Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۰۷ (دوره جديد
P. 14
صفحه - Page 14 - 14شماره ۱۶۷۳
جمعه ۳۰فروردی نماه تا پنجشنبه۵اردیبهشت ماه 139۸خورشیدی
اول هم سلام برای من جذابیت بیشتری کنجکاوانهدرپیکشفرازنهفتۀسعیدامامی عذرا چند روز یکسره به پاسخی
داشت تا همشهری .گذشته از آن که موسوی خوئین یها به سؤالش داده
مطمئن بودم که ورود به روزنامه سلام مدیر «سلام» به خبرنگارش گفت این وظیفۀ توست که دربارۀ مرگ واقعی یا ساختگی بود ،فکر م یکرد« :این وظیفۀ توست
ب همراتب سخ تتر از کار در روزنامه سعید امامی تحقیق کنی ،عذرا فراهانی نیز پاشن هها را ورکشید و راه افتاد که ب هعنوان یک خبرنگار به دنبال این
سؤال بروی که آیا سعید امامی کشته
همشهری است». ژیلا اشاره
ـ «تو را به روزنام های که ب هزعم بنی یعقوب شده یا نه؟ نه وظیفۀ من»...
خودت کار در آن آسانتر بود ،راه نداده عـذرا فراهانـی ،از روزنام هنگاران دوم خردادی ،داسـتان بالاخره یک روز طاقتش تمام شد
بودند.آنوقتم یخواستیبهروزنام های ۱۷ جسـتجوگری خود را درباره سـعید امامی بـرای همکارش و به همکارانش گفت« :بچ هها من اول
بروی که کار در آن سخ تتر بود؟» م یروم خانۀ سعید امامی و بعد هم
ـ «من باید شانس خودم را امتحان ژیلا بن ییعقـوب حکایـت م یکند.
در شـماره گذشـته ماجرای حضـور او را در مجلس ختم بهشت زهرا».
م یکردم». سـعید امامـی خواندیـد .از آنجا که شـهرت داشـت قضیه یکی از همکاران مرد با شنیدن این
ـ «خب ،امتحان کردی؟» مـرگ سـعید امامـی بـا خـوردن واجبـی در زنـدان یک حرف به او گفته بود« :من هم م یتوانم
ـ «یک روز تصمیم گرفتم به روزنامه داسـتان سـاختگی اسـت و او با هویت دیگری بـه زندگی
سلام بروم و بگویم من آمدهام با شما ادامـه م یدهـد ،عـذرا در صدد کشـف حقیقـت برآمد... با شما بیایم».
همکاری کنم .امیدوارم مرا در جمع «روزنامهنـگاران »...خاطـرات ژیال بنییعقـوب و و عذرا گفته بود« :چرا که نه؟
مصاحب ههـای او بـا روزنام هنـگاران دوم خردادی اسـت که اینجوری خیلی بهتر است .اگر تنها
خودتان بپذیرید». ب هصـورت کتـاب ،توسـط «نشـر روزنـگار» انتشـار یافته
وحید همان روز کیفش را برداشت باشم ،خطرات بیشتر م یشود».
