Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۱۸ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪۱۶۸۴‬‬
                                                                                                                                                                         ‫جمعه ‪ ۱۴‬تا پنجشنبه‪ ۲۰‬تیر ماه ‪139۸‬خورشیدی‬

                                                                          ‫از کجا‪ ...‬تا ناکجا‪ ...‬خاطرات تبعید (پایان)‬

                                                    ‫حاجی آقا شان ‌هچی در پاریس‬

                                            ‫استاد دانشگاه صنعتی شریف در پاریس مغازه نانوایی باز کرد و من هم با او‬
                                                                         ‫همکار شدم‬

                                                                         ‫داستان مهاجرت و مهاجرین از آن جمله داستا ‌نهاست که به قول خواجۀ شیراز «از هر زبان که م ‌یشنوم نامکرر است»‪.‬‬
                                            ‫پیشازاین‪،‬خاطراتیرااززنانومردانیکهپسازانقلاباسلامی‪،‬هرکدامبهدلیلی‪،‬ناگزیرازترکوطنوپناهگرفتندرکشورهایدیگرشد ‌هاند‪،‬دراینصفحهخواند ‌‌هاید‪.‬‬
                                            ‫تاز ‌هترین کتاب در این زمینه خاطرات کیان کاتوزیان (حاج سید جوادی) است با عنوان «از کجا‪ ...‬تا ناکجا ـ خاطرات تبعید» که @‪nashrenoghteh‬‬

                                                                                                                                                      ‫‪( yahoo.fr‬نشر نقطه) انتشار داده است‪.‬‬
                                            ‫کیان کاتوزیان همسر علی اصغر حاج سید جوادی است که خود‪ ،‬در انقلاب سهم داشت ولی از نخستین کسانی بود که «صدای چکمه» را شنید و زبان‬

                                                                                                                     ‫به افشای ماهیت رژیم جدید گشود و ناچار به اختفا و سپس ترک وطن شد‪.‬‬
                                            ‫همسر و دو دختر حاج سید جوادی پس از چندی در غربت به وی پیوستند‪ .‬در مقدمۀ کوتاهی بر کتاب‪ ،‬خانم حاج سید جوادی م ‌ینویسد در سال‬
                                            ‫‪ 1378‬دفتر اول خاطراتم «از سپیده تا شام» را با این جمله به پایان رساندم‪« :‬فصلی از سرنوشت خانواده ما ورق خورد و فصل جدیدی شروع شد که‬

                                                                     ‫خود قصۀ دیگری است» و اینک آن قصه‪ .‬قصۀ از کجا تا ناکجا‪ .‬وقتی که به «ناکجا» رسیدی از تو می‌پرسند‪ :‬از کجا می‌آیی؟‬
                                            ‫در بخش دیگری از کتاب‪ ،‬نویسنده در حاشیۀ سرگذشت خویش‪ ،‬نیم نگاهی نیز به زندگی دوستان غربت زده دارد‪ .‬آن دسته از ایرانیان که در رؤیای‬
                                            ‫دیگری به سر م ‌یبردند و چون بیدار شدند خود را در جهنم یافتند و مانند او و خانواد ‌هاش محکوم به جلای وطن و اقامت در غربت شدند‪ ،‬و در پاریس‬

