Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و هفتم ـ شماره ۲۸۱ (دوره جديد
P. 14
صفحه - Page 14 - ۱4شماره ۱۷4۷
جمعه 11تا پنجشنبه 1۷مهرماه 1۳۹۹خورشیدی
خواهر این موضوع را در میان گذاشتم. خاطراتی از علی جواهر کلام ـ به کوشش فرید جواهر کلام (بخش 4و )5 = د ا ستا ن نما ز د ر
فکرم را پسندید و گفت: شوخیجواهرکلامموجبرنجشوقهر«سرمد»شد بیمارستان فیروزآبادی و
ـ بهاتفاق اِلی به دیدنش برو. جواب دندانشکن جمالزاده به جواهرکلام جوان از فرنگ برگشته که
با اِلی در میان گذاشتم ،قبول کرد. نماز خواندن بلد نبود
خواهرم دست بکار شد .این و آن را این خاطره شیرین فرهنگی ،یعنی
دیدار جواهرکلام با آقای (حاج سید
دید .تلفنها بهکار افتاد ،و بالاخره رضا) فیروزآبادی روحانی جلیلالقدر
و بانی بیمارستان فیروزآبادی ،مربوط
روز و ساعت معینی را برای ما تعیین میشود به حدود چهل یا چهل و
پنج سال پیش از این .در آن زمان
کردند .ساعتی بخصوص ،از این نظر پدرم در روزنامه اطلاعات بود ،آقای
فیروزآبادی که دست به تکمیل و
که گفته بودند ظرف 2۴ساعت جز توسعه بیمارستان زده بود ،از عباس
مسعودی مدیر اطلاعات تقاضا کرد
یکی دو ساعت ذه ِن استاد بهصورت که ایشان به اتفاق جواهرکلام در
مراسمی که به همین مناسبت بر پا
شایسته فعال نیست. کرده بود حضور یابند و رپرتاژی برای
روزنامه تهیه شود .عباس مسعودی
باری ،راهی ژنو شدیم و به مق ّر عذر خواسته و در عوض پدر را به
همراه برادر بزرگتر خود مرحوم حسن
استاد رسیدیم .قبل از دیدنش مدت
مسعودی مأمور این کار کرد.
کوتاهی ما را آموزش دادند ،چگونه شادروان علی جواهر کلام به عنوان
نویسنده ،مترجم و روزنامهنگار اشتهار آقای فیروزآبادی که با پدر دوستی
بنشینید ،تا چه حد نزدیک شوید، داشت اما در زندگی هشتاد سالۀ خود داشت تلفنی به او گفت« :جواهر ،با
( ۱35۰ـ ۱۲۷5شمسی) به کارهای اهل بیت بیا ،ازصبح بیا که ناهار را
دست ندهید ،چگونه حرف بزنید و... مختلف از معلمی تا عضویت وزارت امور
خارجه پرداخت .او به زبانهای عربی، همه با هم بخوریم».
وارد اتاق زیبای دلپذیری شدیم، انگلیسی ،روسی تسلط کامل داشت و پدر پذیرفت و صلاح دید که از اهل
خاطراتش همان قدر شیرین و خواندنی
وجودی دیدیم که روی صندلی بیتش من و مادر را به همراه ببرد.
است که نوشتههایش. حالا موضوع را در همین جا داشته
راحت لمیده و تقریباً دراز کشیده فرید جواهر کلام ،یکی از دو فرزند باشید تا مقدمه لازم دیگری را ذکر
علی جواهر کلام ،خاطراتی از پدر خود
است .اصلا شناخته نمیشد .پوست به علاوه گزیدهای از مقالات وی در کتابی کنم.
کم حجم اما خواندنی گردآورده است. در آن ایام از آشنایان قدیمی پدر،
و استخوان ،فقط چشمهایش حیات ما از این کتاب ،فصلی را که به نشست شخصی به نام دکتر احتشام که از
و برخاستهای دوستانه جواهر کلام با نوجوانی در پاریس بزرگ شده بود
داشتند .سری تکان دادیم ،پرستار ما تنی چند از مشاهیر ادبی و مطبوعاتی به ایران آمد ،و بیجا و مکان بود.
همزمان خود ،از جمله صادق هدایت، دوستانش برای اقامت او را به منزل
را معرفی کرد .سر تکان داد ،دست محمد مسعود ،محمد قزوینی ،احمد ما راهنمایی کردند؛ پدر با روی گشاده
کسروی و صادق سرمد اختصاص دارد
تکان داد ،تبسم کرد: برای مطالعۀ شما برگزیدهایم که در چند او را پذیرفت.
