Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۰۷ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪۱۶۷۳‬‬
                                                                                                                                                                      ‫جمعه ‪ ۳۰‬فروردی ‌نماه تا پنجشنبه‪‌۵‬اردیبهشت ماه ‪139۸‬خورشیدی‬

‫اول هم سلام برای من جذابیت بیشتری‬        ‫کنجکاوانهدرپیکشفرازنهفتۀسعیدامامی‬                                                                                                                                     ‫عذرا چند روز یکسره به پاسخی‬
‫داشت تا همشهری‪ .‬گذشته از آن‬                                                                                                                                                                                    ‫که موسوی خوئین ‌‌یها به سؤالش داده‬
‫مطمئن بودم که ورود به روزنامه سلام‬       ‫مدیر «سلام» به خبرنگارش گفت این وظیفۀ توست که دربارۀ مرگ واقعی یا ساختگی‬                                                                                              ‫بود‪ ،‬فکر م ‌یکرد‪« :‬این وظیفۀ توست‬
‫ب ‌همراتب سخ ‌تتر از کار در روزنامه‬           ‫سعید امامی تحقیق کنی‪ ،‬عذرا فراهانی نیز پاشن ‌هها را ورکشید و راه افتاد‬                                                                                           ‫که ب ‌هعنوان یک خبرنگار به دنبال این‬
                                                                                                                                                                                                               ‫سؤال بروی که آیا سعید امامی کشته‬
                 ‫همشهری است»‪.‬‬                                                       ‫ژیلا‬                                                                      ‫اشاره‬
‫ـ «تو را به روزنام ‌های که ب ‌هزعم‬                                               ‫بنی یعقوب‬                                                                                                                             ‫شده یا نه؟ نه وظیفۀ من‪»...‬‬
‫خودت کار در آن آسانتر بود‪ ،‬راه نداده‬                                                                                       ‫عـذرا فراهانـی‪ ،‬از روزنام ‌هنگاران دوم خردادی‪ ،‬داسـتان‬                              ‫بالاخره یک روز طاقتش تمام شد‬
‫بودند‪.‬آنوقتم ‌یخواستیبهروزنام ‌های‬                                                          ‫‪۱۷‬‬                             ‫جسـتجوگری خود را درباره سـعید امامی بـرای همکارش‬                                    ‫و به همکارانش گفت‪« :‬بچ ‌هها من اول‬
‫بروی که کار در آن سخ ‌تتر بود؟»‬                                                                                                                                                                                ‫م ‌یروم خانۀ سعید امامی و بعد هم‬
‫ـ «من باید شانس خودم را امتحان‬                                                                                                                   ‫ژیلا بن ‌ییعقـوب حکایـت م ‌یکند‪.‬‬
                                                                                                                           ‫در شـماره گذشـته ماجرای حضـور او را در مجلس ختم‬                                                         ‫بهشت زهرا‪».‬‬
                       ‫م ‌یکردم»‪.‬‬                                                                                          ‫سـعید امامـی خواندیـد‪ .‬از آنجا که شـهرت داشـت قضیه‬                                  ‫یکی از همکاران مرد با شنیدن این‬
