Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۱۴۷ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪147‬‬
                                                                                                                                                                  ‫جمعه ‪ 13‬تا پنجشنبه‪19‬بهم ‌نماه ‪1396‬خورشیدی‬

‫گفت استاندار آن روز به من قول داد‬                             ‫گذر عمر‪ :‬خاطراتی از گذشت ‌ههای دور (‪)6‬‬                                                                                                      ‫خوانندگان عزیز ما با نام اشرف‬

‫که در تبریز خواهد ماند و پست خود‬       ‫سرنوشت‪ ،‬مرا که لیسانسیه حقوق سیاسی بودم از ورود به وزارت خارجه بازداشت و روانه وزارت کشور کرد!‬                                                                     ‫پزشکپور (ا‪.‬پ‪.‬تگزاس) و رشحات‬

‫را ترک نخواهد کرد‪ .‬آن روز گذشت و‬       ‫هواپیماهای شوروی بر سر شهر بمب م ‌یریختند واستاندار و‬                                                                                                              ‫قلمی ایشان ـ به‌قول قدما ـ‬
                                       ‫همراهان به زیرزمین تنگ و تاریک بنای قدیمی شم ‌سالعماره‬
‫عصر شد و من در دفتر مشغول کشف‬                                                                                                                                                                                                ‫آشنایی دارند‪.‬‬
                                                            ‫پناه برده بودند‬
‫تلگرام رمز سهیلی وزیر کشور بودم‬                                                                                                                                                                           ‫آقای پزشکپور‪ ،‬از صاحب‬

‫که نوشته بود دیشب شرفیاب شدم‪،‬‬                                                                                                                                                                             ‫منصبان وزارت کشور و از آن‬

‫اعلیحضرت فرمودند پس استاندار‬                                                                                                                                                                              ‫جمله «جوانان سابق» است که‬

‫چه می‌کند‪ ،‬چرا از تحرکات آن‬                                                                                                                                                                               ‫گذر عمر خوشبختانه از ذهن فعال‬

‫سوی مرکز گزارش نم ‌یدهد‪ .‬رو ‌سها‬                                                                                                                                                                          ‫و طبع وقاد ایشان چیزی نکاسته‬

‫دارند تدارک حمله م ‌یبینند‪ ،‬استاندار‬                                                                                                                                                                      ‫و شاهد آن‪ ،‬علاوه بر مطالبی که‬

‫خبر ندارد‪ .‬با شنیدن صدای پرواز‬                                                                                                                                                                            ‫گهگاه در «کیهان» نگاشته‌اند‪،‬‬

‫هواپیما فوری خودم را به استاندار‬                                                                                                                                                                          ‫دفتر خاطراتی است که با عنوان‬

‫که به همراه فرماندار با نگرانی پرواز‬                                                                                                                                                                          ‫«گذر عمر» ب ‌هچاپ رساند ‌هاند‪.‬‬

‫هواپیماها را تماشا م ‌یکردند‪ ،‬رساندم‪.‬‬  ‫کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس‬                                                    ‫بنشین بر لب جوی و گـذر عمر ببین‬                                                ‫بخشی از این دفتر‪ ،‬به خاطراتی‬

‫با نزدیک شدن هواپیماها دیگر‬                                                                                                                                                                               ‫از دوران خدمتشان به‌عنوان‬

‫مجال درنگ نبود‪ ،‬با عجله خودمان‬                                                                                                                                                                            ‫فرماندار همدان‪ ،‬شهردار مشهد‪،‬‬

‫را به طبقه زیرزمین شم ‌سالعماره‬                                                                                                                                                                           ‫فرماندار تبریز و معاون استاندار‬

‫رساندیم که لابیرنت عجیبی بود و‬                                                                                                                                                                            ‫آذربایجان و دیگر مأموریت‌های‬

‫دهلیزهای تو در تو و پیچ در پیچ‬                                                                                                                                                                            ‫دولتی اختصاص دارد و بخش دیگر‬

‫خطرناک داشت که من تا آن روز آن‬                                                                                                                                                                            ‫ـ که آن را ما برای مطالعۀ شما‬

