Page 12 - (کیهان لندن - سال سى و نهم ـ شماره ۳۷۷ (دوره جديد
P. 12
صفحه12شماره184۳
جمعه 11تا 17شهریورماه 14۰1خورشیدی
شوخيکنیموکميبخندیم بازنشر
(تاریخ نشر در کیهان لندن:دی ۱۳۸۰شماره ) ۸۸۸مرتضیمیرآفتابی
مرتضی میرآفتابی جامعهشناسیدرسمیدادم.همانزمانسردبیرنامهپژوهشكدهشدم. در شماره ویژهای كه نشریه «ادبیات و فرهنگ» چاپ آلمان برای
قبلازمندكترمنوچهرمحسنی،جامعهشناس،سردبیراینمجلهبود
«داریوش» ،سینما «جهان» بالای فرهنگ ،نرسیده به سنگلج و كهچقدربرایاینمجلهزحمتكشیدهبود.اینمجلهراحكومتاسلامی تجلیل از مرتضی میرآفتابی نویسنده و شاعر و روزنامهنگار ساكن
پارك شهر .سینما «كشور» نرسیده به راه آهن .سینمای میهن در درمراسمی آتشزد.آنهامرادعوتكردندتاجلومنمراسمآتشزدن
میدان حسنآباد .از صبح فیلمهای سریال میدیدیم« .خنجر «نامه پژوهشكده» را كه یك مجله آكادمیك علمی بود ،اجرا كنند»... آمریكا منتشر كرده است ،وی با میرزا آقا عسگری (مانی) سردبیر این
مقدس» ،آدمی توی این فیلم بود ما اسمش را گذاشته بودیم « ...در روز محاكمه من ،كتاب تایپ شده جامعه شناسی مطبوعات
عرب خوشگله .یك هالیوودی نقش عرب را بازی كرده بود. و داستان «چندر» را بیرون آوردند و مرا از كار و بارم كه تدریس نشریه به گفتگو نشسته و یادوارهای پر نكته از سالیان دور را حكایت
فیلم طبلهای فومان شو ،هنسای عرب ،تارزان شیخ .بامبو، و پژوهش بود ،اخراج كردند .مدتی تاكسی میراندم و مسافركشی
سوپرمن ،كاری ،دزد بغداد .این فیلمها مال سالهای كودكی بود. میكردم .اما نتیجه كارم خوب نبود .از میهنم تبعید شدم .شانزده كرده است.مانی در معرفی كوتاهی از میرآفتابی از جمله مینویسد:
حتی یك برباد رفته هم دیده بودم كه شكل این برباد رفته
نبود .فیلم ریبلاس را من خیلی دوست داشتم .اولین فیلمی كه سال است كه در آمریكا هستم»... «میرآفتابیداستاننویسیتواناوهوشمنداست.اوكهازفرمهایمدرن
دوبله شده بود .وقتی در آن رعب و وحشت میگفت مردم مرتضی میرآفتابی ،ناشر نشریه سیمرغ در آمریكاست و در سال
مادرید آسوده بخوابید ،شهر در امن و امان است ،رعشه به برای نوشتن داستانهایش بهره میگیرد ،زبان كوچه و بازار را به خوبی
جان آدمی میافتاد و یك عالمه فیلم فارسی .فیلمهای چارلی 1955برنده جایزه حقوق بشر «هلن هملت» شده است.
چاپلین ،لورل هاردی .چقدر من خندیدن را دوست داشتم. و با قدرتی كمنظیر برای گفتگوهای مردم داستانهایش به كار میبرد».
و پدرم چقدر ما را خنداند .یادم رفت بگویم من عاشق سابو و هاشمی عرب تا حاجی تاج روضه خوان .از شمس تا نماینده
آقای بروجردی مرجع تقلید شیعیان ،از فاطمی تا سیدجواد خوداودرموردپیشینهسردبیریاشدرنشریهپژوهشكدهدرمدرسه
بودم .دزد بغداد. ذبیحی و علی بهاری و مؤذن زاده اردبیلی .مثلا عروسی بود
محله ما عالی رادیو و تلویزیون میگوید«:پس از شش سال به ایران آمدم و در
و مداحی آن وسط آواز میخواند و نعره میكشید.
من ریزه میزه بودم .اولها به خاطر موهای فرفری بهم از خوانندگان و نوازندگان و هنرمندان تا مردم عادی .استاد پژوهشكده علوم ارتباطی و توسعه ایران با سمت استادیاری شروع
میگفتن بعبعی .برادر بزرگ میگفت فینگیل ،بچههای كوچه بنان میآمد .فاختهای ،محمودی خوانساری ،وداریوش رفیعی،
میگفتند جیغیل .مادرم میگفت سیاجون .گاهی هم كه از بیژن ترقی ،همایونپور ،بدیع زاده و دیگران و دیگران مثل به كار كردم .در دانشگاه تهران و مدرسه عالی تلویزیون فوقلیسانس
من خوشش میآمد میگفت بچهام مثل حبه نباته .كه نبودم.
