Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و ششم ـ شماره ۲۵۸ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - ۱۴‬شماره ‪۱۷۲۴‬‬
                                                                                                                                                        ‫جمعه ‪ ۵‬تا پنجشنبه‪ ١١‬اردیبهشتماه ‪١۳۹۹‬خورشیدی‬

‫خاطر بیارورم‪ ».‬گفت آزاد شدن از‬                       ‫این قصه نیست‪ ،‬حقیقت است‬                                                                                                                    ‫در این نوشتار میخواهم برایتان‬
‫بازداشتگاه ‪ ۲۰۹‬را فراموش کنم‪.‬‬                                                                                                                                                                   ‫تعریف کنم که چگونه بازداشت شدم‪،‬‬
‫گفت از فردا پس فردا‪ ،‬یکی را‬           ‫در بند ‪ ۲۰۹‬زندان اوین بر من چه گذشت‬                                                                                                                       ‫چگونه به دست گارد پلیس و سپس‬
‫میفرستد سراغم تا بازجوییها را‬                                                                                                                                                                   ‫بازجوي وزارت اطلاعات کتک خوردم‬
                                      ‫در آخرین دستگیری مرا به همان سلولی بردند که سال ‪ 8۴‬صد و یازده روز را در آن‬                                                                                ‫و در بازداشتگاه امنیتي ‪ ۲۰۹‬بر من‬
                       ‫آغاز کند‪.‬‬                                        ‫گذرانده بودم‬                                                                                                            ‫چه گذشت و در آن جا چه دیدم و‬
‫چند روز بعد‪ ،‬بازجوییها از سر‬                                                                                                                                                                    ‫چه شنیدم‪ .‬و در پایان برایتان تعریف‬
‫گرفته شد؛ از صبح تا نیمه شب‪.‬‬            ‫مرا در حالی به سلول انفرادی بردند که تمام بدنم بر اثر ضربات باتون آش و لاش شده بود‬                                                                      ‫ميکنم که بازجوي وزارت اطلاعات ـ‬
‫گاهی وقتها از صبح تا غروب‬                                                                                                                                                                       ‫که خود را حیدریان معرفي میکرد‬
‫بازجویی میشدم و وقتی به سلول‬          ‫کیانوش سنجری در میان دانشجویان مبارز ایرانی چهرهای شناخته شده است‪ .‬او در سالهای اخیر بارها دستگیر و زندانی گشته و بخش بزرگی از این سالها را‬               ‫ـ پس از آزاديام از زندان چگونه‬
‫برمیگشتم‪ ،‬بازجوی دیگری از راه‬                                                                                                                       ‫در زندان اوین و سلول انفرادی بسر برده است‪.‬‬  ‫میخواست مرا به سکوت وادارد و‬
‫میرسید و تا پاسی از شب بازجوییها‬                                                                                                                                                                ‫در دفتر پیگیري وزارت اطلاعات (که‬
