Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۱۹۷ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪1663‬‬
                                                                                                                                                              ‫جمعه ‪ 12‬تا پنجشنبه‪ 18‬بهمن ماه ‪1397‬خورشیدی‬

‫كاملا جا خوردم‪ .‬مثل اين كه اين‬                                   ‫نیک آهنگ کوثر‪:‬‬                                                                                                                     ‫كوثر چيز زيادي درباره بند ‪209‬‬
‫حادثه اوضاع روح ‌ياش را به هم ريخته‬                                                                                                                                                                 ‫نم ‌يدانست‪ ،‬اما يكهو ترسيد‪ .‬م ‌یگوید‪:‬‬
‫و حواسش را پرت كرده چرا تبريك‬          ‫زندان رفتن ترس نداشت‪ ،‬از سرنوشت‬                                                                                                                              ‫ـ انتظار داشتم وقتي وارد بند‬
‫م ‌يگويد؟ زنداني شدن شوهرش كه‬            ‫خانواد ‌هام و آینده خودم م ‌یترسم‬                                                                                                                          ‫م ‌يشوم از چند طرف به سرم بريزند‬
‫ديگر تبريك ندارد‪ .‬وقتي با تعجب‬                                                                                                                                                                      ‫و ضرب ‌هاي نثارم كنند‪ .‬اما اين طور‬
‫نگاهش كردم‪ ،‬خندۀ گرمي صورتش‬             ‫نگران بودم که مبادا کاریکاتور من به روند اصلاحات لطم ‌های جبران ناپذیر بزند‬                                                                                 ‫نشد‪ .‬فقط چشمم را بستند و گفتند‪:‬‬
‫را پوشاند و گفت‪« :‬ازدواجتان را تبريك‬                                                                                                                                                                ‫لطفا از اين طرف تشريف بياوريد‪ .‬بعد‬
‫م ‌يگويم‪ .‬همسرت كدام يكي است‪،‬‬                                                   ‫ژیلا‬                                                         ‫اشاره‬                                                  ‫وسايل شخصي‌ام را تحويل دادند‪.‬‬
                                                                             ‫بنی یعقوب‬                                                                                                              ‫روي دستم چهار تا پتو گذاشتند‪ .‬يك‬
   ‫خيلي دلم م ‌يخواست ببينمش‪».‬‬                                                                       ‫نام ژیلا بنی یعقوب در فهرست بازداشت شدگان میدان‬                                                ‫كاسه استيل‪ ،‬يك قاشق‪ ،‬يك سبد و‬
‫مثل اين بود كه اين من بودم كه‬                                                                         ‫‪ 7‬تیر (تظاهرات زنان در روز ‪ 22‬خرداد) به چشم م ‌یخورد‪.‬‬
‫دچار حواس پرتي شده بودم نه نيلوفر‪.‬‬                                                                   ‫ژیلا بنی یعقوب‪ ،‬همانند مسیح علی نژاد‪ ،‬از جمله زنانی‬                                                            ‫يك سفره كوچك‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬نيلوفرجان اصلا فكر نم ‌يكردم‬                                                                  ‫است که درمطبوعات دوم خردادی درخشیدند و با سرکوب‬                                                ‫پس از عبور از ميان يك راهروي‬
‫روحي ‌هات اينقدر خوب باشد كه به فكر‬                                                                  ‫این جنبش ـ که محصول بی کفایتی خاتمی و دارو دسته او‬                                             ‫باريك‪ ،‬وقتي صداي بسته شدن در‬
