|رضا مقصدی|
ای ماه!
ای غمگینترین آه!
امشب، مرا برجانِ بیداران، بباران!
تا صبحگاهم بشکفد در چشمِ خورشید–
امیدِ فردای سپیدم را دلا!
درسینه، بنشان!
بگذار بر ما بگذرد این ابرِسنگین
شاید که فردا گل دهد این باغِ غمگین.
دیگر مرا در کوچه، مهتابی نماندهست.
انگار دیگر، جانِ بیتابی نماندهست.
شب، در رگم، شب، برسرم ریخت.
اینک غمی از دوردستِ تلخِ تاریخ
بازآمد و ُجان مرا تاریکتر کرد.
در این شبِ شوم
شعرِ شباهنگام درونِ سینه، پژمُرد
آهنگِ چنگِ رودکیوارم، فرو مُرد.
بیدادِ این باد
با خاطراتِ شاخهی غمگینم آمیخت.
تا چشم بگشودم، بناگه، دیدم ای وای-
برگِ مرا با هرچه مرگ، نزدیکتر کرد.
پاییز، بر پُشتم نشستهست
جان مرا تا آن بهارِ دور، خستهست.
این سوی من، رنجِ بلندِ سوگواران
آن سوی من، آیینه وُ آوازِ باران.
اینک من وُ زخمِ دل وُ شورِ «دوتار»م.
تا از جگر، بار دگر، شعری برآرم.
«کابُل»، مرا هرچند، گُلزارِغزل بود
دیری، نپیچدهست در من، بوی سنبُل.
«بیدل»* کجا رفت؟
تا همصدا با «بامدادِ خسته» ** گوید:
ما را ببخشایید ای عشاق! ای عشق!
گر با شما آوازرنگینی نخواندیم-
«کابُل»، عزادارِغزل بود.
آلمان/ کلن/ ۲۰۰۲
*بیدل دهلوی
**احمد شاملو