                                                                                                                                                ‫ب ‌هنحوی با آنها رفت و آمد یا همکاری داشت ‌هاند‪.‬‬

‫همسر و فرزندان خردسالش بود‪ ،‬به من‬           ‫مجرد را مسکن داده بود و در حد‬           ‫بخش رئیس جمهوری اقداماتی کردند‬          ‫دکتر لاهیجی تلفن کرد و خبر داد که‬           ‫به ندرت برای شام به منزل کسی‬            ‫در پاریس رسم شده بود که مراسم‬
‫سپردند‪ .‬او در چند خط وفاداری خود‬            ‫توانایی به هر کدام مقرری م ‌یداد‪ .‬او و‬  ‫که او را به ایران بازگردانند‪ .‬حاجی دو‬   ‫حاجی در فرودگاه اورلی است و چون‬             ‫می‌رفت‪ .‬بیشتر ترجیح می‌داد که‬           ‫سنتی عقد ایرانی را حاج آقا شان ‌هچی‬
‫را به همسرش و به اصول اخلاق ‌یاش‬            ‫همسرش بدون چشمداشت‪ ،‬بیش از‬              ‫ماهی در آسایشگاه ماند و اواخر سپتامبر‬   ‫هنگام خروج از ایران کار ‌تهای اقامت‬         ‫به اتاقش بروند‪ .‬یکی از این دو اتاق‬      ‫اجرا کند که مورد احترام همه ایرانیان‬
‫و به ایرانش‪ ،‬برای بازماندگان ب ‌هثبت‬        ‫توان خود زندگیشان را وقف آوار‌هها‬       ‫‪ 98‬از همانجا راهی فرودگاه شد و بدون‬     ‫و پناهندگی خود را تحویل داده و‬              ‫بسیار کوچک را آشپزخانه کرده بود‬         ‫تبعیدی بود‪ .‬او در سنین پیری‪ ،‬با وجود‬
‫رساند‪ .‬حدود یک سال پس از خروج‬               ‫کرده بودند‪ .‬حسن کار آقای برومند‬         ‫اینکه از من خداحافظی کند به تهران‬       ‫هیچ مدرکی در دست ندارد‪ ،‬او را به‬            ‫و در آن دوش گذاشته بود‪ .‬برای سفره‬       ‫تمام مبارزاتش بر ضد رژیم پهلوی و‬
‫ما از ایران‪ ،‬خانم مسعودی و دو دختر‬          ‫در این بود که به گروه خاصی کمک‬          ‫رفت‪ .‬تا روز آخر که با او صحبت کردم‬      ‫خاک فرانسه راه نم ‌یدهند‪ .‬او با دکتر‬        ‫همیشه از کاغذهای روزنامه و تبلیغات‬      ‫تمام فداکار ‌یهایش در رژیم جمهوری‬
‫خردسالش از ایران خارج شدند و خود‬            ‫نم ‌یکرد‪ .‬از هر دسته و گروه سیاسی‬       ‫دلش نم ‌یخواست بگوید که م ‌یرود و‬       ‫لاهیجی تماس گرفته و کمک خواسته‬              ‫که در خیابان‌ها پخش می‌کردند‪،‬‬           ‫اسلامی‪ ،‬مجبور شده بود برای نجات‬
 ‫را از راه استانبول به پاریس رساندند‪.‬‬       ‫در میان آن جوانان بودند‪ :‬چپ و ملی‬       ‫از ما جدا م ‌یشود‪ .‬ولی بالاخره رفت‪ .‬و‬   ‫بود‪ .‬دکتر لاهیجی به فرودگاه م ‌یرود و‬       ‫استفاده م ‌یکرد‪ .‬آنها را روی زمین‬       ‫جانش از دست دوستان قدیم که‬
                                            ‫و مذهبی و تود‌های‪ .‬چون در آن سالها‬      ‫جایش خصوصاً برای من خیلی خالی‬           ‫معلوم م ‌یشود که حاجی را به محض‬             ‫پهن م ‌یکرد‪ ،‬قابلمه پلو و خورش را‬       ‫جلادان جمهوری اسلامی شده بودند‬
                ‫کار در نانوایی‬              ‫واقعاً همگی محتاج کمک بودند‪ .‬من و‬       ‫ماند‪ .‬مد ‌تها پس از بازگشت حاجی‬         ‫ورود به تهران بازداشت م ‌یکنند و در‬         ‫هم م ‌یآورد و جلوی میهمانان غذا را‬      ‫وطن را ترک گوید‪ ،‬از زندگی و حال‬
