Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و هفتم ـ شماره ۲۵۷ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - ۱4‬شماره ‪۱۷6۳‬‬
                                                                                                                                                                                                  ‫جمعه ‪ ۱۰‬تا پنجشنبه‪ ۱۶‬بهمنماه ‪۱۳99‬خورشیدی‬

‫استاد بود؛ دامناش را آلوده نمیکرد؛‬                                                                                                                                                                ‫= وقتی وکیل تسخیری‬
‫روش زیرکانهای داشت؛ در«نامه مردم»‬       ‫نگاهی به یادداشتهای یک زندانی سیاسی از دو زندان در دو رژیم قبلی و فعلی‬                                                                                    ‫من آن دفاع آبکی و «دادگاه‬
‫خبری منتشر میکرد بدین مضمون که‬                                                                                                                                                                    ‫پسند » ر ا قر ا ئت کر د‬
‫«میگویند فلانی ساواکی است» و این‬             ‫مهمان پسران شاطرنانوا! (‪)۳‬‬                                                                                                                           ‫برخاستم و گفتم آنچه او‬
‫فلانی در جنگ و ستیز با حزب توده‬                                                                                                                                                                   ‫میگوید برای خود میگوید‬
‫بود‪ ،‬اگر بیاد داشته باشید وقتی نوبت به‬
‫قطبزاده ضدکمونیست رسید‪ ،‬در نامه‬                                                                                                                                                                          ‫بیست و ششم مرداد‬
‫مردم خبری بدین مضمون منتشر شد‪:‬‬          ‫در زندان سیاسی زمان شاه‪ ،‬آسایش را مدیون زندانبانان‪ ،‬و نظم را مرهون‬                                                                                        ‫«ناهار زیر آلاچیق حیاط آماده‬
‫«روزنامه دیلی پرس در قبرس سندی‬                                     ‫زندانیان بودیم!‬                                                                                                                ‫است‪ .‬حیاطی بزرگ و دلگشا با‬
‫منتشرکرده که عضویت قطبزاده را در‬                                                                                                                                                                  ‫درختان بلند توت که در گوشه و کنار‬
‫سازمان سیا فاش میسازد»‪.‬‬                                                                                                                                                                           ‫آن سر برافراشتهاند‪ .‬از پلههای ایوان‬
‫حال تو بیا و برو ببین در قبرس‬                                                                                                                                                                     ‫به زیر میآئیم‪ .‬خیابانی رو بهم پهن‬
‫آیا روزنامهای بنام «دیلی پرس» اصلا‬              ‫ایرج هاشمیزاده‬                                                                                                                                    ‫با حاشیههای گلکاری و باغچههای‬
