Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و ششم ـ شماره ۲۵۸ (دوره جديد
P. 14
صفحه - Page 14 - ۱۴شماره ۱۷۲۴
جمعه ۵تا پنجشنبه ١١اردیبهشتماه ١۳۹۹خورشیدی
خاطر بیارورم ».گفت آزاد شدن از این قصه نیست ،حقیقت است در این نوشتار میخواهم برایتان
بازداشتگاه ۲۰۹را فراموش کنم. تعریف کنم که چگونه بازداشت شدم،
گفت از فردا پس فردا ،یکی را در بند ۲۰۹زندان اوین بر من چه گذشت چگونه به دست گارد پلیس و سپس
میفرستد سراغم تا بازجوییها را بازجوي وزارت اطلاعات کتک خوردم
در آخرین دستگیری مرا به همان سلولی بردند که سال 8۴صد و یازده روز را در آن و در بازداشتگاه امنیتي ۲۰۹بر من
آغاز کند. گذرانده بودم چه گذشت و در آن جا چه دیدم و
چند روز بعد ،بازجوییها از سر چه شنیدم .و در پایان برایتان تعریف
گرفته شد؛ از صبح تا نیمه شب. مرا در حالی به سلول انفرادی بردند که تمام بدنم بر اثر ضربات باتون آش و لاش شده بود ميکنم که بازجوي وزارت اطلاعات ـ
گاهی وقتها از صبح تا غروب که خود را حیدریان معرفي میکرد
بازجویی میشدم و وقتی به سلول کیانوش سنجری در میان دانشجویان مبارز ایرانی چهرهای شناخته شده است .او در سالهای اخیر بارها دستگیر و زندانی گشته و بخش بزرگی از این سالها را ـ پس از آزاديام از زندان چگونه
برمیگشتم ،بازجوی دیگری از راه در زندان اوین و سلول انفرادی بسر برده است. میخواست مرا به سکوت وادارد و
میرسید و تا پاسی از شب بازجوییها در دفتر پیگیري وزارت اطلاعات (که
کیانوش آخرین بار در سال گذشته در حالی دستگیر شد که سرگرم تهیه گزارش از تحصن یک چهره مذهبی و هواداران او بود .وی ماجرای این دستگیری و من ۲بار به آن جا احضار شدهام) چه
ادامه مییافت. آنچه را که بر او گذشته نگاشته و در اختیار کیهان گذاشته است که در دو شماره از نظرتان میگذرد.
در ابتدا بازجوییها پیرامون وبلاگ هشدارهایي شنیدم.
نویسیام و رابطهها و همکاریهایم با که نمایندگان مجلس اجازه نیافتند از گردنم که روی پتوی زبر ِ مچاله کافی نبود .پیرمرد ریزه میزه بدذاتی صندلی پنهان شدم .صداي ضجه نمي دانم به یاد دارید یا نه؟ که
وبلاگ نویسها بود .آنها من را متهم بازدیدش کنند! شدهای که بوی ترشیدگی میداد، که چشمهایش باباقوری داشت ،با و ناله زنها و مردها را میشنیدم. من در تحصن یک گروه مذهبي در
میکردند به برقراری رابطه گسترده پشت دست کوبید توی صورتم .هنوز نفسم بند آمده بود .وجودم پر شده تهران بازداشت شدم .نه به آن گروه
با وبلاگ نویسها و به ویژه با کانون دو روز بعد ،مردی که صدای بی پیچ و تاب میخورد. که هنوز است از به خاطر آوردن بود از ترس .میدانستم که دیر یا زود وابسته بودم و نه مدافعشان هستم.
