Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و هفتم ـ شماره ۲۹۹ (دوره جديد
P. 14
صفحه - Page 14 - ۱4شماره ۱۷65
جمعه 2۴تا پنجشنبه ۳۰بهمنماه ۱۳99خورشیدی
شب کار به همین پایان یافت... نگاهی به یادداشتهای یک زندانی سیاسی از دو زندان در دو رژیم قبلی و فعلی انتقاد بهآذین به حزب توده و رهبران
« میدانی ...که ...من تاپانصد ضربه آن و اتحاد جماهیر شوروی را قبول
حکم تعزیر تو را ازحاکم شرع گرفتهام»... مهمان پسران شاطرنانوا! ()5 کنیم؛ یا عضویت درکمیته مرکزی و
بهآذین در زندان جمهوری سفر دور دنیا با هزینههای سنگین
اسلامیتوهین و شکنجه و خفت «چریک پیر» در زندان انقلاب «تعزیر» شد! آن؟ و بعد در زندان جمهوری اسلامی
و خواری را تحمل میکند؛ در و بیان آنکه « من این را به بانگ
همان نشست اول به بازجوی خود همه جا دشنام بود و تهدید ،مشت بود و لگد ...و ضربات شلاق که بر کف پایم فرود میآمد بلند؛ آشکارا میگویم و میدانم که از
با صراحت تمام اقرار میکند که «برادران» بهیاری «بازجو» میآمدند و با کوفتن شیلنگ بر کف پای من کسب ثواب میکردند من خواهند پرسید «توکه سرشت و
چیزی برای پنهان کردن ندارد: مکانیسم تشکیلات حزب را؛ چفت و
«رهرو راه انقلاب بودهام و هستم ایرج هاشمیزاده تصویر میکند.دفتر خاطرات بهآذین از زندان محمود اعتمادزاده که با نام مستعارش «م.ا. بست و کارکرد«آپارات» حزبی را چنین
و با نظام برخاسته از انقلاب ،هرچند پیش از انقلاب «مهمان این آقایان» نام دارد و بهآذین» شهرت دارد ،از چهرههای سرشناس میدیدی و از آن کناره گرفتی ،چرا پس
که با من سر ناسازگاری داشته باشد، «خط امام» مثل تصویر یک جارختی بر خاطراتش را از زندان بعد از انقلاب «بار دیگر ،و ادبی ـ سیاسی چپ ایران در دوره قبل و بعد از از بیست و اند سال؛ در پایان ۱۳۵۸
نمیخواهم ناسازگار باشم .مینویسم؛ دیوار بود که سران حزب توده تلاش میکردند، این بار »...نام نهاده است.ایرج هاشمیزاده ،ازین انقلاب به شمار میرود .او که سه سال قبل (۱۰ بدان پیوستی و بر خود پسندیدی که
بی پردهپوشی .گویی برای کسی که دو دفتر بخشهایی را در معرض مطالعه شما قرار خرداد )۱۳85درگذشت ،دو دفتر خاطرات از عضو کمیته مرکزی همین تشکیلات
از خون من است و رگ و ریشهام با لباسهای خود را به آن آویزان کنند. میدهد و عقیده دارد که در شرایط کنونی ایران خود بر جای نهاده است و فضای عمومی زندان باشی؟.پرسشی است به جا و پاسخم؛ اگر
او پیوند خورده است و او پشت سر شادروان ایرج اسکندری سیاسی را در هر دو دوره براساس مشاهداتش چه شرح و بسطی میخواهد که تنها در
من ایستاده است و سرک میکشد به نقل از مصاحبه فرهاد فرجاد با رادیو آلمان یادآوری آن ضروری است. حد گنجایش این نوشته میتوانم بدان
و گاه توضیح بیشتر میخواهد» بپردازم؛ روشن و کوتاه چنین است
نظام اما به سازگاری او اعتماد ندارد؛ به سبب نقشی که در برگذاری برداشت که منجر به قطع دست زندگینامۀ م.ا .بهآذین:
شکنجه پشت شکنجه ،خفت و خواری، شب شعرهای «انستیتو گوته» و چپ او شد و بقیه عمر را به دست محمو د ا عتما د ز ا د ه ( م .ا . «اشتباه کردم و از آن چارهام نبود»
توهین و مشت و لگد پاسخ بازجو است. نیز فعالیتهای دوره جدید کانون بهآذین) در سال ۱۲۹۳شمسی به همین سادگی رفیق بهآذین؟
اما هنگامی که پای زنش به نویسندگان ایران داشت ،بار دیگر راستش متکی بود. در رشت به دنیا آمد .پس از خاتمه
میان میآید و با تهدید حضور او در چند روزی زندانی شد و پس از در اوایل دهۀ ۲۰که وارد تحصیلات متوسطه ،در سال ۱۳۱۱ ***
زندان روبرو میشود ،به شرکت در انقلاب هم در سال ۱۳6۱در جریان فعالیتهای سیاسی شده بود از جزو دانشجویان اعزامی ایران به قبل ًا با زندان شاه آشنا شدیم؛ حال
نمایش مسخره تلویزیون و «ارتباط دستگیری گستردۀ اعضای حزب ارتشاستعفادادوبهوزارتفرهنگ فرانسه رفت و در رشته مهندسی ضروری است با هم سری به زندانهای
با کا .گ .ب ».تن در میدهد تا توده به زندان رفت و تا سال ۱۳6۹ منتقل شد و به تدریس زبان فرانسه جمهوری اسلامی بزنیم و با پسران
بقول خودش دست از سرش بردارند: وریاضیاتدردبیرستانهاپرداخت. دریانوردی تحصیل کرد. شاطرنانوا در مقام بازجو و بازپرس و
«نظام جمهوری اسلامی از من در زندان ماند. از همان زمان به کار تألیف و ترجمه در سال ۱۳۱۷به ایران بازگشت
میخواست:نمایشیتلویزیونیبهمنظور وی در روز چهارشنبه ۱۰خرداد روی آورد و به عنوان نویسنده و و به نیروی دریایی پیوست .در تعزیر اسلامی بیشترآشنا شویم.
محکوم ساختن حزب تودۀ ایران و اقرار ۱۳85بر اثر ایست قلبی در تهران چهارم شهریور ۱۳۲۰که نیروهای در اولین بازجوئی بازجوی جوان و
به داشتن رابطۀ جاسوسی با شباشین، مترجم شهرت یافت. متفقین به ایران حمله کردند پسر شاطرنانوا خطاب بهآذین میگوید:
سرهنگ و نمایندۀ زیر دست کا.گ.ب. درگذشت. در تیر ماه ۱۳4۹بازداشت شد و او افسر نیروی دریایی بود و در «دقیق و روشن به پرسشها جواب
در ایران در مورد نخست در راستای از بهآذین نوشتهها و ترجمههای چهار ماه در زندانهای قزلقلعه و بمباران بندرپهلوی (انزلی) زخم بده؛ جوابهای نادرست تعزیر دارد»
داوری دیرین من درباره آپارات و قصر به سر برد .در سوم آذر ۱۳56 تعزیر در فرهنگ این آقایان یعنی
آپاراتچیهای حزب مدتها بود که در متعددی بر جای مانده است.
آنها جوشش راستین زندگی نمیدیدم. گوشمالی دادن؛ ادب کردن!
به مقام پرستی و زد و بند و دورویی درگاهیاش ببرم و بیحرکت بایستم. چندان که کتفم صدا کرد و نزدیک شد داستان همچنان ادامه یافت تا جایی که که درکنج توالت نهاده بود ـ یادگار اولین تعزیر مشتی است سنگین
و خدعه و سرسپردگی فرصتطلبانه فرمانش را کار بستم .اما او به این که استخوان بازویم بشکند... دو روز به نوروز کف هر دو پایم شکاف فراموش شده تعمیرات ـ برداشت و
آموخته و پرورده شده بودند .اما در اندک خرسند نشد .مرا؛ رخت پوشیده؛ برداشته بود و خون میریخت و این خواست بر تنم بکوبد .اما همچنان که برچانه چپ بهآدین.