                 ‫وجود دارد؟‬                                                          ‫تصویر میکند‪.‬دفتر خاطرات بهآذین از زندان‬         ‫محمود اعتمادزاده که با نام مستعارش «م‪.‬ا‪.‬‬                     ‫دو سوی آن و اینک میدان مانندی با‬
‫ر فیقی د ا شتم خشکه مقد س‬               ‫«خط امام» مثل تصویر یک جارختی بر‬             ‫پیش از انقلاب «مهمان این آقایان» نام دارد و‬     ‫بهآذین» شهرت دارد‪ ،‬از چهرههای سرشناس‬                         ‫دو نیمکت سمنتی و در وسط میدان‬
‫تودهای؛ روزی در انجمن دانشجویان‬         ‫دیوار بود که سران حزب توده تلاش میکردند‪،‬‬     ‫خاطراتش را از زندان بعد از انقلاب «بار دیگر‪ ،‬و‬  ‫ادبی ـ سیاسی چپ ایران در دوره قبل و بعد از‬                   ‫حوضی گرد بزرگی‪ ...‬پس از آن یک‬
‫شهر گراتس پای میکروفن از ترقیات‬                                                      ‫این بار‪ »...‬نام نهاده است‪.‬ایرج هاشمیزاده‪ ،‬ازین‬  ‫انقلاب به شمار میرود‪ .‬او که سه سال قبل (‪۱۰‬‬                   ‫حوضچه کاشی فرش با شیرآب و‬
‫شگرف شوروی داد سخن سر داد‪:‬‬                        ‫لباسهای خود را به آن آویزان کنند‪.‬‬  ‫دو دفتر بخشهایی را در معرض مطالعه شما قرار‬      ‫خرداد ‪ )۱۳85‬درگذشت‪ ،‬دو دفتر خاطرات از‬                        ‫فواره و در انتهای حیاط‪ ،‬آلاچیق‬
‫«سال گذشته تولید فولاد ‪۵۰۰.۰۰۰‬‬          ‫شادروان ایرج اسکندری‬                         ‫میدهد و عقیده دارد که در شرایط کنونی ایران‬      ‫خود بر جای نهاده است و فضای عمومی زندان‬                      ‫بزرگی با سایبان شاخ و برگ تو در‬
‫تن‪ ،‬گندم هزاران تن وو‪ .»....‬جلسه که‬     ‫به نقل از مصاحبه فرهاد فرجاد با رادیو آلمان‬                                                  ‫سیاسی را در هر دو دوره براساس مشاهداتش‬                       ‫هم چند رز‪ ...‬سفرهای دراز و باریک به‬
                                                                                                        ‫یادآوری آن ضروری است‪.‬‬                                                                     ‫پهنای نیم متر‪ ...‬بر سفره بیست و دو‬
                                                                                                                                                                                                  ‫سه تن که هنوز با هیچ کدامشان آشنا‬
‫تمام شد آهسته از او پرسیدم رفیق‬                                                ‫به سبب نقشی که در برگذاری‬             ‫برداشت که منجر به قطع دست‬                      ‫زندگینامۀ م‪.‬ا‪ .‬بهآذین‪:‬‬        ‫نشدهام‪ .‬ناهار چلو با خورش مرغ‪...‬‬
‫این آمارها را از کجا آوردهای‪ ،‬گفت‬                                              ‫شب شعرهای «انستیتو گوته» و‬            ‫چپ او شد و بقیه عمر را به دست‬          ‫محمو د ا عتما د ز ا د ه ( م ‪ .‬ا ‪.‬‬     ‫پارچهای آب یخ‪ ...‬ناهار با دو برش‬
‫از خودم‪ ،‬کسی معترض است؟ برود‬                                                   ‫نیز فعالیتهای دوره جدید کانون‬                                                ‫بهآذین) در سال ‪ ۱۲۹۳‬شمسی‬              ‫خربزه که در ظرف هر کسی میریزند‬
            ‫خلافش را ثابت کند!‬                                                 ‫نویسندگان ایران داشت‪ ،‬بار دیگر‬                      ‫راستش متکی بود‪.‬‬          ‫در رشت به دنیا آمد‪ .‬پس از خاتمه‬       ‫پایان میپذیرد‪ ...‬محفل کوچکی‬
‫«بهآذین» آرام و لابلای خاطراتش‬                                                 ‫چند روزی زندانی شد و پس از‬            ‫در اوایل دهۀ ‪ ۲۰‬که وارد‬                ‫تحصیلات متوسطه‪ ،‬در سال ‪۱۳۱۱‬‬           ‫داریم‪ .‬سخن از هر دری میرود‪.‬‬