‫برم ‌یگردم به شرح حال خانوادۀ‬               ‫دو دخترم وقتی به پاریس رسیدیم یک‬        ‫و تا تحویل اتاق او به شهرداری‪ ،‬من‬       ‫همان فرودگاه سه روز نگه م ‌یدارند و‬         ‫م ‌یکشید و چقدر دور آن سفره بدون‬        ‫هوا و ج ّو بازاری دست بکشد و خانه و‬
‫بر و مند که پس ا ز ته‌کشید ن‬                ‫هفته در استودیویی زندگی کردیم که‬        ‫گاهی شماره تلفن او را م ‌یگرفتم و‬       ‫انواع و اقسام توهی ‌نها را هم م ‌یشنود‬      ‫تزئینات‪ ،‬نشستن و شام خوردن برای‬         ‫زندگی را بگذارد و در زمستان‪ 1360‬به‬
‫سرمای ‌هشان زن و شوهر مجبور شدند‬            ‫آقای برومند موقتاً در اختیار همسرم‬      ‫صدای زنگ تلفن را که م ‌‌یشنیدم‪،‬‬         ‫و روز جمعه از همان فرودگاه مهرآباد او‬       ‫من لذت داشت‪ .‬هر بار که برادرم و‬         ‫پاریس بیاید‪ .‬حاجی‪ ،‬چهار فرزند خود را‬
‫کمربندها را محکم ببندند و شروع‬              ‫گذاشته بود‪ .‬بعد از یک هفته نقل‬          ‫تمام خاطرات سا ‌لهای تنهایی حاجی‬        ‫راسوارم ‌یکنندوم ‌یگویند‪:‬بروهمانجا‬          ‫خانمش به دیدن ما م ‌یآمدند‪ ،‬اولین‬       ‫از دست داده بود؛ دو پسر و دو دختر که‬
‫به کار کنند‪ .‬آقای برومند بالاخره‬                                                    ‫و آن اتاق کوچک‪ ،‬آن سفره‪ ،‬آن گ ‌لهای‬     ‫که تا به حال بود‌های‪ .‬دکتر لاهیجی با‬        ‫جایی که با هم م ‌یرفتیم منزل حاجی‬       ‫همگی در راه رسیدن به آرما ‌نهای خود‬
‫پیشنهاد یک شرکت راهسازی سویسی‬                                   ‫مکان کردیم‪.‬‬         ‫مصنوعی‪ ،‬آن سماور و عکس‌های‬              ‫ارائه توضیحات لازم به پلیس فرودگاه‬          ‫بود‪ .‬برادرم م ‌یگفت‪ :‬اتاق حاجی برای‬     ‫کشته شده بودند‪ .‬دختر بزرگ حاجی‬
‫را پذیرفت که به لیبی برود‪ .‬در نتیجه‬         ‫دو سه سال این وضع ادامه داشت تا‬         ‫فرزندانش که به دیوار آویخته بود و‬       ‫برای حاجی کارت موقت م ‌یگیرد و‬              ‫من از دیدنی‌های ارزشمند پاریس‬           ‫در رژیم پهلوی تیرباران شد و پسر و‬
‫همسر جوان و دو کودک خردسال‬                  ‫سرمایه آقای برومند کم کم تمام شد‪.‬‬       ‫عکسدکترمصدقوشریعتیوطالقانی‬              ‫او را به خان ‌هاش م ‌یبرد‪ .‬ما با عجله به‬    ‫است‪ .‬در حقیقت باید بگویم اتاق حاجی‬      ‫دختر کوچکش که هر دو دانشجو بودند‬
‫خود را در پاریس گذاشت و مدت سه‬              ‫امیدها مبدل به یأس شد‪ .‬انتظارها‬         ‫که کنار هم ردیف آویزان بودند‪ ،‬جلوی‬      ‫دیدنش رفتیم‪ .‬اما حاجی زرد و لاغر‬            ‫خانقاهیبودمرکزملاقا ‌تهاوبح ‌ثهاو‬       ‫در شش ماهه دوم سال‪ 60‬در خان ‌ههای‬
‫سال و نیم در لیبی کار کرد و هر وقت‬          ‫طولانی و همگی فهمیدیم که راه‬            ‫چشمم رژه م ‌یرفتند‪ .‬تلفن را پس‬          ‫و کلافه و عصبی به همه چیز و همه‬             ‫جد ‌لهایسیاسی‪،‬ازگرو‌ههایمختلف‪.‬‬          ‫تیمی به دام افتادند و از بین رفتند‪.‬‬
‫فرصتی دست م ‌یداد چند روزی برای‬             ‫بازگشت مسدود شده است‪ .‬ماه‌ها‬            ‫از آنکه دو سه بار زنگ م ‌یزد‪ ،‬قطع‬       ‫کس بد و بیراه م ‌یگفت‪ .‬حاجی دیگر‬            ‫حاجی برای همه ما سمبل همه کسانی‬         ‫پسر ارشدش محسن مدیر شان ‌هچی‬
