Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۱۴ (دوره جديد
P. 14
صفحه - Page 14 - 14شماره ۱۶۸۰
جمعه ۱۷تا پنجشنبه ۲۳خرداد ماه 139۸خورشیدی
آنجا شده و چون یگانه معلم عربی چگونه وارد سیاست شدم؟ عبدالرحمنفرامرزی از من خواستهاند که مقاله خود
بودم که به تعلیم و تربیت جدید و را روی این موضوع بنویسم .اگر
تا حدی به فنون تازه آشنائی داشت، اشاره میخواستند بنویسم «چگونه از
به زودی در جرگۀ معلمین گل کردم در آذرماه سالی که به انتها میرسد، سیاست خارج شدم؟» بهتر بود زیرا
ولی چون آن وقت هم مثل حالا راه «کیهان» پدر خود را از دست داد .نام دکتر به حقیقت امروز از سیاست خارج
و رسم بند و بست بلد نبودم ،در مصباحزاده از بدو تولد «کیهان» همراه بود هستم و چون زمان آن نزدیکتر
با نام فرامرزی .دو مردی که کیهان را بنیان است ،علل آن را بهتر به خاطر دارم.
تشکیلات همیشه عقب بودم. نهادند و به مرحله بلوغ و رشد رساندند. اما چگونه وارد سیاست شدم،
این اولین دوره ورود من به همراه با ورود کیهان به دنیای مطبوعات، درست یادم نیست .من بچه بودم.
سیاست بود و اما دوره دوم که هنوز مصباحزاده و فرامرزی هم از عالم تعلیم و پدرم در سیاست مداخله میکرد.
دامنم از چنگ خارش رها نشده این تعلم به عالم سیاست راه یافتند و پست و برادرم که مقدار معتنابهی از من
بزرگتر است ،نیز به همان درد مبتلا
طور شروع شد: بلند جهان سیاست را آزمودند. بود .همیشه توی خانه ما صحبت از
من معلم بودم و از کار خود مناسب دانستیم که در این نخستین سیاست بود .روزنامه میخواندند.
نیز ناراضی نبودم .البته در موقع عیدی که «کیهان» سایه پدر را بر سر از شاه و وزیر صحبت میکردند،
تشکیلات و ترفیعات تبعیضهای ندارد به یاد شادروان استاد عبدالرحمن با دیگران مکاتبه داشتند و روی
زیادی رخ میداد که تا حدی مرا فرامرزی ،یکی از آخرین مقالات او را که آن مکاتبات صحبت میکردند .من
ناراحت میساخت .در این بین دو از چگونگی ورودش به سیاست با پایمردی میشنیدم و آن را جزو زندگی روز
قانون گذراندند .یکی قانون دبیران، دکتر مصبا حزاده حکایت دارد برای ویژ هنامه
دیگری قانون دانشگاه و استادان .و میدانستم.
مرا از هر دو محروم ساختند و چون نوروزی برگزینیم. در آن روزها محمدعلی میرزا
معتقد بودم که وزیر وقت متعمدا این فرار کرده بود و مشروطهطلبان
کار را کرده ،به فکر بیرون رفتن از بیابانگردی ،خود را به بوشهر یعنی عبدالعزیز بن سعود مقدم او از ترس جان خود گفته به قهوهچی رخ داد که هر دو مربوط به یک غالب شده بودند .من تاریخ فرار
شغل معلمی افتادم .در آن وقت اداره رساندیم و از بوشهر به شیراز آمدیم. را گرامی داشت و او را به سفارت ایرانی فروختهام. مأمور خشن بیباکی بود .اول این محمدعلی میرزا یادم نیست ،ولی
نامهنگاری ،به جای تبلیغات فعلی تا در بوشهر بودیم ،آزاد و بیباک لندن فرستاد ،ولی ما مثل سایر اهل مأمور مداخلات زیادی خارج از میدانستم که محمدعلی میرزا
تأسیس شده و آقای علی دشتی میگشتیم .بوشهریها همه جا ما این حادثه ما را برانگیخت و به حد قراردادی که با شیخ داشتند، رفته و پسرش احمدشاه را به زور
رئیس آن بود ،مرا برای کمک خود را با احترام و محبت میپذیرفتند. بحرین در قفس ماندیم. اعتراض پرداختیم که چرا با ایرانیها در بحرین کرد و شیخ را بیش از جای او گذاشتهاند و احمدشاه یک
خواست ،وزارت فرهنگ موافقت تازه جنگ تمام شده بود .مردم نفرت قاعده انگلیسیها این بود که اینطور رفتار میکنید .هندو را وقتی آنچه محدود بود ،محدود ساخت. روز به بهانه اسب سواری و گردش
