آرامش دوستدار اندیشمند و روشنگر ایرانی روز پنجم آبان ۱۴۰۰ در سن ۹۰ سالگی در کلن آلمان درگذشت. کیهان لندن به بازنشر مطالبی میپردازد که در سالهای گذشته در ارتباط با اندیشه و تأملات وی منتشر کرده است. این کتابگزاری که مهر ۹۷ منتشر شد درباره آخرین کتاب اندیشمندی است که بسیاری «اندیشهورزان» و «روشنفکران» درباره او یا توطئه سکوت در پیش گرفتند و یا به تخریب وی پرداختند چرا که احتمالا «تقلید» از هر دین و مذهب و ایدئولوژی و فرهنگی برایشان خوشایندتر و آسانتر و کارآمدتر بوده است تا اندیشیدن و تأمل به اتکای خردِ خویش!
*****
الاهه بقراط – در دوران دانشجویی در دانشکده علوم سیاسی دانشگاه برلین یک ترم درس «کاپیتال» معروف مارکس را گرفتم. همیشه شنیده بودم کتابیست بسیار دشوار؛ و حالا با خودم فکر میکردم وقتی به فارسی سخت بوده پس به زبان آلمانی حتما برای من که زبان مادریام نیست دشوارتر خواهد بود. به همین دلیل برای محکمکاری یک ترجمه فارسی را نیز که ایرج اسکندری (نماینده مجلس شورای ملی و دولتمرد محمدرضاشاه پهلوی و دبیر اول «حزب توده ایران» پیش از نورالدین کیانوری) در پیشگفتارش مدعی شده با تطبیق چند زبان آن را به فارسی برگردانده، تهیه کردم تا هر جا به مشکل برخوردم به آن مراجعه کنم. نتیجه آنکه هر چه کاپیتال فارسی را خواندم، کمتر فهمیدم! حال آنکه زبان خود مارکس به آلمانی بسیار سادهتر و کاملا قابل فهم بود! مهمترین دلیل آن نیز نه در زبان دویست سال پیش مارکس که پیچیدهتر از آلمانی امروز بود بلکه در مفاهیمی است که توسط همان تفکر و فرهنگی پرورده شده که زبانش را نیز برای بیان آن دارد! این تفکر و فرهنگ برای ما وارداتی به شمار میرود و به همین دلیل نیز زبانش را برای بیان نداریم بلکه «ترجمه»اش میکنیم و آن هم به شکلی چنان نارسا که من «کاپیتال» مارکس را به زبان آلمانی، بهتر از فارسی که بر آن بسیار مسلط هستم، فهمیدم!
آرامش دوستدار در تازهترین کتاب خود که آن را در خطی که برایم همراهش کرده، به «آخرین تیر از ترکش اندیشه»اش تشبیه کرده، به همین موضوع پرداخته است.
او حاصل ترجمهی ما را از مفاهیم وارداتی، «شبهزبان» و فرهنگ شکلگرفته از این واردات را، «شبهفرهنگ» میداند؛ زبان و فرهنگی که از اصالت تهی است. ولی ترجمهی آثار وارداتی را ما از چه زمانی شروع کردیم؟ از زمانی که «فکر کردیم» به دوران مدرن گام نهادهایم. دوستدار مینویسد: «زبان این دورهی به اصطلاح مدرنشدهی ما را من نسبت به دورهی سنتش شبهزبان و فرهنگ آن را نسبت به فرهنگ سنت شبهفرهنگ مینامم.»
به این ترتیب، زبان سنت و فرهنگ سنت بدون آنکه بخواهیم دربارهشان ارزشداوری کنیم، از اصالت برخوردار بودهاند زیرا پروردهی تفکر و فرهنگ ما بوده و هست؛ خودمان آن را با مواد اولیه تاریخی و مذهبی خود تولید کردهایم و خمیرمایهی آن، اسلام است.
