Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۱۴ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪۱۶۸۰‬‬
                                                                                                                                                             ‫جمعه ‪ ۱۷‬تا پنجشنبه‪ ۲۳‬خرداد ماه ‪139۸‬خورشیدی‬

‫آنجا شده و چون یگانه معلم عربی‬         ‫چگونه وارد سیاست شدم؟ عبدالرحمنفرامرزی‬                                                                                                             ‫از من خواسته‌اند که مقاله خود‬
‫بودم که به تعلیم و تربیت جدید و‬                                                                                                                                                           ‫را روی این موضوع بنویسم‪ .‬اگر‬
‫تا حدی به فنون تازه آشنائی داشت‪،‬‬                                                                                                                 ‫اشاره‬                                    ‫می‌خواستند بنویسم «چگونه از‬
‫به زودی در جرگۀ معلمین گل کردم‬                                                                                  ‫در آذرماه سالی که به انتها می‌رسد‪،‬‬                                        ‫سیاست خارج شدم؟» بهتر بود زیرا‬
‫ولی چون آن وقت هم مثل حالا راه‬                                                                                  ‫«کیهان» پدر خود را از دست داد‪ .‬نام دکتر‬                                   ‫به حقیقت امروز از سیاست خارج‬
‫و رسم بند و بست بلد نبودم‪ ،‬در‬                                                                                   ‫مصباح‌زاده از بدو تولد «کیهان» همراه بود‬                                  ‫هستم و چون زمان آن نزدیک‌تر‬
                                                                                                                ‫با نام فرامرزی‪ .‬دو مردی که کیهان را بنیان‬                                 ‫است‪ ،‬علل آن را بهتر به خاطر دارم‪.‬‬
     ‫تشکیلات همیشه عقب بودم‪.‬‬                                                                                    ‫نهادند و به مرحله بلوغ و رشد رساندند‪.‬‬                                     ‫اما چگونه وارد سیاست شدم‪،‬‬
‫این اولین دوره ورود من به‬                                                                                       ‫همراه با ورود کیهان به دنیای مطبوعات‪،‬‬                                     ‫درست یادم نیست‪ .‬من بچه بودم‪.‬‬
‫سیاست بود و اما دوره دوم که هنوز‬                                                                                ‫مصباح‌زاده و فرامرزی هم از عالم تعلیم و‬                                   ‫پدرم در سیاست مداخله می‌کرد‪.‬‬
‫دامنم از چنگ خارش رها نشده این‬                                                                                  ‫تعلم به عالم سیاست راه یافتند و پست و‬                                     ‫برادرم که مقدار معتنابهی از من‬
                                                                                                                                                                                          ‫بزرگتر است‪ ،‬نیز به همان درد مبتلا‬
                  ‫طور شروع شد‪:‬‬                                                                                             ‫بلند جهان سیاست را آزمودند‪.‬‬                                    ‫بود‪ .‬همیشه توی خانه ما صحبت از‬
‫من معلم بودم و از کار خود‬                                                                                       ‫مناسب دانستیم که در این نخستین‬                                            ‫سیاست بود‪ .‬روزنامه می‌خواندند‪.‬‬
