Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۱۱ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪۱۶۷۷‬‬
                                                                                                                                                                     ‫جمعه ‪‌2۷‬اردیبهشت ماه تا پنجشنبه‪ 2‬خرداد ماه ‪139۸‬خورشیدی‬

‫من آن روز در رستوران خانه‬                       ‫ما عروسک خیمه شب بازی بودیم‪...‬‬                                                                                                                               ‫ـ تلویزیون نام پانزده ـ شانزده‬
                                         ‫دیگرانماراپلهمقاصدسیاسیومالیخودساختند!‬                                                                                                                              ‫نشریه‌ای را که توسط دادگستری‬
‫هنرمندان که در وسط باغ هنرمندان‬                                                                                                                                                                              ‫تهران توقیف شده بود‪ ،‬خواند‪ .‬عصر‬
                                         ‫خدایا ! چه بر سر این خبرنگار عکاس آمده که چنین شکسته و پیر شده است؟‬                                                                                                 ‫آزادگان‪ ،‬آفتاب امروز‪ ،‬فتح‪ ،‬آزادی و‪...‬‬
‫در خیابان ایرانشهر تهران واقع است‪،‬‬                                                                                                                                                                           ‫اما نامی از روزنامه ما ـ صبح امروز‬
                                                                                                                                                                                                             ‫ـ نبرد‪ .‬خدای من! صبح امروز هنوز‬
‫با عابدی گفتگو م ‌یکردم‪.‬‬                                                                                                                                                                                     ‫تعطیل نشده‪ ...‬خیلی حالم بد شد‪.‬‬

