Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۰۸ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪۱۶۷۴‬‬
                                                                                                                                                                                           ‫جمعه ‪ ۶‬تا پنجشنبه‪‌۱۲‬اردیبهشت ماه ‪139۸‬خورشیدی‬

‫چیز یا سفید است یا سیاه‪ ...‬آن روزها‬      ‫روزنام ‌هنگاراندومخردادیوزخمهاییکه«دولت‬                                                                                                                                          ‫پوراستاد هنوز هم هر وقت به یاد آن‬
                                                                                                                                                                                                                          ‫شب م ‌یافتد‪ ،‬قلبش فشرده م ‌یشود و‬
‫حتی فکرش را هم نم ‌یکردم که روزی‬            ‫اصلا ‌ح طلب» بر روح و قلب آنان باقی نهاد‬                                                                                                                                      ‫دلش می‌گیرد؛ شبی که سلام را‬
                                                                                                                                                                                                                          ‫بستند‪« .‬آن شب در شورای تیتر‪ ،‬آقای‬
‫به چنین وضعی بیفتم‪ ...‬این روزها‬           ‫وحید پوراستاد‪ :‬تا پیش از توقیف جمعی مطبوعات اید ‌هآلم این بود که تا پایان عمر‬                                                                                                   ‫موسوی خوئین ‌یها گفت که من امروز‬
                                                      ‫روزنام ‌هنگار باقی بمانم اما حالا دیگر این گونه فکر نم ‌یکنم‬                                                                                                        ‫در دادستانی بودم‪ .‬جوری برخورد کردند‬
‫احساس سرگشتگی م ‌یکنم‪»...‬‬                                                                                                                                                                                                 ‫که احساس م ‌یکنم امشب روزنامه را‬
                                                                                                                                                                                                                          ‫م ‌یبندند‪ ».‬بعضی از اعضای شورای‬
‫ـ «گفتی فکرش را نم ‌یکردی به‬                                                                                                                                                                                              ‫تیتر گفتند «نه حاج آقا! امکان ندارد‬
                                                                                                                                                                                                                          ‫سلام را ببندند» یکی ـ دو نفر هم‬
‫چنین وضعی دچار شوی‪ ...‬مگر این‬                                                                                                                                                                                             ‫گفتند «بله‪ ،‬تعطیل م ‌یکنند‪ ...».‬بیش‬
                                                                                                                                                                                                                          ‫از این نیازی به ادامه بحث نبود‪ ،‬چون‬
‫روزها در چه وضعی هستی؟»‬                                                                                                                                                                                                   ‫ده دقیقه بعد خبر آوردند که روزنامه‬

‫ـ «الان هیچ!‪ ...‬وضعیت من «هیچ»‬                                                                                                                                                                                                           ‫توقیف شده است»‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                                          ‫ـ «فکر م ‌یکنم‪ .‬تو تا ب ‌هحال در چهار‬
               ‫است»‪.‬‬                                                                                                                                                                                                      ‫روزنامه کار کرد‌های که هر چهارتایش‬
                                                                                                                                                                                                                          ‫هم تعطیل شده‪ ...‬درست می گویم آقای‬
‫ـ «یعنی چه کسرا؟»‬
                                                                                                                                                                                                                                               ‫پور استاد؟»‬
‫ـ «یعنی این که من که یک زمان از‬                                                                                                                                                                                           ‫ـ «بله! سلام‪ ،‬آزاد‪ ،‬ه ‌ممیهن و آفتاب‬

‫ساعت شش صبح تا ‪ 12‬شب یکسره‬                                                                                                                                                        ‫اشاره‬                                                             ‫امروز»‬
                                                                                                                                                                                                                          ‫ـ «و کدام تجربه برایت ارزشمندتر‬
‫درگیر کار بودم‪ ،‬الان هیچ کاری‬
                                                                                                                                                                                                                                                    ‫بود؟»‬
‫نم ‌یکنم‪ .‬آن آدم پر کار چند ماه پیش‬                                                                                                  ‫ژیال بن ‌ییعقـوب‪ ،‬بـا همـکاران روزنام ‌هنـگار خـود ـ‬                                 ‫سلام را دوست دارم چرا که به‬
                                                                                                                                                                                                                          ‫من اجازه داد روزنام ‌هنگار شوم‪ .‬آقای‬
‫به یک آدم هیچکاره تبدیل شده‪...‬‬                                                                                                                                                                                            ‫خوئین ‌یها مرا از قبل نم ‌یشناخت اما‬
                                                                                                                                                                                                                          ‫با دیدن عملکردم حاضر شد یکی از‬
‫من در این سالها آنقدر با عشق به‬                                                                                                      ‫روزنام ‌هنـگاران دوم خـردادی ـ بـه گفـت و گو نشسـته و‬                                ‫مهمترین صفحه‌های روزنامه‌اش را‬
                                                                                                                                     ‫حرفهـای دل آنـان را در کتاب خود منعکس سـاخته اسـت‪.‬‬                                   ‫به من بسپارد‪ .‬بعدها بیشتر به من‬
‫روزنام ‌هنگاری مشغول بودم که اصل ًا به‬                                                        ‫ژیلا‬                                   ‫دنبالـه گفتگوی ژیال بن ‌ییعقـوب را با وحید پوراسـتاد‬                                 ‫اعتماد کرد و مرا به عضویت شورای‬
                                                                                           ‫بنی یعقوب‬                                                                                                                      ‫تیتر روزنامه درآورد که هنوز هم باعث‬
‫این فکر نبودم که یک عقبه و پشتوانه‬                                                                                                                                                                                        ‫افتخار من است‪ .‬من در واقع مسؤول‬
                                                                                                                                                                                                                          ‫صفح ‌های در سلام بودم که تا پیش از‬
‫برای خودم درست کنم»‪.‬‬                                                                                                                                                                                                      ‫آن در مطبوعات ایران سابقه نداشت‪:‬‬