‫نیز ناراضی نبودم‪ .‬البته در موقع‬                                                                                 ‫عیدی که «کیهان» سایه پدر را بر سر‬                                         ‫از شاه و وزیر صحبت می‌کردند‪،‬‬
‫تشکیلات و ترفیعات تبعیض‌های‬                                                                                     ‫ندارد به یاد شادروان استاد عبدالرحمن‬                                      ‫با دیگران مکاتبه داشتند و روی‬
‫زیادی رخ می‌داد که تا حدی مرا‬                                                                                   ‫فرامرزی‪ ،‬یکی از آخرین مقالات او را که‬                                     ‫آن مکاتبات صحبت می‌کردند‪ .‬من‬
‫ناراحت می‌ساخت‪ .‬در این بین دو‬                                                                                   ‫از چگونگی ورودش به سیاست با پایمردی‬                                       ‫می‌شنیدم و آن را جزو زندگی روز‬
‫قانون گذراندند‪ .‬یکی قانون دبیران‪،‬‬                                                                               ‫دکتر مصبا ‌حزاده حکایت دارد برای ویژ ‌هنامه‬
‫دیگری قانون دانشگاه و استادان‪ .‬و‬                                                                                                                                                                               ‫می‌دانستم‪.‬‬
‫مرا از هر دو محروم ساختند و چون‬                                                                                                         ‫نوروزی برگزینیم‪.‬‬                                  ‫در آن روزها محمدعلی میرزا‬
‫معتقد بودم که وزیر وقت متعمدا این‬                                                                                                                                                         ‫فرار کرده بود و مشروطه‌طلبان‬
‫کار را کرده‪ ،‬به فکر بیرون رفتن از‬      ‫بیابان‌گردی‪ ،‬خود را به بوشهر‬        ‫یعنی عبدالعزیز بن سعود مقدم او‬       ‫از ترس جان خود گفته به قهوه‌چی‬       ‫رخ داد که هر دو مربوط به یک‬          ‫غالب شده بودند‪ .‬من تاریخ فرار‬
‫شغل معلمی افتادم‪ .‬در آن وقت اداره‬      ‫رساندیم و از بوشهر به شیراز آمدیم‪.‬‬  ‫را گرامی داشت و او را به سفارت‬                       ‫ایرانی فروخته‌ام‪.‬‬    ‫مأمور خشن بی‌باکی بود‪ .‬اول این‬       ‫محمدعلی میرزا یادم نیست‪ ،‬ولی‬
‫نامه‌نگاری‪ ،‬به جای تبلیغات فعلی‬        ‫تا در بوشهر بودیم‪ ،‬آزاد و بی‌باک‬    ‫لندن فرستاد‪ ،‬ولی ما مثل سایر اهل‬                                          ‫مأمور مداخلات زیادی خارج از‬          ‫می‌دانستم که محمدعلی میرزا‬
‫تأسیس شده و آقای علی دشتی‬              ‫می‌گشتیم‪ .‬بوشهری‌ها همه جا ما‬                                            ‫این حادثه ما را برانگیخت و به‬        ‫حد قراردادی که با شیخ داشتند‪،‬‬        ‫رفته و پسرش احمدشاه را به زور‬
‫رئیس آن بود‪ ،‬مرا برای کمک خود‬          ‫را با احترام و محبت می‌پذیرفتند‪.‬‬              ‫بحرین در قفس ماندیم‪.‬‬       ‫اعتراض پرداختیم که چرا با ایرانی‌ها‬  ‫در بحرین کرد و شیخ را بیش از‬         ‫جای او گذاشته‌اند و احمدشاه یک‬
‫خواست‪ ،‬وزارت فرهنگ موافقت‬              ‫تازه جنگ تمام شده بود‪ .‬مردم نفرت‬    ‫قاعده انگلیسی‌ها این بود که‬          ‫اینطور رفتار می‌کنید‪ .‬هندو را وقتی‬   ‫آنچه محدود بود‪ ،‬محدود ساخت‪.‬‬          ‫روز به بهانه اسب سواری و گردش‬
‫نکرد‪ .‬او به مقامات عالیه متوسل شد‬      ‫عجیبی نسبت به انگلیسی‌ها داشتند‬     ‫اشخاصی را که مخ ّل کار م ‌یدانستند‪،‬‬  ‫متهم شد با تکذیب خودش آزاد‬           ‫دوم اینکه انگشتر زن این آقا که‬       ‫خواسته فرار کند‪ ،‬و او را گرفته‌اند‬