‫دیدار عزیزانش به پاریس م ‌یآمد‪ .‬در‬          ‫پس از این که ما استودیوی آقای‬                                                   ‫دل نداشت‪ .‬خبر مثل برق بین همه‬               ‫بود که در راه به ثمر رساندن انقلاب‬      ‫که از رهبران فدائیان اقلیت بود‪ ،‬پس‬
‫این مدت مقداری سرمایه جمع کرد و‬             ‫برومند را ترک کردیم‪ ،‬ایشان خانم‬                                 ‫م ‌یکردم‪.‬‬       ‫ایرانیان پیچید و همه را به ‌تزده کرد‪.‬‬       ‫ایران بسیار کوشیدند و پس از به قدرت‬     ‫از خروج حاجی از تهران‪ ،‬در سر قرار‬
‫پس از پایان قرارداد‪ ،‬به پاریس آمد‬           ‫و دو دختر کوچک مرحوم منوچهر‬             ‫حاجی رفت‪ .‬خاطرات زیادی از خود‬           ‫خبر در تهران هم پخش شد و بازاریان‬           ‫رسیدن آخوند‪ ،‬گرفتار خشم او شدند‬         ‫به دست مأمورین افتاد و با سیانور‬
‫و یک مغازه عکاسی باز کرد‪ .‬چند‬               ‫مسعودی را در آنجا مستقر کرد؛ بدون‬       ‫به جای گذاشت و خاطرات زیادی را با‬       ‫و دوستان حاجی از قضیه مطلع شدند‪.‬‬            ‫و بهای سنگینی پرداختند‪ .‬حاجی‬            ‫خودکشی کرد‪ .‬تنها بازمانده این چهار‬
‫سالی هم زن و شوهر شبان ‌هروز در این‬         ‫اینکه کوچکترین آشنایی با آنها داشته‬     ‫خود برد‪ .‬حالا که بعضی مواقع امضای او‬    ‫ضرب ‌های که حاجی از این سفر سه‬              ‫شان ‌هچی گاهی از خاطراتش م ‌یگفت‪،‬‬       ‫فرزند پسرک کوچکی بود‪ ،‬نوه حاجی‬
‫مغازه کار کردند و چون در این رشته‬           ‫باشد‪ .‬فقط با یک سفارش من که از‬          ‫را پای اعلامی ‌ههای رسیده از ایران‪ ،‬در‬                                              ‫کار در بازار‪ .‬فعالیت او در جبهه ملی در‬  ‫که در زندان اوین و پس از خودکشی‬
‫رقابت زیاد بود‪ ،‬مغازه را فروختند و‬          ‫ایشان برای خانم مسعودی تقاضای‬                                                      ‫سید علی آقا پائین خیابانی‬                ‫دوران حکومت مصدق‪ ،‬ما‌ههای پایانی‬
‫در سال ‪ )1374(95‬به فکر باز کردن‬             ‫کمک کردم‪ .‬خانم مسعودی در بدو‬                  ‫حاج محمد شان ‌هچی‬                                                             ‫انقلاب‪ ،‬ریاست دفتر آقای طالقانی و‪...‬‬         ‫پدر و بازداشت مادر به دنیا آمد‪.‬‬
‫یک نانوایی صنعتی و ساندوی ‌چفروشی‬           ‫ورود در یک اتاق کوچک که متعلق به‬                                                ‫روزه خورد‪ ،‬آن قدر سنگین بود که او‬           ‫م ‌یگفت‪ :‬مجموعاً چند میلیون تومان‬       ‫حاج آقا در اوایل ورودش به پاریس‪،‬‬
‫افتادند‪ .‬من که م ‌یدانستم آنها هیچ‬          ‫دوست شوهرش بود مسکن گزید‪ .‬بعد‬           ‫میان دیگر امضاها م ‌یبینم خوشحالم‬       ‫را روز به روز پژمرد‌هتر و بیمارتر کرد‪.‬‬      ‫پول را دو ماه قبل از انقلاب هر شب‬       ‫خانه این و آن می‌خوابید و گاهی‬
‫تجرب ‌های در این کار ندارند پیشنهاد‬         ‫آقای برومند او و دو دخترش را به خانۀ‬    ‫که دوباره به خانه خود و خاک خود‬         ‫چند ماه بعد دچار سرگیجه و ناراحتی‬           ‫بردم در خانه مستمندان قسمت کردم‬         ‫زیر پُ ‌لها شب را به صبح م ‌یرساند‪.‬‬
