Page 15 - (کیهان لندن - سال سى و هشتم ـ شماره ۳۴۵ (دوره جديد
P. 15

‫صفحه ‪ 15‬ـ ‪ Page 15‬ـ شماره ‪1811‬‬
‫جمعه ‪ ۱4‬تا پنجشنبه ‪ ۲۰‬ژانویه ‪۲۰۲۲‬‬

        ‫(‪)1۲‬‬                                                                                                                            ‫با یاد ایرج گرگین‬                                                 ‫(‪)1۰‬‬
 ‫سفری از انجام به‬                                                                                                                                                                                ‫عاشق کار مطبوعاتی بود‬
                                                                                                                                       ‫آنکس که‬
        ‫آغاز‬                                                                                                                        ‫«تماشا» گاهش‬                                                 ‫بعد از کیهان فرهنگی‪ ،‬ایرج باز هم‬
                                                                                                                                                                                                 ‫نتوانست با حروف و چاپ رابطهاش را‬
       ‫نادر نادرپور‬                                                                                                                    ‫«امید» و‬                                                  ‫قطع کند‪ .‬در تلویزیون که بود مجله‬
                                                                                                                                     ‫«آزادی» بود‬                                                 ‫تماشا را به وجود آورد که رنگ و طعمی‬
     ‫به‪ :‬ایرج گرگین‬                                                                                                                                                                              ‫جدا از مجلات متداول روز داشت و‬
                                                                                                                                                          ‫صدرالدین الهی‬                          ‫البته بخت بلندش آن بود که بههرحال‬
   ‫آن قهوههای تل ِخ دهنسوز‬                                                                                                                                                                       ‫به یک سازمان دولتی وابسته بود و به‬
   ‫وان حلقههای دو ِد پریشان‬         ‫صدرالدین الهی و ایرج گرگین در کنار همسران خود‬                                                                         ‫(بخش سوم)‬                              ‫روز سگ مجلههای فارسی که محتاج‬
                                                                                                                                                                                                 ‫لقمه نان رپرتاژآگهی بودند‪ ،‬نیفتاد‪.‬‬
      ‫بر پیشخوا ِن کافۀ میعاد‬       ‫از او را آوردهام و در هفته بعد درباره رادیو امید‪،‬‬  ‫میگفت و میگفت‪ .‬دیدم که اندازهها از دستم بدر‬  ‫اشاره ‪ :‬مرگ ایرج گرگین برای من مثل نصف‬                       ‫در مجله تماشا‪ ،‬پشت جلدها را قباد‬
    ‫در شهر دوردست جوانی‪،‬‬            ‫که ما با هم در آنجا تنهایی و غربت و آوارگی را‬      ‫رفته است‪ .‬با سردبیر و رفقای تحریریه مشورت‬    ‫شدن همه سالهای زندگیم بود‪ .‬شصت سال با‬                        ‫شیوا تهیه میکرد که یک گرافیست‬
                                    ‫دوباره یافته بودیم و تلخیهایش را چشیده‪،‬‬            ‫کردم که چه کنیم؟ گفتند چه اشکالی دارد که‬     ‫آدمی بودن و زیر و بم ها را با هم گذراندن و‬                   ‫قابل تحسین بود‪ .‬اما روزی که من از‬
            ‫***‬                     ‫تهمتهای رنگارنگ به آن را تحمل کرده بودیم‪،‬‬          ‫دو هفته پیدرپی دربارهاش بگویی و بنویسی‬       ‫یک روز او را نداشتن دشوارتر از دشوار است‪.‬‬                    ‫او خواستم برای تدریس گرافیک یک‬
      ‫آن قلب کودکانۀ ساعت‬                                                              ‫و من چنین کردم‪ .‬در این هفته یادهای کوتاهی‬    ‫نشستم و نوشتم و نوشتم مثل او که میگفت و‬                      ‫استاد این کار را به من معرفی کند که‬
                                                  ‫خواهم نوشت‪ .‬همین و والسلام‪...‬‬                                                                                                                  ‫در دانشکدۀ ارتباطات مشغول شود‪،‬‬
         ‫بر سینۀ برهنۀ دیوار‬                                                                                                                                                                     ‫او دست مرتضی ممیز را در دستم‬
     ‫وان ساعت تپندۀ پنهان‬                                                                                                                                                                        ‫گذاشت که بچهها همه خاطرۀ خوش‬
                                                                                                                                                                                                 ‫کلاسهایش را هنوز با خود دارند‪ .‬در‬
        ‫در ماورای پیرهن من‬                                                                                                                                                                       ‫مجله تماشا روزنامهنگاران حرفهای در‬
  ‫هر یک ز شوق لحظۀ دیدار‬                                                                                                                                                                         ‫کنار جوانها کار میکردند‪ .‬من هرگز در‬
                                                                                                                                                                                                 ‫آن مجله چیزی چاپ نکردم جز یک‬
       ‫در اوج اضطراب نهانی‪،‬‬                                                                                                                                                                      ‫سفرنامه که بعد از سفرم به سنگاپور با‬
            ‫***‬                                                                                                                                                                                  ‫نام «سفر به شهر شیرها» نوشته بودم‬
                                                                                                                                                                                                 ‫و کاوه دهگان یار قدیمی کیهانی من‬
    ‫آن بوسۀ درشت نخستین‬                                                                                                                                                                          ‫آن را از من گرفت و در آنجا چاپ زد‬
      ‫بر سرخی عطشزدۀ لب‬
                                                                                                                       ‫(‪)11‬‬
  ‫با خندهای به گسترش موج‬                                                                                          ‫با نادر نادرپور و‬
     ‫بر چهرهای بهروشنی آب‬                                                                                          ‫ایرج گرگین‬