‫ـ بله م ‌یبینم‪ .‬این دکوراسیون کار‬                                                                                                                                                                                       ‫واقعا ناراحت کننده بود‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                             ‫ـ چرا سپیده؟ تو که باید از تعطیل‬
                    ‫شماست؟ نه؟‬                                                                                                                                                                               ‫نشدن روزنام ‌هتان خوشحال م ‌یشدی‪...‬‬
                                                                                                                                                                                                             ‫ـ نه‪ ،‬این خیلی بدتر است که آدم در‬
‫سرش را به علامت تایید تکان داد‬                                                                                                                                                                               ‫یک لحظه بفهمد آن همه از دوستان‬
                                                                                                                                                                                                             ‫و همکارانش بیکار شد‌هاند‪ ،‬اما خودش‬
                    ‫و گفت‪:‬‬                                                                                                                                                                                   ‫نه‪ ...‬خجالت م ‌یکشیدم توی صورت‬
                                                                                                                                                                                                             ‫آنها نگاه کنم‪ ...‬آن روز پانزده نام روی‬
               ‫ـ قشنگ است؟‬                                                                                                                                                                                   ‫صفحه تلویزیون نقش بسته بود‪ .‬پانزده‬
                                                                                                                                                                                                             ‫نشری ‌های که در یک روز تعطیل شده‬
‫ـ بله‪ ،‬خیلی قشنگ است‪.‬‬                                                                                                                                                                                        ‫بودند‪ ...‬هرکدام از آن نامها در ذهن‬
                                                                                                                                                                                                             ‫من برابر با نام دهها نفر از همکاران‬
‫سر به زیر انداخت و سکوت کرد‪.‬‬                                                                                                                                                                                 ‫و دوستانم بود که بیکار شد‌ه بودند‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                             ‫بیشتر از همه یاد دوستانم در آفتاب‬
‫معلوم بود که یک ذره هم از تعریف‬                                                                                                                                   ‫اشاره‬                                      ‫امروز افتادم‪ .‬به ویژه زری مشتاق‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                             ‫با خودم گفتم حالا م ‌یخواهد چکار‬
‫من خوشحال نشده‪ .‬چایش را خورد و‬                                                                                                 ‫ژیلا بنی یعقوب رنجهای پنهان و آشکار روزنام ‌هنگاران دوم‬                       ‫کند‪ ...‬چطور می‌خواهد مشکلات‬
                                                                                                                               ‫خردادی را پس از تعطیل فل ‌های مطبوعات در دوران ریاست‬                          ‫اقتصاد ‌یاش را حل کند‪ ...‬ژیلا م ‌یدانی!‬
‫بعد بدون این که سئوالی بکنم حرف‬                                                                                                ‫جمهوری خاتمی و حضور اکثریت «اصلاح طلبان» در مجلس‪،‬‬                             ‫تعطیلی روزنامه‌ها اصلا از جهت‬
                                                                                                                                                                                                             ‫سیاس ‌یاش برای من مهم نبود‪ .‬آن را‬
‫زد‪ .‬پشت سر هم و تند تند‪:‬‬                                                                                                                                   ‫از زبان خودشان بیان م ‌یکند‪.‬‬                      ‫مثل همه پدید‌ههای سیاسی یک بازی‬