        ‫ـ «خب‪ ،‬امتحان کردی؟»‬                                                                                               ‫مـرگ سـعید امامـی بـا خـوردن واجبـی در زنـدان یک‬                                    ‫حرف به او گفته بود‪« :‬من هم م ‌یتوانم‬
‫ـ «یک روز تصمیم گرفتم به روزنامه‬                                                                                           ‫داسـتان سـاختگی اسـت و او با هویت دیگری بـه زندگی‬
‫سلام بروم و بگویم من آمد‌هام با شما‬                                                                                        ‫ادامـه م ‌یدهـد‪ ،‬عـذرا در صدد کشـف حقیقـت برآمد‪...‬‬                                                      ‫با شما بیایم»‪.‬‬
‫همکاری کنم‪ .‬امیدوارم مرا در جمع‬                                                                                            ‫«روزنامه‌نـگاران‪ »...‬خاطـرات ژیال بنی‌یعقـوب و‬                                      ‫و عذرا گفته بود‪« :‬چرا که نه؟‬
                                                                                                                           ‫مصاحب ‌ههـای او بـا روزنام ‌هنـگاران دوم خردادی اسـت که‬                             ‫اینجوری خیلی بهتر است‪ .‬اگر تنها‬
                ‫خودتان بپذیرید»‪.‬‬                                                                                           ‫ب ‌هصـورت کتـاب‪ ،‬توسـط «نشـر روزنـگار» انتشـار یافته‬
‫وحید همان روز کیفش را برداشت‬                                                                                                                                                                                        ‫باشم‪ ،‬خطرات بیشتر م ‌یشود»‪.‬‬
‫و به محل ساختمان روزنامه سلام در‬                                                                                                                                             ‫ا ست ‪.‬‬                            ‫سوار اتومبیل روزنامه «سلام» شدند‬
‫خیابان فلسطین رفت‪ .‬همان جا بود که‬                                                                                                                                                                              ‫و رفتند‪ .‬بر اساس آدرسی که قبل ًا‬
‫عباس عبدی‪ ،‬عضو شورای سردبیری‬                                   ‫آداب است‪.‬‬                                ‫م ‌یکنم»‪.‬‬          ‫من پرسید‪« :‬دلت م ‌یخواهد خبرنگار‬           ‫اینجا قبر سعید امامی است که اظهار‬        ‫یک جوری به‌دست آورده بودند‪،‬‬
‫روزنامه سلام را دید‪ .‬وحید که چند‬         ‫‪ ...‬از همان دوران کودکی «روزنامه»‬       ‫ـ «امیدوارم مردم به تو رأی بدهند»‪.‬‬        ‫بشوی؟» من تصوری از خبرنگاری‬                ‫بی اطلاعی کردند‪ .‬گفتیم پس اگر قبر‬        ‫کوچه را پیدا کردند‪ .‬سر کوچه یک‬
‫بار در جلسات سخنرانی عبدی شرکت‬           ‫را دوست داشت و با ولع فراوان روزنامه‬                                              ‫نداشتم اما به نظرم حرفه جذابی‬              ‫سعید امامی نیست قبر کیست؟ که باز‬         ‫اتومبیل «تویوتا» و کمی آنسوتر‬
‫کرده بود‪ ،‬تا او را دید شناخت‪ .‬آنقدر از‬   ‫می‌خواند‪ .‬علاقه زیادی به مسائل‬                     ‫ـ «من هم امیدوارم»‪.‬‬            ‫آمد‪ .‬چند روز بعد با مسؤولان حوادث‬                                                   ‫یک «میتسوبیشی» پارک بود که‬
‫دیدن عبدی خوشحال شده بود که یک‬                                                   ‫عذرا در انتخابات ششمین دوره‬               ‫صحبت کردم و آنها پذیرفتند که‬                             ‫هم گفتند نم ‌یدانیم‪.‬‬       ‫عذرا احساس کرد سرنشینانش او و‬