‫تبريك ازدواج ما كه چند ماه هم از‬                                                                                                                                                                    ‫آهني را پشت سرش شنيد‪ ،‬وحشت‬
‫آن گذشته‪ ،‬باشي‪ .‬واقعاً خوشحالم كه‬                                                                           ‫بود ـ در لیست سیاه حکومت یکدست قرار گرفتند‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                                               ‫كرد‪.‬‬
                 ‫اينقدر صبوري‪».‬‬                                                         ‫ژیلانیزچون«مسیح»کتابیگزارشگونهازبرخوردهایش با ‪7‬‬                                                                ‫پرسيدم‪ :‬خيلي ترسيده بودي؟‬
     ‫حرفم را قطع كرد و پرسيد‪:‬‬                                                                        ‫دولتومجلسودس ‌تاندرکارانامور‪،‬باعنوان«روزنام ‌هنگاران‬                                           ‫ـ بله‪ ،‬ترسيده بودم‪ .‬خيلي هم برايم‬
 ‫ـ حالا همسرت كدام يكي است؟‬                                                                          ‫ـ غصه م ‌یخورند و پیر م ‌یشوند» نوشته و انتشار داده است‬                                        ‫مهم نيست كه ديگران با شنيدن‬
‫بهمن را كه نشانش دادم‪ ،‬از جا‬                                                                                     ‫که برای صفحه «خاطرات و تاریخ» برگزید ‌هایم‪.‬‬                                        ‫حرفهايم بگويند من آدم ترسويي‬
‫برخاست و پس از سلام و احوالپرسي‬                                                                      ‫این کتاب به وسیله «نشر روزنگار» در تهران به چاپ‬                                                ‫هستم‪ .‬از اين ترس اصلا خجالت‬
                                                                                                                                                 ‫رسیده است‪.‬‬                                         ‫نم ‌يكشم‪ .‬همه چيز مبهم و نامعلوم‬
            ‫به او هم تبريك گفت‪.‬‬                                                                                                                                                                     ‫بود‪ .‬از جمله سرنوشت و آيند‌هام‪ .‬چرا‬
‫چنان آرام و با لبخند حرف م ‌يزد‬                       ‫آهنگ كوثر برويد؟‬       ‫خاصي نمي‌توانم بكنم‪ .‬البته فردا‬        ‫گرفتند به ديدن همسر و فرزند شش‬          ‫سراشيبي تند اوين را بالا آمده گري ‌هام‬
‫كه چندان تفاوتي با زماني كه در‬           ‫ـ بله‪ ،‬اما شما از كجا فهميديد؟‬      ‫دادگاه يزدا ‌نپناه است‪ .‬چگونگي دادگاه‬                     ‫ماه ‌هاش بروند‪.‬‬      ‫گرفت‪ .‬اگر بگوييد خيلي نازك نارنجي‬                   ‫نبايد م ‌يترسيدم‪ ،‬چرا؟‬
‫كنار همسرش با من سخن م ‌يگفت‪،‬‬          ‫ـ امروز خيلي‌ها از ما براي‬             ‫در سرنوشت او ب ‌يتأثير نخواهد بود‪.‬‬                                            ‫هستي‪ ،‬اصلا برايم مهم نيست‪ .‬چكار‬         ‫راهرويي كه واردش شد‪ ،‬هفت‬
                                       ‫خانواد‌هاش گل خريد‌هاند‪ .‬حالا ديگر‬    ‫از اتومبيل كه پياده شدم‪ ،‬پاهايم در‬     ‫ساعت از پنج عصر گذشته بود كه با‬                                                 ‫اتاق كوچك داشت‪ ،‬يك دستشويي‪،‬‬
                         ‫نداشت‪.‬‬        ‫بيشتر اهالي «چيذر» فهميد‌هاند كه‬      ‫ته مانده برفي كه از ديروز باقي مانده‬   ‫تعدادي از بچ ‌ههاي آفتاب امروز و صبح‬            ‫كنم‪ ،‬دست خودم كه نبود‪.‬‬          ‫يك حمام و يك آبدارخانه كوچك‪ .‬و‬
‫همين طور مشغول صحبت با نيلوفر‬                                                ‫بود‌‪ ،‬فرو رفت‪ .‬برفي كه حالا بيشترش‬     ‫امروز از پل ‌ههاي روزنامه پايين رفتيم‪.‬‬  ‫ـ حالا چه كمپوتي برايت آورده بود؟‬       ‫انتهاي راهرو جايي بود براي تماشاي‬
‫بودم كه صداي شمس‌الواعظين با‬                     ‫كوثر بچه محلشان است‪.‬‬        ‫آب شده بود‪ .‬از چند پله كه بالا رفتيم‬                                           ‫ـ گلابي‪ ،‬هلو و آلبالو‪ .‬من هميشه‬         ‫تلويزيون‪ .‬همانجا بود كه وقتي نيك‬