‫طبقه را ندیده بودم و به تصور اینکه‬                                                                                                                                                                        ‫برگزید ‌هایم ـ به خاطرات جوانی و‬

‫در آنجا از خطرات احتمالی بمباران‬                                                                                                                                                                                            ‫دوران تحصیل‪.‬‬

‫در امان خواهیم بود‪ ،‬لحظات بسیار‬                                                                                                                                                                           ‫در این قسمت‪ ،‬نویسندۀ کتاب‬

‫وحشتناکی را گذراندیم‪ .‬در طول‬                                                                                                                                                                              ‫شما را با خود در فضای اجتماعی‬

‫آن چند دقیقه که فکر می‌کردیم‬                                                                                                                                                                              ‫و فرهنگی ایران هفتاد سال پیش‪،‬‬

‫در پناهگاه و جای امن قرار داریم‪.‬‬                                                                                                                                                                          ‫در کوچه و خیابان تبریز و تهران‬

‫طولانی‌تر از سال به نظر آمد‪ .‬هر‬                                                                                                                                                                           ‫گردش می‌دهد و از مردم آن‬

‫بار که صدای انفجار بم ‌بها را در‬                                                                                                                                                                          ‫روزگار‪ ،‬از مدرس ‌هها‪ ،‬از معلمان‪ ،‬از‬

‫بالای سرمان در اطراف استانداری‬                                                                                                                                                                            ‫دانشکده حقوق و استادانی چون‬

‫م ‌یشنیدیم‪ .‬عمارت کهنه و قدیمی‬                                                                                                                                                                            ‫دکتر ولی‌الله خان نصر‪ ،‬صدیق‬

‫شمس‌العماره طوری به لرزه در‬                                                                                                                                                                               ‫حضرت مظاهر‪ ،‬ابوالحسن فروغی‪،‬‬

‫م ‌یآمد که هر آن انتظار فرو ریختن‬                                                                                                                                                                         ‫شیخ محمد سنگلجی و ذکاءالدوله‬

‫ساختمان را بر سرمان داشتیم و‬                                                                                                                                                                                             ‫غفاری یاد م ‌یکند‪.‬‬

‫ناخودآگاه در همان دهلیز تنگ و‬                                                                                                                                                                             ‫خاطرات‪ ،‬از آن رو که با بیان‬

‫کوتاه سرمان را خم کرده و دولا دولا‬                                                                                                                                                                        ‫شیرین و نثر روان و نکته‌ها و‬

‫با دو دست کمر نفر جلویی را گرفته‬                                                                                                                                                                          ‫تلمیحات همراه است‪ ،‬خواننده‬

‫و سعی م ‌یکردیم به هم بچسبیم تا‬                                                                                                                                                                           ‫را به دنبال می‌کشاند‪ .‬با هم‬

‫مگر از خطر در امان باشیم و در این‬                                                                                                                                                                                              ‫م ‌یخوانیم‪...‬‬