‫لحظهیادشرفتاصل ًابرایچهبهاینجا‬             ‫سیاسی روز و اخبار خارجی داشت‪.‬‬         ‫مجلس نیز از شهر اراک کاندیدا شده‬          ‫ب ‌هصورت آزمایشی با آنها همکاری کنم‪.‬‬       ‫نه! اینجوری فایده نداشت‪ .‬باید‬            ‫همکارش را از دور زیر نظر دارند‪ .‬به‬
‫آمده است‪ .‬لباسش را مرتب کرد و به‬         ‫ـ «علاقه‌ات به مسائل سیاسی‬              ‫بود اما موفق نشد رأی لازم را برای ورود‬    ‫آن روز به آنها گفتم من از روزنام ‌هنگاری‬   ‫کاری می‌کردیم که با ما احساس‬             ‫طرف آپارتمانی رفتند که گفته م ‌یشد‬
‫طرف عبدی رفت‪ .‬اول کمی دستپاچه‬            ‫تا حدودی برایم قابل فهم است اما‬                                                   ‫چیزینم ‌یدانماماچونورزشکارهستم‬             ‫صمیمیت کنند‪ .‬من و همکارم درباره‬          ‫منزل حاج آقا سعید در آن واقع است‪.‬‬
‫شد اما سعی کرد بر خودش مسلط‬              ‫علاق ‌همند ‌یاترابهمسائلخارجیدرک‬                     ‫به مجلس کسب کند‪.‬‬             ‫قول م ‌یدهم آنچه را که م ‌یخواهید اگر‬      ‫مسائل مختلف با آنها حرف زدیم‪ .‬مثل ًا‬     ‫ـ «یکی از زنگها را فشار دادم و‬
‫شود‪« :‬آقای عبدی! من دانشجوی رشته‬         ‫نم ‌یکنم‪ .‬ب ‌هویژه در سالهای نوجوانی؟»‬  ‫محمود اشرفی روزنامه‌نگاری که‬              ‫در کوه قاف هم باشد‪ ،‬برایتان بیاورم»‪.‬‬       ‫پرسیدیم بچ ‌هها‪ ،‬از کدام شهرستان‬         ‫پرسیدم منزل آقای سعید اسلامی؟»‬
‫حقوق هستم‪ ...‬خیلی دلم م ‌یخواهد‬                                                  ‫معمولاً با دیدگاه ویژه و متفاوتی به‬       ‫عذرا سالهاست که والیبال بازی‬               ‫آمد‌هاید؟‪ ...‬خب! از شهرتان چه خبر؟‬       ‫که گفتند‪« :‬نه‪ ،‬آن یکی زنگ را بزنید‪».‬‬
                                                  ‫خند‌هاش گرفت و گفت‪:‬‬            ‫مسائل نگاه م ‌یکند وقتی شنید نزدیک‬        ‫م ‌یکند‪ .‬چند سالی هم بسکتبال و‬             ‫آنجا اوضاع چگونه است؟ بعد از کلی‬         ‫آن یکی زنگ را که زدم‪ ،‬صدای یک‬
                  ‫اینجا کار کنم»‪.‬‬        ‫ـ «راستش را بخواهید الان نم ‌یتوانم‬     ‫به‪ 15‬هزار نفر در اراک رأی خود را ب ‌هنام‬  ‫تنیس کار م ‌یکرد‪ .‬همه خواهران و‬            ‫حرف زدن‪ ،‬وقتی کمی با ما احساس‬            ‫بچه از پشت آیفون گفت «بفرمایید»!‬
‫عبدی با یک لبخند گرم چند سؤال‬                                                    ‫عذرا فراهانی به صندوقها ریخت ‌هاند‪،‬‬       ‫برادرانش هم ورزشکار هستند‪ .‬پنج‬             ‫راحتی کردند گفتند‪« :‬اینجا قبر سعید‬       ‫پرسیدم «منزل سعید امامی؟» جواب‬
‫از او پرسیده بود و پوراستاد هم تند و‬                              ‫بگویم»‪.‬‬                                                                                             ‫امامی است‪ ،‬به ما گفت ‌هاند اجازه ندهیم‬   ‫داد‪« :‬بله! بفرمایید»‪ .‬گفتم‪« :‬مادرتان‬
‫تند جوابش را داده بود‪ .‬وقتی حرفهای‬          ‫ـ «یعنی بعداًم ‌یتوانی بگویی؟»‬        ‫شگفت زده شد و خطاب به او گفت‪:‬‬                        ‫خواهر و سه برادر دارد‪.‬‬         ‫کسی اینجا بیاید و اجازه ندهیم کسی‬        ‫هست»؟ پس از یک مکث طولانی‬
‫پوراستادتمامشد‪،‬عبدیخیلیجدیبه‬                ‫دوباره خند‌هاش گرفت و گفت‪:‬‬           ‫«خیلی مهم نیست که نتوانستی‬                ‫ب ‌هجز «سلام» تا کنون تعطیلی پنج‬           ‫از این قبر عکس بیندازد‪ .‬تو را ب ‌هخدا‬    ‫گفت‪« :‬نه‪ ،‬نیست‪ .‬رفته بیرون»‪« .‬چه‬
‫او نگاه کرد و با لحنی رسمی به او گفت‪:‬‬    ‫ـ «قرار نبود مته روی خشخاش‬              ‫وارد مجلس بشوی‪ ،‬مهم این است که‬                                                       ‫زودتر از اینجا بروید و به کسی هم‬         ‫وقت برم ‌یگردد؟» دوباره مکث کرد‪.‬‬
‫«اما من در جذب نیرو تصمیم‬                ‫بگذارید و سخت بگیرید‪ .‬منظورم این‬        ‫‪ 15‬هزار نفر در اراک تو را دوست دارند‬               ‫نشریه را تجربه کرده است‪:‬‬                                                   ‫این بار طولان ‌یتر از دفعۀ قبل‪« :‬معلوم‬