‫ـ«منظورت را از عقبه و پشتوانه‬                                                                                                                                                                                                      ‫صفحۀ حقوقی را م ‌یگویم‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                                          ‫ـ«یعنی تاپیشازآندرروزنام ‌ههای‬
               ‫نم ‌یفهمم؟»‬                                                                                                           ‫و بخـش اول صحبتهایـش را با کسـرا نوری در این شـماره‬
                                                                                                                                                                                  ‫می‌خو ا نید ‪.‬‬                                ‫ایران صفحۀ حقوقی نداشتیم؟»‬
‫ـ «یعنی پشتوانه مالی و شغلی‪ ...‬من‬                                                                     ‫‪۱۸‬‬                                                                                                                  ‫ـ «نداشتیم‪ ...‬بنابراین از نظر خودم‬
                                                                                                                                                                                                                          ‫ادارۀ آن صفحه کار مهم و ارزشمندی‬
‫در همه این سالها همه تخم مرغهایم را‬
                                                                                                                                                                                                                                                     ‫بود»‪.‬‬
‫در سبد مطبوعاتچیدهبودموهرگزبه‬                                                                                                        ‫لازم بـه یادآوری اسـت کـه کتاب «روزنام ‌هنـگاران غصه‬                                 ‫پوراستاد وقتی حرف را به آفتاب‬
                                                                                                                                                                                                                          ‫امروز کشاند‪ ،‬چشمهایش پر از انرژی‪،‬‬
‫فکرایننبودمکهب ‌هجزروزنام ‌هنگاریبه‬
                                                                                                                                                                                                                                         ‫شادی و شعف شد‪:‬‬
‫شغل دیگری هم فکر کنم‪.»...‬‬                                                                                                            ‫م ‌یخورنـد و پیر م ‌یشـوند» را نشـر «روزنـگار» در تهران‬                              ‫ـ «آفتاب امروز اصل ًا یک چیز دیگر‬
                                                                                                                                                                                                                          ‫بود‪ .‬ژورنالیسم حرف ‌های را ب ‌همعنای‬
‫ـ «چرا باید به شغل دیگری فکر‬                                                                                                                                                                                              ‫واقعی کلمه من در این روزنامه آموختم‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                                          ‫روزنام ‌هنگاری حرف ‌های را که قبل ًا آن‬
‫م ‌یکردی؟‪...‬توروزنام ‌هنگاربودیکسرا‪...‬‬                                                                                                                                            ‫به چاپ رسـانده اسـت‪.‬‬                    ‫همه دربار‌هاش شنیده بودم‪ ،‬آنجا دیدم‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                                          ‫واقعاً عالی بود‪ ...‬روزنام ‌هنگاری جدی‬
               ‫شغلت همین بود»‪.‬‬                                                                                                                                                                                            ‫و حرف ‌های که برای اولین بار تجربه‬
                                                                                                                                                                                                                          ‫م ‌یکردم‪ .‬دریچ ‌ههای جدیدتری را به‬
‫ـ «چرا باید فکر نم ‌یکردم؟ چرا باید‬      ‫نم ‌یشناخت اما این روزها خیلی خسته‬                ‫همین دلیل فکر م ‌یکنم این مجموعه‬          ‫مهمترین محاکمات مطبوعاتی سالهای‬              ‫مطلبم را خوانده است‪ .‬حتماً خودتان‬       ‫رویم گشود‪ .‬این دریچ ‌هها را رمضانپور‬
                                                 ‫است و مدام از درد می نالد‪:‬‬                ‫از نظر حقوقی اهمیت زیادی داشته‬            ‫اخیر هستم که ب ‌هتدریج و تحت عنوان‬           ‫هم م ‌یدانید سردبیرها کمتر به خود‬       ‫به روی من باز کرد‪ .‬او به من آموخت‬