‫حالت بمب بر سر ما فرود نیاید یا اگر‬                                               ‫اشرف پزشکپور در میان پدر و برادرانش‬                                                                                    ‫در تلاش معاش و جستجوی‬
                                                                                                                                                                                                                               ‫کار‬
‫آمد‪ ،‬کاری نکند!‬                        ‫بودند‪ ،‬از قرار نام ‌های به فرمانده لشکر‪،‬‬   ‫«شرح زندگانی من و تاریخ دوران‬            ‫که به وزارتخانه رفتم معلوم شد اعلام‬    ‫اما لازم است به شما بگویم اینجا‬
                                       ‫سپهبد شاه بختی سرلشکر آن روز‬               ‫قاجاریه» مستغنی از تعریف و توصیف‬         ‫موافقت کرد‌هاند و من با پایۀ سه و‬      ‫وزارت امور خارجه است و شما باید‬        ‫بعد از این مقدمه که متأسفانه‬
‫خلاصه الآن هم که بعد از گذشت‬           ‫م ‌ینویسند‪ .‬در جواب نام ‌های از رئیس‬       ‫است از افتخارات و شان ‌سهای خودم در‬      ‫ح ‌قالکفاله پایه‪ 5‬با‪ 79‬تومان حقوق‪ ،‬به‬  ‫هر روز ری ‌شتان را بتراشید و لباستان‬   ‫طولانی هم شد به نظرم آمد که برای‬
                                       ‫ستاد لشکر به این مضمون م ‌یرسد‪،‬‬            ‫دوران خدمت م ‌یدانم‪ .‬هرگز آن روزها و‬     ‫سمت رئیس دفتر استانداری منصوب و‬        ‫مرتب باشد‪ .‬این فرمایش رئیس ادارۀ‬       ‫سرگرمی و پر کردن اوقات فراغت و‬
‫سالیان دراز مشغول نوشتن خاطرۀ‬          ‫که نامه شما به عرض رسید‪ ،‬این طور‬           ‫آن موقعیت بسیار گرانبها را که تقدیر‬                                             ‫کارگزینی از آن جهت به ما برخورد که‬     ‫بیکاری گوش ‌ههایی از خاطرات دوران‬
                                       ‫مقرر فرمودند‪ .‬البته مستوفی کسی نبود‬        ‫بر سر راه من قرار داده بود و در واقع‬                       ‫عازم تبریز شدم‪.‬‬      ‫سر و وضع ما به مراتب از خود او بهتر‬    ‫حیات و خدمت در دستگا‌ههای دولتی‬
‫آن روز شوم هستم‪ ،‬خودم را در‬            ‫که این ب ‌یاحترامی را ب ‌یپاسخ بگذارد‪.‬‬     ‫برای من حکم تحصیل در یک دانشگاه‬          ‫امروز وقتی فکر می‌کنم که اگر‬           ‫بود و خلاصه ما از این کار منصرف‬        ‫را که ممکن است از نظر تاریخی و‬
                                       ‫در جواب نامه را به ستاد بر م ‌یگرداند‬      ‫را داشت‪ ،‬فراموش نم ‌یکنم‪ .‬اما اعتراف‬     ‫به جای تبریز‪ ،‬مجبور به اقامت در‬        ‫شدیم‪ .‬حالا که ‪ 70‬سال از آن ماجرا‬       ‫اوضاع اجتماعی در شصت هفتاد سال‬
‫آن حال و هوا م ‌یبینم و ترس برم‬        ‫و می‌نویسد‪ ،‬این طرز نامه‌نگاری‬             ‫م ‌یکنم که متأسفانه آن زمان من جوان‬      ‫تهران و یا عزیمت به مأموریت در یک‬      ‫م ‌یگذرد‪ ،‬بر این باورم که این اولین‬    ‫پیش جالب و خواندنی باشد‪ ،‬برای‬
                                       ‫فقط مخصوص ذات همایونی است‬                  ‫بودم و تجربه امروز را نداشتم اگر چه‬      ‫شهرستان م ‌یشدم‪ ،‬چگونه م ‌یتوانستم‬     ‫اشتباه من در دوران زندگی بود و مسلماً‬  ‫آگاهی فرزندان و آمدگان و ناآمدگان‬
‫م ‌یدارد و با خودم م ‌یگویم «ما را به‬  ‫که اوامرشان را وزارت دربار یا دفتر‬         ‫به قدر استعداد و توانم سعی خودم را‬       ‫با این حقوق زندگی کنم‪ ،‬جای تأمل‬        ‫اگر به وزارت خارجه رفته بودم‪ ،‬میدان‬    ‫به رشتۀ تحریر درآورم‪ ،‬تا چه قبول‬
                                       ‫مخصوص به مقامات ابلاغ م ‌یکنند‪،‬‬            ‫کردم که از فیض حضور و خدمت در‬                                                   ‫برای ترقی و پیشرفت من بازتر بود‪.‬‬       ‫افتد و چه در نظر آید‪ .‬اما دربارۀ‬