و به محل ساختمان روزنامه سلام در ا ست . سوار اتومبیل روزنامه «سلام» شدند
خیابان فلسطین رفت .همان جا بود که و رفتند .بر اساس آدرسی که قبل ًا
عباس عبدی ،عضو شورای سردبیری آداب است. م یکنم». من پرسید« :دلت م یخواهد خبرنگار اینجا قبر سعید امامی است که اظهار یک جوری بهدست آورده بودند،
روزنامه سلام را دید .وحید که چند ...از همان دوران کودکی «روزنامه» ـ «امیدوارم مردم به تو رأی بدهند». بشوی؟» من تصوری از خبرنگاری بی اطلاعی کردند .گفتیم پس اگر قبر کوچه را پیدا کردند .سر کوچه یک
بار در جلسات سخنرانی عبدی شرکت را دوست داشت و با ولع فراوان روزنامه نداشتم اما به نظرم حرفه جذابی سعید امامی نیست قبر کیست؟ که باز اتومبیل «تویوتا» و کمی آنسوتر
کرده بود ،تا او را دید شناخت .آنقدر از میخواند .علاقه زیادی به مسائل ـ «من هم امیدوارم». آمد .چند روز بعد با مسؤولان حوادث یک «میتسوبیشی» پارک بود که
دیدن عبدی خوشحال شده بود که یک عذرا در انتخابات ششمین دوره صحبت کردم و آنها پذیرفتند که هم گفتند نم یدانیم. عذرا احساس کرد سرنشینانش او و
لحظهیادشرفتاصل ًابرایچهبهاینجا سیاسی روز و اخبار خارجی داشت. مجلس نیز از شهر اراک کاندیدا شده ب هصورت آزمایشی با آنها همکاری کنم. نه! اینجوری فایده نداشت .باید همکارش را از دور زیر نظر دارند .به
آمده است .لباسش را مرتب کرد و به ـ «علاقهات به مسائل سیاسی بود اما موفق نشد رأی لازم را برای ورود آن روز به آنها گفتم من از روزنام هنگاری کاری میکردیم که با ما احساس طرف آپارتمانی رفتند که گفته م یشد
طرف عبدی رفت .اول کمی دستپاچه تا حدودی برایم قابل فهم است اما چیزینم یدانماماچونورزشکارهستم صمیمیت کنند .من و همکارم درباره منزل حاج آقا سعید در آن واقع است.
شد اما سعی کرد بر خودش مسلط علاق همند یاترابهمسائلخارجیدرک به مجلس کسب کند. قول م یدهم آنچه را که م یخواهید اگر مسائل مختلف با آنها حرف زدیم .مثل ًا ـ «یکی از زنگها را فشار دادم و
شود« :آقای عبدی! من دانشجوی رشته نم یکنم .ب هویژه در سالهای نوجوانی؟» محمود اشرفی روزنامهنگاری که در کوه قاف هم باشد ،برایتان بیاورم». پرسیدیم بچ هها ،از کدام شهرستان پرسیدم منزل آقای سعید اسلامی؟»
حقوق هستم ...خیلی دلم م یخواهد معمولاً با دیدگاه ویژه و متفاوتی به عذرا سالهاست که والیبال بازی آمدهاید؟ ...خب! از شهرتان چه خبر؟ که گفتند« :نه ،آن یکی زنگ را بزنید».
خندهاش گرفت و گفت: مسائل نگاه م یکند وقتی شنید نزدیک م یکند .چند سالی هم بسکتبال و آنجا اوضاع چگونه است؟ بعد از کلی آن یکی زنگ را که زدم ،صدای یک
اینجا کار کنم». ـ «راستش را بخواهید الان نم یتوانم به 15هزار نفر در اراک رأی خود را ب هنام تنیس کار م یکرد .همه خواهران و حرف زدن ،وقتی کمی با ما احساس بچه از پشت آیفون گفت «بفرمایید»!
عبدی با یک لبخند گرم چند سؤال عذرا فراهانی به صندوقها ریخت هاند، برادرانش هم ورزشکار هستند .پنج راحتی کردند گفتند« :اینجا قبر سعید پرسیدم «منزل سعید امامی؟» جواب
از او پرسیده بود و پوراستاد هم تند و بگویم». امامی است ،به ما گفت هاند اجازه ندهیم داد« :بله! بفرمایید» .گفتم« :مادرتان
تند جوابش را داده بود .وقتی حرفهای ـ «یعنی بعداًم یتوانی بگویی؟» شگفت زده شد و خطاب به او گفت: خواهر و سه برادر دارد. کسی اینجا بیاید و اجازه ندهیم کسی هست»؟ پس از یک مکث طولانی
پوراستادتمامشد،عبدیخیلیجدیبه دوباره خندهاش گرفت و گفت: «خیلی مهم نیست که نتوانستی ب هجز «سلام» تا کنون تعطیلی پنج از این قبر عکس بیندازد .تو را ب هخدا گفت« :نه ،نیست .رفته بیرون»« .چه
او نگاه کرد و با لحنی رسمی به او گفت: ـ «قرار نبود مته روی خشخاش وارد مجلس بشوی ،مهم این است که زودتر از اینجا بروید و به کسی هم وقت برم یگردد؟» دوباره مکث کرد.