- زبان و شبهزبان؛ فرهنگ و شبهفرهنگ
- آرامش دوستدار
- چاپ اول؛ ۱۸۴ صفحه؛ انتشارات فروغ (کلن)؛ بهار ۱۳۹۷/۲۰۱۸
کتاب «زبان و شبهزبان؛ فرهنگ و شبهفرهنگ» دارای یک پیشگفتار و هفت بخش است. دوستدار در همان آغاز با زبانی که صراحت آن مانند همه آثارش چون حقیقت، تلخ و گزنده است مینویسد، «فرهنگ زبانی- فکری» ما در شصت سال گذشته «تهیدست و پرمدعا» و «پُردان و پُرگو» است و توضیح میدهد: «هیچ چیز به اندازه زبان به ما نزدیک و از ما دور نیست. نزدیک به این سبب که دنیای ما هرچه باشد، لحظهای بدون زبان نیست، حتی در سکوتمان، چون در سکوت نیز با خود و دیگری حرف میزنیم، و دور به این سبب که زبان همراه با هر چه ما زمانی بودهایم در سواد تاریخ اسلامیمان گم میشود و ما این را لمس خواهیم کرد اگر لحظاتی در آن تأمل کنیم.»
ولی ما اهل تأمل و تعمق نیستیم. دوستدار پیش از این در «درخششهای تیره» تأکید کرده بود که ما جز «احشام الاهی» نیستیم. به جای پرسش و مؤاخذه در نبش قبر سنت، به گذشتگان میبالیم که «آموزگارانی بیمانند در سرسپرده بارآوردن ما بوده که در دوره کنونیاش به اوج خود میرسد.»
«سرسپرده» بودن همان اصل «تقلید» از «مراجع» است! حال آنکه تقلید به هر نوعی اعم از سنت و دین یا غرب، تولید و خلاقیت نیست بلکه فقط تقلید است. «فرهنگ غربی» به گفتهی آرامش دوستدار «یک ارگانیسم است و مجهز به اندامهای پیکر خود»؛ «حالا چطور شده است که ما بدون داشتن اشتراک وجه در پدیدههای پرگونه و پرشاخهی چنین ارگانیسمی که اختصاص به فرهنگ غربی دارند در آثار فکریمان مسائل آنها را «میاندیشیم» و «بازمیاندیشیم»، این را کسی نمیداند و نمیخواهد بداند! در واقع ما نمیاندیشیم بلکه «فکر میکنیم» که میاندیشیم! دچار توهم اندیشیدن هستیم! وگرنه جز نشخوار، کار دیگری نمیکنیم.
«هیییییییچ» را فردوسی پیشبینی کرده بود
دوستدار تلخی حقیقت بیاصالتی زبان و فرهنگ کنونی ما را از زبان فردوسی که ما ایرانیان در فخر به گذشتهی پرافتخارمان نامش از دهانمان نمیافتد، بیان میکند. میگوید که ایرانیان همین هستند که فردوسی گفت:
ز ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار، بازی بود!
اگر این حرف را بفهمیم، «باید اذعان نماییم از آنچه وقتی آنان بوده و اصالت داشتهاند هیچ باقی نمانده است… این نخستین گامیست که باید و میتوانیم در شناخت «چیستی» خود برداریم، تا اصلی نو برای «کیستی» خود بسازیم.»
«اسلام» در این «چیستی» و «کیستی» نه حلقهی گمشده بلکه زنگار و زنجیری سنگین بر پای هر پرسش و پرسیدن و تفکر و تأمل و جستجو و خلاقیت است! دوستدار مینویسد: «چیستی و کیستی به ترتیب همان ماهیت و هویتاند، یعنی آنچه ما همگی در رویداد اسلامیمان شدهایم و تک تکمان تا کنون ماندهایم».
درواقع: هیچ! همان واژهی نکبت و شوم که از دهان تاریک «پیرمرد خنزرپنزری» (بوف کور) انقلاب اسلامی در ۱۲ بهمن ۵۷ در آمد: هییییییییییییچ!