‫گیرنده نیستم و نم ‌یتوانم دربارۀ ورود‬    ‫بود که واقعاً الان علتش را خودم هم‬                                                ‫«بعد از تعطیلی هر روزنامه‪ ،‬این‬                        ‫نگویید عکس گرفت ‌هاید»‪.‬‬       ‫نیست‪ ».‬صدای یک دختر ده ـ دوازده‬
‫یا عدم ورود شما به روزنامه تصمیمی‬        ‫نم ‌یدانم‪ ...‬شاید مهمترین دلیلش این‬                ‫و این واقعاً جالب است‪».‬‬        ‫احساس به من دست م ‌یداد که انگار‬           ‫فردای آن روز گزارش عذرا فراهانی از‬       ‫ساله بود که وقتی حرف م ‌یزد احساس‬
                                         ‫بود که از همان کودکی دلم م ‌یخواست‬             ‫گفتگو با وحید پور استاد‬            ‫همه‪ ،‬ما را فراموش کرد‌هاند‪ ...‬همۀ آدمها‬    ‫خانه و قبر سعید امامی در صفحه اول‬        ‫کردم کسی دارد به او یاد م ‌یدهد که‬
                         ‫بگیرم»‪.‬‬         ‫کارهایی انجام بدهم که دیگران کمتر‬       ‫«وحید پوراستاد» چند بار قرار‬              ‫و همۀ دنیا‪ ...‬این شاید احساس من‬            ‫سلام چاپ شد‪ .‬البته بدون هر عکسی‪.‬‬         ‫چه بگوید و چه نگوید‪ .‬دوباره گفتم‬
‫با شنیدن این حرف‪ ،‬یکهو خنده از‬           ‫انجام م ‌یدهند‪ .‬بچ ‌ههای دور و برم نه‬   ‫مصاحب ‌هام را لغو کرد‪ .‬بار اول ب ‌هخاطر‬   ‫نبود‪ ،‬شاید هر روزنام ‌هنگار بیکارشد‌های‬    ‫«از روی احتیاط عکسها را چاپ‬              ‫مادرت کی م ‌یآید؟ من م ‌یخواهم با‬
‫روی صورت وحید محو شد‪ .‬احساس‬              ‫فقط به مسائل خارجی علاقه نداشتند‬        ‫سرماخوردگی‌اش‪ .‬بار دوم و سوم‬              ‫این انتظار را داشت که دیگران از او‬         ‫نکردیم‪ ...‬حاج آقا گفتند شاید واقعاً قبر‬  ‫او صحبت کنم که گفت‪« :‬مادرم معلوم‬
                                            ‫که اصل ًا روزنامه هم نم ‌یخواندند»‪.‬‬  ‫ب ‌هخاطر ب ‌یحوصلگ ‌یاش و بار چهارم‬       ‫دلجویی کنند و آنها که م ‌یتوانستند‬         ‫سعید امامی نباشد و بعد کسی بیاید‬         ‫نیست کی بیاید و اگر هم بیاید اصل ًا با‬
    ‫کرد آب سردی رویش ریخت ‌هاند‪.‬‬         ‫در شهرستان سبزوار‪ ،‬یک نشریه‬             ‫ب ‌هخاطر این که هنوز روی سؤالهایم‬                                                    ‫و مدعی بشود‪ .‬البته ما ‪ 99‬در صد‬
‫«حالا من چه کار کنم آقای عبدی؟‬           ‫محلی چاپ م ‌یشد که «وارثان زمین»‬        ‫فکر نکرده بود‪ .‬قبل ًا از من خواسته‬                                                   ‫اطمینان داشتیم که قبر سعید امامی‬                     ‫شما صحبت نم ‌یکند»‪.‬‬
‫چه کسی م ‌یتواند درباره من تصمیم‬         ‫نام داشت‪ .‬وحید همیشه این نشریه‬                                                                                               ‫همان است‪ .‬اما برای اینکه مشکلی پیش‬       ‫عذرا در همین وقت صدای پای چند‬
‫بگیرد‪ ...‬من خیلی علاق ‌همندم با روزنامه‬  ‫را م ‌یخواند و با خودش م ‌یگفت ای‬                  ‫مصطفی تاج زاده و وحید پوراستاد‬                                                                                      ‫نفر را شنید که به طرف او م ‌یآمدند‪.‬‬
‫شما همکاری کنم‪ ،‬من سلام را خیلی‬          ‫کاش مطلبی هم از من در آن چاپ‬                                                                                                         ‫نیاید باید احتیاط م ‌یکردیم‪.‬‬
                                         ‫م ‌یشد‪ .‬بالاخره یک روز قلم را برداشت‬    ‫بود محور سؤالها را به او بدهم و من‬        ‫دوباره امکان کار کردن به او بدهند‪.‬‬         ‫عذرا پس از آن ب ‌همدت پنج هفته‪ ،‬هر‬                           ‫ـ «سلام»‪.‬‬