«اما من در جذب نیرو تصمیم بگذارید و سخت بگیرید .منظورم این 15هزار نفر در اراک تو را دوست دارند نشریه را تجربه کرده است: این بار طولان یتر از دفعۀ قبل« :معلوم
گیرنده نیستم و نم یتوانم دربارۀ ورود بود که واقعاً الان علتش را خودم هم «بعد از تعطیلی هر روزنامه ،این نگویید عکس گرفت هاید». نیست ».صدای یک دختر ده ـ دوازده
یا عدم ورود شما به روزنامه تصمیمی نم یدانم ...شاید مهمترین دلیلش این و این واقعاً جالب است». احساس به من دست م یداد که انگار فردای آن روز گزارش عذرا فراهانی از ساله بود که وقتی حرف م یزد احساس
بود که از همان کودکی دلم م یخواست گفتگو با وحید پور استاد همه ،ما را فراموش کردهاند ...همۀ آدمها خانه و قبر سعید امامی در صفحه اول کردم کسی دارد به او یاد م یدهد که
بگیرم». کارهایی انجام بدهم که دیگران کمتر «وحید پوراستاد» چند بار قرار و همۀ دنیا ...این شاید احساس من سلام چاپ شد .البته بدون هر عکسی. چه بگوید و چه نگوید .دوباره گفتم
با شنیدن این حرف ،یکهو خنده از انجام م یدهند .بچ ههای دور و برم نه مصاحب هام را لغو کرد .بار اول ب هخاطر نبود ،شاید هر روزنام هنگار بیکارشدهای «از روی احتیاط عکسها را چاپ مادرت کی م یآید؟ من م یخواهم با
روی صورت وحید محو شد .احساس فقط به مسائل خارجی علاقه نداشتند سرماخوردگیاش .بار دوم و سوم این انتظار را داشت که دیگران از او نکردیم ...حاج آقا گفتند شاید واقعاً قبر او صحبت کنم که گفت« :مادرم معلوم
که اصل ًا روزنامه هم نم یخواندند». ب هخاطر ب یحوصلگ یاش و بار چهارم دلجویی کنند و آنها که م یتوانستند سعید امامی نباشد و بعد کسی بیاید نیست کی بیاید و اگر هم بیاید اصل ًا با
کرد آب سردی رویش ریخت هاند. در شهرستان سبزوار ،یک نشریه ب هخاطر این که هنوز روی سؤالهایم و مدعی بشود .البته ما 99در صد
«حالا من چه کار کنم آقای عبدی؟ محلی چاپ م یشد که «وارثان زمین» فکر نکرده بود .قبل ًا از من خواسته اطمینان داشتیم که قبر سعید امامی شما صحبت نم یکند».
چه کسی م یتواند درباره من تصمیم نام داشت .وحید همیشه این نشریه همان است .اما برای اینکه مشکلی پیش عذرا در همین وقت صدای پای چند
بگیرد ...من خیلی علاق همندم با روزنامه را م یخواند و با خودش م یگفت ای مصطفی تاج زاده و وحید پوراستاد نفر را شنید که به طرف او م یآمدند.
شما همکاری کنم ،من سلام را خیلی کاش مطلبی هم از من در آن چاپ نیاید باید احتیاط م یکردیم.
م یشد .بالاخره یک روز قلم را برداشت بود محور سؤالها را به او بدهم و من دوباره امکان کار کردن به او بدهند. عذرا پس از آن ب همدت پنج هفته ،هر ـ «سلام».
دوست دارم». و تفسیری بر «انفجار سفارت اسرائیل در هم عل یرغم میل باطن یام قبول کرده «روزنامه» بخش مهمی از هویت ما جمعه ساعت شش تا نه صبح به بهشت ـ «سلام».