آنچه در آرامش دوستدار لبپَر میزند، بغض است، کینه نیست؛ خشم است، تندخویی نیست. وی در این تأملات خود نیز بر روشی تأکید میکند که مشابه آن در درمان و بازپروری «معتادان» و «الکلیهای ناشناس» به کار میرود: اول باید دانست و درک کرد و سپس به صدای بلند «اذغان» نمود که مشکل چیست: من یک الکلی (یا معتاد) هستم! بعد از این شناخت است که روند بازپروری آغاز میشود: ما اسلامزده هستیم و سخنهایمان، به گفتهی فردوسی، به کردار، بازیست! یعنی هیییییییییچ!
چرا نمیپرسیم چرا؟!
و از شما چه پنهان، در محدودهی آب و خاک آنچه امروز ایران نامیده میشود، آنهایی هم که مسلمان نیستند و یا حتی آتئیست هستند نیز «اسلامی»اند! زیرا زبان و فرهنگشان که شبهزبان و شبهفرهنگ است، اسلامی است. این آن پدیدهای است که دوستدار در «درخششهای تیره» از آن به عنوان «دینخویی» یاد کرده است. منظور از «دین» صرفا اسلام نیست بلکه ناپرسایی و تقلید و دنبالهرو بودن است بدون استفاده از سه حرف: چرا؟!
به همین دلیل روی سخن او با «سادهاندیشان نیست که گرهها را ندیده نشناخته میگشایند، بلکه و شاید با کسانیست که از اندیشیدن بغرنج نمیهراسند هیچ، از آن استقبال نیز میکنند.»
با «چرا»ست که اندیشیدن آغاز میشود. دین و مذهب و آئینی که «چرا» را ممنوع کند و برای هر پرسشی، پاسخی از قبل آماده و البته نه عقلانی و خردمندانه داشته باشد، جز ساختن شبهزبان و شبهفرهنگ نمیتواند. اینجاست که باید درباره این پرسش دوستدار بسیار تأمل کرد: «چگونه جمهوری اسلامی به دست ما ایرانیان «نیکاندیش» و «نیکگفتار» و «نیککردار» میسر گشته است؟»
مرزهای زبان و اندیشه
وی مینویسد: «زبان مرز اندیشیدن است» «هیچ اندیشهای نمیتواند از مرزهای زبانی و فرهنگیاش فراتر رود.» او در این کتاب به جنبههای مختلفی از زبان و نقش آن در هویت فرهنگی ما میپردازد از جمله اینکه کسی که تلاش میکند به «فارسی سره» حرف بزند و بنویسد، نمیتواند از «اعماق اسلامی» خود فاصله بگیرد زیرا قادر نیست «سره» بیندیشد!
در تمام تاریخ معاصر نیز، ما دیدیم و شنیدیم و فهمیدیم بدون آنکه «درک» کنیم. «فهم» با «درک» متفاوت است از همین رو دوستدار مینویسد «زمان شاه تازه داشتیم شهروند میشدیم؛ جامعه مدنی، امنیت، آزادی فردی و اجتماعی منهای سیاسی، نهادهای کشوری و استانی، نهادهای اقتصادی و حقوقی و آبادانی داشتیم. هرچه درباره آنها به زبان با سامان گفته یا نوشته میشود ما به خوبی میفهمیدیم و از آن بهرهمند میشدیم، اما هرگز درک نمیکردیم. حالا هم فقط معدودی هستند که عمق و بُرد فاجعه را درک میکنند که در آوار انقلاب اسلامی بر سر این سرزمین و مردمش آمده و پایانش حتی در تصور نمیگنجد.»
همیشه برای من سوال است که چرا بعضی طوری مینویسند که کسی هیچ از آن نمیفهمد جز اینکه ظاهرا زیباست! (البته با سطح درک و شناخت مخاطب از زیبایی و زبان زیبا) اما اگر از همین تاییدکننده بخواهید که مقصود نویسنده را بیان کند، نمیتواند! در حالی که زبان برای برقراری رابطه و درک یکدیگر است. دوستدار این پدیده را چنین توضیح میدهد: «مقولهی زبان خصوصی وقتی در خطاب به عموم مجال بروز بیابد، معنیاش این است که گوینده یا نویسنده باورش میشود که زبان خصوصی او زبان عمومی شده یا باید بشود! پس دیگران زبان او را میفهمند یا باید بفهمند!»