‫و وزارت فرهنگ ناچار موافقت کرد‪.‬‬        ‫و کسی که انگلیسی‌ها او را تعقیب‬     ‫تحت نظر می‌گرفتند و پس از هر‬         ‫می‌سازند ولی ایرانی را زیر شلاق‬      ‫«میجر دیلی» نام داشت‪ ،‬گم شد‬          ‫و برگردانده‌اند‪ .‬او گریه می‌کرده که‬
‫بعد آقای دشتی رفت و من به جای‬          ‫می‌کردند مورد محبت عموم بود‬         ‫چندی یک کشتی جنگی می‌آمد و‬                                                ‫و گمان کردند که پیشخدمت خانم‬         ‫من سلطنت نمی‌خواهم و بگذارید‬
‫او متصدی نامه‌نگاری شدم‪ .‬بعد‪،‬‬          ‫ولی وقتی به شیراز آمدیم‪ ،‬ناچار بار‬  ‫آنها را می‌گرفت و به هند یا ملیبار‬            ‫می‌اندازند تا جان بدهد؟‬     ‫دزدیده است‪ .‬او را همانطوری که‬        ‫پیش پدر و مادرم بروم‪ .‬و رجال‬
‫پرورش افکار درست شد و پس از‬            ‫دیگر خود را ناشناس کردیم‪ .‬علت‬       ‫تبعید می‌کرد و از اول معلوم بود‬      ‫مدیر مدرسه ما یک نفر مصری‬            ‫عادت انگلیسی‌ها در مشرق‌ زمین‬        ‫حکومت و درباریان او را دلداری‬
‫آن اداره کل تبلیغات تأسیس یافت‬         ‫این بود که در بوشهر متنفذ محلی‬      ‫که این دفعه نوبت چه کسانی است‪.‬‬       ‫بود به نام «حافظ وهبه» که بعدها‬      ‫بود‪ ،‬شکنجه کردند که انگشتری را‬       ‫می‌داده‌اند و استمالت می‌کرده‌اند تا‬
‫و نامه‌نگاری ضمیمه تبلیغات گشت‬         ‫نبود‪ .‬مردم آزاد بودند ولی در شیراز‬  ‫در این هفته نوبت تبعید من و‬          ‫سفیر عربستان سعودی در لندن شد‬        ‫چه کردی؟ او برای اینکه از شکنجه‬
‫و چندی نگذشت که متفقین به‬              ‫متنفذ محلی بود و هرجا متنفذ‬         ‫برادرم میرزا احمدخان فرامرزی‬         ‫و متجاوز از ‪ 35‬سال در لندن ماند‬      ‫خلاص شود‪ ،‬گفت به یک زرگر هندو‬                          ‫آرام شده است‪.‬‬
‫ایران حمله کردند و رضاشاه را بردند‪.‬‬                                        ‫بود و ما طوری تحت فشار و کنترل‬       ‫تا به سن بازنشستگی رسید‪ .‬او هم‬                                            ‫اینها جزو اهم صحبت‌های توی‬
‫من با اینکه در این تغییر و‬                                                                                      ‫سرش برای سیاست درد می‌کرد‬                                                 ‫خانه ما بود و بعد چون فارس‬
‫تحول‌ها اهانتهای زیادی دیده بودم‪،‬‬                                                                                                                                                         ‫بی‌اندازه شلوغ شد‪ ،‬پدر من با‬
‫از این قضیه بی‌اندازه متأثر شدم ولی‬    ‫مصطفی مصبا ‌حزاده‬                                                        ‫عبدالرحمن فرامرزی‬                                                         ‫خانواده خود به بحرین مهاجرت‬
‫می‌دیدم که آنهائی که در زمان او‬                                                                                                                                                           ‫کرد‪ .‬در بحرین ما را به مدرسه‬
‫مقام داشتند و هزاران نوع استفاده‬       ‫محلی داشت‪ ،‬در قبضه انگلیسی‌ها‬       ‫بودیم که حرکت نمی‌توانستیم‬           ‫و با یکی از پسرهای شیخ که به‬         ‫فروخته‌ام‪ .‬زرگر هندو را خواستند و‬    ‫فرستاد‪ .‬من در فارس تحصیل کمی‬
‫می‌کردند‪ ،‬اکنون اظهار شادی و‬           ‫بود‪ .‬اما بعد از چندی که ماندیم‪،‬‬                              ‫بکنیم‪.‬‬      ‫دخالت‌های نامشروع «میجر دیلی»‬        ‫از وی پرسیدند‪ .‬گفت‪ :‬دروغ می‌گوید‬     ‫کرده بودم‪ ،‬به طوری که با صغر‬
                                       ‫معلوم شد که نفوذ متنفذین ضعیف‬                                            ‫معترض بود ولی از ترس جرأت دم‬         ‫و به من نفروخته است‪ .‬او را مثل بچه‬   ‫سن‪ ،‬فارسی را خوب می‌خواندم و‬