                    ‫دوست دارم»‪.‬‬          ‫و تفسیری بر «انفجار سفارت اسرائیل در‬    ‫هم عل ‌یرغم میل باطن ‌یام قبول کرده‬       ‫«روزنامه» بخش مهمی از هویت ما‬              ‫جمعه ساعت شش تا نه صبح به بهشت‬                               ‫ـ «سلام»‪.‬‬
‫عبدی وقتی سماجت او را دید‪ ،‬گفت‪:‬‬          ‫آرژانتین» که آن روزها ب ‌هوقوع پیوسته‬   ‫بودم‪ .‬چرا که م ‌یدانستم خیلی حساس‬         ‫بود‪ .‬شاید هم همه هویت ما‪ ...‬هر بار‬         ‫زهرا م ‌یرفت و از دور قبر سعید امامی‬     ‫ـ «شما با چه کسی کار داشتید؟»‬
‫ـ «آقای عرب سرخی مدیر داخلی‬              ‫بود نوشت و به آدرس نشریه ارسال کرد‪.‬‬     ‫و زودرنج است و من اصل ًا قصد نداشتم‬       ‫که روزنامه‌ای را تعطیل می‌کردند‪،‬‬                                                                 ‫ـ «با آن آپارتمان»‪.‬‬
‫روزنامه م ‌یتواند در این مورد تصمیم‬      ‫چند روز بعد وقتی مقالۀ چاپ شد‌هاش‬                                                 ‫بخشی از هویت ما دچار خدشه می‬                             ‫را زیر نظر م ‌یگرفت‪.‬‬                   ‫ـ «چ ‌هکار داشتید؟»‬
                                         ‫را در وارثان زمین دید‪ ،‬چند دقیقه به آن‬                     ‫ناراحتش کنم‪.‬‬           ‫شد‪ .‬وقتی در روزنامه کار م ‌یکردم هر‬        ‫ـ «یک جعبه خرما و یک شیشه‬                           ‫ـ «کار داشتیم دیگر»‪.‬‬
                         ‫بگیرد»‪.‬‬         ‫خیره شد‪ .‬شاید همان موقع که با دقت‬       ‫ریزنقش است و جوان‪ .‬آنقدر جوان‬             ‫روز در پایان روز از خودم می پرسیدم‬         ‫گلاب دستم می‌گرفتم و به انتظار‬           ‫ـ«اگرمشکلیهستمامیتوانیمد ِر‬
‫ـ «من چطور م ‌یتوانم ایشان راببینم‬       ‫زیاد به ت ‌کتک واژ‌ههای چا ‌پشد‌هاش‬     ‫که تو ب ‌هسختی باور م ‌یکنی کول ‌هباری‬    ‫حالا فردا چه بنویسم‪ ،‬چه ننویسم‪ .‬دلم‬                                                        ‫آپارتمان را برایتان باز کنیم»‪.‬‬
                                         ‫نگاه م ‌یکرد‪ ،‬تصمیم گرفت که هر جور‬      ‫از تجربه بر دوش دارد؛ تجربه‌های‬           ‫برای این سؤالها‪ ،‬دلم برای آن اضطراب‬                            ‫م ‌یایستادم»‪.‬‬        ‫ـ «نه! متشکریم‪ .‬ما با صاحبخانه‬
                   ‫آقای عبدی؟»‬           ‫شده روزنام ‌هنگار شود‪ .‬آن موقع دانش‬                                               ‫و دلهر‌های که برای روزنامۀ فردا ‌یمان‬      ‫ـ «به‌انتظار چی؟ اصل ًا برای چه‬            ‫صحبت کردیم و مشکل حل شد»‪.‬‬
‫ـ «تو همین جا منتظر بمان تا من‬                                                                        ‫ژورنالیستی‪.‬‬          ‫داشتم‪ ،‬تنگ شده‪ ...‬من انتظار داشتم‬                                                   ‫ـ «حالا با کدام واحد کار داشتید؟»‬
                                                        ‫آموز دبیرستان بود‪.‬‬       ‫وحید جوانی پر از شادی‪ ،‬امید و‬             ‫بعض ‌یها تلفنی به ما بزنند و حالی از‬                             ‫م ‌یرفتی؟»‬                    ‫ـ «با یکی از واحدها»‪.‬‬
                ‫به او اطلاع بدهم»‪.‬‬       ‫ـ «آقای پوراستاد! کار روزنام ‌هنگاری‬    ‫نشاط است و تا حدود زیادی خجالتی‬           ‫ما بپرسند‪ .‬بیشتر از آنهایی که یک‬           ‫ـ «م ‌یخواستم بدانم چه کسی یا‬            ‫مرد چهارشانه‌ای که با عذرا و‬
‫وحید پور استاد معتقد است که اگر‬          ‫را بطور جدی چه وقت و چگونه شروع‬         ‫و کمرو‪ ...‬در عین حال خیلی حساس‬            ‫روز برایشان کار م ‌یکردیم‪ .‬اما انگار‬                                                ‫همکارش صحبت م ‌یکرد‪ ،‬با شنیدن‬
‫آن روز عباس عبدی او را جدی نگرفته‬                                                ‫و زودرنج‪ .‬خیلی زود صورتش سرخ‬              ‫آنها دیواری جلوی خود کشیده بودند‬                   ‫کسانی سر قبرش م ‌یآیند»‪.‬‬               ‫این حرف عصبانی شد و گفت‪:‬‬