                                                                                                                                                                                                             ‫م ‌یدانستم‪.‬فقطبازی‪.‬ناراحتیمنفقط‬
‫ـ فرزند کوچکم این روزها به من‬                                                                                                  ‫این بار نوبت سپیده زرین پناه‪ ،‬داوود محمدی و علیرضا‬                            ‫به خاطر بچ ‌هها بود‪ ..‬روزنام ‌هنگارانی که‬
                                                                                                                               ‫عابدی است که سفره دلشان را برای همکارشان گشود ‌هاند‪...‬‬                        ‫با این حرفه زندگی می‌کردند و‬
‫م ‌یگوید باباجون! این چه شغلی بود‬                                                     ‫ژیلا‬                                                                                                                   ‫زندگ ‌یشان از همین طریق م ‌یگذشت‪.‬‬
                                                                                   ‫بنی یعقوب‬                                   ‫یادآور م ‌یشویم که کتاب «روزنام ‌هنگاران غصه م ‌یخورند‬                        ‫ـ تعطیلی روزنامه صبح امروز چه‬
‫که برای خودت انتخاب کردی؟ این‬                                                                                                  ‫و پیر م ‌یشوند» از طرف نشریه «روزنگار» در تهران چاپ و‬
                                                                                                                                                                                                                        ‫تاثیری روی تو گذاشت؟‬
‫همه شغل توی این دنیا هست‪ ،‬تو چرا‬                                                                                                                                      ‫منتشر شده است‬                          ‫ـ خیلی سخت نبود‪ .‬ضربه واقعی‬
                                                                                                                                                                                                             ‫همان روز که پانزده نشریه را توقیف‬
‫عکاسی خبری را انتخاب کردی؟ اگر‬                                                                                                                                                                               ‫کرده بودند به من وارد شد‪ .‬ما همه‬
                                                                                                                                                                                                              ‫در انتظار تعطیلی صبح امروز بودیم‪.‬‬
‫از اول سراغ شغل بهتری رفته بودی‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                                               ‫ـ بهار چطور؟‬
‫امروز وضع ما این جور نبود‪ .‬من چه‬                                                              ‫‪۲۱‬‬                                                                                                             ‫ـ روزنامه بهار ماجرایش با صبح‬
                                                                                                                                                                                                             ‫امروز فرق م ‌یکرد‪ .‬تعطیلی بهار خیلی‬
‫دارم به فرزندم بگویم؟ این روزها دنبال‬                                                                                                                                                                        ‫تلخ بود‪ .‬هم ‌همان شوکه شده بودیم‬
                                                                                                                                                                                                             ‫و از همه بدتر برخورد مسئولان بهار‬
‫بیمه بیکار ‌یام هستم‪ .‬بیمه بیکاری‬                                                                                                                                                                            ‫بود‪ .‬آن روز انتظار داشتم ما را به دور‬
                                                                                                                                                                                                             ‫خود جمع کنند و چند کلم ‌های برای‬
‫برای من مثل س ّم است‪ .‬فقط به خاطر‬                                                                                                                                                                            ‫ما حرف بزنند‪ .‬اما این کار را نکردند‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                             ‫فقط یک ‌یشان آمد داخل تحریریه و‬
‫این که دفترچه بیمه درمان فرزندانم‬                                                                                                                                                                            ‫گفت «زود وسایلتان را جمع کنید و از‬