حبه نبات سیاه! هیچكس نمیتوانست مثل من از دیوار خانهها استادجلال همایی = پدرم میگفت از آخوند بترس چون از رذلترین مردم است
و از درختها بالا برود .هیچكس مثل من نمیتوانست جوبگردی = سرگذشت دستار به سری كه نه نماز میخواند نه روزه
كند .استاد بودم در جوبگردی .از صبح حركت میكردیم از استادجلال همایی یا پرتو علوی عموی بزرگ علوی .پدرم مرد
مولوی تا راهآهن تا استخر امیرآباد و امجدیه تا شاهعبدالعظیم. بزرگی بود .عمامهای بود اما هیچوقت نماز نمیخواند ،روزه میگرفت
در كوچه و محلهای بودیم كه مردم آن سالها به چند دسته نمیگرفت و كاری به مسایل دینی و فرائض مذهبی نداشت. = نمرههای صفرم را كه كردم ،۲۰چوب و فلك شدم
تقسیم شده بودند .حتی حكومت نظامی هم كه بود ته كوچه آدم كتابخوانی بود و كتابخانهای در اتاق بالا داشت .بچهها = میتینگهای حزب توده را كه دیدم ،گفتم اینها ایران را
بحث میكریم .یكی دو نفر ،پان ایرانیست بودند ،دو سه نفر هركدام برای خودشان كتابخانهای داشتند .پدرم عمامهایها
سومكایی بودند ،چند نفری تودهای و عدهای مصدقی ،چند را مسخره میكرد و میگفت از اینها رذلتركسی نیست. میگیرند
بعضیشان خر مقدساند و بسیاریشان نادان و شقی .عمامهای ***
نفری نیروی سومی. ها هم چشم نداشتند پدرم را ببیند .با او كارد و پنیر بودند.
یكنفرراوكیلیاواسطهمیكردیموبحثمیكردیم .یكنفر خانه ما
هم پیچ كوچه میایستاد و سر كوچه را نگاه می كرد كه سربازها انقلاب كه شد پدرم خانه نشین شد. از زیباییها و آرزوها و حسرتهایم آغاز میكنم .چیز
نریزند .گفتم كه حكومت نظامی بود .یكبار هم مرا گرفتند كه از صبح میرفتیم سینما .خانه ما ،ما بین شهر نو و میدان شگفتی كه همیشه از آن دور بودهام از آن خواهم گفت ،از آن
داستانش را نوشتم و چاپش خواهم كرد .یك روز میتینگ حزب اعدام بود .میدان اعدام جایی بود كه سابقاً مردم را در آنجا خواهم گفت ،خانه ،خانه ما خانه عجیبی بود .در خانهای باز
توده را در خیابان مولوی دیدم .مثل اینكه همه مردم جهان در اعدام میكردند .شهر نو را هم كه همه میشناختند .جایی بود و افراد عجیب و غریبی به آن خانه میآمدند و میرفتند.
این میتینگ جمع شده بودند .بچه بودم .با خودم گفتم اینها تمام معمولا هم به دیدار پدرم میآمدند .گاه اتفاق میافتاد كه
ایران رامیگیرند.ازبسآدمدراینمیتینگبود.بعدكودتاشد بود كه من سیزده سالگی رفتم به تماشا و كشف. آدمهایی كه میآمدند دیگر نمیرفتند تا مثلا به سن سربازی
و بچه ها همه بچه مرگ شدند .حداقل میتوانم بگویم ما ،در خانه ما نزدیك چند سینما هم بود كه ما از صبح تا شب توی برسند و بروند نظام وظیفه .به یاد دارم كه مردی پیشگو و
هر كجا كه بودیم ،از كودكی تا امروز همیشه شكست خوردیم. این سینماها بودیم .سینما «روشن» در امیریه ،سینما «نور» و لال به خانه ما آمد و آنقدر در آن خانه ماند كه جزو افراد
همیشهترسهمیشهشرمندگی:شكستمادرسال،۳۲شكست خانه شده بود .وعاظ و روضهخوانها ،فامیل پدری كه از
كاشان میآمدند و ماهها میماندند .بچههای فامیل ،رفقای
ما در ۵۷و امروز ،آیا این تبعید شكست نیست؟ شهرستانی ،برادرها ،درویشی با ریشهای بلند فرفری كه تا
نافش میرسید كه از ترس آدمهایی كه ممكن بود چیزخورش
كنند مدتها در خانه ما ماند و بالاخره وقتی رفت پس از
مدتی چیزخورش كردند و مرد .زهرا سلطانی كه كچل بود و
جعفر كه پشت بام را اگر برف میآمد میر ُفت .عذرا خانم
زنی كه به خانه ما عادت كرده بود .سیاه سوخته و مهربان.
معصومه خانم كه به ما بچهها میگفت به من بگویید خاله
كه ما هم میگفتیم اما او خاله ما نبود .مشهدی علی كه از
مهاجران روس بود و تركی حرف میزد و آنقدر مهربان بود كه
خدا میداند .وقتی با بچهها از او میپرسیدم مش دعلی در
تفلیس و باكو چه كاره بودی و او همانطور كه چای را هرت
میكشید میگفت خرازی فروش .پدرم ،برایش كوپن تریاك
گرفت .معصومه دیگری هم بودكه جوان بود و از یك راننده
تاكسی آبستن شد و خانه ما را ترك كرد و رفت كه رفت و من
وقتی بچه بودم چقدر برایش غصه میخوردم و هنوز هم
به او فكر میكنم .یك چشمش كور بود .هاجرخانم و «مش
مطلب» كه هر وقت شوهرش مش مطلب از ده میآمد تا
دو سه هفته بوی گیاه و بوی ده و بوی تاپاله گاو ،خانه را بر
میداشت و همه میگفتند چه بوی خوبی.
گاه اتفاق میافتاد هر چه عمامهای است در خانه ما جمع
میشدند.
از «دانشمند محترم آقای راشد» تا فلسفی و از نواب صفوی