‫بود‪ ،‬شاید هرگز وارد عرصۀ مطبوعات‬                                 ‫کردی؟»‬          ‫م ‌یشود‪ .‬هم وقتی خجالت م ‌یکشد‬            ‫که ما را نبینند‪ .‬اما برای هیچکدام‬                      ‫ـ «خب‪ ،‬فهمیدی؟»‬              ‫ـ «اصل ًا شما هماهنگ کرده بودید؟»‬
‫نم ‌یشد‪ .‬عبدی رفت و پور استاد پشت‬        ‫سر به زیر انداخت و به میزش نگاه‬         ‫سرخ م ‌یشود‪ ،‬هم موقعی که م ‌یرنجد و‬       ‫از این مسائل غصه نمی‌خورم‪ ...‬از‬                                                     ‫ـ «مگر برای زنگ زدن یک خانه هم‬
‫در تحریریه ب ‌هانتظار ایستاد‪ .‬یک ساعت‬    ‫کرد‪ .‬من با او در دفتر کارش در یک‬                                                  ‫تعطیلی روزنام ‌هها واقعاً ناراحت شدم‬       ‫ـ «پدر پیرش هر هفته می‌آمد‪.‬‬                         ‫به هماهنگی نیاز است؟»‬
‫گذشت اما عرب سرخی نیامد‪ .‬یک‬              ‫انتشاراتی مصاحبه م ‌یکردم‪ .‬بعد از‬           ‫همینطور وقتی عصبانی م ‌یشود‪.‬‬          ‫اما هرگز دچار ناامیدی نشدم‪ .‬من با‬          ‫ب ‌هاتفاق همسر و بچ ‌ههای سعید امامی‬     ‫مرد عصبان ‌یتر شد و زنگ منزل‬
‫ساعت دیگر هم گذشت باز هم خبری‬            ‫چند دقیقه‪ ،‬سکوت را شکست و گفت‪:‬‬          ‫چشمهایش از پشت شیشه‌های‬                   ‫پایان روزنام ‌هنگاری به پایان زندگ ‌یام‬    ‫سوار بر یک پژوی سرمه‌ای رنگ‬                 ‫سعید امامی را فشار داد و پرسید‪:‬‬
‫ازاونشد‪.‬هرچهعقرب ‌ههایساعتجلوتر‬          ‫ـ«وقتی برای ادامه تحصیل به‬              ‫عینک طب ‌یاش برق م ‌یزند؛ درخششی‬                                                     ‫می‌آمدند‪ .‬یک پژو هم در پی آنها‬           ‫ـ «اینها که زنگ زدند چه‬
‫م ‌یرفت اضطراب وحید بیشتر م ‌یشد‪.‬‬        ‫تهران آمدم‪ ،‬همه فکر و ذهنم این بود‬      ‫که تو را ب ‌هیاد معصومیت دوران کودکی‬              ‫نرسید‌هام که مأیوس باشم»‪.‬‬          ‫م ‌یآمد‪ .‬فکر م ‌یکنم دوستانش بودند‪.‬‬                        ‫م ‌یخواستند؟»‪.‬‬
‫ـ «بالاخره بعد از سه ساعت آمد‪.‬‬           ‫که هرچه زودتر یک کار فرهنگی پیدا‬        ‫م ‌یاندازد‪ .‬چشمهایش همه چیز را بیان‬        ‫ـ «عذرا! این روزها چه م ‌یکنی؟»‬                                                    ‫عذرا و همکارش خیلی سریع سوار‬
                                         ‫کنم و بیشتر از همه دلم م ‌یخواست‬        ‫م ‌یکند‪ :‬علاقه زیادش به آرمانهایش و‬                                                         ‫ده ـ بیست نفری م ‌یشدند»‪.‬‬                  ‫اتومبیلشان شدند و رفتند‪.‬‬
  ‫وقتی دیدمش دلهر‌هام بیشتر شد»‪.‬‬         ‫در یک روزنامه مشغول به کار شوم‪.‬‬                                                                  ‫ـ «خیلی کارها»‪.‬‬                       ‫ـ «چ ‌هکار م ‌یکردند؟»‬         ‫رانندۀ سلام که خیلی سریع م ‌یراند‪،‬‬
  ‫ـ «چرا؟ دلهر‌هات برای چه بود؟»‬         ‫آن روزها کار در روزنامه برای من‬                          ‫امیدش به آینده‪...‬‬                             ‫ـ «مثل ًا»‪.‬‬                                                    ‫وقتی دید یک اتومبیل در تعقیب‬
‫ـ «من قرار بود درباره یکی از‬             ‫یک رؤیای دس ‌تنیافتنی بود‪ .‬رؤیای‬        ‫معمولاً لبخندی بر لب دارد و خیلی‬                                                     ‫ـ «دور قبر می‌نشستند و دعا‬               ‫آنهاست تندتر کرد‪« :‬راننده ما خیلی‬
‫مهمترین آرزوهای زندگ ‌یام با آدمی‬        ‫شیرینی که یک لحظه هم مرا رها‬            ‫زود خند‌هاش م ‌یگیرد‪ .‬از آن خند‌ههای‬      ‫ـ «مشغول نوشتن چند کتاب‬                       ‫م ‌یخواندند‪ ...‬گریه هم م ‌یکردند»‪.‬‬    ‫شجاع و نترس بود‪ .‬یک لحظه احساس‬