مورد دوم ،جاسوسی و ارتباط با زیر دوش نگه داشت و شیر را بازکرد؛ «برنامه « نوازش» در اتاق زیر زخم ...تا بیش از دو ماه بهبود نیافت... ناسزا میگفت؛ به گمانم تا اندازهای «پیش از ظهر سهشنبه 2۶بهمن
سرهنگ خیالی کا .گ .ب .برایم هیچ آب سرد بر سرم میریخت و پای تا سر هشت هر روز به اجرا در میآمد و من «سختگیری شدتی روزافزون یافت. به خود آمد و همینقدر سر آن را بر (روزپس ازدستگیری) مرا به بند ۱در
اهمیت نداشت .بگذار به چنین جفنگ خیسم میکرد و من میلرزیدم؛ ناچار؛ چندان به این ملاطفتها خوگیر شدم نشستها در سلول و در ساختمان سینهام؛ بالای استخوان ترقوه راست؛ طبقه همکف انتقال دادند ...و هر روز؛
رسوایی دل خوش کنند .از این رو پس ازآن درحالی که آب از همه زیر و و حتمیاش میدانستم که؛ همین که بازجوی پیاپی شد و همچنین گذاشت و فشار داد؛ درد اندازه نداشت. بهجز جمعهها بازجوئی داشتم ...بازجو
زیر فشار توانفرسایی که بر تن و جانم بالایم میچکید؛ از حمام بیرونم آورد و به درون آن دخمهام میبردند؛ خودم نوازشهای اتاق زیر هشت ...اینک اما نالهام را توانستم فرو بدهم« ...خوب دستور داد از بیرون برایم چلوکباب
روا میداشتند ،گفتم دروغی را که با گوئی برای شادی و تماشای «برادران» روی تخت شکنجه دراز میکشیدم و کسانی هم از «برادران» به یاری گوشت را وا کن ،ببینم که باز دستت آوردند .کسی که هر بار مرا در اتاق
چندان اصرار از من میخواستند .گفتم این سو آن سو گردشم داد ...به سلول پاهایم را روی میله آهنی بالای دیواره بازجو میآمدند و با کوفتن شیلنگ را پائین آوردی و خودت را اینجا پهن تنها میگذاشت و در را نمیبست...
تا از من دست بدارند .ظهر گذشته بازگردانده شدم و باجامههایتر؛ خودم تخت مینهادم تا با ریسمان ببندند... بر پاهای زخمی و خونآلود من خود کردی؛ آنقدر میزنمت که سقط بشی... اینک جای خود را به خشونت و تهدید
بود؛ به حیاط رسیدیم .جوانان دستگاه را درپتوها پیچیدم .بلا گذشت .آری «روز دیگر؛ ساعتی پیش از ظهر را به ثوابی رایگان میرساندند .از آن « ...بازجو دستور تعزیرم را از حاکم و تعزیر میداد ...مرا رو به دیوار برپا نگه
بازجوئی به ناهارخوری میرفتند. اما تنها تا پس از شام بند .بازجو آمد مرا باز به حمام برد .حمام که همیشه میان؛ یکی را بیآنکه دیده باشم خوب شرع بازداشتگاه گرفت و میدانیم میداشت و فرمان میداد که دست بالا
نزدیک راهرو میان بندهای یک و دو، و مرا به اتاقک زیرهشت برد ...پس یا مخزن آب گرمش درست کار به یاد میآورم که بیش از هر ضربه؛ با که واژه تازی «تعزیر» پوششی فقهی گرفته؛ ۵۰بار پیاپی بنشینم و بایستم
گروهی ازآنان مرا در میان گرفتند و هر از پرسشهای کوتاه و تهدیدهای نمیکرد؛ یا مجرایش گرفته بود و دو و سه بارآزمایش کمدرد که البته است برآنچه پیشینیان ما کیفر تازیانه و اگر در این میان از خستگی و ناتوانی