                                      ‫کیانوش آخرین بار در سال گذشته در حالی دستگیر شد که سرگرم تهیه گزارش از تحصن یک چهره مذهبی و هواداران او بود‪ .‬وی ماجرای این دستگیری و‬                      ‫من ‪ ۲‬بار به آن جا احضار شدهام) چه‬
                   ‫ادامه مییافت‪.‬‬                                                                ‫آنچه را که بر او گذشته نگاشته و در اختیار کیهان گذاشته است که در دو شماره از نظرتان میگذرد‪.‬‬
‫در ابتدا بازجوییها پیرامون وبلاگ‬                                                                                                                                                                              ‫هشدارهایي شنیدم‪.‬‬
‫نویسیام و رابطهها و همکاریهایم با‬     ‫که نمایندگان مجلس اجازه نیافتند‬       ‫از گردنم که روی پتوی زبر ِ مچاله‬    ‫کافی نبود‪ .‬پیرمرد ریزه میزه بدذاتی‬      ‫صندلی پنهان شدم‪ .‬صداي ضجه‬               ‫نمي دانم به یاد دارید یا نه؟ که‬
‫وبلاگ نویسها بود‪ .‬آنها من را متهم‬                       ‫بازدیدش کنند!‬       ‫شدهای که بوی ترشیدگی میداد‪،‬‬         ‫که چشمهایش باباقوری داشت‪ ،‬با‬            ‫و ناله زنها و مردها را میشنیدم‪.‬‬         ‫من در تحصن یک گروه مذهبي در‬
‫میکردند به برقراری رابطه گسترده‬                                                                                 ‫پشت دست کوبید توی صورتم‪ .‬هنوز‬           ‫نفسم بند آمده بود‪ .‬وجودم پر شده‬         ‫تهران بازداشت شدم‪ .‬نه به آن گروه‬
‫با وبلاگ نویسها و به ویژه با کانون‬    ‫دو روز بعد‪ ،‬مردی که صدای بی‬                        ‫پیچ و تاب میخورد‪.‬‬      ‫که هنوز است از به خاطر آوردن‬            ‫بود از ترس‪ .‬میدانستم که دیر یا زود‬      ‫وابسته بودم و نه مدافعشان هستم‪.‬‬
‫وبلاگ نویسان ایران‪ .‬به من میگفتند‬     ‫شرمی داشت‪ ،‬دوباره آمد به سراغم‪.‬‬       ‫دم دمای صبح از صدای گریه یک‬                                                 ‫پیدایم میکردند‪ ،‬کتکم میزدند‪ ،‬لهام‬       ‫به آن جا رفته بودم تا از نقض حقوق‬
‫تو میخواستی وبلاگ نویسها را‬           ‫مانند بار اول‪ ،‬یقهام را چنگ انداخت‬    ‫زن از خواب بیدار شدم‪ .‬ایستادم کنار‬         ‫چهرهاش چندشام میشود‪.‬‬                                                     ‫انسانيشان توسط حکومت گزارشي‬
‫هماهنگ کنی تا به شکل برنامه‬           ‫و کشان کشان مرا برد توی اتاق‬                                              ‫جلو ساختمان ‪ ۲۰۹‬چشم بند زدم‪.‬‬                                   ‫میکردند‪.‬‬         ‫بنویسم‪ .‬بگذارید اول برایتان تعریف‬
‫ریزی شدهای بر علیه نظام تبلیغ‬         ‫بازجویی‪ .‬چند نفر دیگر هم در اتاق‬                   ‫در و گوش تیز کردم‪.‬‬     ‫نباید کسی را میدیدم‪ .‬این قانون‬             ‫ـ بیاین بیرون‪ ،‬بیاین بیرون ‪...‬‬
‫کنید‪ .‬آنها میخواستند بدانند که‬        ‫بودند‪ .‬از زیر چشم بند زیر پایم‬              ‫ـ به خدا من کاری نکردم‪.‬‬       ‫بازداشتگاه بود‪ .‬با این قانون آشنا‬       ‫با باتون میکوبیدند روی بدنه‬                  ‫کنم که چه پیشامدي رخ داد‪:‬‬
‫من با چه گروههایی از وبلاگ نویسها‬     ‫را میدیدم‪ .‬دو نفرشان عبا به تن‬        ‫زنی که عجز و لابه میکرد‪ ،‬داشت‬       ‫بودم‪ .‬همراه نگهبان از پلهها بالا رفتم‪.‬‬  ‫اتومبیل و فحش میدادند‪ .‬اتومبیل‬          ‫بامداد روز یکشنبه ‪ ١۶‬مهر بود‪.‬‬
‫در ارتباط بودهام‪ .‬میپرسیدند این‬       ‫داشتند‪ .‬آخوند بودند‪ .‬یک سیاهه پر‬      ‫بازجویی میشد‪ .‬صدای بازجو نامفهوم‬                                            ‫مثل گهواره تکان تکان میخورد‪.‬‬            ‫ساعت از سه گذشته بود‪ .‬کمکم‬