‫سخت جانی خود‪ ،‬این گمان نبود!!»‬         ‫دیگر از این نام ‌هها برای من نفرستید‪.‬‬                                                                           ‫دارد‪.‬‬      ‫یادش به خیر شادروان عبدالله مستوفی‬     ‫دوستان و سرورانی که این مجموعه‬
                                       ‫شاه بختی در جواب می‌نویسد اگر‬                                                       ‫یک روز بعد از ظهر حضور مرحوم‬           ‫استاد بزرگ و گرانقدرم استاندار وقت‬     ‫به عنوان هدیه از طرف ارادتمند‬
‫باری‪ ،‬صدای پرواز هواپیماها قطع‬         ‫بخواهیم وارد این مسائل بشویم و ایراد‬                                                                                       ‫هم بر این عقیده بود و در نام ‌های به‬   ‫و یا بر حسب تصادف به دستشان‬
                                       ‫بگیریم‪ ،‬گفتنی زیاد است‪ .‬بهترین شاهد‬                                                                                        ‫وزارت کشور و پیشنهاد ترفیع رتبه‬        ‫م ‌یرسد‪ ،‬ناگزیر از اشاره به داستان‬
‫شد و ما از زیرزمین بیرون آمدیم‪.‬‬        ‫با اینکه حس ‌بالامر جهان مطا ‌عالقاب و‬                                                                                     ‫برای بنده مرقوم فرمودند‪« :‬در حقیقت‬     ‫آن مفتش هستم که در رسیدگی به‬
                                       ‫عناوین بکلی ملغی شده‪ ،‬هنوز هم مردم‬                                                                                         ‫فلانی در عدم مراجع به وزارت خارجه‪،‬‬     ‫شکایات مأمورین در یک شهرستان‬
‫تا یادم نرفته بگویم خانوادۀ استاندار‬   ‫به شما حضرت اشرف خطاب م ‌یکنند‬                                                                                             ‫یک رتبه به خودش ضرر زده است‪».‬‬          ‫و در برخورد با یک نفر از شاکیان که‬
                                       ‫و شما ایراد که نم ‌یگیرید سهل است‬                                                                                          ‫تصادفاً آن روزها به یکی از دوستانم‬     ‫خیلی هارت و پورت م ‌یکرد‪ ،‬از او‬
‫همان روز سوم شهریور به اتفاق‬           ‫خوشتان هم می‌آید‪ .‬در اینجا باید‬                                                                                            ‫که رئیس دفتر اداره کارگزینی وزارت‬      ‫پرسید مواجبت چند است؟ جواب‬
                                       ‫یادآور شوم که من دسترسی به اصل‬                                                                                             ‫کشور بود برخوردم که گفت فلانی چرا‬      ‫داد سی و دو تومان‪ .‬مفتش ب ‌یدرنگ‬
‫خانواد‌ههای فرمانده لشکر «به همراه‬     ‫نام ‌هها نداشتم و آنچه در اینجا م ‌یآورم‪،‬‬                                                                                  ‫به وزارت کشور نم ‌یآیی‪ .‬قرار گذاشتیم‬   ‫به او گفت به اندازۀ مواجبت حرف‬
                                                                                                                                                                  ‫و در اولین مراجعه‪ ،‬تلگرام برای مخابره‬  ‫بزن‪( .‬گفتنی است در آن ایام که ما‬
‫رئیس شهربانی» و خانواد‌هاش تبریز‬          ‫مسموعات و نقل به مضمون است‪.‬‬                                                                                             ‫به فرماندار همدان تهیه شد که مرا‬       ‫را وقت خوش بود‪ ،‬حقوق یک کارمند‬
                                       ‫مستوفی در جواب م ‌ینویسد‪« :‬اگر‬                                                                                             ‫برای معاونت فرمانداری پیشنهاد‬          ‫پایۀ یک‪ ،‬با دو تومان اعطائی ملوکانه‪،‬‬
‫را به مقصد تهران ترک گفته بودند‪.‬‬       ‫نادانان گاهی به من و متملقان همیشه‬                                                                                         ‫کردند خوشبختانه تلگرام که برای امضا‬    ‫جمعاً بالغ بر سی و دو تومان م ‌یشد)‪.‬‬
