Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و هفتم ـ شماره 292 (دوره جديد
P. 14

‫بر اسب سفید با صدها تن از پیروان خود که‬                               ‫محمدرضا شاه در نگاهی دیگر‬                                                                                          ‫صفحه ‪ - Page 14 - ۱4‬شماره ‪۱۷58‬‬
‫همگی سوار بر اسب و در یک خط مستقیم‬
‫ایستاده بودند از شاه استقبال نمودند و در اینجا‬  ‫درسفرآذربایجان‪،‬یکروستاییمیخواست‬                                                                                                   ‫جمعه ‪ 2۸‬آذرماه تا پنجشنبه‪ ۱۱‬دیماه ‪۱۳99‬خورشیدی‬
‫بود که تمام همراهان لبخند رضایت شاه را از‬         ‫فرزندش را جلو پای شاه قربانی کند!‬
                                                                                                                                                                                  ‫روزهائی که از نزدیک و در واقع خیلی‬
    ‫دیدن آن مرزبانان رشید مشاهده کردند‪.‬‬         ‫وقتی این خبر را به محمد مسعود دادم او در سر مقاله مرد امروز نوشت چرا به او‬                                                        ‫نزدیک در این سفر پر از شور و هیجان‪ ،‬برای‬
‫در این شهر بود که شاه صورت یک کودک‬                  ‫نگفتی عمواوقلی میخواستی این چاقو را در شکم غلام یحیی فرو کنی!‬                                                                 ‫گزارش خبر‪ ،‬همسفر شاه ایران بودم مرا در‬
‫را به وزیر بهداری نشان داد و گفت‪ ،‬آقای وزیر‬                                                                                                                                       ‫غرور و شوقی فرو برد که صادقانه دوست دارم‬
‫این لکه سفید که بر صورت این بچه است‬             ‫ناصر امینی‬                                ‫خواندن مطالب مربوط به محمد مسعود در صفحۀ خاطرات و تاریخ کیهان آتش به جان‬                ‫پس از گذشت ‪ ۶۳‬سال شما را با آن سهیم کنم‪.‬‬
‫چیست؟ وزیر بهداری که گویا لقمانالدوله‬                                                     ‫من زد‪ .‬من تنها خبرنگار روزنامه مرد امروز بودم و با نصرالله شیفته سردبیر روزنامه همکاری‬  ‫به امید اینکه هموطنان آذری ما که این‬
‫ادهم بود پاسخ داد‪ ،‬قربان از آفتابزدگی این‬                                                                                                                                         ‫مطلب را میخوانند‪ ،‬بهخصوص آنها که س ّنی‬
‫لکههای سفید بر روی صورت ظاهر میشود‪.‬‬                                                                                                                             ‫تنگاتنگی داشتم‪.‬‬   ‫ازشان گذشته‪ ،‬با یادآوری آن ایام پُرشکوه‬
‫شاه گفت خیر‪ ،‬اشتباه میکنید‪ ،‬این لکهها‬                                                     ‫‪ 63‬سال قبل در پایان غائله پیشهوری‪ ،‬که محمدرضا شاه در اوج محبوبیتش به آذربایجان‬          ‫مشتهای پولادین خود و فرزندانشان را حواله‬
‫از کمبود ویتامین است‪ .‬او درست تشخیص‬                                                       ‫سفر کرد من به عنوان خبرنگار اعزامی خبرگزاری پارس گزارش سفر را تهیه میکردم‪ .‬در‬           ‫یاوهگویانی کنند که از جدائی پاره تن ایران‪ ،‬در‬
‫داده بود‪ ،‬در همه جا فقر و سیهروزی که‬                                                      ‫شهر «میانه» یک روستایی میخواست فرزندش را جلوی پای شاه قربانی کند‪ .‬در مراجعت‬
‫حاصل حکومت یکساله دموکراتها بود به‬                                                        ‫به تهران وقتی این خبر را به روزنامه مرد امروز دادم‪ ،‬محمد مسعود در سر مقاله روزنامه زیر‬        ‫حقیقت (قلب ایران) سخن میگویند‪.‬‬
                                                                                          ‫عنوان «در التزام رکاب ملوکانه» نوشت‪ :‬چرا به او نگفتی عمواقلی‪ ،‬میخواستی این چاقو را‬      ‫در آذرماه سال ‪ ۱۳2۵‬ارتش منطقه زنجان‬
                         ‫چشم میخورد‪.‬‬                                                                                                                                              ‫را اشغال و مردم نجیب و ستمدیده آن ناحیه‬
                                                                                                                                                     ‫به شکم غلام یحیی فرو کنی‪.‬‬    ‫را از تعدیات یکساله حکومت اراذل و اوباش‬
         ‫بوسه بر گونههای شاه‬                                                              ‫دریغ و درد و افسوس که امروز ما باز هم زمزمه جدایی آذربایجان از ایران و پیوستن آن به‬     ‫(دموکراتها) نجات داد و در خرداد ماه ‪،۱۳2۶‬‬
                                                                                          ‫جمهوری آذربایجان را میشنویم‪ .‬این زمزمۀ شوم مرا به یاد زیباترین و با شکوهترین لحظههایی‬   ‫نزدیک به ‪ ۶۳‬سال پیش‪ ،‬پس از رفع غائله‬