چراهای اندیشهی دوستدار
البته تأملات دوستدار نیز با «چرا» روبروست. دوستدار میگوید: «انسان محکوم است چنان بیندیشد که زبانش حکم میکند.» به نظر من اما برعکس است. چون اندیشه همواره فراتر از زبان است، پس مرزهای اندیشه است که محدودیت زبان را تعیین میکند! کمبودهای زبانی ما حاصل محدودیت اندیشه است و نه اینکه چون زبانمان محدود بوده، کم اندیشیدهایم! وقتی میگوییم فلان معنی یا فلان کلمه معادل فارسی ندارد یعنی آن را میفهمیم یا میاندیشیم ولی معادلش را در فارسی نداریم! پس محکوم نیستیم فقط به اندازه زبانمان بیندیشیم! در نتیجه فراتر از فرهنگ تحمیلی خویش نیز میتوانیم باشیم! چنانکه خود آرامش دوستدار همیشه بوده است! ترجمهی نارسای «کاپیتال» یا هر اندیشهی دیگر وارداتی از محدودیت اندیشه نیست بلکه از عدم رشد زبان است که به هر دلیلی از رشد همزمان با اندیشه، وا مانده است و بحث دیگریست. از سوی دیگر، در روندی برعکس، نارسایی در ترجمه آثار فارسی و عربی و ترکی و روسی به زبانهای اروپایی نیز وجود دارد و این به معنی محدودیت اندیشهی اروپاییان نیست.
دوستدار همچنین تأکید میکند «همچنانکه هیچ اندیشهای نمیتواند از مرزهای زبانیاش درگذرد، هیچ زبانی نیز قادر نیست از مرزهای فرهنگیاش فراتر رود. زبان عملا اندیشهی ما را محدود میسازد و فرهنگ زبان ما را.» اینها نیز نتیجهگیریهایی نیستند که بتوان با آنها موافقت داشت. اندیشه اساسا هیچ مرزی از جمله زبانی ندارد. مگر اینکه از «اندیشه» فقط جنبهی خاص سیاسی و اجتماعی آن در نظر باشد.
فلسفه اما ورزش اندیشه و یک فعالیت فکری و خلاقانه است بنابراین قابل آموختن به شکل آموزش کلاسیک نیست. کسی فیلسوف است که فعالیت فکری خلاقانه دارد و نه تحویلدهنده و یا مفسر حاصل فکر دیگران باشد! دانشجویان فلسفه، فیلسوف نمیشوند بلکه افکار فلسفی دیگران را میآموزند! وگرنه داشتن جهانی با اینهمه تناقضات غم انگیز با وجود اینهمه فیلسوف فارغالتحصیل واقعا جای شرمساری میداشت! فلسفهپردازی را اما میشود آموخت: یعنی حرف زدن درباره فعالیت فکری دیگران! فیلسوف میاندیشد فلسفهپرداز اما نقل و تعریف و تعبیر میکند. ما چنین افرادی کم نداریم.
ولی چرا ما با وجود این همه ادیب و متفکر نتوانستهایم فیلسوفان تأثیرگذاری مانند غربیها داشته باشیم؟ زیرا متفکران ما مشکل را میبینند و درک میکنند و میگویند اما فکر تازه برای رفع آن ندارند! دیدن مشکل، فکرِ تازه نیست. بیان مشکل، حرفِ تازه نیست!