‫کارت عضویت سیامک لطف اللهی را‬                                                  ‫انقلاب هم در سال ‪ ۱۳6۱‬در جریان‬        ‫فعالیتهای سیاسی شده بود از‬             ‫جزو دانشجویان اعزامی ایران به‬         ‫خوشم؛ پرتو لرزان روشنائی نیمروز‬
‫در ساواک نشان ما میدهد‪ ،‬آنهم از‬                                                ‫دستگیری گستردۀ اعضای حزب‬              ‫ارتشاستعفادادوبهوزارتفرهنگ‬             ‫فرانسه رفت و در رشته مهندسی‬           ‫در سایه مهربان آلاچیق‪ .‬زمزمه نازک‬
‫قول هم بندش‪ ....« :‬باورکردنی نیست‪.‬‬                                             ‫توده به زندان رفت و تا سال ‪۱۳6۹‬‬       ‫منتقل شد و به تدریس زبان فرانسه‬                                              ‫فواره و سرریز آب از روی کاشی لبه‬
‫هیچ یک از گروهها تا این حد در دشمنی‬                                                                                  ‫وریاضیاتدردبیرستانهاپرداخت‪.‬‬                     ‫دریانوردی تحصیل کرد‪.‬‬         ‫حوضچه‪ .‬زندان و زندانیان را فراموش‬
‫پیش نمیرود‪ .‬خاموش میمانم‪ .‬همبندم‬                                                                  ‫در زندان ماند‪.‬‬     ‫از همان زمان به کار تألیف و ترجمه‬      ‫در سال ‪ ۱۳۱۷‬به ایران بازگشت‬           ‫کردهام‪ .‬نگاهم هر سو درنگ میکند‬
‫میگوید‪« :‬درک خاصی از وظیفه روز‬                                                 ‫وی در روز چهارشنبه ‪ ۱۰‬خرداد‬           ‫روی آورد و به عنوان نویسنده و‬          ‫و به نیروی دریایی پیوست‪ .‬در‬           ‫و لذتی دیگر میچیند‪ ...‬میان باغچه‬
‫داره‪ .....‬شما چه فکر میکنید؟ آیا‬                                               ‫‪ ۱۳85‬بر اثر ایست قلبی در تهران‬                                               ‫چهارم شهریور ‪ ۱۳۲۰‬که نیروهای‬
‫سوسهای توکارش نیست؟»‪« .‬ازکجا‬                                                                                                     ‫مترجم شهرت یافت‪.‬‬           ‫متفقین به ایران حمله کردند‬              ‫و جابهجا درختان کهنسال توت‪...‬‬
‫میشه دانست؟»‪« .‬بوش که میآد؛ یکی‬                                                                      ‫درگذشت‪.‬‬         ‫در تیر ماه ‪ ۱۳4۹‬بازداشت شد و‬           ‫او افسر نیروی دریایی بود و در‬         ‫«نزدیک به سه ماه‪ ...‬درست‬
                                                                               ‫از بهآذین نوشتهها و ترجمههای‬          ‫چهار ماه در زندانهای قزلقلعه و‬         ‫بمباران بندرپهلوی (انزلی) زخم‬         ‫شش روز کم در زندان شماره چهار‬
                                                                                                                     ‫قصر به سر برد‪ .‬در سوم آذر ‪۱۳56‬‬                                               ‫قصر بسر میبرم‪ .‬جائی است رویهم‬
                                                                                    ‫متعددی بر جای مانده است‪.‬‬                                                                                      ‫آسوده با نظمی چشمگیر و این‬
                                                                                                                                                                                                  ‫نظم و آسایش پدید آورده خود‬
‫میگفت دو سال پیش او را درکرمانشاه‬       ‫به زیر هشت میرود تا دربازجوئی‬          ‫میکنیم و از دادگاه میخواهیم که ما‬     ‫تیمسار رئیس دادرسی ارتش توانسته‬        ‫میکشند و باز صبح روز دیگر به اتاق‬     ‫زندانیان است؛ خاصه این چند‬