‫همان حرارت و شور هميشگي‌اش‬             ‫شباهنگ‪ ،‬خواهر ني ‌كآهنگ در را به‬      ‫علوي‌تبار يكهو توقف كرد و گفت‪:‬‬                    ‫يكي از همراهان پرسيد‪:‬‬        ‫با شوخي به نيلوفر م ‌يگفتم هر وقت‬       ‫آهنگ باديگر هم بندانش به تماشاي‬
                                       ‫روي ما باز كرد‪ .‬اتاق پذيرايي مملو از‬  ‫بچ ‌هها اين طوري كه خيلي بد است‪.‬‬       ‫ـ از آقايان سردبيري كسي نم ‌يآيد؟‬       ‫مرا به زندان انداختند‪ ،‬برايم كمپوت‬      ‫تلويزيون نشست‪ ،‬خبر بازداشت خود‬
              ‫توجهم را جلب كرد‪.‬‬        ‫جمعيت بود‪ .‬جاي نشستن نبود‪.‬نيلوفر‬                                                                                     ‫بفرست و او هم اين كار را كرد‪ .‬البته‬     ‫را شنيد‪ .‬وقتي گوينده خبر تلويزيون‬
‫ـ آقاي يزدان پناه! اگر فردا در دادگاه‬  ‫كه فرزندش «نگارژ» را در بغل داشت‬                     ‫پرسيدم‪ :‬چطور؟‬                      ‫ـ شايد اطلاع ندارند‪.‬‬         ‫فكر م ‌يكنم بيشتر به خاطر خنده من‬       ‫گفت كه كوثر به خاطر كشيدن‬
                                       ‫راه را برايم باز كرد و روي مبل جمع‬    ‫گفت ‪ :‬كا ش گل يا شير يني‬                      ‫ـ خب يكي خبرشان كند‪.‬‬             ‫بود‪ .‬به هر حال كمپو ‌تها را با ديگر‬     ‫آن كاريكاتور عذرخواهي كرده‪،‬‬
          ‫حاضر نشويد‪ ،‬بهتر است‪.‬‬        ‫و جور نشست تا در كنارش بنشينم‪.‬‬        ‫م ‌يخريديم‪ .‬حوادث اين چند روز ما‬       ‫و بهمن دويد… و چند دقيقه بعد‬            ‫زندان ‌يها تقسيم كرديم و خورديم‪ .‬از‬     ‫چند زنداني به او پريدند‪« :‬خجالت‬
‫ـ اگر نروم كه م ‌يتوانند جلبم كنند‪.‬‬                                                                                                                                                                 ‫نمي‌كشي؟… چرا معذرت‌خواهي‬
‫شم ‌سالواعظيندرحاليكهدستش‬                               ‫تا نشستم‪ ،‬گفت‪:‬‬                ‫را كاملا حواس پرت كرده‪.‬‬                  ‫با عليرضا علو ‌يتبار آمد‪.‬‬      ‫خوردنش خيلي لذت بردم‪ .‬خيلي!‬
                                       ‫ـ خوب شد آمدي‪ .‬من در اين جمع‬          ‫ـ آقاي علو ‌يتبار شما برويد داخل‬       ‫علو ‌يتبار با همان لبخند هميشگ ‌ي‬       ‫«نيكان» هميشه با شوق و علاقه‬               ‫كردي ترسو! آبرو ‌يمان را بردي‪».‬‬
   ‫را تكان م ‌يداد‪ ،‬با خند‌هاي گفت‪:‬‬                                          ‫من و بهمن هم از همين گل فروشي‬                                                  ‫زيادي درباره همسرش حرف م ‌يزند‪.‬‬         ‫او كه خود از شنيدن اين خبر‬
‫«خودتان را به مريضي بزنيد‪ .‬دكتر‬                      ‫كسي را نم ‌يشناسم‪.‬‬                                                              ‫و مهربانش گفت‪:‬‬                                                 ‫تعجب كرده بود‪ ،‬براي هم بندان خود‬
‫آشنا در بيمارستان نداريد كه گواهي‬                                                                                      ‫ـ م ‌يخواستيد بدون ما برويد؟‬                                                 ‫توضيح داد كه «نه‪ ،‬اين گونه نيست‪،‬‬
‫بدهد نيازمند بستري شدن هستيد؟»‬                                                                                      ‫سوار يك پيكان شديم و به سوي‬                                                     ‫من به خاطر آن كاريكاتور عذرخواهي‬
‫جلاي ‌يپور رشته سخن را به دست‬                                                                                                                                                                       ‫نكرد‌هام‪ .‬به خاطر سوءتفاهمي كه به‬
                                       ‫عليرضا علو ‌يتبار‬
            ‫گرفت و با خنده گفت‪:‬‬                                                                                                                                                                              ‫وجود آمده‪ ،‬عذرخواستم‪».‬‬