ـ بفرمایید ...،خوش ...آمدید (دوباره) شماره میخوانید. برای من و برادر و خواهرم
خوش ...آمدید ...خوب ...خوب... همنشینی با شخصی تحصیلکرده و
احساس کردم با اینکه ما را بجا بزرگ شده در اروپا مسألهای جالب و
نمیآورد ،از دیدن ما خوشحال شده مغتنم بود؛ برای نخستین بار او ما را
است .با صدای رسا و شمرده ،خود را با فرهنگ و ادبیات اروپایی و موزیک
دوباره معرفی کردم: کلاسیک آشنا کرد.
این آقای دکتر که ذاتاً آدم جالبی
ـ جواهرکلام هستم ،پسر آن بود تبار کرمانی داشت؛ فارسی را به
زحمت حرف میزد ،ولی همان زبان
جواهرکلام! این هم اِلی است ،در شکسته بستهاش آشکار میکرد که
کرمانی است .کنجکاوان آگاهند که
کودکی شما را در ایران دیده... کرمانیها ،این هم میهمان باذوق و
دوست داشتنی ما ،اکثراً حرف قاف
با تبسم سر تکان میداد .پرسیدم: را خیلی غلیظ تل ّفظ میکنند ،مثل ًا
میخواهند بگویند« :آقای باقری»
ـ حالتان خوب است؟ تشریح کنم و شباهت الفاظ فارسی (که مسلمان هم بود) و سایر اعضای او در جواب گفت: میگوید« :ا ّق ُقو ِی با َّقری!» آقای دکتر
را در نماز خواندن و شعر خواندن با عالیرتبه سفارت در صف ا ّول نشسته ـ در پاریس کسی به من یاد نداده! هم به همین منوال تلف ّظش غلیظ بود.
ـ بله ...خوب ...خوب ...است. بوسه دخترک خردسال! اختلاف اصطلاحات انگلیسی (To بودند و منتظر شنیدن اشعار سرمد. باری ،آقای دکتر ابراز علاقه کرد
)read or to verse a Poemو به چهره پدر نگاه کردم ،دژم بود و پدر سری تکان داده گفت: که با ما بیاید و بیمارستان را از
ـ این روزها خیلی مینویسید، این خانوادۀ سویسی دختر کوچکی نیز To say Prayerبرای او توضیح اخمها درهم .سرمد پشت میکروفن ـ بهرحال شما با ن ّیت نماز و ارتباط نزدیک ببیند .بدین ترتیب قافله به
داشتند پنجششساله؛ بسیار ظریف و دهم .مختصر آنکه ده دقیقه طول قرار گرفت ،تب ّسمی کرده با غرور و با خدا همراه ما باشید ،آن هم خودش سوی شهر ری [شاه عبدالعظیم] به
استاد؟ زیبا و بازیگوش؛ شبیه عروسک بود. کشید تا توانستم جریان را به آن قبول است ،پشت سر من بایستید هر حرکت درآمد .وارد صحن بیمارستان
نامش اِلی .فارسی را با لهجۀ شیرینی شادی گفت: حرکتی که ما کردیم شما هم بکنید. که شدیم شادروان فیروزآبادی به
مدتی سکوت کرد ،بهفکر فرو رفت، حرف میزد .جمالزاده متوجه او شده هندی صاحب ،حالی کرتاهه! ـ میخواهم چیزی بخوانم که تا باری ،همگی وضو گرفتیم و به استقبال ما آمد ،با رویی گشاده و
خاطرۀ من از دیدار سید محمدعلی نمازخانه رفتیم .آقای فیروزآبادی جلو مهربانی فوقالعاده با همه برخورد کرد،
بعد گفت: پرسید: جمالزاده با پدر در ایران ،فقط یک حالا نخواندهام! ایستادند ،صف بعدی پدر و پشت سر و بیش از هر چیز در سالن کنفرانس
ـ احوال شما ،خانوم کوچولو ،فارسی بار است .تازه دبیرستان را تمام کرده ناگهان پدر از همان صف ا ّول او هم دکتر احتشام ،من هم در کنارش پذیرایی کاملی از ما به عمل آمد.