وبلاگ نویسان ایران .به من میگفتند شرمی داشت ،دوباره آمد به سراغم. دم دمای صبح از صدای گریه یک پیدایم میکردند ،کتکم میزدند ،لهام به آن جا رفته بودم تا از نقض حقوق
تو میخواستی وبلاگ نویسها را مانند بار اول ،یقهام را چنگ انداخت زن از خواب بیدار شدم .ایستادم کنار چهرهاش چندشام میشود. انسانيشان توسط حکومت گزارشي
هماهنگ کنی تا به شکل برنامه و کشان کشان مرا برد توی اتاق جلو ساختمان ۲۰۹چشم بند زدم. میکردند. بنویسم .بگذارید اول برایتان تعریف
ریزی شدهای بر علیه نظام تبلیغ بازجویی .چند نفر دیگر هم در اتاق در و گوش تیز کردم. نباید کسی را میدیدم .این قانون ـ بیاین بیرون ،بیاین بیرون ...
کنید .آنها میخواستند بدانند که بودند .از زیر چشم بند زیر پایم ـ به خدا من کاری نکردم. بازداشتگاه بود .با این قانون آشنا با باتون میکوبیدند روی بدنه کنم که چه پیشامدي رخ داد:
من با چه گروههایی از وبلاگ نویسها را میدیدم .دو نفرشان عبا به تن زنی که عجز و لابه میکرد ،داشت بودم .همراه نگهبان از پلهها بالا رفتم. اتومبیل و فحش میدادند .اتومبیل بامداد روز یکشنبه ١۶مهر بود.
در ارتباط بودهام .میپرسیدند این داشتند .آخوند بودند .یک سیاهه پر بازجویی میشد .صدای بازجو نامفهوم مثل گهواره تکان تکان میخورد. ساعت از سه گذشته بود .کمکم
ارتباط چه مقدار بوده؟ آیا با آنها از اتهام گذاشتند جلوم تا امضا کنم. خرده شیشهها میپاشید روی بدنم. داشتم بر ميگشتم به خانه .گزارشم
من هیچ کدام از اتهامهایی را که کیانوش سنجري از لای شیشه شکسته شده ـ از کامل شده بود .درگیریها و زد و
دیدار کرده بودی؟ روی برگه تفهیم اتهام چاپ شده بود همان جا که وارد شده بودم ـ پریدم خوردها را دیده بودم .با چند نفر از
نه ،دیدار نکرده بودم .کسانی را قبول نداشتم .بازجو توپ و تشر زد تا و بریده بریده به گوش میرسید. از زیر چشم بند پلهها را میشمردم؛ پایین .قسمتی از پهلویم پاره شد. متحصنین گفتگو کرده بودم .اسامی
که نام میبردند و من با آنها در بنویسم قبول دارم .اما من ننوشتم. بازجو بی شرمانه به زن میگفت :برو یک طبقه ،دو طبقه ،ایستادیم، چشمتان روز بد نبیند .چند نفری بازداشت شدگانشان را یادداشت
پارک قلمستان ملاقات میکردم ،هم نوشتم قبول ندارم ،اعتراض دارم و پیچیدیم به راست و دوباره به راه افتادند به جانم .بیرحمانه کتکم کرده بودم .مقداری هم عکس گرفته
کلاسیهایم در دوره هنرستان بودند. امضا کردم .بازجو چند تا لیچار بارم زنیکه خراب .فیلم بازی نکن. افتادیم؛ بند یک ،بند دو ،بند سه ،بند زدند .تا میخوردم زدند .دیگر چیزی بودم .به خیال خودم مطالب جالبی
می نشستیم خا طر ه تعر یف صدای بازجوي آن زن را به خاطر چهار ،بند پنج ،بند شش ،ایستادیم، نفهمیدم .بیهوش شده بودم .وقتی به تهیه کرده بودم برای منتشر کردن
میکردیم و شعر میخواندیم .اساسا کرد و برم گرداند به سلول. سپردم .او یک ماه و نیم ،هر شب ،تا پیچیدیم به راست؛ سلول اول ،سلول هوش آمدم ،داشتم کشیده میشدم
آنها آدمهای سیاسی نبودند .من مردی که صدای بیشرمی داشت، دم دمای صبح از زنها و مردهای دوم ،سلول سوم ،ایستادیم .در ِ سلول روی زمین .سر کوچه ،مش ِت مردی در وبلاگم.