عبدی وقتی سماجت او را دید ،گفت: آرژانتین» که آن روزها ب هوقوع پیوسته بودم .چرا که م یدانستم خیلی حساس بود .شاید هم همه هویت ما ...هر بار زهرا م یرفت و از دور قبر سعید امامی ـ «شما با چه کسی کار داشتید؟»
ـ «آقای عرب سرخی مدیر داخلی بود نوشت و به آدرس نشریه ارسال کرد. و زودرنج است و من اصل ًا قصد نداشتم که روزنامهای را تعطیل میکردند، ـ «با آن آپارتمان».
روزنامه م یتواند در این مورد تصمیم چند روز بعد وقتی مقالۀ چاپ شدهاش بخشی از هویت ما دچار خدشه می را زیر نظر م یگرفت. ـ «چ هکار داشتید؟»
را در وارثان زمین دید ،چند دقیقه به آن ناراحتش کنم. شد .وقتی در روزنامه کار م یکردم هر ـ «یک جعبه خرما و یک شیشه ـ «کار داشتیم دیگر».
بگیرد». خیره شد .شاید همان موقع که با دقت ریزنقش است و جوان .آنقدر جوان روز در پایان روز از خودم می پرسیدم گلاب دستم میگرفتم و به انتظار ـ«اگرمشکلیهستمامیتوانیمد ِر
ـ «من چطور م یتوانم ایشان راببینم زیاد به ت کتک واژههای چا پشدهاش که تو ب هسختی باور م یکنی کول هباری حالا فردا چه بنویسم ،چه ننویسم .دلم آپارتمان را برایتان باز کنیم».
نگاه م یکرد ،تصمیم گرفت که هر جور از تجربه بر دوش دارد؛ تجربههای برای این سؤالها ،دلم برای آن اضطراب م یایستادم». ـ «نه! متشکریم .ما با صاحبخانه
آقای عبدی؟» شده روزنام هنگار شود .آن موقع دانش و دلهرهای که برای روزنامۀ فردا یمان ـ «بهانتظار چی؟ اصل ًا برای چه صحبت کردیم و مشکل حل شد».
ـ «تو همین جا منتظر بمان تا من ژورنالیستی. داشتم ،تنگ شده ...من انتظار داشتم ـ «حالا با کدام واحد کار داشتید؟»
آموز دبیرستان بود. وحید جوانی پر از شادی ،امید و بعض یها تلفنی به ما بزنند و حالی از م یرفتی؟» ـ «با یکی از واحدها».
به او اطلاع بدهم». ـ «آقای پوراستاد! کار روزنام هنگاری نشاط است و تا حدود زیادی خجالتی ما بپرسند .بیشتر از آنهایی که یک ـ «م یخواستم بدانم چه کسی یا مرد چهارشانهای که با عذرا و
وحید پور استاد معتقد است که اگر را بطور جدی چه وقت و چگونه شروع و کمرو ...در عین حال خیلی حساس روز برایشان کار م یکردیم .اما انگار همکارش صحبت م یکرد ،با شنیدن
آن روز عباس عبدی او را جدی نگرفته و زودرنج .خیلی زود صورتش سرخ آنها دیواری جلوی خود کشیده بودند کسانی سر قبرش م یآیند». این حرف عصبانی شد و گفت:
بود ،شاید هرگز وارد عرصۀ مطبوعات کردی؟» م یشود .هم وقتی خجالت م یکشد که ما را نبینند .اما برای هیچکدام ـ «خب ،فهمیدی؟» ـ «اصل ًا شما هماهنگ کرده بودید؟»
نم یشد .عبدی رفت و پور استاد پشت سر به زیر انداخت و به میزش نگاه سرخ م یشود ،هم موقعی که م یرنجد و از این مسائل غصه نمیخورم ...از ـ «مگر برای زنگ زدن یک خانه هم
در تحریریه ب هانتظار ایستاد .یک ساعت کرد .من با او در دفتر کارش در یک تعطیلی روزنام هها واقعاً ناراحت شدم ـ «پدر پیرش هر هفته میآمد. به هماهنگی نیاز است؟»