                                       ‫به شما حضرت اشرف خطاب م ‌یکنند‬                                                                                             ‫خدمت جناب فریدونی معاون وزارتخانه‬      ‫حال شما خوانندۀ گرامی قدرت ریال‬
‫من به استاندار پیشنهاد کردم ماندن‬      ‫‪ »...‬متأسفانه باقی داستان را نم ‌یدانم‪.‬‬                                                                                    ‫فرستاده شد‪ ،‬ایشان در هامش نامه‬         ‫و این پول به ظاهر ناقابل را بنگرید‬
                                       ‫اینجا باید یادآور شوم در تبریز‬                                                                                             ‫نوشتند‪ ،‬آقای رماندار شخصی دیگری‬        ‫که یک کارمند زندگی‪ ،‬یک عائله را‬
‫شما در اینجا و در این موقعیت به‬        ‫هم ایشان را حضرت اشرف خطاب‬                                                                                                 ‫را برای این سمت پیشنهاد کرد‌هاند فکر‬   ‫بدون آنکه نیاز به فعالی ‌تهای جنبی‬
                                       ‫م ‌یکردند و م ‌یکردم و ایراد نگرفتند‪،‬‬                                                                                      ‫دیگری برای فلانی بکنید‪ .‬خوشبختانه‬      ‫و کار دوم و سوم نظیر آنچه که در‬
‫نظر بنده درست نیست‪ ،‬لطف کنید‬           ‫اما یادم هست وقتی شادروان حاج‬                                                                                              ‫گفتم به این دلیل که آن روز نه من و‬     ‫حال حاضر در میهن ما مأمورین‬
                                       ‫عزالممالک به جای ایشان استاندار‬                                                                                            ‫نه دوستم حدس نم ‌یزدیم که پانزده‬       ‫دولت برای گذران زندگی ناگزیر از‬
‫به اتفاق آقای هدایت تشریف بیاورید‬      ‫شد‪ ،‬بار اول که ایشان را حضرت اشرف‬                                                                                          ‫سال بعد من خودم فرماندار همدان‬         ‫آن هستند داشته باشد‪ ،‬اداره م ‌یکرد‬
                                       ‫خطاب کردم‪ ،‬گفتند جنابعالی بگوئید‪،‬‬                                                                                          ‫خواهم شد! چند روز بعد که دوباره‬
‫منزل پدرم ببینیم تا چه زاید سحر‪.‬‬                                                                                                                                  ‫دوستم را دیدم‪ ،‬گفت فلانی شانس‬                      ‫و خم به ابرو نم ‌یآورد!‬
                                                 ‫همان معنی را م ‌یدهد ‪...‬‬                                                                                         ‫آوردی‪ ،‬موقعیت خوبی پیش آمده‬            ‫مقصودم از این حکایت آن است‬
‫مرحوم اردلان در جواب من گفتند‪،‬‬                                                                                                                                    ‫استاندار آذربایجان رئیس دفتر ندارد‬     ‫که اگر شما خواننده گرامی هم آمادۀ‬
                                            ‫سوم شهریور ‪1320‬‬                                                                                                       ‫میل داری تو را پیشنهاد کنیم و اضافه‬    ‫خواندن و شنیدن خاطرات یک‬
‫بیائیم منزل شما‪ ،‬رئیس دفتر استاندار‬                                                                                                                               ‫کرد گر چه استاندار خیلی سختگیر‬         ‫مواجب بگیر سی و دو تومانی باشید‬