موقعیت، اندیشه و زبان ناشنوایان
در ادامهی چراهای تأملات و اندیشههای آرامش دوستدار در این کتاب، فکرم به زبان ناشنوایان نیز رسید. دوستدار مینویسد: «زبان پیش از آنکه وسیله بیان باشد، کارش متعین ساختن دادههای اجتماعی در اندیشه است، نه اندیشهزدایی از زبان در دادههای اجتماعی.» وی هر بار نقطهی آغاز را در زبان قرار میدهد. اما پیش از زبان و اندیشه، یک پدیدهی دیگر وجود دارد: موقعیت!
به نظر من، در آغاز، نه انسان بود نه کلمه و زبان و نه اندیشه و نه هیچ چیز دیگر! بلکه فقط موقعیت بود!
هلن کلر را در نظر بگیریم. یک انسان کر و کور و لال! در صدر هر شرایطی، موقعیت وی قرار دارد! بعد اندیشهاش، و بعد زبان برای بیان اندیشه و درک موقعیت! (فیلم کمنظیر «معجزهگر» ساخت ۱۹۶۲ آمریکا از آرتور پن با شرکت آن بنکرافت را از دست ندهید).
و یا یک انسان کر و لال که میبیند ولی زبان به آن مفهومی که به آن سخن میگوییم و میشنویم برایش معنایی ندارد، آیا نمیتواند «موقعیت» را درک کند؟ موقعیتی که چنین شخصی هیچ نامی برای آن ندارد اما آن را درک میکند و دربارهاش میاندیشد پیش از آنکه زبانی برای بیان آن داشته باشد!
انسان بدون زبان هم میتواند موقعیت را درک کند پس زبان برای بیانِ درک است! این درک نه از زبان بلکه از موقعیت و اندیشه میآید.
به هر روی، اگر انسان اجتماعی را از آغاز در نظر بگیریم به ترتیب با زنجیرهی موقعیت، انسان، ذهن، اندیشه، درک، زبان، بیان، رابطه و… روبرو هستیم. درباره انسان ایرانی، از حلقهی سوم یعنی از اندیشه به بعد با اختلال (اختلال، و نه عدم) روبرو میشویم! این ارزیابی نباید سبب دلخوری ما ایرانیان بشود زیرا برای بازپروری خود نخست باید به اعتیاد خود به نیندیشیدن (که دوستدار آن را «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» نامیده است) اذعان کنیم و با «چرا؟» درباره همه چیز، از جمله نظرات و تأملات آرامش دوستدار، در پی درمان برآییم.
*نشر نخست در کیهان لندن ۲۲ مهر ۱۳۹۷ برابر با ۱۴ اکتبر ۲۰۱۸
نگران زبان ونگارش پارسی هستم، ازهمه ی پارسی زبانان بخواهیدبرای یکسان کردن شیوه ی گفتار ونگارش وتا آنجا که می شود ساده وسره کردن همکاری کنند،نگارش بر پایه الفبای انگلیسی _ آمریکایی باتوجه به کار تاجیکستان ،ترکیه و….. کاری ارزنده ب سود همگان و بویژه کودکان است .باسپاس
زبان، ابزاری ساختهٔ انسان دریک «بستر فرهنگی» بخصوص, برای رونمائی اندیشهٔ اوست.
اگر بستر فرهنگی بعلت جنگ یا «انقلاب»، نابود شود وجای آنرا یک بستر فرهنگی «بیگانه» با زبانی دیگربگیرد جامعهٔ انسانی دچارسرسام، اندیشه انسانها «خشگ» وزبان انسانها صرف ترجمه وتقلید فاجعه بارزبان بیگانه میشود.
این نوع جنگ و انقلاب بارها در تاریخ کهنسال ایران تکرار شده و باعث بروز «خشگی»های اندیشه در این کشور شده است.
ولی زبان پارسی به همهٔ این «خشگسالی»های دراز مدت بستر فرهنگی دوام آورده وهربار که فرصت یافته سراز خاکستر زمان بیرون آورده و، به «اندیشهٔ» خود توانائی ساختن و رونمائی سبکهای گوناگون زبان گفتاری ونوشتاری داده است .