‫ارتباط چه مقدار بوده؟ آیا با آنها‬     ‫از اتهام گذاشتند جلوم تا امضا کنم‪.‬‬                                                                                ‫خرده شیشهها میپاشید روی بدنم‪.‬‬           ‫داشتم بر ميگشتم به خانه‪ .‬گزارشم‬
                                      ‫من هیچ کدام از اتهامهایی را که‬        ‫کیانوش سنجري‬                                                                ‫از لای شیشه شکسته شده ـ از‬              ‫کامل شده بود‪ .‬درگیریها و زد و‬
               ‫دیدار کرده بودی؟‬       ‫روی برگه تفهیم اتهام چاپ شده بود‬                                                                                  ‫همان جا که وارد شده بودم ـ پریدم‬        ‫خوردها را دیده بودم‪ .‬با چند نفر از‬
‫نه‪ ،‬دیدار نکرده بودم‪ .‬کسانی را‬        ‫قبول نداشتم‪ .‬بازجو توپ و تشر زد تا‬    ‫و بریده بریده به گوش میرسید‪.‬‬        ‫از زیر چشم بند پلهها را میشمردم؛‬        ‫پایین‪ .‬قسمتی از پهلویم پاره شد‪.‬‬         ‫متحصنین گفتگو کرده بودم‪ .‬اسامی‬
‫که نام میبردند و من با آنها در‬        ‫بنویسم قبول دارم‪ .‬اما من ننوشتم‪.‬‬      ‫بازجو بی شرمانه به زن میگفت‪ :‬برو‬    ‫یک طبقه‪ ،‬دو طبقه‪ ،‬ایستادیم‪،‬‬             ‫چشمتان روز بد نبیند‪ .‬چند نفری‬           ‫بازداشت شدگانشان را یادداشت‬
‫پارک قلمستان ملاقات میکردم‪ ،‬هم‬        ‫نوشتم قبول ندارم‪ ،‬اعتراض دارم و‬                                           ‫پیچیدیم به راست و دوباره به راه‬         ‫افتادند به جانم‪ .‬بیرحمانه کتکم‬          ‫کرده بودم‪ .‬مقداری هم عکس گرفته‬
‫کلاسیهایم در دوره هنرستان بودند‪.‬‬      ‫امضا کردم‪ .‬بازجو چند تا لیچار بارم‬          ‫زنیکه خراب‪ .‬فیلم بازی نکن‪.‬‬    ‫افتادیم؛ بند یک‪ ،‬بند دو‪ ،‬بند سه‪ ،‬بند‬    ‫زدند‪ .‬تا میخوردم زدند‪ .‬دیگر چیزی‬        ‫بودم‪ .‬به خیال خودم مطالب جالبی‬
‫می نشستیم خا طر ه تعر یف‬                                                    ‫صدای بازجوي آن زن را به خاطر‬        ‫چهار‪ ،‬بند پنج‪ ،‬بند شش‪ ،‬ایستادیم‪،‬‬        ‫نفهمیدم‪ .‬بیهوش شده بودم‪ .‬وقتی به‬        ‫تهیه کرده بودم برای منتشر کردن‬
‫میکردیم و شعر میخواندیم‪ .‬اساسا‬                ‫کرد و برم گرداند به سلول‪.‬‬     ‫سپردم‪ .‬او یک ماه و نیم‪ ،‬هر شب‪ ،‬تا‬   ‫پیچیدیم به راست؛ سلول اول‪ ،‬سلول‬         ‫هوش آمدم‪ ،‬داشتم کشیده میشدم‬
‫آنها آدمهای سیاسی نبودند‪ .‬من‬          ‫مردی که صدای بیشرمی داشت‪،‬‬             ‫دم دمای صبح از زنها و مردهای‬        ‫دوم‪ ،‬سلول سوم‪ ،‬ایستادیم‪ .‬در ِ سلول‬      ‫روی زمین‪ .‬سر کوچه‪ ،‬مش ِت مردی‬                                 ‫در وبلاگم‪.‬‬
‫نمیدانم چرا بازجوها خیال میکردند‬      ‫دیگر به سراغم نیامد اما من هر شب‬      ‫زندانی بازجویی میکرد و کتکشان‬       ‫باز شد‪ .‬سلول ‪ .۶۳‬رفتم تو‪ .‬د ِر سلول‬     ‫که پیراهنش را روی شلوارش انداخته‬        ‫مذاکره کننده ارشد پلیس امنیت‬
‫آنها مبارز سیاسی بودند‪ .‬اصلا من‬       ‫صدای بازجوییهایش از زنها و‬            ‫میزد‪ .‬او بازجوی ویژه دستگیر‬         ‫بسته شد‪ .‬قفل شد‪ .‬من زندانی شدم‪.‬‬         ‫بود‪ ،‬به چانهام نشست و مرا نقش بر‬        ‫تهران‪ ،‬بچه بسیجیهایی را که در‬
‫نمیدانم بازجوها از کجا فهمیده‬         ‫مردهایی را که بازداشت شده بودند‬       ‫شدگان تحص ِن کوچه «سرو» بود‪ .‬او‬     ‫یک زندانی سیاسی‪ .‬اتهام؟ هنوز‬                                                    ‫بازداشت متحصنین بودند تحویل‬