              ‫خوشحالی می‌کنند‪.‬‬         ‫و به همان نسبت احساسات مردم‬         ‫در جنوب شرقی بحرین شبه‬               ‫زدن نداشتند‪ ،‬کنکاشی داشتند و به‬      ‫آدم روانه خانه ساختند و دوباره به‬    ‫نامه می‌نوشتم‪ .‬مدتی در بحرین‬
‫می‌دیدم که اجانب‪ ،‬هیتلر را‬             ‫و شور ملی قوی شده است و دیگر‬        ‫جزیره قطر واقع است‪ .‬از آنجا به‬       ‫فکر افتادند که از احساسات من و‬       ‫شکنجه پیشخدمت پرداختند‪ .‬البته‬        ‫تحصیل کردم‪ ،‬بعد پدرم دید فارسی‬
‫متجاوز به کشورهای ضعیف منسوب‬           ‫ا نگلیسی‌ها هم نفو ذ محسو سی‬        ‫بحرین گچ حمل می‌کنند‪ .‬بعضی‬                                                ‫پیشخدمت نیز ایرانی بود‪ .‬او این‬       ‫را فراموش کرده‌ام و بر اثر اشتباهی‬
‫می‌دارند و او را نفرین و لعنت‬          ‫ندارند‪ .‬پس از لباس مبدل درآمدیم‬     ‫از دوستان ما یک کشتی گچ کشی‬                      ‫برادرم استفاده کنند‪.‬‬     ‫دفعه گفت به «محمد شکرالله»‬           ‫که یک شب در خواندن یک عبارت‬
‫می‌کنند و خودشان در مملکت ما‬           ‫و یک چندی در شیراز گشتیم و بعد‬      ‫ساختند که در ساعت معینی به‬           ‫شیخ حافظ گفت که اگر شما‬                                                   ‫فارسی کردم مرا به مدرسه ایرانی‌ها‬
‫همان کار را کرده‌اند و تازه به سر‬                                          ‫محلی بیایند و ما را بردارند‪ .‬ما‬      ‫بخواهید راجع به کشته شدن این‬                 ‫قهوه‌چی ایرانی فروخته‌ام‪.‬‬    ‫فرستاد‪ .‬این مدرسه‪ ،‬مکتب خانه‬
‫ما منت می‌گذارند که برای شما‬                        ‫آهنگ تهران کردیم‪.‬‬      ‫شبانه جای خود را تغییر دادیم و از‬    ‫ایرانی اعتراضی بکنید‪ ،‬ما حاضریم‬      ‫محمد شکرالله را خواستند‪ .‬گفت‪:‬‬        ‫مجللی بود و پدرم تصمیم گرفت‬
                                                       ‫ورود به تهران‬       ‫شهر به یک ده رفتیم و آنجا منزل‬       ‫هر مساعدتی لازم داشته باشید‪،‬‬         ‫دروغ می‌گوید و به من نفروخته‬         ‫که برای تحصیل مرا با یک برادر و‬
             ‫دموکراسی آورده‌ایم‪.‬‬                                           ‫یکی از دوستان ماندیم‪ .‬فردا صبح‬       ‫بکنیم‪ .‬ما گفتیم‪ :‬چه مساعدتی؟‬         ‫است‪ .‬با اینکه خرید و فروش‬            ‫سه پسرعمویم به «لجاء» بفرستد و‬
‫مملکت ما را اشغال کرده‌اند‪.‬‬            ‫در تهران هنوز تنور سیاست‬            ‫کشتی آمد و مرا برداشت و به شبه‬       ‫گفت ورثه او را پیدا کنید که‬          ‫انگشتری با زرگر بیشتر تناسب‬
‫حکومت دست نشانده خود را روی‬            ‫گرم بود و ما نیز در حواشی محافل‬     ‫جزیره قطر برد‪ .‬ما چندی در شبه‬        ‫برای شکایت به بوشهر برود‪ ،‬ما‬         ‫دارد تا با قهوه‌چی‪ ،‬ولی آن را چون‬                ‫همان کار را هم کرد‪.‬‬
‫کار آورده‌اند‪ .‬تمام مرافق حیات ما‬      ‫سیاسی می‌گشتیم‪ .‬تازه سردار‬          ‫جزیره قطر با لباس مبدل ماندیم و‬      ‫مخارجش را می دهیم‪ .‬برادری‬            ‫هندی بود مرخص ساختند و این را‬        ‫در این بین‪ ،‬جنگ بین‌الملل اول‬
‫را در دست گرفته‌اند‪ .‬ارزاق ما را‬       ‫سپه قشون جدید را تشکیل داده‬         ‫بعد با یک کشتی بادی خود را به‬        ‫داشت‪ ،‬ما او را پیدا کردیم و به‬       ‫چون ایرانی بود‪ ،‬زیر شلاق انداختند‪.‬‬   ‫رخ داد و همه کس مشغول سیاست‬
‫می‌برند و هر روز صدها برادر ما را از‬   ‫بود‪ .‬سیاست‌چین‌های تهران غالبا‬      ‫سواحل ایران رساندیم‪ .‬سواحل ایران‬     ‫بوشهر فرستادیم‪ .‬کاری از پیش‬          ‫در عرض دو یا سه شبانه‌روز او را زیر‬  ‫شد‪ .‬ما نیز در مدرسه‪ ،‬در خانه‪ ،‬در‬
‫گرسنگی به سینه خاک می‌فرستند‪.‬‬          ‫با او مخالف بودند‪ .‬غیر از دسته‬      ‫در آن روزها بیش از بحرین تحت‬         ‫نبرد و برگشت‪ .‬ما مقالاتی برای درج‬    ‫شلاق خواباندند‪ .‬او هر دفعه که از‬     ‫کوچه و بازار‪ ،‬در محافل و مجالس‬