نکرد .او به مقامات عالیه متوسل شد عجیبی نسبت به انگلیسیها داشتند اشخاصی را که مخ ّل کار م یدانستند، متهم شد با تکذیب خودش آزاد دوم اینکه انگشتر زن این آقا که خواسته فرار کند ،و او را گرفتهاند
و وزارت فرهنگ ناچار موافقت کرد. و کسی که انگلیسیها او را تعقیب تحت نظر میگرفتند و پس از هر میسازند ولی ایرانی را زیر شلاق «میجر دیلی» نام داشت ،گم شد و برگرداندهاند .او گریه میکرده که
بعد آقای دشتی رفت و من به جای میکردند مورد محبت عموم بود چندی یک کشتی جنگی میآمد و و گمان کردند که پیشخدمت خانم من سلطنت نمیخواهم و بگذارید
او متصدی نامهنگاری شدم .بعد، ولی وقتی به شیراز آمدیم ،ناچار بار آنها را میگرفت و به هند یا ملیبار میاندازند تا جان بدهد؟ دزدیده است .او را همانطوری که پیش پدر و مادرم بروم .و رجال
پرورش افکار درست شد و پس از دیگر خود را ناشناس کردیم .علت تبعید میکرد و از اول معلوم بود مدیر مدرسه ما یک نفر مصری عادت انگلیسیها در مشرق زمین حکومت و درباریان او را دلداری
آن اداره کل تبلیغات تأسیس یافت این بود که در بوشهر متنفذ محلی که این دفعه نوبت چه کسانی است. بود به نام «حافظ وهبه» که بعدها بود ،شکنجه کردند که انگشتری را میدادهاند و استمالت میکردهاند تا
و نامهنگاری ضمیمه تبلیغات گشت نبود .مردم آزاد بودند ولی در شیراز در این هفته نوبت تبعید من و سفیر عربستان سعودی در لندن شد چه کردی؟ او برای اینکه از شکنجه
و چندی نگذشت که متفقین به متنفذ محلی بود و هرجا متنفذ برادرم میرزا احمدخان فرامرزی و متجاوز از 35سال در لندن ماند خلاص شود ،گفت به یک زرگر هندو آرام شده است.
ایران حمله کردند و رضاشاه را بردند. بود و ما طوری تحت فشار و کنترل تا به سن بازنشستگی رسید .او هم اینها جزو اهم صحبتهای توی
من با اینکه در این تغییر و سرش برای سیاست درد میکرد خانه ما بود و بعد چون فارس
تحولها اهانتهای زیادی دیده بودم، بیاندازه شلوغ شد ،پدر من با
از این قضیه بیاندازه متأثر شدم ولی مصطفی مصبا حزاده عبدالرحمن فرامرزی خانواده خود به بحرین مهاجرت
میدیدم که آنهائی که در زمان او کرد .در بحرین ما را به مدرسه
مقام داشتند و هزاران نوع استفاده محلی داشت ،در قبضه انگلیسیها بودیم که حرکت نمیتوانستیم و با یکی از پسرهای شیخ که به فروختهام .زرگر هندو را خواستند و فرستاد .من در فارس تحصیل کمی
میکردند ،اکنون اظهار شادی و بود .اما بعد از چندی که ماندیم، بکنیم. دخالتهای نامشروع «میجر دیلی» از وی پرسیدند .گفت :دروغ میگوید کرده بودم ،به طوری که با صغر
معلوم شد که نفوذ متنفذین ضعیف معترض بود ولی از ترس جرأت دم و به من نفروخته است .او را مثل بچه سن ،فارسی را خوب میخواندم و
خوشحالی میکنند. و به همان نسبت احساسات مردم در جنوب شرقی بحرین شبه زدن نداشتند ،کنکاشی داشتند و به آدم روانه خانه ساختند و دوباره به نامه مینوشتم .مدتی در بحرین
میدیدم که اجانب ،هیتلر را و شور ملی قوی شده است و دیگر جزیره قطر واقع است .از آنجا به فکر افتادند که از احساسات من و شکنجه پیشخدمت پرداختند .البته تحصیل کردم ،بعد پدرم دید فارسی
متجاوز به کشورهای ضعیف منسوب ا نگلیسیها هم نفو ذ محسو سی بحرین گچ حمل میکنند .بعضی پیشخدمت نیز ایرانی بود .او این را فراموش کردهام و بر اثر اشتباهی
میدارند و او را نفرین و لعنت ندارند .پس از لباس مبدل درآمدیم از دوستان ما یک کشتی گچ کشی برادرم استفاده کنند. دفعه گفت به «محمد شکرالله» که یک شب در خواندن یک عبارت
میکنند و خودشان در مملکت ما و یک چندی در شیراز گشتیم و بعد ساختند که در ساعت معینی به شیخ حافظ گفت که اگر شما فارسی کردم مرا به مدرسه ایرانیها
