‬ایشان موقعی که برای‬                                                                                                                                                                               ‫در شهریور ماه بعد از قبول شدن در‬
‫بازدید به هنگ م ‌یآمدند‪ ،‬افسران هر‬                                                                                                                                                                          ‫امتحان‪ ،‬به تهران رفتم‪ .‬بعدها که من‬
‫یک به گوش ‌های فرار م ‌یکردند و من‬                                                                                                                                                                          ‫این مشکلات را پشت سر گذاشتم‪،‬‬
‫م ‌یایستادم و احترامات نظامی را به‬                                                                                                                                                                          ‫همواره با خود م ‌یاندیشیدم که آیا‬
‫جا م ‌یآوردم و همۀ افسران و فرماندۀ‬                                                                                                                                                                         ‫استعدادها ذاتی افراد بشر است یا‬
‫هنگ هم به این نکته توجه داشتند‬                                                                                                                                                                              ‫اکتسابی است‪ .‬آیا علما و مشاهیر‬
‫که فرمانده لشکر مرا می‌شناسد‪.‬‬                                                                                                                                                                               ‫بزرگ جهان در خدمت اساتید و‬
‫امروز که پس از شصت و اندی سال‬                                                                                                                                                                               ‫علما و استفاده از محضر آنان به‬
‫به عقب برم ‌یگردم و خاطرات گذشته‬                                                                                                                                                                            ‫آن درجه از فضائل و کمالات نائل‬
‫و آن روزها را مرور م ‌یکنم‪ ،‬خودم را‬                                                                                                                                                                         ‫آمد‌هاند یا که این روش و این قاعده‬
‫در آن حال و هوا م ‌ییابم و با خود‬                                                                                                                                                                           ‫کلیت ندارد و دربارۀ معدودی از آنان‬
‫م ‌یگویم چه روزگار خوب و خوشی‬                                                                                                                                                                               ‫مصداق پیدا نم ‌یکند‪ .‬چنان که در‬
‫داشتیم و در اینجا دیگر برای اظهار‬                                                                                                                                                                           ‫شرح حالشان خواندیم‪ .‬در جوانی‬
‫فضل نم ‌یخواهم عربیش را بگویم؛‬                                                                                                                                                                              ‫یک چند به استاد شدند ولی ادامه‬
‫ترجم ‌هاش را م ‌یآورم که م ‌یگوید‪:‬‬                                                                                                                                                                          ‫ندادند و به مکتب نرفتند و درس‬
‫«ای کاش روزی جوانی بر م ‌یگشت‬                                                                                                                                                                               ‫نخواندند اما دیری نپائید که کارشان‬
‫و من به او م ‌یگفتم که پیری چه بر‬                                                                                                                                                                           ‫به جائی رسید که خود مسأل ‌هآموز صد‬
‫سرم آورده است!» ادامه دارد‬                                                                                                                                                                                  ‫ُم ّدرس شدند! البته اذعان دارم که‬
                                                                                                                                                                                                            ‫من صلاحیت قضاوت در این مورد را‬
                                                                                                                                                                                                            ‫ندارم و بعید هم نیست که طرح این‬
                                                                                                                                                                                                            ‫مطلب ناخودآگاه برای ارضای خاطر و‬
                                                                                                                                                                                                            ‫تبرئه خودم و قبول این فرضیه ممکن‬
                                                                                                                                                                                                            ‫است بوده باشد که به خود بقبولانم‬
                                                                                                                                                                                                            ‫که استعدادها یک موهبت طبیعی و‬
                                                                                                                                                                                                            ‫ذاتی و خدادادی است‪ ،‬منتها «چو‬
                                                                                                                                                                                                            ‫قسمت ازلی بی‌حضور ما کردند ـ‬
                                                                                                                                                                                                            ‫گر اندکی نه به وفق رضاست‪ ،‬خرده‬
                                                                                                                                                                                                            ‫مگیر»‪ .‬در عین حال این مسأله هم‬
                                                                                                                                                                                                            ‫جالب توجه است که امروزه شاهد‬
                                                                                                                                                                                                            ‫و ناظر هستیم که پرورش استعداد‬
                                                                                                                                                                                                            ‫کودک از همان آغاز مورد توجه واقع‬
                                                                                                                                                                                                            ‫شده و خانواد‌هها آگاهانه یا ناآگاهانه‬
                                                                                                                                                                                                            ‫با قرار دادن کتابچ ‌هها و جزو‌ههای‬
                                                                                                                                                                                                            ‫مص ّور و رنگارنگ در دسترس کودکان‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                            ‫ظاهراًبرای بازی یا سرگرمی موجبات‬
                                                                                                                                                                                                            ‫آشنایی آنان را با محیط دور و بر خود‬
                                                                                                                                                                                                            ‫و عدد و رقم فراهم م ‌یآورند و کودک‬
                                                                                                                                                                                                            ‫از همان اوان کودکی بدون آنکه بداند‬
                                                                                                                                                                                                            ‫و متوجه باشد‪ ،‬درس م ‌یخواند و با‬
                                                                                                                                                                                                            ‫رقم و عدد و حساب و جمع و تفریق‬
                                                                                                                                                                                                            ‫و لوازم زندگی و احتیاجات روزمره‬
                                                                                                                                                                                                            ‫آشنا م ‌یشود و با ادامۀ این روش و‬
                                                                                                                                                                                                            ‫کامل شدن تدریجی این کتابچ ‌ههای‬
                                                                                                                                                                                                            ‫مص ّور‪ ،‬اطلاعات کودک هم روز به‬
                                                                                                                                                                                                            ‫روز رو به فزونی م ‌یگذارد‪ .‬در نتیجه‬
                                                                                                                                                                                                            ‫موقع تحصیل‪ ،‬مشکل و گرفتاری‬
                                                                                                                                                                                                            ‫من و امثال مرا در دروس ریاضی و‬
                                                                                                                                                                                                            ‫هندسی پیدا نم ‌یکند‪ .‬باری‪ ،‬جمله‬
                                                                                                                                                                                                            ‫معترضه بود و برم ‌یگردم به آنجا که‬
                                                                                                                                                                                                            ‫بگویم من این درس هیئت را هم که‬
                                                                                                                                                                                                            ‫رنگ و بوی ریاضی داشت‪ ،‬خوش‬
                                                                                                                                                                                                            ‫نداشتم و در نتیجه شبی که فردای آن‬
                                                                                                                                                                                                            ‫باید در جلسۀ امتحان حاضر م ‌یشدم‪،‬‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18