‫منت می‌گذارند که حکومت ظالم و‬          ‫جدیدی که با خود آورده بود و یا‬      ‫نفوذ انگلیسی‌ها بود‪ ،‬زیرا شیخ نشین‬   ‫به جراید فرستادیم‪ .‬آن مقالات را‬      ‫شدت ضرب به جان می‌آمد‪ ،‬چیزی‬          ‫صحبت از سیاست می‌کردیم‪ ،‬چون‬
‫ستمگر و خونخوار شما را از سرتان‬        ‫چون در منافع سیاست‌چین‌های‬          ‫بود و تمام این شیوخ تحت نفوذ‬         ‫بعضی‌ها خود آن جراید برای ماژور‬      ‫می‌گفت و وعده‌ای می‌داد که از زیر‬    ‫دولت عثمانی در صف آلمان بود‬
‫برداشتیم و برای شما نعمت آزادی‬         ‫دیگر شرکتی نداشتند‪ ،‬دور او جمع‬      ‫انگلیسی‌ها بودند‪ .‬اما در میان ایشان‬  ‫برگرداندند و بعضی را توی کشتی‬        ‫شلاق بلندش کنند و باز می‌گفت‬         ‫و فکر اتحاد اسلامی بی‌اندازه در‬
‫آوردیم و رجال ایران‪ ،‬بعضی از‬           ‫شده بودند‪ .‬اما در ولایات به قدری‬    ‫آدمهای مردی هم پیدا می‌شدند که‬       ‫گرفتند و یک سانسور عجیبی در‬          ‫که کسی انگشتری به من نفروخته‬         ‫مردم قوت داشت‪ ،‬همه طرفدار‬
‫مطبوعات‪ ،‬احزاب سیاسی نیز با‬            ‫به او امیدوار بودند که بعضی‌ها او‬   ‫مهمان خود را تسلیم نمی‌کردند و‬       ‫پست و کشتی‌ها و حرکت مسافرین‬         ‫است‪ .‬باز او را می‌خواباندند و شلاق‬   ‫متحد ین یعنی جبهه آ لما ن و‬
                                       ‫را امام زمان یا نایبی از طرف او‬     ‫اگر هیچ نمی‌کردند‪ ،‬لااقل او را فرار‬  ‫برقرار کردند که حدش پیدا نبود‪.‬‬       ‫می‌زدند و این قدر او را زدند که زیر‬  ‫عثمانی بودند ولی به رغم انف تمام‬
        ‫ایشان هماهنگی می‌کنند‪.‬‬         ‫می‌پنداشتند و ما نیز که از ایالات‬   ‫می‌دادند‪ .‬ما همانطوری که شبه‬         ‫دیگر نه با کشتی آتشی می‌شد‬           ‫شلاق مرد‪ .‬دو سه روز بعد انگشتر‬       ‫مسلمین‪ ،‬بلکه تمام ملل شرق‪،‬‬
‫می‌دیدم که مملکت ما را زیر‬             ‫آمده بودیم‪ ،‬به همان اندازه به او‬    ‫جزیره قطر به امید مردانگی خلیفه‬      ‫سفر کرد و نه با کشتی بادی و یک‬       ‫خانم میجر در دوات جوهری او پیدا‬      ‫آلمان و عثمانی شکست خوردند‬
‫چکمه نظامی خود نرم کرده‌اند‪.‬‬                                               ‫بن قاسم برادر شیخ رفتیم‪ ،‬در ایران‬    ‫خفقانی عموم جزیره را گرفته بود که‬    ‫شد و معلوم گشت که در حینی که‬         ‫و امپراطوری عثمانی تجزیه شد و‬
‫اقتصاد ما را محو ساخته‌اند‪ .‬استقلال‬               ‫معتقد و امیدوار بودیم‪.‬‬   ‫نیز خود را به بنادر «حرمی» به‬        ‫هیچ کس جرأت نداشت یک کلمه‬            ‫مشغول نوشتن بوده‪ ،‬انگشتری از‬         ‫با اینکه رؤسای عرب به طرفداری‬
‫ما را از بین برده‌اند و هر کدام یک‬     ‫من زود معلم شدم و سیاست را‬          ‫امید مردانگی شیخ آنجا «محمدبن‬        ‫راجع به سیاست و این وقایع بگوید‪.‬‬     ‫دستش توی دوات افتاده و بعد‬           ‫انگلیس و علیه عثمانی قیام کرده‬
‫جمعیت سیاسی درست کرده‌اند که‬           ‫ول کردم و طولی نکشید که سردار‬       ‫احمدبن خلفان» رساندیم و هر‬           ‫«شیخ حافظ» از میان جیم شد و‬          ‫که دید نیست‪ ،‬خیال کرده که‬            ‫بودند‪ ،‬توده ملت عرب به طور کلی‬
‫برای پوشیدن اعمال زشت ایشان از‬         ‫سپه بساط همه سیاست‌چین‌ها‬           ‫دوی اینها با کمال مردانگی از ما‬      ‫خود را به عربستان سعودی رساند‪.‬‬       ‫انگشتریش را دزدیده‌اند و تهمت‬        ‫طرفدار عثمانی بودند و رجال خود‬
‫حکومت سابق بدگوئی و از نعمت‬            ‫را پیچید و هرکسی به کار خود‬         ‫پذیرائی کردند تا پس از یک سال‬        ‫امیر آن وقت و پادشاه بعد عربستان‪،‬‬    ‫را به پیشخدمت زده و پیشخدمت‬          ‫را که علیه عثمانی برخاسته بودند‪،‬‬
‫دموکراسی و آزادی که ایشان برای‬         ‫مشغول شد‪ .‬تازه مدرسه صنعتی‬                                                                                                                         ‫از صمیم قلب خائن می‌دانستند‬
