Page 25 - (کیهان لندن - سال سى و نهم ـ شماره ۳۷۸ (دوره جديد
P. 25

‫صفحه‌‪‌25‬شماره‌‪1844‬‬                                               ‫هرکجا روم به گردش آید از بیم مفتش‬                   ‫عشق در کوهکنی داد نشان قدرت ِ خویش‬
‫جمعه ‪ ۱۲‬تا پنجشنبه ‪ ۱۸‬سپتامبر ‪۲۰۲۲‬‬                                                                                     ‫ورنه این مایه هنر‪ ،‬تیشهی فرهاد نداشت‬
                                                                  ‫همت بلندپرواز‪ ،‬اینچنین نموده پستم‬                             ‫جز به آزاد ِی ملت نبود آبادی‬
              ‫در قرن علم و عهد طلایی ز روی جهل‬                                                                               ‫آه اگر مملکتی ملّت ِ آزاد نداشت‬
                 ‫ما در خیال مس شد ِن کیمیا هنوز‬             ‫ای خوشا نشاط مردن جان به دلخوشی سپردن‬
                                                                                                           ‫فرخی اگرچه متأثر از افکار عدالتخواهانه سوسیالیستی‬
                ‫شد دورۀ تساوی و در این دیار شوم‬              ‫تا چو فرخی توان گفت ُمردم و ز غصه رستم‬        ‫روزگار خویش است با اینهمه برقراری مساوات و عدالت را‬
                ‫فرق است در میانۀ شاه و گدا هنوز‬    ‫این شاعر رنجدیده و بزرگوار نیز همه شور و احساس خود‬      ‫در برقراری «دیکتاتوری طبقه کارگر» نمیبیند‪ .‬آزادی همراه‬
                                                                                                           ‫عدالت و برابری حقوق مادی و معنوی انسانها آرمان اصلی‬
                      ‫و غزل مشهور فرخی یزدی‪:‬‬       ‫را بر زبان قلم جاری میکرد تا همچون دیگر شاعران بزرگ‬     ‫شعر فرخی است‪ .‬ازین رو میتوان او را یک شاعر سوسیال‬
           ‫به زندان قفس مرغ دلم چون شاد میگردد‬
            ‫مگر روزی که از این بند غم آزاد میگردد‬  ‫عصر مشروطیت سحنگو و نغمهسرای آرمان آزادیخواهی‬                         ‫دموکرات به معنای امروزی کلمه دانست‪.‬‬
                                                                                                                      ‫آن پا برهنه را که به دل حرص و آز نیست‬
               ‫از آزادی جهان آباد و چرخ کشور دارا‬  ‫و استقلالطلبی دور و دراز ایرانیان باشد‪ .‬وی به سهم خود‬
             ‫پس از مشروطه با افزار استبداد میگردد‬                                                                         ‫سرمایهدار ِ دهر چو او بینیاز نیست‬
            ‫طپیدنهای دلها ناله شد آهسته آهسته‬      ‫با وفاداری تمام بر سر این پیمان ایستاد و جان شیفته خود‬                     ‫گردیگرانتع ّیــُن ِممتازقائلند‬
             ‫رساتر گر شود این نالهها فریاد میگردد‬
      ‫شدم چون چرخ‪ ،‬سرگردان که چرخ کجروش تا کی‬      ‫را ارمغان راه آزادی کرد‪ .‬با این دو شعر سخن را به پایان‬                ‫ما و مرام ِ خود که در آن امتیاز نیست‬
             ‫به کام این جفاجو با همه بیداد میگردد‬                                                                         ‫کوته نشد زبان ِ عدو گر ز ما چه غم؟‬
           ‫ز اشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را‬   ‫ببریم و قدر و منزلت او را در مقام یک شاعر روشناندیش و‬                ‫شادیم از آنکه ُعمر ِ خیانت دراز نیست‬
            ‫دهی گر آب و آتش دشنۀ فولاد میگردد‬                                                                        ‫در شرع ما که خدمت ِ خلق از فرایض است‬
         ‫دلم از این خرابیها بود خوش زان که میدانم‬             ‫روزنامهنگار دردشناس و جسور گرامی بداریم‪:‬‬                  ‫انصاف طاعتیست که کم از نماز نیست‬
             ‫خرابی چونکه از حد بگذرد آباد میگردد‬                 ‫یارب ز چیست بر سر فقر و غنا هنوز‬          ‫فرخی با همان شور و صمیمیتی که از عدالت و آزادی‬
            ‫ز بیداد فزون آهنگری گمنام و زحمتکش‬                                                             ‫سخن میگوید‪ ،‬با جهل و تحجر اهل دین نیز میستیزد‬
             ‫علم دار و علم چون کاوۀ حداد میگردد‬               ‫گیتی به خون خویش زند دست و پا هنوز‬           ‫و خواستار گسستن زنجیرها و قیودیست که به شیوهای‬
          ‫علم شد در جهان فرهاد در جانبازی شیرین‬                    ‫دردا که خون پاک شهیدان راه عشق‬          ‫برنامهریزی شده و آگاهانه جامعه را در اسارت خود نگاه‬
       ‫نه هرکس کوهکن شد‪ ،‬در جهان فرهاد میگردد‬                      ‫یک جو در این دیار ندارد بها هنوز‬        ‫داشته است‪ .‬از این رو همچون اکثر شاعران دوران مشروطیت‬
            ‫به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن زانرو‬                   ‫با آنکه گشت قبط ِی گیتی غریق نیل‬        ‫هرگز از دریدن پردههای سیاهکاریها و خرافهگستری و‬
                                                                      ‫در مصر ما فراعنه فرمانروا هنوز‬       ‫واپسماندگی متشرعان مستبد غافل نیست و ریاکاری و زهد‬
               ‫که بنیان جفا و جور بیبنیاد میگردد‬                                                                  ‫دروغین و تقلب و تزویرشان را بر آنان نمیبخشاید‪.‬‬
 ‫]ادامه دارد[‬                                                    ‫کابینهها عموم سیاه است زان که هیچ‬         ‫با مروری در این غزل‪ ،‬چهره بسیاری از کسانی را به یاد‬