                                                                                                                                                                                                             ‫اینجا بروید‪ .‬اوضاع اصلا خوب نیست‪».‬‬
‫تمدید شود تن به آن داد‌هام‪ .‬هر ماه باید‬                                                                                                                                                                      ‫بعدمسئولانروزنامهب ‌یاعتنابهآنچهبر‬
                                                                                                                                                                                                             ‫ما م ‌یگذشت پوش ‌ههایشان را زیر بغل‬
‫خودم را به بیمه معرفی کنم که باور‬                                                                                                                                                                            ‫زدند و در حالی که م ‌یخندیدند‪ ،‬رفتند‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                             ‫بی آن که از ما خداحافظی کنند رفتند‪.‬‬
‫کنید من هنوز کار پیدا نکرد‌هام و آنها‬                                                                                                                                                                        ‫آن روز احساس کردم آنها اصلا ما را‬
                                                                                                                                                                                                             ‫نم ‌یبینند‪ .‬شاید کوچ ‌کتر و ریزتر از آن‬
‫بگویند خوب‪ ،‬یک ماه دیگر هم به او‬         ‫این خط کار کنی‪ .‬توجهی به حرفشان‬           ‫را زیاد کرد‪ .‬روزنام ‌هنگاران بر این تصور‬    ‫ببخشید‪ .‬متوجه نشدم چه گفتید‪.‬‬          ‫دادم و پول بهر‌های گرفتم اما نگذاشتم‬    ‫بودیم که ما را ببینند‪ .‬ما هیچ ارزشی‬
                                         ‫نکردم‪ .‬یکی از آنها با مشت زد توی‬          ‫بودند که حرف اول و آخر را خودشان‬            ‫و او با همان آرامش همیشگ ‌یاش‬                        ‫مادرم نگران شود‪».‬‬        ‫برای آنها نداشتیم‪ .‬همان روز فهمیدم‬
‫مستمری بدهید‪ .‬چرا؟ بعد از ‪ 20‬سال‬         ‫صورتم‪ .‬یکی دیگرشان پیراهنم را پاره‬        ‫م ‌یزنند‪ .‬و همین باعث شد تا حدودی‬           ‫لبخند گرمی م ‌یزند و سعی م ‌یکند‬                                              ‫که ما روزنام ‌هنگاران مثل جزیر‌ههای‬
                                         ‫کرد‪ .‬این بود که مسافرکشی را کنار‬          ‫از واقعی ‌تها فاصله بگیرند‪ ...‬تقصیری‬        ‫بلندتر حرف بزند‪ .‬اما فقط یکی ـ دو‬     ‫ـ سپیده! تا چه وقت م ‌یخواهی پول‬        ‫پراکنده و دور از هم هستیم‪ .‬من در‬
‫کار مطبوعاتی‪ ،‬باید وضع من این باشد‪.‬‬      ‫گذاشتم‪ .‬چند روز بعد انجمن صنفی‬            ‫هم داشتند‪ .‬ما که نم ‌یتوانیم از یک‬          ‫جمله بیشتر طول نم ‌یکشد و دوباره‬                          ‫قرض بگیری؟‬          ‫روزنامه بهار فهمیدم که ما فقط شعار‬
                                         ‫عکاسان مطبوعات جلسه داشت‪ .‬در‬              ‫طفل سه ماهه انتظار یک آدم ‪ 30‬ساله‬           ‫تن صدایش پایین م ‌یآید‪ .‬و بالاخره تو‬                                          ‫شایسته سالاری م ‌یدهیم‪ ،‬اما واقعاً‬
‫حق من این بود؟ سهم من از زندگی‬           ‫آن جلسه که با حضور هشتاد نفر از‬           ‫را داشته باشیم‪ .‬روزنام ‌هها در کشور ما‬      ‫مجبورم ‌یشویحواسترابیشترجمع‬           ‫ـ تا وقتی که کاری پیدا کنم‪ .‬من‬          ‫اعتقادی به آن نداریم‪ .‬یک روز که با‬
                                         ‫عکاسان برگذار شده بود‪ ،‬گفتم‪ :‬از همه‬       ‫همچون اطفال نوپایی بودند که مسیر‬            ‫کنی تا هر طور شده همه حرفهایش‬         ‫تصمیم خودم را گرفت ‌هام که اگر یک‬       ‫یکی از مقامات بهار صحبت م ‌یکردم‪،‬‬
‫این بود که موقع ثبت نام بچ ‌هها‪ ،‬سرم‬     ‫کسانی که این روزها چند شغل دارند‪،‬‬         ‫را خوب نم ‌یشناختند‪ .‬مطبوعات در‬             ‫را بشنوی‪ .‬مهمترین ویژگی محمدی‬         ‫کار فرهنگی گیرم نیامد‪ ،‬بروم کارگری‬      ‫به او گفتم شماچرا آقای ‪ ...‬را به عنوان‬
                                         ‫خواهش م ‌یکنم یکی از شغ ‌لهایشان‬          ‫کشورهای پیشرفته دنیا سالهاست که‬             ‫شاید صبر و حوصله زیادش باشد‪.‬‬          ‫کنم‪ .‬این روزها تصمیم گرفت ‌هام بروم‬     ‫مسئول بخش ‪ ...‬انتخاب کرد‌هاید؟ او که‬
‫را پیش مسئولان مدرس ‌هشان کج کنم‬         ‫را به کسانی بدهند که کاملا بیکارند‪ .‬در‬    ‫در یک فضای باز و آزاد کار م ‌یکنند‪،‬‬         ‫به ویژه در پیگیری خبرهای روز و‬        ‫خیاطی یاد بگیرم‪ ،‬شاید هم آرایشگری‪.‬‬      ‫اصلا شایستگی این کار را ندارد‪ .‬گفت‪:‬‬
                                         ‫آن جلسه کسانی بودند که چند شغل‬            ‫اما ما تازه در آغاز راه بودیم و دشوار ‌یها‬                                        ‫شاید هم اگر همکارانم این حرفها را‬       ‫«خودم هم م ‌یدانم‪ .‬من به این دلیل‬
‫و با خجالت بگویم ببخشید! روزنام ‌همان‬    ‫داشتند‪ ،‬اما هیچ کس هیچ واکنشی‬             ‫را به درستی نم ‌یشناختیم‪ .‬طبیعی بود‬                               ‫تحلیل آنها‪.‬‬     ‫بشنوند‪ ،‬با خودشان بگویند بیچاره‬         ‫او را انتخاب کرد‌هام که ‪ 22‬سال قبل‬