‫م ‌یگذاشتم به چنین روزی بیفتم»‪.‬‬                                                                                                      ‫مجموعه اسناد حقوقی مطبوعات ایران‬             ‫زحمتم ‌یدهندکهمطالبروزنام ‌هشان‬         ‫که روزنام ‌هنگاری حرف ‌های یعنی چه؟‪»...‬‬
                                         ‫ـ «سردردهای وحشتناک گرفت ‌هام‪..‬‬                                             ‫باشد»‪.‬‬                                                                                               ‫ـ «اما تو پیش از آن سالها در روزنامه‬
‫ـ «تو چه تقصیری داری؟»‪.‬‬                  ‫تمامارگانیزمبدنمب ‌ههمریختهاست‪...‬تا‬                       ‫ـ «فقط از نظر حقوقی؟»‪.‬‬                           ‫منتشر خواهد شد‪».‬‬                                    ‫را بخوانند‪».‬‬
                                         ‫ب ‌هحال ده تا دکتر بیشتر عوض کرد‌هام‪.‬‬             ‫ـ «نه! از منظر روزنام ‌هنگاری نیز‬         ‫ـ «بسیاری از دوستان و همکارانت‬               ‫‪ ...‬وحید پور استاد آن روز فراموش‬                       ‫کار کرده بودی‪...‬؟»‬
‫ـ «تقصیر من این است که فکر‬               ‫اما هیچکدام نفهمیده‌اند بیماری‌ام‬                                                           ‫ب ‌هخاطر توقیف دست ‌هجمعی مطبوعات‬            ‫نکرد که دربارۀ تأثیر سعید لیلاز سردبیر‬  ‫اجازه نداد حرفم تمام شود و گفت‪:‬‬
                                         ‫چیست‪ ...‬آزمایشهای گوناگون هم‬                                          ‫اهمیت دارد»‪.‬‬          ‫دچار فشارهای روانی شد‌هاند اما تو‬            ‫روزنامه آزادنیزبرخودش‪ ،‬سخنبگوید‪:‬‬        ‫ـ «اما اعتراف م ‌یکنم که تا پیش‬
‫اینجایش را نکرده بودم‪ ...‬من هرگز‬         ‫داد‌هام اما باز هم نفهمیدند که چ ‌هام‬                                ‫ـ «چطور؟»‬              ‫گفتی تعطیلی مطبوعات برای تو منشأ‬             ‫ـ «ژورنالیسم سیاسی را من از لیلاز‬       ‫از آفتاب نمی‌دانستم روزنامه‌نگاری‬
                                                                                           ‫ـ «تجربۀ کار در روزنام ‌ههای پر تیراژ‬     ‫خیر بوده‪ ،‬آیا واقعاً اینطور است؟ تو در‬       ‫آموختم‪ .‬من که آن روزها دبیر گروه‬        ‫حرفه‌ای یعنی چه‪ ...‬همچنان که‬
‫تصور نم ‌یکردم که یک روز برسد که‬                                  ‫شده‪»...‬‬                  ‫و برخی از نشریات در این سالها مرا به‬      ‫این مدت هیچ دچار تألمات روحی‬                 ‫سیاسی روزنامه آزاد بودم ساعتها پای‬      ‫نم ‌یدانستم سردبیر حرف ‌های کیست!‬
                                         ‫‪ ...‬کسرا‪ ،‬اینقدر از مطب این دکتر‬                  ‫این نتیجه رسانده که بخش مهمی از‬                                                        ‫صحبت او می‌نشستم و ناگفت ‌ههای‬          ‫وقتی رمضانپور را در آفتاب دیدم‪،‬‬
‫روزنام ‌هنگاری در این کشور به چنین‬       ‫به مطب آن دکتر نرو‪ ...‬اینقدر به مراکز‬             ‫دس ‌تاندرکاران جامعۀ مطبوعاتی ما‬                                ‫نشد‌های؟»‬              ‫عرصۀ سیاست را از زبان او م ‌یشنیدم‪».‬‬    ‫فهمیدم‪ ...‬او یک روزنام ‌هنگار جدی و‬
                                         ‫س ‌یت ‌یاسکنوآزمایشگاههاپاتوبیولوژی‬               ‫با حقوق و قانون مطبوعاتی آشنایی‬           ‫ـ «نه! من آدمی نبودم که بعد از‬               ‫‪ ...‬سعید لیلاز‪ ،‬روزنامه‌نگار‬            ‫یکسردبیرحرف ‌هایبودکهباعلاقهزیاد‬
‫ب ‌نبستی برسد‪ .‬من خیلی اشتباه کردم‬       ‫مراجعه نکن‪ ...‬من می‌دانم درد تو‬                   ‫کافی ندارند‪ .‬همواره در محیط کارم‬          ‫بیکاری زانوی غم به بغل بگیرم و شب‬            ‫خوش‌صحبتی که اغلب اوقات‬                 ‫تحریریه را هدایت م ‌یکرد‪ .‬باوجود این‬
                                                                                           ‫روزنام ‌هنگارانی را م ‌یدیدم که با علاقۀ‬  ‫و روز غصه بخورم‪ .‬من ب ‌هجای غصه‬              ‫گفت ‌ههایش با طنز همراه است‪ ،‬این‬        ‫که در کارش خیلی جدی و گاهی هم‬
‫که خودم را وقف روزنامه کردم»‪.‬‬               ‫چیست‪ ...‬چطور خودت نم ‌یدانی؟‬                   ‫فراوان پرسشهای مکرر خود را دربارۀ‬         ‫خوردن شب و روز کار کردم‪ ،‬آنقدر کار‬           ‫روزها وقتش را بیشتر به مدیریت‬           ‫بداخلاقبود‪،‬هم ‌هماندوستشداشتیم‪.‬‬
                                         ‫تو بیماری «ب ‌یروزنام ‌های» گرفت ‌های‬              ‫جرائم مطبوعاتی از من م ‌یپرسیدند‪.‬‬        ‫کردم که اصل ًا وقتی برای غصه خوردن‬           ‫یک واحد صنعتی اختصاص داده تا‬
‫ـ «من واقعاً نمی‌فهمم تو چرا‬             ‫‪ ...‬روزنام ‌هها را از تو گرفت ‌هاند و تو ب ‌یرمق‬  ‫امیدوارم این کتاب بهترین کمک‬              ‫نداشتم‪ .‬من این روزها با همان شور و‬           ‫روزنام ‌هنگاری‪ .‬با این همه در اغلب‬                      ‫ـ «همه شما؟»‬
                                         ‫شد‌های‪ ...‬تو باید روزی هفده ـ هجده‬                ‫برای همکاران روزنام ‌هنگارم باشد تا‬       ‫شوق کار م ‌یکنم که قبل ًا در روزنام ‌هها‬     ‫محافلمطبوعاتیهمچنانازاوب ‌هعنوان‬        ‫ـ «یعنی من و همۀ بچ ‌ههای آفتاب»‬