‫در لحظهای که «افتد و دانی»*‬         ‫زمانۀ خود بازگفتم‪ .‬صحبتها که تمام‬     ‫برویم آنجا چون میبینم که شما هم‬         ‫دریغم میآید که از علاقه بسیاری‬          ‫لسآنجلس ماهنامۀ «امید» را زیر‬          ‫و این اواخر پسرش برزویه دهگان‬
            ‫***‬                     ‫شد و کار مجلس به پذیرایی رسید‪.‬‬                 ‫سرتان به آنطرف کج شده‪.‬‬         ‫که نادرپور به گرگین داشت سخنی‬           ‫چاپ برد و من از همان شمارۀ اول در‬      ‫بهلطف‪ ،‬آن گزارش گمشده را یافت و‬
                                    ‫دیدم که ایرج آمد و در گوش من گفت‪:‬‬                                             ‫بهمیان نیاورم‪ .‬محال بود که من سفری‬      ‫این مجله کار کردم‪ .‬پشت جلد شمارۀ‬       ‫برای من از اروپا فرستاد که شاید در‬
   ‫آن بانگ گامهای هماهنگ‬            ‫ـ صدرل‪ ،‬میدانی چه دستهگلی‬             ‫بار دیگر در مجلس گرامیداشتی‬             ‫به لسآنجلس داشته باشم و با ایرج به‬      ‫اول را خانم دکتر ماندانا زندیان برایم‬  ‫فرصت مناسبی در صفحۀ یادداشتها‬
‫در کوچههای خاکی و خاموش‬                                                   ‫که علی سجادی و مجله پر و تقی‬            ‫دیدار شاعر نرویم‪ .‬او صدای نرم و پر‬      ‫فرستاده است که میبینید و از اسامی‬
                                                          ‫آب دادی؟‬        ‫مختار در واشنگتن برای نادرپور برپا‬      ‫احساس ایرج را برای خواندن اشعارش‬        ‫نویسندگان میتوانید به شکل کار و‬                         ‫دوباره چاپ کنم‪.‬‬
    ‫وان گفتگوی زنجره با ماه‬                                  ‫ـ نه‪.‬‬        ‫کرده بودند با همسرم به آنجا رفتیم‪.‬‬      ‫سخت میپسندید و ایرج گرگین یک‬                                                   ‫گرگین همچنان عاشق نشریه‬
       ‫از لابلای برگ درختان‬                                               ‫مجلس بسیار زیبایی بود‪ .‬تقی مختار‬        ‫بار مجموعهای از شعرهای او را خواند‬                 ‫محتوای مجله پی ببرید‪.‬‬       ‫فارسی بود و به همین جهت در‬
                                    ‫ـ نادرپور خیلی اوقاتش تلخ شده و‬       ‫و همسرش خانم شهره عاصمی یک‬              ‫و یک بار هم در مجموعهای از شعرهای‬
   ‫در جملهای دراز و نفسگیر‬          ‫گفته است که این مجلس را برای من‬       ‫برنامۀ جالب ارائه دادند و سپس نوبت‬      ‫معاصر شعر او را جا داد‪ .‬ملاقاتهای‬
        ‫با لکنت شدید زبانی‪،‬‬         ‫گرفته بودند یا برای دکتر یارشاطر که‬   ‫صحبت شد‪ .‬گردانندۀ سخنرانیها ایرج‬        ‫ما معمولا در خانۀ نادرپور بود همراه‬
                                    ‫دکتر الهی بخش عمدۀ صحبتش را به‬        ‫گرگین بود و وقتی نوبت صحبت به من‬        ‫با پذیرایی مهربانانۀ ژاله خانم همسر‬