نمیدانم چرا بازجوها خیال میکردند دیگر به سراغم نیامد اما من هر شب زندانی بازجویی میکرد و کتکشان باز شد .سلول .۶۳رفتم تو .د ِر سلول که پیراهنش را روی شلوارش انداخته مذاکره کننده ارشد پلیس امنیت
آنها مبارز سیاسی بودند .اصلا من صدای بازجوییهایش از زنها و میزد .او بازجوی ویژه دستگیر بسته شد .قفل شد .من زندانی شدم. بود ،به چانهام نشست و مرا نقش بر تهران ،بچه بسیجیهایی را که در
نمیدانم بازجوها از کجا فهمیده مردهایی را که بازداشت شده بودند شدگان تحص ِن کوچه «سرو» بود .او یک زندانی سیاسی .اتهام؟ هنوز بازداشت متحصنین بودند تحویل
بودند که من روزهای جمعه در ساعت یک بار از من بازجویی کرد .درست معلوم نبود .اما خب ،میشد حدس زمین کرد. گرفت و با خود برد .یک آن رویم
١١صبح میرفتم کوه و در ساعت ۷ میشنیدم. به خاطرم نیست که چند روز از زد؛ اقدام علیه امنیت کشور ،تبلیغ شنیدم که گفت این بود ،خودش را برگرداندم و دیدم که ماشین
بعد از ظهر همان روز با دوستانم در ١۰روز گذشت .در این ١۰روز بازداشتم گذشته بود .نیمههای شب علیه نظام ،تشویش اذهان عمومی. بود ،این بود که بچههامان را میزد. تخریبگ ِر غول پیکر ِ پلیس وارد
پارک قلمستان دیدار میکردم .به هیچ کس به سراغم نیامده بود. بود .د ِر سلول باز شد ،چشم بند زدم هر کدام از این اتهامها کافی است تا اما او راست نمیگفت .من به هیچ کوچه شد و نورافکنهایش را روشن
این نتیجه رسیدم که همه رفت و هیچ کس به من نگفته بود که چرا و همراه نگهبان رفتم .یک باره دستی یک نفر برای چند ماه درون سلول کس آسیب نرسانده بودم .من با کرد .کوچه غرق در نور شد .افراد
آمدها و تماسهایم زیر نظر بازجوها بازجویی نمیشوم ،و اگر بازجویی به سویم دراز شد ،یقهام را چنگ انفرادی زندانی شود؛ یک ماه ،دو ماه، هیچ کس گلاویز نشده بودم .من گارد ضد شورش پلیس امنیت وارد
نمیشوم ـ و این موضوع میتواند به انداخت و گفت :بیا بریم تا روزگارت سه ماه ،چهار ماه ،پنج ماه ،و حتی فقط نظارهگر ماجرا بودم .اما لگد کوچه شدند .در یک چشم بر هم
بوده است. این معنا باشد که کنکاش در پروندهام بیشتر .یکی را میشناختم که یک مردی که پیراهنش را روی شلوارش زدن ،شیشههای اتومبیلهایی را که
برای بازجوها مهم بود که بدانند به پایان رسیده و بازجوها فهمیدهاند رو سیاه کنم. سال توی سلول انفرادی زندانی بود. انداخته بود ،پهلوی مجروحم را نشانه توی کوچه پارک شده بود شکستند.
رابطه من با دختری که همراه که من جرمی مرتکب نشده ام ـ پس صدا را شناختم .همان صدای بی میگفت بازجوها به او گفته بودند عجیب بود و دهشتبار .داشتند در و
برادرش هم پای من از کوه بالا چرا آزاد نمیشوم .کم کم داشتم به شر ِم مرد بازجویی بود که شنیده که هنوز اتهامش کشف نشده است! رفت .از درد به خودم پیچیدم. پنجرههای خانهها را هم میشکستند.