                                       ‫سرانجام آن روز شوم سوم شهریور‬                                                                                              ‫است و کار کردن با او مشکل است‬          ‫و توقع و انتظار بیش از حد و مواجب‬
‫که هستی‪ ،‬بهائی هم که هستی‪،‬‬             ‫فرا رسید‪ .‬حاج عزالممالک اردلان‬                                                                                             ‫و تا حالا چند نفر را هم که پیشنهاد‬     ‫او را نداشته باشید‪ .‬زهی مایۀ امتنان‬
                                       ‫استاندار بود‪ .‬من آن روز صبح بعد‬                                                                                            ‫کرد‌هایم رد کرده‪ ،‬معذالک سنگ مفت‬
‫فردا مردم م ‌یریزند سرمان‪ .‬نه این‬      ‫از خوردن صبحانه طبق معمول عازم‬                                                                                             ‫و گنجشک مفت‪ ،‬بیا و بختت را بیازما‪.‬‬                       ‫و سپاس است‪.‬‬
                                       ‫استانداری شدم‪ .‬اما قبل از بیرون رفتن‬                                                                                       ‫اعتراف م ‌یکنم که در حقیقت بخت‬         ‫از آنجا شروع می‌کنم که بعد‬
‫کار را صلاح نمی‌دانم‪ .‬من جوابی‬         ‫از خانه‪ ،‬صدای تق و توقی از کوه عین‬                                                                                         ‫یاری کرد و گذشته از اینکه برای من‬      ‫از فراغت از تحصیل و در پایان‬
                                       ‫علی (عون بن علی) شنیدم و آن را به‬                                                                                          ‫آن روز داشتن چنین پست و مقامی در‬       ‫خدمت وظیفه‪ ،‬به فکر استخدام در‬
‫به ایشان ندادم اما از طرز نگاه من‬      ‫حساب مانور سربازان گذاشتم‪ .‬وقتی‬                                                                                            ‫زادگاه خودم تبریز و با موقعیت خوبی‬     ‫دستگاه‌های دولتی افتادم و چون‬
                                       ‫به استانداری رسیدم‪ .‬مرحوم هدایت‬                                                                                            ‫که پدرم در آن شهر داشت و خانه و‬        ‫رشتۀ تحصیلی من علوم سیاسی‬
‫ایشان متوجه ناراحتی من شدند‪.‬‬           ‫فرماندار و معاون استاندار را در محوطۀ‬                                                                                      ‫زندگی بسیار اید‌هآل بود‪ ،‬کار کردن‬      ‫بود‪ ،‬در درجۀ اول به درد استخدام‬
                                       ‫باغ شم ‌سالعماره دیدم که گویا منتظر‬                                                                                        ‫با شخصیت والامقامی نظیر مرحوم‬          ‫در وزارت خارجه می‌خورد‪ .‬یک‬
‫گفتند مگر تو بهائی نیستی؟ عرض‬          ‫بیرون آمدن استاندار از عمارت بود‪ .‬تا‬                                                                                       ‫عبدالله مستوفی نیز نه تنها شانسی‬       ‫روز به همراه یکی از رفقا برای‬
                                       ‫مرا دید‪ ،‬گفت خبر داری که روسها‬                                                                                             ‫بزرگ‪ ،‬بلکه مایه افتخار بود‪ .‬شاید به‬    ‫تقدیم درخواست شغل در وزارت‬
‫کردم تعجب م ‌یکنم از این که یک‬         ‫بالاخره حمله کردند‪ .‬آنها از مرز‬                                                                                            ‫مصداق «خدا گر ز حکمت ببندد دری‪،‬‬        ‫امور خارجه‪ ،‬خدمت رئیس اداره‬
                                       ‫گذشته و در حال پیشروی به سوی‬                                                                                               ‫ز رحمت گشاید در دیگری»‪ .‬فت ‌حالبابی‬    ‫کارگزینی رسیدم‪ .‬ایشان بعد از‬