‫اینقدر احساس تقصیر و پشیمانی‬             ‫ساعت در روزنام ‌هها کار کنی تا سر حال‬             ‫بتوانند خطاها‪ ،‬تخلفات و حتی جرائم‬         ‫کار م ‌یکردم‪ .‬بنابراین چرا باید غمگین‬        ‫یک روزنامه‌نگار مسلط به مسائل‬
                                         ‫بیایی‪ ...‬آن روزها را فراموش کرد‌های‪...‬‬            ‫مطبوعاتیرابهحداقلممکنبرسانند‪».‬‬            ‫و افسرده باشم؟ در هفت ماه گذشته‬              ‫اقتصادی و تحلیلگر زبدۀ اوضاع سیاسی‬          ‫مکثی کرد و خندید‪ .‬پرسیدم‪:‬‬
‫م ‌یکنی؟‪ ...‬تو یک روزنام ‌هنگار بودی و‬   ‫آن روزها که چند پله را یکی م ‌یکردی‬                ‫ـ «برنام ‌هات برای آینده چیست؟»‬          ‫هفت کتاب از این مجموعه را آمادۀ‬                                                         ‫ـ «خند‌هات ب ‌هخاطر چیست؟»‬
                                         ‫و از تحریریه به بخش صفح ‌هبندی‬                    ‫ـ«مهمترین دغدغ ‌هام این است که‬            ‫چاپ کرد‌هام‪ .‬چه بسیار وق ‌تها تا پاسی‬                        ‫ایرانی یاد م ‌یشود‪.‬‬     ‫ـ «یاد یکی از برخوردهای رمضانپور‬
‫ب ‌هخاطر علاق ‌های که به شغلت داشتی‬      ‫م ‌یرفتی و بعد دوباره از صفح ‌هبندی‬               ‫کتابی را که در دست تألیف دارم زودتر‬       ‫از شب در دفتر انتشارات کار کرد‌هام و‬         ‫سؤال بع ‌د ‌یام را از پوراستاد پرسیدم‪:‬‬
                                         ‫به تحریریه‪ ...‬این را بارها و بارها تکرار‬          ‫تمام کنم و کتاب بعدی از این مجموعه‬        ‫چه بسیار شبها که آنقدر خسته شد‌هام‬           ‫ـ«این روزها مهمترین نگرانیهایت‬                     ‫افتادم و خند‌هام گرفت‪».‬‬
‫سراغ شغل دیگری نرفتی‪ .‬انسان‬              ‫می‌کردی‪ ...‬آن روز را یادت هست‬                                        ‫را شروع کنم»‪.‬‬          ‫که حتی توان رفتن به خانه را هم‬               ‫چیست؟ نگرانیهایت را نسبت به حال‬                    ‫ـ «خب‪ ،‬تعریف کن»‪.‬‬
                                         ‫که وقتی کنار آقای مجتبی اسکندر‪،‬‬                                                                                                                                                             ‫دوباره خندید و گفت‪:‬‬
‫وقتی به شغلش علاقه دارد چرا باید‬         ‫صفح ‌هآرای روزنامه ایستاده بودی و با‬                                                                                                                     ‫و آینده م ‌یگویم‪».‬‬      ‫ـ «قرار بود در اولین شماره آفتاب‬
                                         ‫هیجان به او م ‌یگفتی کدام تیترها را‬                                                                                                      ‫ـ«خانم بنی‌یعقوب! سؤال خیلی‬             ‫امروز صفحۀ حقوقی چاپ شود اما‬
               ‫پراکند‌هکاری کند‪...‬؟‬      ‫در صفحه اول بچیند من به تو گفتم‬                                                                                                          ‫سختی است‪ .‬من دربارۀ آیند‌های که‬         ‫ب ‌هخاطر سه ‌لانگاری من «صفحه» به‬
                                         ‫کسرا یادت نرود تیتر خبر ما را گوشۀ‬                                                                                                       ‫تا این حد مبهم است چه م ‌یتوانم‬         ‫شماره اول نرسید‪ .‬آن روز همین که وارد‬
‫ـ «من اگر بخواهم شعار بدهم باید‬          ‫سمت راست صفحه بگذاری و تو با‬                                                                                                             ‫بگویم؟ البته همین نامشخص بودن‬           ‫تحریریه شدم‪ ،‬رمضانپور خیلی جدی‬
                                         ‫خند‌های گفتی «نه‪ ،‬یادم هست‪ .‬خیالت‬                                                                                                        ‫آینده خیلی عذابم م ‌یدهد‪ .‬همین که‬       ‫خطاب به من گفت‪« :‬چرا مطالبت را‬
‫بگویم من کار خیلی خوبی کردم و‬            ‫راحت باشد»‪ .‬و بعد وقتی م ‌یخواستم‬                                                                                                        ‫نم ‌یتوانم چش ‌مانداز روشنی از آینده‬    ‫نیاوردی؟» من گفتم شرمند‌هام‪ .‬وقت‬
                                         ‫به تحریریه بازگردم‪ ،‬گفتم‪ :‬کسرا من‬                                                                                                        ‫در ذهنم ترسیم کنم واقعاً عذاب‬           ‫نکردم‪ ،‬که با لحنی خشن گفت‪« :‬ما‬
‫اصل ًاهمپشیماننیستم‪...‬اماواقعیتهای‬       ‫دارم به تحریریه م ‌یروم‪ ،‬کاری نداری؟‬                                                                                                     ‫م ‌یکشم‪ .‬تا پیش از توقیف جمعی‬           ‫اینجا شرمندگی نداریم‪ ،‬مطالبت کو؟»‬
                                         ‫و تو گفتی «نه‪ ،‬متشکرم‪ ».‬و من وقتی‬                                                                                                        ‫مطبوعات اید‌هآلم این بود که تا آخر‬      ‫من که تازه با او آشنا شده بودم از این‬