گذشت اما عرب سرخی نیامد .یک انتشاراتی مصاحبه م یکردم .بعد از همینطور وقتی عصبانی م یشود. اما هرگز دچار ناامیدی نشدم .من با ب هاتفاق همسر و بچ ههای سعید امامی مرد عصبان یتر شد و زنگ منزل
ساعت دیگر هم گذشت باز هم خبری چند دقیقه ،سکوت را شکست و گفت: چشمهایش از پشت شیشههای پایان روزنام هنگاری به پایان زندگ یام سوار بر یک پژوی سرمهای رنگ سعید امامی را فشار داد و پرسید:
ازاونشد.هرچهعقرب ههایساعتجلوتر ـ«وقتی برای ادامه تحصیل به عینک طب یاش برق م یزند؛ درخششی میآمدند .یک پژو هم در پی آنها ـ «اینها که زنگ زدند چه
م یرفت اضطراب وحید بیشتر م یشد. تهران آمدم ،همه فکر و ذهنم این بود که تو را ب هیاد معصومیت دوران کودکی نرسیدهام که مأیوس باشم». م یآمد .فکر م یکنم دوستانش بودند. م یخواستند؟».
ـ «بالاخره بعد از سه ساعت آمد. که هرچه زودتر یک کار فرهنگی پیدا م یاندازد .چشمهایش همه چیز را بیان ـ «عذرا! این روزها چه م یکنی؟» عذرا و همکارش خیلی سریع سوار
کنم و بیشتر از همه دلم م یخواست م یکند :علاقه زیادش به آرمانهایش و ده ـ بیست نفری م یشدند». اتومبیلشان شدند و رفتند.
وقتی دیدمش دلهرهام بیشتر شد». در یک روزنامه مشغول به کار شوم. ـ «خیلی کارها». ـ «چ هکار م یکردند؟» رانندۀ سلام که خیلی سریع م یراند،
ـ «چرا؟ دلهرهات برای چه بود؟» آن روزها کار در روزنامه برای من امیدش به آینده... ـ «مثل ًا». وقتی دید یک اتومبیل در تعقیب
ـ «من قرار بود درباره یکی از یک رؤیای دس تنیافتنی بود .رؤیای معمولاً لبخندی بر لب دارد و خیلی ـ «دور قبر مینشستند و دعا آنهاست تندتر کرد« :راننده ما خیلی
مهمترین آرزوهای زندگ یام با آدمی شیرینی که یک لحظه هم مرا رها زود خندهاش م یگیرد .از آن خندههای ـ «مشغول نوشتن چند کتاب م یخواندند ...گریه هم م یکردند». شجاع و نترس بود .یک لحظه احساس
صحبت کنم که همطراز من نبود ...این نم یکرد ...از قضا دوستانی پیدا کردم هستم ...در ضمن تصمیم دارم برای کردم اگر لازم باشد اتومبیلش را به
که در روزنامه همشهری کار م یکردند. خجالتی. انتخابات میاندورهای مجلس ششم هم ـ «خب به چه نتیج های رسیدی. اتومبیلهای دیگر میزند تا راهی برای
موضوع باعث دلهرهام م یشد». با خودم گفتم عجب شانسی! باید از این برخلاف بیشتر خبرنگارها ،اغلب از شهر اراک کاندیدا شوم .این روزها جواب سؤالت را پیدا کردی؟» خود باز کند ...هر جور بود خودش را
ـ «بالاخره حرفهایت را به فی ضالله فرصت استفاده کنم .مطالبی نوشتم و اوقات کت و شلوار به تن میکند. به برنام هها و شعارهای انتخابات یام فکر در کوچه و پ سکوچ هها گم کرد .و ما
به دوستانم دادم تا در همشهری چاپ کت و شلوارهای تیرهرنگ ،و باز هم ـ به این نتیجه رسیدم که سعید را از شر تعقی بکنندگان خلاص کرد».