‫سال است در خدمتتان مشغول کارم‬          ‫تبریز هستند! بعد استاندار هم به ما‬         ‫اعضای دولت موقت ملی از چپ ‪ :‬محمد علی نظام مافی‪ ،‬امان الله اردلان‪ ،‬سید حسن‬       ‫بود برای جبران ناکامی استخدام در‬       ‫مطالعۀ درخواست‪ ،‬نگاهی به سراپای‬
                                       ‫ملحق شد و طبق معمول‪ ،‬کار روزانه‬            ‫مدرس‪ ،‬رضاقلی مافی‪ ،‬محمد علی فرزین‪ ،‬حسین سمیعی‪ ،‬قاسم صوراسرافیل‬                  ‫وزارت خارجه‪ .‬با خود گفتم الخیر فی‬      ‫ما دو جوان انداخت و گفت در حال‬
‫و مرا نشناختید‪ .‬خندیدند گفتند با‬       ‫را شروع کردیم‪ .‬ساعت حدود ده بود‬                                                                                            ‫ماوقع‪ .‬باری از این پیشنهاد استقبال‬     ‫حاضر پست خالی برای استخدام‬
                                       ‫که سرکنسول ترکیه به دیدن استاندار‬                                                                                          ‫کردم‪ .‬تلگرام مخابره شد و دو روز بعد‬    ‫نداریم اما شما م ‌یتوانید چند ماه به‬
‫مزه است‪ .‬اوایل ورود آمدند به من‬        ‫آمد‪ .‬ضمن اظهار همدردی و تسلیت‬              ‫زیر دست ایشان بهره ببرم‪ ،‬ولی از بخت‬      ‫مستوفی شرفیاب شدم‪ .‬ایشان به گرمی‬                                              ‫طور استاژ در یکی از ادارات مشغول‬
                                       ‫شروع به بحث کردند که من از جریان‬           ‫بد متأسفانه آن دوران دیری نپائید و‬       ‫مرا پذیرفتند‪ ،‬از تحصیلاتم پرسیدند و‬                                           ‫کار شوید که به طرز کار اداری‬
‫گفتند کارها همه درست است اما یک‬        ‫خبردار نشدم و بعدها سرکنسول به من‬          ‫بعد از هفت‪ ،‬هشت ماه ایشان احضار‬          ‫اینکه آیا فرانسه م ‌یدانم و م ‌یتوانم‬                                         ‫آشنا شوید اگر در این مدت پست‬
                                                                                  ‫شدند و تأسف دیگری هم که دارم از‬          ‫صحبت کنم یا خیر که جواب من‬                                                    ‫خالی پیدا شود‪ ،‬استخدام م ‌یشوید‪.‬‬
‫اشکال در کار است و آن اینکه رئیس‬                                                  ‫این بابت است که چرا از نوشت ‌هها و‬       ‫نیز مثبت بود‪ ،‬چون پدرم موقعی که‬
                                                                                  ‫مکاتبات ایشان برای امروز کپی نگه‬         ‫من در کلاس ششم ابتدایی بودم‪ ،‬به‬
‫دفتر شما بهائیست‪ .‬این اولین اتهام‬                                                 ‫نداشتم چون در مواردی که ایشان از‬         ‫من و خواهرم در اوقات فراغت فرانسه‬
                                                                                  ‫طرز کار یک دستگاه و یا مأموری در هر‬      ‫درس م ‌یداد‪ .‬یادم هست ابتدا صرف‬
‫در طول خدمت در وزارت کشور بود‬                                                     ‫درجه و مقامی ناراضی م ‌یشدند‪ ،‬نظیر‬       ‫دو فعل کمکی داشتن و بودن را که‬
                                                                                  ‫مکاتباتشان با لقمان نفیسی رئیس اداره‬     ‫در دانستن زبان فرانسه نقشی مهم‬
‫که بر من وارد شد‪ ،‬دومی و سومی را‬                                                  ‫کل غله که برای حل مشکل نان در‬            ‫دارد‪ ،‬یاد گرفتیم و به تدریج با این‬
                                                                                  ‫آذربایجان به خصوص تبریز آمده بود‪ .‬با‬
‫هم بعدها از سر گذراندم که شرحش‬                                                    ‫آن سبک مخصوص و قلم کوبنده امان‬                             ‫زبان آشنا شدم‪.‬‬