‫کمک و همکاری دادم‪ .‬آنها با میل‬              ‫خود برد‪ ،‬از آنها پذیرایی کامل کرد و‬     ‫بازگشته‪ .‬این سرنوشت را مرحوم علی‬        ‫قلبی شد و دچار وحشت از اینکه در‬             ‫و گفتم‪ :‬از طرف امام خمینی آورد‌هام‪.‬‬     ‫مدتی بعد اتاقی زیر شیروانی از یک‬
‫پذیرفتند‪ .‬در نتیجه از اوت ‪ 95‬که‬             ‫بعد هم آن استودیو را برای مدت دو‬        ‫بابایی و حاج رضایی پیدا نکردند و در‬     ‫تنهایی از بین برود‪ .‬م ‌یگفت‪ :‬ش ‌بها‬         ‫م ‌یگفت‪ :‬همین سیدعلی خامن ‌های که‬       ‫فرانسوی اجاره کرد و قرار شد به جای‬
‫مغازه افتتاح شد‪ ،‬من هم مشغول به‬                                                                                             ‫که م ‌یخواهم بخوابم‪ ،‬در اتاق را نیمه‬        ‫حالا رهبر انقلاب شده‪ ،‬همشهری من و‬       ‫پرداخت اجاره‪ ،‬سگ آقا را روزها به‬
‫کار شدم؛ ب ‌هصورت نیم ‌هوقت و درست‬                  ‫سال در اختیارشان گذاشت‪.‬‬              ‫غربت ناخواسته به خاک رفتند‪.‬‬        ‫باز م ‌یگذارم که اگر اتفاقی افتاد و ُمردم‪،‬‬  ‫مشهدی است‪ .‬او سا ‌لهای سال قبل از‬       ‫گردش ببرد‪ .‬خودش می‌گفت‪ :‬من‬
                                            ‫بهتر است ذکر خیری کنم از منوچهر‬                  ‫مردی از اهالی کرمان‬            ‫در این اتاق نمانم‪ ،‬بو نگیرم‪ .‬اگر کسی‬        ‫انقلاب دو ماهه محرم و صفر را با زن و‬    ‫میلیو ‌نها در بازار از مردم طلب دارم‬
           ‫پس از شش ماه بیکاری‪.‬‬             ‫مسعودی وکیل جوان دادگستری و‬                                                     ‫به سراغم بیاید و در را باز ببیند وارد‬       ‫بچه به خانه ما م ‌یآمد برای این که در‬   ‫و هیچ کس به روی خودش نم ‌یآورد‬
‫مغازه در پورت اورلئان و تقریباً به‬          ‫مشاور قضایی آقای بن ‌یصدر رئیس‬          ‫در طول زمستان ‪ 95‬در جستجوی‬              ‫م ‌یشود و موقعیت مرا م ‌یفهمد‪ .‬اما کار‬      ‫مراسم مختلف عزاداری روضه بخواند و‬       ‫که برای من پولی حواله کند‪ .‬چندی‬
‫محل اقامت من نزدیک بود‪ .‬فضایی‬               ‫جمهور‪ .‬او در سن ‪42‬سالگی‪ ،‬در‬             ‫کار به همه جا سر کشیدم‪ .‬برای‬            ‫به اینجا نکشید و او در اوایل تابستان‬        ‫پولی درآورد‪ .‬هر شب این پسران من‬         ‫بعد شهرداری پاریس‪ ،‬همراه با کارت‬
‫کوچک‪ ،‬بسیار زیبا تزیین شده با‬               ‫مهرماه سال ‪ 1360‬و در اوج کشتار‬          ‫همان ‪ 70‬ساعتی که مطابق قانون‬            ‫‪ 1998‬شبی دچار سکته قلبی شد و به‬             ‫بودند که برای او و خانواد‌هاش رختخواب‬   ‫پناهندگی دو اتاق کوچک زیر شیروانی‬
‫ماشین‌های مختلف پخت نان و‬                   ‫جوانان مبارز‪ ،‬در زندان اوین تیرباران‬    ‫حق داشتم‪ .‬دلم نم ‌یخواست در خانه‬        ‫وسیله یکی از دوستان که در کنارش‬             ‫حاضر م ‌یکردند‪ .‬و او به ما رحم نکرد‬     ‫در اختیار حاجی گذاشت‪ .‬او در این دو‬