     ‫آن یادهای دو ِر کهنسال‬                                               ‫رسید‪ ،‬بهملاحظه آنکه استاد ارجمندم‬       ‫نادرپور‪ .‬گاهی در پایان دیدار که آغاز‬
‫ـ آن پاره عکسهای قدیمی ـ‬                             ‫او اختصاص داد‪.‬‬       ‫دکتر احسان یارشاطر در مجلس حضور‬         ‫شب میشد نادرپور را برای صرف شام‬
                                    ‫چه میتوانستم بگویم به این شاعر‬        ‫داشت و مدتها بود که ایشان را ندیده‬      ‫به رستورانی میبردیم که با سلیقۀ‬
        ‫همراه بادهای حوادث‬          ‫نازنین زودرنج؟ و حالا امروز در نبودن‬  ‫بودم‪ ،‬فصل مشبعی از خاطرات دوران‬         ‫مشکلپسند و ایرادگیرش جور درآید‪.‬‬
    ‫سوی دیا ِر گمشده رفتند‪:‬‬         ‫ایرج میخواهم این یادداشتها را با‬      ‫دانشکدۀ ادبیات را شرح دادم و بعد به‬     ‫در یکی از این شبها که به رستوران‬
     ‫سوی کرانهای که از آنجا‬         ‫شعری که نادرپور ساخته و به ایرج‬       ‫شعر نادرپور پرداختم و اثر شعر او را در‬  ‫رفته بودیم سر شام صحبت از شعر و‬
‫هرگز نه هیچ گونه خبر هست‬            ‫گرگین تقدیم داشته است آذین کنم؛‬                                               ‫حال و شور بود و از بخت بد‪ ،‬تلویزیون‬
    ‫هرگز نه هیچ گونه نشانی‪.‬‬                                                                                       ‫رستوران‪ ،‬مسابقۀ ماقبل فینال تیم‬
                                                      ‫با یاد هر دوآنها‪.‬‬                                           ‫بسکتبال «لیکرز» را نشان میداد‪ .‬بنده‬
            ‫***‬                                                                                                   ‫یکمرتبه تمام حواسم پی تماشای بازی‬
   ‫اکنون درین خیال شگفتم‬                                                                                          ‫رفت و شاید هم بهخاطر یک پرتاب‬
                                                                                                                  ‫آزاد «لیکرز» از جا پریدم‪ .‬نادرپور ابرو‬
      ‫کز انهدام جیوۀ هستی‪،‬‬                                                                                        ‫در هم کشید و با همان لحن تندش به‬
           ‫آئینۀ زلال ضمیرم‬
                                                                                                                                      ‫گرگین گفت‪:‬‬
   ‫خالی ز نقش خاطره گردد‪:‬‬                                                                                         ‫ـ آقای گرگین‪ ،‬آقای دکتر الهی در‬
     ‫چون آسمان نیلی مغرب‬                                                                                          ‫کیهان ورزشی هستند‪ .‬بهتر است ما هم‬
         ‫از آفتاب زر ِد خزانی‪،‬‬
            ‫***‬