نمونهٔ یکی از سبکهای گوناگون این زبان، سبک جان تازه گرفتهٔ پارسی خراسانی، چکامه ای بنام «آتش سده» از چکامه سرای سدهٔ یازده میلادی، فرخی سیستانی هم دوران فردوسی، با چنین آغازشکوفائی است:
گر نه آیین جهان از سرهمی دیگر شود
چون شب تاری همه از روز روشن ترشود
آتشی کرده است خواجه کز فراوان معجزات
هر زمان دیگر نهادی گیرد و دیگر شود
گاه گوهرپاش گردد، گاه گوهرگون شود
گاه گوهربار گردد، گاه گوهرخو شود
گاه چون زرّین درخت اندر هوایی سر کشد
گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود
گاه روی از پردهٔ زنگارگون بیرون کند
گاه زیر طارم زنگارگون اندر شود
گاه چون خونخوارگان خفتان بخون اندر شود
گاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود
……
اگر درست بخاطر بیاورم؛ مرحوم حافظ میفرماید:
اگر از پرده برون رفت دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
سه نکته:
در تورات و انجیل زمانی که خود خداوند سعی میکند که با موسی در کوه صحبت کند. موسی میپرسد تو کیستی؟ خداوند میفرماید من همان هستم که باید. تلخی و گزندگی زبان نشانه خردمندی هست(حالا بگذریم که بعضی از روی خود بزرگ بینی به عمد چنین زبانی را عاریه میکنند).
در داستان فیل و خانه تاریک؛ مرحوم مولانا خانه را به مثال زبانی تشبیح کرده و تاریکی خانه را به نا گویا و نارسان بودن زبان. حالا مهم نیست که در موقعیت باشیم و یا بهتر بگویم تجربه کنیم فیل را با لمس کردنش.فیل فهم نخواهد شد!
نکته سوم اینکه فرهنگ ما شرایطی برای قهرمانی ایجادکرده که رسیدن به اون شرایط غیرقابل دسترسی هست. به رستم دستان مرحوم فردوسی فکر کنیم که وقتی سنگ بزرگی از کوه به سمت او می امد؛ با یک لگد جهت سنگ را تغییر داد. چنین چیزی نه از فیزیولوژی انسان بر میاید و نه علم مکانیک توان توضیحش رو دارد. بسیارند قهرمانانی چون مرحوم دوستدارولی حیف که این فرهنگ شرایط قهرمان نامیدن این افراد را صرفنظر از باور داشتن و یا نداشتن افکارشان بسیار دشوار کرده.
تا زمانیکه آقای آرامش دوستدار زنده بود او سانسور و بایکوت می شد. اما با درگذشت اش باب گفتگو و اظهار نظر در مورد برخی موضوعات تابو و فاقد نزاکت سیاسی برای عوام الناس همچون این کامنتگزار کمی تا قسمتی گشوده شده است.
هر چند در سایتهای روشنفکری فارسی زبان برون مرزی ، مرگ ایشان فرصتی شده برای اسطوره سازی تا شیطان تراشی از ایشان ، بجای بحث و گفتگو در مورد موضوعات مطروحه توسط آن روانشاد!!
نظر به اینکه پرسیدن و بویژه پرسیدن با چرا و اینکه چرا ما ایرانیان مانند بز هستیم( بلا نسبت) و نمی پرسیم و چرا هم نمی کنیم!! موضوع داغ این ایام است ، لذا برای اینکه روشنفکران و اندیشمندان ایرانی مjوجه شوند عوام الناس آنقدرها هم بز نیستند، چند پرسش و چند چرا را که صرفا جنبه استفهامی دارند و اصلا جنبه گوشه و کنایه و استیضاح و انتقاد و زیر سوال بردن مقدسات ندارند، عرضه می دارم، باشد که پاسخی درخور سواد وآی کیو عوام الناس را دریافت کنم.