‫صحبت کنم که همطراز من نبود‪ ...‬این‬        ‫نم ‌یکرد‪ ...‬از قضا دوستانی پیدا کردم‬                                              ‫هستم‪ ...‬در ضمن تصمیم دارم برای‬                                                      ‫کردم اگر لازم باشد اتومبیلش را به‬
                                         ‫که در روزنامه همشهری کار م ‌یکردند‪.‬‬                             ‫خجالتی‪.‬‬           ‫انتخابات میاندور‌های مجلس ششم هم‬           ‫ـ «خب به چه نتیج ‌های رسیدی‪.‬‬             ‫اتومبیلهای دیگر میزند تا راهی برای‬
      ‫موضوع باعث دلهر‌هام م ‌یشد»‪.‬‬       ‫با خودم گفتم عجب شانسی! باید از این‬     ‫برخلاف بیشتر خبرنگارها‪ ،‬اغلب‬              ‫از شهر اراک کاندیدا شوم‪ .‬این روزها‬               ‫جواب سؤالت را پیدا کردی؟»‬          ‫خود باز کند‪ ...‬هر جور بود خودش را‬
‫ـ «بالاخره حرفهایت را به فی ‌ضالله‬       ‫فرصت استفاده کنم‪ .‬مطالبی نوشتم و‬        ‫اوقات کت و شلوار به تن می‌کند‪.‬‬            ‫به برنام ‌هها و شعارهای انتخابات ‌یام فکر‬                                           ‫در کوچه و پ ‌سکوچ ‌هها گم کرد‪ .‬و ما‬
                                         ‫به دوستانم دادم تا در همشهری چاپ‬        ‫کت و شلوارهای تیر‌هرنگ‪ ،‬و باز هم‬                                                     ‫ـ به این نتیجه رسیدم که سعید‬             ‫را از شر تعقی ‌بکنندگان خلاص کرد‪».‬‬
              ‫عر ‌بسرخی گفتی‪».‬‬           ‫کننداماهیچکدامچاپنشد‪.‬م ‌یگفتند‬          ‫برخلاف اغلب خبرنگارها‪ ،‬خیلی مبادی‬                                                                   ‫امامی زنده نیست»‬          ‫لحظ ‌های در سکوت گذشت و عذرا‬
‫ـ بله هر جور بود حرفهایم را زدم و‬                                                                                                                                                                                ‫ماجرای بهشت زهرا را تعریف کرد‪:‬‬
‫درخواستم را مطرح کردم‪ .‬او در جوابم‬                       ‫قابل چاپ نیست»‪.‬‬                                                                                              ‫ـ «چرا؟ چون خانواده و دوستانش‬            ‫«از منزل سعید امامی یکراست‬
‫گفتچندمطلببنویسوبرایمنبیاور‪.‬‬                ‫ـ «از چه نظر قابل چاپ نبود؟»‬                                                                                              ‫هر هفته به بهشت زهرا م ‌یآمدند و‬         ‫به طرف بهشت زهرا رفتیم‪ .‬فقط‬
‫من هم رفتم و دو هفته روی دو موضوع‬        ‫ـ «دقیقاً نم ‌یدانم‪ ،‬اما م ‌یگفتند با‬                                                                                                                                 ‫م ‌یدانستم کدام قطعه است‪ ،‬بدون این‬
‫مختلف کار کردم‪ .‬یکی درباره انتخابات‬      ‫سیاستهای همشهری همخوانی ندارد»‪.‬‬                                                                                                               ‫گریه م ‌یکردند؟»‬        ‫که شماره و ردیف قبر را بدانم‪ .‬آن روز‬
‫پنجم مجلس که آن روزها به زمان‬                                                                                                                                         ‫ـ «احساسم این بود که آن گری ‌هها‬         ‫هیچ کس نم ‌یدانست قبر معاون اسبق‬
‫برگذاریش نزدیک م ‌یشدیم‪ .‬دیگری‬                           ‫ـ «خب‪ ،‬بعد؟»‬                                                                                                                                          ‫وزارت اطلاعات کجاست‪ .‬ظاهراًخانواده‬
‫دربارۀ سیاستهای آمریکا نسبت به ایران‪.‬‬    ‫ـ «تصمیم گرفتم وارد روزنامه سلام‬                                                                                              ‫از ته دل‪ ،‬از سر سوز و واقعی است»‪.‬‬       ‫و دوستانش در پنهان نگهداشتن قبر‬