‫ـ اتفاقاً رنگتان هم پريده‪ .‬شما واقعاً‬  ‫كريم ارغند ‌هپور‬                                                             ‫یکی از کارهای نیک آهنگ کوثر‬                                                     ‫چند روز گذشت‪ .‬اما هيچ كس به‬
                                                                                                                                                                                                    ‫سراغش نيامد تا از او بازجويي كند‪.‬‬
               ‫هم مريض هستيد‪.‬‬          ‫ـ اين آقا كه عينك زده محمود‬           ‫بیژن صف سری مدیر روزنامه آزاد که کاریکاتور تمساح در آن چاپ شد‬                  ‫برخلاف انتظار خيلي از اطرافيانش‬         ‫هم خودش تعجب كرده بود‪ ‌،‬هم‬
‫به يزدا ‌نپناه نگاه كردم‪ .‬رنگ رخسار‬                        ‫شمس است‪.‬‬                                                                                         ‫در سال ‪ 1376‬به شكل كاملا سنتي‬
‫و آهنگ صدايش نشان از آن داشت‬                                                      ‫نزديك خان ‌هشان گل م ‌يخريم‪.‬‬      ‫چيذر رفتيم‪ .‬در راه كه مي‌رفتيم‬          ‫ازدواج كرد‪ .‬يكي از دوستانش‪ ،‬نيلوفر‬                       ‫زندان ‌يهاي ديگر‪.‬‬
‫كه حسابي ترسيده‪ .‬با لهجه غليظ‬                       ‫ـ شم ‌سالواعظين؟‬                      ‫***‬                                                ‫پرسيد‪:‬‬         ‫معزي را كه در آن زمان دانشجوي‬           ‫«با خود گفتم مثل اينكه مرا خيلي‬
‫كرمان ‌ياش گفت‪« :‬پزشك آشنا كه‬          ‫ـ بله‪ .‬و آن كه در كنارش نشسته‬                                                                                        ‫مهندسي نساجي بود به او معرفي‬            ‫جدي نگرفت ‌هاند‪ .‬كوچ ‌كترين خبري از‬
‫زياد داريم‪ .‬اما نكنه وضع بدتر شود‪».‬‬    ‫جلاي ‌يپور‪ .‬آن يكي هم علو ‌يتبار عضو‬  ‫ـ آقا‪ ،‬لطفا اين گلها را خيلي قشنگ‬      ‫ـ آقاي علو ‌يتبار! خبر جديدي از‬         ‫كرد‪ .‬همه ويژگي‌هاي همسرش را‬             ‫اوضاع بيرون نداشتم‪ .‬تنها روزنام ‌ههايي‬
‫پسري كه دوربيني به دست داشت‬                                                  ‫بپيچيد‪ ،‬براي يك دوست خيلي عزيز‬         ‫نيك آهنگ نداريد؟‌نم ‌يدانيد چه وقت‬      ‫دوست دارد‪ ،‬به جز يكي‪ ،‬خيلي اهل‬          ‫كه به دستم مي‌رسيد اطلاعات و‬
‫و تندتند عكس م ‌يگرفت‪ ،‬از آن عقب‬             ‫شوراي سردبيري صبح امروز‪.‬‬                                                                                                                               ‫كيهان بود‪ .‬از بد و بيرا‌ههايي كه كيهان‬
‫خود را به ميان جمع كشاند و گفت‪:‬‬              ‫با حالت معصومان ‌هاي گفت‪:‬‬                                  ‫است‪.‬‬                 ‫ممكن است آزادش كنند؟‬                              ‫مطالعه نيست‪.‬‬         ‫م ‌ينوشت حدس زدم روزنامه هاي دوم‬
                                          ‫ـ واي نشناختمش‪ .‬چه بد شد‪.‬‬          ‫ـ لابد مي‌خواهيد به خانه نيك‬           ‫ـ همه چيزنامعلوم است‪ .‬پي ‌شبيني‬         ‫ـ پدر همسرم طبيب است و‬                  ‫خردادي بايد دفاع زيادي از من كرده‬
     ‫ـ شما اشتباه پدرم را نكنيد‪.‬‬       ‫ـ منظورت اين است كه تحويلش‬                                                                                           ‫آي ‌تالل‌هزاده‪ .‬پدربزرگش از مجتهدان‬     ‫باشند‪ .‬متن سخنراني مهاجراني را كه‬
‫او پسر لطيف صفري مدیر مسئول‬                                                                                                                                 ‫خوزستان بود‪ .‬مادرش هم فرهنگي‪.‬‬           ‫در اطلاعات خواندم‪ ،‬اميدوارتر شدم‪.‬‬
‫نشاط بود‪ .‬مرتضوي پدرش را به چند‬                                ‫نگرفتي؟‬                                                                                      ‫اما در خانه‌شان كتابخانه ندارند‪.‬‬