‫شیرینی‪ ،‬آشپزخانه‌ای کوچک با‬                 ‫شد‪ .‬منوچهر مسعودی سالها قبل از‬          ‫بیکار بنشینم و پول دولت را مجانی‬        ‫بود‪ ،‬به بیمارستان منتقل گردید‪ .‬حاجی‬         ‫و در دوران قدر قدرت ‌یاش فرزندانم را‬    ‫اتاق هر شب چندین نفر را پذیرایی‬
‫یک میز معمولی برای درست کردن‬                ‫انقلاب عضو حزب ملت ایران بود و‬          ‫خرج کنم‪ .‬اتفاقاً در پاریس با خانوادۀ‬    ‫ده روز در بیهوشی کامل بود و کسی‬                                                     ‫م ‌یکرد که به دیدارش م ‌‌یرفتند‪ .‬هر‬
‫ساندویج‪ .‬ساندوی ‌چهای درست شده با‬           ‫همکاری نزدیک با مرحوم داریوش‬            ‫نازنینی آشنا شده بودیم ب ‌هنام برومند‬   ‫امید به زنده ماندنش نداشت‪ .‬ایرانیان‬              ‫کشتند و او به روی خود نیاورد‪.‬‬      ‫شب شامی تهیه م ‌یدید‪ .‬عبایش را‬
‫نا ‌نهای گرم و تاز‌ه از فر بیرو ‌نآمده‪ .‬من‬  ‫فروهر داشت (داریوش فروهر و همسر‬         ‫که کرمانی هستند‪ .‬زن و شوهر جوان‬         ‫مقیم پاریس هر روز عصر سالن پشت‬              ‫اما حاجی چهره دومی هم داشت‬              ‫به کول م ‌یانداخت و در گوشه اتاق‬
‫هم از تجرب ‌های که از کار در آشپزخانه‬       ‫شجاع و فرزان ‌هاش پروانه در پاییز سال‬   ‫و دو فرزند خردسال که ایران را ترک‬       ‫اتاق حاجی را پُر م ‌یکردند و یا در‬          ‫که برای ما همه تحسین برانگیز بود‬        ‫در انتظار میهمان م ‌ینشست‪ .‬و اگر‬
‫پیدا کرده بودم استفاده کردم و به آنجا‬       ‫‪ ،1377‬ب ‌هطرز فجیع و ب ‌ینهایت سبعانه‬   ‫کرده بودند‪ .‬آقای رضا برومند که استاد‬    ‫حیاط بیمارستان م ‌یایستادند که از‬           ‫و آن قدرت مطابقت او بود با شرایط‪.‬‬       ‫این میهمان که همیشه ناخوانده بود و‬
                                            ‫ب ‌هدست جلادان جمهوری اسلامی در‬         ‫دانشگاه صنعتی شریف بود با دکتر‬          ‫حال او باخبر شوند‪ .‬بالاخره پزشکان او‬        ‫یک کلمه زبان فرانسه نم ‌یدانست‪ .‬او‬      ‫سرزده م ‌یآمد اتفاقاً شبی دیر م ‌یکرد‬
          ‫جلوه و تنوع زیادی دادم‪.‬‬                                                   ‫احمد مدنی روابط نزدیک دوستی و‬           ‫را نجات دادند‪ .‬پس از خروج از بیهوشی‬         ‫تمام متروها را م ‌یشناخت‪ ،‬تنهایی به‬     ‫و یا اصل ًا نم ‌یآمد‪ ،‬حاجی بدون خوردن‬
‫مغازه مثل تمام نانوای ‌یهای پاریس‬                    ‫منزل خود تک ‌هتکه شدند)‪.‬‬       ‫همکاری سیاسی داشت؛ خصوصاً پس‬            ‫به بخش قلب منتقل شد‪ .‬ما هر روز عصر‬          ‫آلمان م ‌یرفت‪ .‬جنب و جوش داشت‬           ‫شام تا ساعت ده و یازده شب به انتظار‬
‫از شش صبح باز می‌شد و پس‬                    ‫خطا ی جبر ا ن‌ناپذ یر منو چهر‬           ‫از انقلاب که ایشان استاندار خوزستان‬     ‫به دیدارش م ‌یرفتیم‪ .‬ضعیف و خسته‬            ‫و به قول خودش کاسبی م ‌یکرد و‬           ‫م ‌ینشست‪ .‬من‪ ،‬حاجی را در ایران یکی‬
‫از حاضر شدن اولین سری نان و‬                 ‫مسعودی پس از دستگیری معلوم‬              ‫شده بود‪ .‬پس از خروج اجباری دکتر‬         ‫بود‪ .‬مدتی او را به یکی از آسایشگاههای‬       ‫پول در م ‌یآورد‪ .‬م ‌یگفت‪ :‬روزهایی که‬    ‫دو بار در خانه خودمان دیده بودم‪ .‬یک‬