‫جامعه چهره دیگری از زندگی را به‬          ‫به تحریریه رسیدم و ب ‌هطرف میز آقای‬                                                                                                      ‫عمر روزنام ‌هنگار باقی بمانم‪ .‬اما حالا‬  ‫برخوردش خیلی یکه خوردم‪ ...‬هرچند‬
                                         ‫رمضا ‌نپور رفتم تو را دیدم که کنارش‬                                                                                                                                              ‫که خیلی زود به این طور برخوردهایش‬
‫من نشان داده‪ ...‬مگر تو در این جامعه‬      ‫نشسته بودی و با او صحبت م ‌یکردی‪.‬‬                                                                                                                ‫دیگر این گونه فکر نم ‌یکنم‪.‬‬     ‫عادت کردم‪ .‬البته فقط ایرادهایمان را‬
                                         ‫من که باورم نم ‌یشد‪ ،‬حیران به‬                                                                                                            ‫حالا به این نتیجه رسیده‌ام که‬           ‫نم ‌یدید‪ .‬تلاش و کارهای ارزشمندمان‬
               ‫زندگی نم ‌یکنی؟»‬          ‫تو نگاه کردم و گفتم تو مگر الان بالا‬                                                                                                     ‫در کشوری مثل ایران آدم باید‬             ‫را نیز مورد تشویق قرار م ‌یداد‪ .‬فردای‬
                                         ‫نبودی‪ ...‬راستی! کسرا تو آن روز چند‬                                                                                                       ‫روزنام ‌هنگاری را شغل دوم خود قرار‬      ‫همان روز که با آن لحن جدی و خشن‬
‫ـ «چرا‪ ،‬در همین جامعه زندگی‬              ‫تا پله را یکی کرده بودی که قبل از‬                                                                                                                                                ‫مرا مورد انتقاد قرار داده بود‪ ،‬تا مرا دید‬
                                         ‫من به تحریریه رسیدی‪ ...‬کسرا تو آن‬                                                                                                                      ‫بدهد‪ ،‬نه شغل اول‪».‬‬        ‫گفت«مطلبتدربارۀهاشمیشاهرودی‬
‫م ‌یکنم‪...‬حالاخیلیواضحبرایمنبگو‬          ‫روزها بارها از این طبقه به آن طبقه‬                                                                                                       ‫وحید سال ‪ 1354‬در سبزوار متولد‬           ‫عالی بود‪ .‬آفرین!» راستش را بخواهید از‬
                                         ‫م ‌یرفتی‪ ...‬ببخشید! بهتر است به جای‬                                                                                                      ‫شده‪ ،‬در خانواد‌های که به قول خودش‪،‬‬      ‫این برخوردش هم واقعاً جا خوردم‪»...‬‬
‫جامعه کدام چهرۀ زندگی را به تو نشان‬      ‫م ‌یرفتی‪،‬بگویمم ‌یدویدی‪...‬م ‌یدویدی‬                                                                                                      ‫«از نظر مالی متوسط رو ب ‌هبالاست»‪.‬‬      ‫ـ «این بار چرا؟ او که تو را مورد‬
                                         ‫اما خسته نم ‌یشدی‪ ...‬این روزها چرا‬                                                                                                       ‫یک خواهر و چهار برادر دارد که یکی‬                   ‫تشویق قرار داده بود؟»‬
‫دادهکهاینقدراحساستقصیرم ‌یکنی؟»‬                                                                                                                                                   ‫از آنها با درجۀ دکترای حقوق قضائی‬       ‫ـ «من هم از همین موضوع جا‬
                                                  ‫اینقدر ب ‌یرمق و خست ‌های؟‬                                                                                                      ‫در تهران وکیل دادگستری است‪ ...‬وحید‬      ‫خوردم‪ .‬تا پیش از آن کمتر سردبیری‬
‫ـ «جامعه‌ای که در آن زندگی‬               ‫کسرا نوری عزیز! خودت را بیش‬                                                                                                              ‫هم مثل برادرش مجید حقوق خوانده‬          ‫را دیده بودم که افرادش را تشویق کند‪.‬‬
                                         ‫از این خسته نکن‪ ...‬داروی تو در هیچ‬                                                                                                       ‫است‪ ...‬هنوز ازدواج نکرده و چند سالی‬     ‫از همه مهمتر تعجب کرده بودم که‬
‫م ‌یکنم‪ ،‬مرا به این نتیجه رسانده که‬      ‫عطاریوداروخان ‌هاییافتنم ‌یشود‪...‬تو‬                                                                                                      ‫م ‌یشود که دور از خانواد‌هاش در تهران‬
                                         ‫خودت هم این را م ‌یدانی‪ .‬اما نم ‌یدانم‬                                                                                                   ‫زندگی م ‌یکند‪« .‬ب ‌هخاطر مشغلۀ زیاد‬