                                                       ‫خنديد و گفت‪:‬‬                                                                                         ‫كتا ‌بهايشان را در گنجه م ‌يگذارند‪.‬‬             ‫اما به هرحال نگران بودم‪».‬‬
           ‫سال زندان محكوم كرد‪.‬‬        ‫ـ خيلي خوب و گرم سلام و‬                                                                                              ‫اين موضوع خيلي مرا ناراحت م ‌يكند‪.‬‬      ‫ـ نگران چه چيز؟ مي‌ترسيدي‬
‫با خودم گفتم «آقاي صفري‬                                ‫احوالپرسي نكردم‪.‬‬                                                                                     ‫همسرم هم خيلي كم كتاب م ‌يخواند‪.‬‬
‫كوچك! اين كه گفتي يعني چه؟‬             ‫ـ اصلا مهم نيست‪ .‬فكر اين چيزها‬                                                                                                                                                 ‫فراموش بشوي؟‬
‫يعني چه كه پدرت اشتباه كرد؟‬            ‫را نكن‪ .‬آن يكي هم كريم ارغند‌هپور‬                                                                                          ‫مكثي كرد و با خنده گفت‪:‬‬           ‫ـ نگران خيلي چيزها‪ .‬نگران‬
‫آقاي شم ‌سالواعظين! عمل به توصيه‬       ‫است‪ .‬عضو هيأت مديره انجمن صنفي‬                                                                                       ‫«البته اين فقط يك ناراحتي كوچك‬          ‫شلوغ ‌يهاي قم بودم‪ .‬م ‌يترسيدم آنقدر‬
‫شما چه چيزي را حل خواهد كرد؟‬           ‫مطبوعات‪ .‬كسي هم كه همين الان‬                                                                                         ‫است‪ ،‬نه بيشتر‪ ،‬آنقدر كوچك كه هرگز‬       ‫ادامه پيدا كند كه تبديل به يك بحران‬
‫يزدان پناه فردا كه نرود‪ ،‬دو روز ديگر‬   ‫وارد شد يزدان پناه است‪ .‬مدير مسئول‬                                                                                   ‫زندگي خو ‌بمان را تح ‌تالشعاع خود‬       ‫بزرگ شود‪ .‬با خودم مي گفتم نكند‬
‫كه بايد برود‪ .‬شما در يك جمع صد‬                                                                                                                                                                      ‫يك وقت بچ ‌ههاي دوم خردادي اين‬
‫نفره به يزدان پناه توصيه م ‌يكنيد كه‬                        ‫روزنامه آزاد‪.‬‬                                                                                                    ‫قرار نداده است‪».‬‬       ‫قضيه را از چشم من ببينند‪ .‬نكند يك‬
‫خودش را به بيماري بزند بر فرض هم‬       ‫برخلاف انتظارم نيلوفر كاملا آرام‬                                                                                                  ‫***‬                        ‫وقت با يك كاريكاتور به روند اصلاحات‬
‫كه توصيه شما عاقلانه باشد چرا آن را‬    ‫بود و خونسرد‪ .‬در كمال آرامش‬                                                                                          ‫چند روز پس از زنداني‌شدنش‬               ‫لطمه جبران ناپذيري زده باشم‪ .‬خيلي‬
                                                                                                                                                            ‫تعدادي از روزنامه‌نگاران تصميم‬          ‫نگران فراموش شدن نبودم‪ .‬يك شب‬
                  ‫فرياد م ‌يزنيد؟»‬         ‫صحبت م ‌يكرد و لبخند م ‌يزند‪.‬‬                                                                                                                            ‫يك نفر از بند كناري به ديوار كوبيد‬
‫يزدان پناه با سادگي كودكان ‌هاي‬        ‫وقتي گفت‪« :‬تبريك مي‌گويم»‪،‬‬                                                                                                                                   ‫و پرسيد‪ :‬نيك آهنگ كوثر اينجاست؟‬

                           ‫گفت‪:‬‬                                                                                                                                                                                  ‫ـ بله‪ ،‬خودم هستم‪.‬‬