میآمدند چه میتوانست باشد؟ این نتیجه میرسیدم که شاید من بودم .من را کشان کشان برد به سال ١۳۸۴صد و یازده روز در سلول آب فشار قوی را باز کردند و شیشه
میپرسیدند با آن دختر کجا آشنا را فراموش کرده بودند .یک بار که اتاق بازجویی و روی صندلیای که انفرادی زندانی بودم .این بار چند روز در زندان پنجرههاي طبقات بالایی خانهها را
شده بودم؟ چی چیز باعث این دچار آشو ِب فکری شده بودم ،در کنج دیوار قرار داشت ،نشاند .پیش طول خواهید کشید؟ فکر و خیال آدم شکستند .فرقی نمیکرد کدام خانه.
زدم و از نگهبان درخواست کردم که از آنکه حرفی بزند و یا سؤالی بکند، اتوبوس پشت در زندان ایستاد. همه پنجرههای همه خانهها .هر
آشنایی شده بود؟ برود پیش رییس بازداشتگاه و از او چند تا سیلی زد توی صورتم .جا را دیوانه میکند. نمیدانم روی چه حسابی بود که کس به طرفی میدوید .زنها جیغ
برای بازجوها مهم بود که بدانند بپرسد که به چه دلیل من باید در خوردم .هوش از سرم پرید .مات و چند نفر را از اتوبوس پیاده کردند و میکشیدند .بچهها گریه میکردند.
آیا با NGOها در ارتباط بودهام .اگر بازداشت بسر ببرم؟ اما هیچ جوابی مبهوت مانده بودم .گفت اگر جواب بازگشت به سلول ۶۳ با چوب افتادند به جانشان .سپس گارد به صف متحصنین رسیده بود.
به بازجو میگفتم نه ،نبوده و نیستم، سؤالهایش را درست و حسابی ندهم، دروازه زندان باز شد و اتوبوس وارد جنایت .جنایت در برابر دیدگانم رخ
او حرفم را باور نمیکرد و از چند تا به من ندادند. میکشدم به چهار میخ .میفهمیدم حدس بزنید وقتی در سلول بسته محوطه زندان شد و کنار ساختمان میداد؛ صدای خرد شدن استخوانها
جمله ناامید کننده مانند «خب ،پس پس از گذشت ١۰روز ،د ِر سلول که همان اول بسم الله میخواست شد و من چشم بندم را برداشتم ،از اداری ایستاد .اسمها را یادداشت را میشنیدم .باتون استخوانها را
حالا حالاها اینجا هستی» و یا حتی باز شد و من را برای بازجویی از سلول زهر چشم بگیرد .تا آمدم بگویم دیدن چه چیزی هاج و واج ماندم؟ کردند .پیر مردی که به اغماء فرو میشکست .گوشت تن له میشد.
«میدونی بازجویی فنی چه مزهای بیرون آوردند .پاسی از شب گذشته چرا میزنی؟ دو سه تا سیلی دیگر من توی سلول ۶۳بودم .آن سلول، رفته بود و پسری که پای چپاش گوشت تن شکاف بر میداشت.
داره؟» استفاده میکرد تا ترس توی بود .یک نفر دور صندلیام پایین و بالا زد توی صورتم .روی برگه بازجویی آن دیوارها ،نوشتههای روی دیوار، تیر خورده بود را از اتوبوس پیاده خون از شکافها بیرون میجهید.
میرفت و خمیازه میکشید .گاهی نوشت چه ارتباطی با روحانیت داری؟ چند رباعی از خیام که روی دیوارها کردند .آمبولانس ِ زندان از راه خون میپاشید به سر و صورتها.
دلم بیندازد. برای اینکه روی یک موضوع تاکید نوشتم هیچی .نوشت چه ارتباطی با ... نوشته بودم ،علامتها؛ من توی سلول رسید و آنها را برد .اتوبوس دوباره گاز اشکآور نشت کرده بود در فضا.