‫در شهر رضائیه بازدید از دبیرستان دخترانه‬                                                  ‫که در جوار شاه مردمی‪ ،‬شاهی که اعلیحضرت نام داشت نه خدایگان‪ ،‬شاهد احساس عشق‬              ‫آذربایجان‪ ،‬من بهعنوان خبرنگار رادیو تهران‬
‫شاهدخت نیز جزو برنامه بود ولی تقریباً تمام‬                                                ‫فرد فرد آذریها نسبت به او بودم انداخت و ناخودآگاه قطرات اشک از چشمانم جاری شد‪.‬‬          ‫با قطار راهآهن همراه شاه به آذربایجان رفتم‪.‬‬
‫همراهان اعلیحضرت که سن و سالشان از‬                                                                                                                                                ‫آن روزها رادیو تهران نوپا بود‪ ،‬در اهمیت‬
‫شصت‪ ،‬هفتاد متجاوز بود در حیاط دبیرستان‬                                                    ‫ناصر امینی‬                                                                              ‫رادیو تهران همین بس که اخبار رادیو هر شب‬
‫ایستادند و شاه جوان با چند نفر از پلهها بالا‬                                                                                                                                      ‫روی کاغذ استنسیل تکثیر میشد و به تمام‬
‫رفت تا از کلاسهای درس در طبقات دوم و‬                                                      ‫خبرنگار سالهای پر حادثه و بحرانی ایران در دهۀ ‪ 2۰‬و ‪3۰‬‬
                                                                                                                                                                                                     ‫جرائد فرستاده میشد‪.‬‬
                       ‫سوم بازدید نماید‪.‬‬        ‫صفحه اول روزنامه مرد امروز که مسافرت شاه به آذربایجان در آن چاپ میشد‬                                                              ‫در حقیقت خبرگزاری پارس که من‬
‫در کلاس پنجم متوسطه این دبیرستان بود‬                                                                                                                                              ‫نماینده و خبرنگار اعزامی آن به آذربایجان‬
‫که تمام دختران هفده هیجده ساله بهدست‬                                                                                                                                              ‫بودم خبرگزاری رسمی ایران بود که مطالب‬
‫و پای شاه افتادند و بدون استثناء صورت او‬                                                                                                                                          ‫آن در اختیار تمام خبرگزاریهای مهم دنیا‬
                                                                                                                                                                                  ‫قرار میگرفت و در سراسر جهان انعکاس‬
                             ‫را بوسیدند‪.‬‬
‫شاه در دهات سر راه بچههای کوچک را‬                                                                                                                                                                             ‫پیدا میکرد‪.‬‬
‫در آغوش میگرفت‪ ،‬شاید آن روزها در دل‬                                                                                                                                               ‫بدینگونه بود که جمله برگزیدهای که شاه‬
‫آرزو میکرد که خداوند به او هم پسری‬                                                                                                                                                ‫جوان ایران در تبریز گفت در سراسر جهان‬
‫عنایت فرماید که دیدیم که به آرزوی خود‬                                                                                                                                             ‫انعکاس یافت و عاملی بود برای محبوبیت‬
‫رسید‪ .‬خداوند بخشنده و مهربان است‪.‬‬                                                                                                                                                 ‫جهانی محمدرضا شاه‪ ،‬که در این یادداشت به‬
‫گرفتاری من در این مسافرت این بود که‬
‫ناچار بودم هر روز دو سه ساعت در هر شهر‬                                                                                                                                                                ‫آن اشاره خواهد شد‪.‬‬
‫و دیار در تلفنخانه باشم‪ ،‬تلفنهای آن‬                                                                                                                                               ‫در شهر زنجان برادران ذوالفقاری میزبان‬
‫زمان مثل چرخ گوشت دسته داشت و برای‬                                                                                                                                                ‫شاه و همراهان بودند که در پذیرائی سنگ‬