چند پرسش و چرا:
چرا همه پاسخهای پرسشهای کلیدی ( علت عقب ماندگی، بز مابی عوام الناس و خواص الناس، و دیگر معضلات ریشه دار) به کلید اسلام وحمله اعرالب حواله می شود، کلیدی که چون هواست وقادر به گشودن هیچ قفلی نیست؟
چرا یک قوم وحشی و بیابانگرد و فقیر وسوسمار خور توانست امپراتوری ساسانی را که یکی از دو ابر قدرت زمان بود در عرض حداکثر دو دهه مضمحل کند؟
چرا مورخان و روشنفکران و ناسیو نالیستها و دانشگاهیان به خودشان زحمت نمی دهند تا در مورد فروپاشی ساسانی پیش از حمله اعراب تحقیق که نه ، بلکه فقط بخوانند؟
فروپاشی که چندین دهه قبل بدلیل سرمایش زمین، خشکسالی ،کاهش تولیدات کشاورزی، کاهش در آمد حکومت، مرگ و میر مالیات دهندگان، شیوع طاعون ( موسوم به طاعون شیرویه) فشار مالیاتی بر مردم بدلیل جنگهای طولانی با بیزانس، قدرت گرفتن آخوندهای زرتشتی، افزایش فشار و سرکوب مذهبی، طبقاتی بودن امپراتوری ساسانی و عدم وجود تحرک اجتماعی، فقر گسترده، اختلافات و شکاف حاکمیتی، کشتار شاهزادگان توسط یکدیگر، فساد و ناکارآمدی روزافزون حکومت و فروپاشی سیستمیک شروع شده بود وحمله اعراب تنها تیر خلاص بر آن بود.
مگر نه اینکه امپراتوری روم هم در اثر یک فروپاشی سیستمیک منقرض شد و نه توسط اقوام وحشی ژرمن؟
چرا خواص مرتبا می گویند با حمله اعراب ومسلمان شدن ایران، اندیشیدن ممنوع و پر سشگری پایان یافت؟ مگر قبل از اسلام، در برهوت امپراتوری ساسانی که حتی سواد آموزی برای عوام ممنوع بود، کدام اندیشه ومعرفت و دانشی پدیدار گشت؟
در حالیکه همه بزرگان تاریخ ایران در عرصه های ادبیات، ریاضیات، طب، نجوم، تاریخ وجغرافیا نگاری، شعر، علوم طبیعی، و غیره بدون استثنا متعلق به دوران پسا-ساسانی هستند و در دوران ساسانی حتی نام یک اندیشمند بزرگ هم ثبت نشده است.
چرا خواص الناس ایرانی از دوران ساسانی اتوپیا می سازند بدون نشان دادن مدرک وشواهد و قرائن و یواشکی از زیر این گونه سوالات ساده در می روند؟
چرا صحبت از تبعات اسفناک و فاجعه بار استیلای ترکان صفوی و شیعه شدن ایران تابو است؟ پس از صفویان تاکنون حتی یک نام بزرگ در عرصه اندیشه در ایران وجود نداشته است.
چرا خواص الناس ایرانی انقدر ادای روشنفکری در می آورند و مرتب می نالند که ایران باید مانند اروپا می شد و ایرانیان دستاوردهای علمی و فلسفی و تکنولوژیکی و معرفتی را همچون همتایان اروپایی اشان به جهان بشریت عرضه می کردند اما بدلیل تسلط سوسمار خوران عقب مانده شدند؟
مگرفرق ایران با دیگر سرزمینهای فلاکت زده ( همان جهان سوم خودمان) چیست که انقدر ایران را مستثنا می کنند؟ فرق ایرانی و عرب و ترک و اوزبک و افغان و کرد و ترکمن و پنجابی و هزاره و تاجیک و آمازیق و توارق و آفریقایی و بومی آمازون و غیره در چیست؟
چرا انقدر خواص الناس بر سر ما عوام الناس می کوبند که چرا اروپایی نیستید، در حالیکه ما جهان سومی هستیم؟
مگر خودشان که تبعه کشورهای پیشرفته اروپایی و آمریکای شمالی هستند در فرهنگ و تمدن غرب جذب شده اند؟ مثلا کدامشان موسیقی کلاسیک باخ و موتزارت و بتهون را به موسیقی افیونی-قجری- خراباتی شجریان و نامجو ترجیح می دهند؟
چرا حتی یک خواص الناس کتاب پر بار و سترگ دستاوردهای بشر اثر پرفسور چارلز موری Charles Murray را نخوانده که می گوید
۹۷ درصد دستاوردهای بشر متعلق به تمدن غرب ، ۲ درصد تمدن شرق دور و ۱ درصد بقیه جهان است.