‫شیرینی‪ ،‬از ساعت هفت رسماً شروع‬              ‫شد‪ .‬ایشان علاوه بر دشمنی‌های‬            ‫مدنی از ایران‪ ،‬ایشان هم ناخواسته‬        ‫سالمندان منتقل کردند که استراحت‬             ‫بازار روز است‪ ،‬مقداری از بازار جنس‬      ‫بار همسرم به شام به خان ‌هاش رفته بود‪.‬‬
‫به فروش می کرد‪ .‬قرار شد که من‬               ‫خصوصی و شخصی‪ ،‬قربانی دست دادن‬           ‫ترک یار و دیار کرده و به پاریس آمده‬     ‫کند‪ .‬او دیگر توانایی بازگشت به آن اتاق‬      ‫م ‌یخرم مثل جوراب یا شلوار جین یا‬       ‫اما در پاریس به او به شدت علاقمند‬
‫از ساعت نُه صبح بروم تا سه بعد از‬           ‫با خان ‌مها در دفتر ریاست جمهوری شد‬     ‫بود‪ .‬خالصانه تمام پ ‌سانداز خانوادگی‬    ‫زیرشیروانی و تنهایی را نداشت‪ .‬خبر‬           ‫طالبی و وقتی بازار تعطیل م ‌یشود‪،‬‬       ‫شدم‪ .‬دیدن قیافه او‪ ،‬پریشانی حال او‬
‫ظهر‪ .‬روزهای اول بسیار ک ‌م مشتری‬                                                    ‫خود را در خدمت دکتر مدنی و جوانان‬       ‫بیماری حاجی به تهران رسید و از دفتر‬         ‫گوش ‌های روی زمین م ‌ینشینم‪ ،‬بساطم‬
‫داشتیم‪ .‬من از ساختن ده ساندویچ‬                         ‫که مجازات اعدام داشت‪.‬‬        ‫ایرانی فراری که به پاریس م ‌یرسیدند‪،‬‬                                                ‫را پهن م ‌یکنم و آن چه دارم کمی‬           ‫و تنهایی او‪ ،‬دلم را به درد م ‌یآورد‪.‬‬
‫شروع کردم‪ .‬در فروش هم کمک‬                   ‫زنده‌یاد‪ ،‬حسین نایب‌حسینی‪،‬‬              ‫گذاشت‪ .‬خان ‌ههای متعدد اجاره کرده‬                                                   ‫گرا ‌نتر م ‌یفروشم و منفعت م ‌یکنم‪.‬‬     ‫م ‌یگفت‪ :‬نادر است ش ‌بهایی که‬
‫م ‌یکردم‪ .‬آقای برومند نان م ‌یپخت‬           ‫دوست نازنین و همکار با لیاقت ما در‬      ‫بود‪ .‬در هر کدام سه چهار نفر فراری‬                                                   ‫ما به حاجی می‌خندیدیم که چه‬             ‫تنها باشم‪ ،‬اما اگر تنها باشم‪ ،‬ساع ‌تها‬
‫و خانم فروش م ‌یکرد‪ .‬چقدر متأثر‬             ‫جنبش‪ ،‬که همیشه صورتی خندان‬                                                                                                  ‫حوصل ‌های دارد‪ .‬ولی روحیه مبارز او‬      ‫با خدا راز و نیاز م ‌یکنم و ساعت ها با‬
‫م ‌یشدم که م ‌یدیدم که مردی که‬              ‫داشت‪ ،‬همراه با نیروی مبارزه و‬                                                                                               ‫و ایستادگی او را در مقابل سخت ‌یها‬      ‫صدای بلند فریاد م ‌یزنم خدا‪ ،‬خدا‪،‬‬
‫باید سر کلاسهای درس خودش در‬                 ‫شجاعتی ب ‌ینظیر‪ ،‬نیز در زمستان ‪60‬‬                                                                                                                                   ‫خدا‪ .‬اما خوشحالم و سربلندم که چهار‬
‫دانشگاه صنعتی شریف باشد و آنچه‬              ‫اسیر جلادان اوین شده بود‪ .‬او مد ‌تها‬                                                                                                      ‫فراموش نم ‌یکردیم‪.‬‬        ‫فرزندم در راه خواست ‌ههای برحق خود‬