‫تو لباس ارتشی دیده؛ ستوان سوم یا‬        ‫اثاث من مراقب باشد‪ .‬اتاق پر شده‬        ‫را بهحکم حق و منطق از اتهامیکه بر‬     ‫در این دادگاه «علنی» راه یابد‪ .‬به‬      ‫میبرند‪ ...‬در نخستین شبم در اینجا؛‬     ‫تن افسران «سازمان نظامی» که‬
            ‫استوارهمچو چیزی»‪.‬‬           ‫است‪ .‬عموئی سخنان لطفآمیزی‬                                                    ‫دستور رئیس یک یک برمیخیزیم و‬           ‫پیش از شام‪ ،‬عموئی مرا با خود به‬       ‫انضباط و سازماندهی ارتشی را‬
‫وآخرسر هم لگدی حوالهاش‬                  ‫میگوید و من با همه سپاس و تحسین‬             ‫ما وارد کردهاند مبری بشناسد‪.‬‬     ‫خود را معرفی میکنیم‪ :‬نام و نام پدر‪...‬‬  ‫گردش دور حیاط میبرد و با لحن‬          ‫با آزمودگی و هشیاری و تلاش‬
‫میکند‪« .‬س‪ .‬ل» پول قهوهچی زندان‬          ‫خویش پاسخ میدهم‪ .‬و اینک روبوسی‬         ‫دادگاه به شور میرود و این قدر‬         ‫دادستان کیفرخواست را میخواند‪.‬‬          ‫دوستانهای که به هیچ رو از رسمیت‬       ‫صبورانهشان ترکیب کردهاند‪ .‬پنج تن‬
‫را هم بالا کشیده‪« :‬حساب دیشبش را‬        ‫با یکایک حاضران‪« .‬سربلند و پایدار‬      ‫هست که ماده ‪ 79‬را جانشین ماده‬         ‫پس از آن وکیل تسخیری متهم ردیف‬         ‫گفت وگو نمیکاهد؛ مرا با کمون و‬        ‫بیش نیستند‪ ...‬صبح پیش از چاشت‪،‬‬
‫به عباس نداده است‪.‬لابد فراموش کرده‬      ‫باشید» و میروم‪ .‬نه چندان شاد‪ .‬با‬       ‫‪ ۶9‬مورد استناد دادستان میکند‪.‬‬         ‫یک؛ که من باشم به سخن درمیآید؛‬                                               ‫ورزش با اسبابهای فرنگی و ایرانی‪،‬‬
‫است‪« .‬چه قدر بود؟» «سه تومان و‬          ‫سایه اندوهی از ترک دوستان که همه‬       ‫من به حداکثر کیفریعنی سه ماه‬          ‫و ایکاش که درنمیآمد‪ .‬گفتاری‬                    ‫مقررات آن آشنا میکند‪...‬‬       ‫میل و تخته شنا؛ دمبل؛ هالتر وگاه‬
‫هفت هزار»‪ .‬میدهم و خداحافظی‬             ‫سزاوارتر از من به آزادی هستند‪ .‬در‬      ‫و دوستانم هر یک به دو ماه زندان‬                                              ‫«برای سرگرمی من‪ ،‬دوستان کتابی‬         ‫نیز بازی روی پارالل‪ .‬تماشائی است‪...‬‬
                 ‫میکنم»‪.‬‬                ‫محوطه زیرهشت؛ شلتوکی ایستاده‬                                                 ‫سست و بیمایهتر از حد انتظار‪ ،‬به‬        ‫چند میآورند ـ حافظ‪ ،‬ناصرخسرو‪،‬‬         ‫بیش از همه هم وقتی که صفرخان‬
‫بهآذین پس از سه ماه اقامت‬               ‫است و نگاه افسردهای دارد‪ .‬سرپاسبان؛‬                    ‫محکوم میشویم‪.‬‬         ‫صدائی خفه و لرزان با چاشنی ترس‬         ‫ترجمه انگلیسی «خاطرات خانه‬            ‫میل میگیرد میلهای بزرگ سنگین‬
‫در مهمانخانه آقایان روانه خانهاش‬        ‫همه دفترهای مرا از کیف بیرون آورده‬     ‫با آن که من سه ماه و بیست‬             ‫و نطقی فرسوده و نخنما که بهگمان‬        ‫مردگان»‪ .‬میخوانم‪ .‬بهتر است بگویم‬      ‫را چنان بهنرمی بهحرکت میآورد که‬
‫میشود؛ با سقوط سلطنت‪ ،‬در نظام‬           ‫به افسر نگهبان داده است‪ .‬به من گفته‬    ‫روز است که در زندانم‪ ،‬آقایان‬          ‫خویش «دادگاه پسند» میشمارد‪...‬‬                                                ‫یک رگ در چهره نجیبش نمیجنبد‪.‬‬
‫برخاسته از انقلاب براین تصور است که‬     ‫میشود که تا یک هفته دیگر آنها را‬       ‫مهماننوازی را به نهایت میرسانند و‬     ‫تاب نمیآورم‪ .‬اعلام میکنم که آنچه‬                        ‫که نک میزنم‪...‬‬       ‫آذربایجانی است؛ از فدائیان فرقه‬