‫بودند که من روزهای جمعه در ساعت‬                                             ‫یک بار از من بازجویی کرد‪ .‬درست‬      ‫معلوم نبود‪ .‬اما خب‪ ،‬میشد حدس‬                                  ‫زمین کرد‪.‬‬         ‫گرفت و با خود برد‪ .‬یک آن رویم‬
‫‪ ١١‬صبح میرفتم کوه و در ساعت ‪۷‬‬                               ‫میشنیدم‪.‬‬        ‫به خاطرم نیست که چند روز از‬         ‫زد؛ اقدام علیه امنیت کشور‪ ،‬تبلیغ‬        ‫شنیدم که گفت این بود‪ ،‬خودش‬              ‫را برگرداندم و دیدم که ماشین‬
‫بعد از ظهر همان روز با دوستانم در‬     ‫‪ ١۰‬روز گذشت‪ .‬در این ‪ ١۰‬روز‬            ‫بازداشتم گذشته بود‪ .‬نیمههای شب‬      ‫علیه نظام‪ ،‬تشویش اذهان عمومی‪.‬‬           ‫بود‪ ،‬این بود که بچههامان را میزد‪.‬‬       ‫تخریبگ ِر غول پیکر ِ پلیس وارد‬
‫پارک قلمستان دیدار میکردم‪ .‬به‬         ‫هیچ کس به سراغم نیامده بود‪.‬‬           ‫بود‪ .‬د ِر سلول باز شد‪ ،‬چشم بند زدم‬  ‫هر کدام از این اتهامها کافی است تا‬      ‫اما او راست نمیگفت‪ .‬من به هیچ‬           ‫کوچه شد و نورافکنهایش را روشن‬
‫این نتیجه رسیدم که همه رفت و‬          ‫هیچ کس به من نگفته بود که چرا‬         ‫و همراه نگهبان رفتم‪ .‬یک باره دستی‬   ‫یک نفر برای چند ماه درون سلول‬           ‫کس آسیب نرسانده بودم‪ .‬من با‬             ‫کرد‪ .‬کوچه غرق در نور شد‪ .‬افراد‬
‫آمدها و تماسهایم زیر نظر بازجوها‬      ‫بازجویی نمیشوم‪ ،‬و اگر بازجویی‬         ‫به سویم دراز شد‪ ،‬یقهام را چنگ‬       ‫انفرادی زندانی شود؛ یک ماه‪ ،‬دو ماه‪،‬‬     ‫هیچ کس گلاویز نشده بودم‪ .‬من‬             ‫گارد ضد شورش پلیس امنیت وارد‬
                                      ‫نمیشوم ـ و این موضوع میتواند به‬       ‫انداخت و گفت‪ :‬بیا بریم تا روزگارت‬   ‫سه ماه‪ ،‬چهار ماه‪ ،‬پنج ماه‪ ،‬و حتی‬        ‫فقط نظارهگر ماجرا بودم‪ .‬اما لگد‬         ‫کوچه شدند‪ .‬در یک چشم بر هم‬
                      ‫بوده است‪.‬‬       ‫این معنا باشد که کنکاش در پروندهام‬                                        ‫بیشتر‪ .‬یکی را میشناختم که یک‬            ‫مردی که پیراهنش را روی شلوارش‬           ‫زدن‪ ،‬شیشههای اتومبیلهایی را که‬
‫برای بازجوها مهم بود که بدانند‬        ‫به پایان رسیده و بازجوها فهمیدهاند‬                        ‫رو سیاه کنم‪.‬‬    ‫سال توی سلول انفرادی زندانی بود‪.‬‬        ‫انداخته بود‪ ،‬پهلوی مجروحم را نشانه‬      ‫توی کوچه پارک شده بود شکستند‪.‬‬
‫رابطه من با دختری که همراه‬            ‫که من جرمی مرتکب نشده ام ـ پس‬         ‫صدا را شناختم‪ .‬همان صدای بی‬         ‫میگفت بازجوها به او گفته بودند‬                                                  ‫عجیب بود و دهشتبار‪ .‬داشتند در و‬
‫برادرش هم پای من از کوه بالا‬          ‫چرا آزاد نمیشوم‪ .‬کم کم داشتم به‬       ‫شر ِم مرد بازجویی بود که شنیده‬      ‫که هنوز اتهامش کشف نشده است!‬                 ‫رفت‪ .‬از درد به خودم پیچیدم‪.‬‬        ‫پنجرههای خانهها را هم میشکستند‪.‬‬
‫میآمدند چه میتوانست باشد؟‬             ‫این نتیجه میرسیدم که شاید من‬          ‫بودم‪ .‬من را کشان کشان برد به‬        ‫سال ‪ ١۳۸۴‬صد و یازده روز در سلول‬                                                 ‫آب فشار قوی را باز کردند و شیشه‬
‫میپرسیدند با آن دختر کجا آشنا‬         ‫را فراموش کرده بودند‪ .‬یک بار که‬       ‫اتاق بازجویی و روی صندلیای که‬       ‫انفرادی زندانی بودم‪ .‬این بار چند روز‬                   ‫در زندان‬                 ‫پنجرههاي طبقات بالایی خانهها را‬