همان کار را کردهاند و تازه به سر محلی بیایند و ما را بردارند .ما بخواهید راجع به کشته شدن این قهوهچی ایرانی فروختهام. فرستاد .این مدرسه ،مکتب خانه
ما منت میگذارند که برای شما آهنگ تهران کردیم. شبانه جای خود را تغییر دادیم و از ایرانی اعتراضی بکنید ،ما حاضریم محمد شکرالله را خواستند .گفت: مجللی بود و پدرم تصمیم گرفت
ورود به تهران شهر به یک ده رفتیم و آنجا منزل هر مساعدتی لازم داشته باشید، دروغ میگوید و به من نفروخته که برای تحصیل مرا با یک برادر و
دموکراسی آوردهایم. یکی از دوستان ماندیم .فردا صبح بکنیم .ما گفتیم :چه مساعدتی؟ است .با اینکه خرید و فروش سه پسرعمویم به «لجاء» بفرستد و
مملکت ما را اشغال کردهاند. در تهران هنوز تنور سیاست کشتی آمد و مرا برداشت و به شبه گفت ورثه او را پیدا کنید که انگشتری با زرگر بیشتر تناسب
حکومت دست نشانده خود را روی گرم بود و ما نیز در حواشی محافل جزیره قطر برد .ما چندی در شبه برای شکایت به بوشهر برود ،ما دارد تا با قهوهچی ،ولی آن را چون همان کار را هم کرد.
کار آوردهاند .تمام مرافق حیات ما سیاسی میگشتیم .تازه سردار جزیره قطر با لباس مبدل ماندیم و مخارجش را می دهیم .برادری هندی بود مرخص ساختند و این را در این بین ،جنگ بینالملل اول
را در دست گرفتهاند .ارزاق ما را سپه قشون جدید را تشکیل داده بعد با یک کشتی بادی خود را به داشت ،ما او را پیدا کردیم و به چون ایرانی بود ،زیر شلاق انداختند. رخ داد و همه کس مشغول سیاست
میبرند و هر روز صدها برادر ما را از بود .سیاستچینهای تهران غالبا سواحل ایران رساندیم .سواحل ایران بوشهر فرستادیم .کاری از پیش در عرض دو یا سه شبانهروز او را زیر شد .ما نیز در مدرسه ،در خانه ،در
گرسنگی به سینه خاک میفرستند. با او مخالف بودند .غیر از دسته در آن روزها بیش از بحرین تحت نبرد و برگشت .ما مقالاتی برای درج شلاق خواباندند .او هر دفعه که از کوچه و بازار ،در محافل و مجالس
منت میگذارند که حکومت ظالم و جدیدی که با خود آورده بود و یا نفوذ انگلیسیها بود ،زیرا شیخ نشین به جراید فرستادیم .آن مقالات را شدت ضرب به جان میآمد ،چیزی صحبت از سیاست میکردیم ،چون
ستمگر و خونخوار شما را از سرتان چون در منافع سیاستچینهای بود و تمام این شیوخ تحت نفوذ بعضیها خود آن جراید برای ماژور میگفت و وعدهای میداد که از زیر دولت عثمانی در صف آلمان بود
برداشتیم و برای شما نعمت آزادی دیگر شرکتی نداشتند ،دور او جمع انگلیسیها بودند .اما در میان ایشان برگرداندند و بعضی را توی کشتی شلاق بلندش کنند و باز میگفت و فکر اتحاد اسلامی بیاندازه در
آوردیم و رجال ایران ،بعضی از شده بودند .اما در ولایات به قدری آدمهای مردی هم پیدا میشدند که گرفتند و یک سانسور عجیبی در که کسی انگشتری به من نفروخته مردم قوت داشت ،همه طرفدار
مطبوعات ،احزاب سیاسی نیز با به او امیدوار بودند که بعضیها او مهمان خود را تسلیم نمیکردند و پست و کشتیها و حرکت مسافرین است .باز او را میخواباندند و شلاق متحد ین یعنی جبهه آ لما ن و
را امام زمان یا نایبی از طرف او اگر هیچ نمیکردند ،لااقل او را فرار برقرار کردند که حدش پیدا نبود. میزدند و این قدر او را زدند که زیر عثمانی بودند ولی به رغم انف تمام
ایشان هماهنگی میکنند. میپنداشتند و ما نیز که از ایالات میدادند .ما همانطوری که شبه دیگر نه با کشتی آتشی میشد شلاق مرد .دو سه روز بعد انگشتر مسلمین ،بلکه تمام ملل شرق،
میدیدم که مملکت ما را زیر آمده بودیم ،به همان اندازه به او جزیره قطر به امید مردانگی خلیفه سفر کرد و نه با کشتی بادی و یک خانم میجر در دوات جوهری او پیدا آلمان و عثمانی شکست خوردند