‫آرزوی دیرینه اش به ثمررسیده است‪:‬‬        ‫برمیگردانند‪ .‬یک نگاه مختصر‪ ...‬و‬        ‫باز ده روز دیگر نگهم میدارند به امید‬  ‫او میگوید برای خود و بهحساب خود‬        ‫«روز‪ 22‬مهرماه ‪ ۴9‬پس از سه ماه‬         ‫دموکرات‪ ...‬بهبهانه کشتن یکی از‬
‫رفقا پس از سالها مهاجرت به خانه‬         ‫هنوز پس از چهار ماه آن یک هفته‬         ‫دادگاه تجدیدنظرکه برای تشکیل آن‬       ‫میگوید‪ .‬برمیگردد و نگاهی تلخ به‬        ‫و یک روز که در بازداشتم‪ ،‬سرانجام‬      ‫افسران ارشد در روزهای قدرت فرقه‬
‫برگشتهاند؛ کرکره دکان حزب درتهران‬       ‫بسر نرسیده است‪ .‬دست شلتوکی را‬          ‫مهلت معینی نیست‪ :‬دو ماه یا ده ماه‬                                            ‫برای تعیین وکیل مرا به دادرسی‬         ‫ـ چیزی که بهگفته خود کمترین‬
‫بالا رفته است؛ نامه مردم و مجله دنیا و‬                                         ‫دیگر‪ .‬با این همه گلهای نباید داشته‬                       ‫من میافکند‪...‬‬       ‫ارتش میبرند‪ .‬دفتر دادگاه عادی‬         ‫دخالتی در آن نداشته است ـ زندانی‬
‫صدها جزوه تئوریک امکان انتشار پیدا‬            ‫میفشارم و گرم میبوسمش‪.‬‬           ‫باشم‪ ...‬سرانجام کوشش برادر دیگرم‬               ‫یازدهم آبان ماه ‪4۹‬‬            ‫شماره یک‪ ،‬سرهنگی نشسته است‬            ‫میشود و تا به امروز در زندان بسر‬
‫کردهاند‪ .‬همه چیز نشان از آن میدهد‬       ‫بیرون زندان شماره چهار‪ ،‬برادرم‬         ‫که در سراسر این چند ماه گرفتاری‬       ‫«باز در دادگاهم‪ .‬آخرین دفاع‬            ‫با دو سه افسر دیگر‪ ...‬سرهنگ شاید‬      ‫میبرد‪ ...‬پس از چاشت؛ زندان یکباره‬
‫که وعدههای خمینی درباره آزادی و‬         ‫ایستاده است‪ .‬باز پارهای تشریفات دم‬     ‫در غم کار من بود‪ ،‬به نتیجه میرسد‬      ‫متهمان‪ .‬برمیخیزم‪ .‬هیجانی دارم‪.‬‬         ‫همسال من باشد؛ یا اندکی پیرتر؛‬        ‫چهره عوض میکند‪ .‬در اطاقها یا در‬
‫دموکراسی امری است ابدی و پابرجا‪.‬‬                                               ‫و با آزادی من به قید التزام موافقت‬    ‫صدایم میلرزد‪ .‬چه بخواهم و چه‬           ‫فربه و سرخ و سفید؛ میگوید که‬          ‫هرگوشه حیاط و ایوان که بتوان‪،‬‬
‫بهآذین سه سال بعد از برقراری‬                   ‫در قصر و اینک هوای آزاد‪...‬‬      ‫میشود‪ .‬روز بیست و یکم آبان مرا به‬     ‫نخواهم آزردهام‪ .‬از زندان‪ ،‬از این‬       ‫دادستان در مورد من به ماده ‪۶9‬‬         ‫نشستهاند و کتاب و دفتری در پیش‬
‫جمهوری اسلامی دوباره راهی زندان‬         ‫حزب توده شیفته اتحاد جماهیر‬            ‫دادرسی میبرند؛ این بار محترمانهتر؛‬    ‫دادگاه‪ ،‬از احوالی که بر کشور من‬        ‫استناد کرده است و این ماده ‪ ۶9‬چه‬      ‫دارند‪ .‬ترجمه میکنند‪ ،‬میخوانند‪،‬‬
‫شد؛ این بار اما از خربزه و هندوانه و‬    ‫شوروی و اردوگاه سوسیالیسم بود؛‬                                               ‫حکمفرماست و این اهانت که بر‬            ‫باشد؟ از مجموعه قوانین که پیش‬         ‫مینویسند‪ ،‬یادداشت برمیدارند‪.‬‬
‫چای داغ و سخنرانی درباره ادبیات و‬       ‫هرنوع انتقادی به کمونیسم و اردوگاه‬                ‫با یک سرباز بی تفنگ‪.‬‬       ‫من و دوستانم روا میدارند‪ .‬چگونه‬        ‫رویش باز است برایم میخواند‪« :‬هر‬       ‫یکی از افسران‪ ،‬حجری [سال‪۱۳۶7‬‬
‫صلح و سوسیالیسم خبری نبود؛ تعزیه‬        ‫سوسیالیسم‪ ،‬توهین به مقدسات حزب‬         ‫در اطاق سروان بازپرس نشستهام‪...‬‬       ‫برتلخکامی خود مسلط شوم؟ دشوار‬          ‫کس اهالی مملکت را صریحاً تحریص‬        ‫اعدام شد] از راه مکاتبه با انگلستان‬
‫اسلامی بود و توابسازی‪ ،‬شکنجههای‬         ‫شمرده میشد و پاسخش تهمت و زدن‬          ‫میگوید‪ :‬در شأن شما نبود این کار‪...‬‬    ‫است‪ .‬سخنم را با نام غایبان این‬         ‫به مسلح شدن برضد حکومت ملی‬            ‫رشته مدیریت میخواند‪ .‬فام نریمان‬