ـ دیکته میکنم ...دیکته! بودم .منزل ما در تجریش ،قنات آنگاه آن مرد فرشته صفت تاریخچه
بلدی؟ مقصود بیگ ،باغ خزانه بود .پدر ،آنجا فریاد زد: تا در مواقع اضطراری کمکش کنم. بیمارستان را به اختصار ذکر کرد :در
خیلی تعجب کردم و پرسیدم: ـ آره بلدم ،احوالم خوبه. را هم که باغ بزرگی بود ،مثل تمام ـ پس نماز بخوانید! نماز شروع شد و من با کمال تعجب سال 1۳۰۷زمینش خریداری شد ،در
جمالزاده او را در بغل گرفت ،مادر منزلهای دیگر اجاره کرده بود و مرتباً یک ثانیه نگذشت که صدای خنده شنیدم که دکتر با صدای بلند نماز تابستان 1۳1۳رسماً افتتاح گردید ،و
ـ چی دیکته میکنید؟ دخترک به فارسی به او گفت: و هلهله حاضرین در سالن چنان بلند میخواند! عجب ،چه شده است؟ این حالا تکمیل میگردد .پدر یادداشت بر
از دوستان پذیرایی میکرد. شد که گوئی خمپاره منفجر کردهاند. که بلد نبود ،عربی را چنان با اِعراب میداشت .بعداً قسمتهای مختلف
ـ کاغذ ...کاغذ ...نامه به ایران. ـ آگارو ماچ کن! ا ستا د جما لز ا د ه ،پیشکسو ت از این طنز بجای جواهرکلام مجلس ادا میکرد که پدر در همان حال بیمارستان بازدید شد .با پزشکان و
اِلی با دستهای کوچکش ک ّله داستاننویسی ،بهاتفاق دوستی دیگر چنان به شور و نشاط و خندهای افتاده نماز خواندن برگشت و با تعجب به کارمندان آشنا شدیم .مختصر آنکه
ـ خیلی خوبست. جمالزاده را در بغل گرفته و چند بوسه برای صرف شام به منزل ما آمد .استاد بود که هیچ کس انتظارش را نداشت، ظهر شد و صدای اذان به گوش رسید.
بر صورت او زد .جمالزاده خوشحال و که در سویس اقامت داشت مرتباً به حالا نخند و کی بخند .سفیر و دیگر او نگاه کرد. شادروان فیروزآبادی نمازخانهای
مدتی گذشت ،این سکوت ،اِلی را مهمانان غیرایرانی که متو ّجه موضوع باری ،ما همه آسوده خیال شدیم و در بیمارستان ترتیب داده بودند.
خندان گفت: نماز با خوبی و خوشی به پایان رسید. با شنیدن صدای اذان ایشان اشاره
ناراحت کرد .حوصلهاش سررفته بود، ـ اِلی جون ،انشاالله ده سال دیگه وقتی از نمازخانه بیرون آمدیم پدر کردند که برای اقامه نماز آماده شویم.
با خوشحالی او را در آغوش گرفته ناگهان دکتر احتشام با قیافهای نگران
برای اینکه سکوت را بشکنم با صدای تو منو اینجوری ماچ کنی!! و وحشتزده دست پدر را گرفته و
همه از این شیرینزبانی خندیدند و و گفت: به گوشهای برد و چیزی در گوشش
آهسته به اِلی گفتم: البته کودک چیزی نفهمید .اینجا بود ـ عزیزم ،آبروی ما را حفظ کردی، گفت .پدر کمی فکر کرد .بعد به من
که ناگهان متلکگویی پدر گل کرد؛ چه کسی اینطور معجزهآسا به تو نماز اشاره کرد که نزد آنها بروم ،جلو رفتم
ـ تو این آدم را در بچگی بوسیدی!
رو به جمالزاده کرده گفت: یاد داد؟ چی میگفتی؟ پدر گفت:
ـ وای!!! ـ میدونی چرا تورو اینجوری ماچ دکتر تب ّسمی تحویل داده گفت: ـ فرید ،دکتر میگه نماز بلد
ـ من متنی را که از کودکی یادم نیست ،چه باید کرد ،چیزی به فکرت
ـ میل داری به این سن برسی؟ میکنه؟
ـ نه. بود میخواندم. میرسد؟
ـ َژمه! ( Jamaisهرگز). ـ برای اینکه تو از خودشون هستی، ـ نه ،چی به فکرم میرسه ،به
اینا سویسی هستن؛ تو هم مال برخورد با صادق سرمد آقا بگوئید این شخص بزرگ شده
من و اِلی مشغول گفتگو بودیم اونجایی ،بوی اونجارو میدی!