                                                                        ‫کابینۀ سفید ندیدیم ما هنوز‬         ‫خواهیم آورد که به خدعۀ ُزهد دروغین و با ابزارسازی از خدا‬
                                                                                                           ‫و پیامبر و با تکیه بر قساوت و سالوس و فریب‪ ،‬بر سرنوشت‬
                                                                  ‫ای شیخ از حصیر فریبم مده به زرق‬            ‫ملت ایران حاکم شدند و ایرانیان را به روز سیاه نشاندند‪:‬‬
                                                                      ‫کاید ز بوریای تو بوی ریا هنوز‬                       ‫آنکه اندر دوستی ما را در اول یار بود‬
                                                                                                                       ‫دیدی آخر بهر ِ ملت دشمن خونخوار بود‬
                                                               ‫مالک غریق نعمت و جاه و جلال و قدر‬                        ‫وانکه ما او را صمدجو سالها پنداشتیم‬
                                                                   ‫زارع اسیر زحمت و رنج و بلا هنوز‬                     ‫در نهانش صد صنم پیچیده در دستار بود‬
                                                                                                                         ‫زاهد ِ مردمفریب ِ ما که زد لاف ِ صلاح‬
                                                                                                                       ‫روز اندر مسجد و شب خانهی خمّار بود‬
                                                                                                                        ‫بود یکچندی به پیشانیش اگر داغ ِ وطن‬
                                                                                                                          ‫شد عیان کان داغ بهر ِ گرمی بازار بود‬
                                                                                                                        ‫پای بیجوراب‪ ،‬دستاویز بو َدش بهر ِ ُزهد‬
                                                                                                                           ‫با وجود ِ آنکه سر تا پا کُل َـهبردار بود‬
                                                                                                                       ‫فرخی را رشتهی تسبیح ِ سالوسی فریفت‬
                                                                                                                           ‫گر نهانی م ّتصل آن رشته با ُزن ّـار بود‬
                                                                                                           ‫فرخی به روانی و شیوایی از ابزار غزل فارسی بهره جسته و‬
                                                                                                           ‫عواطف شاعرانه و اندیشههای اجتماعی و آرمانهای سیاسی‬
                                                                                                           ‫خود را به زبانی که گاه یادآور زبان غزلهای سعدیست به‬
                                                                                                           ‫زبان میآورد‪.‬افسوس که صدای این شاعر مبارز را دستهایی‬
                                                                                                           ‫که برای دیکتاتوری نوپای رضاخانی کار میکردند‪ ،‬در زندان‬
                                                                                                           ‫خاموش کردند‪ .‬صدایی که در سراسر عمر کوتاه شاعر جز در‬
                                                                                                              ‫ستایش آزادی و عدالت اجتماعی‪ ،‬سرودی سر نداده بود‪:‬‬
                                                                                                                     ‫فصل گل چو غنچه لب را‪ ،‬از غم زمانه بستم‬
                                                                                                                    ‫از سرشک لالهرنگم در چمن به خون نشستم‬
                                                                                                                    ‫ای شکستهبال‪ ،‬بلبل کن چو من فغان و غلغل‬
                                                                                                                    ‫تو اِلم چشیده هستی‪ ،‬من ستم کشیده هستم‬

                                                                                                                            ‫تا قلم نگردد آزاد از قلم نمیکنم یاد‬
                                                                                                                   ‫ور قلم شود ز بیداد‪ ،‬همچو خامه هر دو دستم‬

                                                                                                                          ‫گر زنم دم از حقایق بر مصالح خلایق‬
                                                                                                                  ‫شحنه میکشد که رندم‪ ،‬شرطه میکشد که مستم‬
   20   21   22   23   24   25   26   27   28   29   30