چکمه نظامی خود نرم کردهاند. بن قاسم برادر شیخ رفتیم ،در ایران خفقانی عموم جزیره را گرفته بود که شد و معلوم گشت که در حینی که و امپراطوری عثمانی تجزیه شد و
اقتصاد ما را محو ساختهاند .استقلال معتقد و امیدوار بودیم. نیز خود را به بنادر «حرمی» به هیچ کس جرأت نداشت یک کلمه مشغول نوشتن بوده ،انگشتری از با اینکه رؤسای عرب به طرفداری
ما را از بین بردهاند و هر کدام یک من زود معلم شدم و سیاست را امید مردانگی شیخ آنجا «محمدبن راجع به سیاست و این وقایع بگوید. دستش توی دوات افتاده و بعد انگلیس و علیه عثمانی قیام کرده
جمعیت سیاسی درست کردهاند که ول کردم و طولی نکشید که سردار احمدبن خلفان» رساندیم و هر «شیخ حافظ» از میان جیم شد و که دید نیست ،خیال کرده که بودند ،توده ملت عرب به طور کلی
برای پوشیدن اعمال زشت ایشان از سپه بساط همه سیاستچینها دوی اینها با کمال مردانگی از ما خود را به عربستان سعودی رساند. انگشتریش را دزدیدهاند و تهمت طرفدار عثمانی بودند و رجال خود
حکومت سابق بدگوئی و از نعمت را پیچید و هرکسی به کار خود پذیرائی کردند تا پس از یک سال امیر آن وقت و پادشاه بعد عربستان، را به پیشخدمت زده و پیشخدمت را که علیه عثمانی برخاسته بودند،
دموکراسی و آزادی که ایشان برای مشغول شد .تازه مدرسه صنعتی از صمیم قلب خائن میدانستند
تأسیس شده بود .من معلم عربی و حوادث اخیر ممالک عربی و
ما آوردهاند ستایش کنند. انقلابهائی که در این اواخر در
من اینها را میدیدم ،از خشم آنجاها رخ داد ،با آن نفرت عمومی
میلرزیدم ،میخواستم فریاد کنم، و کینهای که از آن رجال و زادگان
نعره بزنم ،ولی فضائی نمیدیدم که آنها در دل داشتند ،بیارتباط نبود.
بعد از آنکه من از مدرسه برگشتم،
در آن نعره سر کنم. نخست در مدرسه ایرانیها و بعد
چقدر دلم میخواست دستم به در مدرسه حکومتی بحرین معلم
مجلهای و روزنامهای میرسید تا شدم .صحبتهای سیاسی و آمد و
رفت با کسانی که سرشان برای این
دق دل خود را در آن در کنم. صحبتها درد میکند ،قطع نشد.
یکی از دوستان و افراد جماعت انگلیسیها نیز در بحرین خشونت
من که این حالت مرا میدانست، و شدتی پیش گرفتند که همه را
برای نقشهای که داشت ،خواست از متنفر ساختند .تز ما یعنی من و پدر
من استفاده کند و به من پیشنهاد و برادرم این بود که بحرین مال ایران
کرد که با هم روزنامه بنویسیم .من است .ایرانیهای آنجا از این سخن
در روزنامهنویسی سابقه و تجربه خوششان میآمد و ما را که مبلّغ
نداشتم .به این جهت امیدوار نبودم این مسأله بودیم ،دوست داشتند
که در این کار موفق شویم .ولی و همه جا احترام میکردند .عربها
اصرار او مرا وادار به قبول کرد. نیز بدشان نمیآمد ،زیرا با چشم
مخصوصا که دیدم همان فضائی که میدیدند که بحرین مال انگلیس
برای سردادن ناله و نعره لازم دارم، است و در صورتی که بحرین مال
همین است .سپس به همراه هم انگلیس یا ایران باشد ،ایشان ایران را
روزنامه آیندۀ ایران را نوشتیم که که یک دولت مسلمان است ،ترجیح
میدادند و همگی ما را در رویه خود
پس از دو ماه توقیف شد. تشویق میکردند و این تشویق سبب
چندی بعد از آن روزنامه کیهان میشد که ما در رویه خود جدیتر
را راه انداختیم و اینک همان کیهان
است که هر روز عصر هزاران بلکه شویم و پیشتر برویم.
دهها هزار نسخه در 16صفحه بزرگ در این بین در بحرین دو حادثه
منتشر میشود و شما بقیه کار ما را
از بدو انتشار کیهان تا کنون م یدانید
و نیز میدانید که آن دوست من که
مرا بار دیگر وارد سیاست ساخت،
آقای دکتر مصباحزاده است.