ـ نه ،من ایرانیم ،وطنم ایرانه. این برخورد تند و تیز و طنزآمیز اروپاست ،اصل ًا مسیحی است.
که متوجه شدم استاد چشمانش ـ پس چرا تو وطنت زندگی جواهرکلام و شادروان صادق سرمد پدر نگاه تندی به من انداخته گفت:
نمیکنی؟ آقای یکی بود یکی نبود! شاعر ،در سال 1۳۳۷روی داد .در آن ـ حرفش را هم نزن ،هر طور هست
درخشید؛ گویی میخواهد چیزی یکی بود تو سویس ،یکی نبود تو ایران! هنگام من به عنوان مترجم در سفارت باید نماز بخواند ،بعد رو به دکتر کرده
قیافۀ جمالزاده جدی شد ،سکوت هند مشغول کار بودم .محل سفارت با لحنی بفهمی نفهمی ملامت آمیز
بگوید .صورت خود را متوجه او کرده کرد ،چند لحظه گذشت ،بعد خندهای در خیابان آزادی فعلی بین فلسطین
کرد ،با لحنی شوخی و جدی گفت: و ولیعصر ،دقیقاً روبروی «خانه کتاب» گفت:
و آمادۀ شنیدن شدم .تب ّسمی کرد، ـ اونجا زندگی میکنم که بعضی ـ نماز ارتباط شخصی با خداست،
حرفارو اینجا نشنوم! کنونی بود.
سری تکان داد ،و بعد پرسید: این پاسخ مؤدبانۀ آمیخته با نزاکت به مناسبت یکی از جشنهای ملّی چطور شما نماز بلد نیستید؟
جمالزاده کار خود را کرد و برخلاف هند ـ جشن دیوالی ـ از شاعران و
ـ جواهرکلام ،هنوز تو شرکت همیشه پدر که متوجه شده بود تند نویسندگان و روشنفکران دعوتی به
رفته جوابی نداد .در عوض ،مادر وارد عمل آمده بود .در میان حاضران
نفتی؟!!! صحبت شده ،سعی کرد جریان را رفع علی جواهرکلام ،صادق سرمد شاعر
و رجوع کند؛ اما نتیجهای نداشت .پدر و دیگر نویسندگان سرشناس حضور
بهزحمت جلو خندۀ خود را گرفتم. گیلاس نوشیدنی در برابر جمالزاده داشتند .وابسته فرهنگی سفارت ،آقای
گذاشت تا لبی تر کند. قدوائی Sri Kidwayاز شادروان
پس از اینهمه مقدمات و طول و خیر ،چهرۀ شاد جمالزاده افسرده سرمد خواسته بود که از سرودههایش
شد؛ مختصر آنکه آن شور و سرور
تفصیل ،تازه مرا با پدرم عوضی گرفته اولیۀ مجلس از میان رفت. شعری بخواند.
بعدها پدر برای جبران مافات در قدوائی وابسته مطبوعاتی برای
بود! انجمنی سخنرانی کرد و از جمالزاده اینکه من که سمت مترجم ارشد
تجلیل نمود. سفارت را داشتم به اصطلاح معروف
برای اینکه دروغ نگفته باشم، من دیگر جمالزاده را ندیدم .سالیان َغ ّره نشوم و دور برندارم ،آنقدرها
سال سپری شد؛ در اندوه از دست جواهرکلام را تحویل نمیگرفت و
جواب دادم: دادن پدر و مادر و نزدیکان سوگوار بیشتر به شادروان سرمد میرسید و
شدم ،بعد هم تغییراتی در زندگیم الب ّته این موضوع بر پدر گران میآمد،
ـ خیر ،در شرکت نفت نیستم. روی داد تا آنکه بعد از انقلاب ،یکی چون او میل داشت همه جا و در همه
دو سال پیش از فوت جمالزاده برای حال نقل مجلس باشد و حرف ا ّول
سری تکان داد و تبسم کرد. دیدن خواهرم به سویس و به شهر را بزند .ولی برخلاف میل او پس از
«بازل» رفتم .آن اِلی ،دختربچۀ چهل پذیرائی از مدعوین و هنگام سخنرانی،
احساس کردم که دیگر هوا پس است و پنج سال پیش ،همچنان با خواهرم قدوائی به سرمد اشاره کرد که پشت
و خودم دوستی داشت.