‫شده بودم؟ چی چیز باعث این‬             ‫دچار آشو ِب فکری شده بودم‪ ،‬در‬         ‫کنج دیوار قرار داشت‪ ،‬نشاند‪ .‬پیش‬     ‫طول خواهید کشید؟ فکر و خیال آدم‬                                                 ‫شکستند‪ .‬فرقی نمیکرد کدام خانه‪.‬‬
                                      ‫زدم و از نگهبان درخواست کردم که‬       ‫از آنکه حرفی بزند و یا سؤالی بکند‪،‬‬                                          ‫اتوبوس پشت در زندان ایستاد‪.‬‬             ‫همه پنجرههای همه خانهها‪ .‬هر‬
                ‫آشنایی شده بود؟‬       ‫برود پیش رییس بازداشتگاه و از او‬      ‫چند تا سیلی زد توی صورتم‪ .‬جا‬                         ‫را دیوانه میکند‪.‬‬       ‫نمیدانم روی چه حسابی بود که‬             ‫کس به طرفی میدوید‪ .‬زنها جیغ‬
‫برای بازجوها مهم بود که بدانند‬        ‫بپرسد که به چه دلیل من باید در‬        ‫خوردم‪ .‬هوش از سرم پرید‪ .‬مات و‬                                               ‫چند نفر را از اتوبوس پیاده کردند و‬      ‫میکشیدند‪ .‬بچهها گریه میکردند‪.‬‬
‫آیا با ‪NGO‬ها در ارتباط بودهام‪ .‬اگر‬    ‫بازداشت بسر ببرم؟ اما هیچ جوابی‬       ‫مبهوت مانده بودم‪ .‬گفت اگر جواب‬         ‫بازگشت به سلول ‪۶۳‬‬                    ‫با چوب افتادند به جانشان‪ .‬سپس‬           ‫گارد به صف متحصنین رسیده بود‪.‬‬
‫به بازجو میگفتم نه‪ ،‬نبوده و نیستم‪،‬‬                                          ‫سؤالهایش را درست و حسابی ندهم‪،‬‬                                              ‫دروازه زندان باز شد و اتوبوس وارد‬       ‫جنایت‪ .‬جنایت در برابر دیدگانم رخ‬
‫او حرفم را باور نمیکرد و از چند تا‬                       ‫به من ندادند‪.‬‬      ‫میکشدم به چهار میخ‪ .‬میفهمیدم‬        ‫حدس بزنید وقتی در سلول بسته‬             ‫محوطه زندان شد و کنار ساختمان‬           ‫میداد؛ صدای خرد شدن استخوانها‬
‫جمله ناامید کننده مانند «خب‪ ،‬پس‬       ‫پس از گذشت ‪ ١۰‬روز‪ ،‬د ِر سلول‬          ‫که همان اول بسم الله میخواست‬        ‫شد و من چشم بندم را برداشتم‪ ،‬از‬         ‫اداری ایستاد‪ .‬اسمها را یادداشت‬          ‫را میشنیدم‪ .‬باتون استخوانها را‬
‫حالا حالاها اینجا هستی» و یا حتی‬      ‫باز شد و من را برای بازجویی از سلول‬   ‫زهر چشم بگیرد‪ .‬تا آمدم بگویم‬        ‫دیدن چه چیزی هاج و واج ماندم؟‬           ‫کردند‪ .‬پیر مردی که به اغماء فرو‬         ‫میشکست‪ .‬گوشت تن له میشد‪.‬‬
‫«میدونی بازجویی فنی چه مزهای‬          ‫بیرون آوردند‪ .‬پاسی از شب گذشته‬        ‫چرا میزنی؟ دو سه تا سیلی دیگر‬       ‫من توی سلول ‪ ۶۳‬بودم‪ .‬آن سلول‪،‬‬           ‫رفته بود و پسری که پای چپاش‬             ‫گوشت تن شکاف بر میداشت‪.‬‬
‫داره؟» استفاده میکرد تا ترس توی‬       ‫بود‪ .‬یک نفر دور صندلیام پایین و بالا‬  ‫زد توی صورتم‪ .‬روی برگه بازجویی‬      ‫آن دیوارها‪ ،‬نوشتههای روی دیوار‪،‬‬         ‫تیر خورده بود را از اتوبوس پیاده‬        ‫خون از شکافها بیرون میجهید‪.‬‬
                                      ‫میرفت و خمیازه میکشید‪ .‬گاهی‬           ‫نوشت چه ارتباطی با روحانیت داری؟‬    ‫چند رباعی از خیام که روی دیوارها‬        ‫کردند‪ .‬آمبولانس ِ زندان از راه‬          ‫خون میپاشید به سر و صورتها‪.‬‬
                     ‫دلم بیندازد‪.‬‬     ‫برای اینکه روی یک موضوع تاکید‬         ‫نوشتم هیچی‪ .‬نوشت چه ارتباطی با ‪...‬‬  ‫نوشته بودم‪ ،‬علامتها؛ من توی سلول‬        ‫رسید و آنها را برد‪ .‬اتوبوس دوباره‬       ‫گاز اشکآور نشت کرده بود در فضا‪.‬‬
‫اما چیزی که باعث شد مات‬               ‫کند‪ ،‬ت ِه کفشاش را میگذاشت روی‬        ‫داری؟ نوشتم هیچی‪ .‬این طوری شد‬       ‫‪ ۶۳‬بودم؛ سلولی که در سال ‪١۳۸۴‬‬           ‫به راه افتاد‪ .‬مسیر برایم آشنا بود‪.‬‬      ‫غبار گاز با آبی که از لولهها میپاشید‪،‬‬