                                         ‫نشان نداد‪ .‬دیگر چه بگویم که شما‬           ‫که اشتباه کنیم‪ .‬اما هیچ کدام از این‬         ‫توقیف مطبوعات محمدی را دچار‬           ‫سپیده! تعادل روح ‌یاش را از دست‬         ‫در روزهای انقلاب با هم شعار داد‌هایم‪،‬‬
‫را بسته‌اند‪ .‬نمی‌توانم شهریه بدهم‪.‬‬                                                                                             ‫مشکلات روحی و مالی نکرد‪ .‬شاید‬         ‫داده‪ .‬چند روز پیش به یک آرایشگاه‬        ‫با هم کتک خورد‌هایم‪ .‬و با هم کتک‬
                                                  ‫جواب سئوالتان را بگیرید‪.‬‬         ‫اشتبا‌هها چیزی نبود که باعث توقیف‬                                                 ‫رفتم و گفتم خانم! من می‌خواهم‬           ‫زد‌هایم‪ ».‬ما سالهاست که از این نوع‬
‫دخترهایم روز به روز بزرگتر م ‌یشوند‪..‬‬                 ‫***‬                                          ‫یک روزنامه بشود‪.‬‬               ‫چون چند شغل دیگر هم داشت‪.‬‬          ‫آرایشگری یاد بگیرم‪ .‬اما پولش را‬         ‫تفکر عذاب کشید‌هایم‪ .‬چون من بیست‬
                                                                                                                               ‫«روزنامه منبع اصلی درآمد من نبود‪.‬‬     ‫ندارم‪ .‬م ‌یشود شما به من آرایشگری‬       ‫سال پیش کودکی بیش نبودم و او را‬
‫من چطور باید آینده آنها را تامین کنم‪.‬‬    ‫علیرضا عابدی همان روزها که این‬                         ‫***‬                            ‫به همین خاطر هم وقتی تعطیل شد‪،‬‬        ‫بیاموزید و بعد در ازایش برایتان کار‬     ‫در راهپیمایی‌ها و شعاردادن‌هایش‬
                                         ‫در و آن در م ‌یزد تا کاری برای خودش‬       ‫«علیرضا عابدی» چهر‌هاش پژمرده‬               ‫مشکلی در زندگ ‌یام به وجود نیامد‪».‬‬    ‫کنم‪ .‬م ‌یدانی! تصمیم گرفت ‌هام بیش‬      ‫همراهی نکرده‌ بودم‪ ،‬امروز باید از‬
‫بغضی د ر گلو یش نشست ‪،‬‬                   ‫دست و پا کند‪ ،‬یکی از دوستانش او را‬        ‫و درهم به نظر م ‌یرسید‪ .‬شان ‌ههایش‬          ‫تعطیلی مطبوعات‪ ،‬محمدی را به‬           ‫از این به لحاظ مالی به جامعه‌ای‬         ‫جایگاه واقعی خود محروم م ‌یشدم‪.‬‬
                                         ‫به یک هفته نامه ورزشی معرفی کرد تا‬        ‫گویی زیر سنگینی غم و اندوه خم شده‬           ‫این نتیجه رسانده است که بدون مهیا‬     ‫وابستگی نداشته باشم که اصلا به‬          ‫آنچه در بهار م ‌یگذشت با آنچه قبلا‬
‫م ‌یخواست گریه کند‪ ،‬اما نکرد‪.‬‬            ‫به عنوان عکاس ورزشی مشغول به کار‬          ‫بود‪ .‬خدایا! در این چند ماه چه بلایی بر‬      ‫کردن بسترهای مناسب نم ‌یشود توقع‬      ‫من فکر نم ‌یکند‪ .‬جامعه مطبوعات را‬       ‫در ذهن من وجود داشت‪ ،‬فرق م ‌یکرد‪.‬‬
                                         ‫شود‪ .‬عابدی با خوشحالی زیاد به دفتر‬                                                    ‫زیادی از جامعه داشت‪ .‬مطالباتی که‬      ‫م ‌یگویم که مقامات آن در این مدت‬        ‫شرایط سخ ‌تتر شده بود و این باعث‬
‫ـ در این سن و سال هر روز باید بغض‬        ‫هفته نامه رفت تا خودش را به سردبیر‬             ‫سرش آمده که اینقدر پیر شده‪.‬‬            ‫آن روزها مطبوعات بیان م ‌یکردند‪،‬‬      ‫هیچ سراغی از من نگرفتند‪ .‬ترجیح‬          ‫م ‌یشد آد ‌مها خود واقع ‌یشان را بروز‬
                                         ‫آن معرفی کند‪ ،‬اما خوشحال ‌یاش دیری‬        ‫ـ آقای عابدی چه بر سر شما آمده‪.‬‬              ‫با ظرفی ‌تهای جامعه هماهنگ نبود‪.‬‬     ‫می‌دهم دیگر برای آنها کار نکنم‪.‬‬
‫راه گلویم را ببندد و نتوانم حرف بزنم‪.‬‬    ‫نپایید که به غم تبدیل شد‪« :‬همین که‬        ‫آدم نم ‌یتواند باور کنید در این مدت‬         ‫«مطبوعات به این موضوع توجه‬            ‫تصمیم گرفت ‌هام از حالا به بعد یک‬                                 ‫بدهند‪.‬‬
                                         ‫وارد شدم یکی از همکاران جوانم را‬                                                      ‫نکردند و هر روز سطح مطالبات خود‬       ‫روزنام ‌هنگار آزاد باشم‪ .‬نه وابسته به‬   ‫سپیده زرین‌پناه سال ‪ 1349‬در‬
‫سهم من از زندگی این بود که هشت‬           ‫دیدم‪ .‬من از دیدن او خوشحال شدم‪،‬‬                  ‫کوتاه اینقدر پیر شده باشید‪.‬‬          ‫و در نتیجه جامعه را افزایش دادند‪.‬‬                                             ‫کرج متولد شد‪ .‬پدر را که کا رمند‬
                                         ‫اما او قیاف ‌هاش در هم رفت و غمگین‬        ‫ـ بعد از مدتها برای دیدن پدر و‬              ‫روزنامه‌ها چشم‌انداز هموار و هم‬                      ‫یک روزنامه خاص‪.‬‬          ‫شهرداری بود‪ ،‬چند سال پیش از‬
‫سال در جبهه عکاسی کنم و امروز به‬         ‫شد‪ .‬به او گفتم به من بگو تو را چه‬         ‫مادرم به آمل رفته بودم‪ .‬همان شب‬             ‫سطحی را در برابر دیدگان مردم ترسیم‬    ‫سپیده که در کرج زندگی م ‌یکند‬           ‫دست داد‪ .‬مادرش خانه‌دار است و‬
                                         ‫م ‌یشود؟ گفت اگر تو بیایی و اینجا‬         ‫از تلویزیون شنیدم که تعداد زیادی‬            ‫م ‌یکردند اما واقعیت چیز دیگری بود‪.‬‬   ‫صب ‌حها قبل از ساعت هشت صبح از‬          ‫هیچ کدام از شش خواهر و برادرش‬