 ‫آنگاه‪ ،‬من در آن شب نسیان‬
        ‫نوزاد سالخوردۀ قرنم‬

‫کز بخت بد‪ ،‬بهخاطر من نیست‬
        ‫جز یاد دلخراش تولد‬

 ‫ـ با گریهای بهشدت فریاد ـ‬
    ‫در بستر سکوت جهانی‪...‬‬

 ‫ــــــــــــــــــــــــــــــــ‬
‫‪« ...‬در عنفوان جوانی چنانکه افتد و‬
 ‫دانی‪ ...‬سعدی (باب پنجم گلستان)‬

         ‫لسآنجلس‬
      ‫مردادماه ‪1374‬‬
       ‫آگوست ‪1995‬‬

                                                                                 ‫(‪)14‬‬                                                ‫ژاله کاظمی‬                                                          ‫(‪)13‬‬
                                                                            ‫«امید و آزادی»‪،‬‬                                                                                                        ‫چپقچاق کردن‬
                                                                            ‫کتابی که در راه‬                       ‫آرامش مصاحبهشونده و مصاحبهکننده‬         ‫نرم رفتیم و رفتیم ولی کمکم گفتگو‬
                                                                                                                  ‫از میان رفت و با یک تفاهم کامل از‬       ‫به بخشهای باریکتر کشید‪ .‬از مقدار‬       ‫خانمژالهکاظمیمادرافشینوهمسر‬
                                                                                 ‫است‬                              ‫هم جدا شدیم و سالهای سال دوست‬           ‫دخالتهای ناباب و حق دخالتها‪.‬‬           ‫اول ایرج یک چهرۀ دوستداشتنی‬
                                                                                                                  ‫هم ماندیم و من و او یک مصاحبه هم‬        ‫تلویزیون مصاحبه را مستقیم پخش‬          ‫تلویزیونی بود‪ .‬از دوبله به تلویزیون‬
                                                                          ‫ایرج دلبسته‪ ،‬وابسته و شیفتۀ دو‬          ‫دادیم که بهشرط وفات یکی از طرفین‬        ‫میکرد‪ .‬مجید رهنما در مقابل این سؤال‬    ‫آمده و با ایرج کارش را شروع کرده بود‪.‬‬
                                                                          ‫واژۀ امید و آزادی بود‪ .‬رادیو امید و‬     ‫چاپ شود‪ .‬مجید رهنما تنها انسان‬          ‫که آیا ما هم حاضریم به دانشجویان‬       ‫او بهخاطر تسلطی که بهزبان مصاحبه‬
                                                                          ‫مجله امید بهجای خود به پراگ که‬          ‫دوستداشتنی سالهای پیش است که‬            ‫مخالف فرصت بدهیم بیایند اینجا به‬       ‫داشت بیشک بهترین پرسشگری بود‬
                                                                          ‫رفت‪ ،‬نام رادیو را که معمولا با نام‬      ‫هر وقت از تازهجویی و تازهآوریش خبری‬     ‫جای من و شما حرف بزنند‪ ،‬تأملی‬
                                                                          ‫«رادیو اروپای آزاد» خوانده میشد‪،‬‬        ‫میشنوم از شدت شوق اشک میریزم‪.‬‬           ‫کرد‪ .‬دست به جیب برد و کیسه توتون و‬                      ‫که من دیده بودم‪.‬‬
                                                                                                                  ‫او اکنون به آن لامکان عشق در دیاری‬      ‫پیپش را درآورد و آن را پر کرد و روشن‬   ‫تازه از فرنگ برگشته بودم‪ .‬با پشت‬
                                                                              ‫به «رادیو آزادی» تبدیل کرد‪.‬‬         ‫دیگر دست یافته است و من آرزوی یک‬        ‫کرد‪ .‬این برای مصاحبهکننده یک ضربۀ‬      ‫سر گذاشتن انقلاب دانشجویی ‪.۱۹۶۸‬‬
                                                                          ‫دو سه سال پیش در فصلنامه‬                ‫بار دیگر دیدن او را دارم که این مصاحبه‬  ‫برنده بود‪ .‬این بنده هم در آن سالها‬     ‫در ایران هوشیاران آشنا به تب فرهنگی‬
                                                                          ‫رهآورد ناگهان دیدم که او با خانمی‬                                               ‫فرنگیمآبانه پیپ میکشید‪ .‬پس همان‬        ‫جهان بهفکر افتاده بودند‪ .‬وزارت علوم و‬
                                                                          ‫بهنام ماندانا زندیان بهمصاحبه‬                         ‫را صاف و صوف کنم‪.‬‬         ‫کار را کردم و پیپ را روشن کردم‪ .‬ژاله‬   ‫آموزش عالی تشکیل شد و به پیروی از‬
                                                                          ‫نشسته است‪ .‬باورم نمیشد که‬               ‫اما ژاله مادر گرامی افشین‬               ‫کاظمی مبهوت و جا خورده ما را تماشا‬     ‫مد روز یک انقلاب آموزشی در راه بود‪.‬‬
                                                                          ‫مصاحبهگر به مصاحبهشونده تبدیل‬           ‫دوستداشتنی پسر ایرج‪ ،‬سالهاست‬            ‫میکرد‪ .‬اصلا استعمال دخانیات و پیپ‬      ‫باید محتوای این تحول تحلیل میشد‪.‬‬