‫ـ پيشنهاد خوبي است‪ ،‬من فردا به‬                                                                                                                                                                      ‫گفت‪ :‬امروز ملاقاتي داشتم‪ ،‬گفتند‬
                                                                                                                                                                                                    ‫بيرون خيلي به خاطر تو سر و صدا‬
                  ‫دادگاه نم ‌يروم‪.‬‬
‫علو ‌يتبار در حالي كه سرش را تكان‬                                                                                                                                                                                      ‫راه انداخت ‌هاند‪.‬‬
‫م ‌يداد با متانت هميشگ ‌ياش خطاب‬                                                                                                                                                                    ‫به اين ترتيب تا حدي خيالش‬
                                                                                                                                                                                                    ‫راحت شد كه هنوز فراموش نشده‬
               ‫به يزدا ‌نپناه گفت‪:‬‬                                                                                                                                                                  ‫است‪ .‬آن بيرون هنوز به يادش بودند‪.‬‬
‫ـ اين كار هيج فايد‌هاي براي شما‬                                                                                                                                                                     ‫چرا اين خبر تا اين حد باعث آرامش‬
‫نخواهد داشت‪ .‬ضمن اين كه براي‬
‫وجه ‌هتان هم خوب نيست كه خودتان‬                                                                                                                                                                                      ‫و رضايتش شد؟‬
                                                                                                                                                                                                    ‫براي خودش بود؟ نه! بيشتر به‬
        ‫را به مريضي بزنيد‪ .‬شما…‬                                                                                                                                                                     ‫خاطر نيلوفر بود‪ .‬مطمئن شد كه‬
‫شمس به ميان حرفهاي علو ‌يتبار‬                                                                                                                                                                       ‫همسرش تنها نيست‪ .‬نيلوفر وقتي‬
                                                                                                                                                                                                    ‫تنها باشد‪ ،‬مضطرب م ‌يشود‌‪ ،‬خيلي‬
                    ‫دويد و گفت‪:‬‬                                                                                                                                                                     ‫هم مضطرب‪ .‬اما وقتي بداند همراهان‬
‫ـ نه آقاي يزدان پناه! نه‪ .‬شما حتما‬                                                                                                                                                                  ‫زيادي دارد‪ ،‬خودش را تسلا م ‌يدهد‬
‫خودتان را به مريضي بزنيد‪ .‬چند روز هم‬
‫كه دادگاه عقب بيفتد‪ ،‬چند روز است‪.‬‬                                                                                                                                                                           ‫و قرص و محكم م ‌يايستد‪.‬‬