‫من بگویند مزدور‪ ،‬ضدانقلاب‪ .‬فرزندانم‬      ‫کار کنی‪ ،‬من کارم را از دست م ‌یدهم‪.‬‬       ‫نشریه توقیف شده‪ .‬تعداد زیادی‬                                                      ‫خانه م ‌یزد بیرون و به طرف تهران‬        ‫شغل فرهنگی ندارند‪ .‬فار ‌غالتحصیل‬
                                         ‫اینجا برای دو نفر جا ندارد‪ .‬باور کن! اما‬  ‫روزنامه و مجله از جمله روزنام ‌های که‬         ‫مسیر ناهموار و پر از سنگلاخ بود‪».‬‬   ‫حرکت م ‌یکرد و ش ‌بها بعد از ساعت‬       ‫رشته مددکاری از دانشگاه آزاد اسلامی‬
‫و همسرم این روزها ناراحت و افسرده‬        ‫از آنجا که تو از من باتجرب ‌هتری‪ ،‬تو را‬   ‫من در آن کار م ‌یکردم‪« ،‬آزاد»‪ .‬پدر و‬        ‫ـ یعنی به نظر شما مطبوعات اشتباه‬      ‫ده از روزنامه به خان ‌هاش در کرج باز‬    ‫[واحد رودهن] است‪ .‬سا ‌لهاست که‬
                                         ‫به من ترجیح خواهندداد‪ .‬من متاهل‬           ‫مارد پیرم از شنیدن این خبر خیلی‬                                                   ‫م ‌یگشت‪ .‬بعضی وق ‌تها به او م ‌یگفتم‪:‬‬   ‫در عرصه مطبوعات فعالیت م ‌یکند‪.‬‬
‫هستند‪ .‬بعضی وقتها برای دلخوشی آنها‬       ‫نیستم اما نان آور خانه هستم‪ .‬خودت‬         ‫ناراحت شدند‪ .‬ناراحت و نگران‪ .‬ای‬                                      ‫کردند؟‬       ‫سپیده! نم ‌یترسی این موقع شب از‬         ‫با روزنام ‌ههای ایران‪ ،‬زن‪ ،‬گزارش روز‪،‬‬
                                         ‫که م ‌یدانی پدرم را از دست داد‌هام‪.‬‬       ‫کاش پدر و مادرم نم ‌یفهمیدند‪ .‬در آن‬         ‫ـ اشتباه که نه‪ .‬بهتر است بگوییم‬       ‫اتوبان کرج‪ .‬عجب جراتی داری تو دختر!‬     ‫صبح امروز‪ ،‬آزاد‪ ،‬پیام آزادی‪ ،‬آفتاب‬
‫ازخانهم ‌یزنمبیرونوم ‌یگویمکارپیدا‬       ‫نگذاشتم حرفش تمام شود‪ .‬و از دفتر‬          ‫صورت تحملش برای من آسا ‌نتر بود‪.‬‬            ‫قصور‪ .‬مطبوعات مطالبات مردم را‬         ‫این دختر جسور از صبح تا شب‬
                                         ‫نشریه آمدم بیرون‪ .‬او وضعش از من‬           ‫مادرم م ‌یگفت «علیرضا! حالا خرج‬             ‫مطرح می‌کردند اما بدون توجه به‬        ‫برای «صبح امروز» کار م ‌یکرد‪ ،‬در‬                                 ‫یزد و‪...‬‬
‫کرد‌هام‪ .‬پول قرض م ‌یکنم و م ‌یگویم‬                                                ‫بچ ‌ههایت را چطور م ‌یخواهی بدهی؟»‬          ‫اولویت‌ها‪ .‬خیلی از مسائلی که به‬       ‫گروه «ادب»‪ .‬هر وقت او را م ‌یدیدم‬       ‫وقتی روزنامه بهار تعطیل شد‪،‬‬
                                                            ‫هم بدتر بود‪».‬‬          ‫و من که خودم آن همه ناراحت‬                  ‫عنوان اولویت‌های نخست به آن‬           ‫روی میزش خم شده بود و تند تند‬           ‫سپیده برای دو ماه کاملا بیکار بود‪ .‬اما‬
‫این هم حق‌الزحمه‌ای که گرفته‌ام‪.‬‬                      ‫***‬                          ‫بودم‪ ،‬آنها را دلداری م ‌یدادم‪ .‬تهران‬        ‫پرداخته م ‌یشد‪ ،‬م ‌یتوانست به عنوان‬   ‫م ‌ینوشت‪.‬آنچنانم ‌ینوشتکهگویی‬           ‫هر جور بود بیکار ‌یاش را از مادرش‬
                                         ‫یک روز هم یکی از همکارانش به او‬           ‫که آمدم‪ ،‬آشفتگی بچ ‌هها و همسرم‬             ‫اولوی ‌تهای درجه چندم مطرح باشد‪.‬‬      ‫هیچ وقت از نوشتن خسته نم ‌یشود‪.‬‬         ‫پنهان نگه داشت‪« .‬چرا باید مادرم‬
‫چندبار این کار را کردم‪ ،‬اما فاید‌های‬     ‫گفته بود‪« :‬علیرضا! چرا با آژان ‌سهای‬      ‫آشفت ‌هترم کرد‪ .‬روزهای خیلی سختی‬            ‫اما چاره‌ای هم نبود‪ .‬روزنامه‌نگاران‬   ‫«احساس م ‌یکردم که ما همه اعضای‬         ‫موضوع را م ‌یفهمید که یک سره از‬
                                         ‫خارجی کار نم ‌یکنی؟ ممکن است‬              ‫بود‪ .‬خیلی زود آنچه که در حساب‬               ‫در آغاز راه بودند و تجربه چندانی‬      ‫یک خانواده هستیم که با هم کار‬           ‫صبح تا شب غصه بخورد‪ .‬در این چند‬
‫نداشت‪ .‬خیلی زود فهمیدند که دروغ‬          ‫عکسهایت را به قیمت خیلی خوبی‬              ‫پ ‌سانداز داشتیم‪ ،‬خرج کردیم‪ .‬تصمیم‬          ‫نداشتند‪ .‬آنها تازه م ‌یخواستند آزادی‬  ‫م ‌یکنیم‪ .‬آن روزها حاضر بودم اگر لازم‬   ‫ماه از چند نفر پول قرض کردم‪ ...‬سفته‬
                                                                                   ‫گرفتم با ماشینم مسافرکشی کنم‪ .‬آن‬            ‫مطبوعات را تجربه کنند‪ .‬مطبوعات‬        ‫شد‪ ،‬روزنامه را جارو کنم و تی بکشم‪.‬‬
‫م ‌یگویم‪ .‬م ‌یدانید ما عروسک خیمه‬                                 ‫بخرند‪».‬‬          ‫هم ش ‌بها‪ .‬تا دوستان و آشنایان مرا‬          ‫در نبود احزاب در واقع کار احزاب را‬    ‫اصلا مهم نبود چه کاری انجام بدهم‪.‬‬
                                         ‫عابدی جوابش را این طور داده بود‬           ‫نشناسند‪ .‬چند روز در مسیر منزلمان‬            ‫انجام دادند و به هرحال نقش مهمی را‬    ‫مهم این بود که صبح امروز منتشر‬
‫شب بازی بودیم‪ .‬ما با عشق و علاقه زیاد‬    ‫که‪« :‬در طول این بیست سال هیچ‬              ‫مسافرکشی کردم‪ .‬چند راننده که در‬             ‫در پیشبرد اصلاحات ایفا کردند‪ .‬این را‬  ‫شود‪ .‬اما بعد از توقیف صبح امروز و‬
                                         ‫وقت نتوانسته‌ام خودم را راضی به‬           ‫همان مسیر مسافرکشی م ‌یکردند با‬             ‫هم بگویم که در آن مقطع شور سیاسی‬      ‫بهار فهمیدم این حس یکسویه است‬