‫هیچ وقت نباید فکر کنم دنیا بر مدار‬                                                                                                                                                ‫فقط سالی یک بار برای دیدن خانواد‌هام‬
                                              ‫چرا خودت را به آن راه زد‌های؟‬                                                                                                       ‫به سبزوار م ‌یروم‪ ،‬اما پدر و مادرم دو‬
‫علاق ‌ههای من م ‌یچرخد‪ .‬چرا که خیلی‬      ‫دگمۀ ضبط صوتم را فشار دادم و‬                                                                                                             ‫بار در سال رنج سفر را تحمل م ‌یکنند‬
                                                                                                                                                                                  ‫و برای دیدنم به تهران می‌آیند تا‬
‫چیزها خارج از ارادۀ من است اما در‬                                ‫پرسیدم‪:‬‬
                                         ‫ـ «کسرا این روزها اثری از زند‌هدلی‬                                                                                                                 ‫دلتنگ ‌یهایم را کم کنند»‪.‬‬
‫زندگ ‌یام تأثیر م ‌یگذارد‪ .‬این روزها آن‬  ‫و شادابی در تو نم ‌یبینم‪ .‬قبل از توقیف‬                                                                                                   ‫ـ «این روزها چه می‌کنی آقای‬
                                         ‫دست ‌هجمعی مطبوعات پر از شادی‬
‫چهرۀ زندگی که خیلی خشن و عریان‬           ‫و امید بودی‪ ...‬این روزها چرا اینقدر‬                                                                                                                            ‫پوراستاد؟»‬
                                                                                                                                                                                  ‫ـ «فکر تدوین محاکمات مطبوعاتی‬
‫است به ما رخ نمود‪ ...‬اشتباه دیگر من‬         ‫دلتنگ و خسته ب ‌هنظر م ‌یرسی؟»‬                                                                                                        ‫سالها بود که تمام ذهنم را به خود‬
                                         ‫ـ «من دلم نم ‌یخواهد شعار بدهم‪.‬‬                                                                                                          ‫مشغول کرده بود‪ ،‬اما گرفتاریهای‬
‫این بود که روزنام ‌هنگاری را با گرایشات‬  ‫نم ‌یخواهم بگویم که انسان باید در هر‬                                                                                                     ‫شغل ‌یام در روزنامه مانع تحقق این فکر‬
                                                                                                                                                                                  ‫م ‌یشد‪ .‬از این جهت تعطیلی مطبوعات‬
‫سیاسی در هم آمیختم که خیلی مرا‬                       ‫شرایطی امیدوار باشد»‪.‬‬                                                                                                        ‫برای من منشأ خیر شد‪ .‬چرا که حد اقل‬
                                         ‫ـ «من هم از تو نخواستم که شعار‬                                                                                                           ‫بسیاری از موانع این کار را از پیش روی‬
‫ضرب ‌هپذیر کرد‪ ...‬من دارای گرایشات‬       ‫بدهی‪ ...‬ب ‌هجای هر شعاری حرف دلت‬                                                                                                         ‫من برداشت و از طرفی شتاب تحولات‬
                                                                                                                                                                                  ‫سیاسی و اجتماعی و چالشهای بزرگی‬
‫سیاسیبودماماسیاسیکارنبودم‪،‬منبا‬                                    ‫را بزن»‪.‬‬                                                                                                        ‫که مطبوعات در یکی دو سال اخیر با‬
                                         ‫ـ «آن روزها که روزنام ‌هها در اوج‬                                                                                                        ‫آن روبرو شد‪ ،‬بر عزم من برای پیگیری‬
‫تفکرروزنام ‌هنگاریکهاصلرابرصداقت‬         ‫فعالیت خود بودند و ما در اوج فعالیت‬                                                                                                      ‫و ب ‌هثمر رساندن این فکر افزود‪ .‬این‬
                                         ‫روزنام ‌هنگار ‌‌یمان‪ ،‬احساسم این بود که‬                                                                                                  ‫روزها من مشغول تدوین و تألیف‬
‫م ‌یگذارد وارد میدان سیاست شدم اما‬       ‫روزگار بر وفق مرادم م ‌یچرخد‪ .‬اما الان‬
                                         ‫دنیا را سیاه و سفید م ‌یبینم یعنی همه‬
‫سیاست چیزی دیگری م ‌یطلبید‪».‬‬                                                               ‫دکتر محمد رضا سحاب و علی اصغر رمضانپور‬