‫و مبهوت بمانم‪ ،‬این بود که متن‬         ‫پایه صندلیام‪ .‬شلوار کاهویی رنگی‬       ‫که دو تا سیلی دیگر زد توی صورتم‪.‬‬    ‫صد و یازده روز دروناش زندانی بودم‪.‬‬      ‫ساختمانها‪ ،‬دروازهها‪ ،‬سربازها‪،‬‬           ‫میماسید روی صورتها‪ .‬احساس‬
‫چاپ شده برخی از ایمیلهایم را‬          ‫به پا داشت و کفشاش واکس زده و‬         ‫اما من راستش را نوشته بودم‪ .‬من با‬   ‫شب اول را به سختی گذراندم‪.‬‬              ‫پرسنل زندان‪ ،‬همه و همه برایم آشنا‬       ‫میکردم پوست صورتم داشت‬
‫گذاشتند جلوم و پیرامون آنچه‬           ‫تمیز بود‪ .‬مرد مرتبی به نظر میرسید‪.‬‬    ‫‪ ...‬هیچ ارتباطی نداشتم‪ .‬اما گو ِش‬   ‫زیراندازم یک پتوی رنگ و رو رفته‬         ‫بودند‪ .‬اتوبوس از سینه کش جاده بالا‬      ‫آب میشد و ورمیآمد‪ .‬چشمهایم‬
‫نوشته بودم توضیح خواستند‪ .‬البته‬       ‫او من را به خوبی میشناخت‪.‬‬             ‫مردی که صدای بیشرمی داشت‪،‬‬           ‫بود‪ .‬با اولین جا به جا شدن و از این‬     ‫رفت‪ ،‬از پیچ تندی گذشت و جلو بند‬         ‫میسوخت‪ .‬ریهها پر شده بود از گاز‪.‬‬
‫پیش از بازداشت شدن‪ ،‬متوجه شده‬         ‫میدانست که با روحانیت هیچ ارتباطی‬     ‫بدهکار این حرفها نبود‪ .‬میگفت‬        ‫پهلو به آن پهلو رفتن‪ ،‬درد کوفتگیها‬      ‫‪ ۲۴۰‬ایستاد‪ .‬از اتوبوس پیاده شدیم‪.‬‬       ‫داشتیم خفه میشدیم‪ .‬توی راهرو‬
‫بودم که ‪ ID‬ام در ‪ Yahoo‬هک‬             ‫نداشته بودم‪ ،‬و حتی به من اطلاع‬                                            ‫و سوزش زخم ِ پهلویم آزارم داد‪ .‬بازو‪،‬‬    ‫جلو در ورودی‪ ،‬به هر کداممان یک‬          ‫ساختمانی که درش شکسته شده‬
‫شده بود‪ .‬چون عنوانهای نامههایم‬        ‫داد که برای دوستانم غیر منتظره‬                     ‫داری جفنگ میگی!‬        ‫پهلو و شانه راستم را مرتب جا به جا‬      ‫ضربه باتون کوبیدند‪ .‬نوبت به من که‬       ‫بود‪ ،‬پناه گرفته بودیم‪ .‬ترس پنجه‬
‫خاکستری بود‪ .‬یعنی یک نفر پیش‬          ‫بوده که من در تحصن یک روحانی و‬        ‫خلاصه اینکه این ماجرای اولین‬        ‫میکردم تا زخمها و کوفتگیها از زیر‬       ‫رسید‪ ،‬باتون به شانه راستام کوبیده‬       ‫انداخته بود به دور گلوها‪ .‬نه راه‬
‫از من نامههایم را خوانده بود‪ .‬به‬      ‫هوادارانش بازداشت شده بودم‪( .‬معلوم‬    ‫جلسه بازجویی من بود‪ .‬هفت هشت‬        ‫فشار بدنم بیرون بیایند‪ .‬اما در همین‬                                             ‫پیش داشتیم نه راه پس‪ .‬گاردیها‬
‫همین خاطر بود که دیگر از ایمیلام‬      ‫بود که مکالمههای تلفنی دوستانم را‬     ‫تا سیلی برای یک جلسه بازجویی‬        ‫حالت‪ ،‬درد منتقل میشد به قسمتی‬                           ‫شد‪ .‬دردناک بود‪.‬‬         ‫به همه جا رخنه کرده بودند؛ پایین‪،‬‬
‫در ‪ Yahoo‬استفاده نمیکردم‪ .‬اما‬                                               ‫در بازداشتگاه امنیتی ‪۲۰۹‬؛ جایی‬                                              ‫وسایلمان را تحویل دادیم‪ ،‬به صف‬          ‫توی پارکینگ‪ ،‬روی پشت بام‪ .‬صدای‬
‫نامههایم در‪ Gmail‬سالم و دست‬                              ‫شنیده بودند‪).‬‬                                                                                  ‫شدیم و به راه افتادیم‪ .‬دالانهای‬         ‫شلیک تیر میآمد‪ .‬صدای فریاد زنها‬
‫نخورده بودند‪ .‬تا به حال پیش‬           ‫ـ فکر میکنی چقدر ازت اطلاعات‬                                                                                      ‫تنگ‪ ،‬پلهها‪ ،‬طبقه اول‪ ،‬طبقه دوم‪.‬‬         ‫و مردها را میشنیدیم‪ .‬پنجره پشت‬