                                                                          ‫شود‪ .‬این موضوع را با او در میان‬         ‫که به آنطرف پردۀ نور رفته است و‬         ‫در تلویزیون و در ملأ عام ممنوع بود و‬   ‫ایرجبهمنتلفنکردکهژالهمیخواهد‬
                                                                                                                  ‫من شرمندۀ آن ناراحتی هستم که‬            ‫مجید این کار را بهعنوان یک نوآوری‬      ‫تو در مقابل مجید رهنما بنشینی و در‬
                                                                                           ‫گذاشتم‪ .‬گفت‪:‬‬           ‫برایش فراهم آوردهام و ایرج هم یک‬                                               ‫این باره حرف بزنید‪ .‬خانواده رهنما‬
                                                                          ‫ـ اصرار معقولانۀ ماندانا مرا قانع‬       ‫بار به کنایه‪ ،‬این تندروی مرا یادآورم‬               ‫کرده بود؛ من چرا نکنم؟‬      ‫از مراودین قدیمی خانوادۀ ما بودند و‬
                                                                          ‫کرد و قبول کردم که باید خاطراتم‬                                                 ‫دستپاچگی مجری بهزودی در برابر‬          ‫زکیهخانم مادر مجید و عمه کوچک‬
                                                                                                                                         ‫شده است‪.‬‬                                                ‫من حکیمه خانم هر دو در فرقۀ دراویش‬
                                                                                             ‫را بازگو کنم‪.‬‬                                                                                       ‫نعمتاللهی گنابادی خواهرخوانده‬
                                                                          ‫این کار دنباله پیدا کرد و من‬                                                                                           ‫بودند‪ .‬حالا مجید وزیر علوم و آموزش‬
                                                                          ‫دانستم که این هر دو سرگرم تنظیم‬                                                                                        ‫عالی بود با طرحهای بزرگ زیر و رو‬
                                                                          ‫این مصاحبهها و چاپ آن بهصورت‬                                                                                           ‫کردن ساختمان آموزشی دانشگاه و‬
                                                                          ‫کتابی هستند که نام «امید و‬                                                                                             ‫هنور کنفرانسهای انقلاب آموزشی پا‬
                                                                          ‫آزادی» را برای آن برگزیدهاند‪ .‬ایرج‬                                                                                     ‫نگرفته بود‪.‬در پاریس او را دیده بودم‬
                                                                          ‫شیفتۀ پشتکار‪ ،‬دقت و علاقۀ این‬                                                                                          ‫با اندیشههای مترقی روز همراه بود‪.‬‬
                                                                          ‫خانم جوان شده بود و همیشه از او‬                                                                                        ‫همدیگر را معالواسطۀ خانواده خوب‬
                                                                          ‫با نام «دخترمان ماندانا» یاد میکرد‪.‬‬                                                                                    ‫میشناختیم و شاید به اشارۀ او بود که‬
                                                                          ‫پس از خاموشی او‪ ،‬ماندانا مصمم‬                                                                                          ‫تلویزیونخواستهبوددربرابرشبنشینم‪.‬‬
                                                                          ‫است که این کتاب هرچه زودتر به‬                                                                                          ‫اما ژاله از این سوابق خبری نداشت‪.‬‬
                                                                          ‫بازار بیاید و باید که چنین شود‪.‬‬                                                                                        ‫مصاحبه شروع شد‪ .‬هر دو در آغاز‬
                                                                          ‫کتاب بخش بزرگی از سرگذشت‬

                                                                            ‫رادیو تلویزیون در روزگار ماست‪.‬‬
   10   11   12   13   14   15   16   17   18