‫با خودم گفتم «آقاي شمس! در‬                                                                                                                                                                          ‫هنوز هم وقتي شرايط همسرش‬
‫اين چند روز م ‌يخواهيد چكار كنيد؟‬                                                                                                                                                                   ‫را در آن روزها به ياد م ‌يآورد‪ ،‬دلش‬
‫آقاي يزدان‌پناه! چرا با وجودي كه‬                                                                                                                                                                    ‫آشوب م ‌يشود و چش ‌مهايش پر از‬
‫حتي براي نيك آهنگ احضاريه هم‬                                                                                                                                                                        ‫اشك م ‌يشود‪ .‬وقتي در آن دوشنبه‬
‫نفرستاده بودند‪ ،‬با اصرار زياد او را‬                                                                                                                                                                 ‫سرد كمپو ‌تها را به دستش دادند‪،‬‬
‫به دادگاه فرستاديد تا خودش را به‬
‫قاضي مرتضوي معرفي كند‪ .‬چرا براي‬                                                                                                                                                                       ‫جوري كه كسي نفهمد‪ ،‬گريه كرد‪.‬‬
‫او از دوستان پزشكتان گواهي بستري‬                                                                                                                                                                    ‫«ب ‌هخاطر نيلوفر اشك ريختم‪ .‬كسي‬
‫بودن در بيمارستان نگرفتيد تا چند‬                                                                                                                                                                    ‫نمي‌توانست به ملاقات من بيايد‪،‬‬
‫روز بيشتر در كنار فرزند شش ماه ‌هاش‬                                                                                                                                                                 ‫چون هنوز در بند بازداشت ‌يها بودم و‬
‫بماند‪ .‬ببخشيد آقاي يزدان پناه! نيك‬                                                                                                                                                                  ‫بلاتكليف‪ .‬اما كمپوت‪ ،‬خميردندان و‬
‫آهنگ حتي نياز به گواهي پزشك‬                                                                                                                                                                         ‫مسواك را كه به دستم دادند فهميدم‬
‫نداشت‪ ،‬چون اصلا از سوي دادگاه‬                                                                                                                                                                       ‫همسرم تا پشت در زندان آمده اما‬
‫احضار نشده بود‪ .‬اما شما و برادرتان با‬                                                                                                                                                               ‫نتوانسته مرا ملاقات كند‪ .‬وقتي چهره‬
‫اصرار زياد از او خواستيد هرچه زودتر‬                                                                                                                                                                 ‫معصومش را تصور كردم كه با زحمت‬
‫خودش را به مرتضوي معرفي كند‪.‬‬                                                                                                                                                                        ‫زياد بچه به بغل در يك روز برفي‬
‫شايد فكر م ‌يكرديد اگر او را بگيرند‬
‫همه چيز تمام م ‌يشود و ديگر كسي‬

           ‫كاري به كار شما ندارد‪.‬‬

‫«دنباله دارد»‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18