عر بسرخی گفتی». کننداماهیچکدامچاپنشد.م یگفتند برخلاف اغلب خبرنگارها ،خیلی مبادی امامی زنده نیست» لحظ های در سکوت گذشت و عذرا
ـ بله هر جور بود حرفهایم را زدم و ماجرای بهشت زهرا را تعریف کرد:
درخواستم را مطرح کردم .او در جوابم قابل چاپ نیست». ـ «چرا؟ چون خانواده و دوستانش «از منزل سعید امامی یکراست
گفتچندمطلببنویسوبرایمنبیاور. ـ «از چه نظر قابل چاپ نبود؟» هر هفته به بهشت زهرا م یآمدند و به طرف بهشت زهرا رفتیم .فقط
من هم رفتم و دو هفته روی دو موضوع ـ «دقیقاً نم یدانم ،اما م یگفتند با م یدانستم کدام قطعه است ،بدون این
مختلف کار کردم .یکی درباره انتخابات سیاستهای همشهری همخوانی ندارد». گریه م یکردند؟» که شماره و ردیف قبر را بدانم .آن روز
پنجم مجلس که آن روزها به زمان ـ «احساسم این بود که آن گری هها هیچ کس نم یدانست قبر معاون اسبق
برگذاریش نزدیک م یشدیم .دیگری ـ «خب ،بعد؟» وزارت اطلاعات کجاست .ظاهراًخانواده
دربارۀ سیاستهای آمریکا نسبت به ایران. ـ «تصمیم گرفتم وارد روزنامه سلام از ته دل ،از سر سوز و واقعی است». و دوستانش در پنهان نگهداشتن قبر
دو هفته بعد مقال ههایش را برداشت عذرا فراهانی تیرماه 1347در تهران او موفق شده بودند ....چارهای نبود،
و با شوق زیاد به روزنامه سلام رفت و شوم». متولد شده ...به گفته خودش در یک باید تمام قطعه را م یگشتیم .معمولاً
سراغعر بسرخیراگرفت.اواینبارهم ـ «چون موفق به ورود به همشهری خانواده خیلی معمولی و متوسط زندگی روی قبرهای جدید سه یا چهار سنگ
وحید را ساعتها در انتظار گذاشت .آن میکند .پدرش دارای شغل آزاد و لحد م یگذارند ...به همین دلیل برای
انتظارهای طولانی به جای این که وحید نشده بودی ،به فکر سلام افتادی؟» مادرش خان هدار است .دارای دو لیسانس من خیلی عجیب آمد که روی یکی از
را ناراحت کند ،برایش دلچسب و شیرین ـ «نه؛ اصلا این طور نبود .از همان است :حقوق و روانشناسی .خیلی اتفاقی قبرها 16سنگ لحد گذاشته بودند .دو
آمد« :این انتظارها لذت ورود به تحریریه سرباز هم در کنار قبر نگهبانی م یدادند.
سلام را برای من بیشتر م یکرد .وقتی خبرنگار شده است: اولین کارم این بود که عکاس را صدا
آقای عر بسرخی برای نخستین بار «سال 70بعد از این که درسم را زدم و گفتم سریع سه چهار تا عکس
دستم را گرفت و با خودش به تحریریه در رشته روانشناسی تمام کرده بودم، از اینجا بینداز ...وقتی عکسها را گرفت
برد با تمام احساسم به همه کس و همه دنبال کار م یگشتم .هر جا م یرفتم و سوار ماشین شد از سربازها پرسیدیم
چیزنگاهم یکردم.احساسعجیبیبود؛ کار پیدا نم یکردم .یکی از دوستانم که
هم لذت بود و هم حسرت ...از آن روز به در هفت هنامه «حوادث» کار م یکرد ،از
بعد رفت و آمدم به سلام شروع شد...
و چند هفته بعد توانستم یک صندلی
برای خودم در آن تحریریه پیدا کنم...
همکار یام با سلام تا روزی که تعطیل
شد ،ادامه یافت« »...دنباله دارد»