                                       ‫تأسیس شده بود‪ .‬من معلم عربی‬                                                                                                                        ‫و حوادث اخیر ممالک عربی و‬
        ‫ما آورده‌اند ستایش کنند‪.‬‬                                                                                                                                                          ‫انقلاب‌هائی که در این اواخر در‬
‫من اینها را می‌دیدم‪ ،‬از خشم‬                                                                                                                                                               ‫آنجاها رخ داد‪ ،‬با آن نفرت عمومی‬
‫می‌لرزیدم‪ ،‬می‌خواستم فریاد کنم‪،‬‬                                                                                                                                                           ‫و کینه‌ای که از آن رجال و زادگان‬
‫نعره بزنم‪ ،‬ولی فضائی نمی‌دیدم که‬                                                                                                                                                          ‫آنها در دل داشتند‪ ،‬بی‌ارتباط نبود‪.‬‬
                                                                                                                                                                                          ‫بعد از آنکه من از مدرسه برگشتم‪،‬‬
             ‫در آن نعره سر کنم‪.‬‬                                                                                                                                                           ‫نخست در مدرسه ایرانی‌ها و بعد‬
‫چقدر دلم می‌خواست دستم به‬                                                                                                                                                                 ‫در مدرسه حکومتی بحرین معلم‬
‫مجله‌ای و روزنامه‌ای می‌رسید تا‬                                                                                                                                                           ‫شدم‪ .‬صحبت‌های سیاسی و آمد و‬
                                                                                                                                                                                          ‫رفت با کسانی که سرشان برای این‬
    ‫دق دل خود را در آن در کنم‪.‬‬                                                                                                                                                            ‫صحبتها درد می‌کند‪ ،‬قطع نشد‪.‬‬
‫یکی از دوستان و افراد جماعت‬                                                                                                                                                               ‫انگلیسی‌ها نیز در بحرین خشونت‬
‫من که این حالت مرا می‌دانست‪،‬‬                                                                                                                                                              ‫و شدتی پیش گرفتند که همه را‬
‫برای نقشه‌ای که داشت‪ ،‬خواست از‬                                                                                                                                                            ‫متنفر ساختند‪ .‬تز ما یعنی من و پدر‬
‫من استفاده کند و به من پیشنهاد‬                                                                                                                                                            ‫و برادرم این بود که بحرین مال ایران‬