‫قرون وسطی و اعتراف به جاسوسی‬                                                   ‫ول کنید؛ قربان! برای چه خودتان‬        ‫دادگاه آغاز میکنم‪ :‬عدل و انسانیت‪.‬‬      ‫بنماید‪ ،‬محکوم به حبس مجرد از سه‬       ‫کارگر رسومات از همان راه در پی‬
‫برای کا‪ .‬گ‪ .‬ب در مقابل دوربین‬                                 ‫مهرساواکی!‪.‬‬      ‫را به دردسر میاندازید؟»‪ .‬خاموش‬        ‫آنگاه به آنچه ما را به این دادگاه‬      ‫تا پنج سال خواهد بود و اگر تحریص‬      ‫مهندسی تهویه مطبوع میرود و‬
‫تلویزیون‪ .‬و م‪ .‬الف‪ .‬بهآذین با «پوست‬     ‫«س‪ .‬ل‪ ».‬جوان تنومندی که «‬              ‫میمانم‪ .‬در شأن او نیست که بداند‬       ‫کشانده است‪ ،‬میپردازم و تأکید‬           ‫او مؤثر واقع نشده باشد؛ جزای او از‬    ‫همچنین دیگران و دیگران؛ یکی‬
‫وگوشت و خون و استخوان تودهایاش»‬         ‫در تلاش برخاستن‪ ..‬بالا تنه را کمکم‬     ‫ما چه میگوئیم و از چه رنج میبریم‪.‬‬     ‫میکنم که سانسور و ممیزی قبل از‬         ‫شش ماه تا سه سال حبس تأدیبی‬           ‫تاریخ و جغرافیا‪ ،‬یکی هواشناسی‪...‬‬
‫از نزدیک با چهره انقلابی که یک‬          ‫پیش میآورد‪ ،‬دست و پایش از هم‬                                                 ‫انتشار کتاب ـ چنان که با بیپروائی‬      ‫است»‪ .‬چشمانم گرد میشود‪ .‬یعنی‬          ‫اینجا برای دو گروه اصلی زندانیان‬
‫عمرآرزویش را میکشید؛ آشنا شد!‬           ‫باز میشد و آهسته رو به بالا میرفت‪.‬‬              ‫راه بسته است؛ افسوس‪...‬‬       ‫معمول این روزگار است ـ صریحاً‬          ‫چه؟ دیوانهاند؟ تقاضای آزادی یک‬        ‫ـ «فدائیان اسلام» و دیگر دستههای‬
‫همراه من و بهآذین سری به زندان‬          ‫میرفت‪ .‬تا کجا؟ پناه برخدا!‪ ...‬دم در‬    ‫به زندان برگردانده میشوم‪ .‬دو‬          ‫با اصل بیستم متمم قانون اساسی‬          ‫نویسنده زندانی را با کدام سریش‬        ‫اسلامی از یک سو و پیروان انواع‬
            ‫جمهوری اسلامی میزنیم!‬       ‫اتاق ایستادـ دستها به کمرزده و‬         ‫و نیم یا سه بعدازظهر‪ .‬بند خاموش‬       ‫مخالفت دارد‪ ...‬پس از من‪ ،‬دوستانم‬       ‫به «تحریص اهالی به مسلح شدن»‬          ‫گرایشهای چپ از سوی دیگر ـ دو‬
                                        ‫پاها از هم گشاده‪ .‬هیولائی است! جا‬      ‫است‪ .‬پاسبان میآید و میگوید اثاثم‬      ‫نیز؛ محمدعلی سپانلو شاعر و‬             ‫چسباندهاند؟ تهمت آشکار؛ دروغ‬          ‫آشپزخانه جداگانه هست با یک‬
            ‫***‬                         ‫میخورم؛ بیاغراق‪...‬تصوری که از او به‬                                          ‫رحمانینژاد هنرپیشه و کارگردان به‬       ‫بیشرمانه‪ ...‬اعتراض میکنم و سرهنگ‬      ‫اتاقک باریک برای کسانی که خود‬
‫«در نیمه بیداری گرم و آسوده‬             ‫من دست میدهد‪ ،‬همانند جنایتپیشه‬                       ‫را جمع کنم‪ :‬آزادم‪.‬‬      ‫آخرین دفاع خود میپردازند؛ هر سه‬        ‫بهخونسردی پاسخ میدهد‪« :‬این را‬         ‫به تنهایی یا با شرکت یکی و دو تن‬
‫بامداد؛ ساعت هفت روز یکشنبه‬             ‫بیباکی است که دزدان و آدمکشان هم‬       ‫پس ازچهار ماه زندان‪ .‬دوستان‬           ‫ما ناموجه بودن بازداشت خود را اعلام‬    ‫در دادگاه خواهید گفت» و فهرست‬         ‫دیگر پخت و پز میکنند‪ .‬پینگ پنگ‬
‫‪ ۱7‬بهمن ‪ ۱۳۶۱‬زنگ بلند و مکرر و‬          ‫از او پروا میکنند و به حریمش نزدیک‬     ‫بهیکباره برمیخیزند و هر کدام‬                                                 ‫کهنه و چرکمردهای پیش من نگه‬           ‫و والیبال از سرگرمیهای اینجاست‪.‬‬