‫نیامده بود که ‪ Gmail‬ام را باز کنم‬                                                                                                                       ‫هر شش نفر یک سلول‪ ،‬هر سلول‬              ‫بام شکسته شد‪ .‬مقاومت بیمعنا بود‪.‬‬
‫و متوجه بشوم که نامههایم خوانده‬                                 ‫داریم؟‬                                                                                  ‫یک پتو‪ ،‬لای هر پتو چند تا سوسک‬          ‫رفتیم پایین‪ ،‬توی پارکینگ‪ .‬توی‬
‫شده باشد‪ .‬حدس میزدنم آنها با راه‬                         ‫ـ نمیدونم‪.‬‬                                                                                     ‫مرده‪ .‬همان دیوارها‪ .‬همان روشوی ِی‬       ‫تاریکی معلوم نمیشد باتون به کجای‬
‫یافتن به مسیر مودم کامپیوترم‪ ،‬به‬      ‫ـ خیال میکنی خیلی زرنگ‬                                                                                            ‫فلزی‪ .‬همان توالت فرنگ ِی جرم گرفته‬      ‫بدن ِ آدمها کوبیده میشود‪ .‬شاید به‬
‫شبکه اینترنتام دسترسی پیدا کرده‬       ‫هستی؟ شاید فکر میکنی ما از تو‬                                                                                     ‫با بوي تعفناش‪ ،‬بدون سرپوش‪ ،‬و‬            ‫همین خاطر بود که احساس کردم‬
‫بودند‪ .‬این کار آسانی است‪ .‬کافی‬               ‫هیچ اطلاعاتی نداریم‪ ،‬هان؟‬                                                                                  ‫سوسکهایی که به دور جدارهاش‬              ‫چند نفر‪ ،‬نفسهای آخر را کشیدند‬
‫است از شرکت ارائه دهنده اینترنت‬       ‫ـ نه‪ ،‬این طور فکر نمیکنم‪ .‬من‬                                                                                      ‫چسبیده بودند‪ .‬نور کم‪ .‬پنجره‬
‫(که در اختیار دولت است) بخواهند‬       ‫میخوام بدونم برای چی زندانی‬                                                                                                                                                       ‫و مردند‪.‬‬
‫که مشترکی که با فلان شماره تلفن‬                                                                                                                                                 ‫محصور‪.‬‬          ‫ـ رحم کنید‪ ،‬نزنید‪ ،‬تورو بخدا‬
‫به اینترنت متصل میشود را زیر نظر‬                                ‫شدم؟‬                                                                                    ‫خسته بودیم‪ .‬گرسنه بودیم‪ .‬بدنها‬
‫داشته باشند‪ .‬آنها از این طریق‪ ،‬یا از‬  ‫ـ برای چی؟ خب‪ ،‬البته اینکه مثل‬                                                                                    ‫کوفته و مجروح بود‪ .‬جا برای دراز‬                                   ‫نزنید!‬
‫هر طریقی که من نمیدانم‪ ،‬توانسته‬       ‫ماهی لیز خوردی توی تور ما‪ ،‬بحثی‬                                                                                   ‫کشیدن ِ همهمان نبود‪ .‬سه نفر‬             ‫اما این باتون بود که پاسخ لابه‬
‫بودند هر صفحه ‪ Explorer‬ای که‬          ‫نیست‪ ،‬اما بدان که این اواخر داشتی‬                                                                                 ‫خوابیدند و بقیه نشستیم‪ ۸ .‬ساعت‬          ‫زیر دست و پا ماندهها را میداد‪.‬‬
‫من در خانه گشوده و دیده بودم را‬       ‫خیلی تند میرفتی‪ .‬وبلاگت شده بود‬                                                                                                                           ‫گوشت تن له میشد و استخوانها‬