‫دو هفته بعد مقال ‌ههایش را برداشت‬                                                                                                                                     ‫عذرا فراهانی تیرماه ‪ 1347‬در تهران‬        ‫او موفق شده بودند‪ ....‬چار‌های نبود‪،‬‬
‫و با شوق زیاد به روزنامه سلام رفت و‬                                ‫شوم»‪.‬‬                                                                                              ‫متولد شده‪ ...‬به گفته خودش در یک‬          ‫باید تمام قطعه را م ‌یگشتیم‪ .‬معمولاً‬
‫سراغعر ‌بسرخیراگرفت‪.‬اواینبارهم‬           ‫ـ «چون موفق به ورود به همشهری‬                                                                                                ‫خانواده خیلی معمولی و متوسط زندگی‬        ‫روی قبرهای جدید سه یا چهار سنگ‬
‫وحید را ساعتها در انتظار گذاشت‪ .‬آن‬                                                                                                                                    ‫می‌کند‪ .‬پدرش دارای شغل آزاد و‬            ‫لحد م ‌یگذارند‪ ...‬به همین دلیل برای‬
‫انتظارهای طولانی به جای این که وحید‬        ‫نشده بودی‪ ،‬به فکر سلام افتادی؟»‬                                                                                            ‫مادرش خان ‌هدار است‪ .‬دارای دو لیسانس‬     ‫من خیلی عجیب آمد که روی یکی از‬
‫را ناراحت کند‪ ،‬برایش دلچسب و شیرین‬       ‫ـ «نه؛ اصلا این طور نبود‪ .‬از همان‬                                                                                            ‫است‪ :‬حقوق و روانشناسی‪ .‬خیلی اتفاقی‬       ‫قبرها ‪ 16‬سنگ لحد گذاشته بودند‪ .‬دو‬
‫آمد‪« :‬این انتظارها لذت ورود به تحریریه‬                                                                                                                                                                         ‫سرباز هم در کنار قبر نگهبانی م ‌یدادند‪.‬‬
‫سلام را برای من بیشتر م ‌یکرد‪ .‬وقتی‬                                                                                                                                                  ‫خبرنگار شده است‪:‬‬          ‫اولین کارم این بود که عکاس را صدا‬
‫آقای عر ‌بسرخی برای نخستین بار‬                                                                                                                                        ‫«سال ‪ 70‬بعد از این که درسم را‬            ‫زدم و گفتم سریع سه چهار تا عکس‬
‫دستم را گرفت و با خودش به تحریریه‬                                                                                                                                     ‫در رشته روانشناسی تمام کرده بودم‪،‬‬        ‫از اینجا بینداز‪ ...‬وقتی عکسها را گرفت‬
‫برد با تمام احساسم به همه کس و همه‬                                                                                                                                    ‫دنبال کار م ‌یگشتم‪ .‬هر جا م ‌یرفتم‬       ‫و سوار ماشین شد از سربازها پرسیدیم‬
‫چیزنگاهم ‌یکردم‪.‬احساسعجیبیبود؛‬                                                                                                                                        ‫کار پیدا نم ‌یکردم‪ .‬یکی از دوستانم که‬
‫هم لذت بود و هم حسرت‪ ...‬از آن روز به‬                                                                                                                                  ‫در هفت ‌هنامه «حوادث» کار م ‌یکرد‪ ،‬از‬
‫بعد رفت و آمدم به سلام شروع شد‪...‬‬
‫و چند هفته بعد توانستم یک صندلی‬
‫برای خودم در آن تحریریه پیدا کنم‪...‬‬
‫همکار ‌یام با سلام تا روزی که تعطیل‬
‫شد‪ ،‬ادامه یافت‪« »...‬دنباله دارد»‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18