‫ـ«گفتیزندگیچهرۀخشنخودرابه‬

‫«ما» نشان داد‪ .‬منظورت از ما کیست؟»‪.‬‬                                                                           ‫ـ «همین؟»‬              ‫نداشتم‪ .‬دو ـ سه ساعت در همین جا ـ‬
                                                                                           ‫ـ «باور کنید فقط همین! زیرا که‬            ‫دفتر انتشارات ـ خوابید‌هام و اول صبح‬
‫ـ «همۀ ما‪ ...‬همۀ ما روزنام ‌هنگاران‪،‬‬                                                       ‫معتقدم این سلسله از کتابها در روند‬        ‫دوباره با علاقه زیاد کار را ادامه داد‌هام»‪.‬‬
                                                                                           ‫سیاسی‪ ،‬اجتماعی و حقوقی ایران‬              ‫ـ«ازاینهمهکارخستهنم ‌یشوی؟»‬
‫رفتارشان برای من قابل هضم نبود‪ ،‬برای‬                                                       ‫تأثیراتمهمیراب ‌هجاخواهدگذاشت»‪.‬‬           ‫ـ «نه! چرا باید خسته شوم؟ من با‬
                                                                                           ‫ـ «بعضی از همکارانت این روزها با‬          ‫عشق کار م ‌یکنم و خستگی برایم معنا‬
‫همین هم خیلی زود با آنها احساس‬                                                             ‫ناامیدی و بدبینی کامل دربارۀ آینده‬        ‫نم ‌یدهد‪ .‬خستگی فقط چشمهایم را‬
                                                                                           ‫حرف می‌زنند‪ ،‬تو آینده را چطور‬
‫بیگانگی کردم‪ ...‬این مسائل فشار‬                                                                                                                ‫اذیت م ‌یکند نه روحم را»‪.‬‬
                                                                                                                 ‫م ‌یبینی؟»‬          ‫ـ «نگفتی تدوین و انتشار محاکمات‬
‫مضاعفی را بر من وارد کرد»‪.‬‬                                                                 ‫ـ «با وجود همه نگرانیهایی که نسبت‬
                                                                                           ‫به آینده دارم معتقدم ما‌هها و سالهای‬            ‫مطبوعاتی چه ضرورتی دارد؟»‬
‫ـ «آنها چه کسانی هستند؟»‬                                                                   ‫آیندۀ ایران از آن ماست‪ .‬من ایمان دارم‬     ‫ـ «متأسفانه در کشور ما هنوز علم‬
                                                                                                                                     ‫حقوق نتوانسته با تحولات روز همگام‬
‫ـ «همانهایی که با میل و رغبت‬                                                                 ‫که فردا خیلی بهتر از امروز است»‪.‬‬        ‫شود و همپای آن رشد کند‪ ...‬م ‌یدانید!‬
                                                                                           ‫ـ «من هم امیدوارم همین طور باشد‬           ‫اگر نبودند همین چند استاد برجستۀ‬
‫زیاد برای آنها کار م ‌یکردیم اما حالا‬                                                      ‫که تو م ‌یگویی آقای پوراستاد عزیز»‪.‬‬       ‫حقوق‪ ،‬امروز کمترین خبری از کتابهای‬
                                                                                                                                     ‫حقوقی نو و تازه در کشور ما نبود‪ .‬این‬