‫اینکه یک دقیقه صحبت کنی مجبور بودی‬                                                                                                                                                ‫تمام گذاشتند و چون دموکراتها هنگام‬
‫لااقل بیست بار دسته تلفن را بچرخانی تا‬                                                                                                                                            ‫عقبنشینی و فرار پل دختر را که قطار تهران ـ‬
‫باطریهائی که در گوشه اطاق تلفنخانه‬                                                                                                                                                ‫تبریز از روی آن میگذشت منفجر کرده بودند‬
‫قطار کردهاند شارژ شود‪ .‬تازه گرفتاری دیگر‬                                                                                                                                          ‫دنباله مسافرت تا تبریز با اتومبیل انجام شد‪.‬‬
‫این بود که از تبریز یا از سایر شهرها به‬                                                                                                                                           ‫در تمام مسیر راه طاقهای نصرت برپا بود‪،‬‬
‫تهران تلفن مستقیم وجود نداشت‪ .‬اول باید‬                                                                                                                                            ‫صدها گاو و گوسفند جلوی پای شاه قربانی شد‪،‬‬
‫تلفنخانه میانه را میگرفتم و از تلفنخانه‬                                                                                                                                           ‫حتی در شهر میانه یک روستائی میخواست‬
‫میانه خواهش میکردم زنجان را بگیرد‪ ،‬بعداً‬                                                                                                                                          ‫فرزندش را قربانی کند که مانع کار او شدند‪.‬‬
‫زنجان مرا به تهران وصل میکرد‪ .‬به این‬                                                                                                                                              ‫در مراجعت به تهران وقتی این موضوع را برای‬
‫ترتیب در تمام مدت مسافرت دست راست‬                                                                                                                                                 ‫محمدمسعودمدیرروزنامهمردامروزکهخبرنگار‬
                                                                                                                                                                                  ‫آن روزنامه هم بودم تعریف کردم به من گفت‪:‬‬
                        ‫من درد میکرد‪.‬‬                                                                                                                                             ‫چرا به آن دهاتی که چاقو بدست میخواست‬
‫در آن زمان که بیش از ‪ 2۵‬سال نداشتم از‬                                                                                                                                             ‫سر فرزندش را از بدن جدا کند نگفتی‪،‬‬
‫شدت ذوق و شوق در ِد دستم را فراموش کردم‪.‬‬                                                                                                                                          ‫عمواوقلی‪ ،‬مرد حسابی این چاقو را میخواستی‬

       ‫نظر شاه جوان از این سفر‬                                                                                                                                                      ‫به شکم غلام یحیی و پیشهوری فرو کنی!!‬
                                                                                                                                                                                  ‫* در مسافرت شاه به آذربایجان یک‬
‫در آن روزگار آنچنان وضع شهرها حتی‬
‫تبریز خراب و آشفته بود که آن خدا بیامرز‬                                                                                                                                                    ‫روستائی بر پای شاه بوسه میزند‪.‬‬

                             ‫بارها گفت‪:‬‬                                                                                                                                                       ‫شاه در میان مردم‬
‫«سلطنت بر یک مشت مردم فقیر‪ ،‬ضعیف‪،‬‬
‫رنجور و محروم از عدالت مورد مسرت و‬                                                                                                                                                ‫در این سفر مردم شهرها و دهکدهها بدون‬
                                                                                                                                                                                  ‫اینکه کسی جلوی آنها را بگیرد مستقیماً با‬