‫کار م ‌یکردیم و دیگران برای ترقی مالی‬    ‫همکاری با آژان ‌سها نشریات خارجی‬          ‫من گلاویز شدند که حق نداری در‬               ‫مردم آنقدر زیاد بود که غرور مطبوعات‬   ‫و صاحبان روزنامه چنین احساسی‬
                                         ‫کنم‪ .‬تازه ما که فقط با نشریات داخلی‬                                                                                         ‫نسبت به من ندارند‪ .‬نه نسبت به من‬
‫و سیاسی خود از ما پله م ‌یساختند‪.‬‬        ‫کار م ‌یکردیم‪ ،‬این روزها به مزدوری‬                                                                                          ‫و نه نسبت به هیچ کدام از همکارانم‪.‬‬
                                         ‫بیگانه متهم شد‌هایم‪ ،‬چه برسد به این‬                                                                                         ‫این روزها احساس م ‌یکنم نگاه من‬
‫حالا آنها و خانواد‌ههایشان راحتند‪،‬‬       ‫که با نشریات خارجی هم کار کنیم‪».‬‬                                                                                            ‫به مسائل عمی ‌قتر شده‪ ...‬قبلا خیلی‬
                                         ‫ـ این روزها چه کار م ‌یکنی آقای‬                                                                                             ‫احساساتی بودم اما حالا واق ‌عبی ‌نتر‬
‫اما ما مثل یک دستمال کاغذی له‬                                                                                                                                        ‫شد‌هام‪ .‬به همین خاطر امیدوارم روزی‬
                                                                  ‫عابدی؟‬                                                                                             ‫فرا برسد که آدمهایی که روزنام ‌هنگارند‬
‫شد‌هایم‪ .‬زمانی مثل تراکتور کار کردیم‪.‬‬    ‫ـالانهیچکار‪.‬امایکمدتبارستوران‬                                                                                               ‫و دغدغ ‌هشان روزنام است‪ ،‬گرداننده‬
                                         ‫خانه هنرمندان همکاری می‌کردم‪.‬‬
‫کار کردیم و جاده را صاف کردیم تا‬                                                                                                                                         ‫روزنامه بشوند نه آدمهایی که‪»...‬‬
                                                            ‫ـ رستوران؟‬                                                                                                             ‫ـ نه آدمهایی که؟‬
‫دیگران با اتومبیلهای آن چنانی از‬         ‫ـ وقتی آقای غریب پور از وضع‬
                                         ‫من با اطلاع شد‪ ،‬به من پیشنهاد‬                                                                                                 ‫ـ بگذریم‪ ..‬بگذریم از این حرفها‪.‬‬
‫روی آن بگذرند‪ .‬نصیب ما از جاد‌های‬        ‫داد رستوران را سرو سامانی بدهم‪.‬‬                                                                                             ‫ـ هر جور که خودت راحتی سپیده‬
                                         ‫یعنی دکوراسیون و فضای داخل ‌یاش‬
‫که خودمان ساخته‌ایم‪ ،‬فقط دود‬             ‫را طراحی کنم‪ .‬ده روز برایشان کار‬                                                                                                                       ‫عزیز‪.‬‬
                                         ‫کردم‪ .‬اما بیشتر از آن نتوانستم خودم‬                                                                                                        ‫ـ پس خداحافظ‪.‬‬
‫گازوئیل اتومبیلهاست که دارد ما را خفه‬    ‫را راضی به ادامه همکاری کنم‪ .‬چطور‬
                                         ‫م ‌یتوانستم پس از بیست سال کار به‬                                                                                                              ‫ـ خداحافظ‪.‬‬
‫م ‌یکند‪ .‬اما با همه اینها من هنوز عاشق‬   ‫عنوان عکاس مطبوعات‪ ،‬خودم را در‬                                                                                                           ‫***‬
                                         ‫یک رستوران محبوس کنم‪ .‬حتی اگر‬                                                                                               ‫«داود محمدی» روزنام ‌هنگاری که‬
‫کارم هستم‪ .‬چند روز پیش مشکلات‬            ‫رستوران هنرمندان باشد‪ .‬البته تا آنجا‬                                                                                        ‫در «صبح امروز» یادداش ‌تهای سیاسی‬
                                         ‫که توانستم‪ ،‬رستوران را سر و سامان‬                                                                                           ‫م ‌ینوشت‪ ،‬آنقدر یواش صحبت م ‌یکند‬
‫مالی و روحی آنقدر به من فشار آورد‬                                                                                                                                    ‫که تو در میان حرفهایش مجبوری‬
                                                        ‫دادم‪ ،‬م ‌یبینید که‪...‬‬                                                                                        ‫بارها به او بگویی آقای محمدی!‬
‫که م ‌یخواستم کارتهای خبرنگاری و‬