‫حتی یک تلفن هم نم ‌یزنند تا حال‬                                                                 ‫گفتگو با کسرا نوری‪:‬‬                  ‫خلأ و کمبود منابع در زمینه «حقوق‬
                                                                                                                                      ‫مطبوعات» بیشتر به چشم م ‌یخورد‪.‬‬
‫ما را بپرسند‪ .‬ما برای آنها تاریخ مصرف‬                                                         ‫بیماری ب ‌یروزنام ‌های!‬                ‫شاید باور نکنید که در طول سالیان‬
                                                                                                                                     ‫قانونگذاری در ایران آثاری که دربارۀ‬
‫داشتیم‪ ...‬تاریخ مصرفی که خیلی هم‬                                                           ‫«کسرا نوری» تا پیش از تعطیلی‬              ‫حقوق مطبوعات منتشر شده حتی‬
                                                                                           ‫روزنام ‌هها همیشه در جنب و جوش‬            ‫به دو سه عنوان هم نم ‌یرسد یعنی‬
‫کوتاه بود‪ .‬یکی از دوستانم ماجرایی‬                                                          ‫بود‪ .‬از صبح تا شب یکسره کار م ‌یکرد‬       ‫در حالی که مطبوعات ایران از نظر‬
                                                                                           ‫و مدام از این روزنامه به آن روزنامه در‬    ‫ک ّمی و کیفی در چند سال اخیر رشد‬
‫را برای من تعریف کرده که شاید بد‬                                                           ‫آمد و شد بود‪ .‬آفتا ‌بنزده کارش را در‬      ‫چشمگیریداشت ‌هاند‪،‬حقوقمطبوعات‬
                                                                                           ‫آفتاب امروز شروع م ‌یکرد‪ .‬ظهر که‬          ‫همپای آنها رشد نکرده است‪ .‬از این‬
‫نباشد برایتان بگویم‪ .‬او م ‌یگفت در‬                                                         ‫م ‌یشد نوبت کار در صبح امروز بود‬          ‫رو‪ ،‬یکی از مشکلات حقوقدانان ما‬
                                                                                           ‫و د ‌مدمای غروب دوا ‌ندوان ب ‌هطرف‬        ‫در مواجهه با جرایم مطبوعاتی کمبود‬
‫دوران جنگ تعدادی از آدمها بودند‬                                                                                                      ‫منابع‪ ،‬آرا و روی ‌ههای قضایی است‪ .‬به‬
                                                                                                     ‫روزنامه مشارکت م ‌یرفت‪.‬‬
‫که هم ‌هکاره بودند و در عین حال هیچ‬                                                        ‫آن روزها که از نخستین ساعات‬
                                                                                           ‫بامداد تا پاسی از شب گذشته در‬
‫کاره‪ .‬اینها یک مجموعه را به حرکت‬                                                           ‫چند روزنامه کار م ‌یکرد‪ ،‬خستگی را‬

‫درم ‌یآوردند اما جایگاه و ردۀ سازمانی‬

‫مشخصی نداشتند‪ .‬بعد از جنگ مانده‬

‫بودند که با این آدمها چ ‌هکار کنند‪.‬‬

‫نقل است که کسانی م ‌یگفتند این‬

‫آدمها فقط به درد شهادت م ‌یخورند‪.‬‬

‫فکر م ‌یکنم موقعیت ما روزنام ‌هنگاران‬

‫الان ب ‌یشباهت به آنها نباشد‪ .‬یعنی ما‬

‫که در دور‌های حرکت ایجاد م ‌یکردیم‬

‫حالا فقط به درد شهادت م ‌یخوریم»‪.‬‬

‫ـ «تازه اگر به‌درد شهادت هم‬

‫«دنباله دارد»‬  ‫بخوریم»!‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18