                                                                                  ‫طرف را م ‌یبریدند و با وزارتخان ‌هها هم‬  ‫خلاصه کارم را شروع کردم که در‬
‫به موقع خواهد آمد‪ .‬باری‪ ،‬بعد از این‬                                               ‫همین رویه را به کار م ‌یبردند‪ .‬چنانکه‬    ‫بادی امر خدمت زیر دست مردی‬
                                                                                  ‫یک بار مرحوم علی اصغر حکمت وزیر‬          ‫مانند عبدالله مستوفی به نظرم مشکل‬
‫مکالمه‪ ،‬استاندار متقاعد شد که شب‬                                                  ‫کشور در اشاره و اعتراض به یک نامه‪،‬‬       ‫می‌نمود‪ ،‬و چون به طرز کار اداری‬
                                                                                  ‫نوشت در فلان نامه به وزارت کشور‬          ‫آشنا نبودم‪ ،‬پی ‌شنوی ‌سها را منش ‌یها‬
‫را در خانۀ پدرم بخوابد‪ .‬در این موقع‬                                               ‫اهانت شده نویسندۀ پیش‌نویس را‬            ‫می‌نوشتند‪ .‬معمولاً ایشان قبل از‬
                                                                                  ‫معرفی کنید تا مورد مؤاخذه قرار‬           ‫پاکنویس پی ‌شنوی ‌سها را م ‌یدیدند و‬
‫یک سرباز موتور سوار آمد‪ ،‬پیغامی‬                                                   ‫گیرد‪ .‬مستوفی در جواب نوشت‪ ،‬در‬            ‫پاراف م ‌یکردند و گاهی هم تصحیح‬
                                                                                  ‫این استان نام ‌های صادر نم ‌یشود مگر‬     ‫م ‌یکردند‪ .‬یک روز به من گفتند من‬
‫از طرف فرمانده لشکر آورد که از‬                                                    ‫آنکه نامه را خودم انشا کرده باشم‪ ،‬یا‬     ‫به خط شما پی ‌شنویس نم ‌یبینم‪ ،‬فرزند‬
                                                                                  ‫دستور جواب را پای نامه داده باشم و‬       ‫تو مای ‌هداری‪ ،‬بنویس‪ .‬و از آن به بعد‬
‫استاندار خواسته بود فوری به دیدن‬                                                  ‫در آن نامه هم نه خدای ناکرده از ره‬       ‫من شروع به نوشتن کردم و در مدت‬
                                                                                  ‫توهین به مقام وزارت‪ ،‬بل نظر تنبه‬         ‫کوتاهی چم و خ ‌م کار را به دست آوردم‪.‬‬
‫او بروند‪ .‬قرار شد من و آقای هدایت‬                                                 ‫کارمندان و مسؤولین ادارات بوده بر‬        ‫باید اذعان کنم در قبال تأسفی که‬
                                                                                  ‫نمد چوبی‪ ،‬اگر آن مرد زد بر نمدکی‬         ‫از انصرافم از استخدام در وزارت امور‬
‫برویم خانه و منتظر ایشان باشیم‪.‬‬                                                   ‫چوب زد برگرد زد‪ ،‬معروف است‪.‬‬              ‫خارجه در دل داشتم این حسن تصادف‬
                                                                                  ‫موقعی هم که استاندار آذربایجان غربی‬      ‫و آغاز خدمت در مکتب شادروان‬
‫ما رفتیم و از ترس بمباران در زیر‬                                                                                           ‫عبدالله مستوفی را که اثر معروف او‬

‫زمین خانه در روشنایی یک شمع‬

‫برای اختفا از دید هواپیماها نشستیم‬

‫و منتظر استاندار بودیم که یک‬

‫ساعت بعد رانندۀ استاندار با پیامی از‬

‫طرف ایشان برای آقای هدایت آمد‬

‫که از او خواسته بود هر چه زودتر‬

‫به استانداری برود و معلوم شد شبانه‬

‫تبریز را ترک گفتند‪ .‬من عقیده دارم‬

‫استاندار ابتدا قصد رفتن و ترک تبریز‬

‫را نداشتند ولی ندانستم در ملاقات‬

‫با سرلشکر مطبوعی چه گفتند و‬

‫شنیدند که تصمیم به رفتن گرفتند‪.‬‬

‫آن روز و آن شب وحشتناک‬

‫گذشت‪ ،‬دیگر شهر ب ‌یصاحب شده‬

‫ادامه در صفحه ‪17‬‬  ‫بود‪.‬‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18