          ‫خوشوقتی و افتخار من نیست‪»...‬‬                                                                                                                                            ‫شاه گفتگو میکردند و بیش از صد عریضه را‬
‫پس از بازگشت به تهران این جمله را که‬                                                                                                                                              ‫خودشان شخصاً بدست شاه دادند‪ .‬یدالله خان‬
‫اعلیحضرت گفته بود در اختیار یوسف مازندی‬                                                                                                                                           ‫اسلحهدار باشی محافظ مخصوص رضاشاه در‬
‫خبرنگار خبرگزاری یونایتدپرس و پرویز‬                                                                                                                                               ‫این سفر تنها محافظ و باصطلاح امروزیها‬
                                                                                                                                                                                  ‫(بادی گارد) اعلیحضرت بود و او چون عادت‬
                                                                                                                                                                                  ‫کرده بود از دور مواظب رضاشاه باشد در مورد‬

‫شاه هنگام خروج از مقبره شیخ صفیالدین در اردبیل (نویسنده پشت سر شاه)‬                       ‫یاد و خاطره آن دوران بخیر که هنوز پیرزدائی و جوانگرائی مد روز نبود‪ .‬در دبیرستان دخترانه شاهدخت رضائیه‬
              ‫در عکس فرماندار اردبیل‪ ،‬حشمتالدوله والاتبار‪،‬‬                                ‫دانشآموزیخیرمقدممیگوید‪.‬درعکسادیبالسلطنهسمیعی‪،‬منصورالسلطنهعدل‪،‬شکوهالملکرئیسدفتر‬
               ‫منصورالملک‪ ،‬غلامحسین فروهر دیده میشوند‪.‬‬                                    ‫مخصوص‪ ،‬نویسنده و حشمتالدوله والاتبار دیده میشوند‪.‬این بزرگواران مشاوران دلسوز شاه جوان بودند‪...‬‬

‫رائین خبرنگار خبرگزاری آسوشیتدپرس و‬                       ‫به آن شهر به فالنیک میگرفت‪.‬‬     ‫والاتبار و تعدادی دیگر که نام آنها بخاطر‬  ‫این دو نفر‪ ،‬جمشید آموزگار و حسنعلی منصور‬      ‫محمدرضا شاه نیز همواره در سایهها بود و‬
‫علی مهرآوری خبرنگار خبرگزاری رویتر و‬            ‫در شهر مرزی ماکو آقای دیهیم کسالت‬                   ‫گذشت زمان فراموشم شده است‪.‬‬      ‫که در آن موقع نوجوان و در آمریکا مشغول‬        ‫چهره مردانه او با سبیلهای کلفت و خوش‬
‫غلامرضا فرزامی خبرنگار خبرگزاری فرانسه‬          ‫داشت و نتوانست برنامه همیشگی خود را اجرا‬                                                                                          ‫طرحش را هیچکس در هیچ یک از عکسها‬
‫و کاووسی خبرنگار مجله تایم آمریکا در‬            ‫کند و در زیر طاق نصرت زیبائی که از طرف‬                     ‫غیبت شاعر!!‬                   ‫تحصیل بودند نخستوزیر ایران شدند‪.‬‬
‫تهران گذاشتم که آنها به سراسر جهان‬              ‫خانم ماکوئی برپا شده بود شعرش را بخواند‪.‬‬                                            ‫سروان قرهباغی که بعدها ارتشبد شد و‬                                             ‫ندید‪...‬‬
‫مخابره کردند و روز بعد روزنامههای تهران‬         ‫هنوز گرد و خاک راه روی پلک چشمانمان‬       ‫در هیأت همراهان شاعری هم بود بنام‬         ‫سروان شفقت که بعدها ارتشبد گردید نیز جزو‬      ‫در آن زمان منصورالملک استاندار آذربایجان‬
‫به استناد خبر خبرگزاریهای خارجی آن‬              ‫بود که پس از خاتمه گزارش فرمانده هنگ‬      ‫(دیهیم) که ما به هر شهر و دیاری که‬        ‫همراهان بودند‪ .‬از اینان گذشته بقیه همراهان‬    ‫و سپهبد شاهبختی فرمانده لشگر آذربایجان‬
‫را منتشر نمودند و شخص اعلیحضرت نیز‬                                                        ‫میرسیدیم در مدخل شهر پس از آنکه فرماندار‬  ‫همگی ُمسن بودند از قبیل‪ ،‬شکوهالملک‬
‫بعدها این جمله را به مناسبتهای مختلف‬                              ‫ماکو‪ ،‬اعلیحضرت گفت‪:‬‬     ‫خیرمقدم میگفت و فرمانده لشگر یا هنگ و‬     ‫رئیس دفتر مخصوص‪ ،‬قرهگزلو رئیس کل‬                                               ‫بودند‪.‬‬
                                                ‫پس دیهیم کو که بیاید شعرش را بخواند!!‬     ‫سپاه گزارش نظامی میداد‪ ،‬آقای دیهیم هم در‬  ‫تشریفات سلطنتی‪ ،‬منصورالسلطنه عدل‪،‬‬             ‫سناتور آموزگار نیز جزو همراهان بود و اغلب‬
                           ‫تکرار کردند‪.‬‬         ‫در مدخل شهر مهاباد عمرخان شکاک سوار‬       ‫زیر طاق نصرت شعری میخواند و ورود شاه را‬   ‫غلامحسینخان فروهر وزیر راه‪ ،‬حشمتالدوله‬        ‫با منصورالملک صحبت میکرد‪ ،‬از تصادف‬
                                                                                                                                                                                  ‫روزگار در دوران (جوانگرائی) هر دو فرزندان‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18   19