اما چیزی که باعث شد مات کند ،ت ِه کفشاش را میگذاشت روی داری؟ نوشتم هیچی .این طوری شد ۶۳بودم؛ سلولی که در سال ١۳۸۴ به راه افتاد .مسیر برایم آشنا بود. غبار گاز با آبی که از لولهها میپاشید،
و مبهوت بمانم ،این بود که متن پایه صندلیام .شلوار کاهویی رنگی که دو تا سیلی دیگر زد توی صورتم. صد و یازده روز دروناش زندانی بودم. ساختمانها ،دروازهها ،سربازها، میماسید روی صورتها .احساس
چاپ شده برخی از ایمیلهایم را به پا داشت و کفشاش واکس زده و اما من راستش را نوشته بودم .من با شب اول را به سختی گذراندم. پرسنل زندان ،همه و همه برایم آشنا میکردم پوست صورتم داشت
گذاشتند جلوم و پیرامون آنچه تمیز بود .مرد مرتبی به نظر میرسید. ...هیچ ارتباطی نداشتم .اما گو ِش زیراندازم یک پتوی رنگ و رو رفته بودند .اتوبوس از سینه کش جاده بالا آب میشد و ورمیآمد .چشمهایم
نوشته بودم توضیح خواستند .البته او من را به خوبی میشناخت. مردی که صدای بیشرمی داشت، بود .با اولین جا به جا شدن و از این رفت ،از پیچ تندی گذشت و جلو بند میسوخت .ریهها پر شده بود از گاز.
پیش از بازداشت شدن ،متوجه شده میدانست که با روحانیت هیچ ارتباطی بدهکار این حرفها نبود .میگفت پهلو به آن پهلو رفتن ،درد کوفتگیها ۲۴۰ایستاد .از اتوبوس پیاده شدیم. داشتیم خفه میشدیم .توی راهرو
بودم که IDام در Yahooهک نداشته بودم ،و حتی به من اطلاع و سوزش زخم ِ پهلویم آزارم داد .بازو، جلو در ورودی ،به هر کداممان یک ساختمانی که درش شکسته شده
شده بود .چون عنوانهای نامههایم داد که برای دوستانم غیر منتظره داری جفنگ میگی! پهلو و شانه راستم را مرتب جا به جا ضربه باتون کوبیدند .نوبت به من که بود ،پناه گرفته بودیم .ترس پنجه
خاکستری بود .یعنی یک نفر پیش بوده که من در تحصن یک روحانی و خلاصه اینکه این ماجرای اولین میکردم تا زخمها و کوفتگیها از زیر رسید ،باتون به شانه راستام کوبیده انداخته بود به دور گلوها .نه راه
از من نامههایم را خوانده بود .به هوادارانش بازداشت شده بودم( .معلوم جلسه بازجویی من بود .هفت هشت فشار بدنم بیرون بیایند .اما در همین پیش داشتیم نه راه پس .گاردیها
همین خاطر بود که دیگر از ایمیلام بود که مکالمههای تلفنی دوستانم را تا سیلی برای یک جلسه بازجویی حالت ،درد منتقل میشد به قسمتی شد .دردناک بود. به همه جا رخنه کرده بودند؛ پایین،
در Yahooاستفاده نمیکردم .اما در بازداشتگاه امنیتی ۲۰۹؛ جایی وسایلمان را تحویل دادیم ،به صف توی پارکینگ ،روی پشت بام .صدای
نامههایم در Gmailسالم و دست شنیده بودند). شدیم و به راه افتادیم .دالانهای شلیک تیر میآمد .صدای فریاد زنها
نخورده بودند .تا به حال پیش ـ فکر میکنی چقدر ازت اطلاعات تنگ ،پلهها ،طبقه اول ،طبقه دوم. و مردها را میشنیدیم .پنجره پشت
نیامده بود که Gmailام را باز کنم هر شش نفر یک سلول ،هر سلول بام شکسته شد .مقاومت بیمعنا بود.