‫را که سالها آموخته است به نسل‬               ‫همبند منوچهر مسعودی بود‪ .‬او پس‬                                                                                              ‫حاج آقا شان ‌هچی تا سال ‪1997‬‬            ‫کشته شدند‪ .‬ناگفته نماند که با وجودی‬
‫جوان منتقل کند‪ ،‬مشغول بیرون‬                 ‫از شش ماه زندان و هنگام آزادی‪،‬‬                                                                                              ‫در فرانسه طاقت آورد‪ .‬اما در دوران‬       ‫که حاجی به شعائر مذهبی احترام‬
‫کشیدن نان از تنور است‪ .‬کاری را که‬           ‫وصیتنامه منوچهر مسعودی را برای‬                                                                                              ‫ریاست خاتمی برای او پیغام فرستادند‬      ‫م ‌یگذاشت و نمازش ترک نم ‌یشد‪،‬‬
‫یک کارگر ساده م ‌یتواند انجام بدهد‪،‬‬         ‫خانمش ب ‌هیادگار آورد و تعریف کرد‬                                                                                           ‫که بازگردد‪ .‬از سفارت ایران در آلمان‬     ‫سه تن از فرزندانش در گروههای چپ‬
‫چرا؟ چون هدفی جدا از سردمداران‬              ‫که‪ :‬غروب شده بود که د ِر سلول ما باز‬                                                                                        ‫هم برایش پاسپورت فرستادند‪ .‬حاجی‬         ‫و مارکسیستی فعالیت داشتند و حاجی‬
‫جمهوری اسلامی داشت و به ایرانی‬              ‫شد و منوچهر مسعودی را صدا زدند‪.‬‬                                                                                             ‫خوشحال و خرم در اتاق کوچکش‬              ‫با جان و دل به افکار و اندیش ‌ههای‬
‫دیگر م ‌یاندیشید‪ .‬و کم نیستند امثال‬         ‫او به من گفت‪ :‬نایب مرا برای اعدام‬                                                                                           ‫را بست و یک روز س ‌هشنبه با پرواز‬       ‫آنان احترام م ‌یگذاشت و به گروه آنها‬
‫او که سرمای ‌ههای ایران بود‌هاند و حالا‬     ‫م ‌یبرند‪ .‬گفتم‪ :‬به دلت بد نیار‪ ،‬این‬                                                                                         ‫ایران ایر به تهران رفت‪ .‬سه روز بعد‬      ‫کمک مالی م ‌یکرد‪ .‬من تقریباً هر شب‬
‫در گوشه و کنار دنیا برای ادامۀ حیات‬         ‫هم جزء بازپرس ‌یهای نابهنگام است‪.‬‬                                                                                           ‫یعنی روز جمعه که باز روز پرواز‬          ‫با حاجی تلفنی صحبت م ‌یکردم‪ .‬اگر‬
‫و بزرگ کردن فرزندان به هر کاری تن‬           ‫او رن ‌گپریده رفت و دیگر بازنگشت‪.‬‬                                                                                           ‫هواپیمایی ملی ایران ‪ ،‬به پاریس بود‪.‬‬     ‫تنها بود بیشتر حرف م ‌یزدیم‪ .‬حاجی‬
‫درداد‌هاند‪ .‬ادامه در صفحه ‪17‬‬                ‫مأموران همان شب وصیتنامۀ او را که‬
                                            ‫حاکی از علاقۀ شدیدش به ایران و به‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18