و باید غزل خداحافظی را خواند .به اِلی یکدفعه به فکرم رسید چه خوبست سید محمدعلی جمالزاده در جوانی و سالخوردگی میکروفن برود.
که با جمالزاده ملاقاتی داشته باشم .با سالن پر بود و از سرشناسان
اشاره کردم ،بعد هم به پرستار .پرستار ایران میآمد و میرفت .اکنون چند نشده بودند هاج و واج به حاضرین کشور ،آقای ط ّیب جی سفیر هند
روزی بود که به ایران آمده بود .پدر نگاه میکردند که چه شده است؟
نزدیک استاد رفت و در گوشش چیزی بهافتخار او مهمانی داده و برای گرم چند ثانیه این وضع ادامه پیدا کرد،
کردن مجلس ،یک خانوادۀ سویسی ناگهان سرمد با قیافه درهم جایگاه
گفت .سر و دست خود را تکان داد و خود را ترک کرده به طرف در رفت
مقیم ایران را هم دعوت کرد. (قهر کرد!) .قدوائی وحشتزده به من
خداحافظی کرد. در آن هنگام ،روانشاد خواهرم در نگاه کرد ،من هم ملتمسانه دست به
تهران با یک مهندس سویسی ازدواج
وقتی آنجا را ترک کردیم ،در عالم کرده بود .این خانوادۀ دعوتشده دامن پدر شدم.
از اقوام و دوستان او بودند که به پدر از جا برخاست و خیلی سریع
خیال به گذشتههای دور سفر کردم؛ فارسی هم صحبت میکردند .پدر، به سوی سرمد رفت و در همان
که خودش برای آوردن استاد رفته لحظهای که سرمد میخواست از
یعنی این همان آد ِم مهمانی باغ خزانه بود ،غروب بهاتفاق میهمان و دوست سالن خارج شود بغلش کرد ،حالا
نبوس و کی ببوس ،دستش را گرفته
در تجریش بود ،وقتی پدر و مادرم دیگر وارد شد. به زور پشت میکروفن آورد ،در برابر
مردی خوشسیما ،خوشلباس، حاضران یک عذرخواهی شل و نسیه
هنوز زنده بودند؟ چگونه آدم این خوشبرخورد و فروتن ،یک جعبه از او به عمل آورد .بعد ،از مقام و
شکلات سویسی و یک شاخه گل در استعدادش تعریف کرد و خلاصه
گونه تغییر میکند؟ بعد خود را مجاب دست داشت که به مادرم تعارف کرد. شروع کرد به سخنرانی! یعنی هر
کردم .باز خوبست که ،بعد از صد و ده من جلو رفتم .پدرم معرفی کرد: طور بود به مراد دلش رسید!
ـ فرید ،پسرم ،ذوق نویسندگی دارد. پس از آن رشته سخن را دست
یازده سال ،هنوز حافظه کار میکند، با دقت به چهرۀ من نگریست و سرمد داد .سرمد شع ِر نخواندهاش
را خواند ولی چه شعری! از مدعوین
شرکت نفت بهیادش است .اطرافیان گفت: کسی به حرفهایش تو ّجه نداشت بلکه
ـ امیدوارم مثل بابات ،روزنامهنویس همه از حاضرجوابی و نکته سنجی
استاد گفته بودند که او میل دارد تا
نشی! جواهرکلام صحبت میکردند.
صد و بیست سال زنده بماند .پیش اوایل تابستان بود و در ایوان باغ حالا من بیچاره مجبور بودم برای
نشستیم .پدر حاضران را معرفی کرد. آقای ط ّیب جی سفیر ،که ُم ّصرانه در
خود به سلولهای مغز آفرین گفتم ،در جمالزاده با فروتنی و خوشرویی با همه پی کشف وقایع اتفاقیه بود ،جریان را
احوالپرسی کرد .با آن خانواده سویسی
حالی که میدانستم مغز استاد اکنون
هم به فارسی صحبت کرد.
باید تبدیل شده باشد به دو گلولۀ نخ.
باری ،وقتی سوار قطار شدیم به
اِلی گفتم:
ـ عجب ،چطور آدم تا این حد تغییر
میکند ،این آدم ،آن وقتها یلی بود،
حالا اینجور شده ،تو در آن زمان یک
دخترک پنج شش ساله بودی ،حالا
اینجور...
توی حرفم دوید ،با محافظهکاری
و خونسردی تیپیک سویسی فقط با
یک کلمه جوابم را داد:
دنباله دارد ـ خودت؟!