یک به ریشخند چیزی گفتند .بازجو جدیدتر از همیشه دستور داد تا بالای زیر دوشها آب آلوده گاه تا قوزک به حساب نمیآمد؛ جای فرودآمدن مینامیدند و تازیانه اکنون درهیأت میخواستم نفسی تازه کنم؛ لگد به
کنارم ایستاده بود و تماشا میکرد .از تخت رفته بایستم .درست در چند پا بالا میآمد ،هر از چندی نیاز به ضربه را خوب سامان میکرد و سپس پیشپا افتاده شیلنگ پلاستیکی ،در ساق پایم میزد ...دستور داد به سلول
یکی شنیدم که گفت «:ها ،به آذین! سانتیمتری لبه آن .سپس آمد و مچ دستکاری و تعمیر داشت ...آن روز هم به شدت میکوفت ...من او را ندیدم؛ بازداشتگاهها و زندانها کاربرد همه من یک صندلی بازجوئی بیاورند ...مرا
میزدی که وزیر خارجه یا حتی دست راستم را با ریسمان گره بست چنین بود .من و بازجو آنجا گرفتار هم حتی کلمهای از او نشنیدم .اما میدانم روزه آموزشی ـ پرورشی دارد ...ولی چهار زانو بر زمین مینشاند و خود رو
رئیس جمهور بشوی .ولی میبینی؟ و سر دیگرش را از قلابی که برسقف بودیم .او میپرسید و مکرر میپرسید که ایمان اسلامیاش ـ اگر هیچ بویی از باز باور نمیتوانستم کرد ،آخر پیر به روی من روی صندلی مینشست؛ دو
اینجا پِ ِهن هم بارت نمیکنند» کارگذاشته بودند گذراند و محکم کرد. و من مکرر همان میگفتم که گفته آن به مشامش رسیده باشدـ نتوانسته او شصت و هشت ساله لاغر و نزاری را پایش را از دو سو بر زانوهایم مینهاد و به
درست میگفت .تل پهن از همه جوانک؛ چه دقتی درکار داشت! دم به بودم .ناگهان مشتی به چانهام خورد که در عرصه ادب و سیاست هم کم وظیفه انقلابی بازجوئیاش میپرداخت.
سو پیشم بود و کسی بارم نمیکرد. دم؛ چشم بندم را پائین میکشید و تا و ضربهای هم بامیلهای آهنی ـ شاید را از خبث طینتش پاک کند... و بیش نام وآوازهای دارد؛ مگر میتوان ...به دروغ و راستی که به تخمین خود
پس از مصاحبه «شو» تلویزیونی؛ میتوانست خودش را کنار میگرفت تا یک دیلم کوچک ـ که تعمیرکاران در «من روز به روز تکیدهتر میشدم به همین آسانی خواباند وکف پاهایش درنوشتهام کشف میکرد :با دو پای خود
فشار بر تن و جان زندانی به پایان مباد ببینمش .اینک تنها همین مانده حمام جا گذاشته بودند به ساق پایم و بازجوی جوان من سرگشتهتر .به را باشیلنگ قلقلک داد؟ در اتاق تعزیر زانوانم را فشار میداد و دردی کور در
میرسد .راهی دادگاه اسلامی میشود: بود که با ضربه لگد برساقها؛ پاهایم کوفته شد .خوشبختانه ؛ جوان بازجو روشنی پیدا بود که نمیداند با من چه پیش از انقلاب؛ رک و راست آنجا را استخوان ران و دو سوی لنگم منتقل
«همه این دادرسی و گفت و شنود را از لبه تخت براند .بدینسان؛ من ـ پسرم و همنسگرم ـ نخواسته بود کند .شاید نمیخواست یا اجازه نداشت اتاق شکنجه میخواندند اتاقکی نیمه میشد که دشوار میتوانستم تاب آورم...