نخوانده و در رد آن حتی یک جمله هم نگفته و در عوض هی می نالند که ما چه بودیم و چه شدیم؟
Human Accomplishment: The Pursuit of Excellence in the Arts and Sciences, 800 B.C. to 1950 is a 2003 book by the political scientist Charles Murray.
چرا خواص الناس دست از استثناگرایی ایرانی و خود مهم پنداری و خود بزرگ بینی و دگر ستیزی و نژاد پرستی دست بر نمی دارند و از خودشان انتقاد نمی کنند؟
چرا ایران بیش از هر کشور فلک زده جهان سومی دیگر روشنفکر دارد تا اندیشمند؟
چرا خواص الناس ایرانی توجه نمی کنند که علت عقب ماندگی و یا پیشرفت به عوامل جغرافیایی، اقلیمی، جغرافیای زیستی و ضریب هوش بستگی دارد و فرهنگ هم ثمره این عوامل است،؟
یک عامی کتابهای زیر را به خواص الناس پیشنهاد می کند تا دلایل عقب ماندگی کشورهای مفلوک و پیشرفت کشورهای دیگر را مطالعه نمایند:
IQ and Global Inequality
IQ and the Wealth of Nations
The Wealth and Poverty of Nations
The European Miracle
Great Divergence
چرا خواص الناس بدنبال گهر تابناک و لولو مکنون در اعماق تاریک تاریخ هستند در حالیکه ادای ترقی و نو اندیشی و آینده گرایی در می آورند؟
چرا هی می نالند که ما آریایی نژاد بودیم ولی اکنون دیگر نیستیم و علت بد بختی مان این است که دیگر آریایی نژاد نیسیم؟ خوب چرا بدنبال اصلاح نژادی و برپایی اتاق های گاز و اردوگاههای کار اجباری و پاکسازی قومی و به نژادی سیستماتیک نیستند ؟ شاید هم هستند ، اما فعلا چیزی نمی گویند!!
چرا قبول نمی کنند که ما همین بوده و هستیم که بوده اییم!!! به قول آذری ها بودور که وار قارداش .
چرا ممکن است برخی فکر کنند این پرسشهای ساده توسط یک سایبری رژیم و یا یک اسلامیست و یا یک انیرانی غیر آریایی نژاد پرسیده شده ااند؟ اصلا گیریم سایبری و انیرانی و غیر آریایی نژاد هستم، مگر پرسش مهمتر از پرسش کننده نیست؟
اکنون که در ایام الله پرسیدن و چراییدن هستیم، چون سوالاتم خیلی زیاد هستند، اگر پاسخی منطقی و مستدل و بدور از هوچی گری دریافت شد، به اهورمزدا، الله، جیزس کرایست، یهوه، اودین، آپولون، زئوس، سیدارتها بودا، ویشنو،آکال پوراخو ، باگوان، نانا بولوکو، و دیگر خدایان محترم و محترمه و حتی نیروانا و خلا کیهانی که اصلا هیچ هستند ، قسم می خورم که سوالات بیشتری وبخصوص از نوع چرا بپرسم.
پیشاپیش از پاسخهای دریافتی سپاسگزاری می نمایم .
باشد که زین پس هی بپرسیم و هی چرا کنیم تا همچون عموزاده ها و همتایان اروپایی خود پیشرفت نماییم. به امید آن روز فرخنده.