‫ناشکیبای درخانه‪ ،‬باقی مانده خواب را‬     ‫نمیشوند‪ ....‬او مارکسیست ـ لنینست‬       ‫در کاری کمک میکنند‪ .‬بی سر و‬                                                  ‫میدارد‪« :‬وکیل خودتان را از روی‬        ‫پینگپنگ تقریباً در هر ساعت روز‪،‬‬
‫از چشمانم پراند‪ .‬که میتوانست باشد؛‬      ‫است؟ نمیدانم چیست و از کجا آمده‬        ‫صدا‪ .‬ماه رمضان است و نباید مزاحم‬                                             ‫این معین کنید»‪« .‬وکیل لازم ندارم؛‬     ‫اما والیبال ساعتی پیش از ظهر و‬
‫چه میخواست؟ در خانه من بودم‬             ‫است‪ ،‬از چین؟ یا به احتمال پیشتر از‬     ‫روزهداران شد‪ .‬شلتوکی اثاث مرا به‬                                             ‫خودم دفاع میکنم»‪« .‬در این صورت‬        ‫باز چهار و نیم یا پنج عصر‪ ...‬بازی‬
‫و همسرم‪ :‬من شصت و هشت و او‬                                                     ‫دست امربر بند میدهد و خود زودتر‬                                              ‫دادگاه برایتان وکیل تسخیری معین‬       ‫چند تن سخت جالب مینماید‪ :‬رضا‬
‫شصت و چهار ساله‪ .‬تا از بستر برخیزم‬                          ‫خود آمریکا؟»‬                                                                                    ‫میکند»‪ .‬شانه بالا میاندازم و بیرون‬    ‫شلتوکی و علی عموئی از افسران‬
‫و چیزی بپوشم و در باز کنم؛ صدای‬         ‫این تصویری است که بهآذین از«س‪.‬‬                                                                                      ‫میآیم‪ ...‬هشت روز دیگر میگذرد‪.‬‬         ‫«سازمان نظامی»؛ کیوان مهشید‬
‫قدمهایی که با شتاب پشتبام خانه را‬       ‫ل‪ ».‬جوان هم بندش به خواننده‬                                                                                         ‫سرانجام در سیام مهرماه مرا برای‬       ‫و سرحدیزاده‪ ،‬دو فدائی جوان که‬
‫مینوردیدند به من هشدار داد که آنچه‬      ‫میدهد؛ این جوان که«همانند جنایت‬                                                                                     ‫«پرونده خوانی» میبرند‪ .‬در حضور‬        ‫گفته میشود در کشتن حسنعلی‬
‫در این چند هفته انتظارش میرفت‬           ‫پیشهای که دزدان و آدمکشان هم از‬                                                                                     ‫وکیل تسخیری با پروندهای که برایم‬
‫به سراغم آمده است‪ .‬انقلاب چهارم؛‬        ‫او پروا دارند‪ ،‬این مارکسیست ساخت‬                                                                                                                                    ‫منصور دست داشتهاند‪...‬‬
‫به تعبیرآقایان! پس از‪ 22‬بهمن ‪ ۵7‬و‬       ‫امریکا‪ ،‬گروهبان و استوار ارتش»‬                                                                                            ‫بهم بافتهاند آشنا میشوم»‪...‬‬     ‫بهقیاس آنچه در قزل قلعه و زندان‬
‫تصرف لانه جاسوسی آمریکا و عزل‬           ‫سیامک لطف اللهی است‪ .‬من از نزدیک‬                                                                                    ‫«نهم آبان‪ .‬نخستین جلسه دادگاه‪.‬‬        ‫موقت و حتی در شماره سه بر من‬
‫بنیصدر از ریاست جمهوری‪ ،‬اکنون‬           ‫این جوان خوش تیپ وخوش قامت را‬                                                                                       ‫همپروندههای من‪ ،‬آقایان سپانلو و‬       ‫گذشته است؛ زندگی از این خوشتر‬
‫هنگام آن بود که صحنه سیاست ایران‬        ‫میشناختم و میشناسم‪ .‬در همین‬                                                                                         ‫رحمانینژاد‪ ،‬آمدهاند‪ .‬همچنین برادرم‬    ‫نمیشود که اینجا دارم‪ .‬همه چیزم‬
‫از همه رقیبان احتمالی قدرت پاک‬          ‫شهر من ـ گراتس ـ دانشجوی دانشکده‬                                                                                    ‫سرهنگ بازنشسته و وکیل دادگستری‬        ‫بهجاست ـ خورد و خواب‪ ،‬مطالعه‪،‬‬
‫شود‪......‬از نردبان به زیرآمدند و در رو‬  ‫فنی بود‪ .‬چپ بود و در انشعاب معروف‬                                                                                   ‫که در دادرسی ارتش اجازه وکالت‬         ‫بازی و دوستان که لطف از حد‬
‫به ایوان ساختمان را زدند‪ .‬باز کردم‪.‬‬     ‫در اردوگاه کمونیسم‪ ،‬به خیمه «صدر‬                                                                                    ‫به او نمیدهند‪ .‬مینشینیم و از هر‬       ‫میگذرانند‪ .‬تنها تخت اتاق را به من‬
‫دو تن پاسدار جوان‪ .‬یکیشان درست‬          ‫مائو» پیوست‪ ،‬قصد آن داشت انقلاب را‬                                                                                  ‫دری سخن میگوئیم‪ .‬لایحه دفاعی‬          ‫دادهاند و چه قدر شرمنده میشوم‬
‫سبیل برپشت لب نرسته‪ ،‬هفتتیررو‬           ‫در ایران از ده آغاز کند و بعد با تصرف‬                                                                               ‫من آماده است‪ .‬این چندروزه در‬          ‫که میبینم سرشب آن را به حیاط‬
‫به سقف سرسرا گرفته؛ به درون‬                                                                                                                                 ‫زندان نوشتهام‪ ...‬ساعت ده و نیم‬
‫آمدند‪ ...‬باحکم دادستان انقلاب برای‬                 ‫شهرها‪ ،‬شاه را ساقط کند‪.‬‬                                                                                  ‫اعضای دادگاه میآیند و بهجای خود‬
‫دستگیری من آمدهاند‪ ،‬رو به خیابان را‬     ‫جوانی بود پاک و چون همه ما در‬                                                                                       ‫مینشینند و اینک رئیس دادگاه یا‬
‫بازکردند و دو جوان دیگر نیز به درون‬     ‫آن دوران بیخیالی و خامی جوانی؛‬                                                                                      ‫درست بگویم؛ به نیابت رئیس که در‬
‫آمدند؛ دو پاسدار تفنگ به دست؛ همه‬       ‫شیفته سازمانهای چپ؛ او مائو را‬                                                                                      ‫سفر است همان سرهنگی که پیش‬
‫جا به جست وجو پرداختند؛ به ویژه‬         ‫پرستش میکرد و من برژنف هیولا را!!‪.‬‬                                                                                  ‫از این ماده ‪ ۶9‬قانون را برایم خوانده‬
‫در اتاق من که هم خوابگاه است و هم‬       ‫لطفاللهی در بهمن ماه ‪ ۱۳۵7‬با سقوط‬                                                                                   ‫است‪ ...‬دادگاه رسمیت مییابد‪ .‬سه‬
                 ‫جای کار‪....‬‬                                                                                                                                ‫متهم و دو وکیل تسخیری و تنها یک‬
‫ادامه دارد‬                                    ‫دولت بختیار از زندان آزاد شد‪.‬‬                                                                                 ‫تماشاگر که برادر من است و با اجازه‬
                                        ‫حزب توده با مخالفین خود با‬
                                        ‫دستکش روبرو نمیشد‪ ،‬با سطلی از‬
                                        ‫لجن و کثافت حمله میکرد؛ در این کار‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18