اضافی حد اکثر سه ربع ساعت طول به یک دست از سقف آویخته شدم. با همه نیروی بازویش بزند .درد بود و در فشار بر من تا جایی پیش برود که تاریک ...فضایی خاک گرفته؛ شاید به «نگهبانپاس؛حاجرمضانیهمچنان
کشید و همان بود .نه از جلسۀ بعدی این نمایش شوم؛ نمیدانم تا کی بود کوفتکی؛ اما شکستگی نبود .همینقدر؛ زندگیام را در هم بشکند ...بازجو مرا اندازه دو برابر سلولم؛ چسبیده به دیوار که مرا همراه خود به دستشوئی میبرد،
خبرشد و نه هرگز حکم دادگاه را ــ و چگونه گذشت .یکی دو دقیقه؛ یا از دندان عاریهام در بالا یکی دو تکه ازطبقه بالا میکشاند؛ پائین میآورد؛ دست راست تختی آهنی؛ با یک تشک نگاه کجش را از بالای شانه چپ به من
زبانی یا نوشته ــ به من ابلاغ کردند». بیشتر؟ گمان نمیکنم .یک دم از هوش کوچک جدا شده بود که تف کردم و هنگامیکه حمام بازداشتگاه برکار نبود چرکین آراسته به لکههای شاش ...یک دوخت و از سرخشم و سوزکین گفت:
در پنجم مرداد ماه ۱۳۶2از رفتم .یکباره حس کردم که بازجو مرا دهانم را پای شیری که در دیوار آنجا مرا به آنجا میبرد ...همه جا دشنام بود پتوی سربازی کهنه و پاره؛ چند رشته «میخواهی بازجو را سر بدوانی ...نشانت
بازداشتگاه توحید ــ کمیته مشترک به هر دو دست گرفته؛ با دستپاچکی و بود شستم .بازجو؛ پیگیر درکار انقلابی و تهدید بود و مشت و لگد بود .یک بار ریسمان کارکرده ریش ریش .دو و سه میدهم .مثل آدم راه بیا و گرنه خودم
سابق ــ به ساختمان کاخ مانند در سخت به زحمت میکوشد تا مرا بالای خود؛ آمد و بازویم را گرفت و همچنان با مرا در اتاقی به زمین افکند و برسینهام تکه شیلنگ سرخ رنگ رفته هم؛ به قطر
بلندیهای شمیران منتقل میشود: تخت بیاورد و ریسمان را ازمچم باز چشمبند به مدخل یکی ازدوشها برد و نشست؛ و با همه زور جوانیاش بر ساعد یک اینچ یا کمی بیشتر؛ اینجا وآنجا جانت را میگیرم...
«باغی بسیار بزرگ با درختان سیب کند .بیشک ترسیده بود .برای آرامش دستورداد که دستم را تا میله افقی بالای و بازوی تا شدهام فشار آورد و نگه داشت برکف اطاق پخش شده بود .بازجو بر «با او رفتم و چیزی نگفتم؛ چیزی
و گوجه و آلو و گلهای فراوان ،در دل خود همچنان که با گره ریسمان ور لبه تخت نشست و مرا هم زیردست نداشتم که بگویم .دستشوئی خالی
طبقه زیرزمین در اتاقی به مساحت میرفت گفت :خالیبندی کردی؟ .ولی چپ خود نشاند .خم شد و یکی از بود .سه مستراح در یک ردیف؛ آن رو
۳۰مترمربع با دو تخت غذایم را از خالی بندی بوده است یا نه؛ اثر سایش شیلنگها را برداشت ...به دستور بازجو به رو؛ و دست راست؛ یک روشویی و
دریچۀ چهارگوشی یک متر بالاتر از ریسمان بر مچ دستم به رنگ قهوهای ـ پسرم و همسنگرم که نمیخواست ظرفشویی از ورقه آهنی جوش داده؛ با
میز در دیوار کار گذاشته میگیرم .از بشناسدم ـ روی تخت برشکم دراز شیرهای آب برای استفاده هم زمان دو
نگهبانیکهباشلقمانندیازپارچهسیاه تا پنج شش ماه بود... کشیدم؛ چشمبند همچنان برچشم ،و زندانی .آفتابه را پرکردم و جارو به دست
به سرکشیده است و تنها چشمانش از « اگرچه دین اسلام همچو چیزی او پتوی گندیده را بر سرم کشید؛ پاهایم گرفتم؛ و تاجایی که تن ناتوان و قلب
آن پیداست؛ درست به شیوۀ دژخیمان تجویز نکرده؛ اما اگر برای گرفتن اقرار را با ریسمان به میله افقی بالای دیواره رنجور اجازه میداد ،صحن دستشویی