‫ببینند و چاپ کنند‪ .‬مثلا یک بار‬        ‫منبع خبر ضد انقلاب‪ .‬حکم بازداشتت‬                                                                                          ‫گذشت‪ .‬در ِ سلول باز شد‪.‬‬
‫یک صفحه اینترنتی با عکسهایی از‬        ‫رو از دادستانی گرفته بودیم‪ .‬اگر هم‬                                                                                 ‫ـ مهدی سنجری باف‪ ،‬کیانوش؟‬                                   ‫میشکست‪.‬‬
‫عیسی مسیح که بر صلیب آویزان بود‬       ‫بازداشت نمیشدی‪ ،‬همین روزها بود‬                                                                                    ‫مسئول اجرای احکام بازداشتگاه‬            ‫پشت اتومبیل پاترولی که پنجرهاش‬
‫را جلوم گذاشتند تا دربارهاش توضیح‬                                                                                                                                                               ‫را درب و داغان کرده بودند‪ ،‬پنهان‬
‫بدهم‪ .‬آنها میخواستند بدانند که آیا‬              ‫که میآمدیم به سراغت!‬                                                                                            ‫‪ ۲۰۹‬بود که صدایم میزد‪.‬‬          ‫شده بودم‪ .‬دو راه وجود داشت‪.‬‬
                                      ‫او به مصاحبههایم با رسانهها و‬                                                                                     ‫از سلول آمدم بیرون‪ .‬از همان‬             ‫یا باید مانند سایرین‪ ،‬در تاریکی‬
           ‫من مسیحی شده بودم!‬         ‫خبرها و نوشتههایم در سایتهای‬                                                                                      ‫مسیری که صبح بالا آمده بودم‪ ،‬پایین‬      ‫پارکینگ روی زمین کشیده میشدم‬
‫و به غیر از این‪ ،‬آنها من را متهم‬      ‫اینترنتی و تماسهایم با برخی از‬                                                                                    ‫رفتم‪ .‬جلو بند‪ ،‬سوار اتومبیل شدم‪.‬‬        ‫و معلوم نمیشد ضربات باتون‪ ،‬کدام‬
‫کردند به ارتبا ِط از پیش برنامهریزی‬   ‫فعالین سیاسی و فعالین حقوق بشر‬                                                                                    ‫اتومبیل از شیب جاده پایین رفت‪ .‬در‬       ‫قسم ِت بدنم را داغان میکرد‪ ،‬و یا‬
‫شده با سایتهای اینترنتی‪ .‬فکر‬          ‫اشاره کرد و گفت از نظر او تاحالا‬                                                                                  ‫میانه راه‪ ،‬راننده سرعت را کند کرد‪.‬‬      ‫باید از پنجره شکسته شده اتومبیل‬
‫میکردند من از مدیران سایتهای‬          ‫به من خیلی ارفاق شده است‪ .‬گفت‬                                                                                                                             ‫تو میرفتم و سوراخ سمبهای پیدا‬
‫خبری ـ سیاسی پول دریافت کرده‬          ‫بروم به سلولام و «گناهانم را به‬                                                                                            ‫ـ سرت رو بنداز پایین!‬          ‫میکردم برای پنهان شدن‪ .‬راه دوم‬
‫بودم تا برایشان خبر و مقاله بنویسم!‬                                                                                                                     ‫سرم را کمی پایین آوردم‪ .‬اما‬             ‫را انتخاب کردم‪ .‬سوار شدم و زیر‬

‫ادامه دارد‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18