‫جایز‌ههایی را که دراین سالها از مسابقات‬

‫بی ‌نالمللیگرفت ‌هامبهخودمآویزانکنم‬

‫و بروم پارک شهر و از خانواده‌ها‬

‫عکس فوری بیندازم‪ .‬اما دوستانم‬

‫نگذاشتندوگفتند‪،‬آبرویروزنام ‌هنگاران‬

‫و عکاسان مطبوعاتی را می‌بری‪.‬‬

‫تکرارکنان گفت‪ :‬من هنوز هم عاشق‬

                    ‫کارم هستم‪.‬‬

               ‫***‬

‫علیرضا عابدی متولد ‪ 1336‬است‪.‬‬

‫سال ‪ 1358‬ازدواج کرده و صاحب سه‬

‫فرزند است‪ :‬سمانه‪ ،‬سارا و سپیده‪ .‬هر‬

‫سه اهل مطالعه و ورزشکار‪ ...‬سا ‌لها‬

‫عکاس روزنامه کیهان بود و بعدها‬

‫به روزنامه آزاد و‪ ..‬رفت‪ .‬عکاسی را‬

‫در عرصه تجربه آموخته است نه در‬

‫دانشگاه‪ .‬تا کنون در چند مسابقه‬

‫بی ‌نالمللی عکس جایزه به دست آورده‬

‫است‪ .‬سه بار در ژاپن‪ ،‬یک بار در چین‬

‫و یک بار هم در زاگرب‪.‬‬

‫وقتی ضبط صوتم را خاموش کردم‪،‬‬

                    ‫گفت‪:‬‬

‫ـ لطفاً نامم را در کتابتان ننویسید‪،‬‬

‫ممکن است بچ ‌ههایم خجالت بکشند‬

‫و احساس شرمساری کنند‪.‬‬

‫ـ آقای عابدی عزیز! من حتما نامتان‬

‫را خواهم نوشت‪ ،‬چون مطمئن هستم‬

‫فرزندانتانباخواندنحرفهایتانبه شما‬

‫افتخار خواهند کرد‪ .‬آنها دلیلی برای‬

‫شرمساری نخواهند داشت‪ .‬مطمئن‬

‫«دنباله دارد»‬       ‫باشید‪.‬‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18