و متوجه بشوم که نامههایم خوانده داریم؟ یک پتو ،لای هر پتو چند تا سوسک رفتیم پایین ،توی پارکینگ .توی
شده باشد .حدس میزدنم آنها با راه ـ نمیدونم. مرده .همان دیوارها .همان روشوی ِی تاریکی معلوم نمیشد باتون به کجای
یافتن به مسیر مودم کامپیوترم ،به ـ خیال میکنی خیلی زرنگ فلزی .همان توالت فرنگ ِی جرم گرفته بدن ِ آدمها کوبیده میشود .شاید به
شبکه اینترنتام دسترسی پیدا کرده هستی؟ شاید فکر میکنی ما از تو با بوي تعفناش ،بدون سرپوش ،و همین خاطر بود که احساس کردم
بودند .این کار آسانی است .کافی هیچ اطلاعاتی نداریم ،هان؟ سوسکهایی که به دور جدارهاش چند نفر ،نفسهای آخر را کشیدند
است از شرکت ارائه دهنده اینترنت ـ نه ،این طور فکر نمیکنم .من چسبیده بودند .نور کم .پنجره
(که در اختیار دولت است) بخواهند میخوام بدونم برای چی زندانی و مردند.
که مشترکی که با فلان شماره تلفن محصور. ـ رحم کنید ،نزنید ،تورو بخدا
به اینترنت متصل میشود را زیر نظر شدم؟ خسته بودیم .گرسنه بودیم .بدنها
داشته باشند .آنها از این طریق ،یا از ـ برای چی؟ خب ،البته اینکه مثل کوفته و مجروح بود .جا برای دراز نزنید!
هر طریقی که من نمیدانم ،توانسته ماهی لیز خوردی توی تور ما ،بحثی کشیدن ِ همهمان نبود .سه نفر اما این باتون بود که پاسخ لابه
بودند هر صفحه Explorerای که نیست ،اما بدان که این اواخر داشتی خوابیدند و بقیه نشستیم ۸ .ساعت زیر دست و پا ماندهها را میداد.
من در خانه گشوده و دیده بودم را خیلی تند میرفتی .وبلاگت شده بود گوشت تن له میشد و استخوانها
ببینند و چاپ کنند .مثلا یک بار منبع خبر ضد انقلاب .حکم بازداشتت گذشت .در ِ سلول باز شد.
یک صفحه اینترنتی با عکسهایی از رو از دادستانی گرفته بودیم .اگر هم ـ مهدی سنجری باف ،کیانوش؟ میشکست.
عیسی مسیح که بر صلیب آویزان بود بازداشت نمیشدی ،همین روزها بود مسئول اجرای احکام بازداشتگاه پشت اتومبیل پاترولی که پنجرهاش
را جلوم گذاشتند تا دربارهاش توضیح را درب و داغان کرده بودند ،پنهان
بدهم .آنها میخواستند بدانند که آیا که میآمدیم به سراغت! ۲۰۹بود که صدایم میزد. شده بودم .دو راه وجود داشت.
او به مصاحبههایم با رسانهها و از سلول آمدم بیرون .از همان یا باید مانند سایرین ،در تاریکی
من مسیحی شده بودم! خبرها و نوشتههایم در سایتهای مسیری که صبح بالا آمده بودم ،پایین پارکینگ روی زمین کشیده میشدم
و به غیر از این ،آنها من را متهم اینترنتی و تماسهایم با برخی از رفتم .جلو بند ،سوار اتومبیل شدم. و معلوم نمیشد ضربات باتون ،کدام
کردند به ارتبا ِط از پیش برنامهریزی فعالین سیاسی و فعالین حقوق بشر اتومبیل از شیب جاده پایین رفت .در قسم ِت بدنم را داغان میکرد ،و یا
شده با سایتهای اینترنتی .فکر اشاره کرد و گفت از نظر او تاحالا میانه راه ،راننده سرعت را کند کرد. باید از پنجره شکسته شده اتومبیل
میکردند من از مدیران سایتهای به من خیلی ارفاق شده است .گفت تو میرفتم و سوراخ سمبهای پیدا
خبری ـ سیاسی پول دریافت کرده بروم به سلولام و «گناهانم را به ـ سرت رو بنداز پایین! میکردم برای پنهان شدن .راه دوم
بودم تا برایشان خبر و مقاله بنویسم! سرم را کمی پایین آوردم .اما را انتخاب کردم .سوار شدم و زیر
ادامه دارد