‫کرد که با هم روزنامه بنویسیم‪ .‬من‬                                                                                                                                                          ‫است‪ .‬ایرانی‌های آنجا از این سخن‬
‫در روزنامه‌نویسی سابقه و تجربه‬                                                                                                                                                            ‫خوششان می‌آمد و ما را که مبلّغ‬
‫نداشتم‪ .‬به این جهت امیدوار نبودم‬                                                                                                                                                          ‫این مسأله بودیم‪ ،‬دوست داشتند‬
‫که در این کار موفق شویم‪ .‬ولی‬                                                                                                                                                              ‫و همه جا احترام می‌کردند‪ .‬عرب‌ها‬
‫اصرار او مرا وادار به قبول کرد‪.‬‬                                                                                                                                                           ‫نیز بدشان نمی‌آمد‪ ،‬زیرا با چشم‬
‫مخصوصا که دیدم همان فضائی که‬                                                                                                                                                              ‫می‌دیدند که بحرین مال انگلیس‬
‫برای سردادن ناله و نعره لازم دارم‪،‬‬                                                                                                                                                        ‫است و در صورتی که بحرین مال‬
‫همین است‪ .‬سپس به همراه هم‬                                                                                                                                                                 ‫انگلیس یا ایران باشد‪ ،‬ایشان ایران را‬
‫روزنامه آیندۀ ایران را نوشتیم که‬                                                                                                                                                          ‫که یک دولت مسلمان است‪ ،‬ترجیح‬
                                                                                                                                                                                          ‫می‌دادند و همگی ما را در رویه خود‬
        ‫پس از دو ماه توقیف شد‪.‬‬                                                                                                                                                            ‫تشویق می‌کردند و این تشویق سبب‬
‫چندی بعد از آن روزنامه کیهان‬                                                                                                                                                              ‫می‌شد که ما در رویه خود جدی‌تر‬
‫را راه انداختیم و اینک همان کیهان‬
‫است که هر روز عصر هزاران بلکه‬                                                                                                                                                                         ‫شویم و پیشتر برویم‪.‬‬
‫ده‌ها هزار نسخه در ‪ 16‬صفحه بزرگ‬                                                                                                                                                           ‫در این بین در بحرین دو حادثه‬
‫منتشر می‌شود و شما بقیه کار ما را‬
‫از بدو انتشار کیهان تا کنون م ‌یدانید‬
‫و نیز می‌دانید که آن دوست من که‬
‫مرا بار دیگر وارد سیاست ساخت‪،‬‬

      ‫آقای دکتر مصباح‌زاده است‪.‬‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18