فرنگی در فیلم مرا با چشمبند ــ و از تو لازم باشد؛ زنهای خانوادهات را تخت محکم بست .چنان که تنها نیمه و یکیک مستراحها را چنان که باید
گاه با دو تا ،یکی روی دیگری ــ برای بالای تنم میتوانست پیچ و تاب بخورد از آلودگیها ناگزیر پاک کردم ...از کار
هواخوریبهباغمیبرند.در ۱۸روزیکه اینجا میآورم و... و یک بار سدی شکسته شد .نخستین که فارغ شدم؛ مجال نفس کشیدن
در زیرزمین این کاخ و باغ بسر میبرم؛ «این گفته تنها یک بارش بود و دیگر ضربهای که برکف یک پایم فرود آمد. به من نداد .آمد و مرا به توالت میانی
وقتم به خواندن کتابهایی میگذرد که تکرار نشد ...با این همه؛ تهدید دیگرش دردی انبوه در خطی باریک از پشتم برد و دستور داد که دستم را تا بالای
در راهرو از قفسه کوچکی برمیدارم و که همسرم را خواهد آورد و زیر هشت؛ نفوذ داد و من که به خود میگفتم تا چارچوب آهنی در ببرم و همچنان
نیز به نوشتن آنچه در نیمۀ دوم تیرماه او را پیش چشم من و مرا پیش چشم آخربی صدا تحمل خواهم کرد ،فریادم به همان حال بایستم .من کمترین
در سلول بازداشتگاه آغاز کرده بودم؛ با او تعزیر خواهد کرد گویا جدی بود و بیاختیار بلند شد :وای! ضربه دوم به هوس سرکشی نداشتم .آنگونه که
عنوان «راهی که پیمودهام» چیزی در پس از دو سه بار که تکرارشد؛ در۱9 فاصلهای اندک با پای دیگرم آشنا شد... گفته بود ایستادم .حاج رمضانی ...رفت.
بیست و پنج تا سی صفحۀ بزرگ ،در دو فروردین ۶2؛ شب پس از شام بند بدان و درد آتشین بود و فریاد بلندتر :خدا! من ماندم درتنهایی و خاموشی؛ ....
نسخه ،یکی برای بازجو و دیگری برای عمل کرد؛ اگرچه نه به تمامی ...مرا به و همین شد .او میزد و فاصله نگه تابم زود ازدست رفت ،آهسته گویی
خودم .این نوشته شرحی است کوتاه از سرسرای نیمه تاریک بند برد و روبروی میداشت و من خدا ،خدا میگفتم. تاشدم؛ برکف تازه شسته مستراح؛ پاها
زندگیام و انگیزههای پیوستنم به مبارزه درهای باز دخمه آشنای شکنجه برپا « بهآذین همه چیز رو شده، دراز از دو سوی کاسه چدنی نشستم؛
انقلابی روزگار جوانیام 2۳ .....مرداد مرا نگه داشت .چشمبندم را کمی بالا زد ایستادگی بیفایده است .بگو!» وناگهان چه آسوده؛ چه بیپروا!! و یکباره او سر
در ماشین مینشانند و به بازداشتگاه و من از دور؛ بسیار دورتر از آنچه در به اشاره بازجو سیلی جانانهای برگونهام رسید .همچون تکههای گداخته سنگ
بر میگردانند .....باری ،کارم اکنون واقع بود؛ همسرم را از نیمرخ؛ نشسته نواخت ...و بازجو باز همان کرد که به از دهانه آتشفشان؛ فریادش همراه ناسزا
خواندن و یادداشت برداشتن است و راه بر صندلی؛ در روشنایی خیرهکننده گمان خود وظیفه انقلابیاش بود و و تهدید برخاست .فلان فلان شده؛ برای
دادن به جوشش رگۀ شعر که دورادور چراغ اتاقک زیر هشت دیدم؛ اما او
و گاهگیر؛ همیشه در من بوده است»... نمیتوانست مرا در تاریکی ببیند...آن خودت لم دادهای؟
ادامه دارد «خستهام؛ نمیتوانم»« .چشمت کور!
زودباش ،پاشو» و دست زیر بغلم برد و
مرا سبک از جا کند .نفسزنان ایستادم؛
چاره نبود .او رفت و من زودتر از آن باز تا
شدم و نشستم .نه از سر لجاج .در توانم
نبود که بایستم و مرد بازآمد .هیچ تکانی
به خود ندادم .همه چیز برایم یکسان
بود .